- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
از تصمیمم به صرافت افتادم. نکند که ساکنین خوابزده را آشفته کنم و مرا به خاطر کابوسی که دیده بودم به سخره بگیرند. مثل همیشه جز گریه سلاحی برای تخلیه آن همه اضطراب و نگرانیم نداشتم. پشت هم اشکهایم راه گرفتند، تنها و بیک.س در کوچه باغ فرحزاد آواره بودم و پیدرپی اشکهایم را با گوشه ژاکت کامواییام میزدودم. نمیدانم چقدر گذشت که در عاقبت روی پاشنه پا چرخید. سراسیمه سوی در باغ دویدم. از دور جثهی عمورضا را دیدم که داشت دو لنگه در را باز میکرد که به یکباره نگاهش روی صورت از گریه سرخ شده من خشک شد. با چشمان گرد و بهتزده زیرلب گفت:
- فروغ!
بغضم را قورت دادم و فقط به کبودی کنار لبش زل زدم. انگار بعد از ده روز جای کتککاریها به قوت خویش باقی بود. هردو فقط یکدیگر را نگاه میکردیم. با تحیر پیش آمد و با چهرهای پر از نگرانی گفت:
- فروغ؟ چه اتفاقی افتاده است؟
هنوز لبم از هم باز نشده بود که بغضم ترکید و هایهای با صدای بلند چون بچهی پنج شش سالهای گریستم. او هم بیش از پیش دست و پایش را گم کرده بود و مدام مضطرب و نگران تلاش میکرد مرا به حرف دربیاورد و علت حضور نا به هنگام مرا با آن حال آشفته دریابد.
با لحن نصیحتگرانه و پدرانهای گفت:
- آخر فروغجان! چه شده؟ چرا حرف نمیزنی دخترم! نصفه جان شدم.
در همان لحظه با صدای حمید گویی جان به وجودم بازگشت. او با تعجب و سراسیمه از خودرو آبیروشنش پیاده شد و گفت:
- فروغ؟! بابا! اینجا چه خبر است؟
عمورضا سرگشته گفت:
- والله که من هم نمیدانم. در را که باز کردم دیدم این دختر چون طفل معصومی جلویم ایستاده و اشک میریزد.
حمید نزدیکم شد و نگران درحالی که دست و دلش به لرز آمده بود مقابلم ایستاد و گفت:
- فروغ! اینجا چه میکنی؟ چه شده؟ بلایی بر سر کسی آمده؟
به زور از پشت گریههایی که دیگر بند نمیآمد گفتم:
- نه! آخر...هِق...ده روز است...هِق... خبری...هِق... از تو نیست!
هردو مسخ و مبهوت به صورتم زل زده بودند و چون مجسمه خشکیدهای مرا مینگریستند. اول از همه پدرش به خود آمد و نگاه غیظآلودش را به حمید دوخت و گفت:
- لاالهالاالله!
پفی کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و با لحن نرمی به من گفت:
- فروغجان... بیا بابا... بیا داخل! بیا ببینم چه خبر شده است باز!
حمید به زور خندهاش را پشت لبش حبس کرد و گونههایش گل انداختند و بعد با سرزنش چشم گِرد کرد و گفت:
- عجب کارهایی میکنی فروغ! آبرویمان را بردی!
سپس با اشاره دستش گفت:
- بیا برویم آبی به صورتت بزن تا بیش از این آبرویمان را نبردی.
هقهقکنان پشت سر عمورضا به راه افتادم. حمید هم پشت سرم آمد و سوی ماشینش رفت و درش را قفل کرد. از باغ فرحزاد گذشتیم. پیوسته صحنههای کابوسم جلوی چشمانم مجسم میشد و قلبم را تکان میداد. حمید دور از چشم پدرش آهسته دستم را فشرد و با نگاهی شیفته به چشمان ترم زل زد. تا به کلاهفرنگی برسیم اندکی حالم بهتر شده بود.
عمورضا پنجدری را باز کرد و تعارف کرد داخل شوم. با اکراه داخل شدم. نور صبحگاهی از شیشههای رنگی به روی فرشهای اناری دستبافت در سالن پنجدری میتابید و فضا را شکوهمند کرده بود.
- فروغ!
بغضم را قورت دادم و فقط به کبودی کنار لبش زل زدم. انگار بعد از ده روز جای کتککاریها به قوت خویش باقی بود. هردو فقط یکدیگر را نگاه میکردیم. با تحیر پیش آمد و با چهرهای پر از نگرانی گفت:
- فروغ؟ چه اتفاقی افتاده است؟
هنوز لبم از هم باز نشده بود که بغضم ترکید و هایهای با صدای بلند چون بچهی پنج شش سالهای گریستم. او هم بیش از پیش دست و پایش را گم کرده بود و مدام مضطرب و نگران تلاش میکرد مرا به حرف دربیاورد و علت حضور نا به هنگام مرا با آن حال آشفته دریابد.
با لحن نصیحتگرانه و پدرانهای گفت:
- آخر فروغجان! چه شده؟ چرا حرف نمیزنی دخترم! نصفه جان شدم.
در همان لحظه با صدای حمید گویی جان به وجودم بازگشت. او با تعجب و سراسیمه از خودرو آبیروشنش پیاده شد و گفت:
- فروغ؟! بابا! اینجا چه خبر است؟
عمورضا سرگشته گفت:
- والله که من هم نمیدانم. در را که باز کردم دیدم این دختر چون طفل معصومی جلویم ایستاده و اشک میریزد.
حمید نزدیکم شد و نگران درحالی که دست و دلش به لرز آمده بود مقابلم ایستاد و گفت:
- فروغ! اینجا چه میکنی؟ چه شده؟ بلایی بر سر کسی آمده؟
به زور از پشت گریههایی که دیگر بند نمیآمد گفتم:
- نه! آخر...هِق...ده روز است...هِق... خبری...هِق... از تو نیست!
هردو مسخ و مبهوت به صورتم زل زده بودند و چون مجسمه خشکیدهای مرا مینگریستند. اول از همه پدرش به خود آمد و نگاه غیظآلودش را به حمید دوخت و گفت:
- لاالهالاالله!
پفی کرد و کلافه دستی به صورتش کشید و با لحن نرمی به من گفت:
- فروغجان... بیا بابا... بیا داخل! بیا ببینم چه خبر شده است باز!
حمید به زور خندهاش را پشت لبش حبس کرد و گونههایش گل انداختند و بعد با سرزنش چشم گِرد کرد و گفت:
- عجب کارهایی میکنی فروغ! آبرویمان را بردی!
سپس با اشاره دستش گفت:
- بیا برویم آبی به صورتت بزن تا بیش از این آبرویمان را نبردی.
هقهقکنان پشت سر عمورضا به راه افتادم. حمید هم پشت سرم آمد و سوی ماشینش رفت و درش را قفل کرد. از باغ فرحزاد گذشتیم. پیوسته صحنههای کابوسم جلوی چشمانم مجسم میشد و قلبم را تکان میداد. حمید دور از چشم پدرش آهسته دستم را فشرد و با نگاهی شیفته به چشمان ترم زل زد. تا به کلاهفرنگی برسیم اندکی حالم بهتر شده بود.
عمورضا پنجدری را باز کرد و تعارف کرد داخل شوم. با اکراه داخل شدم. نور صبحگاهی از شیشههای رنگی به روی فرشهای اناری دستبافت در سالن پنجدری میتابید و فضا را شکوهمند کرده بود.