جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,272 بازدید, 44 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط |Queen|

آیا از رمان من راضی هستید؟!


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد تند هردو از اتاق زدن بیرون کمی وایسادم تا ببینم کسی نمیاد تو که دیدم خبری نشود یواش در هواکش رو باز کردم رفتم پایین آروم پامو گذاشتم رو زمین که توجه آرسام سامیار به من جلب شد سامیار با ذوق گفت: اوه دمت گرم دختر اصلا یهو فکر کردم پاک مارو یادت رفته .
- هه خوب یادم رفته بود با اصرار اون وری ها اومدم .
هردو تعجب کردن منم با خیال راحت رفتم طناب اینارو از دست پاشون باز کردم وسط کارم بودم که یهو در باز شود همین یارعه شهرام اومد تو تا منو دید اصلحه اش رو در آورد به طرف من گرفت گفت: تکون نخور کی هستی هان آها همدست های این دوتا اشغال هستی بشین رو زمین زود دستات رو ببر بالا .
بدون اینکه چیزی بگم رفتم آروم جلو گفتم: نه به جان تو هم دست این دوتا کودن... هه اصلا به من میاد .
وقتی رسیدم بهش با یه ضربه کلت رو شوت کردم اون ور با یه لگد چرخشی به گردنش بیهوش شد افتاد رو زمین برگشتم سمت اون دوتا کودن و گفتم: راه بیفتید اینبار شماهارو بگیرن من کمک نمی کنم ها گفته باشم.
بعد به سمت دریچه راه افتادم هردو رفتن تو هواکش منم زود رفتم هرسه چهار دست پا تو هواکش راه میرفتم تو بیسیم گفتم: رونیکا دوربین هارو به مدت ۳ ساعت خاموش کن چون اومدن ما از اینجا بیرون سخت تر از وارد شدنشه.
جسیکا: ها آها اوکی وایسا... اهــا برو خاموش شد.
بعد این حرف جسیکا زود جلو رفتم آب آشپزخونه سردر آوردم کمی اون تورو نگاه کردم تا کسی نباشه و خوشبختانه هم نبود از اونجا پایین اومدم آرسام سامیار هم پایین اومدن یواش از. پنجره بیرون پریدیم ارتفاعش زیاد بلند نبود وقتی پایین فرود اومدیم سمت دیوار دییدیم چون طناب نداشتیم من قلاب گرفتم اون دوتا بالا رفتن آخر با یه پرش خودم رو بالا کشیدم زیاد هم سخت نبود بیرون امدن هه .
بدو بدو رفتیم سوار موتور ها شدیم سمت خونه روندیم تا رسیدیم زود رفتیم تو پارکینگ وایسادیم یه نفس عمیق کشیدم.
پوف لحظات استرس باری بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
در خونه رو باز کردم رفتم تو اون دوتا کودن داشتن صورت هاشون رو تو آب حوض می شستن تا وارد خونه شدم همه برگشتن طرف من روسری سر نداشتم توجهی هم نکردم به این موضوع تا. منو تنها دیدن رونیکا اول از همه گفت: پس مدارک پَر اون دوتا هم پَر آره .
سرهنگ اسمیت از اون ور گفت : من گفتم که بیا این ور نمیتونی اون هارو نجات بدی اشکالی ندارع برای نجات دادنشون نقشه می کشیم.
سرهنگ رادفر از اون ور گفت: یک کار درست حسابی هم از دست اون دوتا کودن بر نمیاد .
منم متقابل گفتم: اتفاقاً من هم کودن میگم به هر دو .
بعد رفتم رو کاناپه نشستم زود سرهنگ راد از من پرسید : آرسام سامیار کجان چی شد هــان.
- آرسام سامیار که بیرون هستن دارن دست صورتشون رو میشورن .
یهو در وا شد اومدن تو منم گفتم : بیا ببین چه حلال زاده هستن درباره مدارک هم که باید عرض کنم متاسفم پرید مجبور شدم این دوتا کودن رو نجات بدم .
همه تو شوک بودن منم هم با خیال آسوده داشتم به اونا نگاه می کردم دوست داشتم اذیتشون کنم دست خودم نبود مرض داشتم برا همین با آرامش گفتم : الکی گفتم مدارک هم نجات دادم .
بعد از تو کیف بیرون آوردم گذاشتم رو میز که همه دیگه دهنشون وا بود .
اما این وسط یک چیز رو بهشون ندادم فلش مموری که تو گاوصندوق بود فکرمی کنم توش اطلاعات خاصی باشه برا همین برداشتم و به این ها نشون ندادم هرسه سرهنگ بهم افتخار کردم تر هرسه ما تشکر کردن بچه ها هم خیلی خوشحال بدن همه نیششون وا بود به غیر من که با بی تفاوتی نگاه می کردم .با سوال گفتم: خوب ما هر باندی رو که اطلاعاتشون رو دزدیدیم رو دستگیر می کنیم ؟! .
سرهنگ اسمیت: بله چون اونا لوع رفتن .
- آها .
بعد به ادامه دید زدن پرونده ها پرداختم که آخر سر من خسته شدم رفتم تو اتاقم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
« ۱ماه بعد »
تو این یک ماه واقعاً همه سخت تلاش کرده بودن بخصوص من و جسیکا دیگه خسته شده بودم اما من تا این معمارو حل نکنم دست بردار نیستم.
فلش رو تو جیب مخفی کیفم گذاشتم تا کسی نتونه پیدا کنه. تو این یک ماه بقیه که شامل: دریا، ارشیلا،آرام ،و مادراشون و به خصوص مادرم که هنوز هم سخته باور کنم دارم کنار پدرم تو این عملیات شرکت می کنم پوف ....خلاصه
اون ها رفته بودن خونه ای دیگه ای تا در امنیت باشن.
با صدای در زدن گفتم: بیا تو .
جسیکا اومد تو با ذوق پرید جلوی من با بی حوصلگی گفتم: چته باز تو نیشِت تا بناگوش بازه.
جسیکا: آروش...یعنی عســل میدونی چی شـده.
- نه بنال تا بدونم .
جسیکا: بی‌ادب. میدونی سرهنگ اسمیت به من تو چـی داده .
- رونــیکا میزنم از وسط نصفت می کنم هـا بگو زود.
جسیکا دستش رو به حالت تسلیم بالا برد گفت: باشه بابا باشه الان میگم .
دستش رو برد تو جیبش و دوتا پاکت سیاه نظامی بیرون آورد تا اون پاکت رو دیدم ازش تند گرفتم گذاشتم زیر پتو یواش گفتم : آخـه احـمق نمیگی یکی میبینه هــان؟!.
جسیکا: خـوب چیکار کنم سرهنگ گفت با احتیاط ببر بالا به آروشا بده .
پـوفی کردم گفتم:پاشو در رو قفل کن .
جسی هم بلند شد در رو قفل کرد دوباره نشست سر جاش پاکت هارو بیرون آوردم رو اونی که اسم جسیکا پارکر نوشته بود رو دادم بهش و برای خودم که روش آروشا رادفر نوشته بود به انگلیسی برداشتم باز کردم تا بازش کردم چشام اندازه توپ بیسبال شد امکان نداره این این امــکان نداره ماموریت که هنوز با موفقیت تموم نشــده .
به جسیکا نگاه کردم که داشت از ذوق بالا پایین می‌پرید پـوف واقعا سرهنگ غیر قابل پیش‌بینی هست به جسیکا گفتم: در تعجب هستم که هنوز معلوم نیس ماموریت با موفقیت انجام میشه یا نه سرهنگ درجه هارو داده !؟.
جسیکا: احمق باور کن سرهنگ شدی شادی کن منم سرگرد شدم .
- هوی با سرهنگ درست حرف بزن .
جسیکا : چشم قربان .
هی خدا آدم بشو نیس رو بهش گفتم: پاشو این درجه هارو بزار تو جای مخفی ساک اونجایی که لباس نظامی هامون هست.
جسیکا سری تکون داد پاشد مشغول شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
جسیکا بعد تموم کردن کارش قبل اینکه از ذوق بمیره اون رو سرکوب کرد با آرامش گفت: پـوف سخته آروم باشم اینجا خخخ.
- بیرون.
جسیکا: باشه حالا نزن .
بعد رفت از اتاق بیرون پاشدم رفت سمت کیفم فلش رو باز برداشتم باید باز سعی کنم رمزش رو باز کنم دوست نداشتم حتا جسیکا هم از این موضوع بویی ببره برای همین لبتاب خودم رو از کیفم در آوردم گذاشتم رو پام روشن‌اش کردم فلش رو وارد کردم کمی صبر کردم تا را اندازی شه تا راه اندازی شد رمز عبور اومد پــوف سخت ترین جاش اینکه این قفل رو غیر فعال کنی آنقدر سخته که یک ماهه دارم رو این گه‌گاهی کار می کنم نـه این‌بار دیگه باید باز کنم سه ساعت تمام روش کار کردم آخر باز شد بــازشـــد از ذوق داشتم می‌مردم دیگه تا بازشد وارد فایل ها عکس ها مکان های بعدی همه اطلاعات باند خاکستری تو این بود فقط اطلاعات باند خاکستری ها نه چیز دیگه ای یدونه هم از مافیای سیاه چیزی ننوشته بود پــــوف شانس مارو باش نصف این اطلاعات تو پوشه هایی که از اونجا آورده بودیم بود پس نیازی نبود درباره فلش چیزی بگم هی روزگار فلش رو در آوردم و گذاشتم تو کیفم در دستگاه هم جمع کردم یه گوشه گذاشتم باید برمی گشتم خونه خودمون که برای مأموریت سرهنگ اسمیت گرفته بود اینجا نمیتونم کاری کنم از یک طرف کنار پدرم و مادرم دارم تو عملیات شرکت می کنم از یه طرف هم نمیتونم پیش اینا تمرکز داشته باشم پس باید برم خونه مخفی حتا اگه جسیکا نیاد چون اینجا سرهنگ اسمیت هست و نگران جونش نیستم .
امروز قراره بود رایان بره دخترارو بیاره اینجا اما نمی‌دونم مادر هاشون رو هم میاره یا نه من فقط تو این خونه با دوتا از سرهنگ ها آشنا شدم بقیشون موندن به گفته جسیکا دوتا سرهنگ دیگه که پدر مانی و سامیار و رایان هست موندن. دیگه زیاد تو اتاق موندم باید برم بیرون تا شک نکنن بلند شدم رفتم از اتاق بیرون که صدای سلام احوال پرسی اومد پس اومدن با آرامش رفتم پایین نمی‌دونستم میتونم با مادرم که از بودن من تو این خونه خبر داره روبه رو شم یا نه اما من آروشا هستم دختری که این ۱۳ سال تنهایی بزرگ شده کسی که اسمش لرزه به جون خلافکار ها میندازه پس با غرور و آرامش از پله ها پایین رفتم به همه سلام کردم تا قیافه مامانم رو دیدم دلم هوری ریخت اما رو قیافم مثلت موندم چون من آروشا رادفر هستم اما مامانم تا قیافه منو دید شک کرد تعجب کرد، بعد سلام احوال پرسی با بقیه رفتم پیشش تا با اون هم دست بدم که تا رسیدم جلوش منو کشید تو بغلش خـــیلی شوک زده شده بودم نمی تونستم تکون بخورم ولی آخر دستم رو آروم گذاشتم پشتش و بغلش کردم ازش جدا شدم که گفت: ببخشید شبی دخترم بودی یهو جوگیر شدم .
بعد لبخندی خنده مانند کرد که منم گفتم: اشکال نداره .
بعد همه رفتن رو مبل ها نشستن دوتا مرد ناآشنا هم اونجا بودن جسیکا هم با دخترا در حال گپ بود تو این چند وقت ایرانی کمی یادگرفته بود ...
تا نشستم سرهنگ راد رو بهم گفت: دخترم ایشون سرهنگ مجید رادفر برادر من و علی هستن ایشون هم سرهنگ وحید رادفر هستن بازم برادر من و علی .
برگشتم طرف هردو گفتم : خوشبختم امید وارم عملیات مشترک خوبی داشته باشیم .
اونا هم همچنین گفتن بعد یک گپ کوتاه تصمیم گرفتم به سرهنگ راد بگم رو بهش گفتم: سرهنگ راد من می‌خوام برم و تو خونه خودم به عملیات رسیدگی کنم شما هم هروقت کار داشتید باهام یا میتونید تصویر زنگ بزنید یا میتونم اینجا بیام برم .
با این حرفم همه ساکت شدن سرهنگ راد رو به من گفت: خوب چرا یهو این تصمیم رو گرفتی؟!
- چون اینجا نمیتونم به کارام رسیدگی کنم و کاری انجام بدم اونجا راحت‌تر هستم .
سرهنگ راد: باشه فقط دوستت هم با خودت میبری .
به جسیکا نگاه کردم به انگلیسی گفتم: رونیکا باهام میای .
جسیکا : من نمی‌دونم نظر خودت برام مهم‌تره.
اهمی گفتم رو به سرهنگ مردم گفتم: خوب اگه شما به رونیکا نیازی نداشته باشد می‌تونه اینجا بمونه .
سرهنگ راد: دوستت توانایی خاصی تو هک کردن و کامپیوتر داره اگه خودش هم راضی باشه می‌تونه اینجا بمونه .
- اهم بله می‌تونه اینجا بمونه چون من تنهایی اونجا کار دارم و به رونیکا احتیاجی ندارم فعلا می‌تونه اینجا بمونه و به شما کمک کنه شما هم هروقت خواستید میتونیدخونه من بیاد اونجا به ماموریت رسیدگی کنیم چون اونجا یه جای مخفی هست .
سرهنگ رادفر( پدرم): این عالیه .
- پس من فردا میرم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد دیکه حوصله جمع رو نداشتم با یه ببخشید بلند شدم رفتم سمت اتاقم تا وارد اتاق شدم نشستم رو تخت در محکم باز شد جسیکا خودش رو پرت کرد تو با حالت تعجب بهش نگاه کردم گفتم : هان چته .
جسیکا وارد شد پشت بندش همه دریا، ارشیلا،ادرینا، رایان، آرسام ،مانی ،سامیار،رادین . اومدن تو وایــی همین یکیو کم داشتم پــوف عجب پروهایی هستن این بچه ها قیافه‌ام رو عادی نشون دادم گفتم: بَــه کاری داشتین ؟! .
سامیار: یعنی باید یه کاری داشته باشیم تا مراحم اوقات شریف بشیم .
- من از. این همه پرویی تو به وجد اومدم .
سامیار: خجالت زده نفرمایید ‌‌‌.
جسیکا: خوب ما اومدم اینجا چون تو فقط یک امشب اینجا هستی باهات باشیم .
همه این هارو به فارسی می گفت واقعا خوب کم پیش یاد گرفته بود سری تکون دادم گفتم: آها اوکی .
بعد همه اومدن رو زمین نشستن دریا پاشد رفت کلی خوراکی اینا آورد انگار اصلا وسط ماموریت نیستیم همه با یکی مشغول بود حرف میزد این وسط من حوصله هیچ کدوم رو نداشتم اما مجبور بودم تحمل کنم با سوال یهویی رادین به خودم بی توجه گفتم: هان؟!.
رادین: حواست نیست ها میگم شغلت چیه.
یا خدا من چی بگم به این آها آها فهمیدم .
- من رونیکا تو کار واردات صادرات تو خارج از کشور هستیم اما بعد سپردم به دست یه نفر اونم اینجا تا کار ناتموم رو تموم کنم .
رادین : آها کدوم کار ناتموم .
- همین النگ دلنگی که وسطش هستیم
رادین: آها خخخ.
- اهم .
بعد مشغول صحبت با بچه ها شد
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین