- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
صدای مردی که چند لحظه قبل از من بازجویی میکرد، میآمد که داشت چیزی به کسی چیزی را توضیح میداد:
- فکر کنم عملیات با وجود این دختر دیگر قابل انجام نیست. این ... لاالهالله... میخواهم فحشش بدهم اما چه بگویم! مردک گیج ابله همهچیز را خراب کرده و این دختره را دنبال خودش کشیده و به اینجا آورده است. او هم تمام حرفهای ما را شنیده. بدتر از همه این است که پریوش را هم میشناسد. تازه از خانواده تیمسار است.
پریوش گفت:
- دختر تیمسار جواهری است. او را میشناسم یک زمانی دوست و همکلاسیام بود.
به وضوح میدیدم که سایه آن مرد لرزید و جا خورد و صدای آشنا و بهتزدهای قلبم را در سی*ن*ه چنگ زد:
- دخترش؟!
لحظهای تکان سختی خوردم، اما خیال کردم اشتباه شنیدم. صدای گامهای تندی به طرفم هجوم آورد که مرا تا سر حد مرگ برد و آورد. سپس صدای ناباورش روح را در تنم رقصاند:
- فروغ!
خودش بود، صدای حمید بود. این او بود یا من اشتباه میشنیدم. از پشت سرم بیرون آمد و آشفته مقابلم ایستاد. با چشمانی گرد به او زل زدم. کم و بیش کورسوی نور راهرو چهرهی حیران و سرگشتهاش را تا حد کمی روشن کرده بود. گویی آب یخی ناغافل بر صورتم پاشیدند. مثل یک معجزه میماند. تا قبل از اینکه به خودم بیایم مقابلم مضطرب به خاک افتاد و با صدای لرزانی گفت:
- فروغ!
هنوز در بهت صاحب صدا بودم. آنقدر شوکه شده بودم که خیال کردم در خواب و خیالم دارم دست و پا میزنم و آنچه روبهرویم میبینم یک وهم است. اصلاً در خیالم نمیگنجید که او حمید باشد. خیال میکردم از شدت ترس توهم مرا ربوده است. او روسری را از روی دهانم کند و صدای نعرهاش به هوا برخاست و با عصبانیت گفت:
- چه کارش کردید؟
آری خودش بود! به چهرهی حیران و خشمگینش زل زدم و با صدای خشدار و بیرمقی ناباورانه نالیدم:
- حمید... خودت هستی؟
دستش پایم را لمس کرد و در تاریکی آشفته صورتم را میان دو دستش گرفت و نگران گفت:
- فروغ خودت هستی؟ حالت خوب است؟ صدمه ندیدی؟
به یکباره زیر گریه زدم و صدای گریهام سکوت سنگین اتاق را شکست. سر به زیر انداختم و از ته دل گریستم. صدای آن مرد از آن سوی اتاق آمد که با تحکم غرید:
- اینجا چه خبر است؟ چه کار میکنی؟
نعره حمید کل آن مخروبه را لرزاند:
- قاسم به خدای احد و واحد اگر مویی از سرش کم کرده باشید، شما را بیچاره میکنم.
سکوت آنها نشان میداد که از فریاد حمید کاملاً در بهت فرو رفته بودند. دیگر بر من عیان شد او حمید است.
آشفته خم شد و دستش طنابی که به دور پایم بسته بودند را لمس کرد. با صدایی که دورگه و گرفته بود بهتزده و گریان نالیدم:
- خودت هستی یا خواب میبینم.
آشفته درحالی که با طناب دور پایم کلنجار میرفت گفت:
- خودم هستم. گریه نکن! الان آزادت میکنم.
صدای قدمهایی که سراسیمه سوی ما دویدند در صدای گریهی ضعیفم آمیخت. در همان لحظه کسی حمید را وحشیانه پس زد و فریاد معترض قاسم بلند شد:
- چه کار داری میکنی؟ هیچ میدانی او کیست؟
حمید که نقش روی زمین شده بود خشمگین از جا برخاست و او را هل داد و فریاد زد:
- از شما بهتر میدانم او کیست. برو کنار!
ته دلم هری فروریخت. پریوش آشفته جلو آمد و غرید:
- حمید! چه کار میکنی او را آزاد کنی تمام تشکیلات را به کشتن میدهی!
- فکر کنم عملیات با وجود این دختر دیگر قابل انجام نیست. این ... لاالهالله... میخواهم فحشش بدهم اما چه بگویم! مردک گیج ابله همهچیز را خراب کرده و این دختره را دنبال خودش کشیده و به اینجا آورده است. او هم تمام حرفهای ما را شنیده. بدتر از همه این است که پریوش را هم میشناسد. تازه از خانواده تیمسار است.
پریوش گفت:
- دختر تیمسار جواهری است. او را میشناسم یک زمانی دوست و همکلاسیام بود.
به وضوح میدیدم که سایه آن مرد لرزید و جا خورد و صدای آشنا و بهتزدهای قلبم را در سی*ن*ه چنگ زد:
- دخترش؟!
لحظهای تکان سختی خوردم، اما خیال کردم اشتباه شنیدم. صدای گامهای تندی به طرفم هجوم آورد که مرا تا سر حد مرگ برد و آورد. سپس صدای ناباورش روح را در تنم رقصاند:
- فروغ!
خودش بود، صدای حمید بود. این او بود یا من اشتباه میشنیدم. از پشت سرم بیرون آمد و آشفته مقابلم ایستاد. با چشمانی گرد به او زل زدم. کم و بیش کورسوی نور راهرو چهرهی حیران و سرگشتهاش را تا حد کمی روشن کرده بود. گویی آب یخی ناغافل بر صورتم پاشیدند. مثل یک معجزه میماند. تا قبل از اینکه به خودم بیایم مقابلم مضطرب به خاک افتاد و با صدای لرزانی گفت:
- فروغ!
هنوز در بهت صاحب صدا بودم. آنقدر شوکه شده بودم که خیال کردم در خواب و خیالم دارم دست و پا میزنم و آنچه روبهرویم میبینم یک وهم است. اصلاً در خیالم نمیگنجید که او حمید باشد. خیال میکردم از شدت ترس توهم مرا ربوده است. او روسری را از روی دهانم کند و صدای نعرهاش به هوا برخاست و با عصبانیت گفت:
- چه کارش کردید؟
آری خودش بود! به چهرهی حیران و خشمگینش زل زدم و با صدای خشدار و بیرمقی ناباورانه نالیدم:
- حمید... خودت هستی؟
دستش پایم را لمس کرد و در تاریکی آشفته صورتم را میان دو دستش گرفت و نگران گفت:
- فروغ خودت هستی؟ حالت خوب است؟ صدمه ندیدی؟
به یکباره زیر گریه زدم و صدای گریهام سکوت سنگین اتاق را شکست. سر به زیر انداختم و از ته دل گریستم. صدای آن مرد از آن سوی اتاق آمد که با تحکم غرید:
- اینجا چه خبر است؟ چه کار میکنی؟
نعره حمید کل آن مخروبه را لرزاند:
- قاسم به خدای احد و واحد اگر مویی از سرش کم کرده باشید، شما را بیچاره میکنم.
سکوت آنها نشان میداد که از فریاد حمید کاملاً در بهت فرو رفته بودند. دیگر بر من عیان شد او حمید است.
آشفته خم شد و دستش طنابی که به دور پایم بسته بودند را لمس کرد. با صدایی که دورگه و گرفته بود بهتزده و گریان نالیدم:
- خودت هستی یا خواب میبینم.
آشفته درحالی که با طناب دور پایم کلنجار میرفت گفت:
- خودم هستم. گریه نکن! الان آزادت میکنم.
صدای قدمهایی که سراسیمه سوی ما دویدند در صدای گریهی ضعیفم آمیخت. در همان لحظه کسی حمید را وحشیانه پس زد و فریاد معترض قاسم بلند شد:
- چه کار داری میکنی؟ هیچ میدانی او کیست؟
حمید که نقش روی زمین شده بود خشمگین از جا برخاست و او را هل داد و فریاد زد:
- از شما بهتر میدانم او کیست. برو کنار!
ته دلم هری فروریخت. پریوش آشفته جلو آمد و غرید:
- حمید! چه کار میکنی او را آزاد کنی تمام تشکیلات را به کشتن میدهی!