- Aug
- 35
- 716
- مدالها
- 2
" تجارت سیاه "
تبسمی از مرگ، نفسی از درد و خون درون بدنم جیغ میزد، انگار که سرم را یوغی میکشید و شعلهای تنم را به خاکستر میزد، زیر بدنم گرمای آشنایی در جریان بود و آتشی که درون چشمانم روشن بود توان اینکه بتوانم پلکهایم را باز کنم، ازم گرفته و برده بود. صداهایی آشنا و بیگانه را میشنیدم که به مرور زمان در حال واضح شدن بودن!
معلوم نبود چه بلایی سرم آمده است، بدنم چرا کرخت و سنگین بود؟ چرا نمیتوانستم ببینم. بعد از تلاشهای بسیاری با تکان دادن دستانم، کمکم آنها را به سمت بالا و روی چشمانم قرار دادم، چیزی به نرمی پنبه زیر دستم حس میشد! نالهای کردم و خواستار یک قطره آب بودم، دهانم خشک و بدنم در حد مرگ وحشت کرده بود.
- خیلی زود بههوش میاد، فقط تا چهل و هشت ساعت آینده نباید مایعاتی از جمله آب بخوره، چون این باعث تشدید اثرات مواد میشه!
مواد؟ صدایی که میشندیم آشنا نبود، اما من بیشتر از هر چیزی نیاز به آب داشتم، بهخاطر همین سعی کردم با تکان دادم پاهایم و لب زدن آرام درخواستم را بیان کنم اما هیچ شنیده نشد!
- ولی رهان، این قطعاً یه انقلاب توی صنعت دراگ درست میکنه!
حدس میزدم که این صدای سامان بود که با شک و شوق صحبت میکرد، اما از همه حیرانتر صدای غمزدهی باران بود که میتوانستم رد اشک را بر صورت افسونگرش تصور کنم، به شدت دلتنگش بودم و شنیدن صداهایی آشنا پژوای خطر را کنار میزد و باعث میشد حس کنم که نفس داغ امنیت به گونههایم میخورد!
- ب... با... ران!
صدایم انگار از ته حفرههایی عمیق بالا میآمد، همانقدر ضعیف و یواش. چاله ابرهای دلم در حال بارش بود و چقدر زود از پا درآمده بودم، اما، چرا؟
بار دیگر با صدای بلندتری اسم باران را ناله کردم و ایندفعه صدای قدمهایی مضطرب و دردناک آمد، و لحظهای بعد درون دستهای نحیف باران قرار گرفته بودم!
- دخترهی احمق دیوونه!
با گریه اسمم را صدا زد و تمام اتاق را سکوت فرا گرفت، حالا خوبتر میشنیدم و حس میکردم، فقط صفحهای تاریک جلوی چشمانم در حال رقصیدن بود!
- آ... آب!
بدنم در حال سوختن بودن و حس معتادی را داشتم که نیاز به مواد داشت، اما من فقط آب میخواستم!
- آ... ب، میخوام، ب... بدنم داره میسوزه!
از این سکوت مسخره به ستوه درآمده بودم، باران دستانش را از دورم خیلی سریع باز کرد و صدای هقهقهای بیربطش نگرانم کرد!
- س... سامان، ک... جاست؟ ک... کیا کو؟
وای خدای من، بدنم در حد مرگ میسوخت و لبم پارهپاره بود، چه اتفاق کوفتی واسهمن افتاده بود؟
- چ... چم شده؟ ب... باران بگو!
دستانم را دیوانهوار تکان میدادم و خواستار بلند شدن بودم، باید توضیح میدادند این مرض ناشناخته را! اما، امان از این خارش و حس سوختن وحشتناک، انگار بدنم داشت ذوب میشد.
- دختر سعی کن آروم باشی و نفس عمیق بکشی!
همان صدای ناآشنا روی بدنم خط میانداخت و اذیتم میکرد، در حالی که صدایم جان میگرفت اسم کیا و سامان را فریاد میزدم و دست و پایم را مثله مار تکان میدادم، اما گرفتارم کرده بودند، میدانستم که آنها قصد آسیب زدن ندارند، اما چرا جواب نمیگرفتم، بار دیگر اسم باران را جیغ زدم که به حرف آمد:
- آنا، قربونت برم، فدات بشم، فقط تا فردا صبر کن، خوب میشی، من همینجا میمونم پیشت، باشه؟ قول میدم!
صدای گریه باران میان جیغهای فرا بنفش من گم شد و چقدر در آن لحظه بیقرار بهنظر میرسیدم.
- چه م... مرگمه؟
دوباره آن صدای ناآشنا و خطهایی که روی بدنم بهجا میگذاشت. صدای گریههای سوزناک باران به زور قطع شد، انگار که از اتاق بیرون رفتند، و من بودم و تنی که در حال ذوب شدن بود! آخ که چقدر خواستار این بودم که این لباسهای مزخرف در تنم تکه پاره شوند و این سوزش متوقف شود، جیغ میزدم و با ناله دست و پایم را تکان میدادم تا آزاد شوند، تاریکی پیش چشمانم با تمام طنازیاش میرقصید و آرامشم را بهم میزد، البته تمام اینها قبل از صدای جهنمیهای کیا بود!
- آروم بگیر!
جیغی از ته گلو زدم، دستانم از مچ به جایی که روی آن دراز کشیده بودم بسته شده بود و همین باعث شد که به گلوی کیا چنگ نزنم و خفهاش کنم.
- چم. شده. ک.کیا حرف بزن لعنتی! د. دستام چرا ب. بسته هست؟
وای، وای از آن سوزش خونبار. صدای چند بوق کوتاه در میان همهمهای که درست کرده بودم گم شد، اما این نشان دهندهی این بود که کیا در حال سردتر کردن دمای اطراف است! با جیغ بیجانی که از ته گلویم خارج شد، دستی بزرگ و کشیدهای روی شکمم قرار گرفت و باعث شد لحظهای مکث کنم.
- لعنتی، داری میسوزی!
صدای قدمهای محکم کیا به سمت بیرون بود و نمیدانم چرا حس کردم صدای فریادی شنیدم. دوباره درون اتاق برگشت و ناسزایی گفت، دوباره درد مزخرف یادم آمد و سوزش از سر گرفت، یخی دستان کیا حتی از روی لباسم هم آشکار بود!
- ک... کیا من چم شده؟
عصیان صدایش باعث میشد که جنون بیشتر روانیام کند.
- با مخدر خطرناکی مسوم شدی!
به تنم تاب هراسانگیزی دادم با ناله گفتم:
- من . فقط آب میخوام لعنتی!
خشمی درون صدای کیا هویدا بود و وای از آن فریاد بلند آرامش!
- نمیشه، تحمل کن! هر نوع مایعات کوفتیای این حالتت رو تشدید میکنه.
بار دیگری جیغهایی از روی درد زدم، انگار که درون آتشم انداخته بودند و من زنده زنده در حال سوختن بودم.
- ب... باران ک... کجاست؟
محل صدایش هی جا به جا میشد و در نهایت با خشم غرید:
- نمیدونم کدوم گوری غیبشون زد!
صبر نداشتنم، عنان از کف داده بودم و تنم داشت جزغاله میشد.
- ا... این پارچههای م... مزخرف و از تنم دربیار!
لباسهایی که تار و پودشان در بدنم حس میشد به شدت اذیت کننده بود، انگار که الیاف نحیفشان مثله خنجر پوستم را سوراخسوراخ میکردند، دیگر حرفی از آب نمیزدم. چون حالا دلیل این حالتهای کشندهام را خیلیخوب درک میکردم و میدانستم که برای نجات هرچه زودتر باید این درد کوفتی را تحمل کنم و بعد ریشهیابی کنم که اصلاً این مخدر چطوری وارد بدنم شده، وای!
- دارم میسوزم، یهکاری ب... .
دستی زیر پاهایم را جمع کرد و دستی کمرم را فشرد، نفسهایی با رایحهی چوب روی صورت و موهایم پخش میشد و ثانیهای بعد صدای ریختن آب توی چیزی باعث شد حدسهایی بزنم، تنم را سفت گرفتم که کیا انگشتان کشیده و بزرگش را دور کمرم سفتتر کرد و طولی نکشید که احساس کردم داره من و جایی میاندازه!
- همونطوری که میذارمت، بمون و تکونم نخور... .
کمی در حالت معلق قرار گرفتم و بعد انگار که سوزش مرگبار بدنم برای لحظهای قطع شد، پوستم انگار از آهن بود و سرمای آب را به درون خود نفوذ نمیداد.
- چ... چرا سرما رو حس نمیکنم؟
نگران دستم را توی آب تکون دادم که بند انگشتان کیا روی قفسهی سی*ن*هام قرار گرفت و با حالت خشمگینی غرید:
- نذار آب وارد دهنت بشه، خانم وکیل!
و بعد انگار که حس خوشی زیر رگهایم به حرکت درآمد، سرگرد سطلی از یخخای کوچک را روی گردن، و کله بدنم ریخت و باعث شد صدایی از روی رضایت دربیاورم و لبخند بیجایی بزنم!
صدایی بهشدت آشنا و مجسمکننده، لایتر محبوبش! بلافاصله عطر چوب سیگار فضای حمام را پر کرد و باعث شد، تنم را ریلکستر کنم.
- چرا چیزی نمیبینم؟
با مکث کلمات لعنتی در بین دهانش چرخیدند و بیان شدند:
- مخدری که باهاش مسموم شدی، مثله یه فاجعه میمونه خانم وکیل!
با آشفتگی بدنم را تکان دادم و گفتم:
- طبق چیزهایی که تا الان شنیدم اصل مخدر به شکل محلول درون آب وجود داره، و عامل تحریک کنندهاش به مایعات واکنش نشون میده و من نمیدونم دقیقاً این کوفتی از کجا پیداش شده!
- اخرین بار کی آب خوردی؟
مچ دستهایم را در حالی که مالش میدادم، لب زدم:
- موقعه برگشتن از صحنه سامان از توی صندق عقب یکی ازماشینهای پلیس، بهم یه شیشه آب داد!
- درست از همون زمانی که سردردت شروع شده، مخدر داخل بدنت غلط میخورده و با خوردن آب، مخدر ناسازگاریش و با بدنت اعلام کرده!
با احتیاط سرم را به پشت وان تکیه دادم که کیا گفت:
- مخدر هنوز در مراحل اولیه تولیده و هیچ اثری ازش توی جهان واقعی نیست، افراد فقط با استشمام و تا زمانی که هر گونه مایعاتی وارد مریشون بشه، میتونن توی فضا بمونن!
کمکم زرهی آهنین بدنم در حال شکستن بود و جادوی یخ آهسته وارد رگهایم میشد، ذهنم همچنان در بند گرزهای آتش گرفتار بود ولی صحبتهای سرگرد هم انگار ذغال بیشتری را وارد نورونهایم میکرد.
- تعداد کمی از افرادی که با این مخدر مسموم شدن، زنده میمونن، چون اینقدر از آب استفاده میکنن، که معدشون باد کنه و بمیرن!
تجارتی جدید و سیاه که از راه دور کنترل میشد، افراد در زندگی واقعی مثل موش آزمایشگاهی مورد هدف قرار میگرفتن و افرادی در ورای دنیای مجازی، بازی را بدست گرفته و حکمرانی میکردند، اما چرا من؟
- گفتی جهان واقعی، پس انگار بازهم این جنایت داره توی دارک وب صورت میگیره؟
صدای چند قدم و بعد تن آرام و در عین حال خشن سرگرد:
- آدمایی که قصد پیشی گرفتن از مقامهای والای دراگ، مثل مافیاها رو دارن، جایی جز دارک وب براشون مثله یه تله میمونه!
یخ را روی قفسه سی*ن*هام کشاندم و سرم را بیشتر عقب بردم و در همین حال گفتم:
- بعید نیست که ماجرای دادستان و ملیکا مشفق و اون جنازههای بینام، فقط بخشی از حواسپرتیهای اون قاتل لعنتی باشه، تا بتونه همچین بیزنس سیاهی رو راه بندازه!
طولی نکشید که سطله یخ دیگری روی بدنم خالی شد و باعث شد هیس بلندی بکشم. سوالای زیادی توی مغزم رژه میرفتن، مثلاً اینکه: سامان و باران کجا رفتن؟ اون صدای ناشناس متعلق به کی بود؟ چرا بهجای اینکه من و به بیمارستان ببرن، الان توی وان حمومم، و چیزی نمیبینم؟ پدر و مادر قلابی پرتو الان کجان؟ یا اینکه سرگرد اخلاص دیگه چه اطلاعات دیگهای داره که بهمون بده!
- پاکان، قطرهای رو موقتاً به چشمات زده، تا چیزی نبینی!
- چرا، نباید چیزی ببینم؟
حدس میزدم که لایتر داره بین دستهای بزرگ و چشمگیر کیا چرخ میخوره و در حال حاضر صحنهی وسیمی رو شکل داده!
- افرادی که میخوان این مخدرو وارد بازار مافیا بکنن، تنها هدفشون ایجاد توهمهایی دلخواه از مغزشونه! و خب این تنها اثر وحشتاکیشه که روی تو جواب داده.
- اما یادم نمیآید توهم بدجوری زده باشم!
صدای پوزخندی در حمام اکو شد و بعد:
- سامان فیلمت و داره، خانم وکیل!
هنوز کیا حرفش را کامل نکرده بود که صدای سامان و باران با بهت از بیرون حمام درآمد، و چندی بعد در با صدای بدی باز شد.
- او، او!
باران با تعجبی بسیار سمت من قدم برداشت و کف دستش را طوری روی صورتم قرار داد که انگار داشت بدنم را میپوشاند، اما من که لباس تنم بود!
- لطفاً برید بیرون!
با ناسزاهای باران تازه متوجه وضعیت لباسهام شدم و فهمیدم که چرا تمام مدت صدای کیا خفه و از فاصلهی نسبتاً دور میآمد.
- کجا بودین شما؟
آخرین ویرایش: