- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
صدای زمزمه نامفهوم بهجت میآمد. هرچه گوش تیز کردم چیزی نشنیدم. هرچه میگذشت صدای غرشها و غرولندهای پدر بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که دیگر طاقت از کف داد و حرص تاخیر و دیرکرد خانواده وثوق را بر سر بهجت و احمدآقای بیچاره خالی میکرد:
- شما دوتا حیفنان به درد جرز لای دیوار هم نمیخورید! به آن احمد پدرنیامرزیده و آن کرم بیمصرف بگو قلم پایشان نمیشکند اگر دوتا کوچه آن طرفتر از عمارت هم سرک بکشند! اصلاً زنگ بزن به خانهی خراب شدهی خانواده وثوق ببین این از خدا بیخبرها کدام گورستانی کپه مرگشان را گذاشتهاند!
بهجت با صدای لرزانی از ترس گفت:
- الساعه آقا زنگ میزنم. شما آرام باشید.
پدرم دیوانهوار فریاد زد:
- چطور آرام باشم آخر؟ چطور؟ نمیدانم از دست چه کسی باید بکشم! از این ولد چموش بیهمهچیز یا از شما حیفنانها یا آن مردان بیغیرت که فهمشان نمیرسد باید زودتر برای عرض دستبوسی برسند نه نیمهشب!
لحظهای سکوت سالن را در بر گرفت و صدای ضعیف و متواضع بهجت میآمد که گویی داشت به کسی صحبت میکرد میآمد، هرچه گوش تیز کردم چیزی نمیشنیدم.
از جا برخاستم و برای سرک کشیدن با عجله از اتاق بیرون رفتم. که فروزان را دیدم با احتیاط از نردههای طبقه بالا خم شده و گوش به حرفهای آنها سپرده بود. محتاطانه چند گام پیش رفتم. از لابهلای شکاف نردهها پدر را دیدم که مثل مامور اعدام، غضبناک بالای سر بهجت ایستاده و بهجت هم با چهرهای نگران محکم بر پشت دست و صورتش میکوفت و میگفت:
- حالشان چطور است؟ کی این اتفاق برای شازده افتاده؟ خدا رحم کند! آخ...آخ! بندههای خدا!
نور امیدی در قلبم درخشید. چهرهی شکفته فروزان سوی من گشت و هیجانزده با احتیاط سوی من دوید و بازویم را چنگ زد و زیر گوشم گفت:
- دیدی فروغ! خدا صدایمان را شنید.
هاج و واج به چهرهی شکفته و هیجانزده او نگریستم و گفتم:
- چه شده؟ چیزی فهمیدی؟
او مرا به اتاق سراسیمه کشید و گفت:
- خانواده وثوق تصادف کردهاند.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا را به من بخشیده بودند. باورم نمیشد که خدا برایم معجزه کرده باشد. مسخ و حیران یک گام لرزان عقب رفتم و با چهرهای گیج فروزان را نگریستم. او با خوشحالی مرا تنگ در آغوش کشید و گفت:
- خدا را شکر! این یک معجزه است.
نفس راحتی کشیدم. چشمانم را ناباورانه بستم و به هم فشردم و از ته قلبم خدا را شکر گفتم. فروزان از من جدا شد و با اشاره گفت:
- صبر کن!
سپس دواندوان به بیرون از اتاق رفت و دوباره از نردهها آویزان شد. از اتاق بیرون رفتم، فروزان با اشاره دست خواست نزدیکش شوم. محتاطانه خود را به او رساندم. از لابهلای شکاف نردههای طلاییِ طبقه بالا بهجت را دیدم که نگران دست روی دست گذاشته بود و داشت به پدرم میگفت:
- در بیمارستان بستری شدند. مثل اینکه فقط دست و پای راستش شکسته است.
- شما دوتا حیفنان به درد جرز لای دیوار هم نمیخورید! به آن احمد پدرنیامرزیده و آن کرم بیمصرف بگو قلم پایشان نمیشکند اگر دوتا کوچه آن طرفتر از عمارت هم سرک بکشند! اصلاً زنگ بزن به خانهی خراب شدهی خانواده وثوق ببین این از خدا بیخبرها کدام گورستانی کپه مرگشان را گذاشتهاند!
بهجت با صدای لرزانی از ترس گفت:
- الساعه آقا زنگ میزنم. شما آرام باشید.
پدرم دیوانهوار فریاد زد:
- چطور آرام باشم آخر؟ چطور؟ نمیدانم از دست چه کسی باید بکشم! از این ولد چموش بیهمهچیز یا از شما حیفنانها یا آن مردان بیغیرت که فهمشان نمیرسد باید زودتر برای عرض دستبوسی برسند نه نیمهشب!
لحظهای سکوت سالن را در بر گرفت و صدای ضعیف و متواضع بهجت میآمد که گویی داشت به کسی صحبت میکرد میآمد، هرچه گوش تیز کردم چیزی نمیشنیدم.
از جا برخاستم و برای سرک کشیدن با عجله از اتاق بیرون رفتم. که فروزان را دیدم با احتیاط از نردههای طبقه بالا خم شده و گوش به حرفهای آنها سپرده بود. محتاطانه چند گام پیش رفتم. از لابهلای شکاف نردهها پدر را دیدم که مثل مامور اعدام، غضبناک بالای سر بهجت ایستاده و بهجت هم با چهرهای نگران محکم بر پشت دست و صورتش میکوفت و میگفت:
- حالشان چطور است؟ کی این اتفاق برای شازده افتاده؟ خدا رحم کند! آخ...آخ! بندههای خدا!
نور امیدی در قلبم درخشید. چهرهی شکفته فروزان سوی من گشت و هیجانزده با احتیاط سوی من دوید و بازویم را چنگ زد و زیر گوشم گفت:
- دیدی فروغ! خدا صدایمان را شنید.
هاج و واج به چهرهی شکفته و هیجانزده او نگریستم و گفتم:
- چه شده؟ چیزی فهمیدی؟
او مرا به اتاق سراسیمه کشید و گفت:
- خانواده وثوق تصادف کردهاند.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا را به من بخشیده بودند. باورم نمیشد که خدا برایم معجزه کرده باشد. مسخ و حیران یک گام لرزان عقب رفتم و با چهرهای گیج فروزان را نگریستم. او با خوشحالی مرا تنگ در آغوش کشید و گفت:
- خدا را شکر! این یک معجزه است.
نفس راحتی کشیدم. چشمانم را ناباورانه بستم و به هم فشردم و از ته قلبم خدا را شکر گفتم. فروزان از من جدا شد و با اشاره گفت:
- صبر کن!
سپس دواندوان به بیرون از اتاق رفت و دوباره از نردهها آویزان شد. از اتاق بیرون رفتم، فروزان با اشاره دست خواست نزدیکش شوم. محتاطانه خود را به او رساندم. از لابهلای شکاف نردههای طلاییِ طبقه بالا بهجت را دیدم که نگران دست روی دست گذاشته بود و داشت به پدرم میگفت:
- در بیمارستان بستری شدند. مثل اینکه فقط دست و پای راستش شکسته است.