جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nemo با نام [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,969 بازدید, 30 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nemo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nemo
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" تجارت سیاه "

تبسمی از مرگ، نفسی از درد و خون درون بدنم جیغ می‌زد، انگار که سرم را یوغی می‌کشید و شعله‌ای تنم را به خاکستر می‌زد، زیر بدنم گرمای آشنایی در جریان بود و آتشی که درون چشمانم روشن بود توان اینکه بتوانم پلک‌‎‎‎‎‎‎هایم را باز کنم، ازم گرفته و برده بود. صداهایی آشنا و بیگانه را می‌شنیدم که به مرور زمان در حال واضح ‌شدن بودن!
معلوم نبود چه بلایی سرم آمده است، بدنم چرا کرخت و سنگین بود؟ چرا نمی‌توانستم ببینم. بعد از تلاش‌های بسیاری با تکان دادن دستانم، کم‌کم آنها را به سمت بالا و روی چشمانم قرار دادم، چیزی به نرمی پنبه زیر دستم حس می‌شد! ناله‌ای کردم و خواستار یک قطره آب بودم، دهانم خشک و بدنم در حد مرگ وحشت کرده بود.
- خیلی زود به‌هوش میاد، فقط تا چهل و هشت ساعت آینده نباید مایعاتی از جمله آب بخوره، چون این باعث تشدید اثرات مواد میشه!
مواد؟ صدایی که می‌شندیم آشنا نبود، اما من بیشتر از هر چیزی نیاز به آب داشتم، به‌خاطر همین سعی کردم با تکان دادم پاهایم و لب زدن آرام درخواستم را بیان کنم اما هیچ شنیده نشد!
- ولی رهان، این قطعاً یه انقلاب توی صنعت دراگ درست می‌کنه!
حدس می‌زدم که این صدای سامان بود که با شک و شوق صحبت می‌کرد، اما از همه حیران‌تر صدای غم‌زده‌ی باران بود که می‌توانستم رد اشک را بر صورت افسونگرش تصور کنم، به شدت دلتنگش بودم و شنیدن صداهایی آشنا پژوای خطر را کنار می‌زد و باعث می‌شد حس کنم که نفس داغ امنیت به گونه‌هایم می‌خورد!
- ب... با... ران!
صدایم انگار از ته حفره‌هایی عمیق بالا می‌آمد، همان‌قدر ضعیف و یواش. چاله ابر‌های دلم در حال بارش بود و چقدر زود از پا درآمده بودم، اما، چرا؟
بار دیگر با صدای بلند‌تری اسم باران را ناله کردم و این‌دفعه صدای قدم‌هایی مضطرب و دردناک آمد، و لحظه‌ای بعد درون دست‌های نحیف باران قرار گرفته بودم!
- دختره‌ی احمق دیوونه!
با گریه اسمم را صدا زد و تمام اتاق را سکوت فرا گرفت، حالا خوب‌تر می‌شنیدم و حس می‌کردم، فقط صفحه‌ای تاریک جلوی چشمانم در حال رقصیدن بود!
- آ... آب!
بدنم در حال سوختن بودن و حس معتادی را داشتم که نیاز به مواد داشت، اما من فقط آب می‌خواستم!
- آ... ب، می‌‌خوام، ب... بدنم داره می‌‌سوزه!
از این سکوت مسخره به ستوه درآمده بودم، باران دستانش را از دورم خیلی سریع باز کرد و صدای هق‌هق‌های بی‌ربطش نگرانم کرد!
- س... سامان، ک... جاست؟ ک... کیا کو؟
وای خدای من، بدنم در حد مرگ می‌سوخت و لبم پاره‌پاره بود، چه اتفاق کوفتی واسه‌من افتاده بود؟
- چ... چم شده؟ ب... باران بگو!
دستانم را دیوانه‌وار تکان می‌دادم و خواستار بلند شدن بودم، باید توضیح می‌دادند این مرض ناشناخته را! اما، امان از این خارش و حس سوختن وحشتناک، انگار بدنم داشت ذوب می‌شد.
- دختر سعی کن آروم باشی و نفس عمیق بکشی!
همان صدای ناآشنا روی بدنم خط می‌انداخت و اذیتم می‌کرد، در حالی که صدایم جان می‌گرفت اسم کیا و سامان را فریاد می‌زدم و دست و پایم را مثله مار تکان می‌دادم، اما گرفتارم کرده بودند، می‌دانستم که آنها قصد آسیب زدن ندارند، اما چرا جواب نمی‌گرفتم، بار دیگر اسم باران را جیغ زدم که به حرف آمد:
- آنا، قربونت برم، فدات بشم، فقط تا فردا صبر کن، خوب میشی، من همین‌جا می‌مونم پیشت، باشه؟ قول میدم!
صدای گریه باران میان جیغ‌های فرا بنفش من گم شد و چقدر در آن لحظه بی‌قرار به‌نظر می‌رسیدم.
- چه م... مرگمه؟
دوباره آن صدای ناآشنا و خط‌هایی که روی بدنم به‌جا می‌گذاشت. صدای گریه‌های سوزناک باران به زور قطع شد، انگار که از اتاق بیرون رفتند، و من بودم و تنی که در حال ذوب شدن بود! آخ که چقدر خواستار این بودم که این لباس‌های مزخرف در تنم تکه پاره شوند و این سوزش متوقف شود، جیغ می‌زدم و با ناله دست و پایم را تکان می‌دادم تا آزاد شوند، تاریکی پیش چشمانم با تمام طنازی‌اش می‌رقصید و آرامشم را بهم می‌زد، البته تمام این‌ها قبل از صدای جهنمیه‌ای کیا بود!
- آروم بگیر!
جیغی از ته گلو زدم، دستانم از مچ به جایی که روی آن دراز کشیده بودم بسته شده بود و همین باعث شد که به گلوی کیا چنگ نزنم و خفه‌اش کنم.
- چم. شده. ک.کیا حرف بزن لعنتی! د. دستام چرا ب. بسته هست؟
وای، وای از آن سوزش خونبار. صدای چند بوق کوتاه در میان همهمه‌ای که درست کرده بودم گم شد، اما این نشان دهنده‌ی این بود که کیا در حال سردتر کردن دمای اطراف است! با جیغ بی‌جانی که از ته گلویم خارج شد، دستی بزرگ و کشیده‌ای روی شکمم قرار گرفت و باعث شد لحظه‌ای مکث کنم.
- لعنتی، داری میسوزی!
صدای قدم‌های محکم کیا به سمت بیرون بود و نمی‌دانم چرا حس کردم صدای فریادی شنیدم. دوباره درون اتاق برگشت و ناسزایی گفت، دوباره درد مزخرف یادم آمد و سوزش از سر گرفت، یخی دستان کیا حتی از روی لباسم هم آشکار بود!
- ک... کیا من چم شده؟
عصیان صدایش باعث می‌شد که جنون بیشتر روانی‌ام کند.
- با مخدر خطرناکی مسوم شدی!
به تنم تاب هراس‌انگیزی دادم با ناله گفتم:
- من . فقط آب میخوام لعنتی!
خشمی درون صدای کیا هویدا بود و وای از آن فریاد بلند آرامش!
- نمیشه، تحمل کن! هر نوع مایعات کوفتی‌ای این حالتت رو تشدید می‌کنه.
بار دیگری جیغ‌هایی از روی درد زدم، انگار که درون آتشم انداخته بودند و من زنده زنده در حال سوختن بودم.
- ب... باران ک... کجاست؟
محل صدایش هی جا به جا می‌شد و در نهایت با خشم غرید:
- نمی‌دونم کدوم گوری غیبشون زد!
صبر نداشتنم، عنان از کف داده بودم و تنم داشت جزغاله می‌شد.
- ا... این پارچه‌های م... مزخرف و از تنم دربیار!
لباس‌هایی که تار و پودشان در بدنم حس می‌شد به شدت اذیت کننده بود، انگار که الیاف نحیفشان مثله خنجر پوستم را سوراخ‌سوراخ می‌کردند، دیگر حرفی از آب نمی‌زدم. چون حالا دلیل این حالت‌های کشنده‌ام را خیلی‌خوب درک می‌کردم و می‌دانستم که برای نجات هر‌چه زودتر باید این درد کوفتی را تحمل کنم و بعد ریشه‌یابی کنم که اصلاً این مخدر چطوری وارد بدنم شده، وای!
- دارم می‌سوزم، یه‌کاری ب... .
دستی زیر پاهایم را جمع کرد و دستی کمرم را فشرد، نفس‌هایی با رایحه‌ی چوب روی صورت و موها‌یم پخش می‌شد و ثانیه‌ای بعد صدای ریختن آب توی چیزی باعث شد حدس‌‌هایی بزنم، تنم را سفت گرفتم که کیا انگشتان کشیده و بزرگش را دور کمرم سفت‌‌تر کرد و طولی نکشید که احساس کردم داره من و جایی می‌اندازه!
- همون‌طوری که می‌ذارمت، بمون و تکونم نخور... .
کمی در حالت معلق قرار گرفتم و بعد انگار که سوزش مرگبار بدنم برای لحظه‌ای قطع شد، پوستم انگار از آهن بود و سرمای آب را به درون خود نفوذ نمی‌داد.
- چ... چرا سرما رو حس نمی‌کنم؟
نگران دستم را توی آب تکون دادم که بند انگشتان کیا روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام قرار گرفت و با حالت خشمگینی غرید:
- نذار آب وارد دهنت بشه، خانم وکیل!
و بعد انگار که حس خوشی زیر رگ‌هایم به حرکت درآمد، سرگرد سطلی از یخ‌خای کوچک را روی گردن، و کله بدنم ریخت و باعث شد صدایی از روی رضایت دربیاورم و لبخند بی‌جایی بزنم!
صدایی به‌شدت آشنا و مجسم‌کننده، لایتر محبوبش! بلافاصله عطر چوب سیگار فضای حمام را پر کرد و باعث شد، تنم را ریلکس‌تر کنم.
- چرا چیزی نمیبینم؟
با مکث کلمات لعنتی در بین دهانش چرخیدند و بیان شدند:
- مخدری که باهاش مسموم شدی، مثله یه فاجعه می‌مونه خانم وکیل!
با آشفتگی بدنم را تکان دادم و گفتم:
- طبق چیز‌هایی که تا الان شنیدم اصل مخدر به شکل محلول درون آب وجود داره، و عامل تحریک کننده‌اش به مایعات واکنش نشون میده و من نمی‌دونم دقیقاً این کوفتی از کجا پیداش شده!

- اخرین بار کی آب خوردی؟
مچ دست‌هایم را در حالی که مالش میدادم، لب زدم:
- موقعه برگشتن از صحنه سامان از توی صندق عقب یکی ازماشین‌‌های پلیس، بهم یه شیشه‌ آب داد!
- درست از همون زمانی که سردردت شروع شده، مخدر داخل بدنت غلط می‌خورده و با خوردن آب، مخدر ناسازگاریش و با بدنت اعلام کرده!
با احتیاط سرم را به پشت وان تکیه دادم که کیا گفت:
- مخدر هنوز در مراحل اولیه تولیده و هیچ اثری ازش توی جهان واقعی نیست، افراد فقط با استشمام و تا زمانی که هر گونه مایعاتی وارد مریشون بشه، می‌تونن توی فضا بمونن!
کم‌کم زره‌ی آهنین بدنم در حال شکستن بود و جادوی یخ آهسته وارد رگ‌هایم می‌شد، ذهنم همچنان در بند گرز‌های آتش گرفتار بود ولی صحبت‌های سرگرد هم انگار ذغال بیشتری را وارد نورون‌هایم می‌کرد.
- تعداد کمی از افرادی که با این مخدر مسموم شدن، زنده میمونن، چون این‌قدر از آب استفاده می‌کنن، که معدشون باد کنه و بمیرن!
تجارتی جدید و سیاه که از راه دور کنترل می‌شد، افراد در زندگی واقعی مثل موش آزمایشگاهی مورد هدف قرار می‌گرفتن و افرادی در ورای دنیای مجازی، بازی را بدست گرفته و حکم‌رانی می‌کردند، اما چرا من؟
- گفتی جهان واقعی، پس انگار باز‌هم این جنایت داره توی دارک وب صورت می‌گیره؟
صدای چند قدم و بعد تن آرام و در عین حال خشن سرگرد:
- آدمایی که قصد پیشی گرفتن از مقام‌های والای دراگ، مثل مافیا‌ها رو دارن، جایی جز دارک وب براشون مثله یه تله می‌مونه!
یخ را روی قفسه سی*ن*ه‌ام کشاندم و سرم را بیشتر عقب بردم و در همین حال گفتم:
- بعید نیست که ماجرای دادستان و ملیکا مشفق و اون جنازه‌های بی‌نام، فقط بخشی از حواس‌پرتی‌های اون قاتل لعنتی باشه، تا بتونه همچین بیزنس سیاهی رو راه بندازه!
طولی نکشید که سطله یخ‌ دیگری روی بدنم خالی شد و باعث شد هیس بلندی بکشم. سوالای زیادی توی مغزم رژه می‌رفتن، مثلاً اینکه: سامان و باران کجا رفتن؟ اون صدای ناشناس متعلق به کی بود؟ چرا به‌جای اینکه من و به بیمارستان ببرن، الان توی وان حمومم، و چیزی نمی‌بینم؟ پدر و مادر قلابی پرتو الان کجان؟ یا اینکه سرگرد اخلاص دیگه چه اطلاعات دیگه‌ای داره که بهمون بده!
- پاکان، قطره‌ای رو موقتاً به چشمات زده، تا چیزی نبینی!
- چرا، نباید چیزی ببینم؟
حدس می‌‌زدم که لایتر داره بین دست‌های بزرگ و چشم‌گیر کیا چرخ می‌خوره و در حال حاضر صحنه‌ی وسیمی رو شکل داده!
- افرادی که می‌خوان این مخدرو وارد بازار مافیا بکنن، تنها هدفشون ایجاد توهم‌هایی دلخواه از مغزشونه! و خب این تنها اثر وحشتاکیشه که روی تو جواب داده.
- اما یادم نمی‌آید توهم بدجوری زده باشم!
صدای پوزخندی در حمام اکو شد و بعد:
- سامان فیلمت و داره، خانم وکیل!
هنوز کیا حرفش را کامل نکرده بود که صدای سامان و باران با بهت از بیرون حمام درآمد، و چندی بعد در با صدای بدی باز شد.
- او، او!
باران با تعجبی بسیار سمت من قدم برداشت و کف دستش را طوری روی صورتم قرار داد که انگار داشت بدنم را می‌پوشاند، اما من که لباس تنم بود!
- لطفاً برید بیرون!
با ناسزا‌های باران تازه متوجه وضعیت لباس‌هام شدم و فهمیدم که چرا تمام مدت صدای کیا خفه و از فاصله‌ی نسبتاً دور می‌آمد.
- کجا بودین شما؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
چهل و هشت ساعت بعد
نمیسیس

نگاهم خیره در چشم‌های لوکاس برق می‌زد و بوی ترس، از استشمام نفس‌های چرکینش حالم رو جا می‌آورد. واقعاً مایه‌ی تاسف بود که انجام این پروژه به فردی مثله لوکاس سپرده شده بود و چقدر باید حسرت خورد که من نمی‌تونستم رودخانه‌ای از خون نجسش راه بندازم! درسته که عضو کوچکی از باند شنل بود، اما خب بازم حضور نحسش رو لازم داشتم. چهره‌اش به خاطر تشویق ناشیانه‌ی کسی که نمیدونم کی بود،کج شد و با استهزا دهن کثیفش و باز کرد:
- عملکرد پروژه به خوبی داره پیش میره قربان، همون‌طور که پیش‌بینی می‌شد، نیمی از سهامداران شرکت اولا با جناب مالک سر پخش این دارو قرار داد بستند و نیمی از بقیه‌ی اون‌‌ها هم منتظرن تا عملکرد فروشش و ببینن.
تازه در ایران مستقر شده بود و با وجود دو رگه بودنش هنوز هم نمی‌تونست کلمات رو خوب ادا کنه، سر بی‌مویش را خاراند و دستی به عینک گردش کشید، زیپ‌لاینی که حاوی چند عدد قرص بود روی میز گذاشت.
حتی از همین فاصله هم می‌تونستم شمارش نامنظم شاهرگش رو حس کنم.
- قطعاً یه بینگ بنگ بزرگ توی صعنت داروی ایران ایجاد میکنه، نمیسیس!
طمع بود که پشت اون عینک سیاهش موج می‌زد و با جسارت زیادی سرفیسش و رو به من گرفت و گذاشت گند کاریش و به خوبی ببینم و انگیزه‌ی بیشتری برای کشتنش داشته باشم، البته مطمعن می‌شدم قبل از حسایم و با ک.س دیگه‌ای صاف کنم. درسته که خودم این بازی رو ترتیب داده بودم اما باز هم نافرمانی از دستورات شنل فقط با تنی بدون سر جبران می‌شد! با حیرت خیال این رو داشت که تونسته نمونه‌های آزمایشی قلابی رو جای نمونه‌های واقعی قرار بده و کاملاً محتویات دارو رو عوض کنه، فهمیدن این کثافت کاری رو فقط مدیون یک نفر بودیم، وکیل دردسر ساز!
صدای جیغ از سر درد آدم‌های بی‌گناهی که توی اون کلیپ جهنمی داشت به صدا درمی‌آمد، فکم را منقبض کرد. شاید اون دختر اتفاقی مسموم شده بود اما بازم ثابت کرد که خبری از نمونه‌های آزمایشی در کار نبوده! قربانی کردن افراد بی‌گناه! خطر قرمز مهمی که هر کسی اراده‌ی رد کردنش رو توی شنل پیدا می‌کرد باید با چیزی به نام جونش وداع می‌گفت، باروت درون بدنم ریخته شد، هر چه زودتر دلم می‌خواست باعث و بانی این مکاافت و البته این احمق به سزای خطاشون برسن اما خب روش عذاب دادن من کمی با بقیه‌ی خدایان متفاوت بود، معجزه‌ی مرگ و بهشون نمی‌بخشیدم.
- نمی‌دونم چرا... .
ماگ روبروم رو چنگ زدم و برای ثانیه‌های بلند مدتی نگاهم با طلقی چشم‌های کثیف لوکاس خون به پا می‌کرد.
- نمی‌دونم چرا و چطوری تونستی مخدری که بیسیک به بدن معتادا واکنش نشون نمیداده رو، این‌قدر وحشتاک دستکاری کنی؟
لوکاس که از رعب، خشکش زده بود محتوای لیوان رو یکهو سر کشید.
- نفس‌هات خس‌خس می‌کنه پسر!
درسته که رهبری پروژه توی چنگ من بوده، اما این پزشک دیوونه هم سهم زیادی از این قرار داد رو شامل میشد و کشتنش، فعلاً مجاز نبود! اما خب می‌شد که دردش رو دید، نمی‌شد؟
- بهتره خودت بگی که مغز متفکر این داستان کی بوده؟
از پیشونی لوکاس عرق سرد بود که چکه می‌کرد و وای که من چقدر دلم می‌خواست گردنش و بین انگشت‌هام خورد کنم.
- ق... قربان م... منظورتون چیه؟
قلپ دیگری از قهوه روی میز رو توی دهنم نگه داشتم و بعد با مکث قورتش دادم.
- منظورم اینه که چرا فکر کردی می‎‌تونی توی جایی که اکسیژن بدون اجازه‌ی من تبادل نمی‌شه، گندی رو به بار بیاری که جبران ناپذیره؟

چهره‌ی لوکاس به قدری دیدنی بود که باعث شد از سر لذت سیگاری آتش بزنم و با لبخند بهش خیره بشم.
- م... من کار اشتباهی نکردم م... مستر!
سری تکون دادم و چینش اتاق رو زیر نظر گرفتم.
- اشتباه رو وقتی می‌فهمی، که صد برابر دردی رو که توی تن این دختر و امثال این ساختی رو طوری بهت بدم که حتی از صدای نفس کشیدن خودت هم عق بزنی!
صدایی که با سلطه گری، طنین انداخت و باعث شد لوکاس خیلی سریع، گردنش رو برگردونه، قسم می‌‌خورم که ترق و تروق گردنش رو به وضوح شنیدم، وقتی که برگشت سر کلت توی دهنش بود! پلکش دیوانه‌وار نبض میزد و چشم‌های من خیره در مردمک‌های لرزون لوکاس، قصد در تیکه پاره کردن تنش رو داشت.
- باید اسپانسر این گند کاری به قدری کلفت بوده باشه، که تو لام تا کام حرف نمی‌زنی، نه؟
در حالی که سر کلت من توی دهان نجسش قرار داشت، سرم و پایین انداختم و از شدت بلایی که قرار بود سرش بیاد خنده‌ی سرسام‌آوری زدم، اتاق در لحظه خالی شد، آتن و بقیه محافظ‌ها هم‌زمان اتاق رو ترک کردن. لوکاس با سری لرزون از روی شانه رفتن افراد تیمش رو تماشا کرد و برای بار صدم تمام استخون‌هاش لرزید!
- اما من مطمعن میشم وقتی از شدت درد داری توی خون خودت غلط می‌خوری، از همون اسپانسر کلفتت به خوبی یاد کنی، لوکاس!
از روی صندلی پا شدم و اسلحه رو زیر کتم جا دادم، فقط چند ساعت دیگه لازم بود تا افسون درد، گریبان‌گیرش شه و با انگشت‌های زخمتش خفش کنه. تصورش هم لذت بخش بود! درد از مغزش شروع میشه و استخوان‌های جمجمش رو له میکنه، بعد در حالی که بی‌هوش روی زمین افتاده و بیناییش رو از دست داده، شروع می‌کنه به اعتراف کردن و کمی بعد‌تر، از شدت تشنگی چنان از مصرف آب رنج می‌بره که معدش باد کنه، و خب در نهایت، بمیره! روی صورتش خم شدم چشم‌هام و، روی هم فشار و دادم و حالتی به صورتم گرفتم که انگار دارم یه چیز تلخ رو مزه می‌کنم، صدای له‌له زدن لوکاس اوج گرفت و انگار می‌خواست گریه کنه. پلک‌هام و باز کردم و در حالی که با مردمک‌هام به لیوان روبروش اشاره می‌کردم، لب زدم:
- امیدوارم که از قهوت لذت برده باشی!
خنده‌‌‌ای مرگ‌آور اتمسفر اتاق را از بوی وحشت لوکاس پر کرد. چشمکی نثارش کردم و اتاق را ترک کردم، منظورم رو فهمیدم و ناله‌های لوکاس اوج گرفت و صدای زوزه‌های کرکننده‌اش اتاق رو پر کرد. دستی به کت خوش دوختم کشیدم و در حالی که آتن پشت سرم به حرکت دراومد، افراد دیگری به اتاق لوکاس هجوم بردن. انعکاس ناله و جیغ‌های اون دختر هنوز توی مغزم با تشدید اکو می‌شد. نه! اون دختر نباید درد می‌کشید، حداقل نه وقتی بهش نیاز داشتم.
از کنار نگاه سرسری به آتن انداختم و گفتم:
- پیداش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" مذاکره! "

آتن
سرم رو از روی مانیتور برگردونم و برای لحظه‌ای چشم‌هام و با دست فشار دادم، خدای بزرگ! خبر مسمومیت توی شهر با خبر پیدا شدن ده تا جسد توی مرکز شهر چنان غوغایی به پا کرده، که واقعاً غیر‌قابل‌ باور بود! توییتر با هشتگ "آب مایه‌ی مرگ! "و خبرگذاری ها با سر تیتر" نوشیدن آب منجر به مرگ شد!" رو به انفجار بود. سیگار رو توی یکی از دست‌هام گرفتم، و در حالی که لپ‌تاپ رو از روی رون‌هام کمی فاصله می‌دادم، جفت پاهام و روی میز وسط اتاق دراز کردم و دوباره، به حالت اولی برگشتم. اسکرین لپ‌تاپ رو کمی بالا پایین کردم و پوفی کشیدم، حدوداً بیش از پانزده ساعت می‌شد که جفت چشم‌هام زومه اسکرین لپ‌تاپ بود و من مشغول جمع کردن خراب‌کاری پروژه بودم، پروژه‌ای که از اولش هم پذیرشش ریسک بالایی داشت، حالا طوری خطرناک پیش رفته بود که دیگه حتی نمی‌شد کنترلش کرد. ایده خوابیده پشت این مخدر می‌تونست یه انقلاب درست کنه و بخشی از صنعت داروی ایران رو متحول! آرام‌بخشی که به طور عادی به بدن افراد معتاد کمین در داروخونه، واکنشی نشون نمیده و در صورت مصرف، فقط واسشون مثله یک مسکن ساده عمل می‌کنه، این دارو وقتی انفجار اصلی رو ایجاد می‌کنه که متمایز بودنش و توی بدن افراد سالم به نمایش بذاره، افرادی که خط دوم نوار تست اعتیادشون، کم‌رنگ یا دوتایی باشه. این دارو با ترکیب چند مخدر خارق‌العاده و نایاب می‌تونه بیزنس جدیدی رو بین دلالان دارو راه بندازه، پروژه‌ی توهم‌زا با فرایندی که داشت، حدود یک‌سال تا طرح اجرایش طول می‌کشید و به شکل کاملاً قانونی قابل اجرا بود، اما ورق داستان جایی بر‌می‌گشت که ترکیب توهم‌زا به همراه دی ام تی و سالویا، چنان روان‌گردانی رو می‌سازه که مالک اشرف، شریک اجرایی لوکاس توی این پروژه بهش "مولکول روح" میگه. اما حالا، چیزی که نباید دست کسی که نباید افتاده بود، دستور پخت داروی توهم‌زا! در حال حاضر رسپی این معجزه توی چنگال کسی بود که مطمعناً نمیسیس با شنیدنش قرار بود آسمون رو به زمین برسونه. کمی روی کاناپه جا به جا شدم و با انگشت اشاره عینکم رو کمی عقب فرستادم، سرم کمی گیج می‌رفت و جدا از شب بیداری طولانی، وسعت این اتاق بود که حس معلق بودن بهم می‌داد! اتاقی بزرگ با سقف و دیوار‌های چوبی که دیزاین سقفش به اندازه کافی نفس‌گیر بود، حاشیه‌هایی تیره با لایت‌هایی نارنجی رنگ! دو طبقه روی سرتاسر دیوار انواع و اقسام اسلحه‌های جنگی قرار داشت که با نورپردازی سفید بالاشون مثله یه اثر هنری به‌نظر می‌رسیدن، انگار درون موزه‌ای نشسته بودم که فقط و فقط عظمت و زیبایی بهت تعظیم می‌کرد! کنار در ورودی اتاق مذاکره، یک دست کاناپه با یک میز گرد با‌شکوه قرار داشت و تابلو‌هایی که روی دیوار نصب شده بود، یک‌جور وسوسه رو به آدم القا می‌کردن. فقط تعداد انگشت‌شماری مسیر این مکان شگفت‌انگیز و بلد بودن که انگار یکیشون توی راه بود! در صدای جیر‌جیری داد و باعث شد نفسی بگیرم، از حال و هوای جادویی اتاق به بیرون، که یک فاجعه بود پرت شدم و گفتم:
- چه عجب بالاخره!
پکی از سیگار ‌گرفتم با لحن مسخره‌ای گفتم:
- بیا که آتن، شهر و بهم زده دختر!
دکمه اول پیرهن سفیدم و باز کردم، وارد صفحه ایمیل جیکوب شدم، نمیدونم چرا نگاهی داشت وجود رو می‌سوزوند و خب طولی نکشید که یک جفت کفش براق و سیاه کنار پاهای دارز شده‌ام ظاهر شد، خیلی اتوماتیک وار نگاهم بالا اومد و

یک لحظه از دنیا فارغ شدم، لرزش تک‌تک سلول‌های بدنم رو حس کردم، نفسم جایی بین نایم گیر کرد و پیشونیم به عرق نشست! برخلاف انتظارم، نمیسیس اول وارد شده بود و پشت سرش اون عوضی، آب دهانم رو با صدای خجالت‌آوری قورت دادم و با احترام از روی کاناپه بلند شدم، با متاسفمی، یقه کتم رو صاف کردم و سرم رو پایین گرفتم. نمیسیس با آرامش ترسناک همیشگی‌اش روی صفحه لپ‌تاپم خم شد و گفت:
- قضیه چیه پسر؟

 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
میدان مغاناطیسی خاصی اطرافش رو احاطه کرد و با سلطه‌گری روی تک کاناپه روبه‌رو نشست. هوای اتاق مذاکره اجازه‌ی ادارک بیشتر رو نداد و من سریع همون‌جای قبلی فرود اومدم، ماهیچه‌های صورتم رو تکونی دادم و عینک رو جا‌به‌جا کردم.
- فیبی جک، متخصص بیوتکنولوژی پزشکی، عضو تیم آزمایشگاهی لوکاس! سارق رسپی توهم زا.
عکس مردی که اصالت بریتانیایی توی چهرش موج می‌زد و زوم کردم و لپ‌تاپ رو به سمت نمیسیس گرفتم.
- عملکرد آزمایشگاه لوکاس توی بیست ژانویه یعنی دو ما قبل مختل میشه، هوش سیاهی که پشت رسپی جدید بوده، محیط کشت رو به دو قسمت تقسیم می‌کنه، قسمتی که اونا باهاش روان‌گردان درست می‌کنن ... .
عکس رو عوض کردم، راه‌رویی کوچک با سه تخت استیل وسطش و چند یخچال و یک تخته وایت‌برد در سمت چپش. چیزی که این مکان رو با نورپردازی آبیش ترسناک‌تر جلوه می‌داد، نمونه‌های آزمایشی واقعی ما بود که با دستگاها‌ی مختلف متصل به مغزشون درست مثله یک مرده بی‌حرکت دراز کشیده بودند.
- و قسمتی که ما می‌بینیم ... .
و این عکس فضایی مثله یک آزمایشگاه خون رو به نمایش می‌ذاشت که افراد لوکاس با دقت در حال ترکیب و بررسی توهم‌زا بودند و نمونه‌های آزمایشی فیک هم با سرم توی دستشان، درزا کشیده و مثلاً رو به بهبودی بودن!
- فیبی جک توی همون قسمتی مشغول به کار بوده که ازش به عنوان سردخانه استفاده می‌شده و خب لازم به ذکره که چطور توی آزمایشگاه شنل، با افراد تیم شنل در حال درست‌کردن یک ترکیب دیگه بوده که لوکاس ازش خبر نداشته!
نمیسیس نگاهش خیره به عکس‌ها بود، لحظه‌ای تابی به بدنش داد و سیگار خوش‌بویش را آتش زد. آرام ولی اصلاً آرام و قرار نداشت چون با لحن تعجب‌انگیزی پرسید:
- نداشته؟
عکس رو عوض می‌کنم و هم‌چنان می‌گویم:
- خبر داشته اما کاملاً نه! فیبی با وسوسه‌، لوکاس رو تحریک می‌کنه که برای دست‌یابی به متریال پول‌ساز‌تر، نمونه‌های آزمایشگاهی شنل رو نگه داریم و به‌جاش این دستور رو روی افراد عادی امتحان کنیم، که بعدش خبری از بهبودی و پادزهر نباشه.
عکس دیگه‌ای از فیبی جک رو به نمایش می‌ذارم که کنار لوکاس با گان بیمارستانی ایستاده و درون دستاش دو سرنگ نگه داشته.
- فیبی نمونه‌های شنل رو موش آزمایشگاهی قرار می‌ده و متریال خطرناکی درست می‌کنه، این مخدر مستقیماً با آمیگدال مغز ارتباط داره و بعد از تحریک و بررسی نقاط ترس اون، همه‌ی سنسور‌ها رو خاموش یا تغییر می‌ده.
عکسی از بدن همه‌ی افراد مسموم شده به این کوفتی رو تک به تک رد می‌کنم.
- فیبی جک اولین کسی نبوده که دست به همچین دستکاری روانی زده، بین سال‌های ۱۹۵۱ تا ۱۹۶۱ سازمان (سیا) دست به یکی از ترسناک‌ترین آزمایش‌های تاریخ بشری زد. اون‌ها می‌خواستند تاثیر دستکاری روانی رو روی انسان‌ها بسنجند، به‌همین خاطر انواع آزمایش‌‌های فاجعه‌وار را روی افراد مختلف اجرا کردند تا به راه‌های بهتری برای جمع‌آوری اطلاعات و تغییر رفتار افراد دست پیدا کنند.
چهره‌ی آرام با تعجب مرگ‌آوری به من خیره شده بود و نمیسیس در حالی که هر از گاهی کامی از سیگارش می‌گرفت، انگشت اشارش و بین لب‌هاش قرار داده بود و فکر می‌کرد.

- یکی از زیرشاخه‌های این آزمایش‌ ها به نام عملیات ARTICHOKE، تاثیر هیپنوتیزم و تکنیک‌های روانشناسانه برای استخراج اطلاعات و بازجویی مورد ارزیابی قرار گرفت، همچنین سیا در تلاش بود حافظه افراد را برای عملیات‌های پنهان و سری تغییر بده و خاطرات رو جایگزین کند.
نمیسیس نفسی گرفت و با لحن خبیثانه‌ای گفت:
- و ربطش؟
ته دلم از اینکه هنوز شگفتی‌ اصلی رو نشنیده بودند به شدت خوشحال بود.
_-ربطش اینه که فیبی جک عضو سابق سیا در یک سال پایانی این آزمایش حضور داشته و در حال حاضر هم سعی داره متریالی رو درست کنه که فقط با نوشیدنش بتونه تمام نتایج آزمایش قبلی رو توی خودش جای بده!

دارویی که رهان چند ساعت قبل بهم داده بود روی میز قرار میدم.
- متاسفانه توی قضیه این مسمومیت سهوی یا عمدی، دختر پروفسور هم نقش داشته و از اون‌جایی که بچه‌ها هواش رو دارن، رهان تونسته راه نجات از این مخمصه رو پیدا کنه! اونم اینه که افراد نباید بین یک تا سه روز مایعاتی از جمله آب بنوشند، در غیر این‌صورت اون‌ها معتاد به مصرف آب می‌شوند.

آرام موهای فر خاکستریش رو که به تازگی نخ‌های مش هم بهش اضافه شده بود را با کشی بالای سرش محکم بست و هم‌زمان با من کلمه‌‌ی و، رو به زبان آورد که بعد از مکثی نمیسیس اول نگاهش رو با حس خاصی به آرام بخشید.
- به نظرم این مخدر اون‌قدری غیر قابل پیش‌بینی هست که علائمش و یک‌طور توی بدن افراد نشون نده.
آرام مبایلش رو از توی کت جینش بیرون کشید و با احترام اون رو به سمت نمیسیس گرفت. صداب جیغ و التماس یک زن آشنا از اسپیکر به خوبی قابل استماع بود، صدا کمی یواش شد و نفرات بعدی به شکل آشنا و غریبه‌ای رد می‌شدند. نگاه نمیسیس با خشم سوزانی روی مانیتور مبایل آرام قرار گرفت و این واقعاً خفقان‌آور و البته مناسب محیط بود، احتمالاً آرام هم این رو فهمید که خیلی زود دوباره سرجایش نشست، لحظه‌ای فرا رسید که چشم‌های نمیسیس رنگ جنگ به‌خودش گرفت، افراد ناشناسی درش می‌تاختند و با زخمی کردن هم‌دیگر پس زمینه نگاه او را خونین می‌کردند! مغزش داشت روایت داستانی رو می‌کرد که انگار بدجوری بوی مکافات می‌داد، باهوش بود و البته شر.
تنش بوی مرگ گرفت و سکوتش بدن من و آرام رو منقبض کرد، نیزه‌ی محبوبش، نلا رو از زیر کتش بیرون کشید و با ملایمت خاصی او را نوازش کرد.
- و مغز متفکر، از کجا روحیه‌ی ناشی‌گری رو توی جایی که من درش نفس می‌کشم پیدا می‌کنه، آتن؟
نمیسیس کاملاً با مردمک چشم‌هاش داشت من رو به گریه می‌انداخت و خیلی ترسناک بود که می‌دونست من قراره چی بگم،
- کی از این کثافتی که راه افتاده، تغذیه می‌کنه؟
نگاهش مثله یه جهنم در حال آتیش گرفتن بود و به خدا قسم که می‌تونستم شعله‌های سرخ آتش رو ببینم! چیزی که می‌خواست از دهن من بشنوه، همون بخش سوپرایز کننده بود، همون بخشی که احتمالاً تن این مرد رو به درد می‌آورد! سر تیز نلا رو روی رون پاش گذاشت و بعد از نگاه سرسریی توی اتاق مذاکره، مردمک جنون‌آورش رو قفل به چشم‌هام کرد و هم‌‌زمان با من شروع کرد به بیان اون اسم لعنتی!
- کیهان زاهدی!

 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" غوغا "

آستین دورس راه‌راهییم رو پایین‌تر کشیدم، قدمی به آیینه قدی روبه‌روم نزدیک‌تر شدم و آثار سوختگی رو لمس کردم. امروز روز پایان اون همه درد لعنتی بود! زجر و عذاب وصف‌ناپذیری که به مدت چند روز کشیدم، حالا به اتمام خودش رسیده بود و نتیجه‌ی اون‌همه رنج، تنی خسته و آسیب دیده، با حکاکی‌های آتش بود! اون مخدر لعنتی مثله مار دور بدنم می‌پیچید و چنان جیغ من و درمی‌آورد که تمام مدت هوس مرگ می‌کردم. لب‌هام به کبود‌ترین حالت خودش رسیده بود و وزن زیادی از دست داده بودم، صورتم هنوز ملتهب و رنگ پریده به‌نظر می‌آمد! چه زود اول بازی ترکش خورده بودم. نشانه‌های سوختگی، جا‌ی‌جای بدنم می‌درخشیدند، مثله یک جوانه از وسط شکفته شده و بدجور می‌سوختند، شباهتی چشم‌گیر به جسد اون ده نفر! باز هم عطر مکافات‌برانگیز مرگ، ریه‌هایم را پر کرد و ترق‌تروق راه‌پله‌ها باعث شد کمی به سامان یا کیا فکر کنم و ذهنم مشغول رهان، کسی که این چند رو تمام مدت مراقبم بود بشه، اما مگه ولوله می‌ذاشت؟
- نمی‌آیی، نه؟
باران از ته گلوش نعره‌ای سر داد و با شوق و ذوق صندلی‌های مخصوصمون رو روی کف پارکت‌ها کشید، قرار بود طوفانی راه بندازیم! دامن سفیدی که پام بود رو تکونی دادم و توی آیینه به خودم لبخندی زدم، بعد از چند روز سوختن توی تنور آتش، باید این مراسم، به نحو احسنت اجرا می‌شد. از بعد مرگ پدرم، غم سایه‌ای نحسش و توی خونه پهن کرد و باعث شد به هیچ عنوان سمت راه‌پله‌های بالا نرم! باران جیغ دیگه کشید و من آهسته و با اکراه، از پله‌های اتاقی که روزی حکم تنفسم رو داشتند، بالا رفتم. در مشکی رنگ باز بود و ... .
- یوهو!
ناله‌ی خوشایندی توی وجودم به صدا درآمد و باعث شد همه‌ی اون احساسات منفی و بد، پر بکشند! تنفسم ریتم بهتری گرفت و با جیغ خفه‌ای که زدم باران از پشت بهم هجوم آورد! افسونی به گلوم چنگ زد و نمی‌دونم چرا انگار توی اون لحظه هیچ‌چیزی رو به جز پیانو و ویالونی که هنوز هم سالم و زیبا به‌نظر می‌رسیدند، نمی‌دیدم! من و بابا پشت اون صندلی‌های کوچیک و نرم با هم معجزه می‌ساختیم! پروفسور خیلی چیزا این‌جا، توی همین اتاق بهم یاد داد. حالا می‌فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم که توی این دو سال اخیر به اینجا سر نزدم، اینجا بوی زندگی می‌داد! مستانه خندیدم و دست باران رو محکم چسبیدم، انگار زمان فقط توی همون ثانیه بود، باران مثله دیوونه‌ها قهقهه می‌زد و نشستن روی اون صندلی‌ها رو برام سخت‌تر می‌کرد. با هم نزدیکشون شدیم:
_ نمی‌خوام دیگه اون‌مدلی ببینمت، هورا!
با آوردن کلمه‌ی هورا به صورتش که واقعاً یه، نقاشی محض بود خیره شدم و لبخندی زدم، هورا! لقبی که کیهان به زیبا‌ترین حالت ممکن بهم داده بود، خدای غوغا و آشوب کردن! خاطرات زندگی توی ژاپن همراه با آتسومی، کیهان و بابا مثله یه قطار، هو‌هو کشان از روبروی صورتم رد شد! این اتاق بوی گذشته می‌داد، بوی خاک، بوی غم‌زده‌ی پنجره، بوی پذیرشی به همراه درد. با اولین قدم روی جای همیشگی‌ام نشستم، قلبم با حرارات می‌زد! روپوش چوبی پیانوم رو برداشتم، باران هم همین‌کار رو با ویالونش انجام داد، دستام رو نا‌منظم رو کلاویه‌هاش کشیدم و لبخند بزرگی زدم، انگار قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. چندی بعد خندیدم و باران طوری نگاهم کرد که انگار خل شدم! فقط چند ثانیه، چند ثانیه دیگر مانده بود به شاهکاری وسیم! شاهکاری که من و باران نوازنده‌اش بودیم و بس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" شاهدی از غیب فرا می‌رسد! "

سردرگمی مخمصه ، یا هر احساس پیچیده‌ای که سعی در درکشون دارم حالا به حداقل مقدار خودشون رسیدن، توی اتاق فکر زیر نور نارنجی کناف اتاق من، دوباره دور هم جمع شدیم! به‌خاطر اون مسمومیت بودار، به اندازه‌ی کافی از روند این بازی عقب افتادم و حالا اون زمانیه که باید افکارم رو توی یک نقطه جمع می‌کردم. سامان به دنبال پیدا کردن مشخصات والدین پرتو، حالا به جایی رسیده بود که این بازیه مزخرف رو، قابل توضیح‌تر جلوه می‌داد. باران به همراه مادرش برای ملاقات اقوام پدریشون، به اطراف شیراز رفته بودند و خدای من! تنم با وجود گرمایی که لباس‌ها بهم می‌دادن در حال لرز گرفتن بود و خب سرگرد هم مزید بر علت! با انگشتاش سر لایتر رو به رقص گرفته بود و مثل همیشه به دنبال نقطه‌ای روی فرش، در حال فکر کردن بود، سامان به محض وارد شدن سری برای سرگرد تکان داد و سلام بلندی به من گفت. میمیک صورتش کمی سرخوش و مشغول به‌نظر می‌رسید.
- قضیه پرونده پرتو مقیمی رو فراموش کنید که می‌خوایم درمورد پرتو اصلانی حرف بزنیم.
اعتراف می‌کنم که شروع غیر‌منتظره‌‌ای بود!
- پنج هفته پیش گزارشی مبنی بر مفقود شدن دختر پانزده ساله‌ای به نام پرتو اصلانی ثبت می‌شه، این یه گزارش عادی به‌نظر می‌رسید تا زمانی که یه ریپورت دیگه به نام پرتو مقیمی ثبت می‌شه و چند ساعت بعد جسدش زیر یک صمند پیدا میشه.
سرگرد سر لایتر رو محکم بست، که ارتعاش فلزی مانندی ازش بلند شد و به دنبال اون سام شروع کرد به راه انداختن لپ‌تاپش!
- طبق چیزی که فهمیدم بعد از قتل پرتو مقیمی، پول هنگفتی به حساب مادر قلابی پرتو واریز می‌شه، همون پاداشی که من و شما فکر می‌کردیم که از طرف طوفان بوده اما حساب مبداء هیچ نام و نشون علنی نداره و چیزی که قراره سرتون رو منفجر کنه اینه که... .
سام در حالت خوشی، با ضرب روی یکی از دکمه‌های لپ‌تاپ کلیک کرد و مانیتور رو چرخوند به سمت ما، و این واقعاً یه انفجار لعنتی بود.
- این دختر توی دارک وب، خودش و به فروش گذاشته بوده، و حدس می‌زنید حساب مقصد متعلق به کی بوده؟
کیا با کمک دو دستش، موها‌ی و نسبتاً بلدنش و به بالا هدایت کرد و با من لب زد:
- لادن مقیمی!
توده‌ای از حیرت بدنم و به بند شلاق گرفته بود و وای! وای از اون عکس، با نگاه سرسری به تاریخ پایین تصویر متوجه شدم که خیلی به زمان قتل پرتو نزدیک بوده، توی این عکس پرتو با لب‌هایی سیاه و صورتی ورم کرده نشون داده می‌شه، تصویر بعدی فقط دو روز تا زمان تصادف مونده و توی این لعنتی، پرتو با تنی که سوختگی‌هایی مشابه به من داشت، روی یک تخت فلزی خوابیده بود و عکس بعد همون پرتره‌ی مرگی بود که توی سردخانه نسخه‌ی دیگری ازش دیده بودم!
وایی گفتم و جلوی چشم‌هام و تا حد ممکن گرفتم، به فاصله‌ی چند ثانیه درون مغزم انفجاری شکل گرفت، و تمام حرف‌های سامان رو به شکل مرموزی تایید کرد، پرتو اصلانی در هر سه عکس مرده بوده!
کیا دستی به کراوات سفتش می‌کشه و با حرکت گردنش اون و شل می‌کنه.
- خودکشی کرده، روش آزمایش شده، و بعد‌هم سوزونده شده!
پرتو سه بار مرده؟! چیزی که سامان می‌گفت یه پارادوکس خیلی جدی رو توی مغزم ایجاد کرد که باعث شد بیانش کنم.
- پس حالت مورب دست‌هاش چی میگه؟
کاملاً سعی داشتم که با صورت کیا توی این وضعیت دیدار نکنم و فکر هم کنم که موفق شده بودم، چون تنها چیزی که ازش می‌دیدم آستین‌های پیرهنش بود و انگشت‌هایی که حالا روی مانیتور در حال حرکت بودن، نیمی از عکس‌ رو که تصویر بدن جزغاله شده‌ی پرتو بود و با دستش پوشونده بود و تکه‌ی مورد نظرش رو آزاد گذاشته بود.
- اگه درست نگاه کنی، می‌فهمی که خبری از اندامی به‌نام دست توی این عکس نیست! یعنی این‌قدر بهش فشار آورده شده که استخوان‌هاش به سمت بالا تمایل پیدا کرده.
با کمی فکوس، احساس تهوع پیدا کردم و بعد سرم و به معنای فهمیدم تکان ریزی دادم! انگار تمام محتویات معدم توی دهنم جمع شده بود و فقط یک تلنگر نیاز داشت تا... .
سامان که طرف دیگه‌ای از میز بزرگ کارمون نشسته بود، با انگشتش به چوب ضربه زد و گفت:
- قاتل با وجدان!
همون‌طور که احساس سرسام‌آوری داشتم لبه‌ی بلوزم رو گرفتم و تکانی دادم که باعث شد آستین بلوزم بالا بره، و کیا به محض دیدنشون مچ دستم و سفت بگیره. نور چراغ‌ مطالاعه روی میز رو به دستم نزدیک‌تر کرد، بدنم به‌خاطر لمس ناگهانی سرگرد در حال تب کردن بود و این بدجوری داشت آزارم می‌داد.
- پس درواقع طوفان طعمه‌ی خوش‌آمد گوییش و از توی دارک وب پیدا کرده، خیلی غیر قانونی بدن پرتو رو سفارش داده و ازش استفاده کرده. جالبه!
نگاهی به نقطه‌ای که حالا بین انگشت‌های سرد سرگرد بود انداختم، اثرات سوختگی حالا داغون به‌نظر می‌رسیدن، اطرافشون زخم‌هایی باز شده بود و کمی دلهره‌آور به‌نظر می‌رسید!
- پس با این حساب، سوزوندن جسد فقط کاوری برای اثرات مخدر بوده؟!
- کاملاً درسته.
دست‌های کیا که از دور ساعدم باز شد، هر دو اثر سوختگی پرتو و خودم رو کنار هم قرار دادم.
- و این قضیه قراره چه کمکی به دادگاه فردا بکنه؟
سامان و کیا هم‌زمان پوزخندی می‌زنن که من سرم و مشکوک کج می‌کنم تا بتون صورت کیا رو بهتر ببینم.
- توی این بازی، هر کسی که اثری از یاد طوفان توی ذهنش باقی مونده باشه، به دست حوادث طبیعی محو می‌شه!
در حالی که کیا صداهایی رو با لایترش ایجاد می‌کرد، سرش و بالا گرفت و با یک پرتاب، بنگ! چشم‌هام و هدف گرفت.
- پدرت و ناتسومی، دختر مشفق و دادستان، پرتو و ... .
از گوشه و کنار مغزم، صدای جیغی شنیده ‌شد، جواب رو پیدا کردم!
- راننده‌ی صمند!
هنوز اون نگاه خیره و وحشی میخ چشم‌هام بودن، بدنم به قدری سفت شده بود که حس می‌کردم اگه یکم دیگه دامه پیدا کنه، تمام ماهیچه‌های تنم منفجر می‌شه.
- می‌خوام تمام هست و نیست اون راننده رو بکشی بیرون پسر!
سامان با تعجب لب و لوچش و تکونی داد و مانیتور لپ‌تاپ رو به سمت خودش برگردوند و با سرعت زیادی مشغول شد.
افکارم هنوز در زندان شوک چند لحظه‌ی پیش در حالی دست و پا زدن بود، و خدای من از چی به چی رسیده بودیم! با خوشحالی که داشت کم‌کم به بدنم تزریق می‌شد روی میز با تندی ضرب گرفتم و گفتم:
- زودتر تمومش کن سامان.
سامان خنده‌ای رو به صورتم کرد.
- فقط ده دقیقه طول میکشه خانم وکیل!

تا چند ساعت دیگه با باج‌گیر قهاری ملاقات می‌کردم که قرار بود بندی که طوفان براش بافته بود و بدجور به آب بده! فقط مرز بین یک تهدید و همکاری لازم بود که بتونیم شاهدی از غیب بسازیم و روند فردای دادگاه رو تغییر بدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" شاهد! "

- بهشون بگید حلالم کنن به‌خدا! اگه فقط یکم حواسم و بیشتر جمع می‌کردم الان اون دختر بیچاره گوشه‌ی قبرستون نخوابیده بود... .
دست‌هاش و روی چشم‌هاش گذاشت و با بدبختی عینکش و درآورد، سیل دیدنی اشک از چشم‌هاش روانه بود و وای که چقدر خواستار این بودم که بهش مشت بزنم. عصبی دستی به مقنعه سرمه‌ایم کشیدم و همین‌که خواستم سوالم رو مطرح کنم با مهارت تحسین برانگیزی، نقشش رو ادامه داد:
- با تمام جونم این مجازات و می‌پذیرم، کاملاً حاضرم که توی زندان بپوسم که جون یه آدم بی‌گناه و گرفتم.
- خانوادتون چی میشه آقای ضیافت؟
مرد روبه‌روم چنان در نقشش غرق شده بود که حواسش به چرت و پرت‌هایی که می‌گفت نبود، خدای من در این بین نمی‌دونم کیا دقیقاً به کجا و چرا این‌قدر با دقت داشت خیره می‌شد؟
- اونا هم مجبورن، به خاطر خطای من بسوزن و بسازن خانم وکیل.
از شدت و زور اشک و فشاری که این نقش مزخرف روش گذاشته بود، صورتش قرمز و مژه‌های بورش زیر اون عینک مزخرف چرب به‌نظر می‌رسیدن. پرونده‌ی دکتر ضیافت رو روی میز گذاشتم و یک‌بار دیگه اون و برگ زدم، شگفت انگیزه!
- عباس ضیافت، چهل و دوساله، پزشک عمومی، دارای چند فقره سابقه کیفری بازداشت از تاریخ هشت مهر امسال، متهم به مباشرت در سرقت مقرون به آزار با داروی بی‌هوشی به قصد دست درازی و قصد جعل کردن مدارک گذرنامه. حدود سال هشتاد و شش به علت پیدا کردن کار، قربانیات رو با روهیپنول بی‌هوش می‌کردی و... .
به علت دهان باز ضیافت لبخندی زدم و صفحه‌ی موبایلم رو روبه‌روش گرفتم.
- این عکس و فیلما اصلاً جالب نیستن.
محتوای مانیتور موبایلم خشونت برانگیز و تهوه‌آور بود، خدای من اصلاً صفت جالب برای توصیف اعمال شیطانی مثله ضیافت مناسب نبود! با نگاه به چشمای جست و جو‌گر من کمی به خودش مسلط شد و دوباره عینکش رو روی صورتش فشار داد.
- من واقعاً نمی‌دونم چی می‌گید خان... .
با حالت عصبی گفتم:
- شش سال به‌خاطر این جرمت حبس کشیدی و پشت‌بندش مدرک، شغل، حقوق و حتی خانوادت و از دست دادی! یعنی به معنای واضح‌تر به خاک سیاه نشستی.
روی کلمه خانواده، تشدید محکمی گذاشتم تا متوجه گند بزرگش بشه.
- ایده‌ی احمقانه‌ای داشتی دکتر!
دست‌هام و روی میز گذاشتم و توی چشم‌هاش دقیق شدم، خب بذارید اعتراف کنم، ترسناک بود! وحشیانه دچار تغییر خلق و خو شد، انگار توی صدم ثانیه اشک‌هاش خشک شدن و رنگ چهره‌اش به حالت نرمال برگشت، ریتم نفس‌هاش آرام شد و بعد از هوف بلندی، شروع کرد به قهقه زدن!
روی صندلی فلزی به جلو و عقب پرتاب می‌شد و دست‌هاش و بهم می‌کوبید.
- گیریم اظهارات خانم و آقا در رابطه با به خاک نشستن من درست باشن، حالا چجوری می‌خواین اثباتش کنیم؟
با ناباوری بهش در حال تماشاش بودم که سرگرد با دست‌هاش من و به کمی به عقب هدایت کرد و خودش سلطه‌گرانه، وارد کادر شد!
- دستت و بده!
دستش و با خون‌سردی سمت انگشت‌های گناهکار ضیافت برد و بهشون چنگ زد، چرخوندشون و با دقت تمام بهشون خیره شد!
- این، یکم زیادی تو چشمه!
کیا داشت از حلقه‌ی پر زرق و برقی حرف می‌زد که مالکش قطعاً این مرد نبود. نگاهم سمت بند انگشت‌هاش رفت و خب، حالا دلیل اون‌همه موشکافی توی سر و وضع دکتر رو درک کردم. ضیافت حالا خفه خون گرفته بود و داشت عرق می‌کرد، یعنی چقدر اون حلقه براش اهمیت خاطر آورده بود؟ این‌قدر پشتش به جایی مطمعن گرم بوده که پرونده‌ی کثیف و سنگینش هم نتونست بترسونتش، اما حالا فقط با یک تلنگر به اون انگشتر مرموز، به ترسو‌ترین موش دنیا تبدیل شده بود. تته‌پته‌ی نامفهومی کرد، سرگرد معطل نکرد و انگشتر و از توی انگشتش بیرون کشید، آخ ضیافت که بالا رفت کیا صندلی رو با پاش کنار زد و با صدای بلند داد زد:
- معصومی؟
طولی نکشید که مردی با پیرهن چهارخونه قرمز و کت چرم مشکی روش وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی گفت:
- بله قربان؟
در حالی که سرگرد زبانش رو به توضیح باز کرده بود، حلقه رو هم داخل زیپ‌لاینی گذاشت که نمی‌دونم از کجا درش آورده بود!
- این حلقه رو بسپر دست بچه‌‌های اطلاعات، می‌خوام رجا روش نظارت تکمیلی رو داشته باشه!
اون مامور که ظاهراً فامیلش معصومی بود نزدیک سرگرد شد و بدون تردید زیپ‌لاین رو از دست کیا گرفت.
- تا فردا گزارشش و روی میزم می‌خوام.
مامور احترام نظامی دوباره‌ای گذاشت و از اتاق ملاقات بیرون رفت. این‌قدر در پی حیرت و دقت کیا گرفتار بودم که هیچ رفتاری نمی‌تونستم انجام بدم، تا حالا بیشترین زمان‌هایی رو که با هم گذروندیم یا توی اتاق کارم بوده یا ماشین و اعتراف می‌کنم این وجهه جدید از مهارت و پرستیژ جدیی که سرگرد داشت واقعاً زبونم رو بند آورده بود. ضیافت هم چنان در حالات تهوع‌آور خودش دست و پا می‌زد که از فرط فشار دوباره شروع کرد به قهقه زدن، این دیگه چه دیوانه‌ای بود؟ دست‌هاش کنار بدنش لق‌لق می‌خوردن و خودش با خنده‌ای ترسناک بالا و پایین می‌شد.
- امیدوارم بعد از اومدن نتایج هم همین‌قدر با ذوق بخندی، دکتر!
با گفتن جمله‌ی کیا، مرد روبه‌روم ساکت شد و با مکثی سر تا پای من و سرگرد را از نظر گذراند.
- امیدوارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
"کشف قرمز"

برقی که توی گوی رمزآلود کیا داشت چشمم رو کور می‌کرد، به شکل ملتهب کننده‌ی بوی یک کشف جدید را می‌داد!
- پیداش کردیم، خانوم وکیل!
سام با عینک گرد و موهای شکلاتی در هم پیچیده‌اش روبه‌روی من کنار سرگرد نشست و دو‌‌ پوشه به دست من و کیا داد.
- کولاک کردی آقای رجا!
در حالی که تمام تنم از شدت دانستن در حال رنج کشیدن بود و اثر سوختگی‌ها دیوانه‌وار شیون سر می‌داد، لبخندی زدم و منتظر نگاهی به برگه‌ها انداختم.
- اون رینگ مشکوکی که توی دسته ضیافت دیدید، یکی از کمیاب‌ترین حلقه‌های تمام الماس دنیاست که به علت نگین‌کاری ضریفی که روی نوار‌هاش به کار رفته در ابتدا سولد اوت و دیگه تولید نشده.
سام برگه‌ای که توی یک کاور پلاستیکی قرار داشت و روی میز هل داد. عکس، واضح و در عین حال زیبا بود!
- حلقه تمام الماس هفتاد میلیون دلاری کمپانیه{ Shawish }، حدوداً صد و هشتاد و پنج نفر از سالی که تولیدات این انگشتر شروع شده، دست به خرید این محصول زدن، که دو نفر از اون افراد مقیم ایران بودن!

سام یک عکس را دوباره روی میز هل داد و با اخم دنبال اون یکی گشت، نگاهم رو متمرکز روی زن وسط عکس کردم، پالتویی خز دار دور گردنش انداخته بود و در نقش یک بزرگ خاندان با تکبر و ناز روی یک مبل سلطنتی نشسته بود. سام با ماژیک قرمز دور سرش یک دایره زده بود و بعد با پیکانی در نزدیک‌ترین گوشه‌ی عکس نوشته بود، { تاریخ فوت: هزار و سیصد و نود و نه}. ثانیه‌ای نگذشت که عکسی از بین انگشتان سرگرد سر خورد و کنار تصویر اول افتاد! سام با تلاطم نفس راحتی کشید و عکس پیرزن را برگرداند. دوباره با ماژیک قرمزی روی عکس دوم که پرتره‌ی یک شاه را به رخ می‌کشید ضربه زد. مردی با موهای جو گندمی و نسبتاً بلند، چشم‌های نافذ و کت و شلواری خوش‌دوخت و مارک!
- رادان مددی، مردی که داره اواسط دوره‌ی چهل سالگی‌اش رو می‌گذرونه، مقیم فرانسه‌ و تنها دارنده‌ی حاضری هست که اون انگشتر رو سال هشتاد و هشتاد خریده، یک کثافت به تمام معنا.
چشم‌هایم رو کمی روی هم فشردم و روی میز خم شدم.
- کارش چیه؟
- توی صنعت مد پاریس شهرت زیادی داره و بنیان‌گذار یک مرکز اهدای عضو در لندنه، و همچنان دستش به قاچاق اعضای بدن هم آلوده است.
- سابقه‌ی شکی از سمت پلیس داشته؟
سرگرد هومی کشید و سامان در ادامه گفت:
- به علت سیاست‌‌های غیر قانونی، نه! درواقع سوژه مورد نظرمون یک متهم کاملاً منطقی به‌نظر می‌رسه چون به وسیله‌ی صنعت مدلینگی که برای خودش راه انداخته نه تنها از قابلیت پولشویی برخورداره بلکه به خاطر معروف بودنش توی سطح شهر خطی از جانب پلیس هم روش نمی‌افته!

مغزم از سر آگاهی جیغ فرا‌بنفشی کشید. پس به احتمال به شدت زیاد فروشنده‌ی بدنه چند بار به مرگ آغشته شده‌ی پرتو، رادان مددی بوده. خدای من! کشف فروزنده‌ای که علی‌رغم مسیر طوفان داشتیم حالا ما رو توی این بازی قرمز لعنتی یک قدم جلوتر برد.
- کی و چجوری می‌تونیم ملاقاتش کنیم؟
صدای پژوا‌کننده‌ی سرگرد بالاخره بلند شد، نگاهم را به سمت مردمک دورگه و خیره‌کننده‌ی کیا سوق دادم. ذهن باهوشش مثله همیشه بدون مقدمه‌چینی، دنبال یک افسون چاره می‌گشت.
- از شانس فرا خوبمون، این لجن دوشنبه پرواز به سمت تهران داره، و برنامه‌ای ترتیب داده تا با شرکت‌های بزرگ مدلینگ ایران، بیزنس مشترکی رو راه بندازه!
لبم رو تر کردم و با فکری که توی مغزم آشوب به پا کرده بود، گفتم:
- چه شرکت‌هایی قرار متقاضی باشن؟

همین‌که واج اول از دهانم بیرون پرید، سرگرد با ترکش به هم خوردن مژه‌هایش خط فکری من را به چنگ گرفت.
- هاوژین و اروند!
افکارم روی میز در حال رقصیدن، پر سر و صدا به‌نظر می‌رسید. راه پیش رو وسیم و واضح بود، بوی قابل ادارک بودنش رو هم می‌تونستم تصور کنم. سرگرد می‌دونست که باید برای ورود به این مهمونی دنبال چی باشه، این میدان سلطه و نفوذ متعلق به اونا بود و بس! میدانی که قرار بود چاله‌ابر‌های شیشه‌ای این خون‎‌واره رو روشن کنه. فقط کمی دیگه زمان لازم بود تا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«کبودی»

آب جوش با صدای هیس مانندی روی دانه‌های کاپوچینو خالی شد، کمتر از چهار ساعت دیگه دادگاه پرتو مقیمی شروع می‌شد و با وجود اینکه وکیل این پرونده‌ی وحشتناک بودم خبر نداشتم که لادن قراره چه اظهاراتی داشته باشه، با همون پیامک کوچیک چند روز قبلش مبنی بر حضورش و اینکه می‌خواد اعترافاتی بکنه ارتباطمون قطع شد، رسماً اظهاراتش اهمیتی نداشت، فقط دلم پی ضیافت بود که بتونه توی دادگاه حاضر بشه، پس دقیقاً چی... . نعره‌ی سامان رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و باعث شد سرم و بالا بگیرم.
سام روی کلیدی از کیبورد زد و بلافاصله، با غرور و شادی به رستگار چشم‌دوخت، کیا هم با حالت تشویقی سرش و تکون داد و گفت:
- کارت عالی بود پسر!
کیا کنترل رو به دست گرفت و صدای تلویزیون را غیر منتظره بالا برد.
- و اما بشنوید از ادامه‌دار بودن تعداد جان باختگان بر اثر نوشیدن آب! دکتر بینا وزیر سازمان بهداشت اعلام کرد که علل اصلی فوت این افراد بر اثر وجود نوعی مخدر عجیب و ناشناخته به نام «نفس مرگ» بوده. گویا این ترکیب مرگ‌آور توهم‌هایی اسفناک در مغز ایجاد و ساختار عصبی آن را دچار اختلال می‌کند. هم‌اکنون متخصصان به دنبال تجزیه و تحلیل این مخدر به علاوه راه حل درمان آن هستند، با هم ب... .
صدای آخ دردمندم که بلند شد، کتری برقی که دیگه توش آبی نمونده‌بود رو روی اپن ولو کردم و جیغ خفه‌ای زدم. تازه فهمیدم که با شروع اخبار دوباره آب جوش رو توی لیوان خالی می‌کردم! مچ دستم جای مورد علاقه مولکول‌های آب، دوباره به فنا رفته‌بود. زخم‌های تقریباً خشکش حالا دوباره تر شده‌بود و طعم بدی به خودش گرفته‌بود، دستی با دمای ملایم آرنجم و سفت چسبید و دستم و به سمت آب یخ هدایت کرد.
- کجایی تو؟
رستگار در عرض صدم ثانیه، بدون اینکه صدای قدم‌هاش و بشنوم پشت سرم ظاهر شده بود، نفس‌هام کمی سنگین شده بود اما دیگه جیغ نمی‌زدم.
- هیچ‌وقت بهم نشون ندادی، شبی که مسموم شده بودم چه توهم‌هایی می‌زدم!
رعشه‌ای از امواج صدای کیا ساطع شد و گفت:
- هیچ‌وقت نخواستی ببینیشون.
خب راستش حاضر نبودم صدای زجرآور خودم که به کبود‌ترین حالت ممکن توی گوشم زنگ می‌خورد رو دوباره بشنوم، بدون شک یکی از هراس‌انگیزترین شب‌های زندگیم بود!
- در طبیعی‌ترین حالت باید از مهمونی دوشنبه و دادگاه چهار ساعت دیگه‌ت حرف بزنی، خانوم وکیل!
دستم و از زیر آب یخ برمی‌دارم و با دو سمت یخچال می‌رم تا پماد سوختگی که پاکان تجویز کرده‌بود رو بزنم، در همین بین با حرص میگم:
- جواب سوال اولم و که با نعره‌ای سامان گرفتم، اما خب برای دومی هیچ نظری ندارم!
- نظری نداری یا... .
گذاشتن پماد توی یخچال و برگشتم مصادف شد با دیدن دو تا چشم طاغی و دردنده، که قصد گرفتن اعتراف داشتن!
- دیگه برات مهم نیست؟
نمی‌دونم چرا سرگرد قادر به شناسایی رد کوچک‌ترین افکار من هم بود، همزمان با صدای عصیان خیره‌کننده‌ی ویالون باران از طبقه‌ی بالا، هر دو سرمان رو بالا گرفتیم. ثانیه‌ای بعد نوازش کلاویه‌های پیانوی من توسط دست دیگری که متعلق به سامان بود هم بلند شد، خدای من! سامان در کنار باران به شکل وحشتناکی در طبقه بالا هماهنگ و زیبا می‌نواختند! نفسی گرفتم و با اینکه سوزن‌سوزن شدن مچ دستم هر لحظه به دردمند‌ترین حالت خودش می‌رسید، لب زدم:
- شاید هر دوش!
خب اعتراف می‌کردم که دادگاه امروز فقط به یک دلیل برام استرس‌زا و مبهم هست، اونم حس ترسی که از خبر ناپدید شدن راننده‌ی سمند، مضنون این پرونده به گوشم می‌رسید! تا الان هر کی توی این مسیر ردی از طوفان با خودش حمل کرده، برای همیشه حذف شده! هنوز هم در حالی که سرم رو بالا گرفته‌بودم به صورت کیا زل زدم، جاده‌ی لعنتی چشم‌هاش برام پر از سوال و پیچ و خم بود. اون از افکار ملتهب من خبر داشت و لازم به گفتنش هم نبود، اما در این بین چرا این دلشوره داشت سر به فلک می‌کشید؟
- فقط امیدوارم که مأمورات به خوبی از ضیافت مراقبت کرده باشن، دلم نمی‌خواد توی زندان بمیره!
لحنم کمی طلبکارانه بود و باعث شد چهره‌ی دورگه‌ی روبروم اخم کنه و با خنده‌ی یواشی بگه:
- اینکه چ... .
موبایل کیا زنگ خورد و باعث شد دهنم و بسته نگه دارم. نمی‌دونم چرا فردی درون مغزم ناله سر داد؟ انگار دلش می‌خواست از حصار دردی که توی سرم بود خودش رو رها کنه، آشوب داشتم و این کمی، زیادی عجیب بود، چشمم به دهان سرگرد تا نجوای خبر بدی رو بده... .
- کجا؟
حرفم و پس می‌گیرم، اصلاً هم عجیب نبود! صدای هراس‌انگیز کیا نشون می‌داد که آشوبی که ازش حرف می‌زدم کاملاً قابل لمسه. با فریاد بلند «کی کشتتش؟!»، سر جام میخکوب شدم. بویی حامل کبودی بدن زیر بینی‌ام پیچید، بوی مرگ بود! راننده‌ی سمند، کشته شده‌بود... .
بدنم شل شد و دست‌هام کنار بدنم افتاد، چون فضای ذهنی من صد بار به این دیوار شک چوب حقیقت کوبانده بود، آمادگی عجیبی بدنم را در آغوش گرفت. ناخودآگاه پاهایم را به سمت اتاقم کشاندم، کیا هنوز فریاد می‌زد و من در این فکر بودم که کدام مانتو را برای دادگاه بپوشم؟


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«زندگی بین دو ثانیه»

- چنانچه در بزه قتل عمدی قاتل فرار یا فوت کند، درخواست اولیاء دم مبنی بر قصاص، به صورت خودکار به دیه تبدیل می‌شود و لازم نیست اولیاء دم مجددا مطالبه دیه کنند.
چکش قاضی با ضرب کوبیده‌شد و همهمه‌ای داخل دادگاه رو فرا‌گرفت، زیر چشم‌های لادن گود و صورتش بدجور زرد شده‌بود، من هم دست کمی از لادن نداشتم، چون تنها کاری که امروز از دستم بر می‌آمد به عنوان وکیل تته‌پته‌ای بیش نبود! از روی صندلی با خیز بلند شدم و در لحظه صورت نا‌امید لادن رو در بین جمعیت گم کردم. خدای من!
- ضیافت و توی حموم.... .
با دویدن به سمت در صدای سامان کنار گوشم خاموش شد و جاش و به صدای بلند گریه یک زن داد، دسته‌ی کیفم رو سفت‌تر گرفتم و با تمام حواس به سمت اون ناله‌های آشنا رفتم. اشتباه نمی‌کردم! لادن با مانتو و شال پشمی قهوه‌ای در‌حالی که از پشت شونه‌های می‌لرزید، تلو‌تلو می‌خورد.
- خانم مقیمی!
فریاد بلندم به گوش لادن نرسید، همان‌طور که می‌دویدم در بین انبوهی از آدم‌های متحرک توی راهروی باریک دادگاه، از قبل هم بیشتر گمش می‌کردم، تا اینکه با دراز کردن گردنم شالش رو تشخیص دادم، آدم‌های زیادی رو با ضرب شونه‌ام مورد عنایت قرار دادم، اما تا می‌تونستم بهش نزدیک شدم و دستش و به چنگ گرفتم. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم نگاهی به رنگ و رخ زردش انداختم، مردمک چشم‌هاش که بالا اومد ردی از اطمینان وجودم را به آتش کشید. قادر به درک احوالش نبودم، گریه می‌کرد، قرمز بود و در عین حال می‌خندید.
- من رو می‌کشن!
با لبخند هیستریکی در حالی که مویرگ‌های چشمش در حال پاره شدن بود، خندید و به ضیافت ناسزا گفت، حالا دیگه مطمئن شدم که لادن حرفی برای گفتن داشت.
- من و می‌کشن!
- کسی تهدیدتون کرده؟
پوزخندی زد و گریه کرد.
- توی دادگاه، می‌خواستین چی بگین؟
توی نگاهش پر از هراس شد و با وحشت در حالی که مردمک چشم‌هاش پشت سرم رو دید می‌زد، بهم نگاه کرد.
- باید از این شهر برم، اونا... .
سرش و کج کرد و به پیامکی که در لحظه براش اومد نگاه سرسری و بعد جدی انداخت، جیغ کشید! دستش و از توی انگشتام بیرون کشید و دیوانه‌وار دویید، حتی قبل از اینکه بدونم چی شده! وای خفیفی گفتم، از روی ناچاری دستم و به کمرم زدم و بعد از هوف بلندی، هر چی قدرت توی پاهام بود رو جمع کردم. شونه‌ام تقریباً نابود و نفسم با رنج بالا می‌آمد، زیر پاهام زمین سرامیکی دادگاه به آسفالت سخت تبدیل شد، آفتاب سوزانی به صورتم خورد و گواه داد که اینقدری دویدم که از راهروی طویل و بخش و بخش دادگاه بیرون اومدم، دستم و به زانوم زدم و سرم و هراسان چرخوندم. خدای من!
- لادن!
- خانم مقیمی!
صدای جیغ‌هام کر‌کننده و سوختگی‌های دستم انرژی وصف‌ناپذیری داشتن که باعث می‌شد بخواهم از درد به خودم بپیچم ولی گره‌ی مشت‌هام رو سفت کردم و پرهای کرمی ش
ال لادن رو تشخیص دادم! در حالی که بهش نزدیک‌تر می‌شدم زمزمه‌های خفیفی اطرافم رو پر کرد. وقتی پشت سرش قرار گرفتم با جدیت صداش زدم، اما اون همچنان راه خودش رو می‌رفت.
- خانم مقیمی، یه چیزی بگید!
صدای ضعیفی شنیدم.
- خانم مقیمی وایسین لطفاً!
جهشی زدم و بازوش و گرفتم، در حالی که صورتش رو برمی‌گردوند، باهام حرف زد، واج‌ها از دهانش نامفهموم بیرون می‌اومدن و واقعاً قادر به درکشون نبودم.
- ترانه‌ی من... .
عقب عقب رفت!
- خانم مقیمی ضیافت و از کجا می‌شناسید؟ هیچ می‌دونید حلقه‌ای که توی دستشه... .
- اون عوضی... .
گردنش افتاده‌بود، عقب عقب می‌رفت و به خیابون نزدیک شده‌بود، خدای من! نمی‌تونستم نگهش دارم یا حتی نمی‌فهمیدم داشت کی رو مخاطب قرار می‌داد!
- اون بی‌شرف بچه‌ی من و صد بار کشت.
سرعتش رو تند‌تر کرد و من ناچاراً قدم‌های بلند‌تری برداشتم.
- منظورتون چ... .
تا اومدم جمله‌ام رو کامل کنم دستی از پشت، مانتوم و مچاله کرد و بعد صدای برخورد جسمی با پوشش فولادی یک ماشین غول‌تشن اطراف رو لرزوند. نگاهم به کفش‌های درآمده‌ی جلوی پام گره خورد و رد خون رو وحشیانه دنبال کرد، لادن روی زمین افتاده بود و در حالی که ماشین برای بار دوم از روش رد می‌شد، صورتش له و مچ دستش کج، کنار صورتش غنچه شده بود! جیغ کر‌کننده‌ای سر دادم و نگاهم و پایین انداختم، کمتر از سی ثانیه، لادن زنده نبود! کفش براق و سیاهی زیر پاهایم محکم شده بود، همان دست نجات که نذاشته بود جای من و لادن عوض بشه الان مانتوم رو مچالی کرده‌بود و کمرم رو چنگ می‌انداخت. نفسم جایی میان دنده‌ها حبس شده‌بود! در حالی که دور لادن رو مثل یک انفجار آدم پر می‌کرد من هنوز یک قدم مانده به کفش‌هایش در حال لرزیدن بودم، نگاهم به دهان نامشخص لادن گره خورده‌بود که در چند ثانیه قبل داشت کلمه‌ی «ترانه»را بر زبان می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین