- Jun
- 1,897
- 34,539
- مدالها
- 3
بیبینازخانم بیتوجه به محو شدن ماهنگار، در کیسهی کوچکش دنبال چیزی میگشت، همین که بیرون آورد لبخندی زد و چشم به دخترک دوخت.
- بیا جلو!
ماهنگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیهای از طرف صمصامخان برای عروسی که به خونهی نادرخان میره.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجهشون نبودم.
بیبینازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماهنگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! میموندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا میکنم خوشبخت بشی.
بیبینازخانم که از چادر بیرون آمد زنان خانه که شاهشرف، ترلان و مارال هم به آنها اضافه شده بودند سریع پیش آمدند. شروان و شرخان هم از دورتر خود را به خانم رساندند. بیبینازخانم اشارهای به جوان همراهش کرد که اسب را بیاورد.
شروان گفت:
- کجا خانم؟ میموندید چادر منو روشن میکردید.
- ممنونم شروان! باید برم.
بعد رو به آغجهگول کرد و پرسید:
- جهاز ماهنگار آمادهس؟
آغجهگول کمی دستپاچه من و من کرد و گفت:
- والا خانم! ماهجان هنوز وقتش نبود، جهازش آماده نیست.
- جهاز اون یکی دخترت که میخواستی شوهرش بدی کامله؟
- بله خانم!
- خب کم و کسری جهاز ماهنگارو از جهاز اون بذار.
رو به شروان کرد و ادامه داد:
- اون دختر دیگهتو سرحد مرخص کن، تا وقت کنه جهازشو دوباره کامل کنه، خواستگارش هم معترض شد بفرستش پیش من.
شاهشرف با کمی پیش کشیدن خودش گفت:
- خیالتون تخت خانم! پسر من منتظر میمونه سرحد عروسشو میبره، برادرزادههام مثل بچههای خودمن، برای ماهجان کم نمیذاریم.
بیبینازخانم سری تکان داد:
- خوبه، ماهنگار داره خونبس جای غریب میره، نمیخوام کم و کسری جهازش هم چماق بالای سرش بشه، آغجه! دخترتو مثل کلانترزاده راهی خونهی بخت میکنی. شروان! تو هم کم و کسر نذار، نگو دختر شوهر میدم، خیال کن پسر زن میدی، براش عروسی بگیر، میدونم تکلیف پدر دختر نیست اما توقع نداشته باش نادرخان برای عروس خونبسش عروسی بگیره، نذار حسرت عروسی به دل دخترت بمونه، همینجا براش عروسی بگیر و بفرستش خونهی بخت، دخترت میره عروس خان بشه، اسمش عروس خونبسه اما رسمش زن خانزاده است. بزرگش بگیرید.
شروان سرش را بیشتر خم کرد و «اطاعت خانم» گفت. بیبینازخانم سری تکان داد و به طرف اسبش که افسارش را مردجوان گرفته بود رفت و با کمک ندیمهاش سوار شد. نگاه آخرش را به ماهنگار که در آستانهی چادر ایستاده بود انداخت، لبخندی به او زد و به راه افتاد.
* سنگ زرافشان یا سنگ دلربا عضوی بسیار کمیاب از خانواده کوارتز به علت ساختار خاص، دارای حالت درخشان خاصی میباشد
- بیا جلو!
ماهنگار از فکر بیرون آمد و کمی جلوتر رفت. خانم هم کمی خم شد و یک سنجاق زیرگلویی طلا را که یک آویز سنگ زرافشان* داشت زیر گلوی دختر به چارقد او وصل کرد.
- این هم هدیهای از طرف صمصامخان برای عروسی که به خونهی نادرخان میره.
ماهنگار سر به زیر انداخت.
- خان منت گذاشتن، من که لایق توجهشون نبودم.
بیبینازخانم بلند شد.
- هستی دختر! لایقی، خوشحالم که اومدم دیدمت، شروان باید به داشتن دختر عاقلی مثل تو افتخار کنه.
ماهنگار هم دستپاچه بلند شد.
- خانم! میموندید چایی چیزی.... .
- نه دخترم! من دیگه باید برم، دعا میکنم خوشبخت بشی.
بیبینازخانم که از چادر بیرون آمد زنان خانه که شاهشرف، ترلان و مارال هم به آنها اضافه شده بودند سریع پیش آمدند. شروان و شرخان هم از دورتر خود را به خانم رساندند. بیبینازخانم اشارهای به جوان همراهش کرد که اسب را بیاورد.
شروان گفت:
- کجا خانم؟ میموندید چادر منو روشن میکردید.
- ممنونم شروان! باید برم.
بعد رو به آغجهگول کرد و پرسید:
- جهاز ماهنگار آمادهس؟
آغجهگول کمی دستپاچه من و من کرد و گفت:
- والا خانم! ماهجان هنوز وقتش نبود، جهازش آماده نیست.
- جهاز اون یکی دخترت که میخواستی شوهرش بدی کامله؟
- بله خانم!
- خب کم و کسری جهاز ماهنگارو از جهاز اون بذار.
رو به شروان کرد و ادامه داد:
- اون دختر دیگهتو سرحد مرخص کن، تا وقت کنه جهازشو دوباره کامل کنه، خواستگارش هم معترض شد بفرستش پیش من.
شاهشرف با کمی پیش کشیدن خودش گفت:
- خیالتون تخت خانم! پسر من منتظر میمونه سرحد عروسشو میبره، برادرزادههام مثل بچههای خودمن، برای ماهجان کم نمیذاریم.
بیبینازخانم سری تکان داد:
- خوبه، ماهنگار داره خونبس جای غریب میره، نمیخوام کم و کسری جهازش هم چماق بالای سرش بشه، آغجه! دخترتو مثل کلانترزاده راهی خونهی بخت میکنی. شروان! تو هم کم و کسر نذار، نگو دختر شوهر میدم، خیال کن پسر زن میدی، براش عروسی بگیر، میدونم تکلیف پدر دختر نیست اما توقع نداشته باش نادرخان برای عروس خونبسش عروسی بگیره، نذار حسرت عروسی به دل دخترت بمونه، همینجا براش عروسی بگیر و بفرستش خونهی بخت، دخترت میره عروس خان بشه، اسمش عروس خونبسه اما رسمش زن خانزاده است. بزرگش بگیرید.
شروان سرش را بیشتر خم کرد و «اطاعت خانم» گفت. بیبینازخانم سری تکان داد و به طرف اسبش که افسارش را مردجوان گرفته بود رفت و با کمک ندیمهاش سوار شد. نگاه آخرش را به ماهنگار که در آستانهی چادر ایستاده بود انداخت، لبخندی به او زد و به راه افتاد.
* سنگ زرافشان یا سنگ دلربا عضوی بسیار کمیاب از خانواده کوارتز به علت ساختار خاص، دارای حالت درخشان خاصی میباشد
آخرین ویرایش: