جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,041 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
با قرار گرفتن سینی فلزی مقابل پایش روی خود را برگرداند و افراسیاب را دید که چون میرغضب او‌ را نگاه می‌کرد. به سینی کوچک نگاهی کرد. چون همیشه یک تاپْپه و یک لیوان‌ مسی آب درون آن بود. مارال او را سیر کرده بود احتیاجی به این غذای افراسیاب نداشت. افراسیاب عقب‌تر ایستاد و گفت:
- زود کوفت کن تا اگه کاری داری بازت کنم ببرمت.
لطفعلی اخم کرده از این رفتار پسرعمو و رفیق دیرینش، با پا سینی را به عقب هل داد که باعث شد لیوان آب واژگون شود.
- با این رفتارت زهر بخورم بهتره.
افراسیاب با غیظ سینی را برداشت.
- همین هم حقت نیست، گشنگی بکش تا بفهمی، اصلاً می‌خوام اینقدر نخوری تا جونت دربیاد.
لطفعلی به خاطر طنابی که به گردنش بسته شده بود نمی‌توانست بایستد، اما کمی نیم‌خیز شد و به افراسیاب تشر زد:
- توی این ماجرا من اگه ظلمی کردم به خواهر و آقام کردم، تو چته که از اولش مثل میرغضب باهام رفتار می‌کنی؟
افراسیاب با بالا آوردن پایش شانه‌ی لطفعلی را هل داد تا روی زمین بیفتد.
- خفه شو عوضی! فکر کردی از دیدن ریخت نحست خیلی خوشحالم؟ خان امر نکرده بود می‌ذاشتم همین‌جا جون بدی.
لطفعلی کلافه از رفتار افراسیاب فریاد زد:
- چته افرا؟ دهنتو باز کن حرف اصلیتو بزن.
افراسیاب فقط نگاهی کرد. سینی دستش را روی زمین گذاشت و چیزی نگفت. لطفعلی نگاهش را به زمین دوخت و آرام‌تر ادامه داد:
- اگه آقام منو بزنه، اگه ماه‌جان تُف کنه توی صورتم، حق دارن، من اونا رو انداختم توی دردسر، آقامو سرشکسته کردم و‌ خواهرمو بدبخت... .
سرش را بلند کرد و به چشمان پر کینه‌ی افراسیاب نگاه کرد.
- درد تو این وسط چیه؟ طوری باهام رفتار می‌کنی انگار من زدم رفیق تو رو کشتم.
افراسیاب سریع به طرفش هجوم آورد یقه‌اش را گرفت کمی بلند کرد و به تیرک عمودی آخور کوباند و بر سرش فریاد کشید:
- واقعاً می‌خوای بدونی با من چیکار کردی؟ ها؟ می‌خوای بدونی؟
لطفعلی هم گرچه کشیدگی طناب گردنش بر اثر ایستادن باعث سوزش زخم‌ها می‌شد، اما همانند او با فریاد گفت:
- آره بهم بگو چیکار کردم که رفیقم جای اینکه الان پشتم وایسته و بگه حق داشتی سر ناموس‌دزدی آدم بکشی، باهام حرف نمی‌زنه و طوری رفتار می‌کنه انگار باید بی‌غیرت می‌شدم و می‌ذاشتم دختری که مال من بود رو غیر ببره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
افراسیاب چند لحظه به چشمان لطفعلی چشم دوخت و بعد درحالی که عصبی سرش را تکان می‌داد گفت:
- پس میگی پسر نادرخان چون ناموستو ازت گرفت حقش مرگ بود، نه؟
لطفعلی حق به جانب گفت:
- آره که بود!
افراسیاب که هنوز یقه‌ی او‌ را در مشت داشت دوباره او‌ را محکم به تیرک پشت سرش کوباند.
- پس ببین من چقدر بی‌غیرتم که هنوز برای اونی که ناموسمو ازم گرفت دارم آب و غذا میارم.
لطفعلی که چیزی نفهمید تشر زد:
- کدوم ناموس افرا؟ من چیکار باهات کردم؟
افراسیاب با یاد چهره‌ی سرخ شده از شرم جیرانش، زمانی که با او حرف می‌زد، غمگین شد، اشکی به چشمانش دوید، مشت‌هایش را باز کرد و لطفعلی به یک باره به زمین خورد. بعد از لحظه‌ای مکث عقب رفت، روی سنگ کوچکی نشست و دستانش را دو طرف سرش گذاشت.
- تو باعث شدی دل و جون منو پیشکش کنن به یکی دیگه، اون مجبور بره به اسیری تا خون تو ریخته نشه.
لطفعلی که از درد برخورد به زمین ابروهایش را درهم کرده بود، متعجب به افراسیاب پرجذبه‌ای نگاه کرد که همیشه غبطه‌ی ابهت و جدیت او را می‌خورد، اما اکنون در مقابلش به گریه نشسته بود. لطفعلی کمی در همان بهت و حیرت فکر کرد تا فهمید منظور‌ افراسیاب چیست. قلبش از غصه تکه‌تکه شد و به سختی زبان باز کرد
- تو... تو... واقعاً... ماه‌جانو می‌خواستی؟
افراسیاب سربلند کرد و با چشمان اشکی غضب‌آلود به لطفعلی نگاه کرد.
- مگه دیگه مهمه؟ من مثل ترسوها وایستادم و فقط نگاه کردم، وقتی خان گفت خون‌بس چیزی نگفتم، وقتی اسم ماه‌جانو آوردن و گفتن کاغذشو‌ بنویسن برای پسر نادرخان گلوله نزدم به سی*ن*ه‌ی نادرخان، من بی‌غیرت خونشو نریختم.
کمی مکث کرد و با لحنی پر‌افسوس ادامه داد:
- تو زدی ناموس‌ دزدتو کشتی، من از ترس خان لالمونی گرفتم و دیدم چطور ماه‌جانمو دادن دست یکی دیگه، من یه بی‌عرضه‌ی ترسوئم که نتونستم کاری بکنم.
افراسیاب سرش را زیر انداخت و دستش را به روی چشمانش گذاشت و زار زد. لطفعلی که با شنیدن اعتراف افراسیاب عذاب وجدانش بیشتر شده بود با دلسوزی گفت:
- چرا هیچ‌وقت هیچی‌ بهم نگفتی؟
با این حرف گریه افراسیاب تبدیل به خشم شد و سر بلند کرد، نگاهی از سر نفرت به لطفعلی کرد و سینی کوچک غذا را برداشت و به طرف چادرها برگشت. با رفتن او لطفعلی که بیشتر از خودش متنفر شده بود به عقب رفت و دوباره به تیرک تکیه داد و به فکر فرو‌رفت. اگر بی‌احتیاطی نمی‌کرد و گلرخ را طوری می‌زد که زنده نمانَد، اکنون نه تنها خواهرش را داشت بلکه پسرعمو و بهترین دوستش را هم با خود دشمن نکرده بود. یعنی می‌توانست برای رفع این مشکل راه‌حلی پیدا کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
چند روز بعد را لطفعلی صرف فکر کردن درمورد افراسیاب، ماه‌نگار و خودش کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. تصمیمی که گرچه خود در آن تاوان زیادی می‌داد اما برای نجات خواهرش لازم بود. زمانی که افراسیاب باز برایش غذا آورد و دست او را برای قضای حاجت باز کرد و برد لطفعلی هرچه کرد نتوانست سر صحبت را با افراسیاب اخمو که دیگر دلیل اخمش را می‌دانست باز کند. وقتی دوباره او را به سر جایش بست، سینی نان و آب را روبه‌رویش گذاشت و تشر زد:
- زود بخور باید برم کار دارم.

لطفعلی که دیگر عصرها توسط مارال سیر و سیراب میشد و آن‌چنان میلی برای غذا پیدا نمی‌کرد، نگاهش را از غذا به روی افراسیاب که بالای سرش ایستاده بود کشید.
- افرا! برو ماه‌جانو بیار دیدنم.
افراسیاب از شنیدن درخواستش اخم کرد کمی به طرفش خم شد.
- چی میگی؟ کجا بیارمش؟
نگاه لطفعلی ملتمس شد.
- خواهش می‌کنم افرا! تا اون اینجاست من نمی‌بینمش، دست‌دست کنی اون نامردا میان می‌برنش، حسرت به دل می‌مونم.
افراسیاب یقه‌ی او‌ را گرفت و بالا کشید. همین کار باعث شد زخم‌های گردن لطفعلی که دیگر یاد گرفته بود چگونه ملاحظه‌شان کند که درد نگیرند با کشیده شدن طناب روی گردنش دوباره به سوزش بیفتند. لطفعلی از درد زخم‌ها ابرو درهم کرد و افراسیاب نزدیک صورتش تشر زد.
- خیلی باهاش خوب کردی، حالا مُشتُلق هم می‌خوای؟
لطفعلی آرام گفت:
- می‌دونم افرا! می‌دونم چیکار کردم، اما می‌خوام برای تو و ماه‌جان جبران کنم.
افراسیاب فقط پوزخندی زد و او‌ را رها کرد که به شدت به زمین خورد. لطفعلی از درد چهره برهم پیچید اما‌ بی‌معطلی خود را به پاهای افراسیاب رساند و او‌ را گرفت تا نرود.
- به پات میفتم پسرعمو! ببرش، ماه‌جانو از اینجا بردار برو، نذار خون‌بس بره.
افراسیاب با ضربه‌ای پایش را پرت کرد تا لطفعلی جدا شود، بعد سرش را به طرف او خم کرد و آهسته گفت:
- می‌فهمی چی می‌خوای؟ جلوی حکم خان وایستم؟
لطفعلی درست نشست.
- مگه نمی‌گفتی دل و جونت ماه‌جانه؟ خب نذار دل و جونت بیفته دست غیر.
افراسیاب نزدیک‌تر شد.
- سرشکستگی آقام، سرشکستگی آقات... به اینا هم فکر کردی؟


*مُشتلق: مژدگانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
لطفعلی پلک‌هایش را برهم فشرد.
- می‌دونم، اما تنها راهی که ماه‌جان نره خون‌بس همینه.
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و بعد از لطفعلی کمی فاصله گرفت. با کلافگی کلاهش را برداشت و دستی به موهایش کشید. چند قدم مقابل آخور راه رفت و فکر کرد.
کار بسیار زشت و خطرناکی بود. با این کار آبروی پدر و عمویش باهم به خطر می‌افتاد. خان هم به‌خاطر قولی که به نادرخان داده بود بیکار نمی‌نشست، اما درعوض ماه‌جان کنارش می‌ماند. فرار رسوایی بزرگی بود، اما جیران او‌ دیگر نصیب گرگ نمی‌شد. نگاه معصوم ماه‌نگار که در خاطرش نشست، کلاهش را بر سر گذاشت و به طرف لطفعلی برگشت.
- خان دنبالمون آدم می‌فرسته، پیدامون می‌کنن.
لطفعلی نگاه زاغش را به نگاه همرنگ پسرعمویش دوخت.
- برید توی طایفه‌ی الله‌قلی‌خان، با صمصمام‌خان خوب نیست، کمکتون می‌کنه.
چشمان افراسیاب گرد شد.
- برم پیش دشمن خان؟
لطفعلی ابروهایش را درهم کرد.
- اصلاً گم و گور شید، برید جایی که کسی شما رو نشناسه و خان هم پیداتون نکنه.
افراسیاب دستی به ریش‌های درآمده‌اش کشید و بعد از کمی مکث گفت:
- به این فکر کردی که اونا اگه ماه‌جانو‌ نبرن، تو رو تقاص می‌کنن؟
لطفعلی کمی خود را روی زمین پیش کشید.
- می‌دونم افرا، می‌دونم، حاضرم جای ماه‌جان منو تقاص کنن، به خدا با عذاب وجدان رفتن ماه‌جان نمی‌تونم زندگی کنم.
افراسیاب تردید داشت بعد از مدت‌ها با لحن دوستانه‌ای گفت:
- این کار درستی نیست لطفی!
این بار لطفعلی تند شد.
- پس درست اینه بذاریم ماه‌جانو ببرن؟
افرا شل شد و دیگر چیزی نگفت، چشمان زیبای ماه‌جان در مقابل دیدگانش غوغا می‌کرد. لطفعلی با ملایمت گفت:
- افراجان! برو ماه‌جان رو بیار دیدنم تا من راضیش کنم همراهت بیاد، شما بی فکر من برید، من پای تقاص گرفتن اونا هستم.
افراسیاب نگاهی به پسرعمویش انداخت، لطفعلی مصمم بود خود را فدای خواهرش کند، اگر ماه‌نگار راضی به آمدن با او میشد، لطفعلی را هم از این بند فراری می‌داد تا به دست نادرخان نیفتد، ولی آیا ماه‌نگار راضی به همراهی او‌ میشد؟ باید او را برای دیدن لطفعلی می‌آورد، جیرانش حتماً حرف برادرش را گوش می‌داد و همراهش میشد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
ماه‌نگار در حال جا دادن مشک‌های خالی درون خورجین الاغ بود که مارال با دیدن او به سرعت خودش را از چادرشان به او رساند.
- ماه‌جان! میری آب بیاری؟
ماه‌نگار مشکی را داخل خورجین فرو کرد.
- ها! تو هم میای؟
- نه من نمیام.
ماه‌نگار سراغ آخرین مشک‌ رفت، مارال مدتی بود کمتر به دیدارش می‌آمد.
- مارال! تو که هر روز‌ یه مشک می‌زنی کمرت میری آب بیاری و اونقدر معطل می‌کنی که صدای گلین‌باجی هم درمیاد، خب امروز‌ هم همراه من بیا، خودم میام به گلین‌باجی میگم ایراد نگیره.
مارال نمی‌توانست بگوید آب آوردنش بهانه‌ای برای دیدن لطفعلی است، کمی مکث کرد و گفت:
- هر وقت خواستم خودم میرم، تو امروز‌ باید تنها بری.
ماه‌نگار متعجب از حرف مارال همان‌طور که دستش روی خورجین بود مکث کرد و به او نگاهی سوالی انداخت. مارال کمی خودش را پیش کشید و آرام‌تر گفت:
- افرا بالاخره امروز اومد خونه، می‌خواد تو رو ببینه، برو بیشه‌زار بگم اون هم بیاد.
ماه‌نگار دلخور ابرو درهم کشید.
- مارال جان! نخواه برم دیدنش.
مارال ملتمسانه دستان ماه‌نگار را گرفت.
- خواهش می‌کنم ماه‌جان! قارداشم حالش خیلی بده، تو ندیدیش، بعد چند وقت اومده خونه فقط تو‌رو ببینه، دست رد نزن بهش.
ماه‌نگار هم دل‌تنگ دیدن افرا بود اما دیگر نباید او‌ را می‌دید، اخم‌هایش را بیشتر کرد و با صدای لرزانی گفت:
- آخه چه کاری داره با من؟
مارال دل‌نگران وضع برادر گفت:
- به خدا نمی‌دونم، برو باهاش حرف بزن، شاید آروم شد.
ماه‌نگار از خورجین فاصله گرفت، طنابی را که برای بستن مشک‌های پر لازم داشت را از روی زمین برداشت و‌ درون خورجین فرو‌ کرد. مارال سکوت او‌ را که دید آرام گفت:
- ماه‌جان به افرا کمک کن!
دل ماه‌نگار هم دیدن افرا را طلب می‌کرد، گرچه این کار با وجود اسم‌ نوروز‌ پسر نادرخان بر او، گناهی نابخشودنی بود اما بدون آنکه نگاهش را به مارال بیندازد گفت:
- باشه، برو‌ بهش بگو میرم بیشه‌زار.
با ترکه‌ای که در دستش داشت، ضربه‌ای آرام به گردن الاغ زد تا حیوان زبان‌بسته را به جهت درست بچرخاند و با صدای نچ‌نچ او‌ را به حرکت درآورد. مارال هم ذوق‌زده از تصمیم ماه‌نگار به طرف چادرشان برگشت تا خبر را برای برادر آشفته‌اش ببرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
ماه‌نگار در کنار رود نشسته بود و با کاسه‌ای مسی آب از رودخانه برداشته و درون مشک می‌ریخت که صدای افرا بند دلش را پاره کرد.
- چطوری جیرانم؟
با شنیدن لفظ «جیران» تیری در قلب ماه‌نگار فرو رفت. پلک‌هایش را فشرد تا اشک نریزد. مشک و‌ کاسه را کنار گذاشت، با دلخوری ایستاد و به طرف افراسیاب برگشت.
- دیگه نگو جیرانم!
نگاه شیدا و اشکی افراسیاب روی جیرانش مانده بود و قصد چشم گرفتن نداشت. ماه‌نگار هم نگاه بهت‌زده‌اش را روی او نگه داشته بود؛ این آدم روبه‌رویش آن پسرعموی پر ابهت و برازنده‌اش نبود، این مرد آشفته، که صورت اصلاح نکرده و ریش‌های قهو‌ه‌ای رنگش بیرون زده، سبیل‌های روغن‌نزده‌اش آویزان شده و‌ پریشانی از سر و رویش می‌بارید، افرای او‌ نبود. نگاه در سکوت ماه‌نگار روی دلدار پریشانش مانده بود که افراسیاب نزدیک شد.
- لاغر شدی ماه‌جان! زیر چشمات گود افتاده.
ماه‌نگار نگاه از افراسیاب گرفت و به زمین دوخت.
- خودتو دیدی پسرعمو؟ چه کردی با خودت؟
افراسیاب نگاهش را روی صورت زیبای ماه‌نگار گرداند.
- غم تو این بلا رو سرم آورده.
قلب ماه‌نگار سوخت. رو از افراسیاب گرفت تا به سر کار خودش برود.
- نکن پسرعمو! با خودت این کارو نکن.
کنار رودخانه نشست و دوباره مشک و‌ کاسه‌اش را برداشت.
- ماه‌جانو فراموش کن! چرا اومدی دیدنم؟
افراسیاب سراسیمه کنارش با فاصله کم نشست و به او که مشغول آب ریختن درون مشک بود نگاه کرد.
- فکر کردی می‌تونم فراموشت کنم ماه؟
ماه‌نگار جوابی نداد و با ابروهایی درهم با کاسه درون مشک آب ریخت. افراسیاب ادامه داد:
- حق داری ازم دلخور باشی، من نتونستم جلوی‌ حکم خان وایستم، اما‌ حالا می‌خوام جبران کنم.
اضطرابی به دل ماه‌نگار زد. سر بلند کرد و به افراسیاب چشم دوخت.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
افراسیاب خشم پنهان درون چشمان سیاه ماه‌نگار را دید و از گفتن قصد اصلی خود و لطفعلی منصرف شد. شاید بهتر بود برادرش به او بگوید چه تصمیمی گرفته‌اند.
- لطفعلی می‌خواد ببینتت، دم غروب به یه بهانه‌ای بیا ببرمت پیش اون.
دل ماه‌نگار پر می‌کشید برای دیدن برادر؛ اما خان او را به بند کرده بود، کسی نمی‌توانست به دیدن زندانی خان برود. اگر حکم خان را زیر پا می‌گذاشتند برای همه تاوان داشت.
- ولی اگه خان بفهمه؟
افرا با لحن نرم‌تری گفت:
- نگران نباش ماه! من نمی‌ذارم‌ خان بفهمه، فقط بیا ببرمت دیدن لطفعلی.
ماه‌نگار سکوت کرد.
- میای؟
دخترک به برادر فکر‌ کرد. طبق حکم خان تا وقتی اینجا بود لطفعلی آزاد نمی‌شد، پس نمی‌توانست برادرش را برای آخرین بار قبل از رفتن ببیند. او‌ عاشق برادرش بود و با اینکه کار او برایش سرنوشت شومی را به همراه آورده بود، اما اگر نمی‌دیدش چگونه باید با فراقش سر می‌کرد، شاید دیگر هیچ‌گاه تا آخر عمر برادرش را نمی‌دید پس نباید این فرصت را از دست می‌داد.
- باشه میام منتظرم باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
ماه‌نگار مشک‌های پر آب را به خانه برگرداند و تا نزدیک غروب همه‌ی کارها را انجام داد تا وقتی می‌رود کسی به خاطر انجام نشدن کاری پی به رفتنش نبرد، اما باز هم ممکن بود مادر دنبال او بگردد. باید گل‌نگار را خبر می‌کرد تا مادر را در نبود او دست به سر کند. گل‌نگار پشت دار گلیمش نشسته بود تا با آخرین نورهای روز هم کمی ببافد. کنار دستش نشست.
- گل‌جان؟
گل‌نگار بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- جانم!
ماه‌نگار کمی انگشتانش را در هم فرو کرد.
- می‌تونی یه کاری برام بکنی؟
گل‌نگار همان‌طور که نخ سرخ‌رنگ را از لای بندهای سفیدرنگ دار رد می‌کرد گفت:
- چه کار باجی؟
ماه‌نگار کمی مکث کرد و بعد لب گشود.
- می‌خوام‌ با افرا برم دیدن لطفعلی.
گل‌نگار به سرعت نگاهش را از روی تارهای گلیم برداشت، سرش را بلند کرد و چشمانش را به چشمان سیاه و نگران خواهر دوخت.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
صدای ماه‌نگار لرزید.
- آفتاب که رفت، قراره افرا بیاد این پشت، منو با خودش ببره دیدن لطفعلی.
گل‌نگار با نگرانی گفت:
- وای! اگه خان بفهمه... .
ماه‌نگار به میان حرفش دوید.
- افرا گفته پنهونی میریم، هیچ‌کـس نمی‌فهمه.
این حرف تأثیری بر نگرانی گل‌نگار نداشت.
- مطمئنی می‌تونید بی‌خبر از خان برید دیدن لطفعلی؟
ماه‌نگار کمی خودش را پیش کشید.
- افرا خودش آدم خان هس، بلده چطور‌ منو ببره که کسی نفهمه، تاره شب میریم که تاریکه.
گل‌نگار متفکرانه سکوت کرد و ماه‌نگار ادامه داد:
- گل‌جان! خواهش می‌کنم کاری بکن کسی نفهمه من رفتم، من باید برم لطفعلی رو ببینم، خان حکم کرده تا نرفتم آزاد نشه، اگه الان نبینمش دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش، می‌ذاری برم دیدنش؟
گل‌نگار دلش به حال خواهرش سوخت. او حقش بود برادر گناهکارش را ببیند، برادری که تقاص گناهش به گردن ماه‌نگار افتاده بود، شاید حرف‌هایی سر دلش بود که جز با تشر به سر لطفعلی نمی‌توانست آن‌ها را خالی کند. او باید برادرشان را قبل رفتن می‌دید.
- باشه ماه‌جان! برو، اگه آنا پی تو رو گرفت، میگم فرستادمت خونه‌ی نگار برای دستور* پشتی درنا، فقط دیر نکن، زود برگرد.
ماه‌نگار با ذوق ایستاد.
- دستت درد نکنه باجی!


*دستور: نقشه‌ی بافت قالی، پشتی و امثالهم
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
ماه‌نگار پشت سر افراسیاب از شیب کنار صخره‌ها بالا رفت و‌ خود را به آخور خان رساند. هر شب آخورچی فانوسی را برای لطفعلی روشن می‌کرد، پس خواهر و برادر مانعی برای دیدن هم در آن تاریکی نداشتند. شب‌ها کسی به سراغ لطفعلی نمی‌آمد و‌ خیالشان از بابت لو نرفتن راحت بود.
ماه‌نگار نزدیک آخور که شد نگاهش در نور سرخ‌رنگ فانوس به برادر دربندش خورد، با سرعت بیشتری خود را به او‌ رساند، آرام نامش را به زبان آورد و‌ مقابلش روی زمین نشست. موهای سر لطفعلی پریشان، صورتش زخمی و لباسش کثیف شده بود.
- اومدی ماه‌جان؟
چشمان نگران ماه‌نگار روی طنابی که گردن برادر را زخم کرده، بود. انگشتش را روی آن کشید.
- بمیرم برات، درد داری؟
- نه ماه‌جان! من خوبم! حال تو چطوره؟
ماه‌نگار نگاه مهربانش‌ را روی صورت برادر انداخت.
- خوبم‌ قارداش!
انگشتش را نزدیک‌ زخم‌ پیشانی برادر که دیگر دلمه بسته بود گذاشت.
- کتکت هم زدن؟
- ایرادی نداره ماه‌جان! من هیچ‌ مرگم نیست، فقط گفتم بیایی تا ازت حلالیت بگیرم، من نمی‌خواستم تو... .
ماه‌نگار سرش را زیر انداخت و گفت:
- هیچی‌ نگو‌ لطفعلی‌جان! هیچی‌ نگو!
لطفعلی کمی خودش را پیش کشید.
- گوش کن ماه‌جان! ببین چی میگم.
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و‌ چشم به لبان خشک برادر دوخت.
- تو نباید جای من تقاص بدی، من خودم تقاص خون پسر نادرخان رو‌ میدم تا تو خون‌بس نری.
ماه‌نگار چشم‌ گرد کرد.
- نه قارداش! نه، نمی‌شه.
- چرا میشه، با افرا حرف زدم، باهاش برو، همین امشب، از همین‌جا برو، برو تا دست هیچ‌کـس بهت نرسه.
ماه‌نگار عصبی شد.
- وای لطفعلی! می‌فهمی چی میگی؟ اونا تو رو‌ می‌کشن.
افراسیاب که عقب‌تر نشسته بود، نزدیک شد.
- ماه‌جان! خودم بند لطفعلی رو باز می‌کنم تا اون هم‌ فرار کنه.
ماه‌نگار نگاهی خشمگین به افراسیاب انداخت.
- من جایی نمیرم.
لطفعلی دستان بسته‌اش را به پای خواهر زد و‌ او را برگرداند.
- من که برادرتم، من که بزرگترتم، میگم برو، فرار کن تا خون‌بس نری.
ماه‌نگار اخمش را بیشتر کرد.
- چطور‌ راضی به بی‌آبرو‌ کردن من و آقام شدی؟ نه لطفعلی من هیچ‌وقت آقامو بی‌آبرو نمی‌کنم.
افراسیاب دل‌نگران گفت:
- ماه‌جان، به من نگاه کن، توبره پر کردم، اگه همین الان راه بیفتیم تا بفهمن رفتیم خیلی دور میشیم، من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه.
ماه‌نگار نگاه عصبی‌اش را بین دو مرد جوان حرکت داد.
- شما دو نفر چِتون شده؟ مگه شرف ندارید؟ افرا تو می‌خوای شبونه من و لطفعلی رو فراری بدی که کی تقاص بی‌آبرویی ما رو‌ بده؟ آقام؟ آقات؟ شرف خان چی میشه؟ شرف ایل؟ همه رو بذارم‌ پای دل خودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
لطفعلی با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود گفت:
- ماه‌جان! بفهم خون‌بس رفتن یعنی چی؟
چشمان ماه‌نگار پر از اشک‌ شده بود، به برادر رو کرد و‌ گفت:
- من می‌فهمم لطفعلی! تو بفهم! یک‌بار‌ سرخود کار کردی دیگه بی‌فکر‌ کار نکن، سر خون تو آقام‌ قول داده، خان قول داده، می‌‌خوای با فراری دادن من، آقام پیش خان بدقول‌ بشه و‌ خان پیش نادرخان؟ اگه آقام بدقول بشه شرافتش میره، اگه خان بدقول بشه شرف طایفه رفته.
لطفعلی زار زد.
- ماه‌جان! من هیچی‌ نمی‌فهمم، فقط نمی‌خوام سر گناه من تو تقاص بدی و بری خون‌بس.
ماه‌نگار پلک‌هایش را فشرد و اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین آمد.
- لطفعلی‌جان! این تقاص کار خودمه، اون شب که اومدی تفنگ برداری باید شلوغ می‌کردم تا جلوی تو رو بگیرن، تا نری یه بی‌گناه رو بزنی، این خون‌بس تقاص اون هیچ کاری نکردن منه.
افراسیاب گفت:
- ماه‌جان! تو که نمی‌دونستی، مقصر نیستی که تقاص بدی.
نگاهش را همراه با کشیدن «آه» به طرف افراسیاب چرخاند.
- افرا! من نمی‌خوام به عزای برادرم و‌ پسرعموهام بشینم، من راضی‌ام به خون‌بس، هر چی که باشه باز بهتر از اینه که خون عزیزام رو‌ بریزن.
افرا با زاری گفت:
- چرا از بین همه تو.
- بالاخره که یکی باید بره، خب من میرم.
افراسیاب کاملاً از پا افتاد و روی زمین نشست.
- پس تکلیف دل من چی میشه؟
دل ماه‌نگار آتش گرفت، اما چاره‌ای نبود با دلسوزی گفت:
- پسرعمو! توی طایفه‌ دختر زیاده به جای من، اما خان فقط یکیه، تو معتمد خانی، نباید بذاری خط روی آبروی خان بیفته، چطور‌ می‌تونی به خان خ*یانت کنی؟ تو باید گوش به فرمانش باشی، حتی اگه دلت نخواد، خان اختیاردار هَممونه، اگه تو هم خریدار حرفش نشی که دیگه سنگ روی سنگ بند نمی‌شه.
افراسیاب و لطفعلی باز خواستند حرفی بزنند که ماه‌نگار دستش را بالا گرفت.
- دیگه چیزی نگید، همین‌جا حرفاتونو چال کنید، کاری نکنید آقام پیش خان و طایفه سرشکسته بشه، من حاضرم بمیرم خال به آبروی آقام نیفته، خون‌بس که سهله.
افرا نامش را صدا کرد، اما ماه‌نگار بدون آنکه به او‌ نگاه کند به تاریکی چشم دوخت و سرد گفت:
- افرا! برو ببین کسی نیست، من می‌خوام برم.
افراسیاب لحظاتی با مکث نگاه به چهره‌ی مصمم ماه‌نگار کرد و بلند شد. ماه‌نگار رو به برادرش کرد.
- لطفعلی! تو برادرمی، باید حافظ آبروی‌ من بشی، نه اینکه بخوای منو رسوا کنی، دل بد نکن، خون‌بس هم یه جور شوهر کردنه، من ازت به خاطر خون‌بس دلخور‌ نیستم، اما به خاطر این حرفت که خواستی منو با فرار کردن بی‌آبرو‌ کنی دلخورم، من خودم می‌خوام برم‌ خون‌بس تا تو زنده بمونی برای آقام، تا جنگ نشه خون بیشتر بریزه، پس ازم نخواه کاری غیر این بکنم، تو هم یه مدت تحمل کن، زودی آزاد میشی.
لطفعلی می‌دانست که دیگر آخرین دیدار او‌ با خواهرش است، چشمان پر آبش را به او دوخت.
- منو می‌بخشی ماه‌جان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,548
مدال‌ها
3
ماه‌نگار دستان به هم بسته‌ی برادر را گرفت.
- دل نگران من نباش لطفعلی! تو اجاق آقاجانی، سرکشی نکن، یه دختر از طایفه بگیر و‌ پسرهای زیادی بیار تا اسم‌ آقاجان بمونه، به ماه‌جان هم فکر نکن، ماه‌جان خوبه اگه تو‌ خوب باشی.
لطفعلی سرش را زیر انداخت و شانه‌هایش از گریه‌ی بی‌صدا لرزید.
- تف به شرف لطفعلی!
ماه‌نگار دست در گردن برادر انداخت و‌ پیشانی‌اش را بوسید.
- نگو لطفعلی! نگو! جون ماه‌جان فدای تو، خدا حافظت باشه قارداش! اگه دیگه ندیدمت بدون ماه‌جان خیلی خاطرت رو می‌خواد، غصه من رو نخور!
لطفعلی بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- تا عمر دارم این ننگ به گردن من میمونه.
ماه‌جان از برادر جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- من خودم انتخاب کردم، چیزی پای تو نیست، خودخوری نکن به‌خاطر من!
لطفعلی فقط سری از تأسف تکان داد. ماه‌نگار ماندن بیشتر را جایز ندانست بلند شد و‌ رو به افراسیاب که دورتر ایستاده بود سر تکان داد، او‌ هم علامت داد که کسی نیست. ماه‌نگار رو به لطفعلی کرد.
- خداحافظ قارداش، من دیگه باید برم.
زبان لطفعلی قفل شد و فقط نگاه پر آبش را به رفتن خواهرش دوخت. این آخرین دیدارشان بود.
ماه‌نگار از آخورها به طرف صخره‌ها قدم برداشت و افراسیاب به دنبالش راه افتاد.
- ماه‌جان! صبر کن همراهت تا پایین بیام.
ماه‌نگار ایستاد و‌ برگشت.
- نه پسرعمو! می‌ترسم کسی ما رو‌ ببینه، خودم میرم.
- شبه، تاریکه.
- نترس، از تاریکی نمی‌ترسم، خودم میرم.
افراسیاب برای آخرین بار خواست بختش را بیازماید، پس با لحن ملتمسی گفت:
- قره‌گُز! دل افرا رو‌ می‌شکنی؟
ماه‌نگار با سوزشی که در دلش افتاد لب‌هایش را به دندان گرفت و‌ بعد گفت:
- پسرعمو! دیگه ماه‌جان رو‌ فراموش کن، ماه‌جان سهم تو نیست، من شرمنده‌ی تو شدم، اما نمی‌تونم به آقام پشت کنم، خداحافظ!
ماه‌نگار با دل پر درد برگشت و در تاریکی پیش‌ رفت. کمی که دور شد اشک‌هایش را رها کرد و همان‌طور که از سی*ن*ه‌کش کوه پایین می‌رفت، گریه سر داد. تاریکی‌ پوشش خوبی برای گریستن بود. او خوب می‌دانست سرنوشت شومی انتظارش را می‌کشد، اما حق انتخابی نداشت، نمی‌توانست به خاطر دل خودش، رسوایی فرار را به جان پدر و‌ خانواده‌اش بیندازد. تحمل نابودی خودش برایش آسان‌تر از نابودی پدرش بود.
افراسیاب همین که ماه‌نگار در تاریکی از دیدش پنهان شد برگشت، به لطفعلی که رسید نگاهی از نفرت به او انداخت و گفت:
- لطفعلی! دلم می‌خواد همین‌جا اونقدر‌ بزنمت که صدای سگ بدی، بی‌شرف!
لطفعلی چشمان به خون نشسته‌اش را بلند کرد.
- بیا افرا! بیا چماق بگیر دستت، تا جایی که جون دارم‌ منو بزن تا بمیرم و از این ننگ راحت شم که خواهر عزیزم جورکش کار من شده.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین