- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
نگاهش به خال بالای لب دخترک خیره ماند. آخ از آن خال لب و خنده دلکش نرگس! پیپ مشکیرنگ روی لبش ثابت ماند و تنها یه کلمه از دهانش خارج شد.
- نرگس.
مگر یادش رفته بود! اصل ماجرا سر نرگس بود؛ نرگس و هواخواهانش! حتی طلعت هم که به رسم آشنایی پدرانشان، با او وصلتشان سر گرفته بود، نتوانسته بود روی حرف آقاجانش حرف بزند. درست صبح روز عقدشان، پرویزخان همهچیز را برایش گفته بود و از این عشق فراموش نشده حرفها زده بود، اما مگر توانسته بود آن را، علت نه گفتنش بداند و آقاجانش را راضی کند که وصلت را بهم بزند؟ نه! این کار نشد، بود! آنها تاجر بودند و این ازدواجها از سر مصلحت دو خانواده و اعتقاد داشتن به اینکه عشق و علاقه بعداً خودش میآید، دختر و پسر را راهی خانه بخت میکردند. حالا حساب آنها با آن اتفاق رخ داده و آبروریزی قبلش که دیگر جدای از این حرفها بود. طلعت هم به اجبار سکوت کرده بود و سالها با این عشق نهفته در سی*ن*هی پرویز یعنی همسرش مدارا کرده بود. چه شبهایی که در عالم مستی، نام نرگس را بر زبان میآورد و با او هم خواب میشد و عاقبت آنقدر گریه کرده بود و از زجر پنهانیاش غصه در دلش ریخته بود تا شد غدهای در سرش و جانش را گرفت و ارثیهای شد برای شهابش.
ارغوان با شنیدن نام مادرش و آن نگاه پر از حرف، با چشمان حیرت زده قدم به جلو برداشت و چشم به دو گوی میشی او دوخت. چیزی در سرش جولان میداد و حالش را بد میکرد. لبهای رنگ پریده و لرزانش را به حرکت درآورد و با لکنت پرسید:
- ش... شما... شما مادر من رو از کجا میشناسین؟!
با حرکت لبهای دخترک به خود آمد. بند را آب داده بود چون این سوال نه تنها سوال ارغوان، بلکه شهاب و کل جمع حاضر اما الا خاتون بود. اما مگر خودش نگفته بود که خسته شده و میخواهد همهچیز را بگوید و خودش و شهاب را راحت کند؟ برای اولین بار دود پیپش باعث سرفهاش شد و چهرهاش را مانند لبو قرمز کرد. یوسف با کلام خاتون که 《یکم آب بیار 》راهی آشپزخانه شد.
- نرگس.
مگر یادش رفته بود! اصل ماجرا سر نرگس بود؛ نرگس و هواخواهانش! حتی طلعت هم که به رسم آشنایی پدرانشان، با او وصلتشان سر گرفته بود، نتوانسته بود روی حرف آقاجانش حرف بزند. درست صبح روز عقدشان، پرویزخان همهچیز را برایش گفته بود و از این عشق فراموش نشده حرفها زده بود، اما مگر توانسته بود آن را، علت نه گفتنش بداند و آقاجانش را راضی کند که وصلت را بهم بزند؟ نه! این کار نشد، بود! آنها تاجر بودند و این ازدواجها از سر مصلحت دو خانواده و اعتقاد داشتن به اینکه عشق و علاقه بعداً خودش میآید، دختر و پسر را راهی خانه بخت میکردند. حالا حساب آنها با آن اتفاق رخ داده و آبروریزی قبلش که دیگر جدای از این حرفها بود. طلعت هم به اجبار سکوت کرده بود و سالها با این عشق نهفته در سی*ن*هی پرویز یعنی همسرش مدارا کرده بود. چه شبهایی که در عالم مستی، نام نرگس را بر زبان میآورد و با او هم خواب میشد و عاقبت آنقدر گریه کرده بود و از زجر پنهانیاش غصه در دلش ریخته بود تا شد غدهای در سرش و جانش را گرفت و ارثیهای شد برای شهابش.
ارغوان با شنیدن نام مادرش و آن نگاه پر از حرف، با چشمان حیرت زده قدم به جلو برداشت و چشم به دو گوی میشی او دوخت. چیزی در سرش جولان میداد و حالش را بد میکرد. لبهای رنگ پریده و لرزانش را به حرکت درآورد و با لکنت پرسید:
- ش... شما... شما مادر من رو از کجا میشناسین؟!
با حرکت لبهای دخترک به خود آمد. بند را آب داده بود چون این سوال نه تنها سوال ارغوان، بلکه شهاب و کل جمع حاضر اما الا خاتون بود. اما مگر خودش نگفته بود که خسته شده و میخواهد همهچیز را بگوید و خودش و شهاب را راحت کند؟ برای اولین بار دود پیپش باعث سرفهاش شد و چهرهاش را مانند لبو قرمز کرد. یوسف با کلام خاتون که 《یکم آب بیار 》راهی آشپزخانه شد.
آخرین ویرایش: