جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,329 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
از کنار میز تحریرش گذشت و به‌سمت پنجره رفت و از گوشه‌ی پرده‌ی‌ کرم رنگ پنجره اتاقش سرک کشید. زهره چند باری زنگ خانه را زد. حتی حوصله زهره را هم نداشت‌. با صدای ویبره گوشی‌اش به‌طرف میز پذیرایی که روی آن قرار داشت قدم برداشت و تماس از دست رفته زهره را از روی صفحه تماشا کرد. سرش داشت منفجر میشد و چشمانش از شدت درد قرمز شده بود. زهره بالاخره دست از زنگ زدن برداشت و او را راحت گذاشت. چقدر تنها شده بود، چقدر روحیاتش تغییر کرده بود؛ دیگر چیزی نبود که او را خوشحال کند حتی سر و کله زدن و درد و دل کردن با زهره. سرگردان بود، انگار کلید اصلی قفل‌های زند‌گی‌اش را گم کرده بود. از کنار مبل سه نفره فیلی رنگشان گذشت و دوباره وارد اتاقش شد. کشوی میز تحریرش را باز کرد و نامه‌های ناشناس را بیرون کشید؛ حتی از او هم چند وقتی بود خبری نبود. خودش فراموش کرده بود نامه بنویسد، اما از او هم گله داشت. نامه‌ها را کنار زد که نگاهش به انگشتر درون دستش افتاد و یاد احمد در خاطرش زنده شد. بغض گلویش را گرفت. همه این مصیبت‌ها زیر سر احمد بود. اگر به دروغ وارد زندگی‌اش نشده بود، اگر پنهان‌کاری نکرده بود، اگر و اگر و هزار اگر دیگر، الان پدرش زنده بود و کنارش، الان آنقدر تنها نبود که احساس پوچی کند. انگشت شست و اشاره‌اش را دور حلقه‌ی درون انگشتش قرار داد و انگشتر را دور انگشتش چرخاند که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد و همزمان صدای محو ارغوان گفتن احمد به گوشش خورد. از روی صندلی‌اش بلند شد و دوباره پرده را کمی کنار زد. احمد پشت درب ایستاده بود و با مشت و لگد به جان درب خانه افتاده بود. همزمان زنگ لایت موبایلش بلند شد. با قطع زنگ موبایلش، چندین پیام پشت سرهم برایش ارسال شد. به‌سمت گوشی روی میزش قدم برداشت، صفحه را بالا کشید و پیام‌ها را باز کرد. از طرف احمد بود. نگاهش را به پیام‌ها دوخت.
- ارغوان تو رو جان من جواب بده! در رو باز کن! باید برات توضیح بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- حق داری اگه ازم دلخور باشی و نخوای ببینیم، اما قاضی هم یه فرصت توضیح و شرح ماجرا به مجرمش میده. چرا حق رو به من هم نمیدی؟ من اون موقع مجرد بودم و اوج جوونی و خامیم بود، چرا فکر نمی‌کنی یه خوبی داشتم، اون هم این بود که شرعی یه کاری رو کردم. ببین پسرهای دیگه، قبل ازدواج چه کارهایی که نمی‌کنن! من نتونستم جلوی خودم رو تو یه لحظه بگیرم، اما تاوانش این هم نیست که بخوای راجع بهم جور دیگه قضاوت کنی. حسن آقا اون روز اگه گوش داده بود به حرفم، اینجوری نمی‌شد. من در مورد پدرت تقصیری نداشتم؛ بابات خیلی زود عصبی شد. اون بچه هم خیلی زود باید از بین می‌رفت.
از این همه خودخواهی احمد و حق به جانب بودنش عصبی‌تر شد و با عصبانیت انگشتر را از انگشتش با خشم و نفرت بیرون کشید و به‌سمت دیوار پرت کرد. صدای زنگ موبایل و زنگ خانه که به گوشش خورد، حالش را بدتر کرد. از اتاقش خارج شد و همزمان دست روی گوش‌هایش گذاشت و روی مبل سه نفره‌شان زانوانش را در سی*ن*ه‌اش فشرد و سرش را روی آن گذاشت و با بغض نالید:
- ولم کنین! ولم کنین! حالم ازتون بهم می‌خوره. چرا ولم نمی‌کنین...؟!
آنقدر جیغ کشید تا صدای زنگ‌ها قطع شد. دلش می‌خواست بمیرد و از احمدی که تنهایی را برایش درست کرده بود نجات پیدا کند. یک آن مثل همیشه تصمیم لحظه‌ایش را گرفت و به‌طرف گاز آشپزخانه حمله‌ور شد. شیر گاز را باز کرد و با خارج شدن گاز و استشمام آن از آشپزخانه خارج و در چهارچوب درب ایستاد و گیج به اطراف نگاه کرد. داشت آخرین نگاهش را به خانه‌شان می‌انداخت و تک‌تک خاطراتش را با خانواده‌اش مرور می‌کرد. آخرین تولد مادرش در همین خانه بود. نگاهش که به قاب عکس سه نفره‌شان افتاد با قدم‌های سست آن را برداشت و در آغوش گرفت و روی مبل سه نفره‌شان دراز کشید و با بغض و صدای لرزان زمزمه کرد:
- بابا من هم دارم میام پیش تو و مامان نرگس. اونجا کنار هم به آرامش می‌رسیم.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
اگر برای همیشه می‌رفت شهابش را هم دیگر نمی‌دید. وقتی با احمد بود تازه متوجه عشق و علاقه عمیقش به شهاب شده بود. تازه فهمیده بود که با احمد بودنش خیانتی است که در حق خود و دلش و او می‌کند. دلش برای شهابش تنگ شد. دلش می‌خواست برای آخرین بار صدای شهاب را بشنود و برای همیشه روح و جسمش را با صدای طنین‌اندازش عجین دهد و به آرامش برسد. ناخودآگاه دست روی شماره شهاب که موقعی که پدرش در بیمارستان بستری بود و به او داده بود تا اگر کاری پیش آمد به او اطلاع دهد، گذاشت و شماره‌اش را گرفت. بوی گاز کم‌کم به مشامش رسید، نفسی گرفت و بوی گاز را به ریه‌هایش سپرد. با دست قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش روانه گونه‌اش شده بود را پاک کرد. بعد از چند بوق صدای شهاب به گوشش خورد.
- الو سلام ارغوان خانم بهترین؟
چه زیبا نام او را به زبان آورده بود، اما دیر شده بود. برای پرسیدن حال او از همه‌ وقت دیگر، دیر شده بود. دوباره نفسی گرفت و حجم گاز بیشتری را به ریه‌اش سپرد و بغضش را با آب دهانش قورت داد و گوش به صدای مهربان و زیبای او سپرد.
- الو ارغوان خانم خوبین؟ ارغوان خانم هستین؟
با هر بار نام او را صدا زدن حجم بغض نهفته‌اش بزرگ‌تر میشد و همراه بوی گاز نفس کشیدن را برایش سخت‌تر می‌کرد.
تنها جمله‌ای که بارها دوست داشت به او بگوید اما شرم مانع شده بود را به زبان آورد:
- داستان غم انگیز برای بقیه اینه که ممکنه چیزی رو از دست بدند که داشته باشنش، اما... اما داستان برای من فرق داره، من تو رو نداشتم و برای نداشتنت همه چیزم رو از دست دادم. خدافظ... .
با اتمام جمله‌اش هق‌هقش اوج گرفت و تلفن را قطع کرد. با شنیدن صدای بوق پشت سر هم، شهاب مات و مبهوت ارغوان، ارغوان را سر داد. ذهنش آشوب شد، از معنی خداحافظ ارغوان و هق‌هقش دلش آشوب شده بود، چیزی به ذهنش نمی‌رسید. چیزی در سرش گواه بد می‌داد، دلش نمی‌خواست به آن فکری که در سرش جولان می‌دهد و به افکار منفی‌اش دامن بزند، اما از بابت حضور یوسف در کنار ارغوان خیالش تا حدودی راحت بود. نفسی گرفت که بوی قهوه تازه‌اش به مشام رسید. از بوی قهوه‌اش آرامش از دست رفته‌اش را به دست آورد و ذهنش را جمع و جور کرد. با این حال دل به دلشوره‌ پس ذهنش داد و با عجله شماره یوسف را گرفت، با اولین بوق یوسف جواب داد:
- سلام آقا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
***
حجم اکسیژنی که از راه شلنگ سبز رنگ از بینی‌اش وارد ریه‌هایش میشد کم‌کم حالش را جا آورد و با چند سرفه پشت سر هم، اکسیژن تازه را به ریه‌هاش فرستاد و نفس‌های عمیقش را بیشتر کرد. پلک‌هایش سنگین شده بود و انگار وزنه‌ای به آن آویزان کرده بودند. لای پلک‌های متورم و قرمزش را به زور باز کرد و با چند بار باز و بسته کردن، تاری ایجاد شده جلوی چشمان قهوه‌ا‌یش را برطرف کرد و نگاهش را به مردی که پشتش به او بود و رو به پنجره ایستاده بود کرد‌. آنقدر شیفته‌ی او بود که حتی از پشت هم او را می‌شناخت. از بودن این مرد و حدس اینکه بعد از آن مکالمه‌ی یک‌طرفه و قطع ناگهانی‌اش، او بالای سرش ظاهر شده، چیزی در دلش قوت گرفت و خون را به گونه‌هایش سرازیر کرد، اما آنقدر در رفتنش به پیش پدر و مادرش مصمم بود که شعله امید زنده شده در دلش را رو به خاموشی برد. ماسک اکسیژن را از روی بینی و دهانش با دست لرزان و بی‌جانش آرام پایین آورد و با صدای گرفته که انگار از ته چاه می‌آمد لب زد:
- چرا... چرا نذاشتی تموم بشه؟
شهاب با صدای ارغوان چشم از کودکی که سرش باندپیچی شده بود و در آغوش مادر به خواب رفته بود، گرفت و چشمان قرمز و بی‌خوابش را به او دوخت و با لبخند به او نزدیک شد. لبه‌ی کتش را بالا داد و دست داخل شلوار اسپرت مشکی‌‌اش کرد.
- این که چرا این کار خطرناک رو کردی و به بقیه فکر نکردی و خودخواهانه رفتار کردی بماند برای بعد؛ تنها چیزی که الان مهمه اینه که حالت خوب شده و به‌هوش اومدی و ما رو از نصفه جون کردن در اوردی!
شهابش بود که نگران او شده بود و از نصفه جان شدنش حرف میزد؟ اما مگر شهاب برای همه دل‌رحم و مهربان نبود؟ شوق خوش آمدن از کلامش به یک‌باره کور شد و بغض جایش را گرفت. هنوز حالش درست جا نیامده بود و نفس کم می‌آورد، اما با این حال بریده‌بریده و با صدای لرزان از بغض جواب داد:
- من... من احتی... احتیاجی به ترحم ندارم!
شهاب دست جلو برد و ماسک را از روی گردن ارغوان بالا برد و روی دهانش فیکس کرد و دست روی بینی‌ خود به نشانه‌ی سکوت گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- هیس! بهتره الان فقط استراحت کنی و از اینجور فکرها بیای بیرون!
با اتمام جمله‌اش چشم از چشمان دلربا و جذاب اما بی‌فروغ دختر گرفت و از کنار تخت گذشت و به‌سمت درب سفید رنگ اتاق قدم برداشت و با گرفتن دستگیره‌ی درب نیم رخ به‌سمت او برگشت.
- اعظم خانم و آقای افضلی خسته بودن و فرستادمشون خونه که استراحت کنن وگرنه دیشب اینجا بودن. امروز هم زنگ زدم زهره خانم بیاد پیشت، الانه که برسه. من باید برم جایی، یکی_دو ساعت دیگه دوباره برمی‌گردم. دکتر هم الان میاد بالای سرت.
درب را باز کرد و قدم اول را به‌سمت بیرون برداشت و دوباره مکث کرد و میان لنگه‌ درب ایستاد. سر برگرداند و نیم نگاهی به ارغوان که چشمان خمار و قرمزش را به او دوخته بود کرد و گفت:
- در ضمن ترحمی در کار نبود، فعلاً.
شهاب برایش مهربان شده بود و رنگ حرف‌هایش فرق کرده بود یا ارغوان دوباره فیل دلش یاد هندوستان کرده بود؟
***
یوسف ماشین را جلوی بیمارستان خصوصی که ارغوان در آنجا بستری بود پارک کرد و منتظر، نگاهش را به درب نرده‌ای سبز رنگ بیمارستان دوخت. شهاب را دید که از کنار نگهبانی و رد و بدل کردن کلامی با او گذشت و با زدن عینک دودی درآورده از جیب کتش، نگاهش را به اطراف برای پیدا کردن او در گردش انداخته‌ است. ماشین را روشن کرد و با‌ زدن بوق برای ماشین کناری‌اش، جلوی پای شهاب توقف کرد. شهاب درب عقب را باز کرد و سوار شد.
- بریم خونه آقاجونم!
یوسف از زدن عینک شهاب آن هم این وقت غروب، کمی نگران شد و از داخل آینه جلوی ماشین نیم نگاهی به او کرد.
- آقا حالتون خوبه؟
شهاب کتش را درآورد و کنارش روی صندلی چرم مشکی ماشین انداخت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- آره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
یوسف از لحن آرام شهاب جرات به خرج داد و با عوض کردن دنده، لب زد.
- پس چرا این وقت غروبی عینک زدین؟
شهاب کلافه عینک آفتابی گردش را از روی بینی برداشت و روی کتش پرت کرد.
- یوسف بیست سوالی راه انداختی؟ این هم از عینک! اینقدر نگران من نباش! گازش رو بگیر زودتر بریم!
با اتمام جمله‌اش نگاهش را به شیشه دودی ماشین دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
- من بادمجون بمی‌م که آفت نداره.
یوسف شنید و پا روی گاز فشرد و 《خدانکنه‌ای》 زیر لب زمزمه کرد. چهارراه را دور زد و وارد خیابان اصلی شد. از خیابان سراشیبی که با بالا رفتنش، نمای قله‌ی کو‌ه‌ کم‌کم پیدا میشد به‌سرعت گذشت. شیشه را پایین آورد و از خیابان مارپیچی که نسیم خنک را به صورتش نوازش می‌داد و سرسبزی درختان را به نمایش می‌گذاشت وارد کوچه سرسبزی که درختان بید و گردو و کاج، تونل زیبایی با برگ‌هایشان درست کرده بودند، شد. مقابل خانه ویلایی که با سنگ کاری کرمی رنگ نما شده بود، ایستاد و ریموت را زد. با باز شدن ‌درب فرفورژه سیاه رنگ، ماشین را به داخل محوطه ویلایی که دو طرفش با چمن و سنگ، سنگ فرش شده بود و بوی درخت نارنج و پرتقال، فضای سبز پوش را پر کرده بود پارک کرد و همزمان با پیاده شدنش، شهاب هم با برداشتن کت و عینکش از روی صندلی، از ماشین پیاده شد و بعد از عبور از آب نمای دلفین شکل کرمی رنگ که آب از آن به داخل حوض پایینش سرازیر میشد، با بالا رفتن از سه پله مشکی رنگ، درب چوبیِ سرمه‌ای دسته طلایی را کشید و همزمان وارد شد و صدای سلام خاتون به گوشش خورد.
- سلام آقا.
از دست پدرش عصبانی بود و توپش حسابی پر. با صدای خاتون نگاهش را به نگاه مهربان و روسری سپیدش که موهای بافت شده‌ی حنا بسته‌اش از آن بیرون زده بود دوخت. خاتون دایه‌ی بچگی‌اش بود و بوی مادرش را می‌داد. همین سلام گرم و محبت‌آمیزش روان و اعصاب به‌هم ریخته‌اش را آرام می‌کرد. گناه این پیرزن چه بود که بدخلقی‌اش را بعد از دو هفته ببیند؟ پس نقاب لبخند به چهره زد و نگاه خسته‌اش را به او دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
- سلام بر خاتون خودم. چند بار بهت بگم به من نگو آقا!
خاتون جلوتر آمد و چشمان کم سوی قهوه‌ای ریزش را به او دوخت. دست چروک شده و سپیدش را جلو برد و کت را از روی مچ شهاب برداشت و با لبخند جواب داد:
- از بس به آقاجانت از قدیم گفتم آقا، دیگه یاد گرفتم مردهای این خونه رو اینجوری صدا بزنم؛ دست خودم نیست مادر. بعدش هم مگه توی آقایت کم دیدم که برازنده‌ت نباشه؟
شهاب لبخندی زد و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت.
- از دست زبون شما خاتون. مادرم همیشه می‌گفت خاتون با همین زبونش حریف آقاجونت میشه. می‌گفت هر وقت گیر می‌کردم و آقاجونت حرفم رو نمی‌خوند و حریفش نمی‌شدم خاتون رو می‌فرستادم جلو.
خاتون با یادآوری طلعت خانم نم اشک جمع شده در چشمش را با گوشه‌ی روسری‌اش گرفت و《خدابیامرزه‌ای》زیر لب زمزمه کرد. می‌دانست دل به دل شهاب دهد می‌نشیند به یاد مادرش ساعت‌ها حرف می‌زند و گریه می‌کند. شهاب را هیچگاه غمگین و گریان ندیده بود الا برای مادرش. اشک شهاب را فقط برای طلعت دیده بود و بس، حتی برای آقاجان که این چند روز بیمارستان، بستری شده بود را هم دل نگرانی و اشکی در چهره‌ و چشمانش ندیده بود؛ پس بی‌خیال یادآوری خاطرات شد و در حالی که به‌سمت آشپزخانه که در پشت پله‌های چوبی مارپیچ بود قدم برمی‌داشت لب زد:
- میرم برات دمنوشت رو بیارم. میری بالا پیش آقاجان؟
شهاب با شنیدن نام آقاجان، خاطرات با مادرش را رها کرد و با اخم کشیدن درهم، کلافه دستی به پشت گردنش کشید و با جلو رفتن، پا روی اولین پله مارپیچ نرده چوبی که با نوار طلایی مزین شده بود گذاشت.
- آره برم آشی که برام پخته رو بگم که تهش سوخته و حالا می‌خواد... .
به خود اشاره کرد و ادامه داد:
- چه دستور پخت دیگه‌ای میده.
خاتون سرش را بالا گرفت و به رفتن شهاب از روی پله‌ها چشم دوخت و صدایش را سر داد‌:
- به خدا آقاجان دوست داره. هر کاری میگه هم برای خودته؛ البته که کم اشتباه نداشته، اما دوباره جر و بحث راه ننداز مادر! حال اون هم همچین رو‌به‌راه نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
شهاب به دل مهربان خاتون لبخندی روی لب‌های صدفی‌اش شکل گرفت و با برداشتن دست از روی نرده به‌سمت سالن بزرگ سمت راستش که اکثراً آقاجان آنجا اتراق می‌کرد، قدم برداشت. از کنار گرامافون شیپوری قدیمی گذشت. رنگ طلایی‌اش با سه پایه‌ی چوبی کنده‌کاری گردویی رنگی که زیرش بود به آن کنج زیبایی خاصی بخشیده بود. پشت مبل سلطنتی شیری رنگ سه نفره ایستاد و نگاهش را به آقاجانش دوخت. آقاجان روی صندلی راک چوبی در حال تکان خوردن به جلو و عقب بود و با چشم‌های بسته به نوای خوش موسیقی قدیمی گوش می‌داد. نفسش را بیرون داد و سلامی نجوا کرد. آقاجان چشمانش را باز کرد و عینک مطالعه گردی که طبق عادت روی پیشانی‌ گذاشته بود برداشت و قاب چشمان ریز میشی رنگش کرد. با اخمی که خطوط روی پیشانی‌اش را عمیق‌تر می‌کرد به شهاب نگاه کرد و لب زد:
- سلام... چرا آشفته‌ای؟
همین سوال برای شهاب کافی بود تا دهان به زور چفت شده‌اش باز شود و طوفان خشمی که به زور مهار کرده بود دوباره از سر گیرد.
- آقاجون تازه می‌پرسین چرا؟! شما دلیل آشفته بودن من رو نمی‌دونین؟ این آشی بود که شما برام پختین و به خوردم دادین؛ من هم بدون چون و چرا مثل همیشه فقط سر کشیدم، اما الان دیگه نه؛ دیگه خسته شدم.
پرویزخان بود دیگر، با وجود اشتباهی که کرده بود و خیلی سال بود که از آن منم‌منمش پایین آمده بود، اما هنوز هم ابهت و غرورش پابرجا بود. اخمی میان ابروهای جو گندمی نازک و هلالش کشید و تکیه‌اش را از روی صندلی برداشت و تکان خوردن صندلی را متوقف کرد.
- واضح‌تر بگو! تو اهل تیکه انداختن نبودی، چی شده؟ ارغوان خوبه؟
شهاب از پشت مبل، جلوتر آمد و مابین میز چوبی پذیرایی سالن و مبل تک نفره ایستاد، کلافه دستی به شقیقه‌اش کشید و ادامه داد:
- گذشته و اشتباه شما قرار تا کی پنهون بمونه و تاوان داشته باشه؟ آینده من هیچی، اما ارغوان... .
پرویزخان با گذاشتن دست‌هایش روی دسته از روی صندلی راکش بلند شد و دستش را درون جیب روبدوشام سرمه‌ای رنگش کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
و با اخم غلیظ‌تر، کمی جلوتر آمد و نگاهش را به چشمان قرمز پسرش دوخت.
- اون گذشته تاوانش برای تا آخر عمرمه، اما فقط برای منه! تو و ارغوان چه ربطی دارین به این قضیه و بهم؟
شهاب دکمه پیراهن اسپرت مشکی زیر گردنش را باز کرد. احساس خفگی می‌کرد و زبانش خشک شده بود.
- بابا چرا خودتون رو زدین به اون راه؟ حسن‌آقا رفت، مرد و بدبخت شد. این دختری که شما بدبختش کرده بودی، حالا بدبخت‌ترش کردین، می‌دونین چرا؟ چون من اونقدر بهش نزدیک شدم که عاشقم شده، می‌فهمین؟ از اول هم اون راه حل و ن... .
سردرد امانش را گرفته بود و خطوط دردی که در سرش ایجاد شده بود باعث شد جمله‌اش ناتمام بماند. دست روی سرش گذاشت و دو دستی سرش را گرفت. سالن و پدرش دور سرش می‌چرخیدند و حال بدی را به او داده بودند. امروز با آن خستگی و شوک کار ارغوان و حال بدش، وقت حرف زدن با آقاجانش نبود. امروز را باید استراحت می‌کرد، اما اتفاقات پشت سرهم، استراحت و خواب درست و کافی را از او گرفته بود. کلافه چنگی به سرش زد و موهای خوش حالتش را بهم ریخت.
- اون با همتا فقط چند سال تفاوت داره! می‌دونستین امروز خودکشی کرد؟ اگه مادرش بود... اگه شما... .
حالت تهوع به سراغش آمد و گفتن را از او سلب کرد. زبانش قفل شده بود و جملاتش را ناقص به زبان می‌آورد و رنگش از سردرد بی‌امانش، رنگ پریده‌تر شده بود. دست روی سرش گذاشت و تا به خود بجنبد سیاهی جلوی چشمانش نشست و از فشار سرگیجه، ضعف بدی را در بدنش احساس کرد و بی‌هوا روی زمین ولو شد. پرویزخان حال پسرش را که دید به‌سمتش از بین مبل‌ و صندلی رو به پنجره بزرگ سالنش قدم‌ تند کرد و بالای سر شهابش نشست و صدای پر ابهت و رسایش را سر داد:
- خاتون یوسف رو صدا بزن! خاتون زود باش! شهابم از دست رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,108
مدال‌ها
7
***
لای پلک‌های سنگینش را باز کرد؛ هنوز هم حالش بعد از دو روز جا نیامده بود. تاری دید چشمان عسلی‌اش را با چند بار باز و بسته کردن برطرف کرد و دستش را به چشمان درشتش کشید. با کشیده شدن لوله‌ی ست سرم، سوزش بدی را در زیر پوستش احساس کرد، چشم چرخاند و نگاهش را از آنژیوکت سبز رنگ گرفت و به خاتون که نشسته سر روی تخت، کنار پایش به خواب رفته بود، دوخت. حس مادرانه‌ی خاتون لبخند را به یاد مادرش که وقتی سرما می‌خورد مانند بچه‌ها با او رفتار می‌کرد و ساعت‌ها بالای سرش می‌نشست تا عاقبت کنارش خوابش می‌برد بر لبان رنگ پریده‌اش نشاند. چشم از خاتون گرفت و صورتش را به طرف دیگر اتاق قدیمی‌اش که در زمان زنده بودن مادرش در آن ساکن بود چرخاند. وسایل اتاقش هیچ تغییری نکرده بودند؛ حتی بعد از گذشت سال‌ها! هنوز هم دو مبل تک نفره راحتی قرمزش که کنار درب کشویی نزدیک تراس رو به باغشان بود و با مادرش عصرها خلوت می‌کردند و حرف‌های مادر و پسری می‌زدند وجود داشت، اما تنها جای خالی مادرش به چشم می‌آمد. با حسرت، نگاهش را از مبل‌ها گرفت و چشم به قاب عکس سه نفره‌ روی میز چوبی نزدیک کامپیوترش که مادرش روی صندلی با لب خندان نشسته بود و یک طرفش همتا و طرف دیگر بالای سرش شهاب ایستاده بودند دوخت. نفس بغض‌دارش را بیرون داد که صدای پایین دادن دستگیره درب، توجه‌اش را جلب کرد. همتا آرام لای‌ درب را باز کرده بود و با چشمان میشی‌اش سرکی به اتاق کشیده بود. چشمان باز شهاب را که دید برق خوشحالی در چشمانش موج زد و با سلام آرام و یواشکی پاورچین‌پاورچین وارد اتاق شد و روی تخت سلطنتی تک نفره چوبی شهاب نشست و لب‌های قلوه‌ایش را به حرکت درآورد و پچ‌پچگونه لب زد:
- خوبی؟
شهاب با دیدن دردانه خواهرش لبخند نمکی زد و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت. کمی خود را بالا کشید و بالش قرمز مخملی پشتش را بالاتر کشاند.
- آره عزیزم! تازه اومدی؟
چشمان میشی ریزش را که از پدرش به ارث برده بود به برادر و پشت و پناه بچگی‌اش دوخت. خمیازه‌اش را با دست گذاشتن روی دهان مهار کرد و لب زد:
 
بالا پایین