جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,526 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
دستی به چشمان ملتهب و قرمزش که هاله‌ی رگ‌های قرمز، گوشه‌هایش را احاطه کرده بود کشید و با فین‌فین از روی فرش گلدار حاشیه‌ی قرمز بلند شد و《بریمی》 زیر لب زمزمه کرد. زهره همزمان با او بلند شد، اما سکوت اختیار کرده بود. او خوب می‌دانست که حالا در دل ارغوان چه خبرهاییست و چقدر دارد با خودش می‌جنگد. می‌دانست که شهاب آنقدر برای او عزیز است که دلش نمی‌خواهد تصوراتش از او بهم بریزد. نفس آه مانندی کشید و با پوشیدن کفش‌هایشان، چادر ساده‌‌ای را که به علت نابلد بودن در سر کردنش، مرتب به پایش می‌پیچید را بالا کشید. با دیدن حاج محمود که از درب مسجد بیرون آمده بود و روی پله سفید مرمر ایستاده بود، دستی به پهلوی ارغوان زد و با ایما و اشاره نگاه او را به‌ آن سمت کشاند. پا تند کرد و از میان حوضچه‌ی نسبتاً بزرگ کرم رنگ که چند شیر آب اطرافش را احاطه بود گذشت و با صدا زدن حاج محمود خود را به او رساند و زهره را با خود همراه کرد. نفسی گرفت و با هن‌هن لب زد:
- سلام حاجی.
حاج محمود با مرد بغل دستی‌اش با فشردن دست و یاعلی گفتن، خداحافظی کرد و به‌سمت آن‌ها رو برگرداند.
- سلام دخترم خوبی؟
زهره سلام‌ آرامی داد و سر به زیر انداخت. ارغوان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به چشمان مشکی ریز مرد رو‌به‌رویش دوخت.
- ممنون. حاج خانم خوبن؟
حاج محمود دستی به محاسن جوگندمی‌ کوتاهش کشید و دست در جیب کت چهارراه مشکی‌اش کرد و تسبیح شب‌نمای سبزش را از آن بیرون آورد.
- خوبه دخترم. چند وقته پیش من و حاج خانوم اومدیم منزل نبودی؛ آقای افضلی گفتن مثل اینکه با دوستت رفتی بیرون.
یادش آمد که اعظم‌خانم از همان روزی صحبت می‌کرد که به قبرستان رفته بودند. چادرش را که روی زمین کشیده شده بود و خاکی شده بود بالا کشید و نگاهش را به تسبیح درون دستان او که دانه‌دانه‌اش را بالا و پایین می‌کرد دوخت و چقدر این حرکتش او را یاد پدرش انداخت.
- زحمت کشیدین!
همزمان با انگشتی که به‌طرف زهره اشاره گرفته بود ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- شرمنده‌م! با همین دوستم رفته بودم سر خاک آقاجونم.
حاج محمود به یاد حسن‌آقای خدابیامرز لب‌های باریک پشت سبیل بلندتر از محاسنش را با زبان تر کرد و با نیم نگاهی به زهره دستی به سبیلش کشید.
- خدا رحمتش کنه! مرد نازنینی بود! دست به خیر بود این مرد! نفهمیدیم چی شد! ای روزگار نارفیق!
همزمان از پله‌ پایین رفت و آن‌ها را با خود هم‌قدم کرد. کنار درب بزرگ کرمی رنگ ایستاد تا مانع رفت و آمد بقیه نشود.
- امر دخترم.
آنقدر ذهنش پریشان بود که مغزش یاری نمی‌کرد؛ انگار کلمات را فراموش کرده بود. دستی به بالای لبش کشید و خال بالای لبش را لمس کرد. با لمسش یاد مامان نرگسش افتاد. سر به زیر انداخت و چشمان درشتش را روی هم گذاشت. در دل از مامان نرگسش خواست کمکش کند. تمرکزش را به جادوی یاد مامان نرگسش گویی به دست آورد. مگر می‌شود آدم از مادرش چیزی بخواهد و نه بشنود؟! سر بلند کرد و فکری که ناگهان مانند جرقه به سرش زده بود را به زبان آورد.
- حاج آقا غرض از مزاحمت آدرس منزل آقاشهاب رو می‌خواستم.
دست از انداختن دانه‌ی تسبیح و اتمام ذکرش برداشت و به یک باره سر بلند کرد و در چشمان قهوه‌ای دخترک پرسشگر نگریست.
- می‌خوای چیکار دخترم؟ مگه شماره‌ش رو نداری؟
فکر اینجایش را نکرده بود، چه می‌گفت؟ لب گزید و صورتش را به‌سمت زهره چرخاند و نگاه ملتمسش را به او دوخت. زهره با دیدن چهره‌ی زار ارغوان، موی فر بیرون آمده از گوشه‌ی چادرش را به داخل هل داد و با《خدا لعنتت نکنه‌ای》که زیر لب زمزمه کرد چادرش را بالا کشید و جلوتر رفت.
- سلام حاج‌آقا!
حاج محمود نیم نگاهی به دختر رو‌به‌رویش که استرس از صدای لرزان و دو بار سلام کردنش هویدا بود کرد.
- سلام دخترم!
زهره پیش دستی کرد و مهلت سوال را از او گرفت و لب‌های نازکش را به حرکت درآورد.
- حاج‌آقا در مورد مسائل کارگاه و اداره کردن و اتمام کارشون، ارغوان دنبال آقاشهاب می‌گرده. بعد فوت پدرش کارگاه عملاً رو هواست. می‌خواد ببینه الان که پدرش فوت کرده آقاشهاب شراکت رو می‌خوان چیکار کنن، چون ارغوان که کاری از دستش برنمیاد. زنگ هم می‌زنیم جواب نمیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
دروغ نمی‌گفت. او بدون آن که به ارغوان بگوید با دیدن حالش چندین بار با شهاب تماس گرفته بود تا با او حرف بزند و بگوید که اگر با وجود دانستن عاشقی ارغوان که خود برایش گفته بود او هم مانند احمد دارد پنهان کاری‌ می‌کند و کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اش هست، بگوید که فهمیده‌اند و حداقل برای او اول توضیح دهد تا کمکش کند اما با صدای خاموش بودن اپراتور گوشی شهاب مواجه شده بود. حاج محمود مانده بود بین گفتن و نگفتنش. نه اگر این دختر از گذشته و راز این‌ کارگاه و شهاب چیزی پی برده بود این‌گونه سوال نمی‌کرد. اما مگر به شهاب قول نداده بود؟ مگر میانجی‌گری نکرده بود؟ مگر محرم اسرار نشده بود؟ آخ از آن گذشته‌ی لعنتی که پای چند نفر را این وسط گیر انداخته بود. اما این راز که تا ابد سر به مهر نمی‌ماند! می‌ماند؟ بالاخره یک روز نخ این کلاف سردرگم پیدا می‌شد و همه چیز برملا می‌شود. اما استرس این دو دختر هم بی‌جا نبود و نگرانی را به دلش انداخته بود. خسته شده بود از اینکه هر لحظه منتظر اتفاقی بیفتد. دل به دریا زد و با ذکر صلواتی در دلش بدون پرسیدن هزار سوال در ذهن و کنکاش کردنش، دست در جیب کوچک جلوی کتش کرد و با در آوردن خودکار آبی و کاغذ کوچکی شروع به نوشتن آدرس روی کف دستش کرد و با اتمامش آن را به‌طرف ارغوان گرفت.
- بیا دخترم! اگه امری نیست من برم حاج خانم تنهاست؟
می‌خواست فرار کند. هر ک.س آدرس آن خانه‌ی ویلایی را می‌دید متوجه یک‌سری تفاوت‌ها میشد. بدون معطلی با شنیدن《نه ممنون از زبان ارغوان و《سلام به حاج خانم برسانید》پا تند کرد و به‌سرعت از خم کوچه گذشت. ارغوان چشم از او گرفت و به آدرس خیره شد. چشمش فقط یک‌چیز را می‌دید نام کوچه خاطره سبز را.
***
نامه‌ها را از کشوی میزش بیرون کشید و به آدرسی که بارها آن را در آدرس گیرنده نوشته بود خیره شد. حس کرد جان از بدنش رفته و الان است که میان کاغذهای امید آن روزهای تنهایی و سختی‌اش ولو شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
زهره رنگ پریده‌ی او را که دید دست از چهارچوب درب برداشت و با رها کردن چادرش به‌طرف او با شتاب روانه شد.
- ارغوان چی شد؟ سکته‌م دادی دیوونه! چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟
همزمان دست جلو برد و کاغذ و نامه را گرفت.
- بده من این کوفتی رو!
نگاهش را بین کلمات در گردش انداخت چرا سر درنمی‌آورد؟ ارغوان چه دیده بود که او هر چه نگاه می‌کرد متوجه نمیشد؟ نگاه از کاغذ گرفت و او را روی زمین نشاند و تکیه‌اش را به تخت داد و جلویش روی پنجه پا زانو زد و قطره‌ی اشکی که روانه‌ی گونه ارغوان شد را با سر انگشت گرفت.
- دِ میگی چی دیدی که اینجوری شفته شدی یا نه؟ دارم از دستت دیوونه میشم! بگو دیگه!
به زور تمام توانش را جمع کرد و لب‌های رنگ پریده و بی‌حال و خشکش را که با لرزش بغضش حرکت نامیزانی گرفته بود را به حرکت درآورد.
- ن‌... گاه به... به آدرس بنداز!
زهره به‌سرعت کاغذ و نامه را دوباره بالا آورد و هر دو آدرس را خواند. حالا متوجه شد، چشم او هم همانی که ارغوان دیده بود را می‌دید. باورش نمی‌شد. کاش کنجکاوی نکرده بودند! کاش خودش تنهایی به همان آدرس رفته بود و ته ماجرا را درآورده بود. حق ارغوان این همه بدبختی و پنهان‌کاری و غصه خوردن نبود. چشم از آن برگه گرفت و روی زمین خود را رها کرد و با بهت لب زد.
- یعنی اونی که نامه و پول می‌داده شهاب بوده؟
چشمان غمگین و اشک‌بارش را به او دوخت و سرش را به عنوان تأیید تکان داد.
***
آنقدر فکر کرده بود که سرش بوم‌بوم صدا می‌داد و دردهای چکشی را تا حلقه چشمانش حس می‌کرد.
- بیا این قرص رو بخور.
با صدای زهره سر از روی زانوی خم شده و بغل گرفته‌اش برداشت. دیگر مقاومتی نکرد و بدون چون و چرا دست لرزانش را جلو برد و قرص گرد صورتی رنگ را به همراه لیوان آب شیشه‌ای پایه بلند در دست گرفت و با فرستادن به دهانش یک‌سره آب را سر کشید. لیوان را روی زمین گذاشت و چانه‌اش را روی زانویش تکیه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- الان که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی جاها باید متوجه می‌شدم که کار شهابه، اما عشق لامصب کورم کرده بود و ندیدم! اون روزی که توی نامه گله کرده بودم از بیکاری رو یادته؟
مردمک چشمان درشتش را به بالا تکان داد و به زهره نگاه کرد. زهره کنارش نشست. تکیه‌اش را همانند او به تخت داد و دست دور شانه‌اش انداخت و سرش را به سر او تکیه داد.
- آره!
ارغوان نفس صدادارش را بیرون داد.
- چند روز بعدش کار برام با شرایط آسون جور شد؛ هر چی تلاش کردم رئیس رو یه‌بار هم شده ببینم هر روز بهونه که یا نیستش یا جلسه و فلان یا شرکت دوم.
نیشخندی زد و با تمسخر لب زد.
- حتماً از شرکت دوم منظورشون کارگاه بوده!
چهرهٔ شهاب در ذهنش جان گرفت. او هنوز هم این مرد را با آن چال گونه‌اش که در دل، هر بار با دیدنش قربان صدقه می‌رفت دوست داشت. اما چیزی در درونش شکسته بود و بند دلش پاره شده بود. باید کسی مرهم می‌آورد برای دل زخم خورده‌اش. چشمانش را بست و آه بلندی کشید.
- اون روز که برای مصاحبه رفته بودم، کفش‌های شهاب رو دیدم؛ همونی بود که با هم رفته بودیم عیادت بابا! چون توی آسانسور سرم پایین بود و کفش‌هاش تو ذهنم مونده بود. حتی عطرش هم به نظرم آشنا اومد، اما اون‌قدر بی‌توجه بودم و استرس مصاحبه رو داشتم که فکرش رو هم نمی‌کردم که شهاب باشه. الان که فکر می‌کنم می‌بینم خود شهاب بوده. من باید از غیب شدن یهویش می‌فهمیدم. من تک‌تک لباس و اعضای بدن و بوی شهاب رو از برم، چطور اون‌قدر اون روز بی‌دقتی کردم؟
کلافه سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و دستی به موی خرمایی سرکش افتاده روی پیشانی‌اش کشید و آن را به پشت گوش انداخت.
- اما یه چیزی زهره، من نامه‌ها رو برای فامیلی فردوس می‌فرستادم اما شهاب جهان‌آراست، چه ربطی به هم دارن؟ دارم دیوونه میشم! اصلاً چرا شهاب باید بیاد به بابا کمک کنه؟ چرا باید خودش رو چند پله از اینی که هست پایین‌تر نشون بده؟ آخ شهاب دیوونم کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
زهره او را بیشتر در آغوش فشرد و بوسه‌ای به سر او زد.
- انقدر فکر و خیال نکن! دیوونه میشی ها! تا از خودش نپرسی نمی‌فهمی! حاج‌محمود هم معلوم بود یه چیزهایی می‌دونست که آدرس رو داد و فرار کرد. ندیدی چجوری نگاهمون می‌کرد و فلنگ رو بست؟
دستی لای موی لختش کشید و چند تار بیرون آمده روی پیشانی‌اش را به بالا هدایت کرد.
- خسته‌م زهره! خسته‌! از خودم، از همه! از خودم خسته‌م با اینکه این‌ها رو هم فهمیدم و هزار تا سوال توی ذهنم دارم، اما ذره‌ای تنفر ازش به دل نگرفتم! خسته‌م از این عشق! لعنت به من!
***
نگاهش را از موزاییک سفید کف مطب گرفت و با با بلند کردن سر به دکتر شمس که سر در کاغذ جواب ام‌‌آر‌آی کرده بود چشم دوخت. دکتر شمس دستی به ریش پروفسوری جوگندمی‌اش کشید و با بلند کردن سر، چشمان خاکستری‌اش را به نگاه پرسشگر او دوخت.
- ببین شهاب جان! من چند ماهه پیش هم بهت گفتم که با توجه به بیماری مادرت و ژنتیکی بودنش تشخیص من تومور مغزی از نوع مننژیوماست. خوشبختانه گریدش باید پایین باشه که فعلاً فقط علائم سرگیجه و تهوع و استفراغ و سردرد و بی‌حالی سراغت اومده، اما اگه مثل این چند ماه سرسریش بگیری و جلوی پیشرفتش رو نگیری، می‌تونه به درجه بالاتری بره و روی دید و حافظه و تمرکز و حتی تعادل راه رفتن و غیره تأثیر بذاره و زندگی رو برات سخت کنه.
همزمان از روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش با دست گذاشتن روی میز شیشه‌ای جلوی دستش بلند شد و در حالی که به‌سمت مبل چرم قهوه‌ای کنار شهاب می‌رفت ادامه داد:
- اگه عمل کنی هم راه تشخیص قطعی رو برای ما راحت می‌کنی و هم درمانت جلو میفته.
احساس گرما و تهوع می‌کرد. عرق سردی روی پیشانی و پشت سرش نشسته بود و چیزی در دلش می‌جوشید. کلافه تکیه‌اش را از مبل برداشت و کت سورمه‌ای رنگش را از تنش خارج کرد و روی پا گذاشت.
- دکتر این کارها فقط آزرده کردن من و اطرافیانم رو بیشتر می‌کنه! مگه همین حرف‌ها رو برای مادرم نزدین؟ من ته این راه رو می‌دونم! نمی‌خوام با امیدواری الکی دل بقیه رو خوش کنم و خودم رو زیر تیغ جراحی ببرم‌ و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
دکتر شمس گوشی پزشکی را درون جیب روپوش سفیدش گذاشت و روی مبل نشست. دست جلو برد و چشمان بادامی شکل پشت عینک گردش را به او دوخت.
- امید رو خدا میده! این حرف‌ها از تو بعیده! عمر مادرت همون‌قدر بوده و قرار بوده توی اون سن با اون وضعیت از دنیا بره، اما کی گفته که قرار تو هم مثل اون بشی؟ چون بیماری اون رو داری؟ وضعیت تو خیلی بهتر از مادرته و دنیای بیمارتون از علائم گرفته تا بقیه خیلی متفاوت اما یه‌جورایی شبیه و عجیب!
دست روی دست سرد شهاب که روی دسته‌ی فلزی صندلی بود گذاشت و خود را جلوتر کشید و لب‌های نازکش را به حرکت درآورد.
- به‌شرطی که نذاری به درجه مادرت برسه و برای عمل دست بجونبونی! پیشنهادم اینه که با توجه به محدودیت‌های درمان در ایران و تحریم‌ها، خارج از کشور عمل کنی!
هم‌زمان از روی مبل بلند شد و دوباره به روی صندلی پشت میزش نشست و صدای بدی را در اثر برخورد چرخ‌ها با کف موزاییک ایجاد کرد. خودکار را درون دستش چرخاند و لحظه‌ای به پرده‌ی کرکره مانند کرمی روبه‌رویش خیره شد. چشم از آن گرفت و کاغذ نسخه نویسی‌اش را از کنار قاب چوبی عکس پسر تپل ده ساله‌اش برداشت و شروع به نوشتن کرد.
- وظیفه‌ی منه که کارم رو درست انجام بدم و راه حل‌ها رو هم برات توضیح بدم! کارهات رو ردیف کن برای پنج روز دیگه!
دست از نوشتن برداشت و از بالای عینکش که روی بینی قلمی‌اش جلوتر آمده بود نگاه کرد.
- اگه بخوای من اینجا هم عملت می‌کنم، اما بری اون طرف بهتره! دو تا نامه می‌نویسم اگه برای اون طرف اوکی شدی خودم با بیمارستان هماهنگ می‌کنم فقط زودتر تصمیمت رو بگیر.
لبخندی زد و ادامه داد:
- تا همین‌جاش هم که بخوام اون طرف هماهنگ کنم کلی برات پارتی بازی کردم!
نگاه از تابلوی رنگ و روغن مغز آدمی که رنگ‌های رنگین کمانی درونش را شکل‌های عجیب دربرگرفته بود و گلی از بالایش بیرون آمده بود گرفت و نگاهش را به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
***
با بیرون آمدن شهاب، استارت ماشین را زد. نگاهی به زهره کرد و با سوار شدن و راه افتادن ماشین توسط یوسف《 برویی》 گفت و سرش را به صندلی شاگرد تکیه داد. همین دیشب تصمیمش را گرفته بود که با تعقیب دوباره شهاب و رفتن به آن خانه، برود و بازخواستش کند و ته و توی ماجرا را درآورد.
***
با وارد شدن ماشین شهاب به داخل کوچه، زهره در پی‌اش بر سر کوچه توقف کرد و چراغ‌هایش را خاموش کرد. ارغوان سر بلند کرد و با دیدن پلاک سفید که نام خاطره سبز حک شده بود، دندان به لب گرفت و نفس صدادارش را بیرون داد. درست بود، این کوچه، این نام، این واژه‌ی خاطره‌ای که در چشمانش پررنگ و پررنگ‌تر میشد؛ همان آدرس بی‌سر و تهی بود که فقط نام کوچه خاطره‌ی سبزش آشکار و هویدا بود. با پیاده شدن و وارد شدنشان به خانه، زهره وارد کوچه شد و رو‌به‌روی درب سیاه رنگ ویلایی پارک کرد. بدون کلامی ترمز دستی را کشید و با ارغوان پیاده شدند. آن خانه ویلایی از چیزی که از دور دیده بودند مجلل‌تر و زیباتر بود. دست لرزانش را برای زدن زنگ بالا برد. مردد بود هنوز هم از فهمیدن آنچه نباید می‌فهمید و راز شهاب، ترس و واهمه داشت. انگشت اشاره‌ی بالا برده برای فشردن آیفون را درون مشتش پنهان کرد و نگاهش را به چشمان منتظر زهره دوخت.
- چته؟ بزن دیگه!
صدای زهره بود که از دست دودلی‌های دیشب تا به الان او داشت دیوانه میشد. آدامسش را جوید و با چشمان درشت شده به او خیره شد.
- نکنه این همه حرف زدیم و اومدیم باز تصمیم گرفتی برگردیم؟
بدون مجال دادن به او، با شتاب قدم برداشت و در نگاه ترسان و بهت زده‌ی او دکمه زنگ آیفون را فشرد.
صدای 《کیه》 پیرزن، زهره را با ترس تکان داد و خنکی خاصی را تا بناگوشش احساس کرد. فکر اینجایش را نکرده بود. حالا چه می‌گفت؟ می‌گفت با که کار دارد؟ ارغوان که صدای 《کیه》 گفتن چند باره خاتون را شنیده بود با صدای لرزان و گرفته لب زد:
- ببخشید یه لحظه میشه بیاین دمه در؟ با آقاشهاب کار دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
صدای خاتون در چند لحظه صبر کنین و همزمان صدا زدن یوسف گم شد و با صدای تیلیک که در اثر برخورد گوشی بود قطع و همزمان درب با صدای قیژی باز شد. آن حیاط ویلایی و درختانش و ابهت آن، هر دو را به بهت انداخته بود. صدای کلش‌کلش برخورد دمپایی با سنگ فرش، زهره را به خود آورد و با نزدیک شدن به ارغوان و کوبیدن با آرنج به پهلویش او را به داخل ویلا هل داد. یوسف با نزدیک شدن به آن‌ها و دیدن آن دو چهره‌ی آشنا رنگ از رخسار سبزه‌اش پرید و راه نیامده را با چند قدم عقب رفتن به حالت دو بازگشت. از کار یوسف هر دو بهم نگاهی انداختند و قدم‌هایشان را با سرعت بیشتری برداشتند. نگاهش را از درخت بهارنارنج و بویی که به مشامش می‌رسید، گرفت و با نزدیک شدن به درب ورودی ساختمان، ناگهان قامت استوار شهاب را در چهارچوب درب دید. آنقدر تپش قلب گرفته بود که صدای تالاپ‌تالاپش را به وضوح می‌شنید. برای لحظه‌ای حس کرد تمام بدنش از کار افتاده است. لرزی که از نسیم خنک از لابه‌لای درختان سرسبز به روی صورتش می‌نشست، تمام بدنش را به رعشه انداخت و باعث شد همزمان هر دو دستش را روی سی*ن*ه در هم چفت کند. زهره با دیدن لرزش بدن او سریع دست دور شانه‌ی او انداخت و او را که بر سر جایش میخکوب شده بود و تمام وجودش دو چشم و خیره به شهاب بود را به حرکت درآورد.
شهاب دست از چهارچوب مشکی رنگ درب گرفت و تنها صدای یوسف در سرش اکووار چرخید.
-آقا این‌ها از کجا پیداشون شد؟!
حاج محمود آنقدر با خود کلنجار رفته بود که عاقبت با دلشوره و گواه بد، دلش نیامده بود که به او خبر ندهد و صبح با او تماس گرفته بود و تمام ماجرا و آدرس دادنش را بازگو کرده بود. وقتی متوجه شد که دو روز است که از آدرس گرفتنشان گذشته و نیامده‌اند به خیال خودش فکر کرده بود که حالاحالاها نمی‌آیند و امروز بعد از ملاقات با دکتر‌شمس یک‌راست پیش آقاجانش برود و بگوید که ارغوان فهمیده و می‌خواهد همه‌چیز را به او بگوید، اما همیشه آن‌طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود؛ ورق برایش خوش برنگشته بود و آن‌ها زودتر رسیده بودند و حالا تشت رسوایی‌اش از بام افتاده بود.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
با تکان دست یوسف به روی شانه‌اش به خود آمد. با دو گوی عسلی‌اش به او خیره شد. چرا زبانش بند آمده بود؟ چرا نمی‌توانست کلمات را کنار هم بچیند و حرف بزند؟ نکند تومورش آنقدر در این ثانیه‌ها پیشرفت کرده بود که به قول دکتر‌شمس قدرت تکلمش را از دست داده بود؟ چشمانش روی حرکت لب‌ها و خال بالای ارغوان ثابت ماند و تنها یک کلمه با صدای ظریف و‌ دخترانه‌ اما لرزان و لبریز از بغض او شنید.
- چرا؟!
این چرا حرف‌ها داشت. استرس آنقدر وجودش را گرفته بود که ضعف بدی را در تک‌تک سلول‌هایش حس می‌کرد. درد چکشی‌واری را در سرش احساس می‌کرد. چرا در برابر این دختر خود را باخته بود؟ چرا از خراب شدن وجهه‌اش پیش او می‌ترسید؟ او تنها یک چرا پرسیده بود، اما برای شهاب هزاران معنی می‌داد. به ناگاه چیزی مانند سوت وزوز مانندی در گوشش پیچید و سرگیجه بدی را حس کرد. ارغوان و آن محیط سرسبز انگار که روی نوار دایره‌مانندی تند‌تند در حال چرخش بودند و نور دیدگانش را تحت تأثیر قرار داده بود. نفهمید چه شد، به یک‌باره همه‌جا تاریک شد، پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد اما اوضاع بدتر شد و نزدیک شدن ارغوان به‌ خود را به حالت تارمانندی دید و همه‌جا یک‌دفعه در برابر چشمانش تاریک شد.
***
نگاهش روی شهابی که از حال رفته بود و سرم قندی_نمکی توسط همتا به دستش وصل شده بود ثابت ماند. باورش نمی‌شد که شهابش همان شهابی که او را قوی و تنومند دیده بود، این‌طور جلویش از حال برود. حالا که دقیق‌تر نگاهش می‌کرد لاغر شدنش را کاملاً به چشم می‌دید. آن هیکل زیبا، سیکس پک‌دار نبود، اما تناسب اندامش، زیبایی خودش را داشت. با باز شدن چشمانش از خاتون گرفته تا پرویزخانِ پیپ به دست، دورش حلقه زدند. دست در دست زهره گذاشت و با پایی لرزان از دو پله‌ی کرم رنگ پارکت شده بالا رفت‌. با صدای شهاب که جمله‌ی دیدین آخرش فهمید را زمزمه می‌کرد بر سر جایش میخکوب شد و نگاه پرویزخان رویش ثابت. چه می‌دید؟ چقدر این دختر شباهت عجیبی به مادرش داشت؛ به همان معشوقه‌ی قدیمی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین