- Apr
- 1,404
- 20,108
- مدالها
- 7
با گفتن《میشه بنشینین》 زهره به خود آمد و روی نیکمت چوبی نشست و دستهایش را روی سی*ن*ه درهم چفت کرد و چشم به مردی که در حال بردن زنی با ویلچر بود، دوخت و《میشنوم》 آرامی زمزمه کرد. زهره از نگاه کردن به او واهمه داشت. از واکنشش میترسید. بسماللهی در دل گفت و مانند او به نیکمت تکیه داد و پا روی پای دیگرش انداخت تا از لرزشش جلوگیری کند. انگشتانش را درهم قفل کرد و لبانش را با زبانش تر کرد.
- اونقدر عاشقتون شده بود که خودش هم نفهمید چطوری و از کجا. اولش فکر میکرد ازتون فقط خوشش میاد، اما رفتارش و حرکاتش چیز دیگهای نشون میداد. بهخاطره اختلاف سنیتون همیشه هم من منعش میکردم هم خودش سردرگم شده بود. جوری... .
نیم نگاهی به او که ابروهای مشکی پهنش را درهم کرده بود کرد.
- جوری ازتون حرف میزد و توی قلبش جا گرفته بودین که انگار نعوذ به الله شما خدایین. حاضر بود تا ابد ازدواج نکنه و با این عشق پنهونی زندگی کنه، اما... .
میان حرفش نگاهش را به نیم رخ او دوخت. به یکباره پریدن پلک و فرو بردن آب دهان و تکان خوردن سیبک گلوی شهاب را با حرفش دید. دستی به موی فر بیرون آمده از شال مشکیاش کشید و آن را به پشت گوشش انداخت. نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما اون شبی که پسر داییش ازش خواستگاری کرد، دقیقاً شما رو با یه خانومی دست توی دست میبینه و میفهمه که... که کسی توی زندگی شما هست. برای اینکه مزاحم زندگی شما نشه و شما رو از دلش بیرون کنه، به خواستگاری پسر داییش توی تصمیم آنی بله میگه، اما بعدش سریع پشیمون میشه که دیگه کار از کار گذشته بود.
شهاب سرش را به سرعت به سمت او برگرداند.
- من با کی؟ کی؟ کجا؟
زهره با تعجب و اخم، چشمان قرمز و متورمش را به چند تار نقرهای بیرون آمده از لابهلای موهای بالا زده شهاب دوخت.
- نزدیک محل کارش، تقریباً چند ماهه پیش.
شهاب دستی به چانهاش کشید و در فکر فرو رفت. چرا هر چه فکر میکرد چیزی یادش نمیآمد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و شقیقهاش را با انگشت فشار داد.
- یادم نمیاد.
زهره دقیقتر نگاهش کرد.
- اونقدر عاشقتون شده بود که خودش هم نفهمید چطوری و از کجا. اولش فکر میکرد ازتون فقط خوشش میاد، اما رفتارش و حرکاتش چیز دیگهای نشون میداد. بهخاطره اختلاف سنیتون همیشه هم من منعش میکردم هم خودش سردرگم شده بود. جوری... .
نیم نگاهی به او که ابروهای مشکی پهنش را درهم کرده بود کرد.
- جوری ازتون حرف میزد و توی قلبش جا گرفته بودین که انگار نعوذ به الله شما خدایین. حاضر بود تا ابد ازدواج نکنه و با این عشق پنهونی زندگی کنه، اما... .
میان حرفش نگاهش را به نیم رخ او دوخت. به یکباره پریدن پلک و فرو بردن آب دهان و تکان خوردن سیبک گلوی شهاب را با حرفش دید. دستی به موی فر بیرون آمده از شال مشکیاش کشید و آن را به پشت گوشش انداخت. نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما اون شبی که پسر داییش ازش خواستگاری کرد، دقیقاً شما رو با یه خانومی دست توی دست میبینه و میفهمه که... که کسی توی زندگی شما هست. برای اینکه مزاحم زندگی شما نشه و شما رو از دلش بیرون کنه، به خواستگاری پسر داییش توی تصمیم آنی بله میگه، اما بعدش سریع پشیمون میشه که دیگه کار از کار گذشته بود.
شهاب سرش را به سرعت به سمت او برگرداند.
- من با کی؟ کی؟ کجا؟
زهره با تعجب و اخم، چشمان قرمز و متورمش را به چند تار نقرهای بیرون آمده از لابهلای موهای بالا زده شهاب دوخت.
- نزدیک محل کارش، تقریباً چند ماهه پیش.
شهاب دستی به چانهاش کشید و در فکر فرو رفت. چرا هر چه فکر میکرد چیزی یادش نمیآمد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و شقیقهاش را با انگشت فشار داد.
- یادم نمیاد.
زهره دقیقتر نگاهش کرد.
آخرین ویرایش: