جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,485 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
نگاهش به خال بالای لب دخترک خیره ماند. آخ از آن خال لب و خنده دلکش نرگس! پیپ مشکی‌رنگ روی لبش ثابت ماند و تنها یه کلمه از دهانش خارج شد.
- نرگس.
مگر یادش رفته بود! اصل ماجرا سر نرگس بود؛ نرگس و هواخواهانش! حتی طلعت هم که به رسم آشنایی پدرانشان، با او وصلتشان سر گرفته بود، نتوانسته بود روی حرف آقاجانش حرف بزند. درست صبح روز عقدشان، پرویزخان همه‌چیز را برایش گفته بود و از این عشق فراموش نشده حرف‌ها زده بود، اما مگر توانسته بود آن را، علت نه گفتنش بداند و آقاجانش را راضی کند که وصلت را بهم بزند؟ نه! این کار نشد، بود! آن‌ها تاجر بودند و این ازدواج‌ها از سر مصلحت دو خانواده و اعتقاد داشتن به اینکه عشق و علاقه بعداً خودش می‌آید، دختر و پسر را راهی خانه بخت می‌کردند. حالا حساب آن‌ها با آن اتفاق رخ داده‌ و آبروریزی قبلش‌ که دیگر جدای از این حرف‌ها بود. طلعت هم به اجبار سکوت کرده بود و سال‌ها با این عشق نهفته در سی*ن*ه‌ی پرویز یعنی همسرش مدارا کرده بود. چه شب‌هایی که در عالم مستی، نام نرگس را بر زبان می‌آورد و با او هم خواب میشد و عاقبت آنقدر گریه کرده بود و از زجر پنهانی‌اش غصه در دلش ریخته بود تا شد غده‌ای در سرش و جانش را گرفت و ارثیه‌ای شد برای شهابش.
ارغوان با شنیدن نام مادرش و‌ آن‌ نگاه پر از حرف، با چشمان حیرت زده‌ قدم به جلو برداشت و چشم به دو گوی میشی او دوخت. چیزی در سرش جولان می‌داد و حالش را بد می‌کرد. لب‌های رنگ پریده‌ و لرزانش را به حرکت درآورد و با لکنت پرسید:
- ش... شما... شما مادر من رو از کجا می‌شناسین؟!
با حرکت لب‌های دخترک به خود آمد. بند را آب داده بود چون این سوال نه تنها سوال ارغوان، بلکه شهاب و کل جمع حاضر اما الا خاتون‌ بود. اما مگر خودش نگفته بود که خسته شده و می‌خواهد همه‌چیز را بگوید و خودش و شهاب را راحت کند؟ برای اولین بار دود پیپش باعث سرفه‌اش شد و چهره‌اش را مانند لبو قرمز کرد. یوسف با کلام خاتون که 《یکم آب بیار 》راهی آشپزخانه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
سرفه آخر را که زد یوسف لیوان به دست به‌سرعت کنارش ایستاد.
- آقا یکم آب بخورین!
لیوان را از داخل بشقاب سرامیکی سفید رنگ برداشت و یک‌سره سر کشید.خنکی آب، آتش درونش را کم کرد. لیوان را به دست یوسف داد و دستی دور دهانش کشید.
- بهتره بشینی؛ چون این قصه سر دراز داره!
با اتمام جمله‌اش خود روی اولین مبل تک نفره شرابی رنگی که در زیر پله‌ی مارپیچ وسط سالن بود نشست و با تحکمِ نگاهش او و زهره را وادار به نشستن آن هم درست رو‌به‌رویش روی مبل دو نفره کرد. خاتون و یوسف《با اجازه‌ای》 گفتن و آن مجلس خانوادگی را ترک کردند. پا روی پا انداخت و دست در جیب جلیغه‌ی سرمه‌ای رنگش کرد و فندک مربعی شکل طلایی دور نقره‌ای رنگ را از آن بیرون کشید و با بالا انداختن اهرمش، پیپش را روشن کرد. کامی از آن گرفت و با بیرون فرستادن دودش، کلامش را آغاز کرد.
- وقتی جوون بودم یه رفیق داشتم که از برادر بهم نزدیک‌تر بود. جای برادر نداشته‌م دوسش داشتم. همسایه دیوار به دیوار هم بودیم. این رفاقت از رفاقت و شراکت آقام با آقاش شروع شد. دست بابای جفتمون به دهنشون می‌رسید، اما چون از طرف پدربزرگم ارثیه‌ی کلونی به آقام رسیده بود، وضع مالی آقام بهتر بود. شراکت و رفاقت آقام با آقاش، رفاقت من و اون رو بیشتر کرد؛ طوری که بدون هم آب نمی‌خوردیم، هم‌ پیاله هم شده بودیم. طوری شد که رفت و اومد خونوادگی هم کم‌کم پیدا کردیم. جفتمون زبر و زرنگ بودیم؛ از پس کارها برمی‌اومدیم. همه از این رفاقت و برادری استقبال کردن، به خصوص آقام! حتی سربازی رفتنمون هم باهم بود؛ آقام پارتی بازی کرد که با هم تو یه منطقه بیفتیم که افتادیم. بعد سربازی به پیشنهاد آقام که آشنا توی کار چوب و این چیزها داشت، رفتیم نجاری یاد گرفتیم. بعد کلی کاربلد شدن یه کارگاه راه انداختیم. کلی براش زحمت کشیدیم؛ اونقدری که چند سال بعد سری تو سرا دراوردیم و شدیم کاربلد این کار. سفارش‌هامون سر به فلک گذاشته بود؛ با هم شریک شدیم حتی تو خرید کارگاه! البته که آقامم هوامون رو داشت. چند سالی گذشت. تحکم روابط خونوادگیمون هم بیشتر شد. فروغ، خواهرم، عزیزدردونه بابام عاشق شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
دستی به صورت سه‌تیغ شده‌اش کشید. کلافه لب به دندان گرفت. یادآوری گذشته اذیتش می‌کرد. این گذشته‌ی لعنتی دوباره بقچه‌اش داشت باز میشد و بوی خاطرات کپک گرفته‌اش بلند. با حرص نفس صداداری کشید و پره‌های بینی‌ عقابی‌اش را باز‌تر کرد.
- عاشق رفیقم! این رو توی نامه‌ی آخرش نوشته بود. فروغ یه روز که من نبودم میره کارگاه و از عشقی که بهش داشته میگه که عاشقش شده. بهش میگه اگه من رو نگیری دیگه ازدواج نمی‌کنم و اگه ازدواج کنی خودم رو می‌کشم. رفیقم، داداشم، همون که جونش برام در می‌رفت، دلش می‌سوزه و قبول می‌کنه. توی اون همه سال رفاقت هیچ‌وقت از عشق و عاشقی حرف نزده بود به خصوص برای فروغ. به چند وقت نکشید دیدم تو خودشه، اما هیچی نمی‌گفت. آخرش اومدن خواستگاری. آخ از خوشحالی فروغ‌.
نگاهش به تابلوی رنگ و روغن دختر حریر سپیدپوش که روی اسب مشکی‌ای در حالی تاختن بود، ثابت ماند و در دود پیپش محو شد. او در گذشته غرق شده بود و زمان را از دست داده بود و فقط لب‌هایش بود که تکان می‌خورد، بدون آن که پلک بزند و چشم از تابلو بردارد. آن دختر سوار بر اسب عجیب شبیه فروغ بود.
- شب خواستگاری، فروغ تو پوست خودش هم نمی‌گنجید. اونقدر خوشحال بود که همه فهمیده بودن این فروغه که بیشتر عاشقه. آقام، رفیقم رو دوست داشت عین من! با اینکه قرار بود دو هفته دیگه نامزد کنن، اما این آدم دیگه اون آدم نبود. کمتر می‌اومد. کمتر حرف میزد. کمتر هم کلامم میشد؛ انگار ازم فرار می‌کرد. انگار ازم یه چیزی رو پنهون می‌کرد. اون موقع همزمان یه دختری به محلمون اومده بود که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌اومد.
مکثی کرد و نگاه از تابلو گرفت و به چشمان عسلی و درشت ارغوان خیره شد.
- چشم‌هاش خیلی شبیه تو بود؛ حتی اون خال بالای لبش! با اون خنده‌ای که هیچ‌وقت از خاطر کسی نمی‌رفت. مسیری که دختر برای کلاس گلدوزیش می‌رفت دقیقاً توی خیابون کارگاه ما بود. حجب و حیاش زبون زد بود. چند وقتی بود زیر نظر می‌پایدمش. نفهمیدم کی و چجوری اما به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- دختر زبل بود! پا نمی‌داد به کسی! همه جوره امتحانش کردم، دست خودم نبود دلم گیرش افتاده بود، اما نمی‌دونستم رفیقم، داداشم، نامزد خواهرم هم عاشقش شده. عاشق نرگس و اون خال لبش. یه شب مسـ*ـت بودم و رفتم کارگاه. می‌خواستم باهاش حرف بزنم و در دل کنم عین قدیم‌ها! دیدم داره کار می‌کنه. با خوشحالی و سرمستی گفتم: وقت داری؟ حتی حواسش به بوی الکلی که همیشه ازم شاکی میشد هم نبود. گفت: اتفاقاً من هم باهات کار دارم. خوشحالیم رو ندید و نپرسید؛ انگاری چیزی که توی مخش بود و اذیتش می‌کرد مانع فهمیدنش میشد. من‌من می‌کرد‌، آروم و قرار نداشت؛ هی این پا و اون پا می‌کرد. اصلاً حواسش به من و حرف‌هام نبود. گفت: میشه قبل اینکه بگی یه چیزی بهت بگم؟ گفتم بگو داداش! خودم رو فراموش کردم؛ آخه حرف داداشم وسط بود، تنها رفیق روزهای سخت و جوونیم! باید اول می‌فهمیدم دردش چیه، چرا مثل همیشه نیست.
با سرفه‌ی زهره کلامش را قطع کرد. از بهت حرف‌هایی که می‌شنید آب دهانش به گلویش پریده بود. نگران نگاهش را از شهاب گرفت و به نیم رخ ارغوان که با اخم خیره پرویزخان شده بود دوخت. دود پیپش را بیرون داد و بی‌توجه به او ادامه داد:
- گفت: می‌دونی که نامرد نیستم، می‌دونی که مرام دارم، اما دلم رفته. اونجا بود که بهم گفت این فروغ بوده که اول رفته خواستگاری و چون پای ناموس من وسط بوده اون هم دلش سوخته و قبول کرده. گفت حالا که هنوز انگشتری رد و بدل نشده بهتره همین جا ختم به خیر بشه. گفت دست خودش نیست؛ عاشق شده اون هم عاشق دختری که ته خیابونمون میره کلاس گلدوزی. دنیا رو سرم خراب شد. برای ما اون شب خواستگاری و قرار چند هفته بعدش برای نامزدی، دیگه نامزدی حساب میشد؛ یعنی آقام اینجوری می‌گفت. حالا داداشم که نامزد خواهرمه جلوم وایساده و برای رها شدن خودش، از خواستگاری و دلسوزی خودش برای فروغ میگه، به غیر اون، دوتایی یه عشق داشتیم اون هم عشق به نرگس. نموند که حرف بزنم، نمی‌دونم از شرمش بود یا از حرف نداشتنش یا پافشاری روی حرفش. سرش رو انداخت پایین و رفت. در واقع ازم فرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- آقاش تا فهمید طردش کرد؛ آخه حرف رفاقتش با آقام بود. اون هم پاش رو کرده بود توی یه کفش که فقط نرگس! آقاش تهدیدش کرده بود که از ارث محرومت می‌کنم، اما اون پیه همه‌چیز رو به خودش مالیده بود، راستی‌راستی عاشق شده بود! تنهایی و یواشکی با اختر خانم مادرش یه شب که حاجی صمد آقاش نبود میرن خونه نرگس خواستگاری. اختر خانم رک و پوست کنده میگه که حاجی راضی نبوده و همه‌چیز رو تعریف می‌کنه نرگس هم قبول می‌کنه. حسن کم کسی نبود؛ بر و رو داشت، چهارشونه بود و قد بلند، فردینی بود واسه خودش. نرگس هم دلش رو باخته بود؛ اون هم به حسن به حسن ستوده!
همزمان صدای زنگ لایت موبایل همتا بلند شد. سریع با گفتن《ببخشید》 از داخل جیب شلوار جین کبریتی‌اش بیرون آورد و دکمه‌ی مشکی رنگ کنارش را فشرد و آن را بی‌صدا کرد. آنقدر هضم حرف‌های پرویزخان سنگین بود که همه در بهت فرورفته و صدایی از هیچ‌ک.س در نمی‌آمد. با شنیدن نام پدرش نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. انگار بر دهانش قفل زده بودند؛ زبانش از تعجب آنقدر سنگین شده بود که توان تکان دادنش را نداشت. پرویزخان نگاه پرنفوذش را به چشمان درشت‌ شده‌ی دختر روبه‌رویش دوخت.
- نرگس هم فقط میگه برو از فروغ حلالیت بطلب. نرگس بابا نداشت اما دو تا داداش‌هاش که جونشون بود و خواهرشون وقتی می‌بینن که نرگس هم دلش رو باخته قبول می‌کنن و بدون حاجی عقد می‌کنن. حاجی وقتی فهمید آتیش گرفت؛ خورد شد جلوی آقام، حتی تا مرز سکته هم رفت و توی همون بیمارستان درجا از ارث محرومش کرده بود. پیغام فرستاده بود که دیگه حق نداره پاشو بذاره توی خونه‌ش و از خونه طردش کرد.
برای اولین بار صدای پرویزخان از بغضی که چندین سال بود در گوشه‌ی گلویش خاک گرفته بود و حالا مانند غده‌ی چرکی سرباز کرده بود لرزید. همزمان با حرص پیپش را درون مشتش فشرد و ادامه داد:
- اون روزی که خبر پیچید، فروغ دیگه اون فروغ نبود. حسن اومده بود از فروغ و من حلالیت بطلبه. کاش نمی‌اومد؛ یکی بهش نگفت آخه نامرد تو با چه رویی اومدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- فروغ حالش بد بود، بدون کلامی رفت تو اتاق، اما دیگه بیرون نیومد. فروغ واقعاً عاشق حسن بود. اونقدر قرص خورده بود که تا ابد تو اتاق تاریک قبر خوابید.
شهاب و همتا درست می‌دیدند. این پرویزخان بود؛ پدرشان که حالا دست روی چشمانش گذاشته بود و شانه‌هایش بی‌صدا از گریه تکان می‌خوردند. غم از دست دادن خواهر هنوز هم بعد از سال‌ها آن هم با آن سن کم و آن اتفاق برایش تازه بود. جای فروغ سالیان سال بود که در بینشان خالی بود. جو بدی ایجاد شده بود؛ بغض در گلوی تک‌تکشان چنبره بسته بود. سر بلند کرد و دستی به چشمان نمناکش کشید. دخترک روبه‌رویش با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود، دهان باز کرده بود حرف بزند. نه! الان وقت حرف زدن و سوال پرسیدن او نبود! مهلت حرف زدن و فکر کردن را از آن‌ها گرفت و با گذاشتن عینک گردش، صدای گرفته‌اش را صاف کرد و رو به همتا آرام نجوا کرد:
- اون یکی پیپم رو بیار!
همتا نگاهش را به پیپ شکسته در مشت آقاجانش دوخت و بدون کلامی بدو‌بدو از پله‌ها بالا رفت. پرویزخان چشم از دختر رو‌به‌رویش گرفت و به شهابش که تازه این حرف‌ها را می‌شنید دوخت.
- می‌دونم هزار تا سوال تو ذهنته؛ این‌ها رو برای تو هم نگفتم. صبر داشته باش! به اونجایی که تو هم هزار بار ازم پرسیدی و جوابی برات نداشتم می‌رسیم!
لبان نازکی که در اثر فشار عصبی‌ رو به کبودی میزد را با زبانش تر کرد. فشار عصبی رویش مانند کوه سنگینی می‌کرد‌. به عادت همیشه در این لحظه‌های دلهره‌آورش با پایش روی پارکت ضرب گرفت و صدای تق‌تقی را ایجاد کرد. خیره به پارکت ادامه داد:
- اون هیچ‌وقت نفهمید چه بلایی سر فروغ و ما اومد و توی یه چشم بهم زدن بی‌سر و صدا از اون محله رفت. ازش کینه گرفتم؛ نه فقط من، بلکه کل خونواده‌م! هیچ‌چیزی بهش ضربه نمیزد الا این که همین بلا رو سرش بیارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- یه خواهر داشت که از فروغ چند سالی کوچیک‌تر بود. تا حالا به هیچ چشمی بهش نگاه هم نکرده بودم اما تصمیمم رو گرفته بودم، حسن بد ضربه‌ای بهم زده بود. با آقام حرف زدم گفتم کینه کردم و می‌خوام بهش ضربه بزنم. آقام از دست حسن کفری بود و داغ‌دار فروغش. تا حالا کسی جرات نکرده بود بلایی سر دارایی و زندگی آقام بیاره الا حسن. براش سنگین بود. بی‌برو و برگرد قبول کرد، خانم‌جونم می‌گفت آقات کینه‌ش از شتر هم شتری‌تره. رفتیم خواستگاری. حاجی بی‌هیچ حرفی و شرطی قبول کرد. سرش جلومون پایین بود و شرمنده. تا قبل شب عقد نه رفتم نه اومدم؛ حتی خرید عقد رو هم گذاشتم پای خانم‌جونم، من که از سر عشق و عاشقی و خوشی نمی‌خواستم ازدواج کنم که ذوقی داشته باشم؛ فقط کینه داشتم و منتظر شب عقد بودم؛ بله رو که داد همون شب، اولین ضربه رو بهش زدم. گفتم که عاشق نرگسم و برای چی باهاش ازدواج کردم.
چرا این گذشته‌ی سر به مهر کلافش آنقدر سردرگم بود. هر چه نخش را می‌کشید تا گره‌اش باز شود گره‌اش کورتر میشد و حقایق بدی را آشکار می‌کرد. چانه‌اش را روی دستی که به عصا گرفته بود گذاشت. صدایش می‌لرزید و این برای پرویزخان بد بود.
- می‌خواستم دق کنه! می‌خواستم جلوی من و آقام پرپر بشه و خبرش به گوش اون رفیق نارفیق برسه و دلمون خنک بشه. می‌خواستم روح فروغ آروم بگیره، اما طلعت، خانم‌تر از این حرف‌ها بود. هیچ‌وقت هیچ گله و شکایتی نکرد. هیچ وقت... .
سکوت کرده بود. حالش بد بود؛ مهربانی و مظلومیت طلعت، دلش را سوزانده بود. امان از آن کینه‌ی لعنتی!
- با مادر من چیکار کردی؟
با صدای گریان همتا که از روی پله‌ی یکی به آخر مانده، سوالش را پرسیده بود از روی مبل برخاست. همزمان شهاب دست روی دسته‌ی چوبی کنده‌کاری شده‌ی مبل سه نفره‌ای که رویش خوابیده بود گذاشت و در حالی که با سرگیجه‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد از جایش بلند شد. سرم رو به اتمام را با عصبانیت از دستش کشید و با صدای دورگه از خشم جلو آمد.
- چطور دلتون اومد با مادر مظلومم این کار رو بکنین؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
طلعت را با آن همه شکنجه‌ای که داده بود و آن توموری که از غصه در سرش ایجاد کرده بود از دست داده بود و حالا داشت دو نفر مانده از افراد مهم زندگی‌اش را هم از دست می‌داد. او خوب می‌دانست که گذشته‌ را شخم بزند آن‌ها جلویش قدعلم می‌کنند‌. باید چنگی به این طناب پوسیده میزد تا راه نجاتی پیدا کند. همیشه با همان خودخواهی و حکم فرمایی‌اش تا به حال آن‌ها را در برابر خواسته‌هایش پیش خود ساکت نگه داشته بود؛ امتحان کرد شاید این بار هم در این اوضاع جواب دهد؛ پس صدایش را غضبناک سر داد و محکم عصایش را بر زمین کوبید.
- صدات رو برای من بالا نبر! من هنوز هم همون پرویز خانم! من هر کاری کردم هیچ‌وقت به طلعت خ*یانت نکردم؛ هزار بار می‌تونستم زن بگیرم اما نگرفتم!
خشم وجودش را فراگرفته بود. جرات به خرج داد و حرمت همیشه را فراموش کرد. از پله پایین آمد. برای اولین بار چشم در چشم پدر شد و با حرص انگشتان ظریفش را در مشت کوچکش فشرد و برای اولین بار بغض‌آلود بر سر آقاجانش فریاد زد.
- آره نکردین، اما... اما با رفتارهاتون مریضش کردین و دقش دادین!
قطره‌ی اشک سمجی از گوشه‌ی چشمان قرمزش به روی گونه‌‌ی گلگون از خشمش غلتید و با چشمان دریده در صورت قرمز پدر براق شد و گفت آنچه نباید می‌گفت.
- کاش شما به جای مامان مرده بودین!
طاقت از دست داد و بی‌اختیار دست بالا برد و سیلی محکمی بر گوش تک دخترش نواخت. این بی‌حرمتی را در هیچ‌کدام از دختران نسلشان تا به حال ندیده بود؛ خصوصاً دخترک نازپرورده‌اش که همیشه از او حذر داشت. صدای هین کشیده‌ی همتا با《نه》گفتن شهاب درهم آمیخته شد. تمام خشمش را درون چشمانش ریخت و به چشمان دو‌دو زده‌ی دخترک که اشک درونش حلقه بسته بود، خیره شد. همتا طاقت نیاورد و با شکستن بغضی که چانه‌اش را به لرزش درآورده بود ناگهان زیر گریه زد. همزمان از سر و صدا و گریه‌ی همتا، خاتون و یوسف سراسیمه با وحشت درب را باز کردند و در آستانه چهارچوب درب ظاهر شدند. خاتون با دیدن چهره‌ی گریان همتا و دست خون‌آلود ناشی از پارگی رگ شهاب، چنگی به صورتش زد و با بهت نگاه سرزنشگرش را به صورت برافروخته‌ی او دوخت.
- آقا چیکار کردین؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
همتا نگاه اشکبارش را از آقاجانش گرفت و با دیدن خاتون با هق‌هق به‌سمتش دوید. خودش را در آغوش دایه‌ی مهربانش انداخت و سر در سی*ن*ه‌اش های‌های گریه را سر داد. شهاب با حالی بدتر از قبل و توانی که انگار رمق آخرش بود، خودش را به او رساند. چشمان عسلی‌اش را که رگه‌های قرمزی گوشه‌هایش را احاطه کرده بود به آقاجانش دوخت.
- این همه‌وقت من رو عروسک خودتون کردین که برای اون گذشته‌ی لعنتی... .
همزمان انگشت اشاره‌اش را به‌سمت ارغوان نشانه گرفت.
- با دل این دختر بازی کنم. مادرم بس نبود؟ دیگه نه من رو می‌بینین نه همتا رو! این همه سال با همه‌‌چیزتون ساختیم، اما فکر این که مادرم رو جور دیگه‌ای آزار دادین داره دیوونم می‌کنه.
نیم رخ نگاهی به چهره‌ی متعجب و بهت زده‌ی ارغوان دوخت و در حالی که به‌سمت خاتون قدم برمی‌داشت زیر لب با بی‌حالی نجوا کرد:
- من رو ببخش! من نمی‌دونستم! من از هیچ‌کدوم این چیزها خبر نداشتم. نمون! ازت خواهش می‌کنم! بهتره با ما بیای بریم.
با رسیدن به خاتون ارغوان را در هاله‌ای از ابهام گذاشت و با یک عالمه سوال رها کرد. دست همتا را گرفت و از آغوش خاتون بیرون کشید و تلوتلوخوران به‌سمت درب راهی شد. مکثی کرد و آخرین نگاهش را به ارغوان دوخت. این دختر برایش مهم شده بود؛ خیلی هم مهم شده بود. دلش جوش او را میزد. رو به زهره که در حال کندن ناخنش از روی استرس بود کرد و نگاه ملتمسش را به او دوخت.
- نذار بمونه! از این گذشته‌ی لعنتی چیزهای خوبی در نمیاد!
آب دهانش را با استرس قورت داد. شهاب که بد ارغوان را نمی‌خواست؛ حداقل این یک مورد را خوب فهمیده بود. دست دور آرنج او انداخت و به‌سمت آن‌ها کشاند.
- بیا بریم!
انگار میخ به پایش کوفته بودند. میان دو راهی گیر کرده بود؛ از آن طرف شهاب و حرفش از آن طرف ادامه ماجرایی که داشت خیلی چیزها را مشخص می‌کرد مثل داشتن پسر عمه‌ای به نام شهاب. خاتون از ترس رفتن شهاب با آن حال خرابش، هیکل نه چندان درشتش را به او رساند. گوشه‌ی پیراهن گلدار سپیدش را چنگ زد و ملتمسانه نالید:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- آقا شما کوتاه بیا! دردت به سرم کوتاه بیاین! این پسر حالش خوب نیست. لجبازیش به خودتون رفته، بره دیگه رفته! شما به‌خاطره حالش کوتاه بیاین! نذارین این هم مثل طلعت بشه!
نه این اقتدار و خودخواهی و تحکم پذیری دیگر اینجای زندگی، در این لحظه جواب نمی‌داد. باید کاری می‌کرد. شهاب و همتا تنها دارایی‌اش بودند. می‌خواست التماس کند که نروند و بمانند و او را ببخشند، اما مگر غرور لعنتی‌اش می‌گذاشت تا پا روی خودخواهی و منم منمش بگذارد؟ خصوصاً که شهاب و همتا برای رفتن تنها یک قدم تا خارج شدن از درب ورودی فاصله داشتند. نه! او هیچ‌گاه این کار را حتی از بچگی هم یاد نگرفته بود، همیشه او بود که باید کسی را می‌بخشید. مصمم بودن آنها حرصش را بیشتر کرد. امان از آن شیطان رجیم که در وجودش رخنه کرده بود و نخوت را سر لوحه‌ی وجودی‌اش قرار داده بود. دلش از دست دو فرزندش پر بود؛ چرا آنها درکش نمی‌کردند؟ چرا همیشه از او شاکی بودند و هیچ‌گاه حق را به او نمی‌دادند؟ از آن‌ها رو برگرداند و عصایش را محکم بر زمین کوبید و ابهت صدای خشمگینش را بیشتر کرد. نباید خودش را از تب و تاب می‌انداخت وگرنه پرویزخان نبود.
- پاتون رو از این خوته بذارین بیرون دیگه نمی‌خوام ببینمتون!
صدای هق‌هق همتا روی اعصاب نداشته همه راه می‌رفت و اعصاب شهاب را بیشتر خورد کرده بود. دندان‌های سپیدش را روی هم فشرد. نه! پدرش عوض بشو نبود؛ حتی الان‌ که باید کوتاه می‌آمد هم، هنوز سوار خر ملایش شده بود. استرس برای آن مهمان ناخوانده‌ی درون مغزش سم بود و تمرکزش را هر لحظه از دست می‌داد. به لکنت افتاده بود و از درون می‌لرزید، اگر آن تن تنومند و قدرت بدنی را نداشت تا الان باید مانند بقیه‌ی بیمارانی که با آن، دست و پنجه نرم می‌کردند از پا درآمده باشد. به زور توانست تنها کلمات را نصف و نیمه ادا کند.
- ف... فکر... کن... ما... ب... ا... ما... مامان... مردیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین