جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,934 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 25
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 9
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
به لطف تعطیلات عید، خیابان قصرالدشت عاری از ترافیک بود. ماشین را مقابل ساختمان شرکت پارک کردم. پدر قبل از توقف کامل خودرو پیاده شد و پله‌های مقابل ساختمان را بالا رفت. تا پارک‌ ماشین را کامل کردم، پیاده شدم و سریع خودم را به پدر رساندم اما وقتی به او‌ رسیدم که با نگهبان ساختمان درگیری لفظی پیدا کرده بود.
- یابو‌ علفی! تو کی باشی که نذاری برم داخل شرکت خودم؟
نگهبان که مرد میانسال نسبتاً فربه‌ای بود مقابل در بسته‌ی ساختمان ایستاده و درحالی‌ که با دستش مانع حرکت پدر می‌شد گفت:
- آقای ماندگار! لطفاً بفرمایید! هرچقدر هم وایسید نمیشه برید داخل.
ناباور به صحنه پیش رویم نگاه می‌کردم. پدر گفت:
- همین الان درو باز کن! من باید برم داخل.
- ببخشید ولی نمیشه، من کاری ندارم بین شما‌ و آقای نفیسی چی شده، من نگهبان اینجام و نباید بذارم شما برید داخل.
پدر سرخ شده از خشم خود را به نگهبان نزدیک کرد و فریاد زد:
- من هم رئیس همین خراب شده‌ای هستم که تو دربونشی.
مرد نگهبان دوباره پدر را به عقب‌تر هدایت کرد.
- آقای ماندگار! صداتونو بیارید پایین، آقای نفیسی گفتن دیگه همه‌کاره خودشونن، تأکید کردن نذارم برید بالا، نه خودتون، نه هیشکی از خانوادتون.
آنقدر بهت‌زده بودم که بدون هیچ کلامی فقط نگاهم را بین نگهبان و پدر می‌چرخاندم.
- نفیسی غلط کرده با تو!
نگهبان هم عصبی شد و دستش را روی سی*ن*ه پدر گذاشت و او‌ را به عقب راند.
- بفرمایید برید!
خشمگین از این بی‌احترامی، بین پدر و نگهبان قرار گرفتم و در صورت نگهبان با خشم گفتم:
- این ملک تماماً مال پدرمه، وقتی پلیس آوردم همتونو انداخت بیرون می‌فهمید.
پدر کلافه کتش را کمی عقب زد و دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد. مرد نگهبان کمی عقب نشست.
- اصلاً هم این‌جور‌ نیست.
دست در جیب شلوارش کرد و‌ گوشی‌اش را بیرون آورد و همان‌طور‌ که با آن کار می‌کرد گفت:
- آقای نفیسی برای ما عکس فرستادن که آقای ماندگار همه‌چی رو منتقل کردن به ایشون، اگه حالا پشیمون شدن تقصیر من چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
گوشی را که به طرفم گرفته شده بود را قاپ زدم.
عکسی از یک قرارداد در آن بود. با دو انگشت زوم‌ کردم. همه‌چیز طی یک قرارداد به نفیسی منتقل شده بود و عجیب که امضای پدرم پایین آن بود. ناباور سرم‌ را بلند کردم و به‌ پدر که بالای سرم آمده و‌ با اخم شدیدی به صفحه‌ی گوشی خیره بود نگاه کردم. گوشی را از دست من گرفت و من رو به نگهبان کردم.
- جعلیه، امضای بابا رو‌ جعل کردن.
مرد نگهبان دستش را تکان داد.
- برید به پلیس بگید، به من چه؟
سرم را حق به جانب تکان دادم.
- بله که میرم پیش پلیس، تک‌تکتونو بیچاره می‌کنم نمک‌نشناس‌ها، یه عمر از قِبَل پدرم نون خوردید، حالا بهش خ*یانت می‌کنید؟
مرد نگهبان دستش را دراز کرد.
- بازی بزرگون به من نگهبان ربط نداره، گوشیمو بدین و برید.
به طرف پدر برگشتم و درحالی که گوشی خودم را از جیب بیرون می‌آوردم گفتم:
- بابا! بدین عکسو‌ برای خودم بفرستم، باید بریم پیش پلیس.
پدر سرش را بالا کرد و‌ نگاه بی‌روحش را به من دوخت. به آهستگی نامم را صدا کرد. با نگرانی «جونم بابا» گفتم. رنگش چون گچ شده بود. گوشی را از به طرفم گرفت.
- بریم‌ بابا!
از رنگ پریده‌ی صورت پدر ترسیدم. گوشی را فراموش کردم و نگهبان آن را از دست پدر کشید.
- بابا! امضاتونو جعل کردن، باید بریم پیش پلیس.
پدر رو‌ برگرداند. کمی تعادلش برهم خورد اما خود را نگه داشت. دست روی سرش گذاشت و تا بالای پله‌ها رفت. به دنبالش راه افتادم. دومین دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد. کمی یقه‌ لباس را از گردنش فاصله داد، بعد دستش را به پشت گردنش رساند و مالش داد. صدایش آهسته‌تر شده و تکه‌تکه حرف می‌زد، گویا نفس تنگی پیدا کرده بود.
- جعل نیست... امضای خودمه... من امضامو می‌شناسم... ببینم... می‌فهمم... جعل یا واقعیه... فقط... نمی‌دونم... کِی... اون بی‌شرف... ازم... امضا گرفته... من بهش... اعتماد کردم... همه‌چی تموم...
لحن گفتارش کم‌کم نامفهوم شد، هنوز صحبتش تمام نشده بود که پایش خالی کرد و روی پله‌ها به زمین خورد. جیغ کشیده صدایش زدم و بالای سرش نشستم. نگهبان هم خود را رساند.
- چی شد آقا؟
برگشتم و با جیغ فریاد زدم:
- کمک کن ببرمش توی ماشین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
با اضطراب و دستان لرزان بعد از چندبار تلاش، بالاخره توانستم سوییچ را در جایش قرار داده و استارت بزنم. از آینه به تن بی‌هوش پدر چشم دوختم و درحالی‌ که ماشین را از پارک خارج می‌کردم با گریه گفتم:
- بابایی! تحمل کن!
از شرکت پدر تا بیمارستان کوثر راهی نبود و چون فکر‌ می‌کردم قلب او دچار مشکل شده باشد، به همان طرف راندم. دستانم دور فرمان می‌لرزید و اشک چشمانم‌ را تار کرده بود، اما تمام سعی‌ام این بود که با سرعت به بیمارستان برسم. مغزم‌ قفل شده و جز به نجات جان همه‌ی زندگیم به چیزی فکر‌ نمی‌کردم.
وقتی پدر را روی تخت به پشت درهای بسته اتاق عمل اورژانس بردند، تازه مغزم‌ کار کرد و گوشی‌ام‌ را از جیب درآورده و با رضا تماس گرفتم. همین که صدای الو گفتنش‌ را شنیدم با صدایی که از گریه می‌لرزید گفتم:
- رضا! تو رو خدا خودتو برسون کوثر.
او هم‌ نگران شد.
- چی‌ شده سارینا؟ اتفاقی افتاده؟
- بابا حالش بد شده، آوردمش بیمارستان.
- چرا خب؟
کلافه شدم.
- رضا! کجایی الان؟
- فکر‌ کردم با آقا رفتید خونه، داشتم‌ مامانو‌ می‌بردم اونجا.
زار زدم.
- رضا! زودتر خودتو برسون، من تنهام.
- باشه، باشه، اومدیم.
وقتی رضا و ایران رسیدند. هنوز پدر از اتاق عمل بیرون نیامده بود و استرسی از این دیرکرد به جانم افتاده بود. با دیدن ایران سریع خودم را در آغوشش انداختم و زار زدم.
- مامان... بابا... !
ایران دست پشت کمرم گذاشت و با صدای لرزانی گفت:
- سارینا! فریدون چی شده؟
خودم‌ را از او جدا کردم و سعی کردم آرام باشم.
- نمی‌دونم، بی‌هوش شد.
نگرانی در چشمان ایران موج میزد.
- چطور بی‌هوش شد؟
هق زدم.
- رفته بودیم جلوی‌ شرکت، اونجا بیهوش شد.
ایران ابروهایش را درهم کرد.
- چرا رفتید جلوی شرکت؟ چرا نیومدید خونه؟
با پشت دست اشک‌هایی که پشت سر هم می‌ریخت را پاک‌ کردم.
- بابا خواست، گفت نفیسی توطئه کرده، گفت باید بره شرکت مدارکشو برداره، اما نفیسی همه‌چی رو‌ کشیده بود بالا، نذاشتن بابا بره داخل شرکت خودش، بابا هم وقتی فهمید حالش بد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
ایران بهت‌زده روی نیمکت پشت سرش نشست و رضا به جایش جلو‌ آمد.
- نفیسی چیکار کرده؟
کلافه از سؤال رضا سرم را تکان دادم.
- نمی‌دونم رضا! امضای بابا رو پای یه قرارداد واگذاری دیدم، همه‌چی شده مال نفیسی.
رضا بلندتر با بهت بیشتری گفت:
- یعنی چی؟
کلافه دستانم را تکان دادم و کمی از رضا فاصله گرفتم.
- نمی‌دونم رضا! نمی‌دونم! گور هرچی نفیسی و‌ شرکته، من الان فقط‌ بابامو می‌خوام.
هنوز حرفم‌ تمام نشده بود که در اتاق عمل به توسط زن پرستار جوانی باز شد.
- همراه بیمار شمایید؟
من و‌ رضا سریع پیش رفتیم و همزمان «بله» گفتیم.
پرستار فرمی‌ را به طرف ما گرفت.
- ببرید پذیرش.
رضا فرم را گرفت و دور شد و‌ من سریع از پرستار پرسیدم:
- حال بابام چطوره؟
پرستار که عجله داشت، با سرعت گفت:
- بیمارتون سکته همراه با خونریزی مغزی کرده، فعلاً برگشته، سی‌تی‌اسکن انجام شده، جراح کشیک دیدن و الان مشغول جراحی هستن.
و بدون حرف دیگری داخل شد.
کمی منگ از حرف‌های سریعی که شنیده بودم به طرف ایران برگشتم.
- چی گفت؟
جلو رفتم و کنارش نشستم.
- نمی‌دونم، فقط فهمیدم بابا سکته کرده، دارن عملش می‌کنن.
ایران با ذکر «یا خدا خودت کمکمون کن» دست در کیفش کرد و تسبیح قهوه‌ای‌رنگش را بیرون آورد و‌ مشغول‌ ذکر گفتن شد.
من نیز همان‌طور‌ که اشک می‌ریختم آرنج دستانم را روی پاهایم گذاشته، سرم‌ را میان دستانم قرار داده، به سرامیک‌های کف چشم دوخته و آیت‌الکرسی خواندم. همین که چشمانم‌ را که از اشک می‌سوخت بستم، خاطرات به سرم هجوم آورد.
روزی که ژاله رفت و آغوش پدر مأوای من شد؛ روزهای تنهایی من و پدر؛ روزهای نوجوانی‌ام که حضورش کمرنگ شد؛ روزهای قبولی کنکور و خوشحالی‌اش؛ روزهای مریضی‌ام و نگرانی‌هایش؛ روزهای عاشقی‌ام و‌ مخالفت‌هایش؛ روزهایی که مخالفت‌هایش با علی میانمان فاصله انداخت؛ روزهای بعد رفتن علی؛ روزهایی که نتوانستم دوری‌اش را تحمل کنم و‌ باز به او‌ نزدیک شدم. روابط من و‌ پدر بالا و پایین زیاد داشت، اما‌ همیشه حتی در زمان‌های دلخوری و قهر، من عاشق پدرم بودم. او تنها کسم بود، نباید برای او اتفاقی می‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
مدت زیادی منتظر ماندیم، رضا هم بعد از تمام شدن کارش به ما ملحق شده بود. در اتاق عمل که باز شد، هر سه به استقبال مرد تقریباً جوان روپوش سفیدی که همراه همان زن پرستار بیرون آمده بود رفتیم و من زودتر از بقیه پرسیدم:
- دکتر چی شد؟
دکتر ابتدا نگاهی به ما انداخت، بعد توصیه‌هایی را که به پرستار می‌کرد تمام کرد و رو به ما گفت:
- بیمار شما الان جراحی شد؟
هر سه همزمان «بله» گفتیم و من دستم را به طرف پرستار گرفتم.
- ایشون گفتن سکته مغزی کرده.
دکتر جوان سری تکان داد.
- بله درسته، جراحی انجام شده، بیمار الان میره مراقبت‌های ویژه تا بعد ببینیم‌ چی پیش میاد.
از مبهم حرف زدن دکتر عصبی شدم و تند گفتم:
- این یعنی چی؟
دکتر که قدم برمی‌داشت تا برود گفت:
- یعنی صبر کنید، الان برای اظهار نظر زوده.
بیشتر عصبی شدم.
- یه کلام‌ بگید حال پدرم چطوره؟
دکتر جوان خود را از میان ما بیرون کشید و گفت:
- ببخشید! من عجله دارم، از پرستار بپرسید.
دکتر به سرعت قدم برداشت و من معترض از پشت سرش «دکتر» گفتم اما پرستار دست روی شانه‌ام گذاشت.
- خانومی! حال پدرت فعلاً معلوم نیست، باید صبر کنیم به هوش بیاد، دکتر پاشاپور جراحی کردن، فردا که دکتر صیاد اومدن ویزیتش می‌کنن بهتون میگن.
من که به طرف پرستار برگشته بودم آشفته گفتم:
- چرا یه جواب درست بهم نمی‌دید، بابام خوب میشه؟
لبخندی روی لب‌های پرستار آمد.
- عزیزم! گفتم که تا فردا باید صبر کنی، فعلاً بی‌هوشه.
کلافه چادرم را که روی گردنم افتاده بود را به سرم کشیدم.
ایران پرسید:
- ما الان باید چیکار کنیم؟
پرستار به طرف ایران برگشت.
- یه نفرتون به عنوان همراه بمونید، بقیه برید خونه، فردا برگردید برید پیش دکتر صیاد، البته قبل از رفتن بیاین لباس‌های بیمارتونو ازم تحویل بگیرید.
پرستار به طرف دری که رفته بود برگشت. تا خواستم چیزی بگویم ایران محکم گفت:
- من می‌مونم.
بلافاصله جواب دادم:
- نه خودم‌ می‌مونم.
ایران دستم را گرفت.
- نه دخترم! امشب من می‌مونم، تو برو استراحت کن، فردا بیا به جای من.
رضا که کمی از ما عقب‌تر بود جلو آمد.
- سارینا! تو و مامان برید خونه‌ی من، یه مرد بمونه بهتره.
ایران رو به رضا کرد.
- تو مگه صبح نباید بری سرکار؟
رضا دست در جیب شلوار قهوه‌ای‌رنگش کرد.
- مرخصی می‌گیرم.
ایران محکم‌تر از قبل گفت:
- لازم نکرده، وقتی میگم خودم می‌مونم، هردوتون حرف گوش کنید، برید خونه، فردا صبح سارینا بیاد کافیه، تا ببینم دکتر چی میگه.
با تحکم حرف ایران، من و رضا فهمیدیم چاره‌ای جز ترک بیمارستان نداریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
تا کنار ماشین من که هنوز در محوطه‌ی بیمارستان بود در سکوت راه رفتیم. همین که به ماشین رسیدیم رضا صدایم کرد. لباس‌های درهم پیچیده‌ی پدر که پرستار به دستم داده بود را روی سقف تیبا گذاشتم و به طرفش برگشتم.
- سارینا! می‌دونم شاید وقت مناسبی نباشه اما... مطمئنی نفیسی صاحب شرکت شده؟
با یادآوری نفیسی دردم بیشتر شد. سری تکان دادم.
- عکس قرارداد واگذاری رو دیدم، امضای بابا پاش بود.
رضا دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
- خب حتماً جعلیه، عکس کجاست؟ صبح باید بریم شکایت کنی.
کمی‌ چادرم‌ را روی‌ سرم جابه‌جا کردم و گفتم:
- توی گوشی‌ نگهبان، همین الان میرم سراغش، اما‌ بدیش اینه بابا تأیید کرد امضای خودشه.
ابروهای رضا درهم شد.
- چی؟
نگاهم‌ را از رضا روی‌ محوطه‌ی بیمارستان که در تاریکی نصفه‌شب کاملاً خلوت شده بود، چرخاندم.
- بابا موقعی که عکسو دید، گفت خودم امضا کردم.
- شاید اشتباه کرده.
به طرف چشمان نگران رضا چرخیدم.
- نمی‌دونم‌ رضا!
نگاهش را به زمین دوخت، دستش‌ را از جیبش بیرون آورد و دو انگشت وسط و اشاره‌اش را درون موهای محاسنش گرداند، حالت فکر کردنش بود. بعد از چند لحظه گفت:
- کیف و گوشی آقا توی ماشینه؟
با گفتن «چند لحظه صبر کن» به طرف ماشین چرخیدم در عقب را باز کردم و چمدان را درون ماشین باز کردم. درونش را به دنبال کیف و گوشی پدر به هم ریختم. خبری از آن‌ها نبود بیرون آمدم و نگاهم به لباس‌های پدر که روی ماشین بود، خورد. سریع آن‌ها را چنگ زدم، به جز کت بقیه لباس‌ها را درون ماشین روی چمدان انداختم، درون جیب‌های کت خردلی پدر را گشتم و گوشی‌اش را پیدا کردم. کت را هم درون ماشین انداختم و صفحه‌ی گوشی را روشن کردم.
- رضا! بابا چندتا تماس بی‌پاسخ از ابدالوند داره و یه پیام از نفیسی.
رضا نزدیکم آمد و دوباره دست درون جیبش فرو کرد.
- می‌تونی گوشی آقا رو باز کنی؟
درحالی‌که با سرعت رمز گوشی پدر را رسم می‌کردم گفتم:
- آره رمز بابا رو بلدم.
- پیام نفیسی رو باز کن ببینیم چی فرستاده؟
پیام را باز کردم. یک پیام متنی همراه با یک عکس بود تا عکس باز شود پیام را خواندم:
«چطوری رفیق قدیمی؟ فهمیدم واسه چی اومدی دبی، امشب که برگشتی ایران دیگه همه‌چی رو‌ می‌فهمی، البته این عکسو هم یادگاری از من نگه دار، ولی ازم دلخور نشو، بذار پای دستمزد یه عمر جون کندن من و پسرم و پدرم برای خاندان ماندگار، رفیق! مجبوری قبول کنی که دیگه دوره‌ی ماندگار تموم شده و از این به بعد دوره‌ی نفیسی شروع میشه، البته خودت خوب می‌دونی، بازی ما هنوز تموم نشده!»
عکس هم عکس همان قرارداد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
عصبی و پرحرص گوشی را در دستم فشردم. گویی گلوی نفیسی را در مشت گرفته‌ام.
- کثافتِ عوضیِ خائن!
رضا گوشی را از دستم بیرون آورد و من به طرف ماشین برگشتم. پیشانی‌ام را روی لبه‌ی بالایی در تیبا گذاشتم و دستم را مشت کردم.
- الدنگِ بی‌وجودِ حروم‌لقمه!
- آروم باش سارینا! با فحش دادن که چیزی درست نمی‌شه.
به طرفش که با دقت در حال نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی بود برگشتم و غریدم:
- پس چیکار بکنم؟ این بی‌شرف بابامو انداخت روی تخت، این حیوون با طمعش می‌ترسم... .
شکستن بغض گلویم‌ اجازه نداد بیش‌تر‌ حرف بزنم‌. دستم‌ را مقابل دهانم گرفتم و نگاهم را به طرف ساختمان عظیم و سفیدرنگ بیمارستان چرخاندم و آرام اشک ریختم.
- آبجی! اینقدر نگران نباش، آقا خوب میشه.
دو دستم را روی سرم گذاشتم و چادر روی سرم را چنگ‌ زدم.
- رضا! اگه بابا طوریش بشه من چیکار کنم؟
رضا نزدیک‌تر شد.
- نفوس بد نزن دختر! ایشالله تا صبح آقا به هوش میاد، باید قوی‌ باشی تا بیفتیم دنبال شکایت از نفیسی، صبح اول‌ وقت با یکی از دوستام مشورت می‌کنم ببینم چیکار میشه کرد، میشه گوشی آقا پیش من بمونه؟
پلکی زدم.
- ایرادی نداره.
چشم از ساختمان گرفتم و اشک‌هایم را پاک‌ کرده و‌ به طرف رضا برگشتم.
- یعنی میشه همه‌چی برگرده به قبل رضا؟
رضا چند لحظه مکث کرد و گفت:
- مطمئنی امضا، امضای آقاست؟
سرم‌ را تکان دادم.
- نمی‌دونم، بابا گفت.
رضا متفکر‌ سری تکان داد.
- فقط نمی‌دونم منظورش از بازی تموم نشده چیه؟
یاد حرف پدر افتادم.
- منظورش چکاست.
ابروهای رضا درهم شد.
- چک؟
- آره، بابا می‌گفت کلی چک دست مردم داره و‌ حساب شرکت هم خالیه، می‌گفت مطمئنه همشون الان دست نفیسی برای نقد کردن هرچی که بابا داره و از دست اون کثافت دور مونده.
رضا ناباور دستی به دهانش کشید.
- این نفیسی عجب مارمولکیه خبر نداشتیم.
کش چادر پشت گوشم را اذیت می‌کرد. کمی با انگشت جابه‌جایش کردم.
- بابایی من، که توی عمرش به هیچ‌کـس اعتماد نداشت به این نفیسی نامرد مثل چشماش مطمئن بود.
سری از تأسف تکان دادم.
- بابا آدمی نبود به این راحتی گول بخوره، چوب اعتمادی رو خورد که به اون بی‌شرف داشت... آخ بابا!
دو دستم را روی سرم گذاشتم. کاش می‌توانستم به چند ساعت پیش برگردم و مانع از رفتن پدر به شرکت شوم.
- آروم باش آبجی! این مشکلو هم حل می‌کنیم، فعلاً بشین بریم خونه.
سرم را بالا انداختم.
- نه می‌خوام بمونم همین‌جا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
رضا چشم گرد کرد.
- همین‌جا؟ تنهایی؟
- آره فقط کافیه ماشینو ببرم توی پارکینگ بیمارستان، چند ساعت دیگه بیشتر نمونده تا صبح، توی ماشین می‌خوابم که صبح زود برم پیش این دکتر صیاد که می‌گفت.
- ماشین جای خوبی نیست، بیا بریم خونه، صبح اول وقت برگرد.
- من اینجا راحت‌ترم، تا بیام خونه دیگه وقت نمی‌شه بخوابم، همین‌جا می‌خوابم، تو برو خونه، مامان می‌گفت فردا باید بری سرکار.
تا رضا خواست چیزی بگوید، صدای زنگ گوشی بلند شد و‌ نگاه رضا به صفحه گوشی جلب شد.
- ابدالونده، این همون محضرداری نیست که رفیق آقاست؟
- چرا... ولی این موقع شب با بابا چیکار داره؟
رضا گوشی‌ را به طرفم‌ گرفت.
- جواب بده ببینیم چی میگه؟
سریع گوشی را گرفتم و قبل از اتمام‌ تماس وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم صدای ابدالوند در گوشم پیچید.
- پس کجایی فریدون‌خان؟ مگه قرار نبود تا برگشتی بیایی پیشم؟ تو که برگشتی یه خبر می‌دادی نمیایی، من هنوز منتظرت مونده بودم.
- سلام آقای ابدالوند! من دختر آقای ماندگارم.
مرد کمی‌ مکث کرد و گفت:
- ساریناخانم شمایید؟
- بله آقای ابدالوند.
- پدر کجاست؟
بغض دوباره به گلویم‌ هجوم آورد.
- بابا... حالش بد شد، آوردمش بیمارستان.
بهت‌زده گفت:
- واقعاً؟ چی شده؟ کدوم بیمارستان؟
- کوثر، میگن سکته کرده.
- حالش چطوره؟
- نمی‌دونم، فعلاً بیهوشه.
مدتی پشت تلفن سکوت کرد و بعد گفت:
- دخترم‌! من باید ببینمت، فردا بعدازظهر وقت ملاقات میام بیمارستان، اونجا باش، اگه قبل از اون فریدون به هوش اومد حتما‌ بهم خبر بده، شمارتو هم برام بفرست.
- کاری با من دارید؟
- فردا میام اگه فریدون به هوش بود که خودش میگه، وگرنه خودم بهت میگم، کارهای مهمی باهم داریم.
- کار؟
- حالا وقتی دیدمت بهت میگم، حتماً شمارتو برام بفرست، خداحافظ.
قطع کرد و آرام خداحافظ گفتم. چند لحظه متفکر به گوشی نگاه کردم و بعد درحالی‌ که شماره‌ام را برایش ارسال می‌کردم ناگهان یادم به حرف‌های پدر افتاد و فهمیدم ابدالوند چه کاری با من دارد.
رضا پرسید:
- چی می‌گفت؟
- گفت فردا میاد بیمارستان، می‌دونم واسه خاطر کار نفیسیه، بابا توی ماشین گفت ابدالوند بهش درمورد نفیسی هشدار داده بوده.
- یعنی می‌تونه کمکمون کنه؟
گوشی را به طرف رضا گرفتم.
- امیدوارم!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
با اصرار زیاد بالاخره توانستم رضا را راضی به رفتن کنم و خودم نیز ماشین را به محل پارکینگ عمومی که کنار محوطه بیمارستان با جدول‌کشی ساخته شده بود، رسانده و در جای مناسبی پارک کردم. کمی صندلی را خوابانده و چادرم را از سرم باز کردم، دور دستم پیچاندم و همراه با دراز کشیدن زیر گردنم گذاشتم و چشم به سقف دوختم. گوشی را از جیب بیرون آورده و نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تا زمان اذان صبح بیشتر از یک ساعت و نیم وقت مانده بود. چشمانم به شدت می‌سوخت. سخت بود ولی باید مدتی کوتاه می‌خوابیدم تا وقتی نماز صبح خواندم، دیگر نخوابم و پیش پدر بروم. آلارم تلفنم را تنظیم کردم و آن را روی صندلی کمک انداختم. با فکر پدر کم‌کم پلک بر هم گذاشتم و خوابیدم.
وقتی تلألؤ نور خورشید روی صورتم باعث بیدارشدنم شد، فهمیدم خواب‌ مانده‌ام و از وقت نماز گذشته، به سرعت بلند شدم به اطراف نگاه کردم.
- وای... نمازم قضا شد.
با ناراحتی پلک‌هایم را فشردم. آنقدر غرق خواب شده بودم که حتی با صدای آلارم هم بیدار نشده بودم. دستم را پشت گردنم کشیدم تا گردن دردی را که حاصل خوابیدن در ماشین بود را تسکین بخشم و همزمان به عکس علی نگاه کردم.
- دیدی چی شد؟ خواب موندم.
نگاهی به ساعت دیجیتال ماشین انداختم. ساعت از هشت و نیم گذشته بود.
- می‌دونم علی‌جان کار خوبی نمی‌کنم، ولی الان باید برم دکتر صیاد رو پیدا کنم، بعدش میرم قضای نمازمو می‌خونم.
خم شدم و از زیر صندلی کمک، بطری نصفه‌ی آب‌معدنی را بیرون کشیدم. در طرف خودم را باز کردم و به طرف بیرون چرخیدم. سر بطری را کمی شل کردم و با خم کردن و فشار دادنش از همان شل‌شدگی سرش کف دست دیگرم را پرآب کرده و آب را به صورتم زدم‌ تا خواب از سرم بپرد. بطری را به دست دیگرم دادم تا هردو دستم را بشویم. به داخل ماشین برگشتم و‌ بطری را به جای سابقش پرت کردم و از جعبه‌ی روی داشبورد چند دستمال بیرون کشیدم. با دقت در آینه صورتم را خشک‌ کردم. مقنعه‌ام‌ را مرتب کرده و چند لحظه نگاهم را به عکس علی دوختم.
- علی‌جان! می‌دونم بابا بهت بد کرد، ولی تو بزرگ‌تر از اونی که کینه به دل بگیری، پس... میشه براش دعا کنی، میشه؟
عکس آویزان شده‌ی علی را بوسیدم. اشک پشت چشمانم صف بست. چقدر امروز‌ به بودنش نیاز داشتم. دلگرمی‌ها و امیدهایش می‌توانست امروز دل مرا گرم کند، اما علی نبود و من باید تنهایی از عهده مشکلاتم برمی‌آمدم. چندبار پلک‌ زدم تا اشک‌ها را عقب بزنم. چرخیدم و چادر مچاله‌شده‌ام‌ را که از دیشب نقش بالش‌ را کژدار و مریز ایفا کرده بود، برداشتم. صندلی را به حالت اولیه برگرداندم و‌ با برداشتن گوشی‌ام پیاده شدم. در ماشین را قفل کردم و با نگرانی که از چروک‌ شدن چادر داشتم آن را با دو دست باز کردم. خوشبختانه ادعاهای فروشنده‌اش مبنی بر ضدچروک‌ بودنش، واقعی بود، با خیال راحت چادر را برگرداندم کش آن را پشت سرم‌ جا داده و دستانم را از محل دست‌هایش خارج کردم و رو به آسمان کردم.
- خدایا! میشه الان که رفتم داخل، بابا به هوش اومده باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,815
32,618
مدال‌ها
3
به راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه که رسیدم، ایران روی صندلی‌های توسی‌رنگ درحال تسبیح گرداندن و ذکر گفتن بود.
- سلام مامان!
سر بلند کرد.
- سلام دخترم! اومدی؟
به نزدیکش رسیده بودم، نگاهی به پنجره‌ی بخش کردم.
- بابا به هوش اومد؟
ایران با فشاری که به زانویش داد سرپا شد.
- نه هنوز، یه دکتری اومد بالا سرش، از پرستار پرسیدم گفتن دکتر صیاد هست، دیگه موندم بیایی باهم بریم پیشش.
از ایران جدا شده و کمی به پنجره‌ی بخش نزدیک شدم و چشم گرداندم تا پدر را پیدا کنم.
- روی تخت سومه.
چشمانم را زوم تخت سوم کردم، دور بود و پدر را واضح نمی‌دیدم. زیر لوله‌ها پنهان بود.
اشک سمجی که گوشه‌ی چشمم جمع شده بود را با انگشت کوچکم گرفتم.
- نمی‌ذارن برم پیشش؟
- من هم خواستم، گفتن نمی‌شه.
نگاه از شیشه گرفتم و برگشتم.
- بریم پیش دکتر صیاد.
مقابل دکتر میانسال با موهای جوگندمی نشستیم و بلافاصله بعد از اینکه دکتر فهمید چرا به اتاقش رفته‌ایم گفتم:
- دکتر! بابا همیشه سالم و سرحال بودن، نمی‌دونم چطور سر یه تنش سکته کردن.
دکتر عینک بی‌فریمش را جابه‌جا کرد و گفت:
- اینکه براتون غیرمنتظره بوده به این معنی هست که به عوامل هشدار دقت نکردید.
کمی ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
- عوامل هشدار؟
دکتر کمی خود را پیش کشید.
- بله، اول اضافه وزن!
- ولی بابا فقط یه خورده دور کمرش زیاد بود همین!
کمی طرف راست لب دکتر کش آمد.
- از نظر شما چیزی نیست، از نظر منِ دکتر چربی شکمی خطرناکه، توی پرونده‌اش ذکر کردید سابقه فشارخون داشته.
- بله گاهی فشارخونش می‌رفت بالا، اما بدون قرص کنترلش می‌کرد.
دکتر سرش را به تأسف تکان داد.
- فشار خون کنترل نشده... سابقه‌ی بیماری قلبی نداشتن؟
- بیماری نه، ولی گاهی یه خورده تپش قلب می‌گرفتن.
ابروهای دکتر درهم شدند.
- اصلاً پدرتون اعتقادی به ویزیت شدن داشتن؟
نتوانستم چیزی بگویم و نگاهم را به مجسمه‌ی روی میز که کوچک شده مجسمه‌ی تفکر بود، دوختم. دکتر نفس عمیقی کشید.
- پدرتون الکل یا دخانیات مصرف می‌کردن؟
 
بالا پایین