- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
احمد با گفتن «آخ» دست روی صورتش گذاشت و کمی به عقب تلو خورد و با صورت درهم شده از درد، سر به زیر انداخت. زریخانم با جیغ و فریاد، «مجید، مجید» را سر داد و به سمت پسرش روانه شد. داییمجید لیوان آب بهدست که نیمی از آن را با سراسیمه آمدنش به حیاط، روی زمین ریختهبود، با شنیدن نامش به خود آمد و لیوان را بهسمت زنش گرفت و با زریخانم، همقدم بهسمتشان دوید و میانشان قرار گرفت. حمید که هنوز آرام نشدهبود، با سکوت احمد عصبیتر شد و با خشم بهسمتش حملهور شد و غرید:
- دِ چرا لال شدی؟! حرف بزن! وا کن اون دهن واموندهت رو، بفهمیم چه خاکی به سرت ریختی!
سر بلند کردن و چشم در چشم پدر شدن همانا و مشت پر شدهی حمید برای زدن دوبارهاش همانا. مجید خودش را بیشتر بینشان کشید و مانع زدن مشت دیگر برادر شد و با گرفتن شانهی برادرش، او را به عقب هدایت کرد.
- داداش داری چیکار میکنی؟ الان سکته میکنی خدایی نکرده!
حمید چشمان قرمز از خشمش را به برادر دوخت.
- بذار سکته کنم! بذار از دست این بیشرف راحت بشم!
و بعد انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتش بالا آورد و تکان داد.
- احمد خدا کنه، خدا کنه اونچیزی که تو ذهنمه نباشه، وگرنه دودمانت رو به باد میدم! وای به حالت اگه بلایی سر ارغوان... .
شرم مانع ادامه حرفش شد. سر به زیر انداخت و با گفتن «لاالهالاالله» جملهاش را خورد. خودش هم نتوانست جملهاش را تمام کند و خشمگین از بازیچه شدن ارغوان، آن هم بهدست پسرش، خونش جوشید و دوباره بهسمتش حملهور شد. زریخانم، اندام نهچندان درشتش را میان سهتایشان قرار داد و دستان سفیدش را جلوی پسرش حصار کرد.
- آقا مجید، بگیرش! حمید، تو رو ارواح خاک بابات نکن! یه غلطی کرده، توروخدا اینجوری نکن، الان سکته میکنی!
حمید با یادآوری دورهمیهای دوستانهی احمد و دیروقت آمدنها و پشتیبانیهای زریخانم، نگاه خشمگینش را به زنش دوخت و بهسمت او هم حملهور شد.
- دِ چرا لال شدی؟! حرف بزن! وا کن اون دهن واموندهت رو، بفهمیم چه خاکی به سرت ریختی!
سر بلند کردن و چشم در چشم پدر شدن همانا و مشت پر شدهی حمید برای زدن دوبارهاش همانا. مجید خودش را بیشتر بینشان کشید و مانع زدن مشت دیگر برادر شد و با گرفتن شانهی برادرش، او را به عقب هدایت کرد.
- داداش داری چیکار میکنی؟ الان سکته میکنی خدایی نکرده!
حمید چشمان قرمز از خشمش را به برادر دوخت.
- بذار سکته کنم! بذار از دست این بیشرف راحت بشم!
و بعد انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتش بالا آورد و تکان داد.
- احمد خدا کنه، خدا کنه اونچیزی که تو ذهنمه نباشه، وگرنه دودمانت رو به باد میدم! وای به حالت اگه بلایی سر ارغوان... .
شرم مانع ادامه حرفش شد. سر به زیر انداخت و با گفتن «لاالهالاالله» جملهاش را خورد. خودش هم نتوانست جملهاش را تمام کند و خشمگین از بازیچه شدن ارغوان، آن هم بهدست پسرش، خونش جوشید و دوباره بهسمتش حملهور شد. زریخانم، اندام نهچندان درشتش را میان سهتایشان قرار داد و دستان سفیدش را جلوی پسرش حصار کرد.
- آقا مجید، بگیرش! حمید، تو رو ارواح خاک بابات نکن! یه غلطی کرده، توروخدا اینجوری نکن، الان سکته میکنی!
حمید با یادآوری دورهمیهای دوستانهی احمد و دیروقت آمدنها و پشتیبانیهای زریخانم، نگاه خشمگینش را به زنش دوخت و بهسمت او هم حملهور شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: