- Apr
- 1,404
- 20,108
- مدالها
- 7
- دیشب شیفت بودم، صبح که اومدم یوسف گفت که دوباره حالت بد شده و زنگ زدن دکتر شمس اومده بالا سرت، اونقدر دعواش کردم که چرا زودتر بهم خبر ندادن. شهاب نمیخوای به حرف دکتر شمس گوش بدی و عملت رو جلو بندازی؟ این موضوع شوخی بردار نیست، چرا به فکر خودت و من نیستی؟
شهاب دستی که آزاد بود را روی دست سپید خواهر گذاشت.
- کاری از دستت برنمیاومد، اومدنت الکی بود، خوب کرد که بهت خبر نداد!
همزمان لبان خشک شدهاش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نترس! یکم کار نیمه تموم دارم، باید اول اونها رو سر و سامون بدم.
همتا که سر شهاب و عاقبت این حال و اوضاعش حسابی میترسید و این بیخیال شهاب، ترسش را بیشتر کرده بود، از ترس نبودنش، بغض، گلویش را گرفت و اشک جمع شده در چشمان قرمز از خوابش را که به گوشهی چشمش راه پیدا کرده بود سریع با نوک انگشت گرفت و در حالی که سعی در فرو بردن بغض نهفتهی دوباره در گلویش داشت بینیاش را بالا کشید و ادامه داد:
- شهاب من غیر تو کسی رو ندارم ها! اگه تو هم مثل مامان... .
چانهی لرزان از بغضش مانع ادامه حرفش شد. این روزها حرف زدن راجع به این موضوع برایش سخت شده بود؛ جان او بود و برادر عزیزکردهاش که بعد از مادرش به او پناه آورده بود. با اخلاقی که پرویزخان داشت و آن ابهت و سرسختیاش که همیشه راه را برای ارتباط دوستانهی پدر و دختری بسته بود و از آن طرف احترام و ترس خاصی را بینشان ایجاد کرده بود، باعث شد شهاب که از همان کودکی، خود تجربه چنین ارتباطی را با پدرش داشته است، سعی کند با مهربانی و لوس کردن همتا جای خالی مادرشان و بود و نبود پرویزخان را پر کند تا او احساساتی را که خود از وجود بیبهرهی پرویزخان تجربه کرده بود، نکند. از این رو وابستگی همتا را به خود دو برابر کرده بود. شهاب چشم از موی فرق وسط حنا رنگ شدهی خاتون گرفت و دست جلو برد و اشک روانه شده بر گونهی گلگون همتا را با سر انگشت پاک کرد.
- همتا قرار نشد وقتی رک و پوست کنده همه چیز رو برات گفتم اینجوری بخوای بیتابی کنی! نمیدونم من هم آخر خطم مثل مامان میشه یا نه، اما قرار شده کاری که آقاجون ازم خواسته و خودم از یه جایی به بعد خواستم رو به یه سرانجامی برسونم و بعد برم زیر عمل؛ ولی میبینی که اوضاع بهم ریختهس.
شهاب دستی که آزاد بود را روی دست سپید خواهر گذاشت.
- کاری از دستت برنمیاومد، اومدنت الکی بود، خوب کرد که بهت خبر نداد!
همزمان لبان خشک شدهاش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نترس! یکم کار نیمه تموم دارم، باید اول اونها رو سر و سامون بدم.
همتا که سر شهاب و عاقبت این حال و اوضاعش حسابی میترسید و این بیخیال شهاب، ترسش را بیشتر کرده بود، از ترس نبودنش، بغض، گلویش را گرفت و اشک جمع شده در چشمان قرمز از خوابش را که به گوشهی چشمش راه پیدا کرده بود سریع با نوک انگشت گرفت و در حالی که سعی در فرو بردن بغض نهفتهی دوباره در گلویش داشت بینیاش را بالا کشید و ادامه داد:
- شهاب من غیر تو کسی رو ندارم ها! اگه تو هم مثل مامان... .
چانهی لرزان از بغضش مانع ادامه حرفش شد. این روزها حرف زدن راجع به این موضوع برایش سخت شده بود؛ جان او بود و برادر عزیزکردهاش که بعد از مادرش به او پناه آورده بود. با اخلاقی که پرویزخان داشت و آن ابهت و سرسختیاش که همیشه راه را برای ارتباط دوستانهی پدر و دختری بسته بود و از آن طرف احترام و ترس خاصی را بینشان ایجاد کرده بود، باعث شد شهاب که از همان کودکی، خود تجربه چنین ارتباطی را با پدرش داشته است، سعی کند با مهربانی و لوس کردن همتا جای خالی مادرشان و بود و نبود پرویزخان را پر کند تا او احساساتی را که خود از وجود بیبهرهی پرویزخان تجربه کرده بود، نکند. از این رو وابستگی همتا را به خود دو برابر کرده بود. شهاب چشم از موی فرق وسط حنا رنگ شدهی خاتون گرفت و دست جلو برد و اشک روانه شده بر گونهی گلگون همتا را با سر انگشت پاک کرد.
- همتا قرار نشد وقتی رک و پوست کنده همه چیز رو برات گفتم اینجوری بخوای بیتابی کنی! نمیدونم من هم آخر خطم مثل مامان میشه یا نه، اما قرار شده کاری که آقاجون ازم خواسته و خودم از یه جایی به بعد خواستم رو به یه سرانجامی برسونم و بعد برم زیر عمل؛ ولی میبینی که اوضاع بهم ریختهس.
آخرین ویرایش: