جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,558 بازدید, 44 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط |Queen|

آیا از رمان من راضی هستید؟!


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
وقتی رسیدم موتورم پارک کردم تو پارکینگ پیاده شدم رفتم بالا در باز کردم کفش هامو در آوردم گذاشتم تو جا کفشی از جسیکا خبری نبود رفتم اتاقم لباسم عوض کردم رفتم پایین دیدم جسیکا یه پاش پایین مبله یه پاش بالا مبل یکی از دستاشو این پارانتز باز کرده بود دهنم دیگه نگم به اسب آبی گفته زکی . راه گرفتم رفتم طرف آشپز خونه
یه چیزی خوردم رفتم اتاقم بشمر سه خوابم برد...

( یک هفته بعد)

( آرسام )
اففف، پرونده خیلی پیچیده شده سره همه همکار
ها خیلی شلوغه بخصوص من... با صدای در زدن گفتم بفرمایید یه سرباز آمد داخل احترام نظامی گذاشت گفت : قربان تیمسار تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستن .
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم گفتم: باشه میتونی بری .
درباره احترام نظامی گذاشت رفت بیرون منم زود بلند شدم رفتم جلوی اتاق کنفرانس در زدم وارد شدم احترام نظامی گذاشتم رفتم کنار سامیار نشستم جلسه خصوصی بود چون فقط من چهار تا از سرهنگ ها و چهار تا از سروان ها سه تا از سرگرد ها بودن از غذا همشون هم فامیل بودن من موندم چرا همه اینا پلیس شدن ...
با شنیدن صدای تیمسار از هپروت آمدم بیرون بهش نگاه کردم
تیمسار : خوب الان حدود هشت سال هست که این باند مافیای سیاه شروع به کار کرده و هنوز شما هیچ راه حلی برای این مشکل پیدا نکردید .
سرهنگ راد یا همون پدرم برگشت طرف تیمسار گفت: قربان واقعا معمای پیچیده ای به شما قول میدم این پرونده رو حل میکنیم .
فکری که داشتم رو به زبون آوردم گفتم : قربان به نظر من باید همکاری اون دختر قبول کنیم این آخرین راه هست .
سرهنگ راد: آفرین سرگرد به نظر من هم این آخرین راهه،.
برگشت طرف تیمسار تمام اتفاقات دیروز رو تعریف کرد در آخر تیمسار گفت : خوب درسته ریسک بزرگیه اما شمام مواظب باشید .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
(آروشا)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم به اینور
اونور نگاه کردم که آخر رو پا تختی پیداش کردم.اخه کی این وقت صبح زنگ میزنه با تمام بدبختی آیکون سبز گوشی کشیدم گذاشتم دم گوشم و گفتم :- بله.
طرف : سلام خانم شمس.
- شما.
طرف : بنده آرسام راد هستم.
با یه خمیازه بلند گفتم : آرسام راد کدوم خریه.
که یک دفه یادم آمد این همون پسره هست که تو رستوران بهش خوردم یعنی اون بهم خورد زود با آرامش تمام گفتم: آها ، شناختم بفرمایید.
آرسام : پدرم خواسته با دوستتون بیاید خونه ما تا در مورد همکاری تون صحبت کنیم .
- آها پس، سرهنگ راد الان فهمیدن به کمک من نیاز دارن باشه میام.
بعد بدون خداحافظی گت کردم اففف این وقت صبح آخه به آدم زنگ می‌زنن، بعد یه نگاه به ساعت انداختم، آه حرفم پس میگیرم ساعت 12:۰۰ بود . بلند شدم دست صورتم شستم رفتم پایین صبحانه ام رو خوردم برگشتم از آشپزخونه برم بیرون که دیدم جسیکا این گوریل داره میاد سمت آشپزخونه سری به معنی تاسف بهش تکون دادم اونم با دست یه برو بابایی به من فرستاد، اومد نشست پشت میز غذاخوری شروع کرد به خوردن منم رفتم نشستم رو یکی از صندلی ها بهش نگاه کردم در آخر طاقت نیاورد گفت : چیه این مجسمه داری منو نگاه می‌کنی .
- خوب داشتم نگاه میکردم ببینم کی تموم می‌کنی تا حرفم بگم .
جسیکا: بگو ببینم چی میخوای بگی.
- خوب همه چی حله .
جسیکا: ها؟! چی حله .
- مونگول منظورم همکاری مون با اونا حله گفتن امشب بیاین اینجا تا در مورد همکاری تون صحبت کنیم.
جسیکا: اها حالا افتاد میگم آروشا.
- بگو .
جسیکا: مطمئنی.
- در مورد چی.
جسیکا: که با اونا همکاری کنی .
- ببین جسیکا زیاد مطمئن نیستم اما به ریسکش میرزه .
جسیکا: آروشا، میدونی اگه سرهنگ اسمیت بفهمه چیکار می‌کنه ها خون به پا می‌کنه .
- آه ، جسیکا ما که نمی خوایم بگیم پلیسیم فقط میگیم واسه انتقام گرفتن از همایون پرویزی آمدیم، اصلا تو چیزی نگو من همه چیرو ردیف میکنم.
جسیکا با تردید سری تکون داد، بقیه غذا شو خورد... .
شب شده بود دیگه باید می‌رفتیم بلند شدم به جسیکا گفتم: جسی آماده شو باید بریم .
بعد خودم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین جسیکا آماده بود کلید یکی از ماشین هارو برداشتم جسیکا در قفل کرد و رفتیم پایین سوار ماشین شدیم با ریموت در باز کردم ماشین از پارکینگ در اوردم... از قبل آدرس خونشون رو میدونستم پس رفتم به سوی مقصد... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
وقتی رسیدم ماشین پارک کردم پیاده شدیم، نه معلوم بود از اون خرپولان به طرف در رفتم زنگ در زدم بعد چند ثانیه در با تیکی باز شدو من جسیکا رفتیم تو از جلو یه دختر آمد جلو مون وقتی بهمون رسید گفت: سلام خوش آمدن.
- سلام ممنون .
دختره: من دریا هستم .
- خوشبختم دریا جان منم عسل هستم .
بعد برگشتم طرف جسیکا گفتم : ایشونم دوستم رونیکا هستن.
بعد دریا به طرف جسیکا یا همون رونیکا رفت گفت : خوشبختم رونیکا جان .
جسیکا این مونگولا داشت نگاش میکرد آخه بدبخت فارسی بلد نبود به دریا گفتم : دریا، رونیکا خارجیِ فارسی بلد نیست .
دریا اهانی گفت بعد مارو به راهنمایی کرد طرف خونه وقتی وارد خونه شدیم چندتا زن که نمی‌دونستم کین آمدن به ما خوشامد گفتن خلاصه بعد کلی بوس توف مالی گذاشتن بشینیم دریا آمد کنار من نشست شروع کرد به معرفی جمع دریا: خوب عسل جان بزار معرفی کنم خوب آرشیلا، آرام ، دختر عمو هستن . بعد به طرف پسرا برگشت گفت : اینام. آرسام برادر ارام، رادین برادر آرشیلا ، مانی و سامیار هم دوقلو هستن رایان هم یکی یدونه و بچه ها ایشونم هم عسل و رونیکا هستن .
خدایا مخم سوت کشید چقدر زیادن همشون خوشمل خوشمل. هی من چقدر بی حیا شدم تازه گیا ، با صدای سرهنگ راد به خودم آمدم برگشتم طرفش .
سرهنگ راد: خوب، مقدمه چینی نمیکنم با ما همکاری می کنین .
- بله ، همکاری می کنم ولی چرا نظرتون یه دفه عوض شد .
سرهنگ راد: میدونی ما درست ۸ ساله که پرونده باند مافیای سیاه به عهده داریم اما تا الان هیچ پیشرفتی نکردیم که در آخر تو به ما پیشنهاد دادی مام راه چاره ای نداشتیم پس مجبور شدم قبول کنم .
- آها، اما من برای همکاری شرط شروط هایی داریم .
سرهنگ راد: می‌شنوم .
- فقط یک شرط دارم اونم اینکه به هیچ عنوان از ما در مورد خودمون چیزی نپرسید، همین .
سرهنگ راد : باشه ولی شمام باید به حرف من گوش بدین مثل یک مامور پلیس و از این به بعد ایجا زندگی میکنین .
اههه خوب شود فقط یه شرط گذاشتم ها سرم بلند کردم گفتم : باشه حرفی نیست .
اونم حرفمو با سر تایید کرد. که من زود بلند شدم گفتم : ما میریم حر وقت لازم بود بیایم اینجا به ما زنگ بزنین .
سرهنگ راد: از همین الان شروع میکنیم بزار دوستت ایجا بمونه و تو با آرسام برو وسایلت رو جمع کن بیار ایجا .
- ها ؟! از الان خوب به نظر شما کمی زود نیست .
سرهنگ راد: نه خیلیم خوبه میتونیم از الان شروع رو پرونده کار کنیم .
- باشه پس من برم .
برگشتم طرف جسیکا به انگلیسی گفتم : جسی ایجا بمون من میرم زود بر میگردم .
جسیکا: باشه برو منم با دریا سرگرم میشم .
سری تکون دادم به طرف در رفتم بازش کردم رفتم بیرون بعد اینکه از حیاط گذشتم سوار ماشینم شدم به طرف خونه روندم خلاصه بعد رسیدن تمام وسایل مورد نیاز جسی و خودم تو یه ساک ریختم و اصلحه چاقو لباس نظامی بمب اشک آور... اینا و تو جای مخفی ساک ها مخفی کردم رفتم سوار ماشینم شدم رفتم طرف خونه سرهنگ راد... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
وقتی رسیدم پیاده شدم ساک هارو برداشتم به طرف در رفتم زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه در با تیک باز شد منم ساک هارو که به خاطر فشردن زنگ در زمین گذاشته بودم برداشتم وارد شدم خلاصه بعد کل دنگ فنگ دریا آرام و آرشیلا بلند شدم آمدن طرف من جسیکا راهنمایی مون کردن طرف طبقه بالا چندتا اتاق بود دریا در یکی از اتاق هارو باز کرد گفت : عسل اینجا اتاق تو هست راحت باش . بعد به طرف در دیگه ای رفت به جسیکا اشاره کرد گفت: جسیکا اینجا هم اتاق توعه.
منم میدونستم که این جسیکا زبون بلد نیست به انگلیسی گفتم : جسیکا ایجا اتاقته خوب کمی زبون فارسی یادبگیر آه.
جسیکا: باشه بابا.
یه دفه آرام از این طرف گفت: عسل،من زبان انگلیسی بلدم میتونم بهش یاد بدم فارسی رو .
- واقعا چه خوب ممنون میشم .
خلاصه همه رفتن تو اتافشون منم رفتم تو اتاقم کمی گشدم تا ببینم میکروفون یا دوربینی چیزی نزاشتن. که مطمئن شدم چیزی تو اتاق نیست .
اتاق خوشگلی بود تم یاسی صورتی داشت در کل خوشگل بود ساک گذاشتم زمین درشو باز کردم همه وسایلم چیدم تو اتاق خودم رو تخت پرت کردم یه جوری خوابم میومد که نگو با یه خمیازه بلند کشیدم کم کم چشمام گرم شد به خواب فرو رفتم... .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
جسیکا : آروشا تورو خدا .
- نه جسیکا نه.
جسیکا: خواهش میکنم آروشا تورو خدا بزار برم .
- بری که چی توکه اینجا رو نمیشناسی بری گم بشی من چیکار کنم ها.
جسیکا : اههه، با آرشیلا دارم میرم خوب .
یه دفه برگشتم یه پس گردنی خوشگل نثارش کردم گفتم : خوب احمق اینو از اول بگو دیگه باشه گمشو هرجا میری برو .
جسیکا پرید بغلم هی گونم می‌بوسید می گفت: آخ جون مرسی آش رشته من .
بعد بدو بدو از من دور شد انگل باز به من گفت آش رشته آخه من کجام آش رشته هس...
با دخترا صمیمی شده بودم یعنی دیگه احساس معذب بودن بهم دست نمی‌داد .
وجی : اِهم، چه لفظ قلمی.
- اع وجی تویی کی آمدی کجا بودی
وجی : آره عزیزم منم همین الان آمدم با بچه ها شمال بودیم .
- وجدان هم وجدان های قدیم الانی ها میرن شمال اففف، باشه گمشو کار دارم .
وجی: اَه اَه اَه ، منو ببین دارم به کی سر میزنم من رفتم اَه ،
بعد مکالمه کوچیک با وجی، رفتم جلو آینه موهامو شونه کردم یه آرایش خیلی ساده در حد یک رژ لب صورتی با کرم... از این جور چیزا زیاد اهل آرایش نبودم پس لباسم عوض کردم رفتم پایین هیچ ک.س به جز خانما تو خونه نبودن اونام نشسته بودن تو پذیرایی رو مبل داشت حرف میزدم منم رفتم نشستم کناره دریا و آرام تا نشستم خاله مریم ( مادر آرام ) گفت : دخترا سفره رو جم نکردم برین آشپزخونه صبحونه بخورید.
- باشه خاله میریم
بعد بلند شدم با آرام دریا به طرف آشپز خونه رفتم پشت میز غذاخوری نشستم شروع کردم به خوردن؛ یه دفه آرام گفت: عسل پدر مادرت کجان.
- نمی‌دونم شاید مردن .
آرام: یعنی چی؟! باهاشون در ارتباط نیستی .
- نه منظورم اینکه نمیدونم کجان بچه که بدم گمشون کردم .
دریا: متأسفم .
- خوب شما از خودتون بگین چند سالتونه .
آرام : خوب بزار سنای همرو بگم من ۲۰ سالمه دریا ۲۱ آرشیلا ۲۳ آرسام ۲۷رادین ۲۴رایان۲۶مانی هم سن ارشیلاست سامیار هم هم سن رایان هست، خوب تو جسیکا چند سالتونه .
- من ۲۵ سالمه جسی هم ۲۳ .
خلاصه بعد کلی حرف زدن یه دفه گوشیم زنگ خورد از جیب شلوارم درش آوردم به صفحه اش نگاه کردم یا خدا سرهنگ اسمیت بود که من سمیرا سیو کرده بودم با تردید آیکون سبز رو کشیدم و گذاشتم دم گوشم گفتم : بله .
سرهنگ: سلام .
- اع سلام سمیرا چه خبر .
سرهنگ: ها؟! سمیرا کیه .
- چیکار می‌کنی.
سرهنگ: آروشا پیش کی هستی که اینطوری داری حرف میزنی نکنه باز دست به گل آب دادی .
- نه بابا این حرفا چیه،
سرهنگ: آروشا مشکوک میزنی .
- باشه اشکال نداره .
سرهنگ: ها؟! چیو اشکال نداره .
- باشه باشه خداحافظ.
سرهنگ: چی چیو خداحاف...
نذاشتم حرفشو کامل کنه گوشی گت کردم من می دونم سرهنگ دستش بهم برسه می کشه پس از الان خودم برای کشتن آماده میکنم هی
گوشی گذاشتم رو میز به ادامه حرفم با آرام دریا پرداختم ... .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
بعد اینکه صبحونه رو خوردیم میز جم کردیم رفتیم تو پذیرایی نشستیم به حرف های بزرگترا گوش کردی چون به غیر این کاری نبود تا شب یکی به کاری مشغول بود
همینطوری نشسته بودم رو مبل که پسرا همراه با سرهنگ ها وارد شدن اینا چه خوش شانس هستن پنج تا عمو دارن هر پنج تا پلیس خودشونو ماشاالله سرگرد سروان ولی خدایی به پای من نمیرسن ناسلامتی سرهنگ آروشا رادفر هستم... من چه خودشیفته شدم اففف خلاصه بعد سلام اینا... اونا هم نشستن رو مبل خانم ها هم نشستن کنارشون با حرف زدن مشغول شدن دریا آرام هم کنار من نشستن حرف زدن اما من یه دلشوره عجیبی داشتم کاش جسیکا زود بیاد تا این وقت کجا موندن.
یه دفه در با شدت باز شد جسیکا خودشو پرت کرد تو طبیعتاً عادتشِ اینطوری وارد بشه اما از قیافش معلوم بود پریشونِ پا تند کرد آمد سمت من گفت : آ.آر.آروشا بدبخت شدیم .
با این حرفش همه به اون نگاه کردن منم فهمیدم دلشورم الکی نبود تند گفتم : جسیکا چی شده هاا جسیکا: آروشا قول بده فقط آرامش خودتو حفظ کنی.
بعد برگشت طرف جمع گفت : ببخشید خصوصیه
بعد دست منو گرفت کشید سمت حیاط کنار یه درخت وایساد برگشت طرف من گفت : آروشا میدونی چی شده .
- جسیکا بگو دیگه لامسب جون به لبم کردی .
جسیکا: خوب چیزه. چیز . اممم سرهنگ داره میاد ایران .
یعنی بدبختی از اینم بیشتر همینطوری بی حال بهش نگاه کردم
جسیکا : آروشا چیکار کنیم ها باید قضیه رو به سرهنگ بگیم .
- نه.نه.نه ، نباید بگیم باید همینطور مخفی بمونه.
جسیکا : اما آخه او...
حرفش رو گت کردم گفتم : اما آخه نداره همین که گفتم اگه هم بفهمه یه جوری حلش میکنم، کی میاد .
جسیکا:فر. فردا ایجاست... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
- هاااا فردا اینجاست نهههه.
جسیکا: آره دیگه فکر کنم بعد مکالمه کوتاهی که با تو داشته تیمسار بهش گفته بیاد ایجا تا مارو فرماندهی کنه.
- وای . باشه بهش زنگ بزن بگو فردا بیاد خونه ما بعد منو تو میریم آنجا خوب بعد همه چیو بهش میگم .
جسیکا : به نظرت چه رفتاری با ما می‌کنه .
- نمی‌دونم .
آرسام : کی !؟
یه دفه برگشتم عقب گفتم: از کی اینجایی .
آرسام : الان آمدم .
- اففف، بهت یاد ندادن فالگوش وایسادن کار بدیه .آرسام : اولن فالگوش وای نیساده بودم ثانیا آمدم شمارو صدا کنم بیاین شام بخورید .
بعد برگشت رفت سمت خونه منو جسیکا دنبالش رفتیم خلاصه بعد شام همه رفتن اتاق شون...
منم تا رو تخت دراز کشیدم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابم برد...
( ۱ هفته بعد)
الان یک هفته هست تو این خونه هستیم بعد اینکه به سرهنگ قضیه رو گفتم کمی داد هوار راه انداخت خودشو خالی کرد آخرش گفت راهی که رفتید تا ته باید برید.
از اون روز به بعد دیگه خیالم از بابت سرهنگ اسمیت راحت شد. با احساس اینکه کسی کنارم نشست سرم به اون طرف چرخوندم اع، جسیکا بود خیلی دَمَغ به نظر می رسید گفتم : جسی چی شده چرا دَمَغی .
جسیکا: آروشا می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم .
خیلی غمگین بود اجی من. از شونه هاش گرفتم بغلش کردم سرشو گذاشتم رو سینم گفتم : بگو عشق اجی چی شده نبینم غمگینی.
جسیکا: نمی‌خوام مقدمه چینی کنم ، آروشا فکر کنم عاشق شدم .
از اول میدونستم جسیکا عاشق شده از یه طرفم می‌دونستم عشقش کیه رادین، گفتم : حالا طرف بدبخت کیه.
جسیکا با خنده گفت: باور نمیکنی.
- حالا تو بگو .
جسیکا: خوب. چیزه. رادین .
- میدونستم .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
جسیکا همین‌طوری که تو بغلم بود سرشو بلند کرد گفت: تو از کجا می دونستی!
- من رو دست کم گرفتی، حالا چرا تو این مدت کم؟
جسیکا: نمی‌دونم خودمم نمی‌دونم عاشق شدم یا نه اما یه حسی بهش دارم، نمی‌دونم چی‌کار کنم.
- خوب، نمی‌دونم چی‌کار کنم، نداره که.
جسیکا: یعنی چی؟!
- یعنی این‌که همه چیز بعد مأموریت معلوم میشه تازه تو هم از حست مطمئن نیستی.
جسیکا: اِم، راست میگی پس ولش کن.
- آفرین آجی خوشملم پس دیگه درباره این موضوع حرف نزن یکی میاد می‌شنوه .
جسیکا: باشه .
بعد بلند شد رفت بالا. هی آخه الان وقت عاشقی بود؟ خواستم بلند شم برم منم کمی بخوابم که سرهنگ راد اومد نشست رو‌به‌روم بهم نگاه کرد بعد گفت:
- امشب یه مهمون میاد این‌جا.
- خوب من چی‌کار کنم؟
سرهنگ راد: به خاطر اطلاعاتی که تو داری میاد تا هم ما رو رهبری کنه هم نقشه بکشیم .
- آها افتاد، باشه حله میشه اسم این شخص رو بدونم ؟
سرهنگ راد: علی رادفره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
چنان برگشتم به طرفش که گریخت با صدای نسبتاً بلند گفتم: علی رادفر .
سرهنگ راد: آره می شناسیش .
زود به خودم آمدم گفتم :نه!؟ چطور مگه؟.
سرهنگ راد: هیچی همینطوری.
- امم، باشه من برم اتاقم .
بعد زود رفتم طبقه بالا در اتاقم باز کردم رفتم تو در محکم بستم نشستم پشتش به نفس نفس افتاده بودم یعنی ممکنه خودش باشه نه امکان نداره اون مرده من مطمئنم حالا فهمیدم چرا خانواده راد آنقدر آشنا هستن خدایا چطور با هاشون روبه رو بشم یعنی منو می‌شناسه بعید می دونم...
خیلی استرس داشتم این موضوع رو به جسیکا هم گفتم اونم استرس داشت.
مو هامو خشک کردم لباسم پوشیدم خدا کنه منو نشناسِ چون اگه این اتفاق بیفته مأموریت نقش مون نقش بر آب میشه با صدای در به خودم آمدم گفتم : بفرمایید .
جسیکا امد تو در بست برگشت طرف من گفت: آروشا .
- هیسسس، صد بار گفتم عسل .
جسیکا: حالا، عسل آمدن .
- وای استرس دارم تنها آمده .
جسیکا: اممم نه، از قرار معلوم پدر مادر آرشیلا همین علی رادفر و زهرا رادفر هستن.
- یعنی! یعنی، پدر مادر آرشیلا و رادین علی رادفر و زهرا رادفرن .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
جسیکا: آره .
- باشه برو من الان میام .
جسیکا سری تکون داد در باز کرد رفت بیرون درم بست افف کمی آرایش کردم از جلو آینه رفتم کنار
همینطوری داشتم تو آینه به خودم نگاه می کردم دیوانه هم شدم رفتم و با خودم کلنجار می رفتم...
که یه دفه در باز شد آرسام وارد شد بی ادب در زدن هم بلد نیس بیشعور شاید من اصلا لباس تنم نبود واسه چی مثل الاغ سرشو میندازه پایین میاد تو .
- هووی واسه چی سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو شاید اصلا من لباس تنم نبود هااا.
آرسام : هیسس، حالا که لباس تنت هست .
- اصلا تو برا چی اومدی اینجا !!؟.
آرسام: مهمونا آمدن پدرم گفت بیام صدات بزنم .
آخه برگ چغندر قبل تو جسیکا آمد بهم گفت .
- خوب گفتی به سلامت می تونی بری در زمن دفه دیگه آمدی مثل گاو سرتو پایین ننداز وارد نشو
آرسام : با من درست صحبت کن ها.
- درست صحبت نکنم چی .
آرسام : اون وقت بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن.
- بشین بینیم بابا .
آرسام : چی گفتی .
- خبر یه بار میگن .
آرسام : پس خبرو یه بار میگن آره .
بعد این حرفش آمد جلو اون هی می آمد جلو من می رفتم عقب خیلی فاصله امون خیلی کم بود در آخر نفهمیدم چی شد که پام گیر کرد به لبه فرش به خاطر اینکه نیفتم از یقه آرسام گرفتم اونم دستشو انداخت پشت کمرم که نتونست تعادلش رو نگه داره اونم افتاد روم، که افتادنش روم همانا گذاشتن لباش رو لبام همانا تو شک بودم قلبم تند تند می زد گرمم بود ، همینطوری داشتم به چشم هاش نگاه می کردم اونم همینطور چشماش از نزدیک قشنگ تره به نظر من هااا چی دارم میگم من چشماش از نزدیک قشنگ تره

وجی: بله شما همین رو گفتین .
- نه بابا من نگفتم اشتباه شنیدی .
وجی : نه من درست شنیدم .
- گفتم که اشتباه شنیدی.
وجی : میخوام یه خبری رو بهت بگم .
- بگو .
وجی : عاشق شدی رفت فرزندم .
- وجی گم شو بزار از این وضعیت در بیام .
وجی: چشم .
بعد مکالمه کوچیک با وجی به خودم آمدم این ارسامم این مجسمه داشت بهم نگاه می کرد خوب پاشو مرد حسابی، دستم رو گذاشتم رو شونه هاشو و به عقب حلش دادم اونم به خودش آمد زود بلند شد گفت: ببخشید .
و تند از اتاق بیرون رفت ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین