- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
باید آرامشش را حفظ میکرد و بقچهی بحث باز نشده را همانجا میبست. گل را بهسمت او گرفت و با مهربانی نجوا کرد:
- پس فکر کنین برای عیادت اومدم. کسالتش چیه که تب کرده؟ اگه حالش خوب نیست ببریمش بیمارستان! من خودم پرستارم اگه میدونستم وسایلم رو اورده بودم که... .
زهره نگاهش را به روی صورت او چرخاند؛ چال گونههایش حتی با یک لبخند کوچک هم روی گونههایش نمایش داده میشد و عجیب شبیه شهاب بود. کلافه دستی به دور لبش کشید و میان کلامش پرید.
- از دست پدر و برادر شما تب کرده! هضم حرفها و نامردی پدر و برادرتون براش سنگین بود. لطفاً تنهاش بذارین! بذارین تکتکتون رو فراموش کنه! نبودین این چند روز که ببینن چه حالی داشت! چیزی از ارغوان نمونده، ته موندهش رو بذارین برای منه خاک بر سر! پیر شد این دختر از دست خاندان شما!
همتا حال این دختر را درک میکرد. خودش هم همینطور برای داشتن حال خوب شهاب جوش و جلا میزد. خودش هم همیشه در تلاش بود حال شهاب را خوب کند و خوشحال ببینتش. خودش هم از آزار رسیدن به او بیزار بود و هر مانعی که سد آرامش و خوشی او میشد را برمیداشت. دست روی شانهی او گذاشت و با اطمینانی که در چشمانش موج میزد به او نگریست.
- حال شهاب خوب نیست. باید برای عملش بره کانادا، لطفاً نذارین دیر بشه! اصلاً اون گذشتهی لعنتی به شهاب ربطی نداره؛ شماها خیلی چیزها راجع به شهاب نمیدونین. شهاب تومور داره و باید هر چه زودتر عمل کنه!
- چی؟
صدای《 چی》 لرزان و بیحال و پربغض ارغوان، هر دو را بهسمت راهرو کشاند. از سر و صدای مکالمهی آن دو بیدار شده بود و آمده بود تا آب پاکی را روی دست این دختر بریزد، اما در چند قدمی رسیدنش در سالن، حرفهای آخر همتا را شنیده بود و حالش را از اینی که بود بدتر کرده بود. دست لرزانش را به کنارهی دیوار گرفت و روی زمین با بیحالی فرو نشست. هر دو سراسیمه وارد خانه شدند. همتا سبد گل را روی زمین رها کرد و دست سرد او را در دست گرفت و دو انگشت اشاره و سبابهاش را روی نبض مچ دست او گذاشت.
- پس فکر کنین برای عیادت اومدم. کسالتش چیه که تب کرده؟ اگه حالش خوب نیست ببریمش بیمارستان! من خودم پرستارم اگه میدونستم وسایلم رو اورده بودم که... .
زهره نگاهش را به روی صورت او چرخاند؛ چال گونههایش حتی با یک لبخند کوچک هم روی گونههایش نمایش داده میشد و عجیب شبیه شهاب بود. کلافه دستی به دور لبش کشید و میان کلامش پرید.
- از دست پدر و برادر شما تب کرده! هضم حرفها و نامردی پدر و برادرتون براش سنگین بود. لطفاً تنهاش بذارین! بذارین تکتکتون رو فراموش کنه! نبودین این چند روز که ببینن چه حالی داشت! چیزی از ارغوان نمونده، ته موندهش رو بذارین برای منه خاک بر سر! پیر شد این دختر از دست خاندان شما!
همتا حال این دختر را درک میکرد. خودش هم همینطور برای داشتن حال خوب شهاب جوش و جلا میزد. خودش هم همیشه در تلاش بود حال شهاب را خوب کند و خوشحال ببینتش. خودش هم از آزار رسیدن به او بیزار بود و هر مانعی که سد آرامش و خوشی او میشد را برمیداشت. دست روی شانهی او گذاشت و با اطمینانی که در چشمانش موج میزد به او نگریست.
- حال شهاب خوب نیست. باید برای عملش بره کانادا، لطفاً نذارین دیر بشه! اصلاً اون گذشتهی لعنتی به شهاب ربطی نداره؛ شماها خیلی چیزها راجع به شهاب نمیدونین. شهاب تومور داره و باید هر چه زودتر عمل کنه!
- چی؟
صدای《 چی》 لرزان و بیحال و پربغض ارغوان، هر دو را بهسمت راهرو کشاند. از سر و صدای مکالمهی آن دو بیدار شده بود و آمده بود تا آب پاکی را روی دست این دختر بریزد، اما در چند قدمی رسیدنش در سالن، حرفهای آخر همتا را شنیده بود و حالش را از اینی که بود بدتر کرده بود. دست لرزانش را به کنارهی دیوار گرفت و روی زمین با بیحالی فرو نشست. هر دو سراسیمه وارد خانه شدند. همتا سبد گل را روی زمین رها کرد و دست سرد او را در دست گرفت و دو انگشت اشاره و سبابهاش را روی نبض مچ دست او گذاشت.
آخرین ویرایش: