جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,145 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی با وجود اینکه دلش نمی‌خواهد، اما سری تکان می‌دهد و سلانه‌سلانه، راهش را به طرف باغ انگور که کنار عمارت است، کج می‌کند. پس از رفتن او، دیانا به کامران رو می‌کند و می‌گوید:
- دنبالم بیا.
لحن صدا و چهره‌اش همچنان جدی و سرد است. اخمانش با غضب درهم است که باعث چین و چروک‌های نامنظمی روی پیشانی‌اش می‌شود. یکی از دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو می‌برد و بی‌هیچ حرف اضافی از کنار جلوبند ماشین می‌گذرد و راهش را مستقیم به طرف پشت عمارت ادامه‌می‌دهد. کامران نیز پشت سر او به راه می‌افتد. از کنار عمارت عظیم که عرض آن به تنهایی به بیش از دویست متر می‌رسد، می‌گذرند. کنار دیوار سنگیِ عمارت، گل‌های اقاقیای زرد و معطری روییده و حس و حال قدیمی و دل‌پذیری به آنجا داده‌است؛ یک حس نوستالژیک و خاطره‌انگیز از گذشته. به جز اقاقیا، گل‌های بنفشه نیز با وجود خود در کنار اقاقیا، فضا را زیباتر کرده‌اند.
پس از آنکه از عرض عمارت می‌گذرند، به حیاط پشتی می‌رسند. عرض و طول آن، کمِ‌کم به پانصد مترمربع می‌رسد. سرسبز و پر از درخت و علفزار بلند است که با وزش نسیم در رقص‌اند. صدای برخورد تنه‌ی علف‌های طویل به یکدیگر نیز آوای زیبایی را می‌آفریند که با غروب خورشید از همان مسیر و در پشت حصارهای آهنی و کوه‌ها، و تابش آخرین پرتوهای نارنجی‌رنگش بر تن علفزار، زیباییِ منظره‌ی مقابلشان را چندین برابر می‌کند. پیش از شروع رشد علفزار، در پنج متری عمارت، پنج مقبره‌ی سنگی به چشم می‌خورد که کنار هم به نظم، ردیف شده‌اند. با حرکت دیانا به طرف قبرها، کامران نیز دنبالش می‌کند. عرق از سر و رویش ریزان است. نوک انگشتانش می‌لرزد و نفسش رفته‌رفته سنگین‌تر می‌شود. هر چند که می‌خواهد ثبات خود را حفظ کند، اما چندان موفق نمی‌شود.
دیانا مقابل مقبره‌ها، رو به منظره‌ی دل‌پذیر طبیعت توقف می‌کند. کامران نیز کنارش می‌ایستد. روی پنج مقبره، اسم‌های گوناگون با فامیلی‌ها و روز مرگ یکسان نوشته شده‌است. دلارا، مادرش، پدرش و دو برادر کوچکش. همگیِ آنها در یک روز مردند. مقبره‌ی دلارا آخر از دیگر مقبره‌ها قرار دارد. روی سنگ قبرش با ظرافت و مهارت استادانه‌ای حکاکی شده‌است:
دلارا مهرورزی
زاده‌ی 1378/01/01 ه.ش
وفات در 1415/07/10 ه.ش

دیانا بی‌آنکه چشم از قبر دلارا بردارد می‌گوید:
- حالا راضی شدی؟
کامران برای لحظات طولانی به قبر دلارا می‌نگرد. دقایقی که برایش به اندازه‌ی یک سال می‌گذرد.
سرانجام، نفس تازه‌ای وارد ریه‌اش می‌کند و پس از مکث طولانی‌اش، رو به او می‌پرسد:
- کی برگشتی ایران؟ مگه آمریکا نبودی؟
دیانا سر بر می‌گرداند و خونسرد به او نگاه می‌کند.
- بودم؛ همون شب فاجعه‌آمیز... اون شب برگشته‌بودم ایران. توی فرودگاه بودم. درست بعد از اینکه پروازم روی خاک ایران نشست، اون صدا و اون زلزله شروع شد. قرار نبود به کسی بگم که دارم میام. می‌خواستم خانوادم رو سورپرایز کنم.
پوزخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
- چه سورپرایز فوق‌العاده‌ای هم شد!... به محض نجات دادن جونم اومدم تا دلارا رو پیدا کنم. به هر سختی‌ای که بود؛ و پیداش کردم. البته مرده، یکه و تنها.
کامران سرش را پایین می‌اندازد و دوباره به قبر دلارا چشم می‌دوزد. دیانا ادامه می‌دهد:
- به کمک ارتش که تحت نفوذ دوستم، دکتر آیرن بود، دلارا رو آوردم به زادگاهش تا بعد مرگش هم غریبگی نکنه. وقتی اومدم اینجا متوجه شدم که کل خانوادم مردن و فرقی با دیوونه‌های زنجیری ندارن. خلاصشون کردم! بعد هم همین‌جا... قبرشون رو کندم و با دوتا دستام توی خاک گذاشتمشون.
قطره اشک ناخواسته‌ای از گونه‌اش می‌لغزد، اما پیش از آنکه به چانه‌اش برسد، آن را با پشت دست پاک می‌کند. سرش را بلند می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.
کامران می‌پرسد:
- آنی چی؟ اون واقعاً دخترته؟ به نظر من که نمی‌تونه باشه. هر چیزی که مربوط بهشه، شک‌ برانگیزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
با شنیدن حرف‌های او، دیانا به سرعت اخمانش درهم می‌رود. به تندی و با حالتی عصبی جواب می‌دهد:
- کسی نظر تو رو نخواست. توی کاری که بهت ربطی نداره سرک نکش.
کامران با لحن او شوکه می‌شود. حرکات تنش‌آمیز و لحن عصبی‌اش کمی مشکوک به نظر می‌رسد، اما چیزی نمی‌گوید. دیانا نیز سعی می‌کند خود را کنترل کند. نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. دستی به سرش می‌کشد و موهایش را که روی پیشانی و مقابل چشمانش ریخته‌اند به عقب می‌راند. سپس درحالی که او را ترک می‌کند، با صدای کمی ملایم‌تر از قبل می‌گوید:
- من میرم که راحت باشی. اما فکر نکن به‌خاطر اینه که به آرامشت اهمیت میدم؛ برعکس، به آرامش خواهرم اهمیت میدم. پس با حرف‌هات آزارش نده. بمطمئنم خودت هم می‌دونی که لایق داشتنش نبودی. حداقل الان آدم باش.
پس از آنکه دیانا به طور کامل او را ترک می‌کند، کامران نفس راحتی می‌کشد. چند قدم کوتاه برمی‌دارد و با خستگی که بدنش را می‌آزارد، روی چمنزار، کنار قبر دلارا می‌نشیند. پاهایش را داخل شکمش جمع می‌کند و دستانش را به زانوانش تکیه می‌دهد. نگاهش را به آفتاب درحال خاموشی می‌دوزد. خود نیز خاموش نشسته‌است؛ بی‌هیچ حرکت اضافی. اما دستانش همچنان می‌لرزد؛ حتی شدیدتر از قبل.
مدت طولانی بعد که با صدای آواز پرنده‌ای به خود می‌آید، بالاخره جرأت به خرج می‌دهد و دوباره به قبر دلارا نگاه می‌کند. به آرامی و با طمأنینه همراه با ذره‌ای تردید، دستش را دراز می‌کند و روی قبر او می‌گذارد. با دستش گرد و خاکی که روی قبر او جا خوش کرده‌بود را کنار می‌زند و این عمل را تا پاک شدن تمام گرد و خاک‌ها از روی قبر او، انجام می‌دهد؛ سپس دوباره دستش را به زانویش تکیه می‌دهد.
سر تکان می‌دهد و مغموم و آرام می‌گوید:
- خوشحالم!... تمام مدت اینجا بودی. جات کاملاً امن بود. نمی‌دونم؛ شاید از اینکه نبودی تا دنیای بعد خودت رو ببینی هم خوشحالم... تو به همچین دنیایی نمی‌خوردی. نه؛ تو حتی به دنیای قبلی هم نمی‌خوردی. دنیا در هر حالتی بی‌رحم و وحشیه... تو لطیف بودی... لطیف بودی!
بغض گلویش را قورت می‌دهد. اشک در چشمان تیره رنگش حلقه می‌زند، اما پیش از آنکه قطره اشک از چشمش بلغزد، کف دست راستش را روی دو چشمش می‌کشد و از جریان آن جلوگیری می‌کند. سپس گردنبند نقره‌اش را از زیر پیراهنش بیرون می‌آورد و حلقه‌ی طلایی را در مشت می‌فشرد. دماغش را بالا می‌کشد. لبانش را تر می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اگه دیانا درست بگه و شبنم هم همون موقع مرده‌باشه، بیشتر خوشحال میشم. اون هم مثل تو بود... اگه اونجا، پیش تو بوده‌باشه، واقعاً خیالم راحت میشه. امیدوارم همین‌طور باشه. اون جاش پیش تو امن‌تره. نه اینجا، نه دنیایی که بیشتر به من میاد تا شما... این‌طوری بهتره... آه، چقدر که دلم می‌خواد هر دوتون رو ببینم. بعد این راه طولانی، به قدری خسته‌ام که دیگه نای هیچ‌چیز دیگه‌ای رو ندارم. حتی حوصله‌ی خودم رو هم ندارم.
سر بلند می‌کند. به آسمان می‌نگرد. به آسمانی که کم‌کم به تیرگی می‌رود. خورشید به آرامی پشت کوه‌ها به خواب می‌رود و ستارگان، اندک‌اندک پدیدار می‌شوند. چه نمای زیبایی است! نسیمی که علفزار را به رقص درمی‌آورد، غروب خورشید که پرتوهای نارنجی‌اش را بر سر و روی زمین می‌تاباند، آسمان تیره‌رنگ و ستارگان چشمک‌زن!
دَم عمیقی می‌کشد و هوای تازه به همراه عطر و بوی طبیعت را وارد ریه‌اش می‌کند. چشمانش را می‌بندد. دست راستش به آرامی به طرف کمربندش حرکت می‌کند. اسلحه‌ی کمری‌اش را که با خشاب پر، بی‌استفاده در کمربندش جا خوش کرده‌است را به دست می‌گیرد و آن را با طمأنینه به طرف گلویش می‌برد. سر اسلحه را زیر چانه‌اش می‌گذارد و با دو دست آن را می‌چسبد. انگشت اشاره‌اش را روی ماشه قرار می‌دهد. دیگر دستش نمی‌لرزد. کاملاً آماده‌ی فشردن ماشه است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
ناگهان صدایی او را متوقف می‌کند:
- چیکار داری می‌کنی؟
کامران یکه می‌خورد. چشم باز کرده و اسلحه را پایین می‌آورد. سر که برمی‌گرداند، با چهره‌ی کنجکاو و معصوم آنی مواجه می‌شود. حالا تمیزتر از پیش است. دیگر آن لباس‌های گشاد و بی‌ریخت که توی تنش زار می‌زد را به تن ندارد. به‌جای آنها، یک دست لباس تازه دارد. یک پیراهن زرد رنگ که به تن لاغر و نحیفش می‌نشیند، یک شلوار جین آبیِ کم‌رنگ که باز هم کمی برایش بزرگ، اما قابل تحمل است با یک جفت کفش کتانیِ مشکی. حالا آراسته‌تر و خانومانه‌تر به نظر می‌رسد.
آنی دوباره با کنجکاوی و تعجب سؤالش را تکرار می‌کند. انگار که متوجه هیچ‌چیز نیست؛ و واقعاً هم نیست.
کامران نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد. اسلحه‌اش را دوباره سرجایش قرار می‌دهد و درحالی که به منظره‌ی مقابلش چشم دوخته‌است جواب می‌دهد:
- داشتم تفنگ رو بررسی می‌کردم. تو کاری داشتی؟
آنی لبخند بزرگی بر لب می‌نشاند. انگار که منتظر همین سؤال او بود. به سرعت کنار کامران می‌نشیند و مانند او، پاهایش را داخل شکمش جمع می‌کند. با هیجان و شگفتی می‌گوید:
- اینجا قشنگ نیست؟! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که دکتر همچین خونه‌ای داشته. توی باغ، میوه‌های خیلی خوشمزه و شیرینی بود. داخل ساختمون رو هم که نگم. فوق‌العاده‌ست! بزرگ و دل‌نوازه! با اینکه کلی گرد و خاک روی وسایله و کمی قدیمیه، اما باز هم قشنگه. تازه ببین، یه چیزی از آشپزخونه‌ش پیدا کردم.
او دستش را داخل جیب شلوارش فرو می‎برد. وقتی دستش را مقابل کامران می‌گیرد، یک سوسک بزرگ و قهوه‌ای کف دستش نشسته که شاخک‌های بلندش را تکان‌تکان می‌دهد.
کامران ابروانش را بالا می‌دهد و سر تکان می‌دهد. با لبخند محوی که از کار آنی روی لبش نشسته‌است، می‌پرسد:
- جالبه! تو اولین دختری هستی که این‌طوری با یه سوسک رفتار می‌کنه.
آنی، متعجب می‌پرسد:
- سوسک؟ اسمش سوسکه؟... واو! نگاهش کن. خیلی خوشگل نیست؟
- آنی، نباید اینجا باشی. مامانت نگرانت میشه.
آنی نگاهش را بین سوسک که آرام در دستش نشسته و کامران که دوباره اخمانش درهم رفته‌است، رد و بدل می‌کند. سپس سوسک را دوباره داخل جیب شلوارش فرو می‌برد.
- مامانم می‌دونه که اینجا پیش توام. راستش، می‌خوام ازت بخوام که باهامون بیای.
- باهاتون بیام؟
- اهوم، از مامانم هم خواستم.
- مامانت موافقت کرده؟
آنی سکوت معناداری می‌کند. کامران اضافه می‌کند:
- آنی، من قرار نیست باهاتون جایی بیام؛ نمی‌تونم که بیام.
- چرا؟ من مامانم رو راضی می‌کنم.
- موضوع مامانت نیست. من نمی‌خوام بیام.
آنی یکه می‌خورد. می‌پرسد:
- ولی آخه چرا؟
- چیزهایی هست که تو نمی‌دونی. خارج از درکته.
- چرا؟ چون بچه‌م؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران پوزخند ریزی می‌زند.
- البته که نیستی.
با آن حرفش، آنی با چهره‌ی متعجب و سردرگمی به او خیره می‌شود. او واقعاً هم بچه نیست، اما کامران از آنچه به زبان آورده بود، خود نیز احساس سردرگمی می‌کند. برای ادامه ندادن آن بحث که می‌داند به جایی نخواهد رسید، به سرعت به چهره‌ی جدی‌اش بازمی‌گردد. صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- برو پیش مامانت.
- تو هم باید بیای. قراره شام بخوریم. خیلی دوست دارم همگی، شام رو کنار هم بخوریم. این‌طوری درست مثل یه خانواده میشیم، این‌طور نیست؟
کامران دهان باز می‌کند که مخالفت کند، اما با دیدن چهره‌ی سرشار از هیجان و نشاط آنی، دهان می‌بندد و سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. وجدانش اجازه‌ی مخالفت با آن شادی خالصانه را به او نمی‌دهد؛ هر چند که خود علاقه‌ای به این کار ندارد.
زمانی که تقریباً یک ساعت از غروب خورشید گذشته و همه‌جا را ظلمات فرا گرفته‌، دیانا میز شام را آماده کرده‌است. میز بزرگ غذاخوری، درست وسط سالن بزرگی بود که مجاور پلکان بلند و شاهانه‌ی عمارت است. یک میز ده نفره که با پنج شمعدانی روشن، تزئین شده و برخلاف محیط خسروانه و پر زرق و برق اطراف، خوراک مختصر و ساده‌ای روی میز چیده شده‌است. یک بشقاب و قاشق برای هر نفر. روی بشقاب‌ها یک نانِ فطیری مانند، یک شاخه انگور و یک تکه گوشت دراز و عجیب است.
دیانا و آنی روی صندلی‌هایشان نشسته‌اند؛ دیانا در صدر میز و آنی کنارش. با آمدن کامران و نشستنش مقابل آنی و کنار دیانا، همگی مشغول خوردن می‌شوند. اما کامران با دیدن گوشت، متعجب به آن می‌نگرد. می‌پرسد:
- این گوشت چیه؟
به دیانا نگاه می‌کند. دیانا آنچه در دهان دارد را قورت می‌دهد.
- گوشت ماره... تا حالا نخوردی؟
پیش از آنکه کامران دهان باز کند و جوابی بدهد، آنی می‌پرسد:
- مار چیه؟
دیانا جدی جواب می‌دهد:
- چیزی که می‌تونه سیرت کنه. حالا غذاتو بخورد.
آنی سر تکان می‌دهد. سپس دستش را داخل جیبش می‌کند و سوسک را که از شدت کمبود اکسیژن و فضا، بی‌حال شده‌است، با دو انگشت دستش می‌گیرد و آن را بیرون می‌آورد. گویا می‌خواهد کمی از خوراکش را به خورد او بدهد. دیانا با دیدن سوسک، یکه می‌خورد. یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. ریه‌اش را با نفس پر می‌کند و می‌گوید:
- آنی، اون رو بذار جایی که بود. میز غذا جای همچین موجوداتی نیست.
آنی اعتراض می‌کند.
- آخه چرا؟ اون هم گرسنه‌ست!
دیانا کف دو دستش را رو به او باز می‌کند و می‌گوید:
- اون گرسنه نیست، عزیزم. چطوره بذاریش بره تا برای خودش غذا پیدا کنه. اون خودش خوب می‌دونه چیکار کنه.
آنی پوفی می‌کشد و زیر لب غرغر می‌کند:
- همیشه زور میگی!
سپس حیوانک را روی زمین سرامیکی رها می‌کند. سوسک نیز به آرامی از میز آنها دور و دورتر می‌شود تا زمانی که در تاریکی سالن دیگر عمارت، ناپدید می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
پس از صرف شام، هر کدام در جایی از عمارت پراکنده می‌شوند. دیانا برای آماده کردن وسایل مورد نیاز سفرشان، به زیرزمین می‌رود. آنی مشغول بازی با انواع و اقسام جانوران موجود در عمارت می‌شود. کامران نیز از پلکان عمارت بالا رفته و در مسیری مستقیم که خود می‌شناسد، گام برمی‌دارد. پس از رسیدن به طبقه‌ی دوم، در راهروی باریک و طویل آنجا حرکت می‌کند. فرش‌های قرمز و قدیمی با نقش و نگارهایی از رستم و سهراب که بر کف زمین راهرو انداخته شده‌است، حالا کاملاً خاکی، کثیف و غیرقابل مقایسه با ده سال پیش خود هستند. چراغدان‌هایی که از دیوار راهرو آویزان‌اند که البته بعضی از آنها به زمین افتاده و شکسته‌اند نیز دست کمی از آنها ندارند. حالا دیگر از شکوه و عظمت تک‌تک چیزهایی که زمانی چشم‌ها را با زیبایی خود کور می‌کرد، چیزی باقی‌نمانده است.
کامران راهرو را سلانه‌سلانه و با طمأنینه تا انتهای آن طی می‌کند. وقتی به اتاق مشخصی می‌رسد، مقابل آن می‌ایستد. نفس عمیقی می‌کشد. سپس به آرامی درب اتاق را می‌گشاید. در با صدای جیغی باز می‌شود. حالا در چهارچوب اتاقی تاریک ایستاده‌است که تنها با نور ماه که از شیشه‌ی پنجره به داخل نفوذ کرده‌بود، کمی روشن است. اتاق تقریباً چهل متر است. یک تخت بزرگ وسط آن قرار دارد و کنار تخت یک میز عسلی، یک کمد بزرگ و نسبتاً قدیمی و مجاور پنجره یک میز تحریر نیز جا خوش کرده‌است. پس از درنگی کوتاه، اولین قدم را به داخل اتاق برمی‌دارد. روی لبه‌ی تخت می‌نشیند و دستانش را روی آن تکیه می‌دهد. با یک نفس عمیق بوی پارچه‌ها و وسایل کهنه را به ریه می‌کشد. به یاد دارد که آنجا روزی زیباترین اتاق آن عمارت بود؛ اتاقی که متعلق به دلارا بود!
بی‌اختیار روی میز عسلی کنار تخت خم می‌شود. کشوی اول و دوم آن را به نوبت باز می‌کند. داخل کشوی اول چیزی به جز یک دفترچه و هندفری نیست. اما داخل کشوی دوم یک دوربین فیلم‌برداری می‌یابد. دوربین را در دست می‌گیرد. آن را باز می‌کند و برخلاف انتظارش روشن می‌شود؛ انگار از ده سال پیش تاکنون کسی به آن دست نزده‌بود. با روشن شدن دوربین، آخرین ویدئویی که ده سال پیش درحال پخش بود، پخش می‌شود. صدای سوت، هورا و ترانه‌ی شادی که از داخل فیلم ضبط شده می‌آید، کل اتاق را در برمی‌گیرد. با تصاویری که از جلوی چشمانش می‌گذرد، قلبش شروع به تپیدن می‌کند. آن ویدئویی است که دلارا گرفته‌بود. آن روز روز عروسیشان بود!
دوربین در دستان دلارا است. گاه روی خودش زوم می‌شود و گاه روی کامران که کت‌شلوار و پاپیون مشکی و پیراهن سفید به تن داشت. دلارا نیز لباس عروس نسبتاً بازی پوشیده‌بود. آرایش ملایمی داشت. همواره می‌خندید و با آهنگی که از داخل ضبط ماشینشان پخش می‌شد، هم‌خوانی می‌کرد. برعکس صورت پرنشاط او، کامران تنها لبخند محوی بر گوشه‌ی لبش داشت و مشغول رانندگی بود. هرگز تا آن حد به خود لعنت نفرستاده‌بود که حالا می‌فرستد. حتی در چنین روزی رغبت نکرده‌بود ذره‌ای با همسرش همراهی کند. کمی قربان‌صدقه‌اش برود و نازش را بکشد.
اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌لغزد. با وجود اینکه چندین بار با دست تلاش می‌کند مانع از جریان آنها بشود، اما ناکام می‌ماند و در آخر، اشک است که از چشمانش می‌ریزد و خفه می‌گرید.
با صدای ناگهانی شلیک پی‌درپیِ گلوله و شکسته شدن چیزی به سرعت دوربین را کنار می‌گذارد و از جا می‌جهد. صدای جیغ آنی در طبقه‌ی پایین عمارت، طنین می‌اندازد. کامران به سرعت از اتاق خارج می‌شود و در راهرو می‌دود. با دیدن دیانا که وحشت‌زده و شوکه شده، آنی را در آغوش دارد، سر جایش می‌ایستد. صدای گلوله‌ها همچنان به گوش می‌رسد؛ کم‌کم صدای قهقهه‌ها و عربده‌هایی نیز از بیرون عمارت، با صدای تیراندازی ادغام می‌شود.
کامران درحالی که خم شده و اسلحه به دست دارد به آن‌دو نزدیک می‌شود. می‌خواهد از قضایا سر در بیاورد، اما پیش از آن باید زنان را به جای امنی ببرد. دست آنی را می‌گیرد و او را کشان‌کشان به طرف اتاق می‌برد. دیانا نیز درحالی که خم شده‌است، پشت سر آنها حرکت می‌کند. پس از آنکه آنها را به آنجا برد، خود به اتاق روبه‌رویی می‌رود. از کنار تخت عبور می‌کند و گوشه‌ی اتاق، مجاور پنجره می‌ایستد.
سلحه را با دو دست نگه داشته‌است. کم‌کم صدای تیراندازی متوقف می‌شود. نورهای سفید که در چرخش هستند، گاه از بیرون به اتاق نفوذ می‌کند. کامران با احتیاط بسیار، درحالی که قلبش به تندی می‌تپد و عرق سرد از سر و رویش می‌ریزد، کمی پرده‌ی اتاق را کناری می‌زند. سرش را جلو می‌برد و به اوضاع بیرون سرک می‌کشد. چندین ماشین مشکی داخل محوطه‌ی عمارت هستند. درب محوطه را شکسته و وارد شده‌بودند. افراد اسلحه به دست بسیاری می‌بیند. لباس‌های آنها آشناست. حتی به نظرش می‌آید که قیافه‌ی چند تن از آنها را می‌شناسد. کمی شک دارد، اما با پیاده شدن اشلی از ماشین، شک او به حقیقت تبدیل می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
اشلی با غیض، نگاه کلی به ساختمان عمارت می‌اندازد. سی*ن*ه جلو داده و با پوزخند معنادار و نگاه تیزی به بنای ساختمان، در یک حرکت پایش را روی لاستیک بزرگ ماشین می‌گذارد و روی سقف ماشین، رو به نمایه‌ی عمارت می‌ایستد. یکی از افرادش که بلندگویی در دست دارد، به ماشین نزدیک می‌شود و بلندگو را به سوی او دراز می‌کند. اشلی خم می‌شود و بلندگو را می‌گیرد. پس از تنظیم کردن میزان صدای بلندگو، انتهای باریک آن را مقابل دهانش می‌گیرد و می‌گوید:
- دیانا... تعجب کردی، نه؟ بگو که کردی. این‌طوری بیشتر کیف می‌کنم.
کامران که از پشت پنجره به آن صحنه می‌نکرد که ناگهان با آمدن صدایی از پشت سرش، به سرعت رو برمی‌گرداند و اسلحه‌اش را به آن سو نشانه می‌رود. با دیدن دیانا، آهی می‌کشد و سر اسلحه را پایین می‌آورد. او در چهارچوب درب ایستاده‌است و دستانش از بدنش فاصله دارد. صورتش جدی و غضبناک است؛ درست همان‌طور که همیشه بود. کامران با صدایی آرام غرولند می‌کند:
- واقعاً؟ مگه نگفتم توی اتاق بمونید؟
- و چی باعث شده فکر کنی خیلی به حرفت گوش میدم؟
دیانا پس از گفتن حرف‌هایش، چشم در حدقه می‌چرخاند و سری تکان می‌دهد. سپس قدمی به داخل اتاق برمی‌دارد. در گوشه‌ی دیگر اتاق، کنار پنجره می‌ایستد. از لبه‌ی پنجره، نگاه کوتاه و مختصری به بیرون می‌اندازد تا اوضاع را بررسی کند. صدای اشلی همچنان به گوش می‌رسد که به سخنانش ادامه می‌دهد:
- من حرف‌هام رو گفتم، حالا انتخاب با خودتونه. می‌دونم که هر سه‌تاتون اون داخلین، پس اوضاع رو سخت نکنید، همین الان بیایید بیرون و بعد می‌تونیم به صورت کاملاً مسالمت‌آمیز برگردیم آزمایشگاه. دیانا؟ تو که من رو خوب می‌شناسی؟ این آخرین فرصتتونه. بیشتر از این خودت رو از چشمم ننداز، مگر اینکه واقعاً تصمیم به خ*یانت گرفته‌باشی.
جوابی نمی‌آید. هر چند اشلی تا بیش از یک دقیقه سکوت می‌کند و منتظر پاسخ آنها می‌ماند، اما کامران و دیانا هر دو سکوت پیشه کرده و برای آمادگی برای اتفاقات بعدی، اسلحه‌هایشان را آماده می‌کنند.
کم‌کم، از دروازه‌ی آهنی محوطه‌ی عمارت که کاملاً درهم شکسته شده‌است، چندین وحشی وارد می‌شوند. حالا صدای خِس‌خِس آنهاست که جایگزین صدای اشلی می‌شود. اشلی پس از ناامیدی از شنیدن جوابی، نفسش را به تندی بیرون می‌دهد. دوباره بلندگو را مقابل دهانش می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- تو دوست خوبی برام بودی دیانا، ولی هم تو و هم آقای دشتی دزدهای حرومزاده‌ای هستین. اگه قرار باشه این‌طوری رفتار کنین و اگه آنی هم بخواد مثل شما بارها و بارها ازم نافرمانی کنه، پس کاری می‌کنم که تقاصش رو هم پس بدید!
سپس از بالای ماشین پایین می‌آید. چیزی در گوش دو تن از افرادش زمزمه می‌کند. آن دو نیز با اطاعت سر از او اطاعت کرده و به سوی ماشین دیگری که کنار یک وَن سفید و بزرگ پارک شده‌است، می‌روند. یکی جلوتر قدم برمی‌دارد و درب ماشین را باز می‌کند. از داخل ماشین، مردی را به زورِ کتک، بیرون می‌کشند. یک مرد نیمه‌طاس، میانسال و خمیده که دو دستش با زنجیر و دهانش با پارچه‌ی سفید و خونینی، بسته است. صورتش خونی است و یک پایش به وضوح می‌لنگد. لباس کارگری و سرهمی خاکستری‌رنگی نیز به تن دارد که روی سی*ن*ه‌اش اسمش را نوشته است؛ "کبیر احمدی". دیانا با دیدن او یکه می‌خورد. کامران به خوبی می‌تواند اضطراب را در لرزش دستان و چشمان گشاد شده‌اش که روی مرد زوم است، ببیند.
دو نگهبان، مرد را جلو، مقابل اشلی می‌آورند. اشلی که قدش خیلی بلندتر از مرد میانسال است، از یقه‌ی لباسش می‌چسبد و او را جلو می‌کشد. واضح است که سعی دارد مرد، خوب جلوی چشم آنها باشد. دوباره بلندگو را مقابل دهانش می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- خوب این مرد رو می‌شناسی، مگه نه دیانا؟ دوست عزیزت! یکم که شکنجه شد زبون باز کرد. اون نقشه‌ی فرار زیرکانه‌ای که برای خودت و آنی کشیده بودی رو بهم گفت. فقط این وسط، یه نفر دیگه هم به دنبال‌بازیتون اضافه شد. به هر‌حال، خواستم بگم که تعجب نکنی چطور ردتون رو زدم.
پوزخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
- آخرین فرصته، دیانا... دارم بهت لطف می‌کنم. واقعاً می‌خوای همه‌چیز اینجا تموم بشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
دیانا آب دهانش را قورت می‌دهد. تا لحظات طولانی بی‌آنکه پلک بزند، به مرد می‌نگرد. نفس‌هایش حالا نامنظم شده و نوک انگشتانش می‌لرزد.
کامران، آرام و با طمأنینه می‌گوید:
- گوش کن، نمی‌دونم نسبتت با اون مرد چیه، اما اگه بخوای هر کاری بکنی، بدون که من پشتت هستم.
دیانا سر برمی‌گرداند و به او می‌نگرد. آب دهانش را فرو می‌دهد و آرام می‌گوید:
- من نیاز به پشتیبان ندارم، ولی ازت یه خواهشی دارم.
- امیدوارم بتونم کمکت کنم.
- من اشلی رو خوب می‌شناسم. هر اسمی میشه روش گذاشت، به‌جز آدم! نمی‌تونم آنی رو دوباره دست همچین شیطانی بدم. از اولش هم نباید می‌دادم. می‌خوام که مراقبش باشی.
- فکر می‌کردم من هم از نظر تو یه شیطانم!
دیانا به سرعت، اما بریده‌بریده می‌گوید:
- هستی؛ اما این رو هم می‌دونم که تو به من مدیونی. من آوردمت اینجا؛ پیش قبر دلارا.
- چرا جوری حرف می‌زنی که انگار قراره بمیری؟
دیانا پوزخند می‌زند.
- همه‌ی ما میمیریم! اگه به انتخاب من باشه، ترجیح میدم تو امروز بمیری، اما نمیشه گفت که کی قراره بمیره. فقط می‌دونم که امشب باید خون ریخته بشه. من هم کم گناه نکردم، من هم کمتر از شیطان نیستم، اما آنی بی‌گناه و معصومه! حداقل همچین آدمی باید توی این دنیا باشه. اگه فقط شیاطین زنده بمونن، این دنیا تا ابد همچین جهنمی می‌مونه.
کامران بی‌هیچ حرفی به او می‌نگرد، جوابی ندارد که به او بدهد. در این‌باره تقریباً با او هم‌نظر است. آنی به طور قطع معصومیت کودکانه‌ای دارد، اما معصومیت، چندان دوامی در دنیایشان نخواهد داشت. این حقیقت محضی است که انسان‌های همانند او به خوبی آن را می‌دانند.
اشلی پس از بی‌جواب ماندن دوباره‌اش، دندان‌قروچه می‌کند. بلندگو را به دست یکی از مردانش که در دو قدمی‌اش ایستاده‌است، می‌دهد و در عوض، چاقوی شکاری‌اش را که به کمر بسته از او می‌گیرد. سرش را بلند می‌کند و نفس عمیقی وارد ریه‌اش می‌کند. سری تکان می‌دهد و با خونسردی، چاقو را مقابل گلوی مرد میانسال می‌گیرد و با یک برش تمیز و دقیق، شاهرگ اصلی او را می‌برد. مرد که دهانش بسته است، نمی‌تواند از درد بنالد، اما با چشمانش که اشک در آن حلقه زده‌است، به اشلی می‌نگرد. نگاهش تهدید‌آمیز است. اشلی به هیچ عنوان از آن نگاه خوشش نمی‌آید. با زبان، ردیف دندان‌هایش را می‌سابد و درحالی که خون از گلوی مرد (کبیر) جریان دارد و در خون خود خفه می‌شود، او را رها می‌کند. لحظات چندان زیادی طول نمی‌کشد که پس از خون‌ریزی بسیار، سر مرد، محکم به زمین می‌افتد و می‌میرد.
دیانا با دیدن صحنه، چشمانش را می‌بندد و لبش را می‌گزد.
با پایان یافتن نمایشی که اشلی به راه انداخته‌بود، در نهایت بیشتر وحشی‌ها وارد محوطه‌ی عمارت می‌شوند. اما در کمال تعجب، آن‌ دو می‌بینند که هیچ‌یک از افراد اشلی به آنها تیراندازی نمی‌کنند. تنها سعی می‌کنند که فاصلۀشان را با آنها حفظ کنند تا به خودشان آسیبی نرسد. از رفتار و عملکردشان پیداست که نقشه‌هایی برایشان ریخته‌اند.
اشلی پس از کشتن مرد، سریعاً سوار ماشین می‌شود، اما چند تن از افرادش به طرف وَن سفیدرنگ می‌روند و با احتیاط تمام، درب آن را نصفه باز می‌کنند. از آن بالا که کامران و دیانا تماشا می‌کنند، به نظر چیزی از داخل ون برای باز کردن درب فشار می‌آورد. صداهایی از داخل آن شنیده می‌شود؛ صدای خِس‌خِس شدید و موجی از صدای زنجیرهایی که با برخورد به یکدیگر، صدای سهمگینی ایجاد می‌کنند.
در نهایت، افراد اشلی، وحشی‌هایی را به آرامی و یکی‌یکی از ون سفید خارج می‌کنند؛ اما نه مانند وحشی‌های عادی که همیشه می‌بینند. افراد، گردن وحشی‌ها را با قلاده‌های مخصوص و الکتریکی بسته‌اند که به وسیله‌ی آنها، وحشی‌ها را هدایت می‌کنند؛ اما وحشی‌ها بدنشان برهنه یا نیمه‌برهنه است. کمی بزرگ‌تر از وحشی‌های معمولی‌اند. پوست بدنشان رنگ‌پریده و سرشان را لایه‌ی ضخیمی از آهن ذوب شده، پوشانده‌است. به پنج نفر نمی‌رسند، اما حتی دیدن قامت و صدای منحوسی که از گلو تولید می‌کنند نیز رعب‌آور است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
دیانا با دیدن آن وحشی‌ها، رنگ از رخش می‌پرد. نفسش در سی*ن*ه حبس می‌شود و عرق سرد از سر و رویش جریان میابد.
کامران با دیدن آن حال او، متوجه وخامت اوضاع می‌شود، اما هنوز نمی‌داند که با چه چیزی طرف هستند. می‌پرسد:
- دیانا؟... اون‌ها چی‌ان؟
دیانا ثانیه‌ای بعد، پس از آنکه آب دهانش را فرو می‌دهد، به سختی لب تر می‌کند و می‌گوید:
- کارمون تمومه! نمی‌تونیم اینجا بمونیم؛ نباید بمونیم.
سپس به سرعت از پنجره فاصله‌ می‌گیرد و اتاق را ترک می‌کند. کامران نیز پشت سر او قدم برمی‌دارد. همچنان صدای زنجیرهای به هم پیوسته که از خارج عمارت می‌آید را می‌شنوند.
دیانا و کامران وارد اتاق دلارا می‌شوند. آنی روی لبه‌ی تخت نشسته‌است. با آمدن آنها، به سرعت از روی تخت بلند می‌شود. ترسیده و لرزان می‌پرسد:
- اون صدای رئیس بود؟ می‌خواد برگردونتمون آزمایشگاه؟
دیانا به نشانه‌ی انکار سر تکان می‌دهد.
- البته که نه! من این اجازه رو نمیدم. برای همین باید هرچه سریع‌تر از اینجا بریم.
او دست آنی را می‌گیرد. سپس به قصد خروج از اتاق، برمی‌گردد. اما کامران با هیبت بزرگش، مانع او می‌شود. می‌گوید:
- بدون نقشه می‌خوای عمل کنی؟ ما با این تجهیزاتمون هیچ‌جوره نمی‌تونیم از این عمارت خارج بشیم، نه تا زمانی که افراد آیرن اینجا هستن. باید بهم بگی قضیه‌ی اون جونورها چیه که بتونیم یه کاری کنیم.
- ما از اینجا نمیریم بیرون، توی زیرزمین یه اتاق امن هست؛ میریم اونجا.
می‌خواهد از کنار او بگذرد که کامران دوباره مانعش می‌شود.
- من باید بدونم تا بتونم کمکت کنم.
دیانا می‌ایستد و نگاهش را بین دو چشم او رد و بدل می‌کند. به ناچار تصمیم به گفتن ماجرا می‌کند. نفسش را بیرون می‌دهد. بدنش می‌لرزد. مدام دهان باز می‌کند که به سؤال کامران پاسخ دهد، اما نمی‌داند آنچه که می‌خواهد بگوید را چگونه توضیح دهد.
- ببین... ما... ما توی آزمایشگاه یه کارایی کردیم... ما غیر از آدم‌ها روی بی‌نام‌ها هم آزمایشاتی انجام دادیم.
کامران لحظه‌ای سکوت می‌کند. سپس می‌پرسد:
- چه‌جور آزمایشی؟
دیانا برای لحظه‌ای به چشمان او می‌نگرد. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- از نوع بدش... نمیشه کنترولشون کرد. به راحتی می‌تونن وارد عمارت بشن. می‌تونن کل این ساختمون رو با خاک یکسان کنن.
این‌بار آنی میان حرفشان می‌پرد و می‌گوید:
- من متوجه نمیشم. دارید درباره‌ی چی حرف می‌زنید؟
دیانا به سرعت به آنی رو می‌کند. دو دستش را دور گردی صورت او می‌گذارد و صورت خود را به او نزدیک می‌کند. زمزمه می‌کند:
- همه‌ی این‌ها جدید‌ن، آنی، می‌دونم. اما ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی. باید کنارم قدم برداری، وگرنه اتفاق‌های بدی می‌افته.
آنی آب دهانش را قورت می‌دهد. مردمک چشمانش می‌لرزد و لبانش را بر روی هم می‌فشرد. بی‌آنکه کلمه‌ای به زبان بیاورد، تنها سرش را به معنای باشه تکان می‌دهد. دیانا نیز پس از اینکه خیالش از بابت آنی راحت شد، دستش را می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود. کامران نیز اسلحه به دست، پشت سرشان، در راهروی تاریک قدم برمی‌دارد. در حین راه رفتنشان، دیانا قضایا را به کامران توضیح می‌دهد.
- قضیه از این قراره که اون بی‌نام‌ها با بی‌نام‌های قبلی که دیدیم خیلی فرق دارن. اشلی طی این ده سال، آزمایش‌های مختلفی روشون انجام داده. حالا بعد از ده سال، این آزمایش‌ها به تکامل رسیده و چنین موجودات جهش‌یافته‌ای درست شدن. اشلی اسمشون رو «گلادیاتور» گذاشته... خیلی سریع‌تر، قوی‌تر و درنده‌تر از بی‌نام‌های دیگه‌ان. به‌خاطر مذابی که روی سر و گردن‌شون ریخته، تقریباً کشتن‌شون رو غیرممکن می‌کنه.
دیانا همان‌طور که دست آنی را سفت و محکم چسبیده‌است، از پلکان پایین می‌آید. حالا می‌توانند صدای ماشین‌های آنها را بشنوند که از محوطه‌ی عمارت خارج می‌شوند. با رسیدنشان به طبقه‌ی اول، صدای شکسته‌شدن درب عمارت از سالن کناری و عربده‌های وحشتناک گلادیاتورها، لحظه‌ای آنها را در دو پله‌ی اول، متوقف می‌سازد. اما به ثانیه نمی‌کشد که با دیدن سایه‌ی بلندقامت و صدای مهیب چند تن از آنها از پلکان مارپیچ به طرف زیرزمین می‌دوند. گلادیاتورها نیز با شنیدن صدای پا و نفس‌زدنشان و بوی خون تازه‌ و گرمشان، با گام‌های بلند و سنگینی که ساختمان را به لرزه می‌اندازد، پشت سرشان به تعقیب آنها می‌دوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی توسط دیانا به طبقه‌ی پایین که تاریک و باریک است، کشیده می‌شود. پشت سرش نیز کامران می‌دود. گاه صدای تیراندازی‌اش به گلادیاتورها را می‌شنود که با صدای آن موجودات به شکل نامطبوعی ادغام شده و تا مغز و استخوانش نفوذ می‌کند. صدای ضربات محکم پاهایشان به زمین، صدای عربده‌هایشان، صدای مرگ که هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شودو... . زبانش بند آمده و قدرت و حرکتش دست خودش نیست. بیشتر دیانا او را می‌کشد. چانه‌اش می‌لرزد. دیانا نیز می‌لرزد. حال او بدتر از آنی است. در فضای ظلمات راه‌پله، تنها به وسیله‌ی کمک از خاطرات پیشینش، از پله‌ها پایین می‌رود.
ناگهان، نزدیک‌ترین گلادیاتور به آنها، از پای کامران می‌گیرد و او را می‌کشد. کامران با چانه روی پلکان می‌افتد، اما دست می‌جنباندن و پیش از هجوم دندان‌هایش، برمی‌گردد و چند گلوله شلیک می‌کند؛ اما فایده‌ای ندارد. هر چندبار که شلیک کند، لایه‌ی ضخیم از جنس آهنی که مانند سپری بر سر و گردن آنها ریخته‌است، مانع از هرگونه آسیب به آنها می‌شود. تنها می‌تواند مقاومت کند تا توسط دندان‌های درنده‌ی گلادیاتور تکه‌تکه نشود؛ هر چند که با رسیدن دیگر گلادیاتورها، مقامت نیز بی‌فایده خواهد شد.
آنی با حس کردن نبود کامران، سر برمی‌گرداند. با دیدن جای خالی او در پشت سرشان، یکه می‌خورد. با شدت تمام، دستش را از دست دیانا بیرون می‌کشد و برخلاف جهت پیشین می‌دود. دیانا فریاد می‌زند و او نیز به دنبالش می‌دود. ده ثانیه طول نمی‌کشد که به کامران می‌رسند. آنی می‌ایستد و دیانا نیز جلوتر از او توقف می‌کند. هر دو کامران می‌بینند که زیر دستان یکی از گلادیاتورها درحال مقاومت است. آرواره‌ی نیمه‌باز او کمتر از ده اینچ با گردنش فاصله دارد و خون غلیط و مرده‌ای از دهان گلادیاتور، بر سر و گردن او می‌چکد. در همان حال، دیگر گلادیاتورها نیز فاصله‌ی چندانی با آنها ندارند.
آنی می‌خواهد به طرف کامران برود که دیانا مانعش می‌شود. آنی از بازوی مادرش می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- باید کمکش کنی.
دیانا سعی می‌کند آنی را به عقب بکشاند و از راه آمده، بازگردند.
- آنی، باید جون خودتو نجات بدی.
آنی گریه می‌کند.
- اما اون جون منو نجات داده، نمیشه ولش کنیم!
دیانا نگاهش را میان کامران و گلادیاتوری که رویش خیمه زده، گلادیاتورهایی که به سرعت هرچه تمام به طرفشان می‌آیند و آنی رد و بدل می‌کند. لب می‌گزد و سر تکان می‌دهد. رو به آنی کرده و می‌گوید:
- بدو آنی. تا جایی که پله‌ها ادامه دارن بدو. بعدش به یه در فلزی بزرگ میرسی. کنارش یه کلید هست؛ 6666. این رمز رو بزن و واردش شو. تا وقتی اون داخل باشی دست کسی بهت نمیرسه. اگه ما نیومدیم، در رو به هیچ عنوان باز نکن، باشه؟
آنی آب دهانش را قورت می‌دهد. نمی‌تواند چیزی به زبان آورد. تنها سر تکان می‌دهد و بعد به پایین پلکان می‌دود و به سرعت در تاریکی راه‌پله ناپدید می‌شود. دیانا نیز بی‌تعلل، اسلحه‌اش را در دست می‌فشرد و رو به آنها می‌ایستد. خطاب به کامران فریاد می‌زند:
- اسلحه‌ات پره؟
کامران به هر سختی جواب می‌دهد:
- تو برو. خودم از پسشون بر میام.
- خفه شو کامران! خودت خوب می‌دونی که نمی‌تونی بدون کمک من زنده از اینجا بری بیرون. حالا جواب منو بده.
کامران که کف دستش را به گردن گلادیاتور فشار می‌دهد تا او را از خود دور کند، پس از مکث کوتاهی می‌گوید:
- فعلاً چندتا گلوله برام مونده.
- سر تفنگت رو سمت دهنشون بگیر و شلیک کن. تنها راهی که برات جواب میده همینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
دیانا پس از گفتن آن حرف‌ها، چند قدم برمی‌دارد و از کنار گلادیاتور رد می‌شود. اسلحه‌اش را بلند می‌کند و به زانوی سه گلادیاتوری که در چند متریشان هستند شلیک می‌کند. با وجود اینکه پاهایشان زخمی می‌شود و کمی آنها را کند می‌کند، اما باعث توقفشان نمی‌شود.
کامران نیز همان‌طور که دیانا گفته‌بود، اسلحه‌اش را به سختی بالا می‌آورد و در چند سانتی‌متری دهان گلادیاتور قرار می‌دهد. با وجود تمام فشار و سنگینی که روی سی*ن*ه‌اش، پایین‌تنه‌اش را بی‌حس کرده‌بود، آخرین توانش را روی نوک انگشت اشاره‌اش متمرکز می‌کند و با فشردن ماشه، صدای کرکننده‌ای در فضای بسته منعکس می‌شود. خونی که از دهان گلادیاتور بیرون می‌ریزد، تماماً صورت و گردن کامران را در خود غرق می‌کند و تن بزرگ و سنگین آن، روی بدنش می‌افتد. سرش از شدت صدای انفجار گلوله به درد می‌آید و احساس سوزش خفیفی پشت گوشش حس می‌کند. به سختی گلادیاتور را از روی سی*ن*ه‌اش کنار می‌زند. روی پله‌ها غلت می‌خورد و بی‌اختیار، دستش را به سمت گوشش می‌برد و سمعک را در می‌آورد. با در آوردن سمعک، دیگر هیچ‌چیز نمی‌شنود و درد سرش کم‌کم از بین می‌رود. دستی به صورت خونینش می‌کشد و با سردرگمی از جا بلند می‌شود. در تاریکی راه‌پله چیز زیادی نمی‌تواند ببیند، به‌جز سایه‌ها و نورهای نارنجی‌رنگی که بر اثر شلیک گلوله، فضای تاریک راه‌پله را برای ثانیه‌ای روشن می‌کنند، اما بعد از آن، دیگر هیچ نوری دیده‌نمی‌شود؛ همان‌طور که هیچ صدایی شنیده‌نمی‌شود.
***
آنی با رسیدن به آخرین پله‌های پلکان، برای لحظه‌ای در جایش توقف می‌کند. با وجود تاریکی فضای موجود، اما حالا که چشمانش عادت کرده‌است، چیز زیادی توجهش را جلب نمی‌کند؛ یک راهروی کوتاه که به دربی با ارتفاع دو متر و از جنس آهن منتهی می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد. بی‌آنکه از جایش تکان بخورد، دوباره سر برمی‌گرداند و به راه‌پله‌ی تاریک و بی‌انتها نگاه می‌اندازد. می‌تواند صدای تیراندازی، عربده‌ها و شکستگی‌ها را بشنود. درنگش باعث می‌شود که از گذر زمان غفلت کند، اما نظری در رابطه با کار بعدی‌اش ندارد. بدنش در آن چند ثانیه کاملاً قفل می‌کند، اما پس از به یاد آوردن قولی که به مادرش داده‌بود، دست از تعلل برمی‌دارد.
به سوی درب بزرگ و فلزی می‌دود. کنار در، یک کلید الکتریکی می‌بیند. شیشه‌ی محافظ‌مانندی که روی آن کشیده شده‌است را بالا می‌زند. با این کارش، چراغ زردرنگی که بالای کلید اعداد صفر تا نه قرار دارد، روشن می‌شود. او به سرعت رمزی که دیانا گفته‌بود را می‌زند. با سبز شدن چراغ روی کلید و صدای جرینگی که او را می‌ترساند، به طرف در می‌آید و آن را هُل می‌دهد. با باز شدن در، او وارد می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. با بسته شدن آن، در به صورت خودکار قفل شده و چراغ‌های اتاقی که در آن است، روشن می‌شود. اتاق، بزرگ و بسته، با ارتفاع سه متری است و چیزهای زیادی در آن است که توجهش را جلب کند.
سطح زمین با سرامیک خاصی پوشیده شده‌است و دیوار و سقف همگی به یک رنگ خاکستری هستند. در گوشه‌ای از اتاق، ده‌ها جعبه از کنسرو و مواد غذایی، یکدست و منظم چیده شده‌است. در قسمتی دیگر یک تابلوی بزرگ که نیمی از دیوار روبه‌روی درب ورودی را گرفته‌است، به چشم می‌خورد؛ تابلویی که عکس یک خانواده را نشان می‌دهد. چه عکس باشکوهی به نظر می‌رسد! یک خانواده‌ی ده نفره. یک پیرزن و پیرمرد که روی صندلی‌های زیبا و سلطنتی ارغوانی‌رنگ نشسته‌اند، سه زن جوان و زیبا، سه مرد آراسته و یک کودک و یک نوزاد چند ماهه. از میان افراد داخل عکس به سرعت دیانا و کامران را تشخیص می‌دهد. هر دو در عکس، جوان و سرزنده‌تر هستند. دیانا کنار پیرمردی که حدس می‌زند پدرش باشد ایستاده و لبخند دوست‌داشتنی بر لب دارد. کامران نیز کنار زنی که نوزاد کوچک و تُپُلی در دست دارد ایستاده‌است. آن زن، کاملاً شبیه دیانا است، به طوری که لحظه‌ای آن دو را با یکدیگر اشتباه گرفت و گیج شد، اما پس از دقت بیشتری، متوجه تفاوت‌هایی میان آن‌ دو شد. سپس توجهش به نوزاد در دستش جلب شد که حدس می‌زند باید همان گم‌شده‌ی کامران باشد؛ شبنم!
آهی می‌کشد و بی‌آنکه فکرش را بیش از آن درگیر کند، نگاهش را از تابلو می‌گیرد و در گوشه‌ی دیگری از اتاق سرک می‌کشد. پنج متر آن‌طرف‌تر از تابلو نیز چند میز از کامپیوترهای مجهز قرار دارد که روشن هستند و مناظر مختلفی از عمارت را به تصویر گذاشته‌اند؛ محوطه‌ی مخروبه‌ی عمارت، آشپزخانه، درب ورودی عمارت و اتاق، راهرو و راه‌پله‌ها. به سرعت نگاهش را به جایی که از کامران و دیانا جدا شده‌بود، برمی‌گرداند. صفحه‌ی مانیتور، تصویر دو گلادیاتور مرده را روی پلکان نشان می‌دهند، اما اثری از آن‌ دو نمی‌بیند. آب دهانش را فرو می‌دهد، اخم‌هایش درهم می‌رود و دلشوره به جانش می‌افتد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین