- Sep
- 290
- 1,501
- مدالها
- 1
با صدای نحس جسیکا چشمام باز کردم خواستم با فحش هام مورد عنایتش قرار بدم که با ایما اشاره گفت داره با سرهنگ حرف میزنه، اُف خدا بلاخره گفت، به سرهنگ چه دوست دهن لق خوبی دارم من وای خدا، بلند شدم رو مبل نشستم و دستم به معنی اینه گوشی بده به من سمتش گرفتم اونم بی چون و چرا گذاشت کف دستم تا گوشی گذاشتم دم گوشم داد سرهنگ رفت هوا
سرهنگ: جسیکا میشنوی چی میگم .
- بله قربان شنیدم
سرهنگ:آروشا تویی، دختر دستم بهت برسه تیکه تیکه ات میکنم.
- چرا ؟!
سرهنگ:چرا، چون از دستور من سرپیچی کردی چون بدون اطلاع من سوپرمن شدی دختر یکی از سرهنگ های ایرانی نجات دادی بازم بگم .
- سرهنگ؛ شما یک چیزی رو از من پنهان میکنید
اگه بگین قول میدم دیگه به اون خونه نرم.
سرهنگ: آروشا، تو جای دختر منی و منم دوست ندارم سر دخترم بلایی بیاد اگه قول بدی دیگه به اون خونه نفوذ نکنی میگم .
وای الان من قول بدم، خوب اشکالی ندارد که یه بار دروغ بگم
- باشه قول میدم.
سرهنگ: خوب باند مافیای سیاه رئیس اش همون کسی هست که دنبالش هستی.
همین حرف کافی بود دیگه هیچی نشنوم یعنی، یعنی تا این مودت داشتن بهم دروغ میگفتن
وای درکش مشکله
- اصلاً انتظار نداشتم بهم دروغ بگین سرهنگ.
بعد گوشی گت کردم با حال داغون رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم الان باید چیکار میکردم
بعد از چند ساعت فکر کردن فقط یک کلمه تو ذهنم پرنگ تر میشد (انتقام) آره باید انتقام میگرفتم از همه چیز هایی که ازم گرفته...
بلند شدم پوشه سبز رنگی که دیشب برداشته بودم رو باز کردم برگه های توش رو در آوردم توش نوشته بود چندتا بار مواد مخدر شیشه...
اینا قاچاق کرده پس اگه با این مدرک بندازیمش زندان حتماً با پارتی آزاد میشه باید دنبال اطلاعات دیگه ای باشم تا پرونده اش کلفت کنم یه جوری که محکوم به اعدام بشه.
از هر چیزی که از اون خونه برداشته بودم عکس گرفتم واسه سرهنگ اسمیت فرستادم... .
سرهنگ: جسیکا میشنوی چی میگم .
- بله قربان شنیدم
سرهنگ:آروشا تویی، دختر دستم بهت برسه تیکه تیکه ات میکنم.
- چرا ؟!
سرهنگ:چرا، چون از دستور من سرپیچی کردی چون بدون اطلاع من سوپرمن شدی دختر یکی از سرهنگ های ایرانی نجات دادی بازم بگم .
- سرهنگ؛ شما یک چیزی رو از من پنهان میکنید
اگه بگین قول میدم دیگه به اون خونه نرم.
سرهنگ: آروشا، تو جای دختر منی و منم دوست ندارم سر دخترم بلایی بیاد اگه قول بدی دیگه به اون خونه نفوذ نکنی میگم .
وای الان من قول بدم، خوب اشکالی ندارد که یه بار دروغ بگم
- باشه قول میدم.
سرهنگ: خوب باند مافیای سیاه رئیس اش همون کسی هست که دنبالش هستی.
همین حرف کافی بود دیگه هیچی نشنوم یعنی، یعنی تا این مودت داشتن بهم دروغ میگفتن
وای درکش مشکله
- اصلاً انتظار نداشتم بهم دروغ بگین سرهنگ.
بعد گوشی گت کردم با حال داغون رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم الان باید چیکار میکردم
بعد از چند ساعت فکر کردن فقط یک کلمه تو ذهنم پرنگ تر میشد (انتقام) آره باید انتقام میگرفتم از همه چیز هایی که ازم گرفته...
بلند شدم پوشه سبز رنگی که دیشب برداشته بودم رو باز کردم برگه های توش رو در آوردم توش نوشته بود چندتا بار مواد مخدر شیشه...
اینا قاچاق کرده پس اگه با این مدرک بندازیمش زندان حتماً با پارتی آزاد میشه باید دنبال اطلاعات دیگه ای باشم تا پرونده اش کلفت کنم یه جوری که محکوم به اعدام بشه.
از هر چیزی که از اون خونه برداشته بودم عکس گرفتم واسه سرهنگ اسمیت فرستادم... .