جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,012 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
بی‌بی‌ناز‌خانم بی‌توجه به محو شدن ماه‌نگار، در کیسه‌ی کوچکش دنبال چیزی می‌گشت، همین که بیرون آورد لبخندی زد و چشم به دخترک دوخت.
- بیا جلو!
ماه‌نگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیه‌ای از طرف صمصام‌خان برای عروسی که به خونه‌ی نادرخان میره.
ماه‌نگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجه‌شون نبودم.
بی‌بی‌نازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماه‌نگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! می‌موندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا می‌کنم خوشبخت بشی.
بی‌بی‌ناز‌خانم که از چادر بیرون آمد زنان خانه که شاه‌شرف، ترلان و مارال هم به آن‌ها اضافه شده بودند سریع پیش آمدند. شروان و شرخان هم از دورتر خود را به خانم رساندند. بی‌بی‌نازخانم اشاره‌ای به جوان همراهش کرد که اسب را بیاورد.
شروان گفت:
- کجا‌ خانم؟ می‌موندید چادر منو روشن می‌کردید.
- ممنونم شروان! باید برم.
بعد رو به آغجه‌گول کرد و‌ پرسید:
- جهاز ماه‌نگار آماده‌س؟
آغجه‌گول کمی دستپاچه من و من کرد و گفت:
- والا خانم! ماه‌جان هنوز‌ وقتش نبود، جهازش آماده نیست.
- جهاز اون یکی دخترت که می‌خواستی شوهرش بدی کامله؟
- بله خانم!
- خب کم و کسری جهاز ماه‌نگارو‌ از جهاز اون بذار.
رو به شروان کرد و ادامه داد:
- اون دختر دیگه‌تو سرحد مرخص کن، تا وقت کنه جهازشو دوباره کامل کنه، خواستگارش هم معترض شد بفرستش پیش من.
شاه‌شرف با کمی پیش کشیدن خودش گفت:
- خیالتون تخت خانم! پسر من منتظر میمونه سرحد عروسشو می‌بره، برادرزاده‌هام مثل بچه‌های خودمن، برای ماه‌جان کم نمی‌ذاریم.
بی‌بی‌نازخانم سری تکان داد:
- خوبه، ماه‌نگار داره خون‌بس جای غریب میره، نمی‌خوام‌ کم و‌ کسری جهازش هم چماق بالای سرش بشه، آغجه! دخترتو مثل کلانترزاده راهی خونه‌ی بخت می‌کنی. شروان! تو هم کم و کسر نذار، نگو دختر شوهر میدم، خیال کن پسر زن میدی، براش عروسی بگیر، می‌دونم تکلیف پدر دختر نیست اما توقع نداشته باش نادرخان برای عروس خون‌بسش عروسی بگیره، نذار حسرت عروسی به دل دخترت بمونه، همین‌جا براش عروسی بگیر و بفرستش خونه‌ی بخت، دخترت میره عروس خان بشه، اسمش عروس‌ خون‌بسه اما رسمش زن خانزاده است. بزرگش بگیرید.
شروان سرش را بیشتر خم کرد و «اطاعت خانم» گفت. بی‌بی‌نازخانم سری تکان داد و به طرف اسبش که افسارش را مردجوان گرفته بود رفت و با کمک ندیمه‌اش سوار شد. نگاه آخرش را به ماه‌نگار که در آستانه‌ی چادر ایستاده بود انداخت، لبخندی به او زد و به راه افتاد.


* سنگ زرافشان یا سنگ دلربا عضوی بسیار کمیاب از خانواده کوارتز به علت ساختار خاص، دارای حالت درخشان خاصی میباشد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
با رفتن بی‌بی‌ناز خانم، شروان رو به زن‌ها کرد و گفت:
- شنیدید که خانم چی گفت، تا روز‌ وعده‌ی نادرخان وقت دارید ماه‌جانو مثل کلانترزاده آماده رفتن به خونه‌ی شوهرش کنید، کارهای زنونه دست شما، اما بدونید من برای دخترم کم نمی‌ذارم، جای نادرخان خودم براش عروسی می‌گیرم، پس هر خرجی لازم شد دریغ ندارم، همین الان هم میرم‌ وعده‌ی ساز و نقاره میگرم براش. شما هم کم نذارید برای ماه‌جان!
شروان سراغ اسبش رفت و با سوار شدن از چادر دور شد. آغجه‌گول دستی بر ران پایش زد و گفت:
- بمیرم برای ماه‌جانم که این‌طوری باید عروس بشه.
باغداگول سریع رو به عروسش تشر زد:
- زبون به دهن بگیر، همه دست به دست هم می‌دیم دخترتو خوب می‌فرستیم بره خونه‌ی شوهرش، حالا هم بریم بهم نشون بدین جهاز ماه‌جان چیه، تا کم و کسری‌شو مشخص کنیم.
دقایقی بعد زن‌ها و دخترها در چادر بزرگ دور هم جمع شده و اندک جهاز ماه‌نگار را که در میانشان گذاشته بود را وارسی می‌کردند.
جهاز دختران ایل همان بافته‌های دستانشان بود که خودشان باید برای خود می‌بافتند تا به خانه‌ی شوهر ببرند. از فرش و زیرانداز بگیر تا جاجیم و گلیم و خوابگاه و پشتی، حتی خرده‌ریزهایی چون جوال و چنته و بلدان یا هر چیز دیگری که در یک خانه‌ی ایلیاتی بافته می‌شد.
دختران ایل از همان سن کم، زمانی که دست راست و چپشان را تشخیص می‌دادند به همراه بزرگ‌تری روی دار می‌نشستند و در بافتن دست‌بافته‌ها کمک می‌کردند و یاد می‌گرفتند و همین که به حدی از مهارت می‌رسیدند که خودشان دار مستقل بزنند، مسئول بافتن جهاز آینده‌ی خود می‌شدند، وظیفه‌ای که هر دختر ایلیاتی به گردن خودش داشت و جهاز تکمیل شده امتیازی برای هر دختر دم‌بخت محسوب می‌شد و حاکی از زرنگ و کاری بودن او‌ در خانه‌ی شوهرش بود.
ماه‌نگار دو سه سالی بیشتر نبود که دار مستقل خود را برپا می‌کرد و آن‌چنان بافته‌های زیادی نداشت که جهازش کامل باشد. شاه‌شرف، باغداگول و ترلان جهاز او‌ را زیرو‌رو می‌کردند و آغجه‌گول با غصه فقط آه می‌کشید و به دست‌بافته‌های دخترش نگاه می‌کرد. گل‌نگار و مارال عقب‌تر از همه کنار هم‌ نشسته و درگوشی با هم صحبت می‌کردند، اما‌ ماه‌نگار جلوتر از آن دو در سکوت به بقیه خیره بود.
شاه‌شرف بعد از وارسی رو به ماه‌نگار کرد.
- ماه‌جان! خوابگاهت چرم نشده، پشتی هم نداری، قالی هم فقط یکیه.
ماه‌نگار گفت:
- پشتی‌هام‌ روی دار هست، تازه شروع کردم.
شاه‌شرف کمی اخم کرد.
- تا یه ماه دیگه تموم نمی‌شه، تازه چرم‌ کردنش هم هست.
بعد رو‌ به گل‌نگار کرد.
- گل‌جان! عمه! تو پشتی‌هاتو بده ماه‌جان، پشتی‌های ماه‌جانو‌ تموم کنید و‌ بردار.
رو‌ به ماه‌نگار کرد.
- ماه‌جان! همین فردا خوابگاهتو میدم دومان ببره شهر چرم کنه.
گل‌نگار گفت:
- عمه‌جان! من و‌ ماه‌جان نداریم، اصلاً هرچی‌ کم داشته باشه خودم بهش میدم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به طرف خواهرش برگشت. لبخند تلخی به او‌ زد و دستش را گرفت.
- منو ببخش گل‌جان که جهازتو می‌برم.
گل‌نگار دست دیگرش را روی دست سرد ماه‌نگار گذاشت.
- این چه حرفیه ماه‌جان؟ غصه هیچی رو‌ نخور! گلیمم رو می‌ذارم کنار، می‌شینم روی پشتی‌های تو، زود تمومش می‌کنم.
مارال هم دستی به بازوی دخترعمو زد و گرچه از ته دل برای ماه‌نگار و افراسیاب غمگین بود اما خود را شاد نشان داد.
- ماه‌جان! من هم هستم، میام کمکتون، نمی‌ذارم‌ روی دار چیزی جا بمونه.
ماه‌نگار با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت:
- فداتون بشم! من شما رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
گل‌نگار که اشک در چشمانش جمع شده بود سر خواهرش را در آغوش گرفت.
- فدای دلت ماه‌جان! نمی‌ذارم بگن بی‌جهاز رفتی.
بغض ماه‌نگار شکست. دستش را روی کمر خواهر گرداند و زار زد.
- من چطور‌ باید دوریتونو تحمل کنم؟
با این حرف، مارال دست روی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بلند نشود و زن‌ها هم که با هم حرف می‌زدند و روی جهاز ماه‌نگار نظر می‌دادند، سکوت کردند. هیچ‌کـس جوابی برای این سؤال ماه‌نگار نداشت. این یک‌ حقیقت بود که این یک‌ ماه و اندی که تا روز‌ موعود باقی مانده بود، آخرین فرصت‌های بودن ماه‌نگار کنارشان بود و بعد از آنکه نادرخان و‌ پسرش آمده و او را می‌بردند دیگر‌ معلوم نبود کی دوباره او‌ را ببینند. آغجه‌گول خواست دوباره شیون از سر بگیرد که با تشر باغداگول مجبور به سکوت شد. ترلان هم چشم‌غره‌ای به دخترش مارال زد و آرام گفت:
- دختر! خودتو جمع کن تو الان باید حال ماه‌جانو خوب کنی، نشستی به گریه؟
با حرف مادر مارال اشک‌هایش را پاک کرد و سر تکان داد. شاه‌شرف رو به ماه‌نگار که هنوز در بغل گل‌نگار گریه می‌کرد گفت:
- ماه‌جان این حرفا و‌ گریه‌ها رو بذار برای وقتی که کار نداریم، الان خودتونو جمع و جور کنید که کارمون زیاده.
ماه‌نگار از آغوش خواهر جدا شد و اشک‌هایش را پاک‌ کرد.
- شرمنده عمه‌جان! چشم، دیگه گریه نمی‌کنم.
شاه‌شرف نگاهی غمگین به ماه‌نگار انداخت. دلش برای این دختر گر گرفته بود اما باید خود را محکم نگه می‌داشت. رو به گل‌نگار که او هم‌ داشت اشک‌هایش را پاک‌ می‌کرد گفت:
- گل‌جان! پاشو‌ برو‌ جهازتو‌ بیار ببینیم چیکار باید بکنیم.
گل‌نگار «چشم»ی گفت و بلند شد تا سوی دیگر خانه رفت. عمه بعد به طرف مارال چرخید.
- مارال! تو هم‌ ماه‌جانو ببر هم‌ آبی به صورتش بزنه هم توی چادر کوچیک‌ خواست یه کم دراز بکشه تا حالش خوب بشه، ما خودمون همه کارها رو می‌کنیم، اینجا نباشه بهتره.
ماه‌نگار بلند شد.
- نه‌ عمه‌جان‌! خودم‌ میرم، مارالو‌ اذیت نکنید.
ماه‌نگار از چادر بیرون رفت و ترلان رو به دخترش کرد.
- واسه چی نشستی مارال؟ تو که همیشه لودگیت به راه بود، برو یه خورده با دخترعموت شوخی کن، از غم درش بیار.
مارال با چشمان سرخش نگاهی به مادرش انداخت، نمی‌توانست بگوید من هم به خاطر دل ناکام‌ برادرم‌ حال خوشی ندارم، ناچار «چشم» گفت و بلند شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار آبی به صورتش زده و‌ درحال رفتن به چادر کوچک بود که مارال خودش را به او‌ رساند.
- صبر کن ماه‌جان من هم‌ بیام.
ماه‌نگار مقابل چادر ایستاد تا مارال برسد.
- لازم‌ نبود بیای، اذیت میشی.
مارال ضربه‌ای‌ به بازوی دخترعمویش زد.
- چه اذیتی؟ بریم داخل تا بقیه نیستن یه کم درد و دل کنیم.
هر دو به جوال‌هایی که ته چادر چیده شده، رویشان جاجیمی انداخته و یک بالش هم گذاشته بودند، تکیه زده و نشستند. ماه‌نگار زانوهایش را در بغل گرفت و درحالی‌که نگاهش به بیرون چادر بود گفت:
- مارال! به افرا بگو ماه‌جان شرمنده‌ت شد.
مارال به طرف دختر که هنوز‌ نگاهش به روبه‌رو‌ بود برگشت.
- این چه حرفیه ماه‌جان؟
ماه‌نگار در همان حال ادامه داد:
- مارال! قول بده بهش بگی ماه‌جان نمی‌خواست اما‌ مجبور‌ شد.
مارال دستش را روی بازوی او‌ گذاشت.
- می‌دونم عزیز! می‌دونم، افرا هم می‌دونه، کاری از دست هیچ‌کـس بر نمیاد.
اشکی از گوشه‌ی‌ چشم ماه‌نگار پایین غلطید.
- به زن‌عمو‌ بگو‌ زودی برای افرا یه دختر نشون کنه تا منو یادش بره.
مارال هم‌ برگشت و نگاهش را به بیرون چادر داد.
- افرا هم‌ حال خوبی نداره، از همون روز‌ دیگه خونه نیومده و همش کنار چادر خان مونده، آقام میگه افرا خیلی پریشون شده، میگه همون‌جا هم‌ نه زیاد حرف می‌زنه نه چیزی می‌خوره، اون هم‌ مثل تو‌ از زندگی افتاده اما‌ کاری از دستش برنمیاد، حکم خان هس.
ماه‌نگار چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشت.
- تقدیر منو هم اینجوری نوشتن.
سرش را گرداند تا نگاهش به مارال بخورد.
- همیشه، هرجا، هرکی‌ منو می‌دید می‌گفت قشنگ‌تر از خواهراتی، حالا کجان که ببینن قشنگی چه فایده داره وقتی پیشونی ندارم، بداقبال‌تر از من توی طایفه دختر نیست.
مارال به زور‌ لبخندی زد. خوب می‌فهمید حق با اوست، اما آمده بود غم دخترعمویش را از بین ببرد، پس گفت:
- زیاد هم بداقبال نیستی، داری میری زن پسر خان بشی.
ماه‌نگار پوزخندی زد و بلند شد بالش روی جوال‌ها برداشت، روی زمین انداخت، دراز کشید و نگاهش را به سقف چادر داد. مارال هم همان‌طور که کنارش دراز می‌کشید گفت:
- کاش اسمشو‌ می‌دونستی.
ماه‌نگار بدون آنکه نگاه از سقف بگیرد انگشتانش را روی سی*ن*ه در هم فرو کرد.
- نوروز... اسمش نوروزه.
مارال یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- نه بگو نوروزخان!
ماه‌نگار فقط پوزخند زد. مارال ادامه داد:
- آقام‌ می‌گفت لطفعلی زده وارث نادرخانو کشته، یعنی خان بعدی رو... حالا تو هم‌ داری زن پسر‌ نادرخان میشی یعنی این نوروز‌خان کسیه که جای اونی که مرده بعداً خان میشه.
ماه‌نگار به طرف دخترعمویش چرخید.
- مارال! شاید نادرخان پسرای دیگه‌ای هم داشته باشه.
مارال هم‌ چرخید.
- خب این دیگه بداقبالیه توئه... .
مارال کمی فکر‌ کرد.
- ولی ببین، اگه اونی که مرده وارث نادرخان بوده، پس پسر بزرگشه، میگن هم سن لطفعلی بوده حالا شاید هم یه خورده بزرگ‌تر، پس این نوروزخان که باید از اون و لطفعلی کوچیک‌تر باشه، به نظر من اینی که شوهر‌تو شده حتمی پسر دومیشه، پس میشه خان بعدی.
ماه‌نگار کمی از نیم‌رخ به او چشم دوخت.
- مارال! تو‌ چطور می‌تونی توی چنین وضعی که غم و غصه همه رو گرفته باز به این چیزها فکر‌ کنی و خوش باشی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
مارال کمی مکث کرد و ادامه داد:
- اتفاقاً الان که غم و غصه‌ها گرفتنمون باید اینجوری فکر کنیم تا یه خورده دلمون خوش بشه، ما که نمی‌تونیم‌ چیزی رو‌ عوض کنیم، پس غصه خوردن‌ چه فایده‌ای داره؟ بذار یه کم از این حرفای چرند بزنم خوش بگذرونیم، اگه بدت میاد دیگه حرف نمی زنم.
لبخند شیرینی که‌ چند روزی بود از لبان ماه‌نگار پر کشیده بود دوباره روی لبانش ظاهر شد.
- نه مارال‌جان! بگو شاید من هم بدبختیم یادم رفت.
مارال کمی نیم‌خیز شد دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- باشه، پس خوب گوش بده... وقتی زن نوروز‌خان شدی، چون قشنگ و‌ ترگل‌ورگلی، همون شب اول‌ قاپشو می‌دزدی، بعد میشی خانمش، وقتی هم که نادرخان مرد و نوروزخان نشست سرجاش، تو میشی ماه‌جان خانم.‌‌.. .
مارال کمی مکث کرد.
- نه، اونا نمیگن ماه‌جان، ما میگیم، تو‌ میشی ماه‌نگار‌خانم، بعد برات کلفت و نوکر می‌ذاره که دست به سیاه و سفید نزنی، میشی یکی‌ مثل بی‌بی‌نازخانم... اون موقعس که دیگه باید امر و نهی کنی.
خنده‌ی صورت ماه‌نگار پهن شده بود، مارال کمی ابرو درهم کرد.
- ولی‌ یه مشکلی این وسط هست، تو که بلد نیستی امر و نهی کنی، اینقدر مهربونی که کلفت و‌ نوکرها ازت حساب نمی‌برن.
ما‌ه‌نگار از تخیلات دخترعمویش به خنده افتاد و‌ مارال که خوشحالی او‌ را دید ادامه داد:
- بعد که نوروز‌خان دید کل ابهت خانی‌شو مهربونی‌های زنش داره به باد میده به فکر‌ چاره میفته که‌ چیکار کنه از دست تو، نه می‌تونه ازت بخواد مهربون نباشی چون تا اون موقع فهمیده که توی ذاتته عوض هم‌ نمی‌شی، نه دلش میاد دیگه پس‌ بفرستت بس که قشنگ و‌ خانومی، حتماً هم تا اون موقع چندتا پسر کاکل‌زری و دختر گیس‌گلابتون براش آوردی دیگه میخ‌تو هم‌ محکم کوبوندی، نمی‌تونه بهت بگه عقب وایسا، فقط میاد بهت میگه ماه‌نگارخانم‌؟ خانمم؟ لطفاً دیگه به هیچی کاری نداشته باش، تو بمون توی خونه، خودم به همه امر و نهی می‌کنم، خان بدبخت رو هم به فنا میدی که جلوی پات، سر به زیر بشه.
ماه‌نگار بیشتر خندید و همین باعث شد مارال دست برندارد.
- ولی ماه‌جان! خواهشاً بیا این چند روزی که اینجایی یه خورده امر و نهی کردن و عتاب و خطاب یادت بدم رفتی اونجا آبروی زن خان بودنو نبری.
ماه‌نگار فقط صورتش را به بالش فرو‌کرده و‌ می‌خندید.
- حا‌لا تو حرفمو جدی نگیر و‌ فقط بخند، فردا روز‌ که نتونستی چارتا درشت بار کلفت و نوکرات کنی و اونا پررو شدن، میگی ای دل غافل! مارال بهم گفت بیا یادت بدم ها، من گوش نکردم.
ماه‌نگار درحالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند سرش‌ را بلند کرد.
- بس کن مارال‌جان! خیلی خندیدم دلم‌ درد گرفت، الان یکی‌ بشنوه میگه دیوونه هم شدم.
مارال دوباره دراز کشید و سرش‌ را روی بالش‌ گذاشت.
- راست میگی ماه‌جان! کم بخند، یهو‌ خبر به گوش نادرخان می‌رسه که یه دیوونه داریم‌ بهش می‌ندازیم دیگه نمیاد سر وقتت، بعد دیگه زن خان شدنو باید توی خواب ببینی، اون‌وقت دیگه نوروزخان از کجا‌ پیدا کنم تا زنش بشی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
ماه‌نگار کمی خندید و‌ بعد ساکت شد، چند لحظه به مارال نگاه کرد و با لحن غمگینی گفت:
- مارال! هیچ‌ فکر‌ کردی اگه نوروز زن داشته باشه چی؟
مارال به طرفش سر چرخاند.
- یعنی چی؟ اراجیف نگو.
ماه‌نگار کمی مکث کرد.
- نه مارال فکر کن، شاید نوروز‌ زن داشته باشه الان.
مارال کامل‌ به طرف او‌ چرخید.
- ببین... نادرخان تازه اومده بوده برای پسر اولش که وارثش بوده این گلرخ جِز جیگر گرفته‌ی ورپریده رو‌ که موندم چرا نرفته زیر گِل بگیره، پس هنوز وقتش نشده برای دومی زن بگیره.
ماه‌نگار پلکی زد تا اشک‌های جمع شده را عقب بزند.
- خب شاید الان نداره، ولی دلش که منو نمی‌خواد، یه چند وقت دیگه میره زنی رو می‌گیره که دلش می‌خواد، من هم که دیگه نمی‌تونم حرفی بزنم، اصلاً حقی ندارم، به نظرت سر کردن با هوو سخته؟ زنش چطور باهام رفتار می‌کنه؟
مارال از حرص ضربه‌ای به شانه‌ی دختر زد.
- وای! تو تا کجا پیش رفتی، من که میگم خیلی باید بی‌لیاقت باشه با وجود تو به زن دیگه‌ای فکر کنه، همین‌جور‌ مفت و‌ مجانی بدون باشلق و هیچ‌ خرج عروسی، یه زن خوشگل گیرش میاد بعد خر لگدش زده که به یه زن دیگه فکر کنه؟
ماه‌نگار دوباره به کمر چرخید و نگاهش را به سقف چادر داد. اشک‌هایش را پس زده بود اما غم صدایش خوب از قلبش حکایت می‌کرد.
- مارال! زن بی‌خرج زن بی اجره... تازه من از خونواده‌ی قاتل برادرشم، اگه نگام هم بکنه باید خدا رو شکر کنم، می‌ترسم هیچ‌وقت نزدیکم هم نیاد و توی حجله بمونم، اون‌جوری بمیرم برام بهتره تا این ننگ بیفته گردنم.
مارال لحظاتی به نیم‌رخ دخترعمویش نگاه کرد، باید به طریقی او را از این افکار خارج می‌کرد.
- نترس کافیه فقط یه نظر تو رو ببینه، اون هم‌ مَرده، وقتی یه دختر ترگلی‌ورگلی مثل تو رو ببینه مگه می‌تونه جلوی خودشو بگیره؟نه، ولت که نمی‌کنه هیچ، همون شب اول هم کارشو‌ می‌کنه، مطمئنم از همون موقع دیگه نمی‌تونه به غیر تو هم فکر کنه، این اداها که خواهر قاتلی و دلش باهات نیست و اینا، همش مال پشت حجله‌س، یه شب که باهات باشه دیگه هیچ شبی دست از سرت برنمی‌داره.
ماه‌نگار از حرف‌های بی‌پروای مارال سرخ شد و به طرفش برگشت.
- وای مارال! زبون به دهن بگیر این حرفا چیه؟ یکی می‌شنوه زشته.
مارال ابرویش را بالا داد.
- وا دختر مگه بد میگم؟ مردا برای چی زن می‌گیرن پس؟ واسه همینه دیگه.
ماه‌نگار کمی سکوت کرد. مارال همیشه بی‌پروا بود اما‌ بد نمی‌گفت، مگر‌ او‌ برای چه به خانه نوروز‌ می‌رفت؟ ماه‌نگار با همه‌ی دلهره‌ای که از بودن با مرد غریبه‌ای چون نوروز داشت باید آرزو‌ می‌کرد که آن مرد به او‌ نظر کند و به او‌ نزدیک‌ شود چرا که اگر بی‌میل به او‌ میشد رسوایی عظیمی را در میان غریبه‌ها باید تحمل می‌کرد که برایش کم از مرگ نبود و‌ حتی مرگ از آن شیرین‌تر بود. ماه‌نگار می‌دانست اگر نوروز‌خان به او‌ میل نکند و نزدیکش نشود با همه رسوایی‌های بعدی‌اش حتماً دست به مرگ خودخواسته می‌زند. مارال فهمید ماه‌نگار دوباره غرق غصه شده، خواست دخترعمویش را از فکر بیرون بیاورد پس گفت:
- ماه‌جان! تازه داری فکر می‌کنی نوروز برای چی داره میاد تو رو ببره؟ پس تا حالا فکر‌ می‌کردی مردم زن می‌گیرن واسه چی؟ بیچاره نوروزخان با این زن ندیده و نشناخته‌ای که گیرش اومد.
ماه‌نگار بی‌توجه به حرف او آرام گفت:
- مارال؟
- جانم!
با همان لحن گرفته ادامه داد:
- اگه نوروز‌ بداخلاق باشه؟ اگه بددهن باشه؟ اگه دست بزن داشته باشه؟ اگه از این خانزاده‌هایی باشه که زهرماری می‌خوره؟ اگه از اونایی باشه که دور و برش زن و دختر زیاده چی؟
مارال پلک‌هایش را از حرص فشرد.
- وای ماه‌جان! خسته نشدی اگه اگه اگه... اگه هیچ‌کدوم از اینا نباشه چی؟ ندیده و نشناخته داری حکم می‌کنی؟ چرا اینقدر بهش فکر می‌کنی؟ به هر حال که نمی‌شه عوضش کرد.
ماه‌نگار آهی از ته دل کشید.
- راست میگی، هرچی باشه و‌ هر اخلاقی داشته باشه و هر کاری کنه، دیگه شوهرمه، شوهری که نمی‌تونم بهش نه بگم، فقط باید تحملش کنم، هر جور‌ شده تحمل می‌کنم مارال!... به خاطر لطفعلی و به خاطر آقام تحملش می‌کنم.
مارال هم به خاطر سرنوشت نامعلوم دخترعمویش غمگین بود اما خود را بی‌خیال نشان داد. همان‌طور که رو به او دراز کشیده بود، دستش را دور گردن دخترعمویش انداخت و پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند.
- اینقدر فکرهای بی‌خود نکن، خدا بزرگه دخترعمو، پیش‌پیش غصه نخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
عصر روز بعد لطفعلی بی‌حال از گرمای خورشیدی که در طول روز به سرش زده بود به ستون چوبی عمودی آخور که حدود نصف قد یک انسان بلندی داشت و بالای آن به تیرک چوبی افقی می‌رسید و اسب‌ها را به آن تیرک افقی می‌بستند، تکیه زده و نشسته بود. دیگر به بوی بد پهن اسب‌ها عادت کرده بود گرچه هنوز هم نفسش را تنگ می‌کردند اما دیگر چون شب اول که کنار همین اسب‌ها و با بوی متعفن گذارنده بود، دچار تهوع نمی‌شد. پشت سرش را با ضربه‌های آرام به تیرک عمودی می‌کوبید و چون تمام ساعات پیش از این به ماه‌نگار و سرنوشتی فکر می‌کرد او برایش ساخته بود.
آخور اسب‌های خان در فاصله‌ی دوری از چادرها قرار داشت. یک طرف آخور را تخته‌سنگ‌های بزرگی گرفته بود که حاشیه‌ی خیز کم‌شیب کوه را مشخص می‌کرد. جایی که از آن جا به رودخانه راه داشت و سوی دیگر آخور به چادرهای افراد کارکن خان می‌رسید اما آنقدر از آن‌ها دور بود که کسی به او توجه نکند. او‌ در میان اسب‌ها تنها رها شده بود. البته افراسیاب او را با فاصله از اسب‌ها بسته بود تا زیر پای آن‌ها نرود. او در نزدیک‌ترین فاصله به صخره‌ها بسته شده بود، جایی که مهتر خان اسب‌ها را از آن قسمت آخور دور می‌داشت تا نزدیک صخره‌ها نشوند. اما با این همه باز هم تمام تنش بوی پهن اسب گرفته بود.
از زمانی که او را دست بسته با طنابی دور گردنش به آخور بسته بودند کسی جز مهتر* خان که برای رسیدگی به اسب‌ها می‌آمد و با او هیچ حرفی نمی‌زد و افراسیاب که برایش آب و غذا می‌آورد و او را برای قضای حاجت باز می‌کرد کسی به سراغش نیامده بود. او نیز فقط چند کلمه در این مدت حرف زده و آن هم با اخم‌هایی درهم که لطفعلی هیچ دلیلی برای آن‌ها پیدا نکرده بود. هرچه کرده بود افراسیاب با او حرف بزند و علت رفتارش را بگوید، او زبان باز نکرده بود و فقط نگاه‌های پر از خشم و نفرتش را نصیبش ساخته بود.
طنابی که دور گردنش انداخته بودند، گردنش را زخم کرده و عرقی که از تابش خورشید از سر و گردنش جاری شده بود داخل زخم‌ها نفوذ کرده و شوری آن سوزشی را ایجاد کرده بود که امانش را برده بود دست‌های بهم بسته‌اش را به طناب گردنش رساند و آن‌ها را کمی از پوستش فاصله داد اما به علت اینکه طناب‌ از موی بز بافته شده بود و قسمت‌هایی از آن که روی زخم‌ها می‌ماند، با کشیده شدن موهای نوک تیز که از طناب بیرون زده بودند روی زخم‌ها، بیشتر آن‌ها را دردناک می‌کردند. لطفعلی که دیگر نایی نداشت مانده بود با زخم گردنش چه کند؟ ناچار دست از طناب‌ها کشید و سعی کرد همان سوزش شوری عرق بر زخم‌ها را تحمل کند. از تشنگی تکه‌تکه و بی‌حال نفس می‌کشید. دهانش خشک شده و لبش ترک برداشته بود اما رطوبت زبانش افاقه‌ای نمی‌کرد. دست‌هایش در حصار پیچش طناب بی‌حس‌ شده بود و پاهایش نیز از ضعف و گرما توان نداشت. چشم‌هایش دیگر تار می‌دید و کم‌کم داشت از خستگی پلک‌هایش روی هم می‌افتاد که نوایی از پشت سر شنید که نامش را صدا می‌زد. ابتدا پلک زد و چشمانش گرد شد، صدای نازک بار دیگر او را خواند، کمی تکان خورد اما به گمان این‌که خیالات به سرش زده برنگشت و وقتی برای بار سوم لفظ «لطفعلی» را شنید برگشت و از دیدن کسی که از پناه میان دو تخته‌سنگ او را صدا می‌زد تعجب کرد.
- مارال؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟


*مهتر: مسئول نگه‌داری اسب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
مارال که خمیده شده بود تا پناه بگیرد آرام گفت:
- کسی اون دور و بر نیست؟ می‌خوام بیام پیشت.
لطفعلی به سرعت سرش را برگرداند و تا جایی که طناب به او اجازه می‌داد خود را روی زمین کشید تا از پناه اسب‌ها بیرون رود و نگاهی به سوی چادرها انداخت خبری از هیچ‌کـس نبود. دوباره به عقب برگشت و‌ رو به مارال کرد.
- بیا! کسی نیست.
مارال خمیده‌خمیده از پس سنگ‌ها خارج شد و با گام‌های تند خود را پیش لطفعلی رساند و کنارش نشست.
- چطوری لطفعلی؟
لطفعلی متعجب از کار دخترعمویش پرسید:
- مارال! برای چی اومدی اینجا؟
مارال توبره‌ای را که به شانه انداخته بود پیش کشید و باز کرد.
- ببخش! نتونستم زودتر بیام، آقام گفت فقط بهت آب و تاپْپِه* میدن اومدم برات غذا بیارم.
از میان توبره کوچک که طولش به زحمت به یک ساعد دست می‌رسید نان بهم پیچیده شده‌ای را بیرون آورد و به طرف لطفعلی گرفت.
- ظهر قورمه پختم، استخوناشو درآوردم گوشتاشو گذاشتم لای نون بخوری ضعف نکنی.
دل لطعفلی ضعف رفته بود. نگاه خرسندی به مارال و بعد به لقمه دستش انداخت و لبخندی زد. درحالی‌که با دو دست بسته‌اش لقمه را می‌گرفت گفت:
- دستت درد نکنه دخترعمو!
لطفعلی با ولع لقمه را به دندان کشید و مارال لبخندی زد.
- پسرعمو! هر روز برای آب آوردن میام این بالای رودخونه، بهت هم سر می‌زنم، آب و غذا برات میارم.
لطفعلی غذای درون دهانش را قورت داد.
- اینجوری راهت خیلی دور میشه.
مارال که دوباره دست در توبره کرده بود سری بالا انداخت.
- ایرادی نداره.
مشک کوچکی که مخصوص چوپانان بود را از توبره بیرون آورد.
- مال خودته، از چادرتون برداشتم، پر آبش کردم، می‌خوای یه گوشه قایمش کنم هر وقت تشنه‌ت شد بخوری؟
لطفعلی گاز دیگری به لقمه زده بود و درحال خوردن گفت:
- نه با خودت ببرش، هر وقت اومدی بیار، حالا بگیر بالا یه خورده بخورم.
مارال مشک را مقابل دهان لطفعلی قرار داد و کمی بالا گرفت تا او توانست آب بخورد و عطشی را که به جانش افتاده بود را آرام کند. گرچه بیشتر آب از دو طرف دهانش بیرون ریخت و از گردنش راهی لباسش شد. مارال مشک‌ را پایین آورد. لطفعلی نفس لذت‌بخشی با لفظ «آخیش» کشید و انتهای لقمه را هم در دهان گذاشت. نگاه دلسوزانه‌ی مارال روی پسرعمویش بود. میان کاه و‌ پهن به آخور بسته شده بود اما‌ با ولع غذا می‌خورد. برای گرسنگی و تشنگی که تحمل کرده بود دلش ریش شد و غصه خورد.

*
تاپْپه یا تاپْپو نوعی نان سریع‌پز که ضخیم‌تر از نان عادی بوده و فقط چانه خمیر را روی ساج(صفحه نان پزی) قرار داده و یا دست پهن می‌کنند تا پخته شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
سر و وضع لطفعلی به هم ریخته و‌ خاکی بود. بالاپوش و‌ کلاهی در بر نداشت، موهایش پریشان و صورتش کثیف و‌ خونی شده بود. اثرات زخم روی پیشانی و گونه‌اش دیده می‌شد و رد خون خشک شده از زخم پیشانی‌اش راه به کنار چشمانش یافته و تا چانه‌اش آمده بود. لطفعلی لقمه را که تمام کرد با نگاه تشکرآمیزی به تک دختر عمویش چشم دوخت.
- نجاتم دادی دخترعمو! داشتم از ضعف می‌مردم.
لبخندی روی لب‌های خطی مارال آمد.
- نوش جان پسرعمو!
لحظاتی در سکوت لطفعلی به دخترعموی جسورش چشم دوخت که باعث شد مارال چشمان سبزرنگش را به زمین بدوزد. لطفعلی گویا تازه دخترعمویش را دیده باشد چشم از او و موهای قهوه‌ای رنگش برنمی‌داشت. کار مارال برایش بسیار ارزشمند بود. او با آمدن به اینجا خطر بزرگی را به جان خریده بود. مارال از کودکی مقابل چشمش بود، دخترعموی شوخش که همیشه خنده‌های بلندش روی اعصاب مردان خانواده بود. او نیز پیش از این همچون بقیه مردان چندان از بی‌پروایی این دخترعمو راضی نبود و فقط او را دختری می‌دانست که هنوز بزرگ نشده اما اکنون همین بی‌پروایی باعث شده بود مارال ترس از پدر و برادرانش و حتی خان و تفنگچی‌هایش را به کناری انداخته و برای پسرعموی در بندش آب و غذا بیاورد. لطفعلی می‌دانست ممنون‌دار شجاعت دخترعمویش شده، انگشتان چنگ‌زده‌ی مارال به دور بند توبره او را متوجه کرد که دختر را زیر نگاهش خورد کرده پس برای آنکه بیشتر او را عذاب ندهد نگاه از او‌ گرفت و گفت:
- ببخش که بوی پهن گرفتم.
مارال سربلند کرد.
- نه ایرادی نداره، حالت خودت چطوره؟
لطفعلی دوباره به طرف مارال برگشت و سری تکان داد.
- می‌خوای چطور باشم؟ بهم بگو ماه‌جان چطوره؟
مارال نگاه از لطعفلی گرفت و به اسب کَهَر*ی داد که دورتر از آن‌ها بسته شده بود.
- چی بگم؟ خوب نیست.
لطفعلی نگاهش را به زمین دوخت.
- اولش راضی بودم از اینکه اون بی‌شرفو کشتم، اما حالا با کاری که سر ماه‌جان آوردم میگم کاش نکشته بودمش.
مارال سریع به طرف لطفعلی چرخید.
- نه لطفعلی! خیلی خوب کردی زدیش.
پسر متعجب سر بلند کرد
- واقعاً؟
مارال با سر تأیید کرد. لطفعلی لبخند کجی زد.
- تو اولین کسی هستی که بهم حق میدی، بقیه که همه میگن غلط کردم.
مارال کمی خود را پیش کشید.
- نه پسرعمو! حق با تو بود، تو باید اون دوتا رو می‌زدی، گلرخ فریبت داد، حقش بود بمیره، ولی فقط باید طوری می‌زدی کسی نفهمه، خطا کردی گذاشتی بشناسنت.
لطفعلی سری از تأسف تکان داد.
- می‌دونم، ولی اون موقع وقتی دیدمشون نتونستم پنهون بمونم، فقط موندم وقتی اونا مردن، چطور فهمیدن کار من بوده.


*اسب کهر: اسبی که رنگ آن قهوه‌ای مایل به سرخ باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
مارال کمی مکث کرد و‌ گفت:
- میگن گلرخ نمرده، زنده مونده و اون گفته که تو بهشون تیر زدی.
لطفعلی با خشم و حسرت گفت:
- گلرخ نمرده؟ اَی بخشکی شانس!
سری تکان داد ادامه داد:
- اون زنیکه‌ی هرجایی رو باید قبل اون مرتیکه می‌زدم تا زنده نمونه.
مارال که نفرت کلام لطفعلی را دید، دلشاد شد اما با این همه با کمی تردید پرسید:
- واقعاً دیگه نمی‌خوایش؟
لطفعلی خشمگین به طرف مارال برگشت.
- این چه حرفیه؟ من اونو بغل غیر دیدم، می‌خوای هنوز بخوامش؟ اون گلرخی که همیشه از من رو می‌گرفت و‌ من می‌بستم پای حجب و حیا، با اون بی‌شرف نشسته بود به بگو بخند، چارقد براش باز می‌کرد و اون بی‌وجود دست می‌برد به زلف‌هاش.
کمی مکث کرد و‌ درحالی که با خشم نفس می‌کشید غرید.
- دیگه ذره‌ای توی دلم نیست، دختره‌ی هرجایی، کاش می‌تونستم نفسشو بگیرم.
مارال خرسند از نفرت لطفعلی گفت:
- خونتو کثیف نکن! همون بهتر که فهمیدی چه ذاتی داره، آقام یکی رو فرستاده بود دهات واسش از علیقلی خبر بیاره، می‌گفت نادرخان کلی بابت همین موضوع علیقلی رو ترسونده و ازش باج گرفته، علیقلی هم داره هرچی براش مونده رو می‌فروشه بره از این دهات.
خشم لطفعلی هیچ کم نشد.
- حیف که نتونستم طوری بزنمش که سقط بشه، حالا هم تا من از اینجا راحت بشم اونا رفتن.
مارال کمی با دلخوری به او نگاه کرد.
- واقعاً حیف که نمرد تا کسی نفهمه کار توئه، اما‌ دیگه از فکرش بیا بیرون، حتی از فکر کشتنش.
لرزش مردمک‌های زاغ لطفعلی به چشمان مارال آمد.
- تقصیر خودمه، اگه طوری زده بودمش که مرده بود الان ماه‌جان مجبور‌ نبود... .
مارال به میان کلامش آمد.
- خودخوری نکن لطفعلی! کاریه که شده، ماه‌جان هم خودش دیگه قبول کرده.
لطفعلی خواست چیزی بگوید که صدای افرا که با کسی حرف میزد، او را ساکت کرد. همزمان روح از تن مارال پرید. رنگش از ترس سفید شد و با صدایی لرزان گفت:
- افرا منو ببینه همین‌جا خونمو ریخته.

لطفعلی سریع خود را روی زمین پیش کشید تا نگاهش از پس اسب‌ها به چادرها خورد. افراسیاب نزدیک چادرها بود، داشت با کسی حرف میزد و حواسش به آن دو‌ نبود.
- حواسش نیست، من پناهتم، سریع پاشو برو!
مارال درحالی که سریع خودش را جمع و جور می‌کرد تا برود با عجله گفت:
- خداحافظ لطفعلی! باز هم‌ میام.
و همان‌طور خمیده با گام‌های تند به طرف صخره‌ها قدم برداشت و در پشت صخره‌ها از چشم لطفعلی که او‌ را می‌پایید پنهان شد. لطفعلی با لبخند به راه رفته‌ی او‌ چشم دوخته و به دل پرجرعت دخترعمویش آفرین گفت و از این کاری که به خاطر او‌ انجام داده بود غرق لذت شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین