جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,561 بازدید, 44 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط |Queen|

آیا از رمان من راضی هستید؟!


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
با صدای نحس جسیکا چشمام باز کردم خواستم با فحش هام مورد عنایتش قرار بدم که با ایما اشاره گفت داره با سرهنگ حرف میزنه، اُف خدا بلاخره گفت، به سرهنگ چه دوست دهن لق خوبی دارم من وای خدا، بلند شدم رو مبل نشستم و دستم به معنی اینه گوشی بده به من سمتش گرفتم اونم بی چون و چرا گذاشت کف دستم تا گوشی گذاشتم دم گوشم داد سرهنگ رفت هوا
سرهنگ: جسیکا می‌شنوی چی میگم .
- بله قربان شنیدم
سرهنگ:آروشا تویی، دختر دستم بهت برسه تیکه تیکه ات میکنم.
- چرا ؟!
سرهنگ:چرا، چون از دستور من سرپیچی کردی چون بدون اطلاع من سوپرمن شدی دختر یکی از سرهنگ های ایرانی نجات دادی بازم بگم .
- سرهنگ؛ شما یک چیزی رو از من پنهان میکنید
اگه بگین قول میدم دیگه به اون خونه نرم.
سرهنگ: آروشا، تو جای دختر منی و منم دوست ندارم سر دخترم بلایی بیاد اگه قول بدی دیگه به اون خونه نفوذ نکنی میگم .
وای الان من قول بدم، خوب اشکالی ندارد که یه بار دروغ بگم
- باشه قول میدم.
سرهنگ: خوب باند مافیای سیاه رئیس اش همون کسی هست که دنبالش هستی.
همین حرف کافی بود دیگه هیچی نشنوم یعنی، یعنی تا این مودت داشتن بهم دروغ میگفتن
وای درکش مشکله
- اصلاً انتظار نداشتم بهم دروغ بگین سرهنگ.
بعد گوشی گت کردم با حال داغون رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم الان باید چیکار میکردم
بعد از چند ساعت فکر کردن فقط یک کلمه تو ذهنم پرنگ تر میشد (انتقام) آره باید انتقام می‌گرفتم از همه چیز هایی که ازم گرفته...
بلند شدم پوشه سبز رنگی که دیشب برداشته بودم رو باز کردم برگه های توش رو در آوردم توش نوشته بود چندتا بار مواد مخدر شیشه...
اینا قاچاق کرده پس اگه با این مدرک بندازیمش زندان حتماً با پارتی آزاد میشه باید دنبال اطلاعات دیگه ای باشم تا پرونده اش کلفت کنم یه جوری که محکوم به اعدام بشه.
از هر چیزی که از اون خونه برداشته بودم عکس گرفتم واسه سرهنگ اسمیت فرستادم... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
( آرسام )

الان حدود یک هفته هست، ما دنبال یک فرد مجهول که، تازه گی ها به پرونده وارد شده میگردیم اما نه خواهر من چهره اون شخص رو دیده نه، تونسته از هیکلش حدس بزنه دختره یا پسر خلاصه هم پرونده خیلی پیچیده شده هم ماموریت سخت شده... امشب قراره همه خونه ما جمع بشن تا در مورد ماموریت حرف بزنیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم این خوانواده منم بجا اینکه برن دکتر یا مهندسی چیزی بشن همشون پلیس شدن اُففف خدایا خودت آخر عاقبت این ماموریت به خیر بگذرون، خاک تو سرم من چرا مثل این پیرمردان دارم حر...داشتم با خودم کلنجار می رفتم که این سامیار احمق این گاو سرش انداخته پایین وارد اتاق شد خواستم چیزی بگم که قبل از من گفت: سامیار: آرسام زن عمو هر دومون رو می‌کشه الان زنگ زده بود گفت کدوم جهنم موندیم زود بیاین .
با این حرف سامی یه نگاه به ساعت کردم ۸:۳۴ دقیقه بود زود بلند شدم کتم برداشتم رفتم باهاش پارکینگ سوار ماشین شدیم راه افتادیم طرف خونه ما تو راه که داشتیم می‌رفتیم
که نفهمیدم چی شد که با یه دختره که تصادف کردم...

(آروشا)

بعد از پیام دادن به سرهنگ باهاش خداحافظی کردم بلند شدم تا برم یه چیزی بخورم رفتم پایین دیدم جسیکا داره بال بال میزنه گفتم :
- جسی داری چیکار می‌کنی
جسیکا: ای اروشی مردم از گشنگی یه کاری کن .
آه خدا اینم مثلاً آمده ماموریت فقط به فکر شکمشه. خوب من که حوصله ندارم چیزی درست کنم پس باید برم اگه رستورانی باز بود ازش غذا بخرم دوباره از پله ها بالا رفتم یه بلوز چرم قهوه ای پر رنگ که بی شباهت به یک مانتو نبود پوشیدم همراه با یه شلوار قهوه ای و پوتین دخترانه سیاه که پاشنه متوسطی داشت تا زیر زانو هام می‌رسید پوشید، تو آینه قدی یه نگا به خودم کردم شبی این مودلا شده بودم مثلاً دارم میرم غذا بگیرم لایه تصمیم احمقانه موتور برداشتم تو راه بودم که یه ساندویچ فروشی باز دیدم متور پارک کردم رفتم اون ور خیابون دوتا ساندویچ سفارش دادم ، موتورم خیلی دور پارک کرده بودم پس راه افتادم طرف موتورم که نمی‌دونم چی شد
چطور شد بایه ضربه که در حد بیهوشی بود بیهوش شدم ...

(آرسام)
دختره رو با کمک سامیار گذاشتم پشت ماشین برگشتم نبض دختره رو گرفتم میزد پس سمت بیمارستان نبردم چون ممکن بود پرونده درست کنن منم عصاب ندارم ببرمش خونه از اون ور زنگ بزنم به دوستم که دکتره بیاد ماینه اش کنه زود پام گذاشتم رو پدال گاز مسیر نیم ساعته رو بیست دقیقه ای رسیدم وای باید جواب مامانم میدادم چیکار کنم حالا پیاده شدم دختره رو بغل کردم برداشتم سامیار هم زود رفت در باز کرد تا از در اصلی خونه وارد شدیم رفتیم سمت مبلا مامانم تا این وعض منو دید چایی های تو دستش ریخت رو زمین و بعد زد به صورتش با وحشت گفت : چیشده ، این کیه .
- مامان زود برو به کامران زنگ بزن بگو زود بیاد اینجا .
دختره رو مبلا گذاشتم هرکی اونجا بود با وحشت داشتن نگاه میکردم پدرم آمد سمت من گفت :
آرسام چرا بیمارستان نبردیش .
- چون تشکیل پرونده میدادن مام کم سرمون شلوغه نیس فکر کنم بیهوش شده آخه نبض اش میزنه .
وقتی حرفم تموم شد زنگ خونه به صدا در آمد سامیار زود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت‌ در باز کرد بعد چند دقیقه با کامران وارد شد زود رفت سمت دختره بعد از چند دقیقه بهش یه سرم وصل کرد برگشت طرف همون گفت: جای نگرانی نیست فقط بیهوش شده سرمش تموم بشه بهوش میاد .
هممون با خیال راحت نشستیم رو مبلا بعد نیم ساعت دست دختره تکون خورد چشماشو باز کرد...

( آروشا )

با سردرد عجیبی چشمام باز کردم یه نگاه به دور ورم کردم حدود ۱4و15نفر بودن اول فکر کردم تو بیمارستان هستم ولی کمی که دقت کردم دیدم اینجا که خونه هست یهو از سر جام بلند شدم که یه پسره نزدیکم شد با گفتن آروم باش آروم باش، یه لحظه فکر کردم حیوان هستم ، سرم از دستم جدا کرد رفت نشست پیش یه، پ... وایسا ببینم این همون پسر خوشگله نیست که تو رستوران بهش خوردم ، اونم داشت با تعجب به من نگاه میکرد که آخرش یه خانومه سکوت خونه رو شکست
خانومه : سلام دخترم حالت خوبه جایت درد می‌کنه .
- نه خوبم میشه بگین ایجاد کجاست .
خانومه : ایجا خونه ماست عزیزم تو با ماشین پسر من تصادف کردی جایت که درد نمیکنه .
اینجوری حرف زدنه اش من یاد مادرم میدازه
ولی تا سرم برگردوندم اون دختره که اون سری نجاتش دادم دیدم آرام این ایجا چیکار می‌کنه یا خدا نکنه نکنه ایجا خونه اون سرهنگ ایرونیه هست یا خود خدا منو نشناسه اگه بشناسه سرهنگ اسمیت این بار برم پیشش شرهه شرهم می‌کنه ... .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
نه بابا دختره که نمی‌شناسه اون موقع ماسک زده بودم آره، آره، تورو خدا منو نشناسه تا خواستم بگم موتور من کو که گوشیم زنگ خورد برداشتم به صفحه مبایل نگاه کردم اگه بگم نموردم دروغ گفتم سرهنگ بود حتماً جسیکا بهش گفته با تردید آیکون سبز رو کشیدم گوشی گذاشتم دم گوشم تا خواستم بگم سلام که صدای نعره ماننده سرهنگ رفت رو هوا
سرهنگ:آروشا من اگه دستم بهت برسه درجه ات
ازت میگیرم کدوم گوری هستی ها مگه نگفتم کار خطرناکی نکن ها آروشااا صدای منو می‌شنوی .
یا خدا این نفسش بند نیومد
- اع س... یعنی سمیرا بعداً زنگ میزنم .
زود گوشی گت کردم برگشتم طرف جمعیت تا خواستم یه چی بگم آرام احمق برگشت طرف پدرش که خوب می‌شناسمش چون اون شب دیده بودمش گفت : بابا همون کسی که اون شب منو نجات داده بود مثل این دختره لباس پوشیده بود اما اون رنگش سیاه بود نه قهوه‌ای.
درست یواش گفت اما من شنیدم الان من چیکار کنم سرهنگه ایرونیه برگشت با حالت مشکوکی منو نگاه کرد که منم حالت صورتم عادی نشون
بلند شدم خواستم برم که اون زنه زود بلندشد گفت : کجا دخترم با این حال روزت .
- ببخشید اما من باید برم دوستم خونه تنهاست .
خواستم بقیه راهم برم که آرام احمق زود پرید با خوشحالی گفت: آها حالا پیدا کردم تو شبیه عسل نیستی .
آقا فاتحه ام بخونید من رفتم
با این حرف آرام پدرش برگشت طرف اون که پدرش گفت: عسل دیگه کیه دخترم .
آرام : همون دختری که منو نجات داد .
- نه عزیزم من همین دیروز از لندن برگشتم .
دروغ که شاخ دم ندارد، داره .
آرام : اما تو خیلی شبیه اون دختری .
ای خدا این چرا پیله کرده به اون دختره خوب ول کن بزار برم برگشتم به راهم ادامه بدم که این سرهنگ ایرونیه گفت: وایسا .
آنقدر با تحکم این حرف زد که برگشتم طرفش
سرهنگ ایرانی: بشین .
وای خدا چرا اینا به من پیله کردن آقا ولم کنین
رفتم رو همون مبلی قبلاً نشسته بودم نشستم سرم به طرفش گرفتم با جدیت گفتم :
- چیزی شده که شما نمیزارید من برم .
سرهنگ ایرانی : ازت یه سوالی میپرسم راستش بگو .
- بفرمایید.
سرهنگ ایرانی: تو همون کسی هستی که اون شب دخترم رو نجات داد.
- اگه بگم آره چیکار میکنین .
با جدیت و خشک به چشماش نگاه میکردم اونم با حالتی دوستانه گفت : هیچی ازت تشکر میکردم که جون دخترم نجات دادی.
این الان داره منو خر فرض می کنه نه داداش ما با این حرفا دم به تله نمیدیم ، خیلی عادی گفتم : متاسفانه یا خوشبختانه خیر بنده نیستم گفتم که من همین دیروز از لندن برگشتم.
سرهنگ ایرانی: آها آخه ؟!من دیروز تو فرودگاه بودم هیچ هواپیمایی از لندن به ایران نداشتیم مطمعنی دیروز بود دخترم .
بیا آروشا گاوت هشت قولو زاید آخه احمق کمی فکر میکردی بعد میگفتی با همون جدیت نگاهم وصدام گفتم : خوب درست یادم نیست پس شمام گیر ندین .
من دروغ گویه خوبی نیستم الان من باید چیکار کنم اینا منو بگیرن ... .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
پدرم،رو در میارن چیکار کنم خدایا...
آها فهمیدم ماجرارو کمی پیچیده میکنم همینه سرم بلند کردم پای راستم انداختم رو پای چپم بسیار شیک روبه سرهنگ ایرانیه که هنوزم داشت با شکاکی نگاهم می کرد گفتم:- بله، من بودم که دخترتون رو نجات دادم .
تا این حرف گفتم همه با تعجب به من نگاه کردن منم خیلی سرد جدی به سرهنگ نگاه میکردم یه دفه سرهنگ سربلند کرد گفت : چرا ! نجاتش دادی .
- منظورتون چیه برای چی!؟ نجاتش دادم خوب وقتی شما ببینی یه دختر دست پا بسته رو می دزدن چیکار میکنین.
سرهنگ ایرانی: یعنی میخوای بگی تو ما رو نمی‌شناختی و نمی خواستی با این کارت به ما نزدیک بشی .
خیلی از این حرفش بدم آمد
با جدیت که از همون اول داشتم گفتم:- ها؟! یعنی چی منظورتون از، نمی‌خواستی با این کارت به ما نزدیک بشی؛ چی بود.
من به سرهنگ زل زده بودم تا جوابی ازش دریافت کنم این پسره همون که تو رستوران بهش خوردم بلند شد آمد طرف من با فاصله ایستاد گفت : یعنی اینکه تو سرهنگ می‌شناسی بخاطر نزدیک شدن به ما جون خواهر من یعنی دختر سرهنگ رو نجات دادی، همین ،
دیگه خونم به جوش آمده بود بلند شدم روبه روش ایستادم با سردترین لحن ممکن گفتم :- ببین، هرچی من حرف نمی‌زنم هرچی دلتون بخواد میگین، من شمارو نمی‌شناسم اون روزم کار اشتباهی کردم که خواهر تون رو نجات دادم .
بعد با قدم های محکم به سمت در رفتم هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم در باز نشد قفل اش
کرده بودن برگشتم طرف پسره گفتم:- بیاید در باز کنید.
با این حرفم ابرویی بالا انداخت نشست سر جاش خدایا دارن رو مخ من اسکی میرن رو به سرهنگ با حالت عصبانی گفتم: - چرا نمیزارید من برم هااا
مشکلتون چیه .
سرهنگ ایرانیه با حالت عادی گفت: اگه به چندتا از سوال های من بدون دروغ جواب بدی می‌زارم بری .
دیگه دارم کم کم دیوونه میشم باید زود بر می گشتم خونه پس بی چون چرا گفتم :- بگو.
سرهنگ ایرانی: 1_باند مافیای سیاه می‌شناسی یا نه، ۲_ دیشب اونجا چیکار میکردی و ۳_ چطور تونستی وارد خونه بشی .
منم مثل خودش گفتم :- یک نه باند مافیای سیاه میشناسم دو خونه من همون نزدیکی هاست داشتم میرفتم سوپر مارکت تا وسایل خوراکی بگیرم و سه به راحتی تمام حالا در باز کنین تا برم وگرنه با روش دیگه ای وارد میشم .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
با این حرفم سرهنگ برگشت طرف اون پسره و سری تکون داد پسره هم پاشد آمد در باز کرد منم زود رفتم بیرون داشتم به طرف در حیاط میرفتم که دیدم پسره هم داره پشت سرم میاد برگشتم طرفش گفتم:- چرا داری دنبال من میای .
پسره : مگه تو نمیگی تازه به ایران اومدی پس اگه اینجوری ولت کنم گم میشی الانم آمدم تا برسونمت.
اِ راست می گفت ها اما عمراً بزارم این منو برسونه پس گفتم :- نه خیر نمی‌خواد خودم بلدم.
بعد در حیاط باز کردم رفتم بیرون بله عجب گوهی خوردم گفتم نیاد ها الا من چطوری برم خونه، پس برگشتم دیدم داره میره زود گفتم :- امم، چیره هوی پسره من راه بلد نیستم امم میشه منو برسونی .
افف درسته کلمه سختی بود اما بلاخره گفتم، اونم یه ابرویی بالا انداخت گفت: اولن پسره نه آرسام دومن مگه نگفتی راه بلدی پس خودت برو.
واای منو باش دارم به کی میگم با صدای نسبتاً بلند گفتم :- به درک .
بعد راه کشیدم رفتم همینطوری داشتم تو کوچه پس کوچه ها راه میرفتم که یه، بی ام و، سیاه کنارم وایساد طرف شیشه رو داد پایین...
اِ این که اون پسره آرسام بیشعوره بدون توجه بهش راهم ادامه دادم اونم هم قدم من داشت میومد آخر صبرش تموم شد گفت: ببینم نمی‌خوای سوارشی.
- نه.
آرسام: آه بابا بیا دیگه مامانم گفت بیام دنبالت تا برسونمت.
عجب مامانی داره، دیدم این بارم بگم نه تا صبح باید کوچه ها رو بگردم پس بی چون و چرا سوار شدم، میدونستم مامانش نفرستاده بلکه خود جناب سرهنگ فرستاده تا آدرس خونه بنده رو کش بره اما کور خونده .بعد این که آدرس دادم الکی دوتا کوچه مونده به خونه گفتم نگه دار بعد رفتم جلو در دستم گذاشتم روزنگ الکی مثلاً دارم فشار میدم منتظرم تا در باز کنن اونم دید مثلاً خونش پیدا کردم با سرعت با ماشین از کوچه رفت بیرون تا دیدم رفت زود پا توند کردم سمت خونه تا رسیدم دستم رو زنگ در فشار دادم خدایا خودت به دادم برس چون ممکنه بجا سرهنگ
جسیکا دارم بزنه در باز شد رفتم تو از پله ها بالا رفتم تا در اصلی باز کردی جسیکا مثل فشنگ جلوم ظاهر شد بله این منو می‌کشه از جلو در کنار رفت با آرامش منو راهنمایی کرد تو خونه من میدونستم این آرامش قبل از طوفانه ... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
رفتم رو مبلا نشستم به روبه روم که جسیکا نشسته بود نگاه کردم تا خواستم بگم - من...
یه دفه یه جیغ فرا بنفش کشید که من سکته کردم ، همینطوری جسیکا داشت حرف میزد من نگاش میکردم
جسیکا: آروشا می کشمت اشغال کثافت سرهنگ اون ور آب داشت سکته می کرد من ایجا داشتم می مردم کجا بودی هااااا.
یا خدا این نفس کم نیاورد بعد تموم شدن حرفش شروع کردم به گفتن ماجرا بعد اینکه حرفم تموم شد جسیکا به حالت متفکر دستش گذاشت رو چونه اش، بعد چند دقیقه گفت: آروشا الان اونا می دونن تو دختر سرهنگ ایرونیه رو نجات دادی پس بهت مشکوک میشن که صدرصد شدن اگه اینجوری شه ماموریت ما به خطر میوفته .
جسیکا راست می‌گفت اینطوری شه ماموریت در خطر چیکار کنم خدایا اففف. برگشتم طرف جسیکا گفتم : جسیکا موافقی بدونه اینکه به سرهنگ اسمیت بگیم با این سرهنگ ایرانی و گروهش همکاری کنیم .
با این حرفم جسیکا با صدای نسبتاً بلند گفت: چی!؟ میدونی داری چی میگی هااا آروشا این کار خیلی خطرناکه اگه به فهمن ما پلیس هستیم اونم مامور کشور انگلیس پدرمون در میارن.
- می‌دونم، می‌دونم این حرف تو صحیح ولی به نفع ما هم هست ما بهشون نمی گیم که پلیس هستیم فقط میگیم به خاطر انتقام از این گروه اینجا هستیم، جسیکا خواهش میکنم این تنها راهه.
جسیکا با کمی تردید گفت: باشه ولی چطور میخوای باهاشون همکاری کنی .
بلند شدم همینطوری داشتم قدم میزدم گفتم : فقط باید تویه زمان خوب تویه مکان خوب سرهنگ ایرانیه رو گیر بیارم ... .

( یک هفته بعد)
تو این یک هفته که دارم سرهنگ ایرانی رو تعقیب میکنم و هنوز یه مکان خوب گیرش نیاوردم که بهش بگم، ولی فهمیدم که اسمش سرهنگ دوم محمد راد هست این اسم فامیل خیلی برام اشناس ولی کارای مهم تری دارم تا فکر کردن به این موضوع... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
اما خیلی آشنا بود هم خودش هم اسم فامیلش ..
الان شب بود منم سوار موتور داشتم تعقیبش میکردم ساعت ۰۰: ۸ شب بود یعنی سه ساعت بود جلو در ستاد منتظرش بودم بیاد بیرون خدا می‌دونه داره چیکار می‌کنه همینطور داشتم به این ور اون ور نگاه میکردم که دیدم از در ستاد آمد بیرون زود سوار موتور شدم دنبالش راه افتادم داشت می‌رفت تویه کوچه بنبست آنجا چیکار داره دنبالش وارد کوچه شدم از موتور آمدم پایین یواش یواش دنبالش رفتم که یه دفه از پشت یه چیزی دستم گرفت یه نفرم با چراغ قوه گوشی فضا رو روشن کرد یا خدا اینا چرا انقدر زیادن پنج تا مرد قد بلند هیکلی که خیلی هم آشنا هستن
سرهنگ راد آمد جلوم ایستاد ماسک رو صورتم زد پایین با حالت تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو. تو اینجا چیکار می‌کنی چرا داری منو تعقیب میکنی .
- اههه، بابا ول کنین بگم دستم شکست .
با این حرفم دستم ول نکردن هیچ محکم تر هم گرفت پس بده راه نجاتی ندارم جز از حرکات رزمی استفاده کنم .
پامو بردم بالا از عقب درست زدم به جای حساس اش تا سلامتی هم کونگفو رفتم هم یوگا از ما بعیده کم آوردن با این حرکتم دستامو ول کرد و بقیشون اسلحه هاشون رو آوردن بیرون منم با دست به نشونه آروم باشید تکون دادم گفتم : بابا این وحشی بازی ها چیه بزارین حرفمو بزنم .
سرهنگ راد با سرشو به معنی بگو تکون داد
منم شروع کردم به گفتن ماجرا
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
تا خواستم زبان باز کنم سرهنگ راد گفت : وایسا .
منم به حالت تعجب نگاش کردم که یه دفه یکی دستم گرفت کشید طرف ماشین برگشتم دیدم اینکه ارسامه، بی چون چرا دنبال شون رفتم سوار ماشینشان شدم تا نشستم سرهنگ راد برگشت
طرف من گفت : خوب! منتظرم .
منم تا این شنیدم شروع کردم به گفتن: می‌خوام باهاتون همکاری کنم .
سرهنگ راد: منظورت؟! چیه .
- خوب من دو هفته پیش برای کاری میخواستم برم تو اون خونه که دختر شمارو دیدم، و نجاتش دادم.
سرهنگ راد: خوب؛ اینو میدونستم برا همین واست بپا گذاشتم بقیش
منم مثل خودش گفتم : خوب اینو منم میدونستم
برا همین ادرس اشتباهی رفتم .
سرهنگ راد: دختر زرنگی هستی،
- هه، کجاشو دیدی.
سرهنگ راد: من از کجا بدونم که تو به ما دروغ نمیگی و از افراد اون باند نیستی.
- خوب، یک مطمئن باشید که من از باند مافیای سیاه نیستم، دو من نیاز به اطلاعات شما دارم و شما نیاز به اطلاعات من، سه من و دوستم حاضریم به شما کمک کنیم اما به یک شرط.
سرهنگ راد: وایسا ببینم ، من نمیتونم بدون شناخت از تو و دوستت وارد گروه کنم متون .
- مگه شما دنبال همایون پرویزی نیستید .
با این حرفم سرهنگ راد چنان گردنش طرف من چرخند که من فکر کردم گردن شکست یه دفه گفت: تو از کجا مبدونی .
- اگه به من کمک کنید منم به شما کمک میکنم که همایون پرویزی رو بگیرین اما به یک شرط
که از من و دوستم در مورد خودمون چیزی نپرسید .
بعد یه کارت جلوش گرفتم گفتم : این شماره تلفن منه اگه قبول کردید به من زنگ بزنید.
بعد از جلو چشم های متعجب شون از ماشین پیاده شدم سوار موتور خودم شدم با تمام سرعت به طرف خونه رفتم ... .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
وقتی رسیدم موتورم پارک کردم تو پارکینگ پیاده شدم رفتم بالا در باز کردم کفش هامو در آوردم گذاشتم تو جا کفشی از جسیکا خبری نبود رفتم اتاقم لباسم عوض کردم رفتم پایین دیدم جسیکا یه پاش پایین مبله یه پاش بالا مبل یکی از دستاشو این پارانتز باز کرده بود دهنم دیگه نگم به اسب آبی گفته زکی . راه گرفتم رفتم طرف آشپز خونه
یه چیزی خوردم رفتم اتاقم بشمر سه خوابم برد...

( یک هفته بعد)

( آرسام )
اففف، پرونده خیلی پیچیده شده سره همه همکار
ها خیلی شلوغه بخصوص من... با صدای در زدن گفتم بفرمایید یه سرباز آمد داخل احترام نظامی گذاشت گفت : قربان تیمسار تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستن .
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم گفتم: باشه میتونی بری .
درباره احترام نظامی گذاشت رفت بیرون منم زود بلند شدم رفتم جلوی اتاق کنفرانس در زدم وارد شدم احترام نظامی گذاشتم رفتم کنار سامیار نشستم جلسه خصوصی بود چون فقط من چهار تا از سرهنگ ها و چهار تا از سروان ها سه تا از سرگرد ها بودن از غذا همشون هم فامیل بودن من موندم چرا همه اینا پلیس شدن ...
با شنیدن صدای تیمسار از هپروت آمدم بیرون بهش نگاه کردم
تیمسار : خوب الان حدود هشت سال هست که این باند مافیای سیاه شروع به کار کرده و هنوز شما هیچ راه حلی برای این مشکل پیدا نکردید .
سرهنگ راد یا همون پدرم برگشت طرف تیمسار گفت: قربان واقعا معمای پیچیده ای به شما قول میدم این پرونده رو حل میکنیم .
فکری که داشتم رو به زبون آوردم گفتم : قربان به نظر من باید همکاری اون دختر قبول کنیم این آخرین راه هست .
سرهنگ راد: آفرین سرگرد به نظر من هم این آخرین راهه،.
برگشت طرف تیمسار تمام اتفاقات دیروز رو تعریف کرد در آخر تیمسار گفت : خوب درسته ریسک بزرگیه اما شمام مواظب باشید .
 

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
وقتی رسیدم موتورم پارک کردم تو پارکینگ پیاده شدم رفتم بالا در باز کردم کفش هامو در آوردم گذاشتم تو جا کفشی از جسیکا خبری نبود رفتم اتاقم لباسم عوض کردم رفتم پایین دیدم جسیکا یه پاش پایین مبله یه پاش بالا مبل یکی از دستاشو این پارانتز باز کرده بود دهنم دیگه نگم به اسب آبی گفته زکی . راه گرفتم رفتم طرف آشپز خونه
یه چیزی خوردم رفتم اتاقم بشمر سه خوابم برد...

( یک هفته بعد)

( آرسام )
اففف، پرونده خیلی پیچیده شده سره همه همکار
ها خیلی شلوغه بخصوص من... با صدای در زدن گفتم بفرمایید یه سرباز آمد داخل احترام نظامی گذاشت گفت : قربان تیمسار تو اتاق کنفرانس منتظر شما هستن .
با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم گفتم: باشه میتونی بری .
درباره احترام نظامی گذاشت رفت بیرون منم زود بلند شدم رفتم جلوی اتاق کنفرانس در زدم وارد شدم احترام نظامی گذاشتم رفتم کنار سامیار نشستم جلسه خصوصی بود چون فقط من چهار تا از سرهنگ ها و چهار تا از سروان ها سه تا از سرگرد ها بودن از غذا همشون هم فامیل بودن من موندم چرا همه اینا پلیس شدن ...
با شنیدن صدای تیمسار از هپروت آمدم بیرون بهش نگاه کردم
تیمسار : خوب الان حدود هشت سال هست که این باند مافیای سیاه شروع به کار کرده و هنوز شما هیچ راه حلی برای این مشکل پیدا نکردید .
سرهنگ راد یا همون پدرم برگشت طرف تیمسار گفت: قربان واقعا معمای پیچیده ای به شما قول میدم این پرونده رو حل میکنیم .
فکری که داشتم رو به زبون آوردم گفتم : قربان به نظر من باید همکاری اون دختر قبول کنیم این آخرین راه هست .
سرهنگ راد: آفرین سرگرد به نظر من هم این آخرین راهه،.
برگشت طرف تیمسار تمام اتفاقات دیروز رو تعریف کرد در آخر تیمسار گفت : خوب درسته ریسک بزرگیه اما شمام مواظب باشید .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین