- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
- چته؟ چرا اینقدر دویدی که نفست بالا نمیاد؟
زهره دست روی سی*ن*هی به خسخس درآمدهاش گذاشت و عاقبت، روی شکم خم شد و چند سرفهی کوتاه کرد و ارغوان را واداشت چند ضربه به پشتش بزند. نفسش که بالا آمد، بیهوا بطری را از دست او گرفت و یکدفعه سر کشید. با مزهی بدی که به دهانش نشست، چهرهاش را درهم کرد و به حالت عقمانند رویش را برگرداند و با چهرهی درهم و صدای گرفته نجوا کرد:
- اَه حالم بههم خورد؛ مزهی لجن میداد!
ارغوان بهسمت شهاب برگشت و با دور شدنشان از قبرها، پایش را با حرص بر زمین خاکی کوبید و صدای خشمگینش را با چشمغره نثار زهره کرد.
- ای بمیری زهره! رفتن که... .
زهره نگاهش را به مسیر نگاه او دوخت. با دیدن آنها، شتابزده دست او را گرفت و با خود بهسمت آنها کشاند و با هیجان، تندتند کلمات را ادا کرد:
- میخواستم همین رو... که شهاب رو دیدم؛ اگه بدونی از چه... پیاده شد!
صدای خشدار و گرفتهی زهره با آن کلمات ادا شدهی نصفهونیمه در صدای اکو شدهی مداحی که چند قبر آنطرفشان از بلندگو در حال خواندن نوحهای برای خانوادهی عزاداری بود، گم شد. ارغوان که از حرفهای نصفهونیمهی او سر درنیاوردهبود و بابت کشیده شدن دست و درد ایجاد شده در کتفش کلافه شدهبود، دستش را دو دستی از میان دستان سرد او با گفتن «وای دستم رو کندی!» کشید و با صدای بلندی نجوا کرد:
- وای، نمیفهمم چی میگی! بلندتر بگو.
همزمان با اتمام جملهاش، در حالی که کتفش را گرفتهبود و ماساژ میداد سر جایش ایستاد. زهره با دیدن دستان خالیاش، بهسمت او برگشت و هولهولکی و با قدمهای تند، بهسمت ارغوان که هاج و واج نگاهش میکرد قدم برداشت. پشت او ایستاد و او را بهطرف درخت سروی که مابین درخت زیتون و پرچین شمشادها قرار داشت هل داد. با شنیدن غرغرهای ارغوان، از پشت سر دست روی دهان او گذاشت و با حصار کردن دست دیگرش روی گوش او، آرام در گوشش زمزمه کرد:
- هیس! نمیخوام بدزدمت که... یه لحظه آروم بگیر و اونجا رو تماشا کن تا بهت بگم.
زهره دست روی سی*ن*هی به خسخس درآمدهاش گذاشت و عاقبت، روی شکم خم شد و چند سرفهی کوتاه کرد و ارغوان را واداشت چند ضربه به پشتش بزند. نفسش که بالا آمد، بیهوا بطری را از دست او گرفت و یکدفعه سر کشید. با مزهی بدی که به دهانش نشست، چهرهاش را درهم کرد و به حالت عقمانند رویش را برگرداند و با چهرهی درهم و صدای گرفته نجوا کرد:
- اَه حالم بههم خورد؛ مزهی لجن میداد!
ارغوان بهسمت شهاب برگشت و با دور شدنشان از قبرها، پایش را با حرص بر زمین خاکی کوبید و صدای خشمگینش را با چشمغره نثار زهره کرد.
- ای بمیری زهره! رفتن که... .
زهره نگاهش را به مسیر نگاه او دوخت. با دیدن آنها، شتابزده دست او را گرفت و با خود بهسمت آنها کشاند و با هیجان، تندتند کلمات را ادا کرد:
- میخواستم همین رو... که شهاب رو دیدم؛ اگه بدونی از چه... پیاده شد!
صدای خشدار و گرفتهی زهره با آن کلمات ادا شدهی نصفهونیمه در صدای اکو شدهی مداحی که چند قبر آنطرفشان از بلندگو در حال خواندن نوحهای برای خانوادهی عزاداری بود، گم شد. ارغوان که از حرفهای نصفهونیمهی او سر درنیاوردهبود و بابت کشیده شدن دست و درد ایجاد شده در کتفش کلافه شدهبود، دستش را دو دستی از میان دستان سرد او با گفتن «وای دستم رو کندی!» کشید و با صدای بلندی نجوا کرد:
- وای، نمیفهمم چی میگی! بلندتر بگو.
همزمان با اتمام جملهاش، در حالی که کتفش را گرفتهبود و ماساژ میداد سر جایش ایستاد. زهره با دیدن دستان خالیاش، بهسمت او برگشت و هولهولکی و با قدمهای تند، بهسمت ارغوان که هاج و واج نگاهش میکرد قدم برداشت. پشت او ایستاد و او را بهطرف درخت سروی که مابین درخت زیتون و پرچین شمشادها قرار داشت هل داد. با شنیدن غرغرهای ارغوان، از پشت سر دست روی دهان او گذاشت و با حصار کردن دست دیگرش روی گوش او، آرام در گوشش زمزمه کرد:
- هیس! نمیخوام بدزدمت که... یه لحظه آروم بگیر و اونجا رو تماشا کن تا بهت بگم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: