جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,473 بازدید, 165 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
دکتر فرجام در جوابم‌ فقط لبخند زد و دکتر حسنلو که هنوز اخلاق حاضر جوابی‌اش را نگه داشته بود گفت:
- البته که از قدیم‌الایام یادمونه شما یه نفره هم برای تغییر تعادل جنسیتی به نفع خانوما کافی بودید.
بعد رو به فرشید کرد و گفت:
- استاد، دکتر ماندگارو خوب می‌شناسن جهت اطلاع شما و بقیه دوستان میگم زمان ارشد که دانشجوهای استاد فروتن بودیم، ما سه پسر بودیم با یک خانم ماندگار، اما خانم‌ ماندگار به تنهایی حریف ما سه نفر بود، من و حسین که هیچ، فقط گاهی اون دوستمون از پسش برمی‌اومد.
دکتر فرجام سرش را زیر انداخت و گفت:
- یاد علی بخیر! خدا رحمتش کنه!
با یاد‌آوری علی غمگین شدم. دکتر فروتن و دکتر حسنلو هم دلگیر شدند. فرشید رو به مادرش کرد.
- علی کیه؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد رو به پسرش گفت:
- چهارمین دانشجوی اون دوره‌ام، همسر خانم دکتر بودن، پسر بسیار بااستعدادی که متأسفانه عمرش کفاف نداد، وگرنه مثل خانم دکتر از افتخارات کاری من می‌شد.
فرشید رو به من کرد.
- اوه... واقعاً متأسفم!
- ممنونم از شما، از استاد هم ممنونم که هنوز علی رو فراموش نکردن، دکتر فرجام از شما هم متشکرم که علی رو یاد کردید، اما بهتره خوشی امشب رو با این یادآوری به کام دوستان تلخ نکنیم.
گارسون سفارش‌ها را آورده و دکترفروتن بعد از رفتن آن‌ها گفت:
- غرض از این دعوت این بود که یک دورهمی با هم داشته باشیم. می‌دونید که من دیگه دارم از دانشگاه بازنشسته میشم، دکتر حسنلو که قبلاً جزو اساتید شده بودن و من دکتر فرجام رو هم جای خودم معرفی کردم. از این دو نفر خواستم امشب اینجا باشن تا بدونین بعد از من رابط پژوهشگاه با دانشگاه این دو نفر هستن و البته یه مدت دیگه هم با برگشتن کامل پسرم فرشید می‌خوام‌ کل مدیریت شرکت رو بسپارم بهش، بالاخره کسی که ام‌بی‌اِی خونده باشه بهتر از من شیمیست می‌تونه شرکتو اداره کنه، من دارم‌ کارهامو می‌کنم تا یه مدت برم کانادا پیش دخترم.
هیچ دوست نداشتم دکتر فروتن جمع ما را ترک کند، اما‌ توان اعتراض هم نداشتم.
دکتر فروتن رو به دکتر گلریز کرد.
- پریدخت جان از ابتدای تأسیس شرکت همراه‌ من و همسر مرحومم بودن، بعد از فوت دکتر گودرزی هم منو تنها نذاشتن تا تونستم شرکت رو به اینجایی که هست برسونم، از این به بعد که باید مدیریت جوان‌تر عهده‌دار کارها بشه، امیدوارم، باز هم‌ پریدخت جان، فرشید رو تنها نذارن.
دکتر گلریز با لبخند پاسخ استاد را داد
و دکتر‌فروتن به ادامه‌ی حرف‌هایش پرداخت، اما‌ من دلخور از این تغییر کاری، زیاد متوجه چیزی نشدم بیشتر از اینکه با ورود آدم‌های‌ جدید مشکل داشته باشم، با این مشکل داشتم که دلیل حضور‌ این مردک بی‌ادب رامبدنام امشب اینجا چه معنی می‌دهد؟ آیا این مردی که از ابتدا زیاد صحبت نکرده بود اما‌ گستاخی از نگاهش فوران می‌کرد، قرار بود همراه با فرشید وارد شرکت شود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
***
چهارم فروردین شد و من مثل هر چهارم فروردین دیگری در پنج سال گذشته، صبح اول وقت با خریدن یک شاخه گل رز به دیدار علی رفتم تا تولد سی‌سالگی‌ام را با علی بگذرانم. پایین مزار علی نشستم و نگاهم را به عکسش دوختم.
- سلام عزیزم!
دلنتگی قلبم را فشرد. نگاهم را از عکس گرفته و به نامش روی سنگ دادم. درحالی که رز قرمز درون دستم را پرپر می‌کردم گفتم:
- حالت خوبه؟
گلبرگ‌های گل را زیر نامش پهن کردم.
- اوضاعت رو به راهه؟
عقب رفتم و کمرم را به ستون فلزی سایبانی که روی مزار سایه افکنده بود تکیه دادم.
- یه چهار فروردین دیگه از راه رسید، می‌بینی علی‌جان؟ سی ساله شدم. دیگه دارم پیر میشم.
نگاهم را که پر اشک شده بود در خلوتی صبحگاهی گلزار شهدا گرداندم.
- صبح، جلوی آینه، سه تا تار موی سفید توی موهای شقیقه‌ام دیدم.
به طرف مزار برگشتم و لبخند کم‌جانی زدم.
- بعد از عینک این دومین چیزیه که من تجربه کردم و تو نکردی، وقتی رفتی نه عینکی بودی، نه حتی یه تار سفید توی موهات بود.
لبخند پهن‌تری زدم و هم‌زمان اشک پرشده‌ی درون چشمانم فروغلتید.
- می‌بینی؟ بالاخره ازت جلو‌ زدم، اندازه یه عینک و سه‌تا تار مو ازت جلو‌ زدم.
کف دستم را به چشمانم کشیدم و دوباره نگاهم را به اطراف چرخاندم.
- هیشکی دیگه چهار فروردین رو یادش نیست، امسال حتی بابا هم دیگه زنگ نزد، از اون موقعی که دیگه باهاشون دبی نرفتم، شب چهارم زنگ می‌ز‌د و تولدمو تبریک می‌گفت، اما امسال نه، بابا دیشب زنگ نزد، اون هم دیگه چهار فروردینو یادش رفته. الان دیگه واقعاً تنها شدم.
آهی از ته دل کشیدم و باز چشمانم را به نامش دوختم.
- خستم علی، خیلی زیاد، نیومدم امروز با گلایه کردن حالتو بگیرم، اما دست خودم نیست، میام پیشت دردهام یادم میاد، از بس همیشه گوش شنوام تو بودی، دلتنگتم، امروز‌ بیشتر از همیشه، علی‌جان! دلم لک‌زده برای اون تولدهای زودرسی که اسفند برام می‌گرفتی، دلم الان بیشتر از هر زمانی دیدن اون لبخندتو می‌خواد که بعدش می‌گفتی «تولدت مبارک»
چند لحظه در سکوت همان‌طور‌که خیره به مزار علی مانده بودم به فکر تولدهای با علی‌ام افتادم. کار فوق‌العاده‌ای نمی‌کرد اما عشقی که من در همان لحظات حس می‌کردم، آن تولدها را برایم خاص کرده بود. چقدر فرصت‌هایم کم بود و نمی‌فهمیدم. دلم آن کادوهای ساده را می‌خواست، آن کیک‌ها و حتی آن شام تولدی را که دستپخت خود علی بود. چقدر آن روزها شاد بودم و خنده‌هایم واقعی بود! چه‌ زمانی دیگر از ته دل خندیدم؟ همه‌ی خنده‌هایم با علی رفت و اکنون آن شادی‌ها برایم دور از دسترس بود، چقدر فرصت خوشبختی من اندک بود، چه زود همه‌چیز تمام شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
دستی به چشمانم کشیدم و از فکر بیرون آمدم.
- علی‌جان! من مشتاق دیدنتم، این پنج سال تمام تلاشمو کردم جوری زندگی کنم که وقتی خدا منو خواست، بتونم باز هم ببینمت، خیلی کمکم کردی خوب زندگی کنم، اومدم دوباره ازت بخوام‌ دستمو بگیری، به خدا بگو این سارینا دیگه تحمل موندن رو‌ نداره، می‌دونم نباید آرزوی مرگ کنم، اما چیکار کنم؟ خسته شدم، طاقت دوری بیشتر از اینو ندارم، به خدا بگو سارینا کاری توی این دنیا دیگه نداره، یه روز‌ی، یه جایی، فرشته‌شو بفرسته جونمو بگیره، من آماده‌ام، چیزی اینجا ندارم که به خاطرش بمونم، به خدا بگو فقط یه شرط دارم، اگه لایق دیدنت شدم منو زود بیاره پیشت، اگر هم نه که... پس باید باز هم تلاش کنم، زنده موندن برام فقط همین معنی رو‌ میده که هنوز لایق دیدنت نشدم.
دستم را جلوی صورتم گرفتم و‌ نگاهم‌ را به حلقه‌های درون انگشتانم دوختم. حلقه‌ی خودم را باز در انگشت حلقه‌ام کرده بودم و حلقه‌ی علی را در انگشت میانی‌ام انداخته بودم. جز در محل کار در همه جای دیگر این دو حلقه در انگشتانم بود تا با یادآوری خوش‌ترین لحظات زندگی‌ام که از دست داده بودم روزگار بگذرانم.
- علی‌جان! مادرت بهم گفت ازت خواسته رأی منو‌ بزنی، می‌دونم تو خواسته‌ی مادرت برات خیلی مهمه و واسه همین میخوای منو‌ وادار به فراموشیت کنی، شاید اینکه دیشب به خوابم نیومدی هم به همین‌خاطر بود که فراموشت کنم. مادرت می‌خواد ازدواج کنم، مثل خیلی‌ها. تو دیگه اینو نخواه.
مکث کردم و بعد ادامه دادم:
- همه بهم میگن تنهایی، اما اشتباه می‌کنن، هیچ کـس نمی‌بینه من تو رو‌ دارم، اگر اونا تو رو‌ با من نمی‌بینن و‌ میگن تنهایی پس بذار به همشون بگم‌ من تنهایی رو انتخاب کردم، توی این دنیا یه ساریناست یه علی، بذار بگن با عکس و مزارت زندگی‌ می‌کنم، مگه مهمه؟ من روزها با فکر‌تو زندگی می‌کنم، شب با فکر تو می‌خوابم، شب خواب تو رو‌ می‌بینم و‌ باز صبح‌ با فکر تو‌ بیدار میشم، تو همه‌جا با منی بقیه‌ان که چیزی نمی‌بینن، پس خودتو ازم نگیر، باز بیا به خوابم.
جلو رفتم، کنار مزار نشستم و دستم را روی سنگ قبر گذاشتم.
- می‌دونم عزیزم تو خیلی دل نازکی، می‌دونم الان میخوای به حرف مادرت گوش بدی و منو از خودت محروم کنی، اما من بهت خ*یانت نمی‌کنم علی! نمی‌ذارم کسی پاشو بذاره جای تو، حتی اگه هیچ‌وقت دیگه به خوابم نیای، حتی اگه بخوای ازم دور بشی من باز دنبالت راه میفتم، من فقط تو رو می‌خوام و غیر تو انتخاب نکردم، هیشکی توی دنیا حتی شبیه تو نیست چه برسه به اینکه بخواد جای تو باشه. بهت اطمینان میدم، سی سالگی بشه چهل سالگی، باز هم‌ من همینم، بشه پنجاه من همینم، بشه شصت باز همینم، باز هم چهارم فروردین میام اینجا، بیست و پنج مرداد میام اینجا، دوم مهر میام اینجا، بازهم هروقت بیکار بشم میام اینجا، این‌قدر میام تا عزرائیل هم جونمو همین‌جا ازم بگیره و منو بیاره به دیدنت، پس اصرار به فراموش کردنت نکن، هیچ‌چیزی نمی‌خوام جز دوباره دیدنت، اگه تو هم یه ذره دلتنگمی کاری کن زودتر برسم بهت، اگه نقصی توی کارم هست بهم بگو، اگر هم نه، از خدا بخواه زودتر اجلمو بفرسته، تنها آرزوی تولدم همینه. آرزومو برآورده کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
شب در سالن خانه نشسته و با لپ‌تاپ مشغول بررسی آخرین مقالات یک ژورنال شیمی بودم. زنگ آپارتمان زده شد. متعجب سر بلند کرده و عینکم را روی چشم تنظیم کردم تا واضح‌تر تصویر آیفون را ببینم، اما چیزی مشخص نبود. بلند شدم و جلوتر رفتم. گویا کسی انگشت یا چیزی را مقابل دوربین قرار داده بود. خواستم توجه نکرده و به سر کار خودم برگردم که دوباره زنگ زد. نگاهم را به آیفون دوختم و کمی فکر کردم، کسی را نداشتم که بی‌خبر به من سر بزند، همه می‌دانستند که باید از قبل با من هماهنگ کنند. کسی از معدود همسایه‌هایم نیز به خاطر تعطیلات عید در ساختمان نبودند و این آدم حتماً با آن‌ها کار داشت و اشتباهی زنگ زده بود، پس خودش خسته شده و می‌رفت. به سر کارم‌ برگشتم. وقتی دوبار دیگر هم صدای زنگ بلند شد کلافه عینکم را روی میز انداخته و بلند شدم و با تشر سراغ آیفون رفتم.
- وقتی جواب نمیدم یعنی اشتباه گرفتی، دستتو از رو دوربین بردار.
فرد مزاحم دستش را از روی دوربین برداشت اما کسی در راستای دوربین نبود فقط می‌توانستم قسمت کوچکی از یک پیراهن مردانه را ببینم. صدای تودماغی مردانه‌ای به گوشم خورد.
- ببخشید! ما با واحد چهار کار داریم، زنگشون خرابه، لطفاً درو باز کنید!
- لطفاً بفرمایید مزاحم نشید!
- مزاحم نیستیم، مهمان واحد چهاریم، آیفونشون خرابه درو باز نمی‌کنه.
عصبی و شمرده گفتم:
- آقای محترم! لطفاً از این‌جا برید!
- درو باز کنید تا داخل بشیم، از راه دوری اومدیم، مهمون واحد چهاریم.
دیگر خویشتن‌داری را کنار گذاشتم.
- دروغ میگی مرتیکه، واحد چهار خالیه، باز نمی‌کنم، تو هم برو رد کارت.
گوشی را کوباندم و برگشتم که بروم‌ بلافاصله زنگ دوباره زده شد و دوباره آیفون را برداشتم.
- میری یا زنگ بزنم پلیس؟
- مهمان‌های نوروزی شهرتونو بی‌سرپناه ول نکنید، خودتون درو‌ باز کنید.
ابروهایم از بهت حرف‌هایش بالا رفت.
- برو‌ رد کارت مردک پررو! اینجا مگه محل اسکانه؟ برو توی خیابون اصلی اولین پلیسی که دیدی ازش آدرس محل اسکانو بگیر.
آیفون را گذاشتم و بلافاصله زنگ زد. این بار دستش را از روی زنگ برنداشت. صدای زنگ ممتد روانم را بهم ریخت با حرص به طرف در ورودی رفتم، پانچ و شالم را که کنار آینه آویزان کرده بودم با حرص پوشیدم و درحالی‌ که زمزمه می‌کردم.
- الان یه سرپناهی نشونت بدم چهارتا سرپناه از بغلش بزنه بیرون.
با عصبانیت دستگیره‌ی در را گرفته و باز کردم. به یمن نبودن کسی در ساختمان، آسانسور در همین طبقه بود وارد شدم و درحالی‌ که مرد پشت آیفون را به لیچار بسته بودم دکمه پارکینگ را زدم. به پارکینگ که رسیدم هنوز صدای زنگ ممتد می‌آمد. به تندی سراغ تیبا رفتم، در راننده را باز کردم و از زیر صندلی راننده چماقی را که همان روز تحویل پلاک، از یک دست‌فروش در همان اطراف خریده بودم، برداشتم. چماق سر گرد فلزی داشت و برای مواقع ضروری سلاح خوبی برای ترساندن بود، مخصوصاً برای منی که یک‌ زن تنها بودم. تا وقتی از پارکینگ خارج شده و حیاط را رد کنم که به در برسم، روانی پشت در، دستش را از روی زنگ برنداشته بود. در را باز کردم و درحالی که با چماق بالا گرفته حمله می‌کردم فریاد زدم:
- مگه نگفتم برو رد کارت؟
صدای جیغ و قهقهه همزمان چند نفر مرا میخکوب کرد و من تازه متوجه افراد پشت در شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
رضا خود را از جلوی در عقب کشیده و در حال قهقه‌زدن بود و امیر عقب‌تر از او آرام‌تر می‌خندید. ایران، مریم و شهرزاد هم پشت سر آن دو با چشمان گرد و ترسیده به من خیره بودند.
خجالت‌زده دستم را پایین آورده و سعی کردم چماق را پشت سرم پنهان کنم.
- شما اینجا اومدید چرا؟
ایران با سرزنش گفت:
- این چه کاری بود کردی؟
رضا کمی خودش را کنترل کرد و همان‌طور که خنده از همه صورتش بیرون میزد گفت:
- دختر تو چماق داری؟
مریم هم خنده کوتاهی کرد.
- خوب شد رضا گفت عقب وایسیم تا ما رو نبینی.
شهرزاد با کمی اخم دلخور گفت:
- والا راست میگی، این ساری کماندو می‌خواست هممونو راهی قبرستون کنه.
رضا دوباره گفت:
- شانس آوردم خانوما جیغ کشیدن وگرنه چماقتو زده بودی فرق سر من.
نگاهم را با خجالت روی همه چرخاندم و آرام گفتم:
- ببخشید، نمی‌دونستم شمایید.
و رو به رضا کردم و با حرص گفتم:
- این بچه‌بازی‌ها واسه چی بود؟ چرا مثل آدم زنگ نمی‌زنی؟ برای من صداتو هم عوض می‌کنی؟
رضا ابرو بالا انداخت.
- می‌خواستم غافلگیر بشی.
دوباره رو به بقیه کردم.
- واقعاً منو ببخشید، شوخی‌های رضا زیاد به سنش نمی‌خوره، فکر کردم یه آدم مریض مزاحم شده.
ایران رو به امیر کرد.
- امیرخان! من از شما عذرخواهی می‌کنم، بچه‌های من هیچ‌وقت نمی‌خوان بزرگ بشن.
امیر لبخندی زد.
- خواهش می‌کنم، من هم دیگه غریبه نیستم.
شهرزاد که هنوز ترس از دلش نرفته و از دستم عصبی بود با حرص گفت:
- بله، مشکل از ما بود که فکر نمی‌کردیم یه دختر چماق بکشه، البته که از ساریناخانم باید توقع هر چیزی رو‌ داشت، فردا پنجه‌بوکس و شوکر رو کرد تعجب نکنید، مثلاً خانم دکتره.
کمی اخم کردم.
- شهرزاد! من که معذرت‌خواهی کردم، دیگه انقدر ادامه نده.
نامحسوس با ابرو به امیر اشاره کردم تا کمی مقابلش رعایت کند بعد رو به مادر کردم.

- حالا چی شده همگی یه دفعه‌ای باهم یاد من افتادید؟
- اجازه میدی بیایم داخل یا می‌خوای همین‌جا نگهمون داری؟
دستپاچه عقب رفتم و راه را باز کردم.
- ببخشید، بفرمایید داخل خوش اومدید!
ایران و مریم خواستند داخل شوند که شهرزاد گفت:
- حالا که با چنین استقبالی روبه‌رو شدیم، صبر کنید تا من هم غافلگیریمونو تکمیل کنم بعد بریم داخل.
رضا گفت:
- فکر خوبیه!
و من نگاه پرسشگرم را به شهرزاد که به طرف سمندشان که کنار خیابان، روبه‌روی ساختمان پارک بود برگشت، دادم. در عقب را باز کرد، خم شد و بعد از لحظاتی با یک کیک خیس شکلاتی بزرگ بیرون آمد.
- ما همیشه به یادتیم دختر... تولدت مبارک!
با دیدن کیک اشک در چشمانم جمع شد به طرف عزیزانم که پشت هم تبریک می‌گفتند، چشم گرداندم.
- واقعاً یادتون بود؟ کاملاً غافلگیرم کردید!
ایران در آغوشم گرفت و نگذاشت اشکم بیشتر از این بیرون بیاید.
- مبارکت باشه دخترم! ما هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنیم، پیشنهاد رضا بود که به جای دیشب، امشب بیایم که مثلاً توقع حضورمونو نداشته باشی.
از آغوش ایران جدا شدم و رو به رضا کردم.
- خیلی تکی خان‌داداش!
رضا لبخندی زد.
- خواهش می‌کنم آبجی! البته زحمت کیک روی دوش خانم لطیفی بود.

با انگشت اشک‌هایم را پاک کردم.
- واقعاً از همتون ممنونم، حالا دیگه بفرمایید داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
به محض ورود به خانه، شهرزاد مرا به اتاقم فرستاد و وادارم کرد لباس‌هایم را با لباس مناسب‌تری عوض کنم و خود به همراه مریم در آشپزخانه‌ی من مشغول آماده‌سازی چای و کیک شدند. بعد از تعویض لباسم با یک سارافون بلند قهوه‌ای رنگ که روی پیراهن سفیدم پوشیدم و شالی به همان رنگ سارافون، از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخانه که شدم مریم درحال ریختن آب‌جوش درون فلاسک بود و شهرزاد در پی یافتن بشقاب درون کابینت‌ها.
- دستتون درد نکنه خانما! خودم آماده می‌کردم.
مریم با لبخند «خواهش می‌کنم» گفت، اما شهرزاد با حرص به طرف من برگشت.
- می‌دونستم ظرف درست و حسابی نداری از خونه وسایل می‌آوردم.
کمی به او‌ نزدیک شدم.
- دارم، بگردی پیدا میشه.
شهرزاد بشقاب‌های دستش را نشان داد.
- بله پیدا میشه، ولی ببین، هرکدوم یه طرح و رنگی داره، اون هم از وضع فنجونات.
نگاهم را از بشقاب‌های دستش به فنجان‌های درون سینی فلزی دادم.
دو فنجان کمر باریک، یک فنجان دسته‌دار و سه نیم‌لیوان در سینی حضور داشت. حق با شهرزاد بود، من هرگز وسایلی برای خانه‌ام نگرفته بودم و هرکدام از اینها در طی دوران از خانه‌ی خودمان به اینجا آمده بود. همه‌ی وسایل خانه‌ی من قدیمی‌های خانه‌ی خودمان بود که در زیرزمین خانه مانده بودند و من آن‌ها را بعد از تمیز کردن به این خانه آورده بودم.
- سخت نگیر دختر! با همشون میشه چایی خورد.
شهرزاد بشقاب‌های درون دستش را داخل سینک گذاشت.
- گفتم حرف نزن!
مریم سینی فنجان‌ها را با فلاسک برداشت و گفت:
- فنجون‌ها ایرادی نداره شهرزادخانم! من چایی رو می‌برم کیک که اومد می‌ریزم‌.
مریم که بیرون رفت رو به شهرزاد کردم.
- خونه مجردی همینه دیگه.
شهرزاد اسکاچ را آغشته به مایع کرده و به قسمت دیگر سینک که پر از ظرف بود اشاره کرد.
- این هم از کدبانوییت، گذاشتی کی بشوریشون؟
شهرزاد به جان بشقاب‌های تمیز افتاد.
- اونا رو که آخر شب می‌شورم، تو چرا اینا رو که تمیزن می‌شوری؟
شهرزاد درحالی که با حرص بشقاب‌ها را کف‌مال می‌کرد به طرفم برگشت.
- بهت اطمینان ندارم.
- تو به کی اعتماد داری؟
سری برایم تکان داد.
- به جای وایسادن بالای سر من برو کیکو برش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
به طرف کیک رفتم و درحالی که افراد را در ذهنم می‌شمردم که به تعداد کافی برش بزنم گفتم:
- ممنونم ازت، به زحمت افتادی، فکر می‌کردم همه یادشون رفته.
شهرزاد بشقاب‌ها را آب می‌کشید.
- رضا دیشب به امیر زنگ زد گفت کیک بخریم امشب بیایم، من گفتم خودم می‌پزم، چیه اینی که قنادیا می‌پزن؟ کیکو باید خودت بپزی بفهمی چی توش ریختی، چطور پختی.
چاقو را داخل کیک فرو کردم و نگاهم را به طرف سالن چرخاندم، رضا سخت مشغول صحبت با امیر بود. نگاهم را با لبخندی قدرشناسانه روی او‌ نگه داشتم. برادری رضا همیشه تکمیل بود و هیچ نقصی نداشت.
شهرزاد بشقاب‌های شسته شده را کنارم گذاشت با شروع به خشک‌ کردنشان کرد.
- البته خودم هم قصد داشتم بیام دیدنت، باهات کار داشتم.
درحالی که براساس اندازه‌گیری ذهنی‌ام برای برش‌های هم‌اندازه درحال فرو کردن چاقو در مکان مناسبی بودم پرسیدم:
- چیکار؟
- الان وقتش نیست، فردا خونه‌ای؟
نگاهش کردم.
- آره هستم.
شهرزاد از خشک کردن بشقاب‌ها فارغ شد و کیک را از مقابل من به طرف خودش کشید تا در بشقاب‌ها بگذارد.
- فردا بعدازظهر میام بهت میگم، حالا برو پیش ایران جون بشین تا کیک تولدتو بیارم خانم سی‌ساله!
با لبخند دوباره تشکر کردم و به سالن نزد ایران آمدم. مریم کنار رضا روی مبل دونفره نشسته بود.
- ممنونم مامان که یادم بودی!
ایران دستی به بازویم زد.
- من همیشه یادتم دخترم!
لبخندی حاصل از دلتنگی زدم.
- کاش بابا هم امشب بود.
ایران پلکی روی هم گذاشت تا اطمینان بدهد.
- یه چند روز صبر کنی فریدون هم از دبی برمی‌گرده.
سری تکان دادم.
- کوثرو‌ گذاشتین پیش لیلاخانم؟
- آره، شهرزاد هم پسرشو‌ گذاشت پیش خانم‌دکتر! بالاخره مادربزرگن باید جور‌ نوه‌هاشونو بکشن، ایشالله من هم جور بچه تو رو بکشم.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- پس خیالتون راحت، هیچ‌وقت زحمتی به گردنتون نمیفته.
ایران اخمی کرد.
- نزن این حرفو! زحمت چیه؟ آرزومه بچه‌ی تو رو ببینم.
نگاهم را از او گرفتم.
- من که دارم راحت زندگی‌مو می‌کنم.
تا خواست ایران چیزی بگوید شهرزاد با کیک‌های درون بشقاب به سالن آمد و برای کمک به او ایستادم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
تمام شب را با خوشی در کنار دوستان و عزیزانم گذراندم تا پا در سی سالگی بگذارم. بعد از اینکه همه رفتند و من دوباره تنها شدم، تکیه زده به در خانه نگاهی به ریخت و پاش‌ها انداختم و روی به عکس علی کردم.
- علی‌جان! ایرادی داره بذارم برای فردا؟ فکر نکنم، خیلی خستم، الان فقط خواب لازم دارم و یه زنگ به بابا، بدجور دلتنگشم، باید باهاش حرف بزنم.
دقایقی بعد در تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده و گوشی به دست شماره‌ی ویلای دبی‌ را گرفتم.
صدای خسته‌ی «بفرمایید» گفتن پدر که آمد دلم برای خستگی‌اش سوخت.
- سلام بابایی!
شوقی میان کلام پدر رفت.
- سلام سارینای بابا! چطوری؟
- بابا! صدات خیلی خسته‌س.
ذوق پدر پرید.
- آره دخترم! خسته‌ام، خیلی!
از نگرانی اخم کردم.
- رفتید دبی استراحت کنید چرا خسته‌تر شدید؟
- اصلاً استراحت نکردم.
-چرا؟ چی شده بابا؟
- بذار ببینمت، بهت میگم چرا.
- برگردید بابا.
- برمی‌گردم بابا! کارم بد پیچیده به هم، باید برگردم باهم درستشون کنیم.
- کی میاین؟
پدر نفس خسته‌ای کشید.
- شاید فردا شب، بهت ساعت دقیقشو خبر میدم، باید برگردم، این تعطیلات ادارات که تموم شد کار زیاد داریم.
دلشوره‌ی بدی به دلم افتاد. پدر بعد از کمی مکث ادامه داد:
- تعطیلی ادارات تا کی هست؟ صبر کن ببینم امروز چندم بود؟
بعد از کمی سکوت با لحن غمگینی گفت:
- وای سارینا امروز‌ چهارم بوده؟
- آره بابایی!
- یعنی من یادم رفته تولد شاهزادمو بهش تبریک‌ بگم؟
- فدای سرتون بابا!
پوزخندی زد.
- پیر شدم سارینا! می‌بینی؟ آلزایمر هم گرفتم.
دلخور شدم.
- بابایی؟ این حرفا چیه می‌زنی؟ شما بابای جوون و خوش‌تیپ و جذاب منی! فریدون‌خان بزرگی! پیری چیه؟
پدر خسته خندید.
- کرک و پر فریدون‌خان ریخته، برگردم خودت می‌فهمی، دیگه وقتشه تو بشینی جای فریدون‌خان.
- بابا... .
- هیچی نگو سارینا! فقط تو رو‌ دارم، ناامیدم نکن! بدجور تو‌ی گرفتاری افتادم.
چیزی در دلم تکان خورد.
- چشم بابا! برگردین دوتایی هر مشکلی باشه حل می‌کنیم.
- برمی‌گردم سارینا، برمی‌گردم نمی‌ذارم بزننم زمین، من هنوز فریدون‌خان ماندگارم، نمی‌ذارم چیزی از من بگیرن.
- چی شده بابا؟
- بذار برگردم بهت میگم، فعلاً برو‌ راحت بخواب، به بابایی و‌ مشکلاتش فکر نکن تا خودم بیام، شب بخیر تموم هستی بابا!
- شبت بخیر بابا!
پدر که قطع کرد نگرانی‌ام بیشتر از قبل شده بود. دلهره‌ی عالم به جانم افتاد. چه اتفاقی برای پدر افتاده بود که این چنین پریشان و به‌هم ریخته شده بود؟ مطمئناً در کارش مشکلی پدید آمده بود. قبل از اینکه گوشی را روی‌ میز کنار تخت بگذارم‌ نگاهم را به عکس علی پشت صفحه‌ی آن انداختم.
- می‌بینی علی؟ اوضاع داره می‌ریزه بهم، خوب‌ حسش می‌کنم که قراره اتفاقای بدی بیفته.
گوشی را روی میز گذاشتم و‌ دراز کشیدم. نگاهم را به سقف دوختم و آرام گفتم:
- فقط خدا بخیر بگذرونه که به دلم‌ بد افتاده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
ظرف‌های ناهارم را تازه شسته بودم. دستم را با حوله‌ای که از در کابینت آویزان بود، خشک می‌کردم که صدای آیفون بلند شد. می‌دانستم شهرزاد است، دیشب گفته بود امروز به من سر می‌زند. دیدن چهره‌ی شهرزاد هم تأکیدی بر حدسم بود. در را باز کرده و جلوی در واحدم منتظر او و امیرعلی شدم. می‌دانستم او‌ را هم به همراه آورده، چون خوب می‌دانست من چقدر این همنام علی‌ام را دوست دارم.
همین که در آسانسور باز شد، امیرعلی با شتاب بیرون دوید و درحالی‌ که «سلام خاله» می‌گفت خود را در آغوش من انداخت. بلندش کردم و پرسیدم:
- چطوری خاله؟
چشمان تیره‌رنگش که کپی امیر بود را با ذوق بست.
- خوبم خاله، می‌ذاری قهرمان‌بازی کنم؟
پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم.
- بله که می‌ذارم، می‌دونی خاله چقدر دلتنگت شده بود؟
شروع به تقلا کرد.
- خاله! منو بذار زمین، من دیگه بزرگ شدم.
از اینکه فقط برای گرفتن اجازه‌ی بازی از من، به آغوشم آمده بود، خنده‌ام گرفت او‌ را روی زمین گذاشتم و گفتم:
- چشم بزرگ! شما بفرما داخل!
امیرعلی از کنارم سریع به داخل دوید. شهرزاد که کج ایستاده و یک دستش را به کمرش زده بود گفت:
- مادمازل بالاخره افتخار میدن ما رو هم ببینن؟
- سلام مامان امیرعلی! حسود نباش دیگه؟
- سلام دوسی! والا ما‌ که دیگه به این کم‌توجهی‌ها عادت کردیم.
دستی به بازویش زدم.
- اول بدجنس نشو تو همیشه رفیق خودمی، دوم بفرما داخل تا نشونت بدم رفیقمی.
شهرزاد فقط سری تکان داد، داخل شد و یک سوی شالش را از شانه‌اش پایین انداخت. با بستن در و برگشتن، چشمان هر دوی ما روی امیرعلی ماند که چون همیشه از مبل‌ها بالا می‌رفت و بعد پایین می‌پرید. صدای شهرزاد بلند شد.
- بگیر بشین یه جا پسر!
- چیکارش داری؟ بذار بازی‌شو بکنه!
امیرعلی دو پا از روی مبل پایین پرید و به طرف من چرخید.
- خاله! پشتک یاد گرفتم، بزنم برات؟
لبخندی برایش زدم.
- بله! حتماً بزن ببینم.
امیرعلی گارد گرفت و روی تنها فرش سالن یک پشتک‌وارو زد. برایش دست زدم.
- آفرین پسر! خیلی عالی بود.
امیرعلی خواست پشتک بعدی را بزند که شهرزاد از پاکت بزرگی که به همراه داشت یک شمشیر پلاستیکی بیرون آورد.
- بگیر امیر! برو ولورین رو شکست بده من با خاله حرف دارم.
امیرعلی جهید، شمشیر را از دست مادرش گرفت و رفت. شهرزاد از پشت سرش گفت:
- فقط خواهشاً سر و صدا نکن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,048
37,956
مدال‌ها
3
دستم را به آرامی روی بازوی شهرزاد گذاشتم.
- بی‌خیال! بذار بازی کنه.
به صندلی‌های پشت اپن اشاره کردم.
- بریم اونجا بشینیم که سالن دیگه در قرق امیرعلیه.
شهرزاد صندلی را عقب کشید تا بنشیند.
- باور کن روانیم کرده این بچه، یه دقیقه آروم نمی‌شینه.
من که داخل آشپزخانه شده بودم درحالی‌که سراغ کابینت می‌رفتم گفتم:
- بچه‌س، طبیعیه شیطونی کنه.
همان‌طور‌ که از کابینت لیوان بیرون می‌آوردم نگاهی به امیرعلی انداختم که با شمشیر دستش روی مبل رفته و با ژست سوپرمن قصد پریدن داشت و به صورت نامفهوم برای خودش رجز می‌خواند؛ کاملاً در تخیلاتش فرورفته بود. با نگاه من شهرزاد هم برگشت و با دیدن پریدن امیرعلی از روی مبل تشر زد:
- امیر! بگیر بشین مبلا رو‌ خراب کردی.
در یخچال را باز کردم و سراغ تنگ شربت آلبالویی که از قبل برای شهرزاد درست کرده بودم، رفتم.
- چیکارش داری؟ مگه یادت رفته توی خونه‌ی‌ من امیرعلی آزاده بزنه همه چی رو‌ خورد و‌ خاکشیر کنه.
شهرزاد برگشت. شالش را از روی موهای زیتونی رنگش برداشت.
- فکر‌ کردی فقط خونه‌ی تو این‌جوریه؟ نه بابا، هر‌جا‌ بریم‌ همین بساطه، از بس بتمن و اسپایدرمن میشه روزگار برای مبل هیچ‌کـس نمی‌ذاره، این شمشیرو هم اجبار کرد بگیرم‌ تا لئوناردو بشه.
همان‌طور که شربت را در لیوان‌ها می‌ریختم سوالی نگاهش کردم.
- لئوناردو؟
شهرزاد دستی تکان داد.
- لاک‌پشت‌های نینجا منظورمه.
تنگ را کنار گذاشتم، «آها» گفته و‌ سینی را از آبچک برداشتم. شهرزاد ادامه داد:
- تازه جدیداً یه هالک شگفت‌انگیز هم اضافه شده، مدام داره با ولورین می‌جنگه.
لبخندی زدم و‌ سینی حاوی لیوان‌ها را روی اپن گذاشتم و به دل پر درد شهرزاد گوش دادم.
- قبل عیدیه کلی منو توی بازار گردونده تا لباس هالک براش بخرم، آخر هم پیدا نکردم، همین که برگشتیم خونه، رفته زنگ زده به عموش، من لباس هالک می‌خوام، اون دانشجوی بدبخت هم پاشده رفته نمی‌دونم از کجا این لباس تنشو‌ پیدا کرده خریده.
نگاهم را به امیرعلی و تی‌شرت قهوه‌ای‌رنگ تنش که تصویری از مرد سبز گنده‌ای داشت که با دستان مشت شده در حال فریاد بود، لبخندی زدم.
- بَده به‌خاطر امیرعلی با کلی شخصیت کارتونی آشنا شدی؟

- آشنایی بخوره توی سرم، موندم ما که کل برنامه کودک دیدنمون یه پرین بود و یه هایدی این شدیم، اینا که کلاً در حال کشت و کشتارن چی می‌خوان بشن.
- عزیزم... این روزها هم برای امیرعلی نمی‌مونه و بزرگ میشه، تو به جای حرص، شربتتو بخور.
شهرزاد لیوانش را برداشت.
- تا این بخواد بزرگ بشه من از حرص پیر شدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین