جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,041 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سه روز بعد هفدهم شهریور بود، با شنیدن حکومت نظامی و تظاهرات بزرگی که از ساعت ۶ صبح در میدان ژاله اتفاق افتاده بود قلبم از جا کنده شد و دلشوره و اضطراب تمام وجودم را پر کرد که نکند حمید باز خودش را در این جماعت انداخته باشد. ترجیح دادم برای خاموش کردن آشوب خیالم تا فرحزاد بروم.
برای همین تا حد ممکن از مسیر اصلی تظاهرات که در میدان ژاله بود باید دوری می‌کردم. اما علی‌رغم آنچه تصور می‌کردم تظاهرات به تمام نقاط تهران کشیده شده بود و درست در خیابانی که خیال می‌کردم خالی از جمعیت تظاهرکنندگان است با صحنه‌های رعب‌آوری روبه رو شدم. صدای فریاد شعارهای تندی مو را بر تنم راست کرد که "مرگ بر شاه و درود بر خمینی و استقلال و آزادی جمهوری اسلامی را فریاد می‌زدند خشکم کرد. جمعیت از آنچه که در روز عید فطر هم دیده بودم بیشتر بود. برای لحظه‌ای میان جمعیت میخکوب بودم که از کنارم می‌گذشتند و شعارهای تندی سر می‌دادند. صدای نخراشیده بلنگوی ارتش از نزدیک به گوش می‌رسید که فرمانده آن از پشت جیپ نظامی می‌خواست مردم متفرق شوند و الا ناچار به شلیک می‌شوند اما مردم همچنان مصمم شعار می‌دادند. از ترسم لابه لای جمعیت سرگردان بودم و به دنبال راه فراری بودم تا از آن‌ها دور شوم. گیج و سرگردان آن‌ها را پس می‌زدم و با وسواس گاهی چهره‌ی آن‌ها را از نظر می‌گذراندم که مبادا او حمید باشد که صدای مهیب شلیک گلوله و فریاد الله‌اکبر لحظه‌ای قلبم را از جا کند. مردم سراسیمه از بین هم می‌گریختند و در بین شعارهایشان به دنبال پناهی در برابر آماج گلوله‌هایی بودند که شلیک می‌شد. از سر وحشت گوش‌هایم را گرفته بودم و سراسیمه می‌دویدم که به یکباره درست جلوی پایم، جوانی تیر خورد و روی زمین غلتید. جوی خون از پهلویش روان شد و کف خیابان را سرخ کرد. با چشمانی که از شدت ترس گشاد شده بود سر جایم سنگ‌کوب کردم. نگاه پر دردش لحظه‌ای به روی چهره وحشت‌زده من ماند و ناله‌ای زد. جمعیت در اطرافش سراسیمه می‌دویدند و دو مرد با دیدن حالش تعلل نکردند و سراسیمه سویش دویدند و دست و پایش را گرفتند و خونین و مالین شتابان او را از جلوی چشمانم بردند. دیدن آن صحنه تلخ و تکان دهنده تمام تنم را به رعشه انداخت. انقدر بهت‌زده و میان زمین و هوا بودم که کسی هلم داد و روی زمین فرو ریختم. از صدای گلوله بعدی وحشت‌زده از جا بلند شدم و دست و پای لرزانم را تکان دادم و درحالی که تا سر حد مرگ ترسیده بودم. جیغ بلندی کشیدم. جمعیت پراکنده را هل می‌دادم تا خود را نجات دهم. مردی یک مجروح زخمی را روی دوشش گرفته بود و با زحمت می‌دوید. از دیدن آن صحنه‌های دلخراش حالم هر لحظه خراب و خرابتر می‌شد و پشت هم صدای گلوله‌ها هر لحظه ته دلم را خالی می‌کرد که ممکن است یکی از آن‌ها به زندگیم پایان دهد. تمام قوایم را در پاهایم جمع کرده بودم و سراسیمه طول آن خیابان دراز و زشت و پر از ازداحام را می‌پیمودم تا جایی برای پناه خودم بیابم. عاقبت به اولین کوچه که رسیدم پشت سر عده‌ای دویدم و پشت دیوار پناه گرفتم. تمام بدنم گر گرفته بود و زانوهایم از ترس آشکارا می‌لرزیدند. همان لحظه یک مرد که نوجوان تیر خورده‌‌ای روی دستانش تاب می‌خورد با چهره‌ای رنگ و رو پریده به داخل کوچه دوید و فریاد کمک سر داد. صورت و سر آن پسرک و لباس آن مرد غرق در خون بود. با دیدن او دیگر نزدیک بود از حال بروم. مرد بیچاره پشت دیوار پناه گرفت و روی زمین نشست و نگران پسر زخمی بدحال را تکان می‌داد و اسمش را صدا می‌زد. آب دهانم را قورت دادم و تعلل نکردم. سویش دویدم و جلویش به خاک افتادم و دستم را روی گردنش گذاشتم و با صدایی لرزان و مرتعش و گلویی که از خشکی زیاد تیر می‌کشید گفتم:
-‌ کجایش تیر خورده؟
مرد مستاصل گفت:
-‌ شکمش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
لباسش را بالا زدم. خون با جهش از زخم گلوله بیرون می‌زد. با نفس‌هایی که به شمار افتاده بود اطراف را نگاه کردم و با صدایی که لرزان بود گفتم:
-‌ زخمش خیلی جدی است اگر به بیمارستان نرسد می‌میرد.
سپس به دنبال پارچه‌ای تمیز لباسش را زیر و رو کردم و به کمک آن مرد قسمتی از پیراهنش که تمیز بود را پاره کردم و محکم روی زخم فشار دادم و با حالی که بیش از پیش ترسیده بودم گفتم:
-‌ هر طور شده یک وسیله پیدا کن باید زود به بیمارستان برسد.
او مستاصل و درمانده نالید:
-‌ خواهر در این آشوب، وسیله کجا بود.
درحالی که با دست زخم را فشار می‌دادم فریاد زدم:
-‌ نمی‌دانم! در خانه‌ها را بزن هرکاری می‌کنی بکن. خونریزی او زیاد است و به فریادش نرسیم می‌میرد.
او چند گام عقب‌عقب رفت و بعد به سویی دوید. ترس از تنها شدن با یک زخمی ته دلم را خالی کرد. آشفته به چهره‌ی خاموش آن نوجوان چشم دوختم. نگاهی به دستان آغشته به خونم کردم و قلبم از سر وحشت تیر می‌کشید. نه وجدانم اجازه می‌داد رهایش کنم و نه کاری از دستم بر می‌آمد. می‌ترسیدم بمیرد و من تا آخر عمرم برای زنده نماندنش آرزوی مرگ کنم. زخم را بیشتر از پیش فشار دادم. نفس‌هایم کم‌کم از سر ترس به شمار افتاد. کف دستانم آغشته به خون گرم آن پسر شده بود، سر بلند کردم و گردن کشیدم و مستاصل انتهای کوچه را نگریستم تا ببینم آن مرد کجا رفت؟ کم‌کم ته دلم خالی شد که اگر به موقع نرسد چه کنم. بغضم ترکید و دستانم آشکارا رعشه داشتند و با گریه از سر ترس با استیصال مفرطی فریاد زدم:
-‌ کمک... یک نفر کمک کند.
می‌ترسیدم آن مرد نیاید و من بمانم و این نوجوان نگون‌بختی که زندگیش در دستان من اسیر بود. از جا برخاستم. و اطراف را مستاصل نگاه کردم از کوچه بیرون دویدم و جلوی مردی که وحشت‌زده می‌دوید را گرفتم و ملتمس و اشک‌آلود گفتم:
-‌ تو را به خدا کمک کنید... یک نفر تیر خورده.
اما او مرا با وحشت پس زد و رفت. دنبال یک نفر دیگر دویدم. همه با رنگ و رویی پریده می‌دویدند. دوباره آشفته و سرشکسته داخل کوچه دویدم و مقابل آن نوجوان به خاک افتادم و درحالی که صدای گریه لرزانم در کوچه طنین می‌انداخت پیراهن را بالا زدم. تمام پارچه مملو از خون شده بود. حالم بیش از پیش خراب شد. دوباره زخم را فشار دادم و سر پایین انداختم و اشک‌هایم چون باران دانه دانه از استخوان بینی‌ام فروغلتیدند. زیرلب آهسته نالیدم:
-‌ خدایا... کمک کن... نگذار بمیرد... جوان است.
همان لحظه از فریاد همان مردی که همراه آن نوجوان بود، سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم برگشته سراسیمه سویم دوید و گفت:
-‌ خواهر... یک ماشین پیدا کردم.
از دیدنش نور امید در قلبم درخشید. دوید و با کمک من او را در آغوش گرفت. دوان دوان به انتهای کوچه دویدیم. یک ماشین پیکان بود که منتظر بود. او را روی صندلی گذاشتیم. ناچار شدم با آن‌ها بروم چون باید زخم او را می‌فشردم. خودش هم پشت فرمان نشست و گفت: خدا خیر بدهد یک زن در خانه بود گفت شوهرش ماشین را نبرده است قسمم داد ماشین را برگردانم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. نبض گردن آن نوجوان را گرفتم ضعیف می‌زد، نگران گفتم:
-‌ تو را به خدا زود باش هرچه دیرتر برسیم جانش بیشتر در خطر است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
تا زمانی که به بیمارستان برسیم جانم به لب رسید. پشت هم زخمی بود که در آغوش بقیه داخل بیمارستان می‌شد. پرستاری با مشاهده آن نوجوان دوید و او را با عجله از ما گرفتند و بردند. آشوب در بیمارستان‌ها بیشتر خودش را نشان می‌داد و شمار زخمی و حتی کشته‌ها فاجعه‌بار بود. آنچنان که تمام راهروهای بیمارستان مملو از مجروحان شده بود. آنقدر که از دیدن آن همه مجروح زخمی و گریه‌های دلخراش همراهان ان‌ها شوکه شده بودم. نگاهم روی دستانم که آغشته به خونِ خشک شده بود، افتاد و بند دلم از هم باز شد. از جا کنده شدم و برای شستن دست‌هایم رفتم، پرستارها بالای سر مریض ها می‌دویدند.بعد از شستن دستانم به دیوار روشویی تکیه دادم و از آینه به صورت زرد و رنگ و رفته‌ام زل زدم. با حال و روزی خراب به دیوار تکیه دادم.
چشم فرو بستم. از پس پنجره کوچک فلزی دستشویی صدای همهمه و فریاد همچنان می‌آمد که زخمی‌ها را می‌آوردند یا جسدهای کشته شده را به سردخانه‌ها می‌بردند.
ته دلم آنقدر آشوب بود که داشتم می‌مردم. از جا کنده شدم و به بیرون رفتم. پرستاری را دیدم که با عجله می‌رفت بازویش را در چنگ گرفتم و مصمم گفتم:
-‌ من پرستار جواهری هستم در بیمارستان فیروزگر کار کردم اگر کمکی از دستم برمی‌آید می‌توانم انجام دهم.
بازویش را کشید و با ترش‌رویی گفت:
-‌ پس باید بدانی بیمارستان خودت بیش از بیمارستان ما به تو احتیاج دارد.
حرفی نزدم. بی‌هیچ حرفی راه رفتن از بیمارستان را پیش گرفتم. پیرزنی را دیدم که به سر و صورتش می‌زد و نوحه می‌خواند بی‌گمان جوان او هم در این آشوب‌ها شهید شده بود.
حال روحی‌ام به هم ریخت و از دیدن خانواده‌های دغدار گویی قلبم چون موم شمع آب می‌شد با این‌که دختر یک ساواکی بودم و هرگز از انقلابیون طرفداری نمی‌کردم امروز با چشم خود می‌دیدم که مردم وطنم چطور بی‌سلاح و دست‌خالی به خون و خاک کشیده شده بودند.
از بیمارستان بیرون رفتم. از هر سو راهم را کج می‌کردم شماری از مردم درگیر با نیروهای نظامی بودند. خشم مردم شعله‌ور شده بود. همه‌جا تبدیل به صحنه‌های درگیری شده بود. از رفتن به فرحزاد منصرف شدم و تا قبل از این‌که غیبتم طولانی‌تر شود با ترس و لرز راه برگشت به عمارت را پیش گرفتم. تمام طول راه را دویدم و به هر کوچه پس کوچه‌ای که خالی از مردم معترض و نظامیان حکومتی بود چنگ می‌انداختم. هر آن ته دلم خالی می‌شد که اتفاقی بیافتد و گیر مردم خشمگین یا گیر نظامیان حکومتی بیافتم و از سوی آن‌ها آسیب ببینم. تا زمانی که به عمارت برسم جانم به لب رسید. بالاخره خسته و کوفته به عمارت رسیدم. تعلل نکردم و از دیوار عمارت بالا رفتم و خودم را به تراس رساندم. روی تراس ولو شدم و درمانده موهایم را در چنگ گرفتم و با خود اندیشیدم عاقبت این روز ترسناک به کجا خواهد کشید. این بار دیگر تردید نداشتم که انقلابی در راه است و کار شاه و حکومت و دستگاه‌های وابسته به آن دیگر تمام است. این خشم بی‌نهایت مردم خبر از پایان حکومت شاه را می‌داد. خدا می‌داند که چقدر خون ریخته خواهد شد. نگاه پر تردیدم به در اتاقم افتاد و حسی قلبم را خلانید که روزی پدر خانه‌نشین خواهد شد و تمام قدرتش را از دست خواهد داد. دلخوشی مطبوعی ابرهای تیره ناامیدی را از دلم کنار زد و مرا به انوارهای امید امیدوار کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
از جا برخاستم و با گام‌های کشیده داخل اتاق شدم. ذهنم و فکر پیش آن نوجوان نگون‌بخت مانده بود که چه بر سرش خواهد آمد. آیا زنده خواهد ماند؟
چندروز دیگر از آن روز وحشتناک گذشت، آمار و اطلاعات در روزنامه‌ها خبر کشته شدن و مجروحان آن روز را قریب به شصت نفر کشته و دویست و پنج نفر مجروح اعلام کردند، اما آنچه را که من آن روز با چشم دیده بودم چیزی بیش از آنچه که دولت اعلام کرده بود نشان می‌داد. پدرم هم در این میان درگیر آشوب‌ها و آرام کردن شهر تهران بود و کاری به کار من نداشت. دیروز حمید بعد از سپری کردن روزهای پر از دلهره و اضطراب به دیدنم آمد و خیالم را راحت کرد. دستم را گرفت و فشرد و مثل هر روزش اطمینان داد که روزهای وصل به زودی خواهند رسید. اما خبر مهم دیگری که داد این بود که خاله و خانواده‌اش از لندن بازگشته‌اند. بنابراین قصد کردم امروز را به دیدن خاله بروم. سرخوش ساعت دو بعد از ظهر همین‌که دیدم پدرم عزم رفتن کرده من هم مشتاق آماده شدم تا به خانه‌ی خاله سری بزنم.
همین‌که ماشین فولکس مشکی بابا از پشت عمارت گذشت تعلل نکردم و چون گربه‌ای چابک و فرز از دیوار پایین رفتم و سرخوش و خونسرد راه رفتن به خانه خاله را پیش گرفتم. از پشت دیوار عمارت که می‌گذشتم دوباره نگاهم به همان گدا افتاد و اتفاقات چند روز پیش در سرم افتاد. او را دیدم که خودکاری را در جیبش گذاشت و خونسرد بی‌آن‌که قصد گدایی داشته باشد از خیابان مجاورم، بی‌اعتنا به نگاه‌های کنجکاوم گذشت. چند قدم جلو رفتم و سر برگرداندم و رفتن او را نگریستم. دست و پایم از رفتن شل شد. حتم داشتم این مرد گدا نیست و بی‌گمان سر و سری دارد. اما این‌که با حمید آن‌شب چه کار داشت چون موریانه‌ای به جانم افتاد و رهایم نکرد. مسیرم را عوض کردم و ترجیح دادم خیالم از بابت او راحت شود. تصمیم گرفتم تا یک خیابان دنبال او بروم اگر گدایی کند، قطعاً کارش این است و اگر نکند حتم داشتم که ریگی در کفش دارد.
از خیابان مجاور پشت سر او به راه افتادم و با دقت از دور با چشم او را تحت کنترل خود داشتم. اما در کمال حیرت خبری از گدایی کردن نبود و او همچون آدم عادی در مسیر خود حرکت می‌کرد. ته قلبم هر لحظه خالی و خالی‌تر شد. در تعقیب آن مرد مصمم‌تر شدم باید می‌فهمیدم او با حمید چه سر و سری دارد. چرا حمید آن‌شب او را همراه خود برد. این مرد چرا این روزها در اطراف عمارت پرسه می‌زد! چه چیزهایی را می‌نوشت؟! قطعات پازل هرچه در ذهنم کنار هم قرار می‌گرفت آشوب خیالم را بیش از پیش می‌کرد و مرا در تعقیب او مصمم می‌کرد. دست آخر در ایستگاه اتوبوسی ایستاد. از ترس این‌که متوجه من شود دورتر ایستادم و خودم را سرگرم نگاه کردن اجناس مغازه‌های اطراف کردم. طولی نکشید که اتوبوسی آمد و او سوار شد و من هم دوان‌دوان خودم را به آن رساندم و سوار شدم. او روی صندلی‌های چرمی آبی رنگ ولو شده بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و قلب من هر آن از ترس داشت از سی*ن*ه بیرون می‌جهید. هزار فکر مختلف در سرم تاختند و مرا تا مرز جنون می‌بردند. چند ایستگاه بعد دقیقا در نزدیکی بازار مولوی وقتی دیدم خیال پیاده شدن دارد با احتیاط از لابه‌لای جمعیت گذشتم و پیاده شدم. او هم از میان جمعیت مسافرانی که پیاده شده بودند گذشت به آن سوی خیابان رفت. با چشم او را زیر نظر گرفتم، دورتر که شد با عجله از خیابان می‌گذشتم و تمام حواسم به او بود که ناگهان صدای بوق کش‌دار ماشینی قلبم را هری ریخت نگاهم به ماشینی افتاد که جلویم با شدت ترمز کرده بود. بهت‌زده میخکوب زمین بودم و قلبم چون گلوله‌ی نخی بالا و پایین می‌شد. با رنگ و رویی پریده به راننده خشمگین نگریستم که سر از شیشه بیرون آورد و خشمگین چند ناسزای آبدار به خاطر حواس‌پرتی‌ام نثارم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بی‌توجه به او دوان‌دوان از خیابان گذشتم و او را از دور دیدم که به کوچه تنگ و باریکی خزید. از ترس این‌که او را از دست بدهم یک نفس دویدم و به کوچه رسیدم از کنار دیوار آجری دزدکی سرک کشیدم و او را دیدم که از آن کوچه باریک وارد کوچه باریک‌تر دیگری شد.
به داخل کوچه خزیدم، خانه‌های یکپارچه و قدیمی ساخت علی‌رغم بازسازی چندین ساله خیابان مولوی هنوز بافت خودش را حفظ کرده بود. با احتیاط به کوچه تنگ و تاریک به پهنای عرض یک آدم رسیدم که دیوارهای کاه‌گلی، اطرافش را احاطه کرده بودند و در بن‌بست یک در فسفری رنگ و رو رفته‌ای وجود داشت. کوچه آنقدر تنگ و باریک و بی‌نور بود که در وسط روز روشن هم نور به آن نمی‌رسید و خانه‌ی انتهای بن‌بست دلگیر و مخروبه و گم به چشم می‌خورد. با احتیاط جلو رفتم. جز آن در فسفری در دیگری نبود. انگار آن مرد آب شده بود و به درون زمین فرو رفته بود. وضعیت خانه نابه‌سامان نشان می‌داد و اندکی از بالای دیوار خانه فروریخته بود. کمی عقب‌عقب رفتم و گردن کشیدم از دور پنجره‌ی چوبی قدیمی خانه از پس دیوارهای آجری نمایان بود که مقداری از آن شکسته بود، و آن را متروکه و غیر قابل سکونت نشان می‌داد. حتماً آنجا محل زندگی این مرد مسکین بود. بی‌جهت به آن بیچاره شک کرده بودم. بی‌گمان هرآنچه که حس کرده بودم اشتباه بود و شاید حمید قصد کمک به این گدا را داشت. نگاهم روی سوراخی در دیوار خانه افتاد که به اندازه یک آجر شکسته بود. کنجکاو نزدیک شدم و از آن روزنه دزدانه سرکی به داخل کشیدم و حیاط را نگریستم که مملو از آشغال و آهن‌پاره بود. وضعیت نا به سامان و خراب حیاط و درختان آشفته باغچه برای لحظه‌ای خشکم کرده بود. گویی هیچ‌کسی در آن خانه ساکن نبود و خانه سال‌ها بود متروکه شده بود. آنقدر از ریخت آشفته آنجا حیران بودم که لحظه‌ای به چشمانم شک کردم که آن مرد داخل این خانه رفته باشد. گیج و سر درگم اطرافم را نگریستم اما جز دیوارهای بلند کاه‌گل همسایه و چند پنجره چوبی آبی روشن در ارتفاع آن دیوارها چیز دیگری دیده نمی‌شد. انگار آن مرد با آن هیبت قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود. بی‌آنکه چیزی بفهمم ترجیح دادم آن کوچه ترسناک و دلگیر را ترک کنم. بنابراین دست از آن افکار مسخره کشیدم و راه برگشت را در پیش گرفتم. از کوچه تنگ بیرون آمدم و و در کوچه اصلی راه برگشت را در پیش گرفتم. سپس وارد خیابان اصلی شدم چند قدم از کوچه دور نشده بودم و در عالم خیالات خودم به آن مرد فکر می‌کردم که ناخودآگاه سر بلند کردم و از دور چهره‌ی آشنای زنی که از روبه‌رو می‌آمد میخکوبم کرد. چشم ریز کردم... او با روسری و مانتوی بلندی داشت از دور می‌آمد. هرچه نزدیکتر می‌شد حدسم به یقین مبدل می‌شد. خودش بود... او پریوش بود اما اینجا چه می‌کرد! بعد از این‌که از دانشگاه ترک تحصیل کرد و از آن‌زمانی که به دیدارش رفتم خیلی گذشته بود و چهره‌اش از دور شکسته‌تر نشان می‌داد و اصلاً باور نمی‌کردم او پریوش باشد. او بی‌آنکه متوجه من شود با گام‌های سریع از ازدحام عابران پیاده در خیابان گذشت. آنقدر از دیدن او با آن چهره شکسته مبهوت بودم که همان‌طور سرجایم میخکوب ناباورانه نگاهش می‌کردم و باور نمی‌کردم که او باشد لحظه‌ای از دیدن چهره‌ا‌ی نیم سوخته‌اش خشک شدم. یک سمت کنار گونه‌اش به اندازه دو بند انگشت جمع شده بود و به طرز فجیعی سوخته بود. او بی‌آنکه متوجه من شود از کنارم گذشت و وارد همان کوچه باریک شد. هنوز در بهت و ناباوری بودم که آن‌کسی را که دیده بودم پریوش است یا نه؟! بی‌اختیار بدون این‌که کنترل قدم‌هایم دست خودم باشد پشت سرش راه افتادم، چندبار ناله‌ای از ته حلق گلویم بیرون جست که صدایش بزنم اما هنوز باورم نمی‌شد او پریوش باشد. اصلاً اگر پریوش باشد در این کوچه‌های مخروبه بازار مولوی چه می‌کرد؟
لحظه‌ای از تعقیب او باز ایستادم او را دیدم که چون فرفره در همان کوچه تنگ و باریکی که آن مرد گم شده بود پیچید. تعلل نکردم و سراسیمه به آنجا دویدم. همین‌که به آنجا رسیدم صدای بسته شدن در و نبود پریوش حالم را دگرگون کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بی‌واهمه داخل آن‌کوچه تاریک و باریک شدم. نفس‌نفس‌زنان به سمت دیوار خانه رفتم و از روزنه آن، همان زن را دیدم که از پله‌های حیاط به بالا رفت و در آهنی سبزی را باز کرد و داخل آن خانه شد و از مقابل چشمانم ناپدید شد. گیج و حیران به آن خانه چشم دوختم. آنقدر از این اتفاق شوکه بودم که نمی‌دانم چرا تصمیم بی‌خردانه‌ام منجر شد که هر طور شده راهی برای نفوذ در آن خانه پیدا کنم.
دستم را لای آجرهای خانه گیر دادم و نوک پایم را لای درز شکاف‌های آجرها گذاشتم و بالا رفتم سرم را از بالای دیوار بیرون آوردم با دقت به حیاط مخروبه و پر از آشغال چشم دوختم. آن خانه یک خانه مخروبه بود. از شیشه‌های شکسته و آشفته خانه حدسم به یقین مبدل گشت که در آنجا اتفاقاتی می‌افتد که یک طرف قضیه به ما مربوط است. آنجا را با دقت از نظر گذراندم. یک نورگیر بر بام خانه قرار داشت. کنار دیوار اطراف به عرض ده سانتی‌متر از جرز دیوار پهنا داشت که به اگر از آنجا با احتیاط عبور می‌کردم می‌توانستم خود را به بام آن خانه برسانم. تکانی به خودم دادم و با عجله با توجه به تبحری که در این مدت از بالا رفتن از دیوار پیدا کرده بودم، از آن بالا کشیدم و فرز و چابک خمیده‌خمیده از روی عرض ده سانتی‌متری جرز دیوار دویدم. از پشت درختان باغچه، روی بام همسایه رفتم و از آنجا دوان‌دوان روی بام خانه مخروبه خزیدم. با احتیاط به نورگیر شیشه‌ای بام نزدیک شدم از دور دزدانه سرکی به داخل خانه کشیدم. خانه فاقد وسایل و مبلمان بود و همان‌طور که حدس زده بودم یک خانه متروکه بود که ساکنان آن داشتند کارهایی می‌کردند. با احتیاط گیره پنجره فلزی نورگیر را باز کردم، صدای زمزمه آشنای زنی در محیط خانه انعکاس می‌داد که شکم را به یقین تبدیل کرد که آن زن خود پریوش است. آنقدر شوکه شده بودم که گوش‌هایم در شنیدن حرف‌های آن‌ها ناتوان بود. به جز او صدای دو نفر مرد غریبه هم می‌آمد که حرف‌های نامفهومی می‌زدند. صدای گام‌های کسی نزدیکتر شد که گفت:
-‌ اگر به این ساعت‌های ورود و خروجی که حسن نوشته دقت کنیم بیشتر ساعت سه بعدازظهر به محل کار رفته و ساعت هشت شب به خانه آمده است.
صدای مرد دیگری آمد و گفت:
-‌ این‌ چند روز اطراف عمارت را خوب بررسی کردم و ساعت‌های آمدن او را دقیق نوشتم. هشت شب بهترین زمان است. تاریکی شب خودش در پنهان کردنش کمک می‌کند. راحت می‌شود کار را تمام کرد. فقط مشکل ما راننده‌اش است که از او جدا نمی‌شود. خودش گفت قصد دارد مثل قبل به خانه‌اش نفوذ کند و همان‌طور که لباس تیمسار را هدف گرفته بود این بار کار را تمام کند و تیمسار را در اتاقش بکشد، اما ریسک خیلی بزرگی می‌کند و این‌طوری جانش به خطر می‌افتد. باید مانعش شویم سری قبل هم کار خطرناکی کرده بود، حالا تیمسار هوشیارتر شده است. بهتره است متقاعدش کنیم وقتی که راننده‌اش برای باز کردن در پیاده می‌شود از این فاصله پشت این درخت که اینجاست کمین و تیر را شلیک کند. من این مکان را از هر زاویه بررسی کردم اینجا امن‌تر است.
عرق سردی پشت سرم راه گرفت و از شنیدن آن‌ حرف‌ها برای لحظه‌ای تمام بدنم منجمد شدند. چه می‌شنیدم؟ آیا منظور آن‌ها از تیمسار پدر من بود؟ پس شلیک آن گلوله به لباس پدرم در آن روز زیر سر پریوش و این مردان مرموز بود؟!
دیگر چیزی نمی‌شنیدم، لحظه‌ای دهانم خشک و تلخ شد و چشمانم تاریک شدند. دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. دستم را به آهن نورگیر گیر دادم که پس نیافتم. صدای پریوش پیچید که گفت:
-‌ از این فاصله تیر اگر به خطا برود شانس کشتن تیمسار... .
سرم به دوران افتاد از جا برخاستم اما تعادلم را از دست دادم و آرنجم محکم به شیشه نورگیر اصابت کرد و شیشه نورگیر با صدای ناهنجاری لرزید. از ترس چون چوب خشکی میخکوب شدم. صدای قدم‌های سراسیمه‌ای در وسط سالن طنین انداخت. با شتاب چند قدم لرزان به عقب رفتم اما حواسم به سایه‌ام نبود که روی دیوار افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
از ترس این‌که صدای راه رفتنم روی بام به گوش آن‌ها برسد، از جایم تکان نخوردم. صدای آن‌ها کاملاً قطع شده بود. شُر‌شُر عرق سردی از سر وحشت، از پیشانی و پشتم روان شده بود و بدنم چون کسی که قالب تهی کرده، سرد و منجمد شده بود. تکانی به خود دادم و یک قدم لرزان و آهسته به عقب راندم و آرام‌آر‌ام قصد رفتن به بام همسایه را کردم. اما هنوز به لبه‌ی بام نرسیده بودم که درب پشت‌بام با صدای ناهنجاری باز شد و شلیک گلوله‌ای از پشت سرم روح را برای لحظه‌ای در تنم رقصاند. گلوله در نزدیکی‌ام به زمین خورد. چون صاعقه ‌زده‌ای خشکیده شدم. بدنم از ترس به یک‌باره در تبی داغ گداخت و خیس از آب شد. وحشت‌زده سر چرخاندم و دو مرد غریبه را دیدم که از در بام به سویم هجوم آوردند و چون پلنگی تیزپا سویم دویدند. آنقدر شوکه بودم که مغزم از هر فرمانی برای نجاتم باز ماند و در دستان آن‌ها اسیر شدم. یکی از آن‌ها با چشمانی شعله‌ور از خشم، سویم هجوم آورد و یقه‌ام را سوی خودش کشید و نفس‌نفس‌زنان گفت: کی هستی حرامی؟ آنجا چه غلطی می‌کردی!
از شدت وحشت لال شده بودم و با چشمان از فرط ترس گشاد شده فقط به صورت حیران و خشمگین آن دو مرد که یکی از آن‌ها همان گدای ژنده‌پوش بود زل زدم. وحشیانه تکانم داد و اسلحه را روی سرم گرفت و غرید:
-‌ حرف بزن تا یک گلوله در سرت خالی نکردم.
از ترس چون صاعقه‌زده‌ای در دستانش خشکیده بودم و تنها صدای ناهماهنگ و مرتعش نفس‌هایم بود که شنیده می‌شد و هیبت ترسم را نشان می‌داد. آن مرد به اصطلاح گدا وحشت‌زده گفت:
-‌ ببرش داخل... بگذار ببینیم چه شنیده. چهره‌اش آشنا است. او را انگار دیده‌ام. باید ببینیم چه کسی است؟
وحشیانه از یقه‌ام گرفت و مرا کشید، جیغ دلخراشی کشیدم و خودم را در جهت مخالفش کشیدم و فریاد کمک خواستن سر دادم که بی‌اعتنا به التماس‌هایم هر دو دستم را کشیدند و مرا کشان‌کشان به داخل بردند. صدای التماس‌هایم در فضای خرپشته منعکس شد:
-‌ بگذارید بروم... عوضی‌ها... ولم کنید.
او مرا با خشم و وحشیانه از روی پله‌ها کشید. خودم را در جهت مخالفش می‌کشیدم و فریاد می‌زدم:
-‌ کمک... ولم کن!
که صدای پریوش در سرم پیچید:
-‌ فروغ!
صورت خیس از اشکم ناباورانه سوی او چرخید. چهره‌ی پریوش که بر سر پله‌های بام ایستاده بود در چشمان خیسم نقش انداخت. آری او پریوش بود، آنقدر چهره‌اش عوض شده بود که واماندم. بخشی از پوست گونه راستش جمع شده و به طرز فجیعی سوخته بود. چهره‌اش دیگر آن شادابی چندسال پیش را نداشت گویی که ده سال پیرتر شده بود. یکی از آن مردها بهت‌زده گفت:
-‌ این کی است؟ تو او را می‌شناسی؟
پریوش با چشمانی گرد و وحشت‌زده و رنگ لبهایی که سفید شده بود و داشت پس می‌افتاد گفت: فروغ... او دختر تیمسار جواهری است.
چهره‌ی هردوتا مرد رنگ باخت. این حرف پریوش گویی بنزینی بود که بر شعله‌های آتش ریختند. هردو به من هجوم آوردند. از ترس میان حصار دست‌هایشان تقلا زدم و ملتمس و وحشت‌زده چهره سوی پریوش چرخانده بودم و گفتم:
-‌ پریوش... پریوش... تو را به خدا نجاتم بده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
چون مرغ سرکنده میان دستان آن دو مرد بال‌بال می‌زدم و گلویم از شدت جیغ‌های التماس‌آلودم زخم برداشت اما پریوش هیچ حرکتی نکرد. تنها مرا حیران نگاه می‌کرد. به زور مرا کشان‌کشان از پله‌ها پایین بردند. با گریه و جیغ گوش‌خراشی از ته قلب فریاد زدم:
-‌ کمک!
که یکی از دو مرد جلوی دهانم را گرفت و اسلحه را روی گیجگاهم فشرد و گفت:
-‌ بیش از این سر و صدا کنی ماشه را می‌کشم.
نگاه هراسان و خیسم روی صورت خشمگین مصممش بود، صدای گریه‌هایم از پشت دستان پهن او در ساختمان خالی طنین‌انداز شد. پریوش صندلی چوبی را نزدیک کشید و گفت:
-‌ او را ببندید تا بیچاره نشدیم.
وحشت‌زده چشم به پریوش دوختم. باورم نمی‌شد دوست و همکلاسیم با من چنین کند. مرا به زور روی آن نشاندند و پریوش با روسری، جلوی دهانم را بست. از شدت گریه و ترس چون چوبی خشک شده بودم و تنهای چشمان پر اشکم به آن‌ها التماس می‌کرد. دست‌هایم را به پشت صندلی بستند و پاهایم را نیز به هم بند کردند. نگاه‌های خیسم درمانده‌ام روی آن‌ها می‌چرخید. هر سه صندلی را بلند کردند و مرا که از پشت آن پارچه قطوری که جلوی دهانم را بسته و جیغ می‌زدم و تقلا می‌کردم، را بلند کردن و به اتاقی تاریک بردند و روی زمین پشت به در ورودی اتاق گذاشتند سپس در اتاق را بستند و مرا تنها گذاشتند. با تمام قوا جیغ زدم اما انگار کسی در این دنیا نبود که صدایم را بشنود.
از سقف سوراخ گوشه اتاق، باریکه‌ی نوری با رقص غبار به داخل می‌تابید که فضا را اندکی روشن کرده بود. صدای هق‌هق گریه‌ام در آن اتاق مخروبه و تاریک، طنین‌انداز شد. اشک‌هایم لبه روسری که به دور دهانم پیچیده بود را خیس کرده بودند. از حماقتی که کرده بودم تا سر حد مرگ ترسیده بودم و از همه بدتر جان پدرم در خطر بود و من در اینجا اسیر بودم. نزدیک به یک ساعت فریاد زدم، التماس کردم، می‌گریستم و می‌خواستم که مرا رها کنند. یک ساعت بعد درحالی که از گریه و فریاد زدن بی‌رمق شده بودم در اتاق باز شد و صدای قدم‌های کسی از پشت سرم به گوش می‌رسید. هری دلم فرو ریخت، ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. کم بعد هیکل پریوش در چشمان خیس و مضطربم نقش انداخت. از دور غریبانه به من زل زد. نگاه‌های ناباور و ملتمسم را بی‌هیچ حرفی به او دوختم.
خونسرد به صورتم زل زد و گفت:
-‌ چطور اینجا را پیدا کردی فروغ!
حرفی نزدم و نگاه دلگیرم را از او چرخاندم. سویم آمد و با تحکم گفت:
-‌ دستمال را از جلوی دهانت باز می‌کنم. حرف بزن!
انگار این پریوش آن دختری که سال‌های می‌شناختم و باهم سر یک نیمکت می‌نشستیم و درس می‌خواندیم نبود. انگار ذهنش را از همه خاطرات کنار هم بودن ما پاک کرده بود. از آن زمان که از دانشگاه و بیمارستان انصراف داد و به انقلابیون پیوسته بود انگار مرا هم برای همیشه از یاد برده بود. دستمال را از جلوی دهانم پایین کشید، و در انتظار جواب به صورتم طلبکارانه زل زد. بدنم از شدت هق‌هق هر از گاهی تکان می‌خورد. از سر بغض چانه‌ام لرزید و صدای زوزه ناله‌ی گریه‌ام از پشت لب بسته سکوت ما را از هم درید. او چون مامور اعدام بی‌رحمانه به من زل زد و با تحکم غرید:
-‌ گفتم چطور اینجا را پیدا کردی و داخل اینجا شدی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
نالان و درمانده گفتم:
-‌ ولم کن... خواهش... می‌کنم.
لب فشرد و با حرص گفت:
-‌ این که دیگر از این در بروی بیرون محال است. مگر این‌که مرده باشی!
گویی با حرف تلخش خنجری در قلبم فرو کرد. دوباره درمانده با گریه نالیدم:
-‌ تو دوست من بودی پریوش. ما از دبیرستان کنار هم بزرگ شدیم، همکلاسی دانشگاه بودیم. هردو پرستار بودیم. باورم نمی‌شود... چرا انقدر بی‌رحم... .
حرفم را برید غرید:
-‌ دوست؟ تو دختر یک ساواکی هستی که چندماه پیش امثال پدرش، شوهر من را در تپه‌های حومه تهران تیرباران و بچه‌هایم را یتیم کردند.
با خشم سویم هجوم آورد و چنگ به دستمال گره خورده روی صورتم زد و سرم را به طرف خودش کشید و گفت:
-‌ این صورت را ببین! دوماه در زندان ساواک شکنجه شدم. بلا نبود بر سرم نیاورند. با فندک صورتم را می‌سوزاندند تا اعتراف بگیرند. تو چطور می‌توانی دوست من باشی فروغ؟! خون در رگ‌های تو همان خون دشمن و قاتل شوهرم و این مردم است. تو دختر یک ساواکی پستی که حالا خوار و ذلیل در دستان من داری التماس می‌کنی. خوب بود پدرت هم این التماس‌های تو را می‌شنید.
پشت هم خوشه‌خوشه اشکم ریخت. با صدایی که به زور از ته حلقم می‌آمد و از گریه ضعف می‌کردم نالیدم:
-‌ پریوش... تو این گونه نبودی! این تو نیستی! باورم نمی‌شود.
فریاد زد:
-‌ آره نبودم. پدر تو فروغ... پدر تو و همه‌ی ساواکی‌ها این‌گونه بی‌رحم و بی‌قلب بودند. دیر یا زود یکی از اعضای تشکیلات قلب سیاهش را می‌شکافد، تو هم در همین دخمه می‌کشیم تا بفهمید کشتن و شکنجه چه حالی دارد.
از حرف‌هایش قلبم ذوب شد طاقت نیاوردم و فریاد جگر خراش و بلندی کشیدم و زار زدم:
-‌ کمک... یک نفر مرا نجات دهد.
او با انزجار نگاهم کرد و گفت:
-‌ فقط قرار بود تیمسار کشته شود. نمی‌دانم چطور سر از اینجا درآوردی اما این کنجکاوی همیشگی و جسارت بی‌جای تو جان تو را هم کنار پدرت می‌گیرد و هردو به زودی به درک واصل می‌شوید.
سپس با حرص دوباره روسری را دور دهانم بست و مرا با گریه‌هایم تنها گذاشت. باورم نمی‌شد که دوست چندین‌ساله‌ام انقدر عوض شده باشد و در این یک‌سال بلاهایی برسرش آمده باشد که همه‌ی آن‌ها زیر سر پدر من و همکارهای او باشد. اشک‌هایم بی‌صدا باریدند. اضطراب و آشوب از تهدیدهای بی‌رحمانه‌اش تمام وجودم را پر کرده بود. این‌بار دیگر راه رهایی نداشتم. تنها با ناله‌ای خفیف فریاد می‌زدم و می‌گریستم و التماس می‌کردم که رحم کنند. وحشت از اتفاقی که قرار بود، بیافتد که هم پدرم را ترور کنند و هم مرا بی‌سر و صدا در این دخمه بکشند، تن و بدنم را می‌لرزاند. برای نجاتم تقلا زدم و آنقدر فریاد زدم و گریه کردم که دیگر رمقی در تنم نماند.
غروب دلگیری بود و اتاق کم‌کم در تاریکی ظلمانی مغرب فرو می‌رفت. امید نجات من از این زندان در تاریکی‌ها محو می‌شد و هرچه زمان می‌گذشت بر ترس و وحشتم می‌افزود. بدتر از آن این بود که هیچ‌ک.س از غیبت من در خانه مطلع نبود. غصه و نگرانی برای فروزان و اتفاقاتی وحشتناکی که در حال روی دادند بود داشت مرا تا مرز دیوانگی می‌برد. چندباری تلاش برای باز کردن دستانم کردم اما گره‌ی طناب محکم‌تر بود و تقلای من برای باز شدن آن بیشتر دستم را زخمی کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بی‌جان و بی‌حال خسته از تقلا زدن مانده بودم و با دلهره‌ای مضاعف به اتفاقات وحشتناکی قرار بود رخ دهد؛ می‌اندیشیدم و بی‌صدا اشک می‌ریختم. کم‌کم صدای ناله‌‌ی دل‌مُرده و ناامیدم از بی‌رحمی آن‌ها بلند شد. در تاریکی وحشتناک این اتاق، لحظات کشنده و کش‌دار می‌گذشتند و گویی تکه‌ای از جان مرا در خود حل می‌کردند. چند دقیقه بعد در روی پاشنه‌ چرخید. با باز شدن در صدای عجیبی در سالن طنین‌ می‌انداخت که بیشتر شبیه یک دستگاه چاپ بود. نور محو و ماتی از انتهای سالن به داخل اتاق تابید و سایه‌ی دهشتناک هیبت مردی روی دیوار مقابلم افتاد. از ترس هری ته دلم خالی شد، صدای گام‌های قدم‌های سنگین کسی از پشت سرم روح را در تنم می‌لرزاند. با وحشت چشم به هم فشردم. او نزدیک و نزدیک‌تر شد. نفس‌هایم از سر ترس به شمار افتادند.
مرد سوی من آمد و با لحن خشن گفت:
-‌ دختر تیمسار جواهری!
هرچه نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. ترس تنم را به رعشه انداخت. پشت سرم ایستاد و غرید:
-‌ این‌جا را از کجا پیدا کردی؟
لوله‌‌ی اسلحه‌اش را روی سرم فشرد. حرفی نزدم، با لگدی به پایه صندلی‌ام نعره زد:
-‌‌ دِ... حرف بزن تا با گلوله مغزت را سوراخ نکردم.
صندلی لغزید و پیچ و تابی به هیکلم داد، در پاسخش صدای گریه‌ وحشت‌زده‌ام طنین انداخت و مظلومانه از پشت دستمال نالیدم:
-‌ بگذارید بروم.
نعره رعب‌آورش ته دلم را خالی کرد:
-‌ حرف بزن گفتم چطور ما را پیدا کردی!
درحالی که می‌گریستم بریده بریده گفتم:
-‌ به آن... گدا... شک کردم. می‌دانستم... ریگی به کفشش است.
فشار اسلحه از روی سرم شل شد. کلافه دستی به صورتش کشید و مرا رها کرد با عصبانیت بی‌حدی جثه‌اش را در تاریکی دیدم که از اتاق بیرون رفت و گویی در را هم پشت سرش نبست.
صدای نعره‌اش در سالن پیچید که داشت با مرد دیگری سر حرف من جر و بحث می‌کرد که حتم داشتم همان گدای ژنده‌پوشی بود که او را تعقیب کرده بودم. صداهای پریوش و فریادهای با عصبانیت‌ آن‌ها در هم می‌آمیخت و پا درمیانی‌های پریوش که تلاش می‌کرد آن‌ها را آرام کند تا انگار شخص چهارمی بیاید و برای من تصمیم بگیرد. می‌گفت قرار است ساعت هشت شب بیاید و به زودی به اینجا می‌رسد و تصمیم نهایی را او باید بگیرد. از ترس تمام بدنم در تبی داغ گداخت و خیس از آب شد. مستاصل سر به عقب راندم و زیر لب ملتمس خدا را صدا زدم. حتم داشتم آن کسی که آن‌ها از او حساب می‌بردند از اعضای با نفوذ آن‌ها بود. از زمزمه‌های آن‌ها متوجه شدم که حسن را ناچار کردند به اعضای تشکیلاتشان خبر دهد جلسه برای در امان ماندن اعضا لغو است و کسی به آن مخروبه نیاید.
دیگر قلبم گواهی می‌داد اینجا پایان راهم است. از سر استیصال و درماندگی ساز و برگی جز اشک نداشتم و مدام زیر لب خدا را صدا می‌زدم.
لحظات آنقدر کند و پر از التهاب می‌گذشت که آرزو داشتم هرچه زودتر می‌مردم تا قبل از این‌که آن مرد پایش را به آن مخروبه بگذارد و برای زندگی من و خانواده‌ام تصمیم بگیرد. مدام خودم را نفرین و سرزنش می‌کردم. ای کاش قلم پایم می‌شکست.
بالاخره در آن لحظات صدای صحبت‌های آن‌ها دوباره از سر گرفته شد. انگار او آمده بود. قلبم تندتند شروع به زدن کرد و شرشر عرق ترس از پشت و پیشانیم روان شد. آنقدر که از سر ترس گوش‌هایم کیپ‌ کیپ شد و نفس‌هایم به شمار افتاد. بسان قربانی بودم که هر لحظه قرار بود تیغه مرگ گلویش را ببرد. صدای گام‌های سراسیمه‌ی آن‌ها سوی اتاق می‌آمد. در نیمه‌باز اتاق این بار با صدای ناهنجاری به دیوار کوفته شد و هیبت سایه‌ی آن‌ها روی دیوار روبه‌رویم نقش انداخت و از پی آن صدای قدم‌های محکم و مصمم و تند آن‌ها از پشت سرم می‌آمد. دیگر آب از سرم گذشته بود، تنها ماتم‌زده با حالی ویران به سایه‌هایی که جثه‌هایشان کمی دورتر از من بودند زل زده بودم.
 
بالا پایین