- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
آنی با وجود اینکه دلش نمیخواهد، اما سری تکان میدهد و سلانهسلانه، راهش را به طرف باغ انگور که کنار عمارت است، کج میکند. پس از رفتن او، دیانا به کامران رو میکند و میگوید:
- دنبالم بیا.
لحن صدا و چهرهاش همچنان جدی و سرد است. اخمانش با غضب درهم است که باعث چین و چروکهای نامنظمی روی پیشانیاش میشود. یکی از دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو میبرد و بیهیچ حرف اضافی از کنار جلوبند ماشین میگذرد و راهش را مستقیم به طرف پشت عمارت ادامهمیدهد. کامران نیز پشت سر او به راه میافتد. از کنار عمارت عظیم که عرض آن به تنهایی به بیش از دویست متر میرسد، میگذرند. کنار دیوار سنگیِ عمارت، گلهای اقاقیای زرد و معطری روییده و حس و حال قدیمی و دلپذیری به آنجا دادهاست؛ یک حس نوستالژیک و خاطرهانگیز از گذشته. به جز اقاقیا، گلهای بنفشه نیز با وجود خود در کنار اقاقیا، فضا را زیباتر کردهاند.
پس از آنکه از عرض عمارت میگذرند، به حیاط پشتی میرسند. عرض و طول آن، کمِکم به پانصد مترمربع میرسد. سرسبز و پر از درخت و علفزار بلند است که با وزش نسیم در رقصاند. صدای برخورد تنهی علفهای طویل به یکدیگر نیز آوای زیبایی را میآفریند که با غروب خورشید از همان مسیر و در پشت حصارهای آهنی و کوهها، و تابش آخرین پرتوهای نارنجیرنگش بر تن علفزار، زیباییِ منظرهی مقابلشان را چندین برابر میکند. پیش از شروع رشد علفزار، در پنج متری عمارت، پنج مقبرهی سنگی به چشم میخورد که کنار هم به نظم، ردیف شدهاند. با حرکت دیانا به طرف قبرها، کامران نیز دنبالش میکند. عرق از سر و رویش ریزان است. نوک انگشتانش میلرزد و نفسش رفتهرفته سنگینتر میشود. هر چند که میخواهد ثبات خود را حفظ کند، اما چندان موفق نمیشود.
دیانا مقابل مقبرهها، رو به منظرهی دلپذیر طبیعت توقف میکند. کامران نیز کنارش میایستد. روی پنج مقبره، اسمهای گوناگون با فامیلیها و روز مرگ یکسان نوشته شدهاست. دلارا، مادرش، پدرش و دو برادر کوچکش. همگیِ آنها در یک روز مردند. مقبرهی دلارا آخر از دیگر مقبرهها قرار دارد. روی سنگ قبرش با ظرافت و مهارت استادانهای حکاکی شدهاست:
دلارا مهرورزی
زادهی 1378/01/01 ه.ش
وفات در 1415/07/10 ه.ش
دیانا بیآنکه چشم از قبر دلارا بردارد میگوید:
- حالا راضی شدی؟
کامران برای لحظات طولانی به قبر دلارا مینگرد. دقایقی که برایش به اندازهی یک سال میگذرد.
سرانجام، نفس تازهای وارد ریهاش میکند و پس از مکث طولانیاش، رو به او میپرسد:
- کی برگشتی ایران؟ مگه آمریکا نبودی؟
دیانا سر بر میگرداند و خونسرد به او نگاه میکند.
- بودم؛ همون شب فاجعهآمیز... اون شب برگشتهبودم ایران. توی فرودگاه بودم. درست بعد از اینکه پروازم روی خاک ایران نشست، اون صدا و اون زلزله شروع شد. قرار نبود به کسی بگم که دارم میام. میخواستم خانوادم رو سورپرایز کنم.
پوزخند میزند و ادامه میدهد:
- چه سورپرایز فوقالعادهای هم شد!... به محض نجات دادن جونم اومدم تا دلارا رو پیدا کنم. به هر سختیای که بود؛ و پیداش کردم. البته مرده، یکه و تنها.
کامران سرش را پایین میاندازد و دوباره به قبر دلارا چشم میدوزد. دیانا ادامه میدهد:
- به کمک ارتش که تحت نفوذ دوستم، دکتر آیرن بود، دلارا رو آوردم به زادگاهش تا بعد مرگش هم غریبگی نکنه. وقتی اومدم اینجا متوجه شدم که کل خانوادم مردن و فرقی با دیوونههای زنجیری ندارن. خلاصشون کردم! بعد هم همینجا... قبرشون رو کندم و با دوتا دستام توی خاک گذاشتمشون.
قطره اشک ناخواستهای از گونهاش میلغزد، اما پیش از آنکه به چانهاش برسد، آن را با پشت دست پاک میکند. سرش را بلند میکند و نفس عمیقی میکشد.
کامران میپرسد:
- آنی چی؟ اون واقعاً دخترته؟ به نظر من که نمیتونه باشه. هر چیزی که مربوط بهشه، شک برانگیزه.
- دنبالم بیا.
لحن صدا و چهرهاش همچنان جدی و سرد است. اخمانش با غضب درهم است که باعث چین و چروکهای نامنظمی روی پیشانیاش میشود. یکی از دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو میبرد و بیهیچ حرف اضافی از کنار جلوبند ماشین میگذرد و راهش را مستقیم به طرف پشت عمارت ادامهمیدهد. کامران نیز پشت سر او به راه میافتد. از کنار عمارت عظیم که عرض آن به تنهایی به بیش از دویست متر میرسد، میگذرند. کنار دیوار سنگیِ عمارت، گلهای اقاقیای زرد و معطری روییده و حس و حال قدیمی و دلپذیری به آنجا دادهاست؛ یک حس نوستالژیک و خاطرهانگیز از گذشته. به جز اقاقیا، گلهای بنفشه نیز با وجود خود در کنار اقاقیا، فضا را زیباتر کردهاند.
پس از آنکه از عرض عمارت میگذرند، به حیاط پشتی میرسند. عرض و طول آن، کمِکم به پانصد مترمربع میرسد. سرسبز و پر از درخت و علفزار بلند است که با وزش نسیم در رقصاند. صدای برخورد تنهی علفهای طویل به یکدیگر نیز آوای زیبایی را میآفریند که با غروب خورشید از همان مسیر و در پشت حصارهای آهنی و کوهها، و تابش آخرین پرتوهای نارنجیرنگش بر تن علفزار، زیباییِ منظرهی مقابلشان را چندین برابر میکند. پیش از شروع رشد علفزار، در پنج متری عمارت، پنج مقبرهی سنگی به چشم میخورد که کنار هم به نظم، ردیف شدهاند. با حرکت دیانا به طرف قبرها، کامران نیز دنبالش میکند. عرق از سر و رویش ریزان است. نوک انگشتانش میلرزد و نفسش رفتهرفته سنگینتر میشود. هر چند که میخواهد ثبات خود را حفظ کند، اما چندان موفق نمیشود.
دیانا مقابل مقبرهها، رو به منظرهی دلپذیر طبیعت توقف میکند. کامران نیز کنارش میایستد. روی پنج مقبره، اسمهای گوناگون با فامیلیها و روز مرگ یکسان نوشته شدهاست. دلارا، مادرش، پدرش و دو برادر کوچکش. همگیِ آنها در یک روز مردند. مقبرهی دلارا آخر از دیگر مقبرهها قرار دارد. روی سنگ قبرش با ظرافت و مهارت استادانهای حکاکی شدهاست:
دلارا مهرورزی
زادهی 1378/01/01 ه.ش
وفات در 1415/07/10 ه.ش
دیانا بیآنکه چشم از قبر دلارا بردارد میگوید:
- حالا راضی شدی؟
کامران برای لحظات طولانی به قبر دلارا مینگرد. دقایقی که برایش به اندازهی یک سال میگذرد.
سرانجام، نفس تازهای وارد ریهاش میکند و پس از مکث طولانیاش، رو به او میپرسد:
- کی برگشتی ایران؟ مگه آمریکا نبودی؟
دیانا سر بر میگرداند و خونسرد به او نگاه میکند.
- بودم؛ همون شب فاجعهآمیز... اون شب برگشتهبودم ایران. توی فرودگاه بودم. درست بعد از اینکه پروازم روی خاک ایران نشست، اون صدا و اون زلزله شروع شد. قرار نبود به کسی بگم که دارم میام. میخواستم خانوادم رو سورپرایز کنم.
پوزخند میزند و ادامه میدهد:
- چه سورپرایز فوقالعادهای هم شد!... به محض نجات دادن جونم اومدم تا دلارا رو پیدا کنم. به هر سختیای که بود؛ و پیداش کردم. البته مرده، یکه و تنها.
کامران سرش را پایین میاندازد و دوباره به قبر دلارا چشم میدوزد. دیانا ادامه میدهد:
- به کمک ارتش که تحت نفوذ دوستم، دکتر آیرن بود، دلارا رو آوردم به زادگاهش تا بعد مرگش هم غریبگی نکنه. وقتی اومدم اینجا متوجه شدم که کل خانوادم مردن و فرقی با دیوونههای زنجیری ندارن. خلاصشون کردم! بعد هم همینجا... قبرشون رو کندم و با دوتا دستام توی خاک گذاشتمشون.
قطره اشک ناخواستهای از گونهاش میلغزد، اما پیش از آنکه به چانهاش برسد، آن را با پشت دست پاک میکند. سرش را بلند میکند و نفس عمیقی میکشد.
کامران میپرسد:
- آنی چی؟ اون واقعاً دخترته؟ به نظر من که نمیتونه باشه. هر چیزی که مربوط بهشه، شک برانگیزه.
آخرین ویرایش: