- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
از کنار میز تحریرش گذشت و بهسمت پنجره رفت و از گوشهی پردهی کرمرنگ پنجرهی اتاقش، سرک کشید. زهره چند باری زنگ خانه را زد. حتی حوصلهی زهره را هم نداشت. با صدای ویبره گوشیَش بهطرف میز پذیرایی که روی آن قرار داشت، قدم برداشت و تماس از دست رفتهی زهره را از روی صفحه تماشا کرد. سرش داشت منفجر میشد و چشمانش از شدت درد قرمز شدهبود. زهره بالأخره دست از زنگ زدن برداشت و او را راحت گذاشت. چقدر تنها شدهبود، چقدر روحیاتش تغییر کردهبود؛ دیگر چیزی نبود که او را خوشحال کند، حتی سروکله زدن و دردودل کردن با زهره. سرگردان بود، انگار کلید اصلی قفلهای زندگیَش را گم کردهبود. از کنار مبل سهنفره فیلیرنگشان گذشت و دوباره وارد اتاقش شد. کشوی میز تحریرش را باز کرد و نامههای ناشناس را بیرون کشید؛ حتی از او هم چند وقتی بود خبری نبود. خودش فراموش کردهبود نامه بنویسد، اما از او هم گله داشت. نامهها را کنار زد که نگاهش به انگشتر درون دستش افتاد و یاد احمد در خاطرش زنده شد. بغض گلویش را گرفت. همهی این مصیبتها زیر سر احمد بود. اگر به دروغ وارد زندگیَش نشدهبود، اگر پنهانکاری نشدهبود، اگر و اگر و هزار اگر دیگر، الان پدرش زنده بود و کنارش، الان آنقدر تنها نبود که احساس پوچی کند. انگشت شست و اشارهاش را دور حلقهی درون انگشتش قرار داد و انگشتر را دور انگشتش چرخاند که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد و همزمان، صدای محو «ارغوان» گفتن احمد به گوشش خورد. از روی صندلیاش بلند شد و دوباره پرده را کمی کنار زد. احمد پشت درب ایستادهبود و با مشت و لگد به جان درب خانه افتادهبود. همزمان زنگ لایت موبایلش بلند شد. با قطع زنگ موبایلش، چندین پیام پشت سر هم برایش ارسال شد. بهسمت گوشی روی میزش قدم برداشت، صفحه را بالا کشید و پیامها را باز کرد؛ از طرف احمد بود. نگاهش را به پیامها دوخت.
- ارغوان تو رو جان من جواب بده! در رو باز کن! باید برات توضیح بدم.
- ارغوان تو رو جان من جواب بده! در رو باز کن! باید برات توضیح بدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: