- Jun
- 1,897
- 34,548
- مدالها
- 3
با قرار گرفتن سینی فلزی مقابل پایش روی خود را برگرداند و افراسیاب را دید که چون میرغضب او را نگاه میکرد. به سینی کوچک نگاهی کرد. چون همیشه یک تاپْپه و یک لیوان مسی آب درون آن بود. مارال او را سیر کرده بود احتیاجی به این غذای افراسیاب نداشت. افراسیاب عقبتر ایستاد و گفت:
- زود کوفت کن تا اگه کاری داری بازت کنم ببرمت.
لطفعلی اخم کرده از این رفتار پسرعمو و رفیق دیرینش، با پا سینی را به عقب هل داد که باعث شد لیوان آب واژگون شود.
- با این رفتارت زهر بخورم بهتره.
افراسیاب با غیظ سینی را برداشت.
- همین هم حقت نیست، گشنگی بکش تا بفهمی، اصلاً میخوام اینقدر نخوری تا جونت دربیاد.
لطفعلی به خاطر طنابی که به گردنش بسته شده بود نمیتوانست بایستد، اما کمی نیمخیز شد و به افراسیاب تشر زد:
- توی این ماجرا من اگه ظلمی کردم به خواهر و آقام کردم، تو چته که از اولش مثل میرغضب باهام رفتار میکنی؟
افراسیاب با بالا آوردن پایش شانهی لطفعلی را هل داد تا روی زمین بیفتد.
- خفه شو عوضی! فکر کردی از دیدن ریخت نحست خیلی خوشحالم؟ خان امر نکرده بود میذاشتم همینجا جون بدی.
لطفعلی کلافه از رفتار افراسیاب فریاد زد:
- چته افرا؟ دهنتو باز کن حرف اصلیتو بزن.
افراسیاب فقط نگاهی کرد. سینی دستش را روی زمین گذاشت و چیزی نگفت. لطفعلی نگاهش را به زمین دوخت و آرامتر ادامه داد:
- اگه آقام منو بزنه، اگه ماهجان تُف کنه توی صورتم، حق دارن، من اونا رو انداختم توی دردسر، آقامو سرشکسته کردم و خواهرمو بدبخت... .
سرش را بلند کرد و به چشمان پر کینهی افراسیاب نگاه کرد.
- درد تو این وسط چیه؟ طوری باهام رفتار میکنی انگار من زدم رفیق تو رو کشتم.
افراسیاب سریع به طرفش هجوم آورد یقهاش را گرفت کمی بلند کرد و به تیرک عمودی آخور کوباند و بر سرش فریاد کشید:
- واقعاً میخوای بدونی با من چیکار کردی؟ ها؟ میخوای بدونی؟
لطفعلی هم گرچه کشیدگی طناب گردنش بر اثر ایستادن باعث سوزش زخمها میشد، اما همانند او با فریاد گفت:
- آره بهم بگو چیکار کردم که رفیقم جای اینکه الان پشتم وایسته و بگه حق داشتی سر ناموسدزدی آدم بکشی، باهام حرف نمیزنه و طوری رفتار میکنه انگار باید بیغیرت میشدم و میذاشتم دختری که مال من بود رو غیر ببره.
- زود کوفت کن تا اگه کاری داری بازت کنم ببرمت.
لطفعلی اخم کرده از این رفتار پسرعمو و رفیق دیرینش، با پا سینی را به عقب هل داد که باعث شد لیوان آب واژگون شود.
- با این رفتارت زهر بخورم بهتره.
افراسیاب با غیظ سینی را برداشت.
- همین هم حقت نیست، گشنگی بکش تا بفهمی، اصلاً میخوام اینقدر نخوری تا جونت دربیاد.
لطفعلی به خاطر طنابی که به گردنش بسته شده بود نمیتوانست بایستد، اما کمی نیمخیز شد و به افراسیاب تشر زد:
- توی این ماجرا من اگه ظلمی کردم به خواهر و آقام کردم، تو چته که از اولش مثل میرغضب باهام رفتار میکنی؟
افراسیاب با بالا آوردن پایش شانهی لطفعلی را هل داد تا روی زمین بیفتد.
- خفه شو عوضی! فکر کردی از دیدن ریخت نحست خیلی خوشحالم؟ خان امر نکرده بود میذاشتم همینجا جون بدی.
لطفعلی کلافه از رفتار افراسیاب فریاد زد:
- چته افرا؟ دهنتو باز کن حرف اصلیتو بزن.
افراسیاب فقط نگاهی کرد. سینی دستش را روی زمین گذاشت و چیزی نگفت. لطفعلی نگاهش را به زمین دوخت و آرامتر ادامه داد:
- اگه آقام منو بزنه، اگه ماهجان تُف کنه توی صورتم، حق دارن، من اونا رو انداختم توی دردسر، آقامو سرشکسته کردم و خواهرمو بدبخت... .
سرش را بلند کرد و به چشمان پر کینهی افراسیاب نگاه کرد.
- درد تو این وسط چیه؟ طوری باهام رفتار میکنی انگار من زدم رفیق تو رو کشتم.
افراسیاب سریع به طرفش هجوم آورد یقهاش را گرفت کمی بلند کرد و به تیرک عمودی آخور کوباند و بر سرش فریاد کشید:
- واقعاً میخوای بدونی با من چیکار کردی؟ ها؟ میخوای بدونی؟
لطفعلی هم گرچه کشیدگی طناب گردنش بر اثر ایستادن باعث سوزش زخمها میشد، اما همانند او با فریاد گفت:
- آره بهم بگو چیکار کردم که رفیقم جای اینکه الان پشتم وایسته و بگه حق داشتی سر ناموسدزدی آدم بکشی، باهام حرف نمیزنه و طوری رفتار میکنه انگار باید بیغیرت میشدم و میذاشتم دختری که مال من بود رو غیر ببره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: