جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,070 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
احمد با گفتن «آخ» دست روی صورتش گذاشت و کمی به عقب تلو خورد و با صورت درهم شده از درد، سر به زیر انداخت. زری‌خانم با جیغ و فریاد، «مجید، مجید» را سر داد و به سمت پسرش روانه شد. دایی‌مجید لیوان آب به‌دست که نیمی از آن را با سراسیمه آمدنش به حیاط، روی زمین ریخته‌بود، با شنیدن نامش به خود آمد و لیوان را به‌سمت زنش گرفت و با زری‌خانم، هم‌قدم به‌سمتشان دوید و میانشان قرار گرفت. حمید که هنوز آرام نشده‌بود، با سکوت احمد عصبی‌تر شد و با خشم به‌سمتش حمله‌ور شد و غرید:
- دِ چرا لال شدی؟! حرف بزن! وا کن اون دهن وامونده‌ت رو، بفهمیم چه خاکی به سرت ریختی!
سر بلند کردن و چشم در چشم پدر شدن همانا و مشت پر شده‌ی حمید برای زدن دوباره‌اش همانا. مجید خودش را بیشتر بینشان کشید و مانع زدن مشت دیگر برادر شد و با گرفتن شانه‌ی برادرش، او را به عقب هدایت کرد.
- داداش داری چیکار می‌کنی؟ الان سکته می‌کنی خدایی نکرده!
حمید چشمان قرمز از خشمش را به برادر دوخت.
- بذار سکته کنم! بذار از دست این بی‌شرف راحت بشم!
و بعد انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتش بالا آورد و تکان داد.
- احمد خدا کنه، خدا کنه اون‌چیزی که تو ذهنمه نباشه، وگرنه دودمانت رو به باد میدم! وای به حالت اگه بلایی سر ارغوان... .
شرم مانع ادامه حرفش شد. سر به زیر انداخت و با گفتن «لا‌اله‌الا‌الله» جمله‌اش را خورد. خودش هم نتوانست جمله‌اش را تمام کند و خشمگین از بازیچه شدن ارغوان، آن هم به‌دست پسرش، خونش جوشید و دوباره به‌سمتش حمله‌ور شد. زری‌خانم، اندام نه‌چندان درشتش را میان سه‌تایشان قرار داد و دستان سفیدش را جلوی پسرش حصار کرد.
- آقا مجید، بگیرش! حمید، تو رو ارواح خاک بابات نکن! یه غلطی کرده، توروخدا این‌جوری نکن، الان سکته می‌کنی!
حمید با یادآوری دورهمی‌های دوستانه‌ی احمد و دیروقت آمدن‌ها و پشتیبانی‌های زری‌خانم، نگاه خشمگینش را به زنش دوخت و به‌سمت او هم حمله‌ور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
- همه‌ش تقصیر توئه! تو این آشغال رو این‌جوری تربیت کردی. الان جواب این دختر رو چی بدم؟ باباش رفت. حسن‌آقای نازنین رفت؛ همه‌ش هم تقصیر این دردونه‌ی آشغالِ تربیت‌شده‌ی توئه. یادته گفتم دیر میاد، گفتم جمعه‌ها همش دورهمیه، با کی میره، کجا میره؟
دست به کمر گرفت و با صدای نازک، ادای زری‌خانم را درآورد:
- گفتی پسر و بزرگ شده، ماشالله مرد شده، نمیشه جواب و سؤالش کرد. راحتش بذار، یه‌کم شیطنت و خوش‌گذرونی که برای جوون‌ها بد نیست. بفرما، تحویل بگیر! این آقا از مردی فقط تو تنبونی داره و سبیل پشت لب!
مجید با گرفتن شانه‌هایش، او را به‌سمت عقب روانه کرد. حمید «ولم کنی» گفت و با آزاد کردن شانه‌هایش از دست مجید، به‌سمت عقب و حوض قدم برداشت.
کلافه و خشمگین دست به پشت گردنش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- جلوی خواهر بی‌حیثیتم کردی! روح خواهرم رو تو عذاب گذاشتی، من رو مدیون‌تر از همیشه بهش کردی. گفتم عین گل از دخترت مراقبت می‌کنم. گفتم نمی‌ذارم بعد مرگت آب تو دلش تکون بخوره! اون‌ها پیشکش، حتی باباش رو هم ازش گرفتیم. ایراد از منِ خاک بر سره! خاک بر سر من با این اولاد کثافت بزرگ‌ کردنم!
چندباری طول و عرض حیاط را با قدم‌های تند و زیر لبی گفتن‌هایش طی کرده‌بود. عاقبت در رفت و برگشت و طی کردن‌ مسیری که صدبار قدم برداشته‌بود، نگاهش به ارغوان که با گریه سر به زیر انداخته‌بود خورد و دلش را آتش زد. به‌سمتش تند‌تند قدم برداشت و در حالی که با گرفتن بازوی ارغوان بی‌جان و بی‌حال، او را نشان می‌داد، صدایش را برای احمد سر داد:
- ببینش! ببینش و تو چشم‌هاش نگاه کن و بگو مال قبل بود! ببینش و بگو بهش با باباش چیکار کردی! ببین از اون دختر شاد و سرزنده چی ساختی؟ ببین توی این هفت روز این بچه‌ چندبار مرد و زنده شد؟! ببین چقدر داغون شده! ببینش و بگو خوش‌بختت می‌کنم و آواز دوست داشتن از بچگی رو سر بده و همه‌ی ماها رو خر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
ارغوان طاقت از دست داد و با خشم به‌سمت احمد حمله‌ور شد. حمید کنار رفت تا این دختر عقده‌اش را باز کند و در خودش نریزد‌. تنها کاری بود که می‌توانست برای خواهرزاده‌اش انجام دهد تا او را از حالت بهت و کم‌حرفی درآورد. احمد مادرش را کنار زد و میخکوب سر جایش ایستاد. حاضر بود ارغوان بیاید، حتی در صورتش تف کند یا او را بزند و خودش را خالی کند، اما حرف بزند و بغ نکند. حالش دست خودش نبود. جلوی احمد ایستاد و چشمان گریان و خشمگینش را در حالی که چانه‌اش می‌لرزید، به او دوخت. چهره‌ی پدرش و فکر نبودش مانند خوره به جانش افتاد و آتش خشمش را شعله‌ور کرد. به یک‌باره دستش را بالا برد، سیلی محکمی در صورتش نواخت و با مشت به سی*ن*ه‌ی او کوبید و زار زد:
- کثافت، کثافت! بابام رو بهم برگردون!
آن‌قدر مشت بر سی*ن*ه‌ی احمد زد و اشک ریخت که دل همه را خون کرد و اشک را بر گونه‌ی حاضرین هم مهمان کرد. ضعف و غذا نخوردن‌هایش، کار دستش داد و عاقبت با بی‌حالی، دست‌های مشت شده‌اش نیروی خود را از دست دادند و سستی و لرزی را در پاهایش حس کرد و از روی سی*ن*ه احمد سر خورد و به زمین افتاد. احمد سراسیمه جلویش روی زانو نشست و به قصد بغل کردنش جلوتر رفت. آخرین نیروی تحلیل رفته‌اش را جمع کرد و در صدایش انداخت و فریاد زد:
- به من دست نزن!
با اتمام فریادش، چشمانش از ضعف سیاهی رفت و از پشت، با سر به‌روی زمین ولو شد‌. زری‌خانم و زهره با صدا زدن نامش، سراسیمه و با چشم گریان به‌طرفش دویدند.
***
یوسف ماشین را کنار جدول سر کوچه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. کلاه نقاب‌دار سرمه‌ایش را طبق عادت همیشگی‌اش، با دوبار برداشتن و بالا و پایین کردن، دوباره سر کرد و روی موهای کم‌پشت و تراشیده‌ی تازه توک‌زده‌اش گذاشت و وارد کوچه شد. با ورود ماشین ۲۰۶ زهره، راه رفته را برگشت و پشت دیوار ایستاد و یواشکی سرک کشید. زهره ماشین را جلوی درب پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
قفل ماشین را زد و زنگ خانه‌ی ارغوان را فشرد. دوباره دست روی زنگ گذاشت و با جواب نشنیدن، دست در کیف مشکی دسته‌بلندش که به صورت کج روی بدنش قرار داده‌بود، کرد و گوشیَش را برداشت و همزمان با شماره گرفتن تلفن همراه ارغوان، زنگ خانه را هم فشرد. نگرانی و دل‌آشوبی سراسر وجودش را فرا گرفته‌بود. صبح که حالش را پرسیده‌بود، نگفته‌بود که قرار است جایی برود. عاقبت طاقت نیاورد و زنگ طبقهٔ اعظم‌خانم را زد و منتظر ایستاد؛ وقتی بعد از چند دقیقه منتظر ماندن جوابی نشنید، دوباره زنگ خانه‌‌ی ارغوان را با شماره‌ی خانه‌اش گرفت. کلافه، چندباری همان‌طور که گوشی به دستش بود، طول کوچه را طی کرد و با شنیدن بوق‌های آزاد و جواب ندادن ارغوان و اعظم‌خانم، سوار ماشین شد و از کوچه گذشت. یوسف با رفتن زهره، نفس آسوده‌ای کشید و از خم کوچه گذشت. وارد کوچه که شد، ماشین احمد هم همزمان با او وارد شد. با گفتن «لعنتی» دوباره راه رفته را برگشت و پشت دیوار ایستاد. نگاهش را به ساعت چرم مشکی‌اش دوخت و با دیدن عقربه طلایی‌اش که ساعت هفت شب را نشان می‌داد، نگاه از ساعتش گرفت و پشت دیوار با چندبار دید زدن چپ و راستش، چشم‌ به خانه‌ی حسن‌آقا و احمد دوخت. احمد از ماشین پیاده شده‌بود و سرش را روی درب به حالت خمیده تکیه داده‌بود. آمده‌بود با ارغوان حرف بزند‌؛ آمده‌بود تا برایش همه چیز را توضیح دهد. آمده‌بود تا بگوید که هنوز هم دوستش دارد و حاضر است هر مجازاتی را قبول کند، اما ارغوان او را بپذیرد و حلال کند. آمده‌بود دوباره نجوای عاشقانه‌اش را سر دهد و دل او را نرم کند. نفس عمیقی کشید و سر از روی دستانش که روی درب ماشین تکیه داده‌بود، برداشت. بسم اللهی زیر لب گفت و زنگ خانه را فشرد. با جواب نشنیدن، چندباری زنگ را فشرد و با مشت به درب کوبید و صدایش را سر داد:
- ارغوان در رو باز کن! توروخدا در رو باز کن! در رو باز کن، اما تف کن تو صورتم! مشت بزن، اصلاً هر چی دلت خواست بگو. اصلاً یه چاقو بردار و بزن تو قلبم، اما در رو باز کن! به خدا با حرف نزدن و ندیدن من، مشکلات و سوءتفاهمامون برطرف نمیشه. بذار برات توضیح بدم، اگه... اگه قانع نشدی، اون‌وقت هر چی تو گفتی همون‌کار رو می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
دستی پشت گردنش کشید و کلافه، با لگد به درب کوبید و صدا زد:
- ارغوان، با توام!
دست‌بردار نبود، دلش پیش ارغوان گیر بود. او تلاش زیادی کرده‌بود تا این روزهای آخر، بالاخره ارغوان کمی روی خوش نشان داده‌بود، حالا دلش نمی‌خواست همان توجهات کوچک را هم از دست داده باشد. با خشم لبش را گزید و دوباره با مشت به درب کوبید که صدایی توجهش را جلب کرد:
- پسرجان این‌‌جا چی می‌خوای؟
صدای آقای افضلی بود که او را مخاطب قرار داده‌بود. با صورت عرق کرده و قرمز، دست از مشت زدن برداشت و به‌طرف صدا برگشت. دستی در موهای پریشان و ژولیده‌اش کشید و لب زد:
- به‌خدا فقط می‌خوام باهاش حرف بزنم، کاریش ندارم!
اعظم‌خانم که ته‌وتوی ماجرا را از زهره شنیده‌بود و با آن آبروریزی وسط حیاط، همه‌چیز را فهمیده‌بود، ابروهای‌ نازک هشتی مشکی‌رنگش را درهم کرد و با اخم جلوتر رفت و در حالی که کلید را داخل قفل می‌چرخاند، با خشم گفت:
- بهتره بری و دست از سر این دختر برداری! کم مصیبت به جونش ننداختی. آخه تو هم فامیلی یعنی؟! از قدیم گفتن آدم همیشه از خودی بیشتر ضربه می‌خوره، راست گفتن. صد رحمت به هزارتا غریبه!
با اتمام جمله‌اش رو به شوهرش کرد و کلام احمد را که دهان باز کرده‌بود حرف بزند، با جمله‌اش در هوا بلعید و مجال حرف زدن را از او گرفت:
- افضلی بریم داخل! حوصله ندارم دیگه بیشتر از این با نامرد جماعت حرف بزنم.
آقای افضلی که همیشه حرف، حرف اعظم‌خانمش بود و دنیای او، بدون کلامی پشت سر همسرش وارد خانه شد و با تکان دادن سرش و گفتن «لااله‌الاالله» درب را به روی احمد محکم بست و او را به حال خود گذاشت. احمد کلافه به طرف ماشینش برگشت و سوار شد و با دنده عقب گرفتن، گازش را گرفت و به سرعت با صدای جیغ لاستیک از کوچه گذشت. با رفتن احمد، یوسف کلافه کلاهش را برداشت و با بیرون دادن نفس صدادارش، به‌طرف کوچه قدم برداشت که صدای زنگ لایت موبایل کوچک ساده‌اش بلند شد. با دیدن نام شهاب لب به دندان گرفت و کلاهش را روی سر گذاشت.
- سلام آقا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
شهاب فنجان قهوه‌ی مشکی‌رنگش را روی میز گرد چوبی کنار آباژور کرمی‌رنگش قرار داد و روی مبل راحتی نسکافه‌اش نشست و پا روی پای دیگرش انداخت.
- چی شد؟
یوسف با پایش روی زمین ضربه زد.
- آقا نشد؛ یعنی، یه چیزی می‌خوام بگم نگران نشین! دونفر اومدن در خونه، ولی خانم در رو باز نکردن؛ حتی برای دوستشون.
شهاب دستی را که دور فنجانش می‌کشید، به یک‌باره کشید و فنجان قهوه‌ را روی میز ریخت و یک‌مرتبه از جایش بلند شد.
- چرا زودتر نگفتی؟! برو زنگ رو بزن ببین باز می‌کنه؟
یوسف با تردید جلو رفت و دستی به صورت سبزه‌اش کشید و با شک گفت:
- آقا اگه برداشتن چی بگم؟
شهاب از پله‌های مارپیچ نرده چوبی‌اش گذشت و بعد از طی راهروی کوچک پارکت شده به‌سمت اتاق خوابش، با باز کردن درب چوبی قهوه‌ای سوخته‌اش وارد شد.
- چه می‌دونم یوسف، یه دروغی بگو! برو زنگ رو بزن، من هم دارم میام.
یوسف به‌سمت زنگ، قدم آخر را هم برداشت و با نگاه کردن به چپ و راست، عاقبت با دستی لرزان، زنگ را فشرد و منتظر ماند، اما جوابی نشنید. بدون معطلی و فکر، چشمان مشکی‌اش را به زنگ دوخت و دوباره انگشتش را روی کلیدش فشرد. عقب‌عقب چند قدمی برداشت و نگاهش را به پنجره‌ی خانه دوخت و در حالی که دستش را حصار دور گوشی کرده‌بود، آرام جواب داد:
- آقا جواب نمیدن.
شهاب کلافه با بستن پیراهن مشکی‌اش، درب کشویی کمد سفیدرنگش را بست و کت اسپرت مشکی‌اش را که از کمد بیرون آورده‌بود و روی تخت دونفره سلطنتی با قاب چوبی دور طلایی کنده‌کاری شده انداخته‌بود، برداشت و در حالی که با دست کردن در آستینش، گوشی را به دست دیگرش می‌داد، تند‌تند کلمات را ادا کرد:
- یوسف بمون، دارم میام! خدا کنه اون که تو ذهنمه نباشه. از کی تا حالا جواب نمیده؟
یوسف کلافه نفسش را بیرون داد.
- آقا شما که رانندگی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
شهاب میان کلامش پرید و از پله‌ها به‌سمت سالنش که به آخرین پله راه داشت وارد شد. نگاهش را به روی میز چوبی وسط سالن که دور تا دورش را مبل‌های سلطنتی کرم‌رنگ چیده‌بود، برای یافتن سوئیچش چرخاند.
- یوسف، الان وقت این حرف‌ها نیست! بگو از کی تا حالا باز نمی‌کنه؟ دوباره زنگ بزن. صاحب خونه‌ش هست؟
- هست. نبودن، یه‌کم پیش اومدن.
عاقبت سوئیچ را روی میز پذیرایی یافت. با خم شدنش، سوئیچ را برداشت و به‌سمت در دوید. کفش‌های مشکی چرم‌ براقش را از داخل جاکفشی دمِ در برداشت و با پوشیدنش، دکمه آسانسور را زد و وارد شد. دکمه پارکینگ را فشرد و گفت:
- سعی می‌کنم گازش رو بگیرم و خودم رو برسونم، اما اگه تا یه‌ربع دیگه نیومدم، زنگ صاحب خونه‌ش رو بزن و برو داخل.
عرق پشت لبش را با انگشت اشاره‌اش پاک کرد و با دلواپسی که در صدایش موج میزد، نجوا کرد:
- آقا میشه آژانس بگیرین؟
شهاب کلافه دستی لای موهای بالا زده‌اش کشید و تشر زد:
- یوسف، گفتم فعلاً بی‌خیال رانندگی من بشو!
چشمی زیر لب زمزمه کرد و با استرس، گردن عرق کرده‌اش را با پشت دست خشک‌ کرد.
- اگه‌... اگه اون‌چیزی که من هم فکر می‌کنم و شما هم فکر می‌کنین شده باشه، یه وقت دیر نشده باشه؟!
شهاب با ایستادن آسانسور وارد پارکینگ شد و با زدن قفل بازکن، از کنار ستون وسط پارکینگ گذشت و سوار ماشینش که در لاین خط‌کشی شده‌ی قرمزرنگ شماره‌ی چهار بود شد و استارت را زد.
- یوسف، معطل نکن! زنگ افضلی رو بزن.
لبش را گزید و دستی به چشمانش کشید.
- بگم کیَم؟
شهاب از کنار ستون با احتیاط گذشت و با زدن ریموت در و بالا رفتن در، از پارکینگ گذشت و وارد خیابان اصلی شد.
- هروقت اومد گوشی رو بهش بده؛ خودم باهاش حرف می‌زنم. فقط عجله کن!
یوسف جلوتر رفت و زنگ آقای افضلی را فشرد و منتظر ماند. خانم افضلی با گفتن «کیه؟» حضورش را اعلام کرد. به دقیقه نکشید که اعظم‌خانم درب را باز کرد و جلویش ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
چشمان خاکستری‌رنگش را به او دوخت و از بالای عینک مستطیل‌شکلش نگاه دقیق‌تری کرد.
- با کی کار داری مادر؟
یوسف کلاه نقاب‌دارش را از سر برداشت، دستی به سرش کشید و گوشی را به‌طرف اعظم‌خانم گرفت و لب زد:
- آقاشهاب با شما کار داره.
اعظم‌خانم با تعجب نگاه حیرانش را به او دوخت و چشم از چشمان مشکی‌رنگ او گرفت و به موبایل درون دستش که به طرفش دراز شده‌بود، چشم دوخت.
- شهاب کیه؟
یوسف پوست لبش را به دندان گرفت.
- شریک حسن‌آقا خدا بیامرز؛ فقط زودتر جواب بدین!
شهاب چراغ قرمز را رد کرد و پا روی پدال گاز فشرد، گوشی را بین کتف و گوشش قرار داد و تندتند شروع به حرف زدن کرد:
- الو... الو خانم افضلی، من شهابم؛ شریک حسن‌آقا. یه مشکلی پیش اومده، فکر کنم یه اتفاقی برای ارغوان‌خانم افتاده، میشه تا من برسم شما یه سر بهش بزنین؟ من تو راهم.
اعظم‌خانم با شنیدن نام ارغوان، چادر سفید گل‌قرمزش را به زیر بغل زد و بدون جواب دادن به شهاب، بدوبدو به‌سمت واحد حسن‌آقا رفت و یوسف به دنبالش. با دست چندباری به درب زد و همزمان پشت سر هم ارغوان را صدا زد‌. دلش شور افتاد و نگاه نگرانش را به یوسف دوخت. موبایل را به او داد و دو دستی شروع به ضربه زدن به درب خانه کرد و نام ارغوان را با صدای بلندتری خواند. یوسف گزارش لحظه‌به‌لحظه را به شهاب داد و با گفتن «چند دقیقه دیگه می‌رسم» شهاب، گوشی را قطع کرد و رو به اعظم‌خانم کرد.
- کلید یدک ندارین؟
اعظم‌خانم که مغزش انگار از کار افتاده‌بود لحظه‌ای مات او را نگاه کرد. دستی به پیشانی‌اش که خطوط ریز و درشتِ چروک‌های تجربه‌ی زندگی بر آن نقش بسته‌بود، کشید و لب‌های رنگ‌پریده‌اش را با دو انگشت جمع کرد و در حالی که به سمت پله‌ها لنگان‌لنگان روانه میشد، گفت:
- چرا مادر، انگار مغزم از کار افتاده! الان میرم از افضلی می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
به‌سمت راه پله رفت و نرده سفیدرنگ پله را چنگ زد و با کج کردن سرش به‌طرف بالا، با لرزش و نگرانی که در صدایش موج میزد، صدایش را سر داد:
- افضلی، کلید یدک خونه‌ی حسن‌آقا رو زود بیار!
همزمان پا روی پله گذاشت و با گفتن «بهتره خودم برم» روانه‌ی واحدش شد. یوسف با رفتن اعظم‌خانم، دوباره دست به کار شد و شروع به زدن تقه‌های پشت سرهم به درب کرد. خانم و آقای افضلی لنگان‌لنگان از پله‌ها به پایین سرازیر شدند و با رسیدنشان، اعظم‌خانم به‌سرعت دست به کار شد و کلید را به داخل انداخت. با باز شدن قفل و کشیدن دست‌گیره، هر سه یک‌مرتبه وارد خانه شدند. بوی گاز زودتر از هر کسی به مشام یوسف رسید؛ با بهت و نگرانی کلاهش را از سر برداشت و با کف دست به فرق سرش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:
- یا امام زمان، بوی گاز میاد.
با اتمام جمله‌اش، اعظم‌خانم و آقای افضلی تازه بوی گاز را متوجه شدند و هول و ولای بیشتری به دلشان افتاد. اعظم‌خانم با دیدن جسم بی‌جان ارغوان، سراسیمه به‌سمتش که روی مبل سه‌نفره در خود مچاله شده‌بود و قاب عکس سه‌نفره‌شان را در آغوشش گرفته‌بود، دوید و با وحشت دستی به صورت عرق کرده‌اش زد و با گفتن «خدا مرگم بده!» کنار دخترک رنگ‌پریده نشست. یوسف دست به‌کار شد و از کنار مبل ارغوان گذشت و با قدم‌های بزرگ و شتابان وارد آشپزخانه شد. چشمش که به اهرم گاز افتاد، دست دراز کرد و با بالا دادن اهرم قرمزرنگ، آن را بست، پنجره‌ی کوچک رو به کوچه را که بالای گاز بود باز کرد‌ و از آشپزخانه به‌سرعت خارج شد. همزمان با خارج شدنش، چشمش به چهره‌ی آشفته‌ی شهاب که در قاب درب ورودی ایستاده‌بود افتاد. شهاب کمی جلوتر آمد و با دیدن ارغوان بی‌هوش که اعظم‌خانم با زدن ضربه‌های کوچک به صورتش سعی در به‌هوش آوردنش داشت، وحشت زده و نگران اعظم‌خانم را با گفتن «برید کنار» کنار زد و پای مبل زانو زد. در آن اوضاع و احوال حواسش به حجب‌وحیای دخترک بود و دلش نمی‌خواست کسی چشمش به بدن و موی او بیفتد. موهای پریشان و لختش را از زیر بدنش بالا آورد، در زیر کتش پنهان کرد و یقه‌ی لباس مشکی‌اش را کمی پایین کشید و با دست، چند ضربهٔ محکم و پشت سر هم به صورت رنگ‌پریده‌ی او نواخت و نامش را به زبان آورد:
- ارغوان... ارغوان، چشم‌هات رو باز کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,375
20,119
مدال‌ها
7
وقتی جوابی نشنید، هول‌زده دست زیر بدن او انداخت و او را در آغوش کشید و با قدم‌های تند و سریع به داخل حیاط برد.
اعظم‌خانم سریع شال مشکی ارغوان را از روی مبل تک‌نفره برداشت، لنگان‌لنگان خودش را به شهاب رساند و در حالی که نفس‌نفس میزد، گفت:
- سر... سرش کن، ببریمش بیمارستان!
شهاب دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید، شال را روی سر ارغوان انداخت و با گفتن «یوسف کجا موندی؟!» از خانه بیرون زد و با گذاشتنش درون ماشین، با یوسف و اعظم‌خانم راهی بیمارستان شدند.
***
(فلش‌بک)
نگاهش را به قاب سه‌نفره‌شان که روی میز چوبی کنار تلویزیون بود، دوخت‌. چقدر جای هردویشان خالی بود. بغض سنگینی در گلویش چنبره بسته‌بود و راه نفسش را تنگ کرده‌بود. این خانه بدون پدر و مادرش دیگر خانه نبود، قبرستان سرد و بی‌روحی بود که خاطرات، هر لحظه با حضورشان مانند عزرائیل، راه نفسش را می‌گرفتند‌. هر جا را که نگاه می‌کرد، جای خالی پدرش را به رخش می‌کشید. تنها شده‌بود، تنهای تنها، و همین تنهایی دیوانه‌اش می‌کرد. دیگر هیچ دل‌خوشی‌ای نداشت؛ نه مادرش بود و نه پدری که جای خالی او را هم پر کرده‌بود و نه حتی شهابی که دلش را به وجودش و عشق پنهانی‌اش خوش کند. دیگر به شوق چه کسی به سرکار برود و از درآمدش ذوق کند که کمک خرجی پدر و خانه شده؟ دیگر به شوق چه کسی ناهار درست کند، آن هم دلمه‌ی ارغوان پزی که زبان‌زد بود؟ به ذوق چه کسی راهی کارگاه شود؟ نه، این زندگی دیگر زندگی نبود؛ هر لحظه و ثانیه‌اش طعم تلخ و گس مرگ را می‌داد. همه‌ی آدم‌هایی که تا دو روز پیش برایش احساس تأسف و همدردی کرده‌بودند هم دیگر کنارش نبودند و بر سر خانه و زندگیشان رفته‌بودند و روال عادی زندگیشان را پیش گرفته‌بودند، اما او چه؟ اصلاً مگر دیگر روال عادی برای او وجود داشت؟! احمد تمام روال عادی زندگی روزمره‌ی او را با آن ریتم منظمش از بین برده‌بود. بغض، چانه‌اش را لرزاند و اشک از گوشه‌ی چشمش روانه‌ی گونه‌اش شد. صدای زنگ خانه او را از فکر و خیال بیرون آورد. با حال زار و بدنی بی‌جان، از روی مبل دونفره بلند شد و وارد اتاقش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین