- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
این کار من پدر را بیش از پیش شعلهور کرد، با خشم مرا هل داد و اسلحه را سوی حمید نشانه گرفت و گفت:
- هرچه صبر کردم و به شماها اخطار دادم حرف توی گوشتان نرفت که نرفت. گویی یاسین در گوش خر خواندم. حالا تماشا کن که چطور هم پدرش به عزایش مینشیند، هم تو!
همکارهای پدرم هاج و واج به حال ما مینگریستند. طاقت از کف دادم و از شنیدن حرف پدرم مرا جنون گرفت و دیگر حال خود را نمیفهمیدم به سوی پدرم حمله کردم و با تمام قوا تلاش کردم بازویش را از مسیر حمید منحرف کنم و به بالا بکشانم، با شلیک چند گلولهای سر جایم منجمد شدم. روح در تنم به لرز درآمد. اما گلوله از تفنگ پدرم شلیک نشده بود. حتی پدرم هم ماتش برده بود، بهتزده سر چرخاندم و دیدم یکی از همان ساواکیها چند تیر سوی حمید شلیک کرده که یکی از آنها سی*ن*ه حمید را دریده بود و لباس سفید دامادیاش غرق در خون شد.
با دیدن آن صحنه رعبآور گویی که جهانی بر سرم آوار شد. با دیدن لباس خونی حمید لحظهای قلبم از شدت درد مهیبی تیر کشید آنچنان که گویی کسی بر سی*ن*هام چنگ انداخت و قلبم را از ناجوانمردانه از جا کند و دنیا در مقابل چشمانم تار و سیاه شد. ناباورانه با چشمانی که از فرط وحشت و بهت گشاد شده و اشکهایی که بیاختیار از آن فرو میریختند، به مصیبتی که بر سرم آمده بود نگریستم. حمید از شدت درد با زانویی لرزان به عقب رفت و به یکباره پایش به عقب لغزید و از لبهی پرتگاه به پایین سرنگون شد. از دیدن آن صحنه ناگوار از فرط استیصال و درماندگی دو دستم را بر سرم کوفتم و جیغ گوشخراش و بلندی کشیدم و با زانوهایم به روی خاک افتادم. آنقدر رنج دیدن آن صحنه و درماندگیم از نجات او مهیب بود که گویی ذرهذره جانم از وجودم داشت پر میکشید. با چشمانی که خون میگریست پشت هم جیغ میکشیدم و به خاک مقابلم چنگ میزدم. عمورضا را دیدم که درحالی که بر سرش میکوفت داشت میدوید تا سراسیمه خودش را به حمید برساند، بیآنکه به باران تیرهایی که به او شلیک میشد توجه کند. دیگر حال خودم نبودم. از جا برخاستم و سوی آنها دویدم تا خودم را به آنها برسانم. به سوی پرتگاه دویدم و تا قبل از اینکه دستان پدرم مرا بقاپد؛ ناگهان زیر پایم خالی شد و به درون پرتگاه پر شیب سقوط کردم. با سرعت زیاد و غیر قابل کنترلی پشت هم از روی شیب تند پرتگاه روی خاکها غلت خوردم تا به یکباره کمرم با جسم سنگین و سختی برخورد کرد و بدنم از حرکت باز ایستاد، درد نفسگیری تمام وجودم را تحت شعاع خود گرفت. دهانم و صورتم پر از خاک و خراش شده بود. به سختی به خاکهای اطراف چنگ زدم. غلتی خوردم از درد شدیدی به خود میپیچیدم و میخواستم از جا بلند شوم اما سرم به سنگینی یک هندوانه شده بود و از هیبت دردی که در کمرم بود از حال و هوش رفتم.
- هرچه صبر کردم و به شماها اخطار دادم حرف توی گوشتان نرفت که نرفت. گویی یاسین در گوش خر خواندم. حالا تماشا کن که چطور هم پدرش به عزایش مینشیند، هم تو!
همکارهای پدرم هاج و واج به حال ما مینگریستند. طاقت از کف دادم و از شنیدن حرف پدرم مرا جنون گرفت و دیگر حال خود را نمیفهمیدم به سوی پدرم حمله کردم و با تمام قوا تلاش کردم بازویش را از مسیر حمید منحرف کنم و به بالا بکشانم، با شلیک چند گلولهای سر جایم منجمد شدم. روح در تنم به لرز درآمد. اما گلوله از تفنگ پدرم شلیک نشده بود. حتی پدرم هم ماتش برده بود، بهتزده سر چرخاندم و دیدم یکی از همان ساواکیها چند تیر سوی حمید شلیک کرده که یکی از آنها سی*ن*ه حمید را دریده بود و لباس سفید دامادیاش غرق در خون شد.
با دیدن آن صحنه رعبآور گویی که جهانی بر سرم آوار شد. با دیدن لباس خونی حمید لحظهای قلبم از شدت درد مهیبی تیر کشید آنچنان که گویی کسی بر سی*ن*هام چنگ انداخت و قلبم را از ناجوانمردانه از جا کند و دنیا در مقابل چشمانم تار و سیاه شد. ناباورانه با چشمانی که از فرط وحشت و بهت گشاد شده و اشکهایی که بیاختیار از آن فرو میریختند، به مصیبتی که بر سرم آمده بود نگریستم. حمید از شدت درد با زانویی لرزان به عقب رفت و به یکباره پایش به عقب لغزید و از لبهی پرتگاه به پایین سرنگون شد. از دیدن آن صحنه ناگوار از فرط استیصال و درماندگی دو دستم را بر سرم کوفتم و جیغ گوشخراش و بلندی کشیدم و با زانوهایم به روی خاک افتادم. آنقدر رنج دیدن آن صحنه و درماندگیم از نجات او مهیب بود که گویی ذرهذره جانم از وجودم داشت پر میکشید. با چشمانی که خون میگریست پشت هم جیغ میکشیدم و به خاک مقابلم چنگ میزدم. عمورضا را دیدم که درحالی که بر سرش میکوفت داشت میدوید تا سراسیمه خودش را به حمید برساند، بیآنکه به باران تیرهایی که به او شلیک میشد توجه کند. دیگر حال خودم نبودم. از جا برخاستم و سوی آنها دویدم تا خودم را به آنها برسانم. به سوی پرتگاه دویدم و تا قبل از اینکه دستان پدرم مرا بقاپد؛ ناگهان زیر پایم خالی شد و به درون پرتگاه پر شیب سقوط کردم. با سرعت زیاد و غیر قابل کنترلی پشت هم از روی شیب تند پرتگاه روی خاکها غلت خوردم تا به یکباره کمرم با جسم سنگین و سختی برخورد کرد و بدنم از حرکت باز ایستاد، درد نفسگیری تمام وجودم را تحت شعاع خود گرفت. دهانم و صورتم پر از خاک و خراش شده بود. به سختی به خاکهای اطراف چنگ زدم. غلتی خوردم از درد شدیدی به خود میپیچیدم و میخواستم از جا بلند شوم اما سرم به سنگینی یک هندوانه شده بود و از هیبت دردی که در کمرم بود از حال و هوش رفتم.