- Jun
- 1,815
- 32,618
- مدالها
- 3
به لطف تعطیلات عید، خیابان قصرالدشت عاری از ترافیک بود. ماشین را مقابل ساختمان شرکت پارک کردم. پدر قبل از توقف کامل خودرو پیاده شد و پلههای مقابل ساختمان را بالا رفت. تا پارک ماشین را کامل کردم، پیاده شدم و سریع خودم را به پدر رساندم اما وقتی به او رسیدم که با نگهبان ساختمان درگیری لفظی پیدا کرده بود.
- یابو علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربهای بود مقابل در بستهی ساختمان ایستاده و درحالی که با دستش مانع حرکت پدر میشد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمیشه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه میکردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمیشه، من کاری ندارم بین شما و آقای نفیسی چی شده، من نگهبان اینجام و نباید بذارم شما برید داخل.
پدر سرخ شده از خشم خود را به نگهبان نزدیک کرد و فریاد زد:
- من هم رئیس همین خراب شدهای هستم که تو دربونشی.
مرد نگهبان دوباره پدر را به عقبتر هدایت کرد.
- آقای ماندگار! صداتونو بیارید پایین، آقای نفیسی گفتن دیگه همهکاره خودشونن، تأکید کردن نذارم برید بالا، نه خودتون، نه هیشکی از خانوادتون.
آنقدر بهتزده بودم که بدون هیچ کلامی فقط نگاهم را بین نگهبان و پدر میچرخاندم.
- نفیسی غلط کرده با تو!
نگهبان هم عصبی شد و دستش را روی سی*ن*ه پدر گذاشت و او را به عقب راند.
- بفرمایید برید!
خشمگین از این بیاحترامی، بین پدر و نگهبان قرار گرفتم و در صورت نگهبان با خشم گفتم:
- این ملک تماماً مال پدرمه، وقتی پلیس آوردم همتونو انداخت بیرون میفهمید.
پدر کلافه کتش را کمی عقب زد و دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد. مرد نگهبان کمی عقب نشست.
- اصلاً هم اینجور نیست.
دست در جیب شلوارش کرد و گوشیاش را بیرون آورد و همانطور که با آن کار میکرد گفت:
- آقای نفیسی برای ما عکس فرستادن که آقای ماندگار همهچی رو منتقل کردن به ایشون، اگه حالا پشیمون شدن تقصیر من چیه؟
- یابو علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربهای بود مقابل در بستهی ساختمان ایستاده و درحالی که با دستش مانع حرکت پدر میشد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمیشه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه میکردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمیشه، من کاری ندارم بین شما و آقای نفیسی چی شده، من نگهبان اینجام و نباید بذارم شما برید داخل.
پدر سرخ شده از خشم خود را به نگهبان نزدیک کرد و فریاد زد:
- من هم رئیس همین خراب شدهای هستم که تو دربونشی.
مرد نگهبان دوباره پدر را به عقبتر هدایت کرد.
- آقای ماندگار! صداتونو بیارید پایین، آقای نفیسی گفتن دیگه همهکاره خودشونن، تأکید کردن نذارم برید بالا، نه خودتون، نه هیشکی از خانوادتون.
آنقدر بهتزده بودم که بدون هیچ کلامی فقط نگاهم را بین نگهبان و پدر میچرخاندم.
- نفیسی غلط کرده با تو!
نگهبان هم عصبی شد و دستش را روی سی*ن*ه پدر گذاشت و او را به عقب راند.
- بفرمایید برید!
خشمگین از این بیاحترامی، بین پدر و نگهبان قرار گرفتم و در صورت نگهبان با خشم گفتم:
- این ملک تماماً مال پدرمه، وقتی پلیس آوردم همتونو انداخت بیرون میفهمید.
پدر کلافه کتش را کمی عقب زد و دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد. مرد نگهبان کمی عقب نشست.
- اصلاً هم اینجور نیست.
دست در جیب شلوارش کرد و گوشیاش را بیرون آورد و همانطور که با آن کار میکرد گفت:
- آقای نفیسی برای ما عکس فرستادن که آقای ماندگار همهچی رو منتقل کردن به ایشون، اگه حالا پشیمون شدن تقصیر من چیه؟
آخرین ویرایش: