- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
سه روز بعد هفدهم شهریور بود، با شنیدن حکومت نظامی و تظاهرات بزرگی که از ساعت ۶ صبح در میدان ژاله اتفاق افتاده بود قلبم از جا کنده شد و دلشوره و اضطراب تمام وجودم را پر کرد که نکند حمید باز خودش را در این جماعت انداخته باشد. ترجیح دادم برای خاموش کردن آشوب خیالم تا فرحزاد بروم.
برای همین تا حد ممکن از مسیر اصلی تظاهرات که در میدان ژاله بود باید دوری میکردم. اما علیرغم آنچه تصور میکردم تظاهرات به تمام نقاط تهران کشیده شده بود و درست در خیابانی که خیال میکردم خالی از جمعیت تظاهرکنندگان است با صحنههای رعبآوری روبه رو شدم. صدای فریاد شعارهای تندی مو را بر تنم راست کرد که "مرگ بر شاه و درود بر خمینی و استقلال و آزادی جمهوری اسلامی را فریاد میزدند خشکم کرد. جمعیت از آنچه که در روز عید فطر هم دیده بودم بیشتر بود. برای لحظهای میان جمعیت میخکوب بودم که از کنارم میگذشتند و شعارهای تندی سر میدادند. صدای نخراشیده بلنگوی ارتش از نزدیک به گوش میرسید که فرمانده آن از پشت جیپ نظامی میخواست مردم متفرق شوند و الا ناچار به شلیک میشوند اما مردم همچنان مصمم شعار میدادند. از ترسم لابه لای جمعیت سرگردان بودم و به دنبال راه فراری بودم تا از آنها دور شوم. گیج و سرگردان آنها را پس میزدم و با وسواس گاهی چهرهی آنها را از نظر میگذراندم که مبادا او حمید باشد که صدای مهیب شلیک گلوله و فریاد اللهاکبر لحظهای قلبم را از جا کند. مردم سراسیمه از بین هم میگریختند و در بین شعارهایشان به دنبال پناهی در برابر آماج گلولههایی بودند که شلیک میشد. از سر وحشت گوشهایم را گرفته بودم و سراسیمه میدویدم که به یکباره درست جلوی پایم، جوانی تیر خورد و روی زمین غلتید. جوی خون از پهلویش روان شد و کف خیابان را سرخ کرد. با چشمانی که از شدت ترس گشاد شده بود سر جایم سنگکوب کردم. نگاه پر دردش لحظهای به روی چهره وحشتزده من ماند و نالهای زد. جمعیت در اطرافش سراسیمه میدویدند و دو مرد با دیدن حالش تعلل نکردند و سراسیمه سویش دویدند و دست و پایش را گرفتند و خونین و مالین شتابان او را از جلوی چشمانم بردند. دیدن آن صحنه تلخ و تکان دهنده تمام تنم را به رعشه انداخت. انقدر بهتزده و میان زمین و هوا بودم که کسی هلم داد و روی زمین فرو ریختم. از صدای گلوله بعدی وحشتزده از جا بلند شدم و دست و پای لرزانم را تکان دادم و درحالی که تا سر حد مرگ ترسیده بودم. جیغ بلندی کشیدم. جمعیت پراکنده را هل میدادم تا خود را نجات دهم. مردی یک مجروح زخمی را روی دوشش گرفته بود و با زحمت میدوید. از دیدن آن صحنههای دلخراش حالم هر لحظه خراب و خرابتر میشد و پشت هم صدای گلولهها هر لحظه ته دلم را خالی میکرد که ممکن است یکی از آنها به زندگیم پایان دهد. تمام قوایم را در پاهایم جمع کرده بودم و سراسیمه طول آن خیابان دراز و زشت و پر از ازداحام را میپیمودم تا جایی برای پناه خودم بیابم. عاقبت به اولین کوچه که رسیدم پشت سر عدهای دویدم و پشت دیوار پناه گرفتم. تمام بدنم گر گرفته بود و زانوهایم از ترس آشکارا میلرزیدند. همان لحظه یک مرد که نوجوان تیر خوردهای روی دستانش تاب میخورد با چهرهای رنگ و رو پریده به داخل کوچه دوید و فریاد کمک سر داد. صورت و سر آن پسرک و لباس آن مرد غرق در خون بود. با دیدن او دیگر نزدیک بود از حال بروم. مرد بیچاره پشت دیوار پناه گرفت و روی زمین نشست و نگران پسر زخمی بدحال را تکان میداد و اسمش را صدا میزد. آب دهانم را قورت دادم و تعلل نکردم. سویش دویدم و جلویش به خاک افتادم و دستم را روی گردنش گذاشتم و با صدایی لرزان و مرتعش و گلویی که از خشکی زیاد تیر میکشید گفتم:
- کجایش تیر خورده؟
مرد مستاصل گفت:
- شکمش!
برای همین تا حد ممکن از مسیر اصلی تظاهرات که در میدان ژاله بود باید دوری میکردم. اما علیرغم آنچه تصور میکردم تظاهرات به تمام نقاط تهران کشیده شده بود و درست در خیابانی که خیال میکردم خالی از جمعیت تظاهرکنندگان است با صحنههای رعبآوری روبه رو شدم. صدای فریاد شعارهای تندی مو را بر تنم راست کرد که "مرگ بر شاه و درود بر خمینی و استقلال و آزادی جمهوری اسلامی را فریاد میزدند خشکم کرد. جمعیت از آنچه که در روز عید فطر هم دیده بودم بیشتر بود. برای لحظهای میان جمعیت میخکوب بودم که از کنارم میگذشتند و شعارهای تندی سر میدادند. صدای نخراشیده بلنگوی ارتش از نزدیک به گوش میرسید که فرمانده آن از پشت جیپ نظامی میخواست مردم متفرق شوند و الا ناچار به شلیک میشوند اما مردم همچنان مصمم شعار میدادند. از ترسم لابه لای جمعیت سرگردان بودم و به دنبال راه فراری بودم تا از آنها دور شوم. گیج و سرگردان آنها را پس میزدم و با وسواس گاهی چهرهی آنها را از نظر میگذراندم که مبادا او حمید باشد که صدای مهیب شلیک گلوله و فریاد اللهاکبر لحظهای قلبم را از جا کند. مردم سراسیمه از بین هم میگریختند و در بین شعارهایشان به دنبال پناهی در برابر آماج گلولههایی بودند که شلیک میشد. از سر وحشت گوشهایم را گرفته بودم و سراسیمه میدویدم که به یکباره درست جلوی پایم، جوانی تیر خورد و روی زمین غلتید. جوی خون از پهلویش روان شد و کف خیابان را سرخ کرد. با چشمانی که از شدت ترس گشاد شده بود سر جایم سنگکوب کردم. نگاه پر دردش لحظهای به روی چهره وحشتزده من ماند و نالهای زد. جمعیت در اطرافش سراسیمه میدویدند و دو مرد با دیدن حالش تعلل نکردند و سراسیمه سویش دویدند و دست و پایش را گرفتند و خونین و مالین شتابان او را از جلوی چشمانم بردند. دیدن آن صحنه تلخ و تکان دهنده تمام تنم را به رعشه انداخت. انقدر بهتزده و میان زمین و هوا بودم که کسی هلم داد و روی زمین فرو ریختم. از صدای گلوله بعدی وحشتزده از جا بلند شدم و دست و پای لرزانم را تکان دادم و درحالی که تا سر حد مرگ ترسیده بودم. جیغ بلندی کشیدم. جمعیت پراکنده را هل میدادم تا خود را نجات دهم. مردی یک مجروح زخمی را روی دوشش گرفته بود و با زحمت میدوید. از دیدن آن صحنههای دلخراش حالم هر لحظه خراب و خرابتر میشد و پشت هم صدای گلولهها هر لحظه ته دلم را خالی میکرد که ممکن است یکی از آنها به زندگیم پایان دهد. تمام قوایم را در پاهایم جمع کرده بودم و سراسیمه طول آن خیابان دراز و زشت و پر از ازداحام را میپیمودم تا جایی برای پناه خودم بیابم. عاقبت به اولین کوچه که رسیدم پشت سر عدهای دویدم و پشت دیوار پناه گرفتم. تمام بدنم گر گرفته بود و زانوهایم از ترس آشکارا میلرزیدند. همان لحظه یک مرد که نوجوان تیر خوردهای روی دستانش تاب میخورد با چهرهای رنگ و رو پریده به داخل کوچه دوید و فریاد کمک سر داد. صورت و سر آن پسرک و لباس آن مرد غرق در خون بود. با دیدن او دیگر نزدیک بود از حال بروم. مرد بیچاره پشت دیوار پناه گرفت و روی زمین نشست و نگران پسر زخمی بدحال را تکان میداد و اسمش را صدا میزد. آب دهانم را قورت دادم و تعلل نکردم. سویش دویدم و جلویش به خاک افتادم و دستم را روی گردنش گذاشتم و با صدایی لرزان و مرتعش و گلویی که از خشکی زیاد تیر میکشید گفتم:
- کجایش تیر خورده؟
مرد مستاصل گفت:
- شکمش!
آخرین ویرایش: