جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,874 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
صدای زمزمه نامفهوم بهجت می‌آمد. هرچه گوش تیز کردم چیزی نشنیدم. هرچه می‌گذشت صدای غرش‌ها و غرولندهای پدر بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی که دیگر طاقت از کف داد و حرص تاخیر و دیرکرد خانواده وثوق را بر سر بهجت و احمدآقای بیچاره خالی می‌کرد:
-‌ شما دوتا حیف‌نان به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورید! به آن احمد پدرنیامرزیده و آن کرم بی‌مصرف بگو قلم پایشان نمی‌شکند اگر دوتا کوچه آن طرفتر از عمارت هم سرک بکشند! اصلاً زنگ بزن به خانه‌ی خراب شده‌ی خانواده وثوق ببین این از خدا بی‌خبرها کدام گورستانی کپه مرگشان را گذاشته‌اند!
بهجت با صدای لرزانی از ترس گفت:
-‌ الساعه آقا زنگ می‌زنم. شما آرام باشید.
پدرم دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ چطور آرام باشم آخر؟ چطور؟ نمی‌دانم از دست چه کسی باید بکشم! از این ولد چموش بی‌همه‌چیز یا از شما حیف‌نان‌ها یا آن مردان بی‌غیرت که فهمشان نمی‌رسد باید زودتر برای عرض دست‌بوسی برسند نه نیمه‌شب!
لحظه‌ای سکوت سالن را در بر گرفت و صدای ضعیف و متواضع بهجت می‌آمد که گویی داشت به کسی صحبت می‌کرد می‌آمد، هرچه گوش تیز کردم چیزی نمی‌شنیدم.
از جا برخاستم و برای سرک کشیدن با عجله از اتاق بیرون رفتم. که فروزان را دیدم با احتیاط از نرده‌های طبقه بالا خم شده و گوش به حرف‌های آن‌ها سپرده بود. محتاطانه چند گام پیش رفتم. از لابه‌لای شکاف نرده‌ها پدر را دیدم که مثل مامور اعدام، غضبناک بالای سر بهجت ایستاده و بهجت هم با چهره‌ای نگران محکم بر پشت دست و صورتش می‌کوفت و می‌گفت:
-‌ حالشان چطور است؟ کی این اتفاق برای شازده افتاده؟ خدا رحم کند! آخ...آخ! بنده‌‌های خدا!
نور امیدی در قلبم درخشید. چهره‌ی شکفته فروزان سوی من گشت و هیجان‌زده با احتیاط سوی من دوید و بازویم را چنگ زد و زیر گوشم گفت:
-‌ دیدی فروغ! خدا صدایمان را شنید.
هاج و واج به چهره‌ی شکفته و هیجان‌زده او نگریستم و گفتم:
-‌ چه شده؟ چیزی فهمیدی؟
او مرا به اتاق سراسیمه کشید و گفت:
-‌ خانواده وثوق تصادف کرده‌اند.
از شنیدن آن حرف گویی دنیا را به من بخشیده بودند. باورم نمی‌شد که خدا برایم معجزه کرده باشد. مسخ و حیران یک گام لرزان عقب رفتم و با چهره‌ای گیج فروزان را نگریستم. او با خوشحالی مرا تنگ در آغوش کشید و گفت:
-‌ خدا را شکر! این یک معجزه است.
نفس راحتی کشیدم. چشمانم را ناباورانه بستم و به هم فشردم و از ته قلبم خدا را شکر گفتم. فروزان از من جدا شد و با اشاره گفت:
-‌ صبر کن!
سپس دوان‌دوان به بیرون از اتاق رفت و دوباره از نرده‌ها آویزان شد. از اتاق بیرون رفتم، فروزان با اشاره دست خواست نزدیکش شوم. محتاطانه خود را به او رساندم. از لابه‌لای شکاف نرده‌های طلاییِ طبقه بالا بهجت را دیدم که نگران دست روی دست گذاشته بود و داشت به پدرم می‌گفت:
-‌ در بیمارستان بستری شدند. مثل این‌که فقط دست و پای راستش شکسته است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
پدرم با حرص گفت:
-‌ این هم از شانس ماست. مردک یک‌لاقبای لاابالی! به اندازه پر کاهی شعور در وجودشان نیست که زنگ بزنند و جریان را شرح دهند که نمی‌توانند بیایند و این‌طوری ما را در چشم انتظاری نگذارند. این هم از خانواده استخوان‌دار قوام شیرازی! بی‌خود نیست که والا حضرت از این‌ها دل خوشی ندارد.
بهجت حرفی نزد. پدرم با عتاب فریاد زد:
-‌ این بند و بساط را جمع کن! الهی که خبر مرگشان بیاید.
سپس با خشم و غضب و قهر سوی اتاقش رفت و در را به هم کوفت. بهجت هم مشغول جمع کردن میز شد. فروزان بی‌هیچ حرفی از جا کنده شد و از پله‌ها پایین رفت. محتاطانه سوی بهجت رفت و گفت:
-‌ بهجت چه خبر است؟ چرا داری میز را جمع می‌کنی؟
بهجت لب گزید و با تاسف گفت:
-‌ والله چه بگویم خانم، دیشب مثل این‌که پسر خانواده وثوق وقتی داشته از هتل برمی‌گشته تصادف سختی می‌کند و الان هم بیمارستان است.
از شنیدن این خبر گویی دنیا را به من بخشیده بودند. در دلم جشن بر پا شد. فروزان با تعجب دست روی لبش گذاشت و گفت:
-‌ واه! بلا به دور! خب؟ حالش چطور است؟
-‌ یک دست و پایش شکسته!
-‌ چطور پسر وثوق با آن دب‌دبه و کبکبه در خیابان‌ها پلاس بوده که این‌طوری ماشین به بزند؟
بهجت‌ درحالی که ظرف میوه را برمی‌داشت آهسته گفت:
-‌ مثل اینکه هنگام برگشت، ماشین شازده ترمز می‌برد و به درخت کنار خیابان می‌زند. راننده بیچاره سر و گردنش شکسته و خود شازده هم دست راست و پایش در گچ است و الان در بیمارستان به سر می‌برند. این‌طور که بویش می‌آید خواستگاری آن‌ها به همین زودی دیگر نیست.
از خوشحالی دلم می‌خواست به هفت‌ آسمان خدا پرواز کنم. به قول فروزان این یک معجزه بود. صدای سرفه‌های چرکین پدر، فروزان را از کنجکاوی باز داشت. او با عجله پله‌ها را بالا آمد و با اشتیاق گفت:
-‌ دیدی فروغ خدای صدای دل شکسته‌ات را شنید. می‌دانی چقدر مادرمان را صدا زدم که نجاتت دهد؟ خدا را شکر.
بغض‌آلود لب به هم فشردم و گفتم:
-‌ خدا را شکر!
او مرا محکم در آغوش خود فشرد و گفت:
-‌ دیگر غصه‌ی آن‌ها تمام شد. خیالت راحت باشد حالا حالاها برنمی‌گردند.
چشمان ترم را به هم فشردم و او را در آغوش خود فشردم و بوسیدم و زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ اگر تو را نداشتم از زور این غصه‌ها دق کرده بودم.
از من جدا شد و گفت:
-‌ بهتر است تا مدتی جلوی چشم پدر نباشی و در اتاقت بمانی بگذار آتش خشمش فروبنشیند. غذایت را به داخل اتاق می‌آورم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سر تکان دادم. نفس راحتی کشید و گفت:
-‌ برو کمی استراحت کن. روزهای سختی را گذراندی.
دستش را فشردم و گفتم:
-‌ ممنونم فروزان. وجود تو برایم دلگرمی بزرگیست.
صورتم را بوسید و گفت:
-‌ تو هم دلگرمی زندگی من هستی، خدا می‌داند که خاطرت رنجور باشد دنیا برایم سیاه است.
لبخند بی‌جانی کنج لبم شکفت. دستم را گرفت و مرا سمت اتاقم برد و گفت:
-‌ باید کمی استراحت کنی. زیر چشمت گود و کبود شده.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ شب‌بخیر!
به اتاقم رفتم. در را بستم و چراغ را برای راحتی خیال او خاموش کردم. در تاریکی سر جایم خشکیده بودم و هنوز باورم نمی‌شد از این فلاکت برای مدتی رها شدم. گویی ریسمان‌هایی که تا چند ساعت پیش دور گلویم حلقه خورده و مرا خفه می‌کردند، حالا شل شده بودند و می‌توانستم نفس بکشم.
در حال خودم غرق بودم که با صدای کسی افکارم از هم گسیخت. ضربان قلبم به یکباره از ترس بالا رفت و سرم ناخودآگاه به سوی صدا برگشت. از دیدن جثه‌ی مرد بلند قدی در آستانه در تراس ماتم برده بود و صدایش چون نسیم مطبوع بهاری آرامش بخش بود که با آرامی نامم را می‌خواند:
-‌ فروغ!
قلبم به تپش افتاد، اما آنقدر از او دلگیر بودم که حاضر نبودم او را ببینم. با دلخوری روی از او برتافتم و با لحن تلخ و گزنده‌ای گفتم:
-‌ چرا آمدی؟ فکر کنم به تو گفته بودم نمی‌خواهم تو را ببینم.
صدای قدم‌هایش نزدیک و نزدیک تر شد و پشت‌سرم ایستاد و گفت:
-‌ دو شب است که تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. نگرانت بودم، حالت بهتر شده؟
جوابش سکوت تلخ و دلگیرم بود. قلبم پر از آشوب بود و ناراحتی‌ها و دلخوری‌ها در قلبم شعله می‌کشیدند. با صدای لرزان و سردی گفتم:
-‌ بهتر؟ مثل این‌که خبر نداری این فروغ بیچاره چطور هر روز و هر دقیقه تا لب مرگ می‌رود و برمی‌گردد.
اشک‌هایم شرشر راه گرفتند. با دست‌هایم درمانده چشمانم را پوشاندم و رقت‌بار اشک ریختم. دستش روی شانه‌ام قرار گرفت و مرا سوی خودش برگرداند با خشم هلش دادم، روی پا چرخید، از چشمانم شراره‌های خشم شعله می‌کشیدند. دست‌هایم را مشت کردم و با بغض در گلویم با لحن تلخ و گزنده‌ای گفتم:
-‌ از این عشق پشیمانم، از دوست داشتنت پشیمانم! دستم را گرفتی و مرا با وعده‌ی این عشق پر سوز فریب دادی و آخر مرا در قعر این دریای درد تنها رها کردی... .
هق‌هق‌های درمانده‌ام مانع از ادامه حرفم شدند. آهی کشید و گفت:
-‌ من هرگز تو را رها نکردم.
حرفش گویی آتش به جانم انداخت و مرا که لبریز بودم منفجر کرد. سوی او حمله کردم و مشت‌هایم را به سی*ن*ه‌اش کوبیدم و با بغضی که داشت تار و پود گلویم را از هم می‌درید با صدایی که به زور در گلو خفه می‌کردم نالیدم:
-‌ دروغگو! دروغگو! تو مرا با وعده‌ی این عشق و دوست داشتن هزاران بار کشتی. چقدر گفتم این عشق ممکن نیست. چقدر گفتم این تقدیر شوم را نمی‌شود عوض کرد. مرا عاشق خودت کردی و یکه و تنها در این درد و رنج رها کردی. تو ا‌ز من ویرانه‌ ساختی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
مچ دست‌هایم را محکم گرفت اما وحشیانه‌ او را پس زدم. بدنم از بغض سهمگینی به رعشه افتاده بود و من از جان مایه می‌گذاشتم که صدای گریه‌های دردمندم از اتاق بیرون نرود. او با آرامش سوی من آمد و مرا که چون پرنده خیس و باران‌زده‌ای می‌لرزیدم در آغوش کشید و دلگیر گفت:
-‌ می‌دانم چه می‌کِشی! بخدا که هرکاری می‌کردم برای تو بود اما هر بار مانعم می‌شدی. هزاران بار خواستم پدرت را از میان بردارم نگذاشتی. خواستم با من بیایی و فرار کنیم نیامدی، به هر ریسمانی چنگ می‌انداختم که راهی برای نجات تو باز کنم گوش به حرفم نمی‌دادی. من این روزها را دیده‌ بودم فروغ! چه کنم که راه مرا از هر سو بستی. راضی بودم خار به چشم خودم برود اما به پای تو نرود! چه کنم که من هم زورم به تقدیرمان نمی‌رسد.
در آغوشش رقت‌بار گریستم. دوباره گفت:
-‌ کمی دیگر تحمل کن، تلاش کردم تا شر خواستگارت را برای مدتی از سرت کم کنم تا راهی برای نجاتمان پیدا کنم.
حیران از او جدا شدم و هاج و واج با صورتی خیس از اشک به او زل زدم. در تاریکی به زور چهره‌ی شکفته‌اش را می‌توانستم تشخیص دهم. مات و مبهوت و ناباورانه گفتم:
-‌ چه گفتی؟ تو از کجا می‌دانستی؟
دستم را گرفت و مرا کنار تراس برد. نور رنگ‌پریده و محو مهتاب، چهره‌اش را روشن کرد و قلبم را در تب و تاب انداخت. همان‌طور مات و مبهوت به او زل زدم، از حرفش در شوک بودم که لبخند محوی کنج لبش نشست و گفت:
-‌ فروزان آن شب به من گفت و من هم چاره‌ای جز این نمی‌دیدم، امیدوارم سرزنشم نکنی.
دهانم از تعجب باز مانده بود. پوزخند تمسخر باری روی لبم نشست و گفتم:
-‌ باورم نمی‌شود چنین کاری را کردی! انگار بعد از این همه‌ سال هنوز هم همان پسرک شروری.
خنده‌ای بر لبش نشست و هیچ نگفت و با نگاه مشتاقش به من زل زد که قلبم را آب می‌کرد. لبخندی کنج لب من نشست و او بازویم را فشرد و با نگاه شیطنت‌بارش گفت:
-‌ تو مال من هستی فروغ! قلم پای هرکسی که بخواهد از کنارت رد شود را خرد می‌کنم.
خنده‌ای تمسخربار روی لب‌هایم نشست. از دیدن خنده‌ام چهره‌اش شکفت و گفت:
-‌ باز هم بگو کاری برای تو نمی‌کنم.
لب به هم فشردم و خنده‌ام را مهار کردم و گفتم:
-‌ از همان کودکی هم اخلاقت همین بود. خاطرم هست که در فرحزاد پسر همسایه‌ی بغلی باغ را یکبار با فردین کتک زدید فقط به خاطر این که به من و سوسن متلک بسته بود.
لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ آه، یادش بخیر! آن زمان که برای لجاجت با من می‌رفتی و یار هفت‌سنگ آن‌ها می‌شدی چقدر حرصم را در می‌آوردی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خنده‌ای روی لبم نشست و به چشمان مشتاق و گیرایش زل زدم و گفتم:
-‌ قوزک پای آن بیچاره‌ها را با تیله‌ها هدف می‌گرفتی و آخرش یک جنگ تماشایی به راه می‌انداختی.
خندید و مرا در آغوش گرفت و موهایم را نوازش کرد و آهی کشید و گفت:
-‌ کاش این روزها هم به اندازه گذشته‌ها زیبا می‌شدند.
مرا از خود جدا کرد و دلگیر گفت:
-‌ فروزان آن شب گفت که قصد فرار کرده بودی.
چشم از او چرخاندم و سکوت کردم، دست زیر چانه‌ام برد و بالا برد و دردمند گفت:
-‌ هرجا که می‌روی باید با من بروی.
حلقه‌ی اشک چشمانم را پوشاند و لب گزیدم و گفتم:
-‌ تو انقلابت را انتخاب کردی.
کلافه نگاه از من چرخاند و گفت: تو و انقلاب من هردو یک راه هستید.
دستش را پس زدم و مصمم گفتم:
-‌ حتی اگر با هم فرار کنیم می‌خواهی دنباله‌روی انقلاب باشی و هردویمان را به کشتن بدهی.
نگاهش را به من دوخت و هیچ چیز نگفت. آهی از سی*ن*ه بیرون دادم و گفتم:
-‌ مرا از اینجا ببر! دیگر تحمل ندارم. خانواده وثوق گرچه برای مدتی شرشان کم شده است اما پدر نقطه ضعف مرا می‌داند و باز هم با ک.س دیگری مرا تهدید می‌کند او قسم خورده مرا به اولین خواستگارم شوهر دهد. دیگر تحمل ندارم.
قطره‌قطره اشکم باریدند. دستم را گرفت و گفت:
-‌ هرطور شده تو را از اینجا می‌برم.
دستش را فشردم و همان‌طور که اشک می‌رختم گفتم:
-‌ پدرم در مورد امیرحسین می‌داند، او را از آن مدرسه‌ای که ثبت‌نام کردی به جای دیگری ببر.
او متعجب به صورت من زل زد و آهسته و با لحن دردمندی نالیدم:
-‌ کاش آن شب مانع تو و تشکیلاتت نمی‌شدم. دیگر در چشم من او یک پدر نیست.
از حرف من لحظه‌ای ماتش برد و کمابیش حدس زد که چه اتفاقی افتاده است. نفسش را با ناراحتی بیرون راند و سرش را بالا گرفت و گفت: فردا صبح به مدرسه او می‌روم از بابت او نگران نباش.
سری تکان دادم، اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ می‌دانم بر تو سخت گذشته است، کمی تحمل کن. باید اسباب رفتن را مهیا کنم و به جایی برویم که دست هیچ احدالناسی به ما نرسد. از تو می‌خواهم کمی تحمل کنی.
با گریه سری به علامت تایید تکان دادم. سرم را به سی*ن*ه‌اش چسباند و گفت:
-‌ از این پس دیگر نگران هیچ‌چیز نباش و به من اعتماد کن.
سر به سی*ن*ه‌اش فشردم و دردهای این روزهایم را که در گوشه قلبم تلنبار شده بود و طاقتم را بریده بود را در آغوش امنش بی‌صدا گریستم.
اندکی بعد از من جدا شد و دلداریم داد و باز هم مرا با وعده‌ی روزهای روشن امیدوار کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
ماه اول پاییز هم با حوادثی تلخ از اعتراضات و نابسامانی‌های سیاسی جای خود را به آبان داد. اعتراضات انقلابیون هر روز بیشتر از دیروز شدت می‌گرفت و با بازگشایی دانشگاه‌ها و مدارس این اعتراضات توسط جوانان و نوجوان شور بیشتری به خود گرفته بود تا جایی که در اواسط آبان در اعتراضات دانش‌آموزان و دانشجویان منجر به شهادت تعداد زیادی از جوانان در اقصی نقاط کشور شد. این وضعیت تا حد زیادی پدر را سرگرم حل و فصل امور سیاسی کرده بود و آرامش تا حد زیادی به خانه بازگشته بود.
روزهای پر درد و رنج من هم در انتظار برای راه فراری از این آشوب و تنش‌ها می‌گذشت، این اواخر اعتراضات دانش‌آموزان شدت گرفته بود و در پی براندازی مجسمه‌های شاه در میادین شهر خبرهای ناگواری به گوش می‌رسید. بسیاری از ادارات و کارخانه‌ها اعتصاب کرده بودند و در این میان اعتصابات شرکت نفت از همه‌ی آن‌ها بارزتر بود. هرچه می‌گذشت زمزمه براندازی حکومت محمدرضا شاه بیش از پیش در دهان‌ها می‌چرخید. تا جایی که عده‌ی زیادی از سرمایه‌داران عزم رفتن از ایران را کرده بودند. حتی زمزمه‌هایی از رفتن خانواده خاله به لندن نیز به گوش می‌رسید. آخرین‌باری که فروزان پنهانی خاله را در سقاخانه‌ی آیینه ملاقات کرده بود خاله از بی‌قراری‌هایش در اصرار فردین و بهروز برای مهاجرت از ایران پیش فروزان گلایه کرده بود و به خاطر نگرانی برای ما و تنها گذاشتن یادگارهای خواهرش تسلیم خواسته‌ی فرزندانش نمی‌شد. گویی فردین هم آینده شغلیش را در مخاطره می‌دید و تا جایی که کارش با حمید، در کمپانی به بحث و جدل کشیده شده و کمپانی را ترک گفته بود. فکر رفتن خاله و خانواده‌اش از ایران هم قلب من و فروزان را آشوب کرده بود. خصوصاً اینکه هفته‌ی پیش یکی از عمه‌هایم با برگزاری مهمانی پرزرق و برقی ایران را به مقصد کانادا برای همیشه ترک گفت. فروزان که در جشن شرکت کرده بود می‌گفت که پدر هم زیاد به اوضاع سیاسی کشور خوش‌بین نیست و از حرف‌هایش می‌شد فهمید که انقلابی بزرگ در پیش خواهیم داشت، برای همین به عمه‌هایم گفته بود که اگر حکومت به دست انقلابیون بیافتد کار همه‌ی رجال سیاسی تمام خواهد شد و هرکس که توان دارد باید جانش را بردارد و از این مملکت بگریزد. برای همین با تمام قوا تلاش می‌کرد تا جلوی حرکت و آشوب‌های سیاسی را بگیرد و مانع از دست دادن قدرت و جایگاهش شود. از این‌رو هر روز نگرانی‌هایم برای حمید و تشکیلاتش بیش از پیش می‌شد. آنچنان که از تلفن‌های سری پدر که هر از گاهی از اتاقش به گوش می‌رسید می‌توانستم بفهمم که ساواک بشدت پیگیر تشکلات و حزب‌های سیاسی است و به بدترین نحو ممکن درگیر سرکوب‌ معترضین بود تا جایی که از هیچ شکنجه‌ی دردناکی برای سرکوب مخالفین و معترضان فروگذاری نمی‌کردند. کما این‌که می‌دانستم پدر حتی اگر بهانه و مدرکی از حمید بدست نیاورد، پاپوشی بالاخره علیه او خواهد ساخت و از آن برای تهدیدهای گاه و بی‌گاهش برای ترساندن من استفاده خواهد کرد.
با سوز صبح سرد پاییزی چشم گشودم. درحالی که به پتوی خود پیچیده بودم از لای شکاف پلک‌هایم به پنجره باز اتاقم چشم دوختم که دیشب فراموش کرده بودم آن را ببندم. سوز سردی اتاقم را بسان یخچال سرد کرده بود. از جا برخاستم و کشو قوسی به بدنم دادم و دست‌هایم را از سرما زیر بغل راندم و به سوی پنجره اتاقم رفتم و آن را بستم. وقتش بود که دیگر بخاری‌ها را راه بیاندازند. از اتاق بیرون رفتم و آبی به صورتم پاشیدم. سالن سوت و کور بود و تنها میز چیده شده صبحانه نشان می‌داد پدر و فروزان قبل‌تر از من دستی به آن برده بودند. شومینه سالن روشن بود و تنها صدای جرق‌جرق سوختن هیزم‌های چوبی سکوت سنگین سالن را می‌شکست. خمیازه‌ی بلندی کشیدم و پشت میز نشستم. صدای گام‌های کشیده دمپایی‌های بهجت از اشپزخانه به گوش آمد و لحظه‌ای بعد هیکل ریز نقشش در قاب چشمانم نشست که قوری چینی حاوی چای را به روی با کتری که بخار گرمی رقص کنان از لوله‌ی آن بیرون می‌جست سر میز گذاشت. سلامی دادم. ژاکت کاموایی مشکیش را به خودش نزدیک کرد دست خیسش را با دامن گل‌گلی و چین دار و بلندش پاک کرد و گفت:
-‌ سلام، امروز دیر بلند شدید!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با پشت دست خمیازه‌ام را مهار کردم و پشت آن عطسه‌ای کردم و گفتم: دیشب تا نزدیکی صبح خواب به چشمم نیامد.
او درحالی که چای را در فنجانم می‌ریخت گفت: باز هم بی‌خوابی به سرتان زده، کاش می‌گفتید دمنوش گل‌گاوزبان می‌گذاشتم.
لقمه را در دهانم چرخاندم و گفتم:
-‌ فروزان کجاست؟ به دانشگاه رفته؟
-‌ گفت سری به دانشگاه می‌زند این اواخر که همه‌اش کلاس‌هایشان به خاطر این شورش‌ها تعطیل می‌شود. هرچه گفتم نروید دانشگاه امن نیست! گوش به حرفم نداد.
لقمه‌ام را با اکراه جویدم و گفتم:
-‌ این اواخر به خاطر چهلم شهدای هفدهم شهریور اوضاع ناجور بود شاید بعد از آن کمی بهتر باشد.
بهجت سری تکان داد و دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید و گفت:
-‌ خدا کند که مردم آرام شوند.
جرعه‌ای چای نوشیدم. از پشت میز برخاستم که در سالن باز شد. کنجکاو گردن کشیدم و فروزان را دیدم که سراسیمه داخل شد درحالی که کتابش را زیر بغل زده بود و صورتش رنگ پریده نشان می‌داد. متعجب گفتم:
-‌ سلام باز هم کلاس درست تعطیل شد؟
فروزان نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فروغ بیرون جهنمی بر پاست! هرچه دانشجو و دانش‌آموز در این مملکت بود امروز بیرون ریخته بودند. فوج‌فوج مردم از کوچه و خیابان بیرون می‌آمدند و شعار می‌دادن گویی که قیامت شده است. به خدا در تمام عمرم چنین تظاهرات عظیمی را ندیده بودم زن و کودک و پیر و جوان همه بیرون آمده بودند. خدا بخیر کند که اگر سیل خون جاری شود، تعجب نمی‌کنم.
بهجت به پشت دستش زد و گفت:
-‌ خدا رحم کند باز هم قرار است دولت و ملت به جان هم بیافتند و حمام خون به راه بیافتد.
فروزان نگران پیش آمد و شال گردنش را باز کرد و کتاب‌هایش را روی میز گذاشت و گفت:
-‌ هرچه دانش‌آموز قد و نیم‌قد بود بی‌هیچ‌ واهمه‌ای داشت شعار مرگ بر شاه می‌گفت. نمی‌دانم پدر و مادرهای این کودکان کجا هستند که فرزندانشان به جای رفتن به مدرسه در خیابان‌ها هوار هوار راه انداخته‌اند. به خدا که اگر کودک من بود امانش نمی‌دادم.
یاد آن پسر نوجوانی افتادم که در هفدهم شهریورماه گلوله خورده بود و در دستانم درحال جان دادن بود، قلبم فشرده شد. هیچ نمی‌دانستم بعد از رساندش به بیمارستان چه بر سرش آمده بود. از همه بدتر دوباره دغدغه خیال حمید هراس را به جانم آویخت. فروزان ناخنکی به میز صبحانه زد و لقمه‌ی کوچکی برای خودش گرفت و درحالی که سوی اتاقش می‌رفت گفت:
-‌ بهجت برایم چای به اتاق بیاور به کرم هم بگو بیاید و بخاری اتاقم را درست کند هوا سرد شده است.
از جا تکان خوردم و با سری پر از آشوب و خیال سوی اتاقم رفتم دوباره صبح نامیمونی از خبرهای ترسناک شروع شده بود. به تراس اتاقم پناه بردم و نرده‌ها آویزان شدم، در خیابان پشت عمارت خبری از هیچ آشوبی نبود و مردم خونسرد و در آرامش راه خود را می‌رفتند. در خیالم گم شدم اما سوز سرما ناچارم کرد که به اتاقم پناه ببرم و باز مثل هر روزم گوشه‌ی تختم کز کنم و در آشوب خیالم گم شوم آنقدر که تهش بشود نگرانی و دلشوره و باز مثل مرغ سرکنده طول و عرض اتاق را بپیمایم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آخرش هم طاقت نیاوردم و به سالن رفتم و تلویزیون سیاه و سفید را باز کنم و کانال عوض کنم شاید خبری از بیرون ببینم اما جز چند فیلم و برنامه‌های روزمره چیزی دیده نمی‌شد. آخرش هم پناه آوردم به رادیوی پدر که گوشه‌ی سالن کنار صندلی‌ چرمی همیشگیش جا خوش کرده بود. آن را گشودم و اما تا سر ظهر هم خبری نبود.
چندین بار خواستم از پشت تراس به بیرون بروم و سر و گوشی به آب دهم اما با تجربه ‌ای که از اتفاقات هفدهم شهریورماه داشتم عقب‌نشینی کردم. تلاش کردم بر احساسات فائق آیم.
ظهر گوشه‌ی تختم کز کرده بودم و در آشوب خیالم غرق بودم که عاقبت گرمی پلک‌هایم مرا در برابر خواب ناتوان کرد خصوصاً که دیشب تا خود صبح فکر و خیال نگذاشته بود بخوابم بنابراین خودم را به دولت خاموشی‌ها سپردم.
در خواب می‌دیدم که نوزادی شش‌ماهه‌ای را در آغوش دارم و بی‌آن‌که بدانم آن کودک چطور و چگونه به آغوش من رسیده بود به او محبت می‌کردم، چهره‌ی زیبا و با نمکش خونم را به خروش می‌آورد و در قلبم نسبت به او محبت مادرانه‌ای را حس می‌کردم. پوست نرمش را لمس کردم و حس می‌کردم که این کودک متعلق به من است. از میدان ژاله می‌گذشتم و تمام هوش و حواسم از پی نوزاد بود که دیدم جماعتی از مردم وحشت‌زده و افسار گسیخته در حال دویدن هستند، صدای جیغ زنان در صدای شلیک گلوله‌ها گم می‌شد. هری دلم فروریخت و نوزاد را در آغوشم محکم فشردم و پا به فرار گذاشتم. در میان همهمه‌ی جمعیتی که هراسان و مضطرب می‌دویدند تلاش می‌کردم راهی را پیدا کنم، ماموران نظمیه مدام با شلیک گلوله‌ها به این اضطراب‌ها دامن می‌زدند. به هر کوچه پس کوچه‌ای می‌رسیدم راهم به بن بست می‌رسید و در این بین چشم یکی از ماموران مرا گرفته بود و مسرانه از پی من می‌دوید. با تمام قوا می‌دویدم درحالی که نوزادِ در آغوشم، صدای گریه‌اش به هوا برخاسته بود. عاقبت به کوچه بن‌بستی رسیدم خواستم برگردم اما مامور نظیمه به من رسیده بود و اسلحه‌اش را سوی من نشانه گرفته بود. چک‌چک عرق سردی از ترس، از سر و رویم روان بود و صدای گریه نوزاد در صدای نفس‌نفس‌ زدن‌های درمانده‌ام می‌آمیخت. او نشست و زانو بر زمین زد و با اسلحه‌اش مرا نشانه گرفت. نوزاد گریان را محکم به آغوشم فشردم و عقب‌عقب رفتم و پشتم به دیوار خورد. صدای شلیک گلوله‌ گویی روح را از تنم بیرون راند. دستم خیس و لزج شد و قنداق سپید نوزاد غرق در خون شده بود، جیغ بلندی کشیدم.
سراسیمه با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم چون طبل پرصدایی مشت می‌کوفت و چشمانم خیس از اشک بود، لحظه‌ای گیج و منگ فقط به دیوار روبه‌رو خیره بودم. در اتاقم سراسیمه باز شد و فروزان با رنگ پریده صورت مرا نگریست. نگاه بی‌رمقم به او گره خورد و صدای نفس‌های به شمار افتاده‌ام دیوار سکوت ما را شکست. او دوان‌دوان مضطرب سوی من آمد و گفت:
-‌ خدا مرگم بدهد چه شده است؟ چرا جیغ زدی؟
نفس عمیقی بی‌رمق کشیدم و به زور آب دهانم در گلویم خشک شده‌ام فرو دادم. چشم فروبستم و تازه فهمیدم هر آنچه دیده‌ام فقط یک کابوس دهشتناک بود. فروزان تکانم داد، چشم به زور گشودم و با ناله‌ی بی‌جانی گفتم:
-‌ خواب بد می‌دیدم.
او به من زل زد و گفت:
-‌ رنگ و رویت پریده بگذار برایت آب‌قندی بیاورم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
از روی تختم سراسیمه بیرون پرید و دوان‌دوان محو شد. دست‌ لای موهای آشفته‌ام فرو کردم و نم عرق را روی پوست انگشتم حس کردم هنوز ضربان تند قلبم به قوت خویش باقی بود. با دو دستم درمانده صورتم را پوشاندم که فروزان آمد و آب قند را به دستم داد. جرعه‌ای نوشیدم و تار و پود گلویم جان گرفت. او نگران به من زل زد و گفت:
-‌ از بس که فکر و خیال می‌کنی! به خدا آخر می‌ترسم سکته کنی!
حرفی نزدم، او گفت:
-‌ انقدر نگران نباش! همه‌چیز بالاخره درست می‌شود. فکر و خیال آخر مریضت می‌کند.
سکوت کردم. شانه‌ام را فشرد. خودم را روی تخت رها کردم و بازویم را روی پیشانی حائل کردم. او لیوان را برداشت و گفت:
-‌ بلند شو آبی به صورتت بزن.
او رفت و من مدتی در درون تختم به آن کابوس می‌اندیشیدم. هوا رو به غروب می‌رفت. از جا برخاستم و آبی به صورتم زدم و با اوقاتی تلخ و عبوس به سالن رفتم. هنوز از آمدن پدر خبری نبود، مغرب بود که تلویزیون را باز کردم و اندکی بعد از برفک سیاه و سفیدی تصویر آن روشن شد و در کمال حیرت از صحنه‌های اتفاقات امروز فیلم گرفته شده بود. از جمعیت انقلابیون که اعتراض می‌کردند و می‌گریختند و آشفته بازاری که مو بر تنم راست کرده بود. چیزی به مراتب بزرگتر و ترسناکتر از روز هفدهم شهریور بود. صدای تلویزیون بهجت خانم را از آشپزخانه سوی سالن کشاند و او هم با نچ‌نچ و حالتی متاثر مانند من محو تلویزیون شده بود. رنگ و رویم پرید و باز قلبم آشوب شد. با دو دستم کلافه صورتم را پوشاندم. از روی مبل بلند شدم و به سوی تلویزیون رفتم و آن را خاموش کردم و به بهجت گفتم:
-‌ بهجت، می‌شود به کرم بگویی بیاید بخاری اتاقم را روشن کند؟ اتاقم خیلی سرد است.
بهجت که مرا عنق و عبوس دید سری تکان داد و از سالن بیرون رفت. از پنجره به باغ تاریک چشم دوختم و همین که خبری از آمدن پدر نبود، با عجله و سراسیمه به تلفن سالن چنگ زدم و شماره خانه فرحزاد را گرفتم. با هر بوق آزادی که می‌خورد جان گویی از تنم ذره‌ذره بیرون می‌رفت. بالاخره صدای حمید در گوشم طنین انداخت و گویی آب سردی روی شعله‌های ترس و اضطرابم ریختند. نفسم را با راحتی بیرون راندم و لب گزیدم، صدای حمید دوباره در گوشم طنین انداخت:
-‌ الو... الو... .
با صدای در، تلفن را سراسیمه سر جایش گذاشتم. حالم بهتر از قبل شده بود. نگرانی‌ها از وجودم پرکشیدند. صدای گام‌های کشیده بهجت آمد و بعد گفت:
-‌ فروغ‌خانم تا نیم‌ ساعت دیگر می‌آیند.
سری تکان دادم و حرفی نزدم. همین که حمید در خانه بود و سلامت بود قلبم آرامشش را بازیافته بود. به اتاقم پناه بردم و تا شب از آن تکان نخوردم حتی کرم را که از دیدن رویش منزجر بودم را هم در اتاقم تحمل کردم. آن شب پدر به خانه نیامد و پی‌درپی از تلویزیون اتفاقات امروز پخش می‌شد.
روز چهاردهم آبان هم در مانند دیروزش پر از حادثه بود و تعداد زیادی از سینماها و بانک‌ها و چندین اماکن عمومی به آتش کشیده شده بودند که عده‌ای از انقلابیون آن را جنایت‌های دستگاه‌های حکومتی می‌دانستند. با این حال آتش اعتراضات در سراسر ایران برافروخته بود و مردم از حوادث دیروز بشدت خشمگین بودند. دولت شریف امامی نیز در سیاست‌های خود شکست خورده بود و با درخواست شاه کناره‌گیری کرده بود و بلافاصله خبرها از روی کار آمدن دولت ازهاری رسانه‌ای شد و پس از آن سخنرانی محمدرضا شاه از رادیوها پخش شد که سوگند می‌خورد اشتباهات گذشته را جبران خواهد کرد. در میان دولت ازهاری و حکومت نظامی بشدت پیگیر دستگیری کسانی بودند که تظاهرات را رهبری می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
در این مدت پدر دو روز و دو شب بود که به خانه نیامده بود و فروزان بشدت نگران حال او بود. تظاهرات در شهرهای دیگری چون همدان و شیراز و اراک و ایلام غلیظ‌تر از سایر شهرها بود و حکومت نظامی بیش از پیش تلاش می‌کرد بر آن‌ها چیره شود تا جایی که پایش به روزنامه‌ها و رسانه‌ها نیز باز شد.
ظهر روز شانزدهم به قصد سر زدن به امیرحسین از تراس پایین رفتم. از دور خودروی حمید را دیدم که کمی دورتر از عمارت در انتظار من بود. نفس راحتی کشیدم و اطراف را با احتیاط نگریستم سپس سوی آن دویدم. تا زمانی که سوار آن شوم تن و بدنم از ترس رعشه داشت. سوار که شدم نگاه حمید در نگاه مضطربم گره خورد و با خنده‌ی دلنشینش کمی از اضطرابم کاست:
-‌ سلام، مثل اینکه دیگر از بالا و پایین رفتن از دیوار کاملاً حرفه‌ای شده‌ای!
از حرفش لبخند بی‌جانی به روی لبم نشست و گفتم:
-‌ دیگر عادتم شده است، از در بیرون آمدن دیگر برایم عجیب و غریب است.
خنده‌ی دلنشین و روح‌بخشی کرد و با نگاه پر جذبه و مشتاقش مرا کاوید و گفت:
-‌ استعداد شگرفی داری، باید با دسته راهزنان و دزدها آشنایت کنم.
خنده‌ای به لب راندم و چیزی نگفتم. او ماشین را به حرکت انداخت بین راه صحبت‌های زیادی کردیم تا به حومه شهر رسیدیم. با حمید پیاده شدیم و راه خانه یازی‌گل را در پیش گرفتیم. نگران گفتم:
-‌ از مدرسه جدیدش دیگر خبری نداشتم؟ وضعیتش چطور بود؟
-‌ راستش آن اوایل با آن کنار نمی‌آمد و همه‌اش بهانه‌ی دوستانش را می‌گرفت. به زور متقاعدش کردم آبجی‌اش این‌طوری صلاح دیده است! مدام می‌گفت بگو آبجی به دیدنم بیاید می‌خواهم با او حرف بزنم که راضی شود و مرا به دبستان قبلی برگرداند.
دلم برایش سوخت و گفتم:
-‌ طفلکم! اما رفتنش به آنجا صلاحش نیست، امروز خودم او را مجاب می‌کنم که یکسالی در آنجا دوام بیاورد.
حمید خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ مدرسه شبانه‌روزی اندکی برایش سخت است خصوصاً که به یازی‌گل عادت کرده است می‌ترسم روحیه درس خواندنش را از دست بدهد.
آهی کشیدم و حرفی نزدم. به بافت روستا نزدیک شدیم، گله‌ای از گوسفندان رمیده از کنارمان بع‌بع‌کنان گذشتند، یاد پیشانی‌سفید افتادم و زهرخندی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ یازی‌گل به او یک بره کوچک داده بود و او هم اسمش را پیشانی سفید گذاشته بود اما حیوان بیچاره گویی علوفه سمی خورده بود و مرده بود. الهی بریش بمیرم که چقدر غصه آن را می‌خورد.
حمید نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ بهتر است او را به مدرسه‌ی دیگری بسپاریم جایی که نزدیک همین حومه باشد.
-‌ آنجا امکانات خوبی ندارد. یک بار از آنجا بازدید کردم.
-‌ او نیازی به امکانات ندارد درسش را خوب می‌خواند. مدرسه شبانه روزی مناسب او نیست.
 
بالا پایین