- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
دستی به چشمان ملتهب و قرمزش که هالهی رگهای قرمز، گوشههایش را احاطه کرده بود کشید و با فینفین از روی فرش گلدار حاشیهی قرمز بلند شد و《بریمی》 زیر لب زمزمه کرد. زهره همزمان با او بلند شد، اما سکوت اختیار کرده بود. او خوب میدانست که حالا در دل ارغوان چه خبرهاییست و چقدر دارد با خودش میجنگد. میدانست که شهاب آنقدر برای او عزیز است که دلش نمیخواهد تصوراتش از او بهم بریزد. نفس آه مانندی کشید و با پوشیدن کفشهایشان، چادر سادهای را که به علت نابلد بودن در سر کردنش، مرتب به پایش میپیچید را بالا کشید. با دیدن حاج محمود که از درب مسجد بیرون آمده بود و روی پله سفید مرمر ایستاده بود، دستی به پهلوی ارغوان زد و با ایما و اشاره نگاه او را به آن سمت کشاند. پا تند کرد و از میان حوضچهی نسبتاً بزرگ کرم رنگ که چند شیر آب اطرافش را احاطه بود گذشت و با صدا زدن حاج محمود خود را به او رساند و زهره را با خود همراه کرد. نفسی گرفت و با هنهن لب زد:
- سلام حاجی.
حاج محمود با مرد بغل دستیاش با فشردن دست و یاعلی گفتن، خداحافظی کرد و بهسمت آنها رو برگرداند.
- سلام دخترم خوبی؟
زهره سلام آرامی داد و سر به زیر انداخت. ارغوان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به چشمان مشکی ریز مرد روبهرویش دوخت.
- ممنون. حاج خانم خوبن؟
حاج محمود دستی به محاسن جوگندمی کوتاهش کشید و دست در جیب کت چهارراه مشکیاش کرد و تسبیح شبنمای سبزش را از آن بیرون آورد.
- خوبه دخترم. چند وقته پیش من و حاج خانوم اومدیم منزل نبودی؛ آقای افضلی گفتن مثل اینکه با دوستت رفتی بیرون.
یادش آمد که اعظمخانم از همان روزی صحبت میکرد که به قبرستان رفته بودند. چادرش را که روی زمین کشیده شده بود و خاکی شده بود بالا کشید و نگاهش را به تسبیح درون دستان او که دانهدانهاش را بالا و پایین میکرد دوخت و چقدر این حرکتش او را یاد پدرش انداخت.
- زحمت کشیدین!
همزمان با انگشتی که بهطرف زهره اشاره گرفته بود ادامه داد:
- سلام حاجی.
حاج محمود با مرد بغل دستیاش با فشردن دست و یاعلی گفتن، خداحافظی کرد و بهسمت آنها رو برگرداند.
- سلام دخترم خوبی؟
زهره سلام آرامی داد و سر به زیر انداخت. ارغوان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به چشمان مشکی ریز مرد روبهرویش دوخت.
- ممنون. حاج خانم خوبن؟
حاج محمود دستی به محاسن جوگندمی کوتاهش کشید و دست در جیب کت چهارراه مشکیاش کرد و تسبیح شبنمای سبزش را از آن بیرون آورد.
- خوبه دخترم. چند وقته پیش من و حاج خانوم اومدیم منزل نبودی؛ آقای افضلی گفتن مثل اینکه با دوستت رفتی بیرون.
یادش آمد که اعظمخانم از همان روزی صحبت میکرد که به قبرستان رفته بودند. چادرش را که روی زمین کشیده شده بود و خاکی شده بود بالا کشید و نگاهش را به تسبیح درون دستان او که دانهدانهاش را بالا و پایین میکرد دوخت و چقدر این حرکتش او را یاد پدرش انداخت.
- زحمت کشیدین!
همزمان با انگشتی که بهطرف زهره اشاره گرفته بود ادامه داد:
آخرین ویرایش: