جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,267 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- دیشب شیفت بودم، صبح که اومدم یوسف گفت که دوباره حالت بد شده و زنگ زدن دکتر شمس اومده بالا سرت، اونقدر دعواش کردم که چرا زودتر بهم خبر ندادن. شهاب نمی‌خوای به حرف دکتر شمس گوش بدی و عملت رو جلو بندازی؟ این موضوع شوخی بردار نیست، چرا به فکر خودت و من نیستی؟
شهاب دستی که آزاد بود را روی دست سپید خواهر گذاشت.
- کاری از دستت برنمی‌اومد، اومدنت الکی بود، خوب کرد که بهت خبر نداد!
همزمان لبان خشک شده‌اش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- نترس! یکم کار نیمه تموم دارم، باید اول اون‌ها رو سر و سامون بدم.
همتا که سر شهاب و عاقبت این حال و اوضاعش حسابی می‌ترسید و این بی‌خیال شهاب، ترسش را بیشتر کرده بود، از ترس نبودنش، بغض، گلویش را گرفت و اشک جمع شده در چشمان قرمز از خوابش را که به گوشه‌ی چشمش راه پیدا کرده بود سریع با نوک انگشت گرفت و در حالی که سعی در فرو بردن بغض نهفته‌ی دوباره در گلویش داشت بینی‌اش را بالا کشید و ادامه داد:
- شهاب من غیر تو کسی رو ندارم ها! اگه تو هم مثل مامان... .
چانه‌ی لرزان از بغضش مانع ادامه حرفش شد. این روزها حرف زدن راجع به این موضوع برایش سخت شده بود؛ جان او بود و برادر عزیزکرده‌اش که بعد از مادرش به او پناه آورده بود. با اخلاقی که پرویزخان داشت و آن ابهت و سرسختی‌اش که همیشه راه را برای ارتباط دوستانه‌ی پدر و دختری بسته بود و از آن طرف احترام و ترس خاصی را بینشان‌ ایجاد کرده بود، باعث شد شهاب که از همان کودکی، خود تجربه چنین‌ ارتباطی را با پدرش داشته است، سعی کند با مهربانی و لوس کردن همتا جای خالی مادرشان و بود و نبود پرویزخان را پر کند تا او احساساتی را که خود از وجود بی‌بهره‌ی پرویزخان تجربه کرده بود، نکند. از این رو وابستگی همتا را به خود دو برابر کرده بود. شهاب چشم از موی فرق وسط حنا رنگ شده‌ی خاتون گرفت و دست جلو برد و اشک روانه شده بر گونه‌ی گلگون همتا را با سر انگشت پاک کرد.
- همتا قرار نشد وقتی رک و پوست کنده همه چیز رو برات گفتم اینجوری بخوای بی‌تابی کنی! نمی‌دونم من هم آخر خطم مثل مامان میشه یا نه، اما قرار شده کاری که آقاجون ازم خواسته و خودم از یه جایی به بعد خواستم رو به یه سرانجامی برسونم و بعد برم زیر عمل؛ ولی می‌بینی که اوضاع بهم ریخته‌س.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
از درد خفیفی که از دیشب تا به حال رهایش نکرده بود و همچنان در سرش جولان می‌داد، چشمانش را برای لحظه‌ای بست و دستی به شقیقه‌اش کشید و با باز کردن ناگهانی چشمانش، نگاه دزیده شده‌ی همتا را شکار کرد. نگاه بی‌حالش را به او دوخت و آرام ادامه داد:
- نگاهت رو ازم ندزد! من تو رو خوب می‌شناسم و معنی این نگاه یواشکیت رو هم خوب می‌فهمم. می‌دونم یوسف قضیه ارغوان رو کامل برات گفته؛ حتی قضیه دیشب رو‌.
همتا سر بلند کرد و دستی به موی زیتونی‌اش کشید و تند‌تند کلمات را ادا کرد:
- یوسف اگه حرفی به من زده فقط از روی نگرانیشه. تو زیادی خودت رو درگیر ارغوان کردی! اگه هر طوری شده، دیگه تموم شده‌‌.
همزمان نگاهش را به‌ آخرین قطره‌‌ی سرم که جاری شده بود دوخت. از روی تخت بلند شد و به‌سمت دیگر تخت رفت. خم شد و با باز کردن بسته‌ی پنبه الکل که روی درآور چوبیِ قهوه‌ای رنگ قرار داشت گلوله‌ای از آن را برداشت و روی جای آنژیوکت گذاشت و سوزنش را بیرون کشید و در حالی که ست سرم را از بالای تخت از روی میله کنار تخت برمی‌داشت، با حسرت ادامه داد:
- همه این‌ها تقصیر آقاجانه! اگه اونقدر به خودش مغرور نبود و خودخواهیش رو... .
شهاب که دلش نمی‌خواست افکار منفی در مورد پدرش در ذهن و خاطره همتایش باقی بماند و ریشه کند و کینه به دلش بیندازد میان کلامش پرید و دست او را گرفت.
- آ، آ، آ! قرار نبود پشت سر آقاجون حرفی بزنی! بدون که اون پدرته، هر کاری هم کرده به خودش مربوطه و تو ح... .
همتا دست شهاب را بیشتر فشرد و با خم کردن زانو و نشستنش روی آن روی تخت خزید و میان کلامش با بغض پرید:
- اگه فقط به خودش مربوط بود تو رو هم درگیر نمی‌کرد. اونقدر کارش بد بوده و خودخواهیش رو کنار نذاشته که عذاب وجدانش رو به تو هم داده که تو... .
- بهتری مادر؟
با صدای خاتون کلام همتا نصفه ماند و شهاب را راحت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
خودش هم می‌دانست که همتا بی‌راه هم نمی‌گوید، اما هیچ دلش نمی‌خواست او را درگیر این موضوع کند. اگر یوسف دهان لقی نکرده بود، کارش از اینی که بود سخت‌تر نمی‌شد و همتا هم دلشوره‌اش بیشتر نمی‌شد. در حالی‌ که پنبه را روی خون بیرون آمده فشار می‌داد نگاه مهربانش را به خاتون که روسری سپید گل‌گلی بلندش را روی سر درست می‌کرد، دوخت.
- شکر خدا خوبم.
خاتون که کمی زودتر بیدار شده بود و حرف‌ها و نگرانی‌های پچ‌پچ‌گونه‌ی آخر آن دو را با به خواب زدن خود شنیده بود، نگاه از شهاب گرفت و چشم به همتای سر به زیر دوخت. از روی متکای سنتی ترمه و گرد قرمز رنگی که زیر پایش گذاشته بود بلند شد و زیر چشمی نگاهی به او کرد و لب‌های نازک صورتی‌اش را به حرکت درآورد.
- سلام به روی ماهت مادر!
همتا سر بلند کرد و چشمان اشک‌آلودش را به خاتون دست به کمر دوخت، با پشت دست، نم چشمانش را گرفت. متوجه کنایه کلام خاتون برای زودتر سلام نکردنش شد، از خجالت، لب به دندان‌های سپید ردیف شده‌اش گرفت. بغض فرو نشسته در گلویش را با آب دهانش قورت داد و با کشیدن نفس عمیق از روی تخت بلند شد و به‌سمتش قدم برداشت. خاتون و مادرانه‌هایش اگر نبود همتا هم دخترانگی‌هایش را فراموش کرده بود و بعد از فوت مادرش، افسردگی که به سراغش آمده بود از پا درش آورده بود. دل به دل خاتونش داد و غمش را لحظه‌ای فراموش کرد و در پس ذهنش دفن کرد. دو دستی به خاتون چسبید و او را در آغوشش فشرد و همزمان بوسه‌‌ی صداداری به صورت چروکیده‌ی مهتابی او نشاند.
- سلام به خاتون خودم! ببخشید این آقاداداش حواسم رو پرت کرده بود!
خاتون با گفتن《دختر انقدر من رو نچلون جونم دراومد》 خودش را از آغوش او بیرون کشید و در حالی که به‌سمت تخت قدم برمی‌داشت نجوا کرد.
- این زبون رو نداشتی که کلاهت پس معرکه بود!
همزمان کمی خم شد و دست روی صورت رنگ پریده‌ی شهاب گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
دیشب در تب می‌سوخت و با ترفند‌های مادرانه‌ و یک و به دو کردنش با دکتر شمس، برای به کار بردن تجویز‌ها و تجارب مادرانه‌اش برای پایین آوردن تب، بالاخره تب را با نسخه پیچی‌های هر دویشان و کمی کوتاه آمدنش در برابر دکتر شمس، پایین آورده بود. خیالش که از جانب شهاب و تبش راحت شد، نفس آسوده‌ای کشید و (لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِش) را زیر لب خواند و به صورت رنگ پریده‌ی شهاب فوت کرد و رو به همتا، نگاه زیر چشمی‌اش را که کنارش ایستاده بود، دوخت.
- حواست رو به چی پرت کرده بود که دوباره آبغوره‌ت رو راه انداخته بودی؟ صدبار بهت گفتم فکر و گمون بد، اتفاق بدش رو هم رقم می‌زنه! دلت روشن باشه! مادر ما که نفهمیدیم دکتر شمس چی گفت، اما یوسف هم از اون طرف آبغوره‌گیری راه انداخته بود. اون که پرستار نیست و چیزی از پزشکی و علم امروز نمی‌دونه، اما مادر تو درس خونده‌ای، پرستاری، این چیزها رو زیاد دیدی، تو دیگه گریه‌ت برای چیه؟ هر چیزی درمون داره! دیگه مثل قدیم‌ها نیست! الان هم دست داداشت رو بگیر، برو یه صبحونه بهش بده یه تیکه گوشت بیاد به تنش! نمی‌بینی تو اون خونه کسی نیست به داد بچه‌م برسه؟
همتا لبخندی زد و چاله لپش را که همانند شهاب با لبخند به رخ می‌کشید و معلوم نبود این خصوصیت ظاهری را از چه کسی به ارث برده‌اند، به نمایش گذاشت. دست دراز کرد و با گرفتن زیر بغل شهاب، او را از روی تخت بلند کرد و همزمان نگاهش را به خاتون که خمیازه‌ می‌کشید دوخت.
- چشم خاتون! شما حرص نخور!
سر را به طرف شهاب چرخاند و با تن صدای آهسته طوری که خاتون متوجه نشود با شیطنت زمزمه کرد:
- بیا بریم قربونت برم تا خاتون یه فصل من رو کتک نزده! بحث تو که وسط باشه خاتون من رو تو گونی می‌کنه.
خاتون با باز کردن درب لبخندی به شیطنت کلام همتا زد و همانطور که از درب خارج میشد جواب داد:
- خانم خانما کم شیطنت کن! هنوز سمعک لازم نشدم صدات رو نشنوم ها!
همتا با خنده لب گزید و همزمان با نگاه به شهاب و دیدن خنده‌ی او پوقی زیر خنده زد و صدای خنده‌شان در اتاق پیچید.‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
با خارج شدن از اتاق، راهروی کوچک پارکت شده‌ی چند قدمی را طی کردند و به‌سمت پله‌ها سرازیر شدند که صدای پر ابهت پدرش به گوشش خورد.
- بهتری؟
قدم گذاشته روی پله‌ی اول را برگشت و صورت نیم رخش را به‌سمت پدرش چرخاند. نگاهش را از پیپ درون دست پدرش گرفت و دستی به پشت کمر همتا زد.
- با خاتون برین! من هم الان میام.
خاتون که دلش گواه بد می‌داد و از حضور آن دو آن هم با اتفاق آن روز و صدای جر و بحثشان ترسیده بود، مداخله کرد و دست به نرده گرفت.
- سلام آقاجان صبحتون بخیر.
همزمان نگاهش را به شهاب دوخت و با مهربانی گفت:
- شهاب جان آقاجان نگفتن بری بالا، حالت رو مادر پرسیدن، بهتره صبحونه بخوری و بعد... .
هنوز هم سرش کمی گیج می‌رفت. دست به نرده گرفت و چشمانش را باز و بسته کرد و همزمان میان کلامش پرید.
- می‌دونم خاتون! شما برین پایین! من هم میام باید الان صحبت کنم.
خاتون لااله‌الا‌اللهی زیر لب زمزمه کرد و دست همتا که با نگرانی به شهاب چشم دوخته بود را گرفت و در حالی که از پله‌ها به پایین سرازیر میشد زیر لب غرلندکنان زمزمه کرد:
- بیا بریم که دیگه حتی با زل زدن و نگاه مظلوم وارِ گربه‌ایت بهش حریف این نمی‌شی!
پرویزخان پیپش را به دهان گذاشت و بدون کلمه‌ای وارد اتاقش که رو‌به‌روی اتاق شهاب بود، شد. یک‌راست وارد تراس بزرگش شد و روی صندلی فلزی رو به باغش نشست. شهاب پشت سرش وارد شد. دلش را نداشت در آن اتاق بدون مادرش بماند. طاقت دیدن آن اتاق بدون مادرش را نداشت. چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. باید می‌ماند و با پدرش حرف میزد. باید می‌ماند و به او می‌گفت که عاقبتِ دوباره‌ی ندانم کاری‌اش چه می‌شود‌. باید می‌بود و می‌گفت که با دل ارغوان چه کند.
- بشین‌!
با صدای آقاجانش به خود آمد. چشم باز کرد و نگاهش را به چشمان پشت عینک پدرش دوخت. دیگر سردی و خشن بودنی در آن موج نمی‌زد، اما هنوز هم چشم‌هایش پر از اقتدار و قدرت بود. لبان صدفی‌اش را با زبانش تر کرد.
- راحتم. نگفتین با دل این دختر چیکار کنم؟
پکی به پیپش زد و دودش را بیرون داد و نگاهش را به دودش دوخت.
- بگیرش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
از جواب بدون فکر آقاجانش یکه خورد. توقع هر جوابی را داشت الا آن جواب رک و پوست کنده و راه‌حل بی‌راهه. اخمی میان ابروهای پهنش کشید و با توپ پر جلوتر رفت و لبه‌ی پشتی فلزی صندلی را گرفت و فشار دستان حرصی‌اش را بیشتر کرد و با خشم توپید.
- لا‌اله‌الا‌الله. آقاجون چرا اینجوری می‌کنین؟ مگه کشکه که بگیرمش؟! بابا زندگی من به درد این دختر نمی‌خوره! این دختر نجیبه! خانومه، مهربون و پاک و سالمه! دنیاش خیلی لطیف و... .
پرویزخان نگاه از یوسف که در حال آب دادن به درخت پرتقال پر برگ و شاخ تنومندش بود گرفت و میان کلامش پرید.
- خوب ازش چیز فهمیدی. دیگه چیا فهمیدی که ما خبر نداریم؟
کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد و دستی پشت گردنش کشید و فشاری به آن وارد کرد.
- بابا بسه! منظورتون چیه؟
پرویز خان پایش را روی پای دیگرش انداخت و دود را از دهانش خارج کرد و نیم نگاهش را به او دوخت.
- یعنی از شهره اونقدر نمی‌دونستی که از این می‌دونی. یعنی خلق و خوش، خوب اومده دستت.
شهاب کلافه دستی لای موهای بالا زده‌اش کشید و تارهای سپید میان موهای خرمایش را به روی پیشانی به نمایش گذاشت.
- اسم شهره رو نیار بابا! شهره زن بدی نبود! اون حق داشت برای زندگیش یه تصمیمی بگیره. بابا این آشیه که شما برای من پختین! اگه گذاشته بودین به حسن‌آقا همه چیز رو گفته بودم اون‌وقت اینجوری نمی‌شد! اسم... .
پرویز خان قوری کوچک قرمز دور طلایی روی شعله شمعک چوبی را از روی میز برداشت و چایی خوش رنگی برای خود درون استکان کمر باریک قاجاری‌اش ریخت. او هنوز هم عاشق چیزهای قیمتی و قدیمی بود و عادت‌های قدیمی‌اش را از یاد نبرده بود.
- شهره زن بدی نبود؟ پس به زن بد چی میگن؟ زنی که بعد از اینکه فهمید تو... .
از حرف‌ها و خودخواهی‌های پدرش که حق را به هیچ‌ک.س نمی‌داد و هنوز هم دوست داشت همه در هر صورت و شرایطی مطیع و فرمان بردار او باشند دلخور و کلافه شد‌. از پدرش رو برگرداند و به‌سمت درب شیشه‌ای تراس، قدم برداشت و لحظه‌ای مکث کرد و میان کلامش پرید.
- بابا هنوز هم حرف حرف خودتونه! وقتی شهره نموند، ارغوان هم نمی‌مونه، ولی من بهش همه چیز رو میگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
پرویزخان از روی صندلی بلند شد و پشت به او رو به باغ ایستاد.
- خیلی وقته که می‌خواستم بگم اما نه زمانی که حسن زنده بود.
از وقتی پرویزخان سر از احوالات شهاب درآورده بود و درد او را فهمیده بود، حالا در برابرش حسابی کوتاه می‌آمد. شهاب پورخندی زد و به‌سمت اتاق پدرش حرکت کرد و اولین قدم را روی فرش طرح نایین دست بافت اتاق پدرش گذاشت، لحظه‌ای ایستاد و جواب داد.
- ترسیدین خون این یکی هم بیفته گردنتون؟ نترسین پسر حمید کارتون رو راحت کرد.
با اتمام جمله‌اش، آنقدر عصبانی بود که ماندن و حرف زدن را جایز ندانست و بدون آنکه جوابی از پدرش بشنود به‌سمت درب قدم برداشت. از آن اتاق و خاطرات لحظه‌ی نبود مادرش و آن گذشته‌ی تلخ فراری بود. دستگیره فلزی درب را فشرد که صدای پدرش به گوشش خورد.
- اون دختر دیگه سرپناهی نداره، برای هر چقدر زمان هم که هست بذار سایه سر داشته باشه!
گفتن برایش سخت بود. حرف زدن راجع به مدت زمان بودنش، برایش سخت بود. بغض گلویش را گرفت چقدر پدرش از بودن و نبودن او راحت حرف میزد. چه شده بود که پدرش آنقدر سخت و دل سنگ شده بود؟ اگر مادرش بود قطعاً به پرویزخان تشر میزد که《آقا، خدانکنه نگفتی!》مکثی کرد و نیم نگاهش را به پدرش که در چهارچوب درب تراس دست به کمر ایستاده بود، دوخت. دستگیره را با حرص بیشتر فشرد. نگاه از پدرش گرفت که چشمان عسلی‌اش به قاب چهار نفره‌شان که روی میز چوبی کنار تخت سلطنتی دو نفره خودنمایی می‌کرد خورد. همان عکسی بود که تولد مادرش به زور شوهرش را راضی کرده بود تا چهار نفری عکس بگیرند تا یادگاری بماند که عاقبت همان سال آن بیماری لعنتی از پا درش آورده بود و فقط همان عکس مانده بود و خاطره‌اش با بدخلقی پرویزخان برای نگرفتنش. بغض چنبره در گلویش راه نفسش را گرفته بود و نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد. نگاهش را از قاب چوبی عکس گرفت و با صدایی که گویی از ته چاه بالا می‌آمد و به زور شنیده میشد زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- من نمی‌خوام ارغوان بدبخت بشه! این دختر زود وابسته میشه! شما هم بهتر برای من نسخه زن گرفتن تو این مدتی که هستم نپیچین.
پرویزخان با عصبانیت در حالی که سرش را به چپ و راست تکان هیستریک می‌داد پشت به او کرد و با خشم پیپش را روی میز پرت کرد و صدای دورگه از خشمش را سر داد:
- مدتی وجود نداره! بهتر خودت رو جمع کنی! قرار گذاشتم که چند وقت دیگه بری اون طرف! با شمس هماهنگ کردم و اما در مورد اون دختر، فکر کنم الان به اندازه‌ای وابسته‌ات شده باشه که وقتی می‌خواد خودکشی کنه فقط به تو زنگ می‌زنه‌، پس خودت و من رو گول نزن.
با بهت و تعجب به‌سمت پدرش که دستانش را پشت کمرش چف هم کرده بود برگشت. یادش نمی‌آمد در مورد خودکشی ارغوان چیزی به پدرش یا کَس دیگری گفته باشد الا یوسف. حرف‌هایی که پدرش می‌زد حقیقتی بود که شهاب سعی در کتمانشان داشت. از یوسف به‌خاطره دهان لقی‌اش حرصش گرفت و با خشم دندان‌هایش را روی هم فشرد و بدون کلامی نگاه از او گرفت و از درب خارج شد.
***
بوی کباب برگ و لیمو با عطر ریحان تازه مشامش را پر کرده بود و شکمش را حسابی تحریک کرده بود و صدای قار و قورش را بلند کرده بود. ماشین را کنار جدول سر کوچه پارک کرد و با برداشتن نایلون غذا و آبمیوه‌ها از ردی صندلی شاگرد از ماشین خارج شد. دزدگیر را زد و به‌سمت خانه حسن‌آقا قدم برداشت که صدای زنگ موزیک آرام موبایلش فضای کوچه را پر کرد. دست در جیب کت شکلاتی رنگ اسپرتش کرد و با برداشتن و دیدن نام یوسف آن را اشغال کرد و گوشی را در دست دیگرش گرفت. قبل آمدنش با زهره هماهنگ کرده بود و دلشوره مواجه شدن با دیگری را نداشت پس با خیال راحت زنگ خانه را فشرد و نفس صدادارش را بیرون داد. زهره بدون پرسیدن کیه، آیفون را که از همان اول اعظم خانم به دلیل زنده نگه داشتن عادت قدیمی و یاد قدیم‌ها و دیدن مهمانش آن هم رو در رو، مخالف نصب کردنش بود و چند وقتی به دلیل درد بی‌امان پایش بالاخره از خر شیطان پایین آمده بود و نصب کرده بودند فشرد و درب را برای شهاب باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
با باز شدن درب وارد حیاط شد که باز دوباره موبایلش به صدا درآمد. دستش را بالا آورد و با دیدن نام دوباره یوسف آن را با لمس دکمه قرمز دوباره اشغال کرد و دست روی دکمه کنار گوشی گذاشت تا آن را خاموش کند که صدای همزمان پیام، دستش را از حرکت انداخت. پیامی که از طرف یوسف بود را باز کرد.
- آقا غلط کردم! چرا رانندگی کردین؟ دیگه کاری نمی‌کنم! بگین کجایین بیام دنبالتون. چقدر بگم رانندگی برای شما خوب نیست! من رو بدبخت نکنین!
دلش نیامد جواب یار شفیق و همیشگی‌اش را ندهد. درست است که از دستش عصبانی بود، اما یوسف خیلی جاها کمکش کرده بود و حسابشان از ارباب و زیردست فرارتر بود. هر چند یوسف خودش رعایت می‌کرد. شروع کرد به تایپ کردن و برایش نوشت.
- هر وقت یاد گرفتی یه چیزهایی بین من و تو باید بمونه و خودم زبون دارم که اگه بخوام به آقاجون و همتا بگم اون‌وقت زنگم بزن‌.
دکمه ارسال را زد و بی‌خیال خاموش کردن شد. همان پیام برای تنبیه یوسف کافی بود و می‌دانست که دیگر بعد از این دست از پا خطا نمی‌کند. نگاهش را به شکوفه‌‌های قرمز درخت انار کنار حوض دوخت. چشم از آن گرفت. کفش‌های چرمش را درآورد و با زدن تقه‌ای به درب و یاالله گویان، دست‌گیره درب را فشرد و همزمان با باز شدن درب با زهره که لبخندی به لب داشت و دم درب منتظرش ایستاده بود روبه‌رو شد.
- سلام خوش اومدین.
کفش‌هایش را درآورد و وارد شد.
- سلام ممنون. حالش چطوره؟
زهره خوشحال بود از اینکه شهاب بعد از آن روز که فکر می‌کرد، برود و پشت سرش را هم نگاه نکند، اما مانده بود و حتی ارغوان را از آن اتفاق شوم و خودکشی نجات داده بود. دلش گرم شده بود و گواهی می‌داد که خبرهای خوبی در راه است. دستی به شال مشکی‌اش کشید و لب زد.
- آره ولی هنوز رو‌به‌راه نشده. اونقدر چیز نخورده که یه مسمومیت با گاز بیشتر بدنش رو ضعیف کرده.
دست جلو برد و نایلون‌ها را به طرفش گرفت و در حالی‌که لبخندی به لب میزد و چال گونه‌هایش را به نمایش گذاشته بود و دلرباتر شده بود گفت:
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- غذا گرفتم کباب برگ که دوست دارن. نگران نباشین اونقدر غذا به خوردش میدیم که دوباره سر پا بشه‌. ناهار که درست نکردین؟
زهره دست جلو برد و نایلون‌ها را گرفت و بینی‌اش را به آن نزدیک کرد.
- به‌به دست شما درد نکنه. نه داشتم باهاش حرف می‌زدم که ببرمش بیرون که شما زنگ زدین.
دستی به چشمان خسته‌اش کشید.
- خوبه. کجان؟
زهره در حالی‌ که از راهروی کوچک می‌گذشت با سر به‌سمت اتاق ارغوان اشاره کرد.
- تو اتاقش. فقط یه لحظه صبر کنین! من این‌ها رو بذارم توی آشپزخونه و بهش بگم که شما اومدین.
شهاب از کلام زهره متوجه شد که ارغوان می‌خواهد لباس مناسبی بپوشد. لحظه‌ای تصویر موهای لَخت و ابریشمی‌اش جلوی چشمانش نشست و بوی یاسی که آن روز استشمام کرده بود ناخودآگاه مشامش را پر کرد و لبخند را مهمان لب‌هایش. دستی لای موهایش کشید و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد. چه شده بود که به خود اجازه تجسم دختری را داده بود؟ او که از این اخلاق‌ و کردارها نداشت. اعتراف ارغوان این اجازه را داده بود یا چیز دیگری؟ او تا به حال اجازه چنین کاری را حتی به دلش برای شهره که بارها در دوران نامزدیشان شیطنت کرده بود هم نداده بود و تا قبل محرمیت هیچگاه این حالت به او دست نداده بود؛ حتی وقتی بعد از بازگو کردن آن مسئله، شهره را به حال خود گذاشته بود تا تصمیمش را بگیرد و او رفتن را ترجیح داده بود؛ بعد از رفتنش هم هیچ‌گاه چشمان او در نظرش تجسم نشده بود. او خط قرمزهای خودش را داشت و با پدرش کلی تفاوت داشت، اما چند باری مانند امروز چهره‌ی ارغوان با آن چشمان درشت و جذابش در نظرش آمده بود و هر بار خودش را به آن راه زده بود تا بیشتر از این به افکارش دامن نزند. حالا چه شده بود که به راحتی ارغوان به یادش می‌آمد؟ یادش آمد یک بار دیگر هم موقعی که ارغوان دلمه‌ها را به کارگاه آورده بود و چشمان و نگاه دختر را مچ گیری کرده بود، فرار را به ماندن ترجیح داده بود، موقع رانندگی هم، آن نگاه چند باری در نظرش آمده بود و حواسش را پرت کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین