- Sep
- 290
- 1,501
- مدالها
- 1
وقتی رسیدم موتورم پارک کردم تو پارکینگ پیاده شدم رفتم بالا در باز کردم کفش هامو در آوردم گذاشتم تو جا کفشی از جسیکا خبری نبود رفتم اتاقم لباسم عوض کردم رفتم پایین دیدم جسیکا یه پاش پایین مبله یه پاش بالا مبل یکی از دستاشو این پارانتز باز کرده بود دهنم دیگه نگم به اسب آبی گفته زکی . راه گرفتم رفتم طرف آشپز خونه
یه چیزی خوردم رفتم اتاقم بشمر سه خوابم برد...
( یک هفته بعد)
( آرسام )
اففف، پرونده خیلی پیچیده شده سره همه همکار
ها خیلی شلوغه بخصوص من... با صدای در زدن گفتم بفرمایید یه سرباز آمد داخل احترام نظامی گذاشت گفت : قربان تیمسار تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستن .
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم گفتم: باشه میتونی بری .
درباره احترام نظامی گذاشت رفت بیرون منم زود بلند شدم رفتم جلوی اتاق کنفرانس در زدم وارد شدم احترام نظامی گذاشتم رفتم کنار سامیار نشستم جلسه خصوصی بود چون فقط من چهار تا از سرهنگ ها و چهار تا از سروان ها سه تا از سرگرد ها بودن از غذا همشون هم فامیل بودن من موندم چرا همه اینا پلیس شدن ...
با شنیدن صدای تیمسار از هپروت آمدم بیرون بهش نگاه کردم
تیمسار : خوب الان حدود هشت سال هست که این باند مافیای سیاه شروع به کار کرده و هنوز شما هیچ راه حلی برای این مشکل پیدا نکردید .
سرهنگ راد یا همون پدرم برگشت طرف تیمسار گفت: قربان واقعا معمای پیچیده ای به شما قول میدم این پرونده رو حل میکنیم .
فکری که داشتم رو به زبون آوردم گفتم : قربان به نظر من باید همکاری اون دختر قبول کنیم این آخرین راه هست .
سرهنگ راد: آفرین سرگرد به نظر من هم این آخرین راهه،.
برگشت طرف تیمسار تمام اتفاقات دیروز رو تعریف کرد در آخر تیمسار گفت : خوب درسته ریسک بزرگیه اما شمام مواظب باشید .
یه چیزی خوردم رفتم اتاقم بشمر سه خوابم برد...
( یک هفته بعد)
( آرسام )
اففف، پرونده خیلی پیچیده شده سره همه همکار
ها خیلی شلوغه بخصوص من... با صدای در زدن گفتم بفرمایید یه سرباز آمد داخل احترام نظامی گذاشت گفت : قربان تیمسار تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستن .
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم گفتم: باشه میتونی بری .
درباره احترام نظامی گذاشت رفت بیرون منم زود بلند شدم رفتم جلوی اتاق کنفرانس در زدم وارد شدم احترام نظامی گذاشتم رفتم کنار سامیار نشستم جلسه خصوصی بود چون فقط من چهار تا از سرهنگ ها و چهار تا از سروان ها سه تا از سرگرد ها بودن از غذا همشون هم فامیل بودن من موندم چرا همه اینا پلیس شدن ...
با شنیدن صدای تیمسار از هپروت آمدم بیرون بهش نگاه کردم
تیمسار : خوب الان حدود هشت سال هست که این باند مافیای سیاه شروع به کار کرده و هنوز شما هیچ راه حلی برای این مشکل پیدا نکردید .
سرهنگ راد یا همون پدرم برگشت طرف تیمسار گفت: قربان واقعا معمای پیچیده ای به شما قول میدم این پرونده رو حل میکنیم .
فکری که داشتم رو به زبون آوردم گفتم : قربان به نظر من باید همکاری اون دختر قبول کنیم این آخرین راه هست .
سرهنگ راد: آفرین سرگرد به نظر من هم این آخرین راهه،.
برگشت طرف تیمسار تمام اتفاقات دیروز رو تعریف کرد در آخر تیمسار گفت : خوب درسته ریسک بزرگیه اما شمام مواظب باشید .