جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,096 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
صدای مردی که چند لحظه قبل از من بازجویی می‌کرد، می‌آمد که داشت چیزی به کسی چیزی را توضیح می‌داد:
-‌ فکر کنم عملیات با وجود این دختر دیگر قابل انجام نیست. این ... لااله‌الله... می‌خواهم فحشش بدهم اما چه بگویم! مردک گیج ابله همه‌چیز را خراب کرده و این دختره را دنبال خودش کشیده و به اینجا آورده است. او هم تمام حرف‌های ما را شنیده. بدتر از همه این است که پریوش را هم می‌شناسد. تازه از خانواده تیمسار است.
پریوش گفت:
-‌ دختر تیمسار جواهری است. او را می‌شناسم یک زمانی دوست و همکلاسی‌ام بود.
به وضوح می‌دیدم که سایه آن مرد لرزید و جا خورد و صدای آشنا و بهت‌زده‌ای قلبم را در سی*ن*ه چنگ زد:
-‌ دخترش؟!
لحظه‌ای تکان سختی خوردم، اما خیال کردم اشتباه شنیدم. صدای گام‌های تندی به طرفم هجوم آورد که مرا تا سر حد مرگ برد و آورد. سپس صدای ناباورش روح را در تنم رقصاند:
-‌ فروغ!
خودش بود، صدای حمید بود. این او بود یا من اشتباه می‌شنیدم. از پشت سرم بیرون آمد و آشفته مقابلم ایستاد. با چشمانی گرد به او زل زدم. کم و بیش کورسوی نور راهرو چهره‌ی حیران و سرگشته‌اش را تا حد کمی روشن کرده بود. گویی آب یخی ناغافل بر صورتم پاشیدند. مثل یک معجزه می‌ماند. تا قبل از این‌که به خودم بیایم مقابلم مضطرب به خاک افتاد و با صدای لرزانی گفت:
-‌ فروغ!
هنوز در بهت صاحب صدا بودم. آنقدر شوکه شده بودم که خیال کردم در خواب و خیالم دارم دست و پا می‌زنم و آنچه روبه‌رویم می‌بینم یک وهم است. اصلاً در خیالم نمی‌گنجید که او حمید باشد. خیال می‌کردم از شدت ترس توهم مرا ربوده است. او روسری را از روی دهانم کند و صدای نعره‌اش به هوا برخاست و با عصبانیت گفت:
-‌ چه کارش کردید؟
آری خودش بود! به چهره‌ی حیران و خشمگینش زل زدم و با صدای خش‌دار و بی‌رمقی ناباورانه نالیدم:
-‌ حمید... خودت هستی؟
دستش پایم را لمس کرد و در تاریکی آشفته صورتم را میان دو دستش گرفت و نگران گفت:
-‌ فروغ خودت هستی؟ حالت خوب است؟ صدمه ندیدی؟
به یکباره زیر گریه زدم و صدای گریه‌ام سکوت سنگین اتاق را شکست. سر به زیر انداختم و از ته دل گریستم. صدای آن مرد از آن سوی اتاق آمد که با تحکم غرید:
-‌ اینجا چه خبر است؟ چه کار می‌کنی؟
نعره حمید کل آن مخروبه را لرزاند:
-‌ قاسم به خدای احد و واحد اگر مویی از سرش کم کرده باشید، شما را بیچاره می‌کنم.
سکوت آن‌ها نشان می‌داد که از فریاد حمید کاملاً در بهت فرو رفته بودند. دیگر بر من عیان شد او حمید است.
آشفته خم شد و دستش طنابی که به دور پایم بسته بودند را لمس کرد. با صدایی که دورگه و گرفته بود بهت‌زده و گریان نالیدم:
-‌ خودت هستی یا خواب می‌بینم.
آشفته درحالی که با طناب دور پایم کلنجار می‌رفت گفت:
-‌ خودم هستم. گریه نکن! الان آزادت می‌کنم.
صدای قدم‌هایی که سراسیمه سوی ما دویدند در صدای گریه‌ی ضعیفم آمیخت. در همان لحظه کسی حمید را وحشیانه پس زد و فریاد معترض قاسم بلند شد:
-‌ چه کار داری می‌کنی؟ هیچ می‌دانی او کیست؟
حمید که نقش روی زمین شده بود خشمگین از جا برخاست و او را هل داد و فریاد زد:
-‌ از شما بهتر می‌دانم او کیست. برو کنار!
ته دلم هری فروریخت. پریوش آشفته جلو آمد و غرید:
-‌ حمید! چه کار می‌کنی او را آزاد کنی تمام تشکیلات را به کشتن می‌دهی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
گویی آب یخی روی سرم ریختند. نگاه شوکه‌ام از هاله‌ی آن کورسوی روشنایی که از راهرو به اتاق می‌تابید به چهره برافروخته و آشفته حمید افتاد. تازه متوجه عمق فاجعه شده بودم و گویی آن ساختمان بر روی سرم آوار شد. گویی کلمه تشکیلات و حضور او در این مجموعه پتکی شد که بر فرق سرم کوفتند.
‌او خشمگین و دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ دستتان را بکشید.
و با تمام قوا قاسم را که شانه‌اش را سخت می‌فشرد، را هل داد و مصمم سوی من آمد. آن دو از حرکت حمید وامانده بودند و من بیشتر از هردوی آن‌ها شوکه بودم. نگاه‌های بهت‌زده آن‌ها سوی من و او چرخید. قاسم خشمگین گفت:
-‌ حمید! داری همه را به کشتن می‌دهی او همه چیز را شنیده!
حمید برافروخته بی‌توجه به آن‌ها گره طناب را از دور پاهایم باز کرد و بدون این‌که نگاهم کند به پشت صندلی رفت. دیگر حال خودم نبودم، دنیا دور سرم دوران می‌کرد. گویی آن خانه متروکه روی سرم آوار شده بود و مدام در سرم کلماتی چون تشکیلات و حمید و انقلاب و... مشت می‌کوفت.
پریوش غرید:
-‌ حمید کار خطرناکی نکن! فروغ را آزاد می‌کنی جان همه را به خطر می‌اندازی. فقط پای تشکیلات ما به میان نیست، کل حزب را به خطر می‌اندازی! این را حواست هست؟!
حمید درحالی که با باز کردن دست من کلنجار می‌رفت فریاد زد:
-‌ فروغ نامزد من است.
نگاه بی‌رمقم روی صورت بهت‌زده و شوکه پریوش و قاسم چرخید. دستم که باز شد او بازویم را گرفت و کشید و سرسنگین گفت:
-‌ بلند شو!
اما من به صندلی میخکوب بودم و تنها چشمان بهت‌زده و حیرانم روی صورت آشفته‌اش خشک شده بود که حتی جرات نمی‌کرد نگاهم کند. پیوسته حرف‌های او در سرم مشت می‌کوفت که می‌گفت جز انقلابیون نیست اما حالا او را در تشکیلاتی می‌دیدم که قصد کشتن پدرم را داشتند. او تمام این مدت مرا بازی داده بود. مرا خام خود کرده بود و با نقش‌بازی کردن تا عمارت ما نفوذ کرده بود تا انتقام سال‌های سیاه و ازدست رفته پدرش را بگیرد. او مرا فریب داده بود. هر روز و هر روز مرا با حرف‌هایش فریب داده بود.
بازویم را کشید اما از سر جایم تکان نخوردم و سفت و سخت به صندلی چسبیده بودم و فقط دلگیر و حیران او را نگاه می‌کردم. پریوش زودتر از بهت بیرون آمد و گفت:
-‌ چه می‌گویی؟!
نگاه ناباورش سوی من چرخید. قاسم با خشم و قهر چهره چرخاند و از اتاق بیرون رفت. حمید با اکراه نگاهی به چهره من کرد و زود از من صورت چرخاند و سرسنگین به پریوش گفت:
-‌ فروغ حسابش از تیمسار جدا است. دختران تیمسار گناهی ندارند.
پریوش نگاهش روی من ماند. هردو دلگیر چند ثانیه‌ای که به اندازه چند قرن گذشت به هم زل زدیم. او نگاه از من گرفت و غرید:
-‌ هرچقدر هم حرفت درست باشد تیمسار پدر فروغ است و تو داری تشکیلات را به خطر می‌اندازی حمید!
حمید با لحن تندی گفت:
-‌ به خطر نمی‌افتد خودم می‌دانم چه کار می‌کنم. حالا برو و ما را تنها بگذار.
پریوش نیم‌نگاهی به من انداخت و با اکراه از اتاق بیرون رفت. در آن تاریکی دیگر فقط جثه حمید را می‌دیدم که بی‌هیچ حرفی بلاتکلیف میخکوب زمین شده بود. سکوت سرد و سنگینی تا چند لحظه میان ما دیوار ساخت. من در جوش و خروش خودم اسیر بودم اما او را نمی‌دانم چه حالی داشت. گویی دنیا بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. اصلاً نمی‌دانستم چه کار باید می‌کردم. گویی ریسمانی دور گلویم پیچیده شده بود که هر لحظه تنگ و تنگ‌تر می‌شد و داشت خفه‌ام می‌کرد. صدایش پرده سکوت دردناک میان ما را از هم درید:
-‌ بلند شو فروغ، بلند شو برویم.
برویم؟ به کجا؟ کاش همین‌جا می‌مردم و دفن می‌شدم. کاش به جای آمدن او و نجاتم همان وحشتی که چند ساعت قبل ته دلم را خالی کرده بود مرا کشته بود تا با این حقایق تلخ کذایی روبه‌رو شوم.
او تکانی به خود داد و از من دور شد، در اتاق را باز کرد و از راهروی کوچک جلوی اتاق بیرون رفت و نعره زد:
-‌ فعلاً از اینجا بروید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
قاسم خشمگین نعره زد:
-‌ به کدام گورستانی؟ دیر یا زود همه‌ی ما را دستگیر و تیرباران می‌کنند. همه‌ی ما را می‌کشند. تمام این مدت داشتی ما را فریب می‌دادی خائن! تو یک خائنی!
فریاد حمید خشمناک بلند شد و گفت:
-‌ قاسم حرف دهانت را بفهم. سال‌هاست مرا می‌شناسی.
قاسم بلندتر نعره زد:
-‌ نه... پایش که بیافتد، دیگر اینجا کسی را نمی‌شود شناخت! حالا رو شد که تو خائن هستی. تمام این مدت برای ما هم نقش بازی می‌کردی. خدا می‌داند که در این دو سال چه کارها نکرده‌ای!
حمید دیوانه‌وار و خشمگین فریاد زد:
-‌ تشکیلات را دو سال من می‌چرخاندم. هزاران بار با چشم خودت دیدی که جانم را تا کجاها ریسک کردم. تو چه خیانتی از من دیدی؟ با چه حقی مرا خائن خطاب می‌کنی؟
-‌ تمام این افراد تشکیلات و خون این بچه‌هایی که در این راه دادند مسئولش تو بودی حمید!. تمام این مدت پنهان کرده بودی که با خانواده تیمسار دستت در یک کاسه است. خدا می‌داند! شاید دستگیری و کشته شدن محمد شوهر پریوش هم زیر سر تو بوده است!
حمید دیوانه‌وار و با تحکم فریاد زد:
-‌ قاسم! صبرم را امتحان نکن!
پریوش با اوقات تلخی فریاد کشید:
-‌ بس است دیگر! می‌خواهید با این سرو صداهایتان لو برویم.
سپس دلگیر خطاب به قاسم گفت:
-‌ قاسم خودت می‌دانی که محمد چطور دستگیر شد. درست نیست به حمید تهمت می‌زنی و این را گردن او می‌اندازی.
سپس خطاب به حمید گفت:
-‌ هیچ‌ک.س از اینجا جایی نمی‌رود. حتی فروغ! تا صبح همین‌جا می‌مانیم تا تکلیفش مشخص شود.
حمید کلافه گفت:
-‌ فروغ دخلی به این قضایا ندارد. درمورد او برایتان توضیح می‌دهم.
پریوش با عصبانیت فریاد زد:
-‌ او همه چیز را می‌داند. چهره‌ی هر چهارنفر ما را دیده است. خبر دارد چه نقشه‌ای برای پدرش کشیدیم. الان نباید به فکر احساساتت باشی حمید! فروغ جای این تشکیلات را می‌داند، ما را می‌شناسد او فقط تحدید جان‌ ما چند نفر نیست، جان تک‌تک افراد این تشکیلات در خطر است.
سکوتی حکم‌فرما شد. دست‌هایم را مشت کردم و ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم. دلم ریش‌ریش شده بود. از این همه دروغ و خ*یانت... آه فروغ! فروغ بیچاره... از پشت خنجر سختی خوردی. چشم درمانده فرو بستم و از بغضی سخت چانه‌ام لرزید.
قاسم فریاد زد:
-‌ باید او را بکشیم. جز این راهی نداریم!
حمید دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ یا دهانت را می‌بندی یا آن را می‌بندم.
صدای تیز و تهاجمی قاسم آمد که به سمتش هجوم می‌آورد که پریوش فریاد زد:
-‌ قاسم! الان وقت دعوا نیست.
حمید دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ هر کسی اعتماد به من ندارد خودش را نجات دهد. همین الان گورت را گم کن و برو و جانت را نجات بده. هر اتفاقی بیافتد خودم تاوانش را می‌دهم، خیالتان راحت! خودم سپر بلای همه می‌شوم. هیچ‌ک.س از وجود این تشکیلات و اعضایش باخبر نخواهد شد.
اشک‌هایم قطره‌ قطره جوشیدند و از چشمانم باریدند، هر حرف آن‌ها چون پتک محکمی بر سرم می‌کوفت. پریوش گفت:
-‌ خودت می‌دانی چقدر جوان داده‌ایم. فروغ تحدید جان همه است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
صدای کلافه حمید آمد که غرید:
-‌‌ خودم درستش می‌کنم. پریوش از اینجا برو و برادرت را هم ببر تا بیشتر از این به جان هم نیافتادیم. ما را تنها بگذارید می‌خواهم با او تنها حرف بزنم.
قاسم نعره زد:
-‌ قسم می‌خورم که این خائن تا صبح کسی را زنده نمی‌گذارد.
سکوت سنگینی از سر نارضایتی آن‌ها تا چندثانیه برقرار بود که عاقبت پریوش گفت:
-‌ قاسم یک کم آرام باش تا ببینیم چه می‌توانیم بکنیم. بگذار تنها باشند. ما هم فکر کنیم ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بگیریم.
او به زور قاسم را که داد و بی‌داد می‌کرد، متقاعد کرد و از سالن دور شدند. صدای گام‌های حمید آمد که نزدیک اتاق شد جثه‌اش در تاریکی میان دو لنگه در نمایان شد. من اما به همان صندلی چوبی چسبیده بودم و تکان نمی‌خوردم. گویی هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشردند و سی*ن*ه‌ام را تنگ کرده بودند. تنها نگاه ماتم‌زده و دلگیرم جثه‌ی او را در تاریکی می‌نگریست. او کلافه و بی‌حوصله صدایم زد. اما من چون مجسمه خاموشی در سرجایم میخکوب شده بودم و با شانه‌های آویزان دستم را مشت کرده بود و با بغض سهمگینی در کلنجار بودم.
او چند گام نزدیک شد و صدایش در اتاق مخروبه طنین انداخت که روحم را می‌خراشید. هیچ‌اندازه تا به عمرم صدایش برایم این‌گونه ناهنجار و دلخراش نبود. از دورویی او قلبم و اعتمادم در هم شکسته شده بود. از تمام اعضا و جوارحم تنها چشمان پراشکم بود که زخمی که قلبم در آن شب برداشته بود را فریاد می‌زد.
سویم آمد و ایستاد و بازویم را گرفت تا مرا بلند کند. چون برق گرفته‌ای به یکباره واکنش نشان دادم و بازویم را وحشیانه کشیدم و با صدایی دورگه و خشمناک بر سرش فریاد کشیدم:
-‌ به من دست نزن!
از روی صندلی از جا برخاستم، تمام تن و بدنم رعشه داشت. از این‌که در بازی او باخته بودم درد می‌کشیدم. از این‌که با دروغهایش خودم را فریب داده بودم می‌سوختم و می‌سوختم. از این‌که او را عاشق صاف و ساده می‌دیدم و به خاطرش هر سختی را به جان خریده بودم از خودم بیزار بودم. همه و همه را متقاعد کردم و به خاطر او پای همه‌چیز ایستادم، اما او هرروز و هرروز در نقش یک عاشق و دلباخته مرا فریب داده بود و از دور به دل صاف و ساده عاشق من می‌خندید و با تمام وجود تلاش می‌کرد از من سوء استفاده کند و به هدفش نزدیک شود. من فقط مهره‌ی بازیش بودم. او تنها دنبال فرصتی بود تا انتقامش را از پدرم بگیرد.
صدای هق‌هق ضعیف گریه‌ام در آن تاریکی محض طنین انداخت. با لحنی دلگیر گفته:
-‌ تو را به خانه می‌برم. دیگر نترس!
ترس؟! چه واژه احمقانه‌ای برای تسلی حالم انتخاب کرده بود. آنچه امشب داشت مرا می‌ترساند چهره‌ی دورو و خ*یانت‌کار او بود که پشت نقاب یک عاشق و دلباخته پنهان کرده بود. دیگر اعتمادی برای من نمی‌ماند. مردی را که در خیالم با عاطفه‌ترین و دلسوزترین می‌دیدم امروز در حقیقت یک مرد خونخوار دیگری بود.
او با اکراه گفت:
-‌ من در سالن منتظرت هستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
معطل نکرد و از اتاق بیرون رفت. دست‌هایم را مشت کردم و ناخن‌هایم را به کف دستم فرو بردم. خشم تمام وجودم را می‌سوزاند. معطل نکردم باید جواب این همه ریاکاری و دروغگویی‌اش را پس می‌گرفتم. باید حساب آن را پس می‌داد.
از جا کنده شدم و با سرعت برق از آن اتاق تاریک بیرون رفتم. در سالن نور ضعیف زرد رنگی روشن بود و او را دیدم متفکر و با چهره‌ای درهم منتظر ایستاده بود. با کف دست خشمگین اشک‌هایم را پاک کردم و به او زل زدم. چهره‌اش در چشمم وقیح بود. متوجه حضورم شد و با سگرمه‌های درهم نگاهش را به من دوخت. چندثانیه هردو به هم زل زدیم. شراره‌های خشمی که در من بیدار شده بود مرا در خودش می‌سوزاند.
عاقبت لب گشودم و از میان دندان‌های بهم فشرده‌ام گفتم:
-‌ چطور جرات کردی این طوری مرا فریب بدهی؟
در انتظار جواب با چشمانی که چون گلوله‌ای آتشین می‌سوخت به او زل زدم. انتظار شنیدن جوابش گویی برایم چند قرنی طول کشید تا لب باز کرد و بی‌آنکه نگاهم کند گفت:
-‌ من فریبت ندادم.
از حرفش آتش به سرم دوید. تحمل نکردم، خشم آنچنان دل و روحم را در خود ذوب می‌کرد که از جا کنده شدم و دندان به هم فشردم و با گام‌هایی سریع چون پلنگ تیر خورده‌ای سویش شتافتم. تمام قدرتم در دستانم جمع شدند و تا به او رسیدم، دستم برای زدن سیلی محکمی بالا رفت و ضربه‌ی سختی به صورتش نواختم آنچنان که از شدت ضربه سخت من چهره‌اش برگشت و نوای سیلی‌ام سکوت سالن را شکست. کف دستم از شدت ضربه سیلی که به او زده بودم می‌سوخت.
او هنوز صورتش به همان حال بود، تنها سیبک گلویش کمی لرزید. چشم به هم فشرد و باز کرد. چند ثانیه به همان حال بود. صورتش از ضربه‌ی سیلی‌ام اندکی سرخ شده بود. بی‌هیچ حرفی صورت سوی نگاه خشم‌آلود من چرخاند. سی*ن*ه‌ام از نفس‌های لرزان و عمیقی بالا و پائین می‌شد. دندان‌هایم را آنقدر به هم فشار داده بودم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. او همان‌طور دلگیر و با سگرمه‌های گره خورده به من خیره بود. فریاد دورگه و بغض‌آلودم در سالن طنین انداخت:
-‌ تو یک انقلابی هستی! نه تنها یک انقلابی، بلکه رهبری این تشکیلات را هم بر عهده گرفتی! آن‌وقت با وقاحت در چشمان من نگاه می‌کردی و دروغ می‌گفتی. با همه‌ی این‌ها خیال کشتن پدرم را داشتی. حتی حالا هم شرم نمی‌کنی؟
با سگرمه‌هایی درهم گره خورده و نگاهی دلگیر به چشمانم زل زد و گفت:
-‌ حتی اگر یک مخالف بودم، باز هم یک گوشه‌ی دلم به انقلاب گره می‌خورد. انقلاب زندگی من است فروغ. می‌دانستم اگر بدانی... .
لب به هم فشرد و ادامه نداد. با صدایی گرفته و دورگه توپیدم:
-‌ می‌دانستی اگر بدانم تمام دروغ‌های دیگرت هم نقش بر آب می‌شد! چون می‌دانستی اگر بدانم انقلابی هستی، از درون قلبت و نیتت با خبر می‌شوم و می‌فهمیدم که تمام این مدت نقش یک عاشق دلباخته را برای من ساده بازی می‌کردی و فریبم می‌دادی! پس تو در تمام این مدت هدفت این بود که انتقام سال‌های تلخی که پدرت گذرانده است را از پدر من بگیری. تو مرا مهره‌ی بازی خودت کردی از پشت به من خنجر می‌زدی، آن‌وقت... آن‌وقت... .
بغض سخت و تیزی گلویم را در چنگ گرفت. چون تکه سنگ سخت و تیزی گلویم را خراشید. از ادامه حرفم باز ماندم. با چشمانی که از اشک پوشیده بود و صدای لرزان از بغضم ادامه دادم:
-‌ من احمق را بگو به تو دل باخته بودم. اما تو... تو برای هدف‌های شوم خودت قلب مرا بازیچه خودت کردی. ادعا می‌کردی انقلابی نیستی و فقط یک مخالف هستی و هر بار که از تو پرسیدم فقط دروغ گفتی. هر بار مرا بازیچه خودت کردی چون تنها راه رسیدن به هدفت من احمق ساده بودم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
رگ پیشانی و گردنش بیرون جست و با چشمانی سرخ به من زل زد و یک گام با خشم سوی من برداشت و برای اولین‌بار دیوانه‌وار بر سرم فریاد کشید:
-‌ تو همیشه با بی‌رحمی قضاوت می‌کنی فروغ! اگر می‌خواهی به همین باور کنی درست است! تو بازیچه من شدی! من از پدرت تا سر حد مرگ نفرت دارم و می‌خواهم سر به تنش نباشد. می‌خواهم خودم با دستان خودم او را بکشم. تو هم تنها مهره نزدیکی من به او بودی. حالا که می‌خواهی این‌ها را بشنوی و به هرچه دلت می‌خواهد باور کنی، پس درست فکر کردی! من با نقش عاشقی بازی کردن، تو را فریب دادم تا به عمارت شما نفوذ کنم اما چرا تا به حال پدرت را نکشته‌ام؟ هان! چرا تا به حال به او فرصت داده‌ام؟
از فریاد دیوانه‌وارش چشمانم از حیرت گشاد شده بود. با حالی سرگشته و حیران به او می‌نگریستم که برای اولین بار با فریادش به من حمله کرده بود و با حرف‌های تلخش قلبم را تکه‌پاره می‌کرد. اشک‌هایم پشت هم چون قطرات باران از چشمانم فرو می‌افتادند. او همان‌طور که خشمگین به من زل زده بود به تلخی غرید:
-‌ من مدتهاست که در تشکیلات انقلابی هستم. نگاه کن! خوب به همه‌جای این خانه و تشکیلات من نگاه کن. من برای نجات این ملت و این مردم از دست یک مشت جیره‌خوار حکومتی تا پای جان پیش رفتم. آگهی‌های امام را چاپ کردم. در این راه تا دلت بخواهد قیام کرده‌ام؛ آن زمان تو هنوز در زندگیم نبودی. بارها پایم به کمیته ضد خرابکاری باز شد و بدان از این راه دست نمی‌کشم فروغ! تا نابودی پدرت و این حکومت را نبینم این راهم است!
یک گام لرزان به عقب رفتم و ناباورانه به او و چهره خشمناکش زل زدم. هق‌هق‌هایم از دهان بسته بیرون می‌جست و صدای گریه‌ام طنین انداختند. کلافه صورت از من چرخاند و با صدای رسا و لحنی تلخ و گزنده‌ای گفت:
-‌ پدرت تو باید بمیرد فروغ! او لایق مرگ است.
با خشم آمیخته با بغض فریاد زدم:
-‌ تو حق نداری این کار را بکنی.
با خشمی دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ چرا حق ندارم؟ چه کسی گفته از پس آن برنمی‌آیم؟ پدر تو یک هفته پیش چند نفر آدم اجیر کرده بود و پدرم را به قصد کشت کتک زدند. بارها شده سایه به سایه تعقیبش کردم. بارها خواستم با یک گلوله قلب سیاهش را بشکافم و همه را از درد و رنج بودنش نجات دهم اما فقط محض خاطر تو و این احساس لعنتی که گلوگیرم کرده بود عقب کشیدم. آن شب می‌توانستم به جای آن لباس نظامی‌اش، سی*ن*ه‌ی خودش را هدف بگیرم اما باز به خاطر تو قدم به عقب گذاشتم. به خاطر تو فروغ! فقط به خاطر تو سکوت کردم.
با دهانی که از تعجب باز مانده بود فقط به او زل زده بودم. باورم نمی‌شد اتفاقات آن شب هم کار او بوده باشد. باورم نمی‌شد او این کار را کرده باشد. تا آنجا نفوذ کرده و قصد کشتن پدرم را کرده باشد.
با لحن تلخ و گزنده غرید:
-‌ چشمهایت را باز کن اطرافت را خوب نگاه کن! هیچ‌ک.س راضی به زنده ماندن چنین مرد خونخواری نیست. نه تنها پدرم از دست او سال‌ها عذاب کشیده، بلکه خون هزاران جوان بیچاره از دستانش می‌چکد! شوهر پریوش را در تپه‌های حومه تهران تیرباران کرد. خوب نگاه کن دار و دسته پدر تو چهره‌ی دوستت را به چه روزی انداخته‌اند، تنها به جرم این‌که این حکومت را نمی‌خواست. بیشتر اعضای تشکیلات مورد شکنجه ساواک بودند، این‌ها حقشان را می‌خواهند. یک نفر باید کار را تمام کند! این بار خودم با دستان خودم پدرت را می‌کشم و تقاص رنج‌های پدرم که یک عمر به خاطر صلاح زندگی مادر تو و زندگی ما سر تسلیم در مقابل ظلم‌های پدرت خم کرده است را می‌گیرم. این مرد مدام به خاطر صلاح این و آن از دفاع خودش کوتاه آمد اما من کوتاه نمی‌آیم و انتقام سختی از حرمت‌شکنی‌های پدرت می‌گیرم. حتی خیال این را هم نکن که دیگر شعله‌های نفرت من زورش به آتش عشق تو نرسد! بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند. یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بغض‌آلود چند گام لرزان باز به عقب رفتم و از او دور شدم. با آستینم اشکم را پاک کردم و به او نگریستم و نالیدم:
-‌ من از ته دل عاشقت بودم. می‌دانی چرا؟ اصلاً می‌دانی از کی دل به تو سپردم؟ از آن زمان که امیرحسین را در آغوش گرفتی و مهربانانه زیر بال و پر خودت گرفتی عاشقت شدم و پا روی وجدانم گذاشتم و جلوی سوسن و هر کسی که سر راهم بود به خاطر تو و عشقی که در دلم حس می‌کردم قد علم کردم. چون خیال می‌کردم در این دنیا، میان این مردهای خودخواه و سنگدل اطرافم، کسی هست که قلبش به وسعت دریاست. خیال می‌کردم رحم و مروت دارد. اما انگار خیال باطلی بود. من دوستت داشتم و به پای تو ابد می‌ماندم و می‌سوختم حتی اگر دستم به تو نرسد! اما انگار تو می‌خواهی این عشق را به بهای انتقامت بفروشی.
دستم گلویم را لمس کرد، زنجیری که انگشتر به آن بند بود را لمس کردم و آن را از گردنم کشیدم زنجیر پاره شد. آن را در مشتم گرفتم و با چشمان تری که یکدم هوای آن بارانی بود، گفتم:
-‌ درست است پدر من یک ظالم است و هیچ‌گاه به هیچ‌ک.س رحمش نیامد. می‌دانم که شما انقلابی‌ها دل خوشی از او و افراد شاه ندارید اما او با همه‌ی این‌ها او پدرم است، او خانواده من و ریشه من است. همان‌طور که پدر تو برایت عزیز است برای من هم همین است. من امشب از اینجا بیرون می‌روم و این تشکیلات و آدم‌هایش را فراموش می‌کنم، تو هم اگر می‌خواهی انتقامت را بگیری آزادت می‌گذارم تا آنچه می‌خواهی بکنی و این را چون راز سربسته‌ای تا ابد در سی*ن*ه‌ام محفوظ می‌دارم.
زنجیر را به همراه آن انگشتری که به من آن شب بخشیده بود و به آن زنجیر بند بود را از مشتم به زمین انداختم و دلگیری به او زل زدم و به تلخی گفتم:
-‌ اما بدان که دوام این عشق به تصمیم تو بستگی دارد و تو پس از گرفتن انتقامت از پدرم، دیگر هرگز مرا نخواهی دید.
هردو دلگیر و با چهره‌ای عبوس به هم زل زدیم روی از او برگرفتم و راه بیرون رفتن از آن ساختمان را در پیش گرفتم. با شانه‌هایی آویزان و حالی ویران در آهنی را که نیمی از آن شیشه‌ای بود را کشیدم، پریوش و برادرش قاسم، گیج و سرگردان و آشفته در حیاط بودند. با دیدنم حیران ماندند. بی‌توجه به آن‌ها از پله‌های سیمانی زوار در رفته سرریز شدم و راه خروج را در پیش گرفتم که قاسم چون یوز خشمگینی جلوی راهم را سد کرد و گفت:
-‌ کجا؟
صدای حمید از پشت سرم آمد که کلافه و بی‌حوصله غرید:
-‌ بگذار برود!
آن دو حیران نگاه‌های معترضشان را به حمید دوختند. صدای حمید بی‌‌حوصله از پشت سرم آمد و گفت:
-‌ ضمانتش را با جان خودم می‌کنم، فقط بگذارید از اینجا برود.
قاسم را با حرص پس زدم و قبل از این‌که حرکتی بکنند در را گشودم و از آن خانه مخروبه بیرون رفتم. تاریکی و سیاهی شب همه‌جا را در آغوش داشت. با گام‌هایی کشیده آن کوچه‌های باریک و دلتنگ را طی می‌کردم و می‌سوختم و می‌رفتم. درحالی که میان زمین و هوا معلق بودم و در حال سیر نمی‌کردم. خودم را به خیابان اصلی رساندم. خیابان در سر شب تابستانی کمابیش شلوغ بود و عابران عبوس تندتند از پی مقصد خود می‌رفتند. من با حالی ویران بی‌آن‌که دلم بخواهد به خانه برسم بی‌هدف در مسیرم ادامه می‌دادم و به او و کارهایش می‌اندیشدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
حرف‌هایش چون پتک هربار بر سرم می‌کوفت و دردی در سرم تیر می‌کشید. آه فروغ بیچاره... همه می‌دانستند که این راه آخرش به اینجا می‌رسد، همه می‌دانستند که تو و حمید آب و آتش هستید، اما تو خیال کردی که می‌شود با عشق همه‌چیز را عوض کرد. خیال می‌کردی او تو را دوست دارد و تنها خاطر تو دغدغه هرروزش است اما تنها هدف و خواسته‌اش نابودی پدرت بود. حتی... حتی اگر هم راست می‌گفت چطور می‌تواند مقابل چشمان تو پدرت را بکشد و ادعای عاشقی کند؟ کدام عاشقی حاضر به صدمه زدن به معشوقه‌اش می‌شود؟ از اول هم گناه بود. این عشق گناه بزرگی بود. من به عشق ممنوعه‌ای باور کردم که خیال می‌کردم می‌تواند همه‌چیز را عوض کند اما افسوس این عشق گلی بود که در مردابی از کینه‌های مرگبار روییده بود. از همان اولش درد بود و درد بود و درد! خیال می‌کردم می‌شود تقدیر را عوض کرد اما هیچ‌گاه نمی‌دانستم آدم‌های این تقدیر را نمی‌شود عوض کرد چرا که آن‌ها هرگز قلبشان از کینه‌ها پاک نخواهد شد. حالا می‌فهمیدم که خیال پوچی بود. نه پدرم دست از ظلم و بی‌انصافی‌هایش برمی‌داشت و نه آن‌ها دیگر تاب تحمل رفتارهای پدرم را داشتند. این فقط یک عشق ممنوعه و یک خیال پوچ بود که من ساده آن را باور کردم.
چانه‌ام از بغض لرزید، اتوبوس لیلاند دو طبقه‌ای مقابل ایستگاه نگه داشت. همه‌ی مردم برای سوار شدند هجوم بردند. با حالی بی رمق و سری پر آشوب پله‌ها را بالا رفتم و در طبقه‌ی بالا روی نیمکت چرمی ولو شدم و سرم را به شیشه فشردم و به خیابان‌های تاریک چون روزگار خودم غرق شدم. حرف تلخ آخرش بر سرم مشت می‌کوفت: 《 ... بالاخره قرار بود روزی برسد که تو مجبور شوی بین من و پدرت یکی را انتخاب کنی فروغ! در این راه فقط یک نفر زنده می‌ماند! یا پدرت مرا می‌کشد یا من او را می‌کشم!.》
راست می‌گفت! این کینه چرکین عاقبت چون تاولی دردناک سر باز می‌کرد و این میان یک نفر از بین می‌رفت، کما این‌که پدرم کم و بیش از فعالیت‌های حمید باخبر بود اما مدرکی در دست نداشت و الا انتقام سختی از عمورضا می‌گرفت و با کشتن حمید تقاص کینه‌هایش را می‌گرفت. اگر هم حمید پدرم را می‌کشت برایم مسلم می‌شد که او در تمام احساساتش دروغ گفته بود و مرا مهره‌ی رسیدن به هدف خودش کرده بود تا با نزدیک شدن به من راهش را برای گرفتن انتقام دیرینه هموار کند.
اشک‌هایم از گوشه چشمم فرو غلتیدند. حسی در قلبم به جوشش در آمد: آه ای فروغ بیچاره! این عشق سیاه عاقبت خوشی نداشت. در این راه تو یا باید پدرت را انتخاب کنی و تا ابد در شعله‌های یک عشق ناکام بسوزی یا این‌که او را انتخاب کنی و تا ابد در چشمان مردی بنگری که دستش به خون پدرت آغشته است. برای تو این عشق هرگز ممکن نیست. حالا دیگر هیچ راهی نداری. تو در یک بازی دوسر باخت عاقبت بازنده شدی!
پیشانیم را به شیشه فشردم و چشم فرو بستم اشک‌هایم خوشه‌خوشه چکیدند. گویی قلبم را میان دو تخته سنگ می‌فشردند. نفس‌هایم در سی*ن*ه سنگینی می‌کرد و من در ازدحام میان اتوبوس تنها به بی‌صدا اشک ریختن محکوم بودم. چقدر دلم می‌خواست از دردی که وجودم را می‌سوزاند فریادی از ته دل برمی‌آوردم. اما مثل هربار ناچار بودم آن را بی‌صدا در سی*ن*ه خود خفه کنم.
به خانه که رسیدم هنوز پر بودم. از دیوار تراس بالا کشیدم. از نرده‌ها بی‌جان و بی‌رمق خودم را روی کف تراس انداختم و به صورت روی آن ولو شدم. قلبم از دردی جانکاه می‌سوخت.
صدای گریه آرام‌آرام بلند شد. گریه‌هایی از ته دل که قادر به فروخوردنش نبودم. من مانده بودم میان حصار تنگ و باریکی که هرلحظه مرا در خود می‌فشرد. من مانده بودم در شعله‌های این عشق ممنوعه که راهی برای نجات آن نبود. صدای گریه‌های سوزناکم در اتاق طنین‌انداز شد و دیری نپایید مشت‌های فروزان به در مشت می‌کوفت و صدای نگران و مضطربش در شیون ماتم‌زده و سوزناکم گم می‌شد. با تمام قوا در را کوبید و فریاد دلخراشش عمارت را لرزاند :
-‌ فروغ... فروغ... فروغ چه شده است؟ فروغ‌جان... فروغ چرا گریه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
اما پاسخش شیون‌های سوزناک و از ته دلم بود که روی زمین چسبیده بودم و سیل‌وار اشک می‌ریختم.
مشت‌های فروزان محکم‌تر به در اتاق خورد و فریادی از ته دل کشید:
-‌ یک نفر این در را باز کند. یک نفر در اینجا رحم ندارد. بخدا که خواهرم دارد در این چهار دیواری تک و تنها دارد دق می‌کند. بهجت... بهجت!.
درحالی که در ماتم خود می‌سوختم و زار می‌زدم، او چون مرغ بال و پر کنده برای من پشت در دست و پا می‌زد. دستگیره در را می‌فشرد و ملتمس فریاد می‌زد:
-‌ بهجت تو را به این در را باز کن. تو را به جان عزیزت این در را باز کن. فروغ به خدا دق می‌کند آخر! بیست روز است که در این اتاق لعنتی حبسش کردید. شماها رحم ندارید؟! شماها قلب ندارید؟!. آخر مگر چه گناهی کرده است!
بهجت آشفته نالید:
-‌ خانم کلید به خدا دست ما نیست. آقا کلید را پنهان کرده خودتان که می‌دانید.
فریاد دلخراش فروزان در شیون گریه‌های من گم شد:
-‌ من نمی‌دانم! باید این در را باز کنید. فروغ... .
به یکباره صدای نعره پدرم آمد:
-‌ اینجا چه خبر است؟
من بی‌توجه به آنچه پشت در می‌گذشت تنها می‌گریستم چرا که سوز این دردی که قلبم را می‌سوزاند را جز گریه‌های از ته دل چیزی خاموش نمی‌کرد. دردی که نمی‌توانستم به کسی بگویم و داشت ذره‌ذره آبم می‌کرد.
صدای فریاد معترض فروزان برای اولین بار روی سر پدرم در ساختمان طنین انداخت:
-‌ این در را باز کن! بگذار فروغ را ببینم.. حالش خوش نیست. مگر نمی‌شنوی چطور دارد گریه می‌کند و زار می‌زند.
صدای گریه‌اش از پشت در طنین انداخت و با گریه فریاد زد:
-‌ او گناهی ندارد. به خدا که گناهی ندارد که این‌گونه از او تقاص می‌گیری!
فریاد پدرم میان گریه‌های ما انعکاس داد:
-‌ چه کسی گفته گناهی ندارد؟
فریاد معترض فروزان بلند شد:
-‌ بس است دیگر! تا کی می‌خواهی انتقام این و آن را از بقیه بگیری. بس است! در سی*ن*ه تو قلب نیست؟!
سپس مشت‌هایش را به در کوفت و زار زد. به زور و بی‌رمق از جا برخاستم می‌ترسیدم خشم پدر از من سبب آسیب به فروزان شود، به زور خودم را به در رساندم و با صدایی مرتعش از گریه صدایش زدم، او دست‌های بی‌قرارش را کورمال کورمال به زیر در کشید و گریان گفت:
-‌ فروغ... فروغ!
دستان سردم دستش را لمس کرد. او دستم را با بی‌قراری در چنگ گرفت و با دست دیگرش دردمند به در اتاقم می‌کوفت و پیوسته با گریه فریاد می‌زد:
-‌ چرا رحم‌ات نمی‌آید؟ کدام پدری انقدر با بچه‌اش ظالمانه رفتار می‌کند؟! مگر در سی*ن*ه قلب نداری! خواهرم دارد در این اتاق از تنهایی می‌میرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
فریاد پدرم عمارت را لرزاند و گفت:
-‌ انقدر آنجا می‌ماند که بپوسد. همین‌که نکشتمش برود و خدا را سجده کند.
سپس نعره زد:
-‌ بهجت، این چشم سفید را از جلوی در اتاق او دور کن تا با ترکه آلبالو به جانش نیافتادم.
بهجت در تقلای جدا کردن فروزان از پشت در اتاقم در تقلا بود که فروزان با فریاد جگر خراشی دستم را محکم در چنگ گرفته و فریاد می‌زد:
-‌ نمی‌خواهم. ولم کن!
از ترسم با ناراحتی مشت‌هایم را به در کوفتم و با گریه جیغ گوش‌خراشی ملتمس گفتم:
- رهایش کن!
بهجت دست از او کشید سپس با صدایی که از هق‌هق بریده‌بریده و دو رگه شده بود نالیدم:
-‌ فروزان... تو... را به‌ جان... خواهرت آرام باش! من... من... خوبم!
دوباره بغضم سر باز کرد. پیشانیم را درمانده به در فشردم و صدای گریه‌ام در گلو خفه کردم. اما خوب نبودم. دلم شانه‌ای می‌خواست تا سر به آن می‌فشردم و زار می‌زدم. دلم می‌خواست از دنیای این کینه‌ها و دروغ‌ها و فریب‌ها فرار کنم. دلم می‌خواست از این همه سنگدلی‌ها و بی‌انصافی‌ها دور دور و محو شوم.
فروزان با دو دستش درمانده دستم را فشرد و با گریه نالید:
-‌ فروغ! گریه‌هایت دلم را آب کرد. چه شده؟! می‌دانستم عاقبت از این تنهایی‌ها به تنگ می‌آیی! می‌دانستم... می‌دانستم!
هیچ نگفتم، تنها بی‌صدا اشک می‌ریختم، او هم پابه‌پای من اشک ریخت و تلاش می‌کرد دلداریم دهد. وضعیت اسفبار و دردناک میان هردوی ما قلبم را بیش از پیش در هم می‌فشرد. من با انتخاب این عشق سیاه همه را نابود کردم.
سوز ملایم سپیده صبح سوزش چشمانم را که تمام شب یکدم بارانی بود را اندکی تسکین داد. سرم از شدت درد به سنگینی یک هندوانه شده بود. کنار تراس روی زمین مچاله شده بودم و به نقطه نامعلومی خیره ماندم. تمام شب را در آتش خیالاتم سوختم. در آتش خیال کشته شدن پدرم، رهایی از این عشق... فراموش کردن کسی که قلبم را به او سپرده بودم. این‌که او چه خواهد کرد؟ آیا انتقامش را می‌گیرد؟ آیا تمام این مدت در عشق و دوست داشتنش مرا فریب داده بود؟ اگر این اتفاقات شوم بیافتد چه کنم؟ با این کینه‌های که چون ابرهای تاریک مرا احاطه کرده بودند چه می‌کردم. آیا راهی جز دست کشیدن از این عشق رنج‌آور داشتم؟ تا کی می‌توانستم مقابل این تقدیر بایستم و مقاومت کنم تا روزی شاید نور امید و خوشی در زندگیم جاری شود! آه‌ ای فروغ... از اولش هم شدنی نبود. این عشق سراسر درد بود و درد بود و درد!
روی زمین گره خورده بودم. چشم بستم باز چند قطره اشک از استخوان بینی‌ام غلتیدند و روی فرش زمین چکید. دردی در سرم پیچیده بود و به پشت حدقه‌ی چشمانم می‌زد. هیچ نمی‌دانم چطور سایه‌ی خواب عاقبت روی چشمانم پرده انداخت.
 
بالا پایین