- Apr
- 1,404
- 20,108
- مدالها
- 7
احمد با گفتن《آخ》 دست روی صورتش گذاشت و کمی به عقب تلو خورد و با صورت درهم شده از درد، سر به زیر انداخت. زری خانم با جیغ و فریاد مجید مجید را سر داد و به سمت پسرش روانه شد. دایی مجید لیوان آب به دست که نیمی از آن را که با سراسیمه آمدنش به حیاط، روی زمین ریخته بود با شنیدن نامش به خود آمد و لیوان را بهسمت زنش گرفت و با زری خانم همقدم بهسمتشان دوید و میانشان قرار گرفت. حمید که هنوز آرام نشده بود با سکوت احمد عصبیتر شد و با خشم بهسمتش حملهور شد و غرید:
- دِ چرا لال شدی؟ حرف بزن! وا کن اون دهن واموندهت رو بفهمیم چه خاکی به سرت ریختی!
سر بلند کردن و چشم در چشم پدر شدن همانا و مشت پر شدهی حمید برای زدن دیگرش همانا. مجید خودش را بیشتر بینشان کشید و مانع زدن مشت دیگر برادر شد و با گرفتن شانهی برادرش، او را به عقب هدایت کرد.
- داداش داری چیکار میکنی؟ الان سکته میکنی خدایی نکرده.
حمید چشمان قرمز از خشمش را به برادر دوخت.
- بذار سکته کنم! بذار از دست این بیشرف راحت بشم!
و بعد انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتش بالا آورد و تکان داد.
- احمد خدا کنه، خدا کنه که اون چیزی که تو ذهنمه نباشه وگرنه دودمانت رو به باد میدم! وای به حالت اگه بلایی سر ارغوان... .
شرم مانع ادامه حرفش شد. سر به زیر انداخت و با گفتن لاالهالاالله جملهاش را خورد. خودش هم نتوانست جملهاش را تمام کند و خشمگین از بازیچه شدن ارغوان، آن هم به دست پسرش، خونش جوشید و دوباره بهسمتش حملهور شد. زری خانم اندام نه چندان درشتش را میان سه تاییشان قرار داد و دستان سفیدش را جلوی پسرش حصار کرد.
- آقا مجید بگیرش! حمید تو رو ارواح خاک بابات نکن! یه غلطی کرده، تو رو خدا اینجوری نکن! الان سکته میکنی.
حمید با یادآوری دورهمیهای دوستانهی احمد و دیر وقت آمدنها و پشتیبانیهای زری خانم، نگاه خشمگینش را به زنش دوخت و بهسمت او هم حملهور شد.
- دِ چرا لال شدی؟ حرف بزن! وا کن اون دهن واموندهت رو بفهمیم چه خاکی به سرت ریختی!
سر بلند کردن و چشم در چشم پدر شدن همانا و مشت پر شدهی حمید برای زدن دیگرش همانا. مجید خودش را بیشتر بینشان کشید و مانع زدن مشت دیگر برادر شد و با گرفتن شانهی برادرش، او را به عقب هدایت کرد.
- داداش داری چیکار میکنی؟ الان سکته میکنی خدایی نکرده.
حمید چشمان قرمز از خشمش را به برادر دوخت.
- بذار سکته کنم! بذار از دست این بیشرف راحت بشم!
و بعد انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتش بالا آورد و تکان داد.
- احمد خدا کنه، خدا کنه که اون چیزی که تو ذهنمه نباشه وگرنه دودمانت رو به باد میدم! وای به حالت اگه بلایی سر ارغوان... .
شرم مانع ادامه حرفش شد. سر به زیر انداخت و با گفتن لاالهالاالله جملهاش را خورد. خودش هم نتوانست جملهاش را تمام کند و خشمگین از بازیچه شدن ارغوان، آن هم به دست پسرش، خونش جوشید و دوباره بهسمتش حملهور شد. زری خانم اندام نه چندان درشتش را میان سه تاییشان قرار داد و دستان سفیدش را جلوی پسرش حصار کرد.
- آقا مجید بگیرش! حمید تو رو ارواح خاک بابات نکن! یه غلطی کرده، تو رو خدا اینجوری نکن! الان سکته میکنی.
حمید با یادآوری دورهمیهای دوستانهی احمد و دیر وقت آمدنها و پشتیبانیهای زری خانم، نگاه خشمگینش را به زنش دوخت و بهسمت او هم حملهور شد.
آخرین ویرایش: