جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,514 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
همتا نگاه اشک‌آلودش را به شهاب دوخت. این لکنت زبان از شهاب دور از انتظار بود. گریه و سیلی خورده را فراموش کرد و دست زیر بغل برادر گرفت. از درب خارج شدند و یوسف را صدا زد.
با رفتن آن‌ها زهره و ارغوان هاج و واج نگاهی بهم انداختند. با حرف‌هایی که شهاب زده بود، دلش به ماندن نبود. آرام در گوش ارغوان پچ‌ زد.
- ارغوان بریم دیگه! مگه ندیدی آقاشهاب چی گفت؟!
نه! باورش نمیشد! پدر و مادرش این گونه که او تعریف می‌کرد نبودند. محال است پدرش‌ نامردی کرده باشد و فروغ را رها کرده باشد، اما حالا گیریم همین باشد که او می‌گوید، وقتی همه‌ی آن‌ها مرده‌اند، شخم زدن و به لجن کشیدن آن‌ها و گذشته، چه سودی برایش دارد که رهایشان نمی‌کند؟ تنها یک چیز در سرش می‌چرخید؛ اگر دردش انتقام بود و با طلعت تمام کرده بود؛ پس کمک به او و پدرش بعد از این‌ همه سال چه بود؟ جرات به خرج داد و در حالی که صدایش می‌لرزید، دستی به موی بیرون آمده از شال مشکی‌اش کشید و آن را به پشت گوش انداخت.
- این‌هایی که گفتین همه‌ی حقیقت نیست؛ محاله پدرم نامرد باشه! در ضمن این‌هایی که میگین تموم شده و تک‌تکشون الان دیگه نیستن؛ بعد این همه سال ربطش به من چیه؟
فهمیده بود که یک چیزی این وسط وجود دارد که او سر درنمی‌آورد. آمد جواب دخترک را بدهد، اما تپش قلب نامنظم و درد پیچیده در قفسه سی*ن*ه‌اش نشانه‌ از فشار خون بالایش را می‌داد. دست به دسته‌ مبل زد و با گرفتن قفسه‌ی سی*ن*ه‌ و همزمان سرش روی مبل ولو شد و از برخورد عصا با پارکت صدای بدی ایجاد کرد. زهره که این علائم را در مادربزرگش هم دیده بود از کنار ارغوان با شتاب به‌سمتش دوید. روی زانوهایش خم شد و با نگرانی لب‌هایش را تکان داد.
-آقا! آقا خوبین؟ مشکل فشار دارین؟
با بی‌حالی سر تکان داد. زهره نگاهش را به خاتون مات شده دوخت. با هجی کردن نامش، چشم از جای خالی آن دو گرفت و به صورت گندمگون او دوخت و با نگرانی که در صدایش موج میزد لب زد.
- آقا دردتون به جونم این چه کاری بود آخه؟ قرصتون تو جیبتونه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
چشمان میشی قرمزش را به نشانه‌ی تأیید باز و بسته کرد. خاتون دست لرزان و چروکیده‌اش را جلو برد و دو ورق قرص را از جیب شلوار سورمه‌ای خط‌دارش بیرون کشید. قرص را با لیوان آبی که به زهره گفته بود و آورده بود به خوردش داد. بعد از نیم ساعت حالش کمی جا آمد و خیال همه را از بهبودی‌اش راحت کرد. خاتون روی پله‌ی هلال شکل وسط سالن نشست و در حالی که نم اشکش را با گوشه‌ی چهارقد بلند و سورمه‌ای رنگی که با گل‌های ریز سفید مزیین شده بود پاک می‌کرد، رو به ارغوان کرد و در چهره‌ی او دقیق شد. پرویزخان راست می‌گفت این‌ دختر شباهت عجیبی به مادرش داشت. همانی که بارها طلعت هم راجع به او با بغض و گریه، درد و دل کرده بود و تنها عکسی که از او و برادرش داشت را به‌‌ او نشان داده بود. آن هم عکس سفره عقدشان که یواشکی از مادرش گرفته بود. صدای لرزانش را در گلو انداخت.
- دختر جان چرا اومدی و زندگی خودت و بقیه رو سیاه کردی؟!
چه می‌گفت این پیرزن برای خودش؟ مگر او خواسته بود اینجا باشد؟ مگر او پنهان‌کاری کرده بود و خاطرات گذشته‌ را شخم زده بود؟ او که سرش در لاک خودش و بدبختی و تنهایی‌اش بود! با حرص از روی مبل دو نفره‌ی شرابی رنگ بلند شد.
- من چیکار کردم؟ مگه من اومدم وسط زندگی شماها؟! شماها یواشکی اومدین تو زندگی من و پنهانکاری کردین! من‌ اومدم ببینم چرا آقاشهاب خودش رو از چیزی که بوده پنهان کرده و قصدش از نامه نوشتن چی بوده؟ چرا با بابام شریک شده و هزار تا سوال دیگه. همین!
- جواب سوال‌هات پیش منه!
صدای پرویزخان بود که نگاه آن سه را به‌سمت خود کشاند. عینک گردش را از روی بینی عقابی‌اش برداشت و با دستمال خاکستری درآورده از جیبش، شیشه‌های گردش را تمیز کرد.
- طلعت سالیان سال کنار من موند و با خوب و بد من ساخت و زندگی کرد؛ هیچ‌وقت شکایتی نکرد. اما از زجری که تو سی*ن*ه‌ش داشت و من عذابش دادم آخر تومور گرفت و دق کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
نگاه پرنفوذ و حرص‌اش را از عینکش گرفت و در چشمان پرسشگر دخترک خیره شد.
- من نمی‌خواستم اینجوری بشه، اما همش تقصیر حسن بود! تقصیر پدرت؛ اون رفیق نارفیق!
نه دیگر مرگ طلعت تقصیر پدرش نبود؛ این مرد زیادی داشت اراجیف و تخیلات ذهنی‌اش را بیرون به پدرش ربط می‌داد. نگاه بهت زده و حرص‌اش را به او دوخت. از روی مبل بلند شد و با پرخاشگری توپید.
- چی؟ بابای من؟ بابای من هیچ‌وقت این چیزی که شما ازش توی ذهنتون ساختین نبوده و نیست. مطمئنم سر فروغ هم نمی‌دونسته! این که مرگ و عذاب دادن زنتون رو هم بندازین گردن بابای بیچاره‌ی من، تا خودتون آروم بگیرین و عذابتون کم بشه مختارین، اما توی گوش من نخونین.
درست می‌گفت بالاخره کسی جرات کرد و حقیقت مرگ طلعت را به رویش آورد. اما مگر باز هم می‌پذیرفت؟ او سال‌ها با این باور خودش را آرام کرده بود. با عصبانیت از روی مبل بلند شد و عصایش را به‌طرف او نشانه گرفت.
- بشین دختر! بابات دقیقاً همین چیزی بود که گفتم؛ اون باعث مرگ فروغ شد! اون زد زیر همه‌چیز! اون عشق من رو دزدید! اون باعث شد اونقدر کینه بگیرم که طلعت هم اونجوری پرپر بشه! بهتره بشینی و گوش بدی اگه می‌خوای آخر ماجرات رو هم بفهمی وگرنه که به سلامت!
ابروهای هلالش را که حسابی هم زیرش درآمده بود در هم کرد. پرویزخان دوباره پیپش را از روی میز عسلی که کنار دو مبل تک نفره بود برداشت.
- سالیان سال گذشت. حسن و خونواده‌ی نرگس از اون محل رفتن و با ترد شدن حسن، حتی حاجی وصیت کرده بود برای مراسمش هم حضور نداشته باشه. اما من دیدمش! دور ایستاده بود و گریه می‌کرد اما به حرمت حرف آقاش جلو نیومد. حسن همیشه حرمت آقاش رو داشت، الا سر نرگس! من عذاب بیشترش رو می‌خواستم. هیچ‌کَس اون روزی که کمر آقام سر فروغ و حرف‌های پشت سرش خم شد رو ندید، اما من دیدم! آقام سر فروغ و آبروش و حرف‌های صد من یه غاز مردم مرد، له شد. مسبب تموم این چیزها حسن بود اون هم سر یه زن!
چشم به پارکت چوبی قهوه‌ای رنگ دوخت. گویی با خود نجوا می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- یعنی نرگس رو بیشتر از رفاقتمون می‌خواست. من هم نرگس رو می‌خواستم اما انگار عشق اون بیشتر بود.
چه کسی باورش میشد، پرویزخان پرابهت و خودخواه و زورگو حالا مانند بچه‌‌ها آنقدر مظلوم شده که از عشق جوانی‌اش حرف می‌زند و برای از دست دادنش هنوز هم بعد سال‌ها همدم می‌طلبد. سر بلند کرد و نگاهش روی موهای براق و دخترک ثابت ماند.
- هیچ‌کَس نمی‌دونست حسن کجا رفته، الا من! آدم، دشمن و رفیقش رو هیچ‌وقت رها نمی‌کنه! من و حسن دیگه شریک نبودیم و از هم جدا شده بودیم. فکر کردم حسن کارش رو هم عوض می‌کنه اما دوباره از صفر شروع کرد و نرگس هم شد هم پا و مشوقش و این حرص من رو بیشتر می‌کرد. اونقدر کار جفتمون خوب بود که شدیم رقیب کاری هم. سالیان سال گذشت تا سره پروژه‌ی بزرگ بنیاد مسکن. دولت یه مزایده گذاشت برای ساخت درب‌های چوبی ضدسرقت؛ همه برای داشتنش سر و دست می‌شکستن اما حسن توی مزایده با پیشنهاد کمترین قیمت برنده شد. از طرف وکیلم بهش پیشنهاد دادم یه پولی بگیره و بره کنار. اون مزایده برای من خیلی مهم بود؛ چون می‌خواستم این بار از حسن جلو بزنم، می‌خواستم به نرگس نشون بدم کمتر از حسن نیستم و اشتباه انتخاب کرده، می‌خواستم پشیمونی رو تو چشم‌هاش و زندگیش ببینم. فقط که من نباید این همه سال زجر می‌کشیدم و طعم خوشبختی رو نمی‌چشیدم. اون‌ها هم باید تجربه می‌کردن.
زهره نگران بود؛ بوی خوبی از حرف‌های او به مشامش نمی‌رسید. یک حدس‌هایی میزد. او تیزتر از ارغوان بود. باید کاری می‌کرد. از روی مبل کنار ارغوان با شتاب بلند شد و در حالی که دست به‌سمت او دراز کرده بود میان کلامش پرید.
- من نمی‌فهمم چرا این گذشته مسخره و شوم رو تموم نمی‌کنین و برای گفتنش اینقدر پافشاری می‌کنین! منظورتون از این کارها چیه؟ چی رو می‌خواین ثابت کنین؟
همزمان دست ارغوان را که روی پایش مشت شده بود در دست گرفت و او را به اجبار بلند کرد و با بالا بردن دستش رو به پرویزخان ادامه داد:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- اینی که دارین می‌بینین و به قول خودتون با نرگس‌خانم مو نمی‌زنه؛ این دخترشه، نه خود نرگس! نرگس‌خانم مرده! این گذشته ربطی به ارغوان نداره! چرا می‌خواین حالش رو بدتر کنین؟ همین که بعد این همه سال فهمیده عمه‌اش مادر آقاشهابه و فروغ و عمه‌اش به‌خاطره پدرش فوت کردن براش کافیه! شما دیگه... .
یک الف بچه‌ی از همه جا بی‌خبر که از قول و قرار او خبر نداشت، جلویش ایستاده بود و برای اویی که به همه امر و نهی می‌کرد و چرا و چون تعیین می‌کرد، سوال پیچش می‌کرد و به مواخذه‌اش گرفته بود. برای او نه تنها افت داشت بلکه دور از انتظارش بود و به او زور می‌گفت. چنان حجم خون در اثر خشم به صورتش هجوم آورده بود که با بلند شدن هیکل پرابهت و حرکات هیستریک و جلو رفتنش خاتون به یک‌باره از روی پله جست و دو پله را ندیده یکی کرد و میانش با آخی که بر اثر درد کمر ایجاد شده بود ایستاد.
- دختر جون برو مادر! چرا داری برای خودت و اون دختر آتیش درست می‌کنی؟ دست دوستت رو بگیر و برو!
زهره با ترس چند قدم به‌عقب برداشت و دست ارغوان را به‌سمت درب کشید.
- ما که می‌خواستیم بریم، خودتون نذاشتین، الان هم بیشتر موندنمون اشتباهه!
و همزمان دستگیره مشکی دور طلایی درب را در دست گرفت. چرا همه برای او تصمیم می‌گرفتند؟ پس خودش و اختیارش چه میشد؟ اختیار از دست داد و با عصبانیت دستش را پس کشید و به‌سمت آن‌ها رو برگرداند.
- من شدم اسباب بازی دستتون؟! هی برو!هی بمون! می‌خوام بمونم تهش رو بفهمم!
باید به این دختر خیره سر می‌فهماند کت تن کیست. ابروهای باریک جوگندمی‌اش را درهم گره زد و به آن دو خیره شد.
- بهتر دوستت بره وگرنه ادبی که پدرش در حقش کوتاهی کرده رو من انجام میدم.
زهره با چشمان وق زده در صورت پرتمسخر او براق شد. دهن باز کرد چیزی بگوید که ارغوان دست او را گرفت و نگاه ملتمسش را به نیم‌رخ او دوخت.
- زهره تو سکوت کن به‌خاطره من! من فقط اومدم جواب سوال‌ها رو بگیرم تو که خبر داری چرا اینجام.
رفاقتشان مانند رفاقت حسن و پرویز نبود؛ آن‌ها جان می‌دادند برای هم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
ارغوان را بیشتر از همه‌کَس دوست داشت. برایش از خواهر نزدیک‌تر بود؛ دوستی آن‌ها از بچگی بود. نمی‌توانست به راحتی او را تنها بگذارد. با حرص دندان روی هم گذاشت. این یک بار را هم باید در حقش رفاقت را تمام می‌کرد. ارغوان که جز او کسی را نداشت؛ خصوصاً حالا که از گذشته مصیبت بارش هم یک چیزهایی دستگیرش شده بود. دو انگشت اشاره و سبابه‌اش را به حالت زیپ روی لب‌های صدفی‌اش که از بس پوستش را کنده بود و رنگی برایش نمانده بود، کشید و لب زد:
- آ، آ! بستمش. فقط به‌خاطره تو!
دستش را از دستگیره پایین آورد و همان‌جا تکیه‌اش را به دیوار کاغذ گلبهی شده داد. ارغوان دست به سی*ن*ه شد و لب‌های نازکش را به حرکت درآورد.
- زودتر بگین! من باید برم.
پشت به آن‌ها کرد. این تکه از ماجرای زندگیِ مثلثیشان برایش سخت بود. گفتنش راحت نبود؛ کم کاری نکرده بود. او اوضاع را، نفرت و آتش این گذشته‌ی خاکستری را بیشتر و شعله‌ورتر کرده بود؛ او در حق این دختر بد کرده بود. رگ پیشانی‌ کنار شقیقه‌اش بالا زده بود و مانند نبض میزد.
- حسن پیشنهاد پول گرفتن و پا پس کشیدن رو رد کرده بود. پیشنهاد شراکت دادم باز هم رد کرد‌. من... من نمی‌خواستم اونجوری بشه.‌‌‌‌‌.‌. من... .
پرویزخان به لکنت افتاده بود؟! خاتون که از همه‌ی ماجرا خبر داشت، حال او را می‌فهمید. حالا پرویزخان از آن منَم‌مَنم کردن‌هایش به لکنت و مِن‌مِن افتاده بود.
- تقصیر خودش شد! آخ ازت نرگس... .
وقتی نرگس مرد آن روز عزادار عالم شد. چقدر گریه کرده بود و در عالم مستی چه چیزها که برای خاتون تعریف نکرده بود. چشمانش را بست و در فکر فرو رفت. چهره‌ی نرگس در جلوی چشمانش رژه می‌رفت؛ آخ از آن نگاه آخر.
- نرگس دوباره پهلوون بازی و از خودگذشتگی درآورده بود؛ اون هم برای کی، برای حسن! البته آدم من... آدم من احمق شده بود و از ترسش این کار رو کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
چشم گشود و رو به او برگشت و با صدایی که بغض، تارهایش را به لرزش درآورده بود نجوا کرد.
- من... من خودم مجازاتش کردم؛ مادرت برام عزیز بود و هست. اون الان جنازه‌ش اون‌قدر نامعلومه که... .
پرویزخان بغض کرده بود؟ چه کسی باورش میشد؟ صدای پرویزخان، کسی که همه از او حساب می‌بردند و تا به حال اشکش را ندیده بودند، حالا صدایش از بغض نهفته در گلویش می‌لرزید و حتی مانع جاری شدن اشکی که با گفتنش به گوشه‌ی چشمش نشسته بود، نشد.
- نمی‌خواستم نرگس چیزیش بشه؛ فقط می‌خواستم اون آتیش‌سوزی، حسن رو بدبخت کنه! می‌خواستم بدبخت شدنش رو به چشم... .
دنیا روی سرش خراب شد. خدای من چه می‌شنید؟! آتش سوزی انبارشان و آن تصادف لعنتی و بدبختی و فوت مادرش و همه و همه تقصیر مردی بود که پسرش را دوست داشت و حالا جلویش اعتراف می‌کرد؟! اصلاً اعتراف می‌کرد که چه شود؟ سرش گیج می‌رفت. زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و بزاقش خشک شده بود. بغض چنان به گلویش نشسته بود که راه نفسش را گرفته بود. چنگ انداخت به شال مشکی چروک شده‌اش. هوا می‌خواست، اینجا پر بود از بوی کثافت گذشته‌ی تلخ و خون بی‌گناهی مادرش. چشمانش سیاهی می‌رفت. نه! الان وضع و موقعیت از حال رفتن نبود! زهره سر بلند کرد. حدسش را زده بود؛ کینه‌ی این مرد، دودمان ارغوان را به باد داده بود و تنها پناهش یعنی مادرش را از او گرفته بود. قدم به جلو گذاشت. دست به دست سرد و لرزان دوستش داد. سرش را کج کرد. ارغوان تنها نگاه ملتهب و اشکبارش را با آن خشمی که در نی‌نی مردمکش موج میزد به مردی که دوباره پشت به او کرده بود و روی عصایش خم شده بود دوخته بود. تنها یک کلمه از دهان خشک شده‌اش خارج شد.
- جونه من بیا بریم!
با دو کلمه‌ی خارج شده از دهان او، زنگ اخطار در سرش صدا کرد. پاهایش جان گرفت. خشم و نفرت وجودش را احاطه کرده بود، اما در درون می‌لرزید. قدم‌هایش را هر چند سعی در مخفی کردن لرزشش داشت به جلو گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
نگاهش روی چانه‌ی لرزان و بغض کرده‌ی مرد خمیده‌ی روبه‌رویش ثابت ماند. نفهمید چه شد، دست مشت شده‌اش را بالا برد و با هرچه توان و نفرت در وجودش بود، به سی*ن*ه‌ی او کوبید و فریاد زد:
- حالم ازت بهم می‌خوره.‌ تو... تو جنون داری! لعنتی... ! لعنتی جون مادرم رو گرفتی و سال‌ها پدرم رو در عذاب گذاشتی که چی بشه؟ که خواهرت زنده بشه؟ کو؟! فروغت کو؟! نرگس کو؟! این چه رفاقتی بود؟!
ضربات مشتش چنان کوبنده بود که برای قلب بیمار و فشارخون او کافی بود تا دکمه‌ی خاموش شدنش روشن شود؛ اما برای دل دردمند پرویزخان انگار تنها صدای نرگس بود که طنین‌انداز میشد. ساعدش را جلوی صورتش گرفت و رو برگرداند. دخترک با مشت بسته‌ی در هوا مانده‌اش با چشمان به خون نشسته و اشکبار به او زل زد.
گویی نرگسش بود؛ همان که وقتی در لحظه آخر با پیگیری‌هایش فهمید کدام بیمارستان است و آدمش خطا کرده؛ خودش را رسانده بود و ساعتی قبل از مرگش تنها برای لحظه‌ای چشم گشوده بود، پرویز از او خواسته بود که او را ببخشد، اما او تنها یک جمله گفته بود که هوای دخترش را داشته باشد و دوباره به کما رفته بود. با رسیدن حسن، یواشکی فرار را به ماندن ترجیح داده بود‌. نه او نمی‌خواست تلافی گذشته را با نرگس جبران کند. نرگس هنوز هم خط قرمز او بود، اما به ساعت نخورد که دار فانی را وداع گفت که از نظر پزشکی چیز عجیبی نبود. اما گویی نرگس خودش فهمیده بود که کار او بوده؛ چرا که حمید چند ماهی بعد با اطلاع از این و آن خبر خودکشی فروغ و سکته‌ی آقابزرگ را شنیده بود و یک راست کف دست نرگس گذاشته بود. اما برای قلب ساعتی حسن که تنها نرگس خبر داشت‌ که از دوری خانواده بر اثر یک سکته ریز، ناکوک شده از دور حواسش به احوال پرویز بود که خطایی نکند. خوب به یاد داشت که همزمان با خواستگاری حسن، زنی از طرف پرویز برای زدن رای و گرفتن جواب مثبت به او فرستاده شده بود و با دادن جواب مثبت به حسن و مرگ فروغ سال‌ها منتظر بود زهرش را بریزد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
مادرش همیشه به او گفته بود که کینه‌ی فردوسی‌ها از قدیم‌الایام زبان زد بوده و حواسش را حسابی جمع کند.
قطره‌‌ای اشک به روی گونه‌ی سه تیغ شده‌‌‌ای که با چند چروک ریز، پیر شدنش را به رخ می‌کشید فرود آمد. ارغوان با خشم، اختیار از کف داد و با بالا بردن دوباره‌ی دست و ایستادن روی پنجه پا برای رسیدن به صورت او که قد بلندش را به خوبی نشان می‌داد، سیلی محکمی در گوشش نواخت‌. از این سیلی که گویی نرگس دلباخته‌اش زده باشد؛ راضی بود. او سال‌ها منتظر حضور همزاد و دختر هم‌خونی از جنس نرگسش بود. او هنوز هم عاشق نرگس بود. دلش مجازاتی از سوی نرگس می‌خواست که دخترک شبیه‌اش انجام داده بود و چه کسی بهتر از او! سیلی حکم مرگ او را هم صادر کرد. با هین بلند و چنگ انداختن صورت خاتون با پنجه دستانش، پرویزخان تنها یک جمله گفت و دست روی قلبش ناکوکش گذاشت.
- نرگس من دینم رو ادا کردم. نامه‌ها کار من بود.
پاهایش لرزید. دردی در قفسه سی*ن*ه‌اش پیچید و نفسش را تنگ کرد و با افتادن عصا و صدای بد ایجاد شده در فضا دیگر چیزی نفهمید.
***
با آمدن اورژانس و بردن فوری پرویزخان به بیمارستان و راهی شدن خاتون با او، ارغوان و زهره حیران و سرگشته، درون ماشین نشسته بودند. هیچ‌کَس قدرت حرف زدن راجع به گذشته و اتفاقات امروز و راهی شدن پرویزخان به بیمارستان را نداشت. تنها یک چیز در سرش جولان می‌داد و حالش را از اینی که بود بدتر می‌کرد؛ اینکه شهاب از آنچه که پدرش بر سر مادر و پدر او آورده بود، خبر داشته و با این وجود وارد بازی که پدرش درست کرده شده و از راه دیگر به آن‌ها نزدیک شده است. ناراحت و غمگین بود و از شهاب حرصش گرفته بود، اما هنوز هم نفرتی نداشت. چرایش را خودش هم نمی‌دانست و این بیشتر عذابش می‌داد. اگر احمد بود؛ الان می‌خواست سر به تنش نباشد، اما برای شهاب اینگونه نبود، اما چیزی در درونش شکسته بود و زخم عمیقی را به روی قلبش ایجاد کرده بود. از حماقتش و اینکه شهاب هم او را احمق فرض کرده و با پدرش همدست شده دلش گرفته بود. با صدای صاف کردن گلوی خش‌دار زهره از فکر بیرون آمد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
زهره کلافه دستی به موی پریشان و وز شده‌ی بیرون آمده از شالش کشید و به‌سمت بالا هدایتش کرد.
- چرا چیزی نمیگی؟ بریم از اینجا یا بریم بیمارستان؟ الان چه غلطی کنیم؟
خودش هم نمی‌دانست. در مرامش نبود و از پدرش اینگونه یاد نگرفته بود بیماری را رها کند؛ خصوصاً که فهمیده بود نسبت فامیلی هم دارند، اما او برایش از دشمن هم دشمن‌تر بود. او بود که مامان نرگسش را گرفت. او بود که باعث بدبختی و ورشکستگی پدرش شد. حالا با چهار تا نامه و پول فرستادن یعنی دینش را ادا کرده بود؟ مگر توانسته بود دوباره مامان نرگسش را برگرداند؟! نه! اگر کار احمقانه و کینه و رقابت بی‌جای او نبود الان مامان نرگس و پدرش زنده بودند. با بغض فرو نشسته در گلو که سوزش بدی را در انحنای گلویش راه انداخته بود، آب دهانش را به زور قورت داد و در حالی که صدایش می‌لرزید با فین‌فین نجوا کرد:
- بریم بیمارستان که چی؟ مسبب تموم بدبختی‌هام و بی‌مادری‌ها و آوارگی و ورشکستی و نداریمون این آقا بوده! حالا برم ملاقات؟
دست از ور رفتن به دسته‌ی کیف مشکی افتاده روی ترمز دستی برداشت و نگاه اشکبارش را به چهره‌ی نگران و ناراحت او دوخت.
- زهره چرا؟ چرا شهاب با باباش همراه شده؟ یعنی می‌دونسته که باباش با مامانم اونجوری کرده و مامانم رو به کشتن داده و کمکش کرده؟ شهاب... .
زهره خودش را کمی خم کرد و دوستش را در آغوش کشید.‌ آنقدر احساسات بد و افکار منفی درون ارغوان موج میزد که جز همدردی و دلداری چیزی نباید برایش انجام می‌داد. سرش را به سر او تکیه داد و از در دیگر امید میان کلامش پرید.
- ارغوان زود قضاوت نکن! مگه ندیدی بدبخت نمی‌دونست باباش با مامانش و بابات چیکار کرده؟ وقتی اون قضایا رو نمی‌دونسته و به‌خاطرش از خونه رفت، خب حتماً این رو هم نمی‌دونسته.
قطره‌ی اشک جاری شده به روی گونه‌ی ملتهب از حرص درونی‌اش را با سر انگشت لرزانش گرفت و با فین‌فین نجوا کرد.
- پس چرا اومد به بابا نزدیک شد و دروغ گفت و خودش رو یکی دیگه جا زد؟
 
بالا پایین