- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
دستی به چشمان ملتهب و قرمزش که هالهی رگهای قرمز، گوشههایش را احاطه کردهبود کشید و با فینفین، از روی فرش گلدار حاشیهقرمز بلند شد و «بریمی» زیر لب زمزمه کرد. زهره همزمان با او بلند شد، اما سکوت اختیار کردهبود. او خوب میدانست که حالا در دل ارغوان چه خبرهاییست و چقدر دارد با خودش میجنگد. میدانست که شهاب آنقدر برای او عزیز است که دلش نمیخواهد تصوراتش از او بههم بریزد. نفس آهمانندی کشید و با پوشیدن کفشهایشان، چادر سادهای را که به علت نابلد بودن در سر کردنش، مرتب به پایش میپیچید را بالا کشید. با دیدن حاج محمود که از درب مسجد بیرون آمدهبود و روی پله سفید مرمر ایستادهبود، دستی به پهلوی ارغوان زد و با ایما و اشاره نگاه او را به آن سمت کشاند. پا تند کرد و از میان حوضچهی نسبتاً بزرگ کرمرنگ که چند شیر آب اطرافش را احاطه کردهبودند، گذشت و با صدا زدن حاجمحمود، خود را به او رساند و زهره را با خود همراه کرد. نفسی گرفت و با هنهن لب زد:
- سلام حاجی!
حاجمحمود با مرد بغلدستیاش با فشردن دست و یاعلی گفتن، خداحافظی کرد و بهسمت آنها رو برگرداند.
- سلام دخترم، خوبی؟
زهره سلام آرامی داد و سر به زیر انداخت. ارغوان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به چشمان مشکی ریز مرد روبهرویش دوخت.
- ممنون. حاجخانم خوبن؟
حاجمحمود دستی به محاسن جوگندمی کوتاهش کشید و دست در جیب کت چهارراه مشکیَش کرد و تسبیح شبنمای سبزش را از آن بیرون آورد.
- خوبه دخترم. چند وقت پیش من و حاجخانم اومدیم؛ منزل نبودی. آقای افضلی گفتن مثل این که با دوستت رفتی بیرون.
یادش آمد که اعظمخانم از همان روزی صحبت میکرد که به قبرستان رفتهبودند. چادرش را که روی زمین کشیده شدهبود و خاکی شدهبود، بالا کشید و نگاهش را به تسبیح درون دستان او که دانهدانهاش را بالا و پایین میکرد دوخت و چقدر این حرکتش او را یاد پدرش انداخت.
- زحمت کشیدین!
همزمان با انگشتی که بهطرف زهره اشاره گرفتهبود، ادامه داد:
- سلام حاجی!
حاجمحمود با مرد بغلدستیاش با فشردن دست و یاعلی گفتن، خداحافظی کرد و بهسمت آنها رو برگرداند.
- سلام دخترم، خوبی؟
زهره سلام آرامی داد و سر به زیر انداخت. ارغوان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به چشمان مشکی ریز مرد روبهرویش دوخت.
- ممنون. حاجخانم خوبن؟
حاجمحمود دستی به محاسن جوگندمی کوتاهش کشید و دست در جیب کت چهارراه مشکیَش کرد و تسبیح شبنمای سبزش را از آن بیرون آورد.
- خوبه دخترم. چند وقت پیش من و حاجخانم اومدیم؛ منزل نبودی. آقای افضلی گفتن مثل این که با دوستت رفتی بیرون.
یادش آمد که اعظمخانم از همان روزی صحبت میکرد که به قبرستان رفتهبودند. چادرش را که روی زمین کشیده شدهبود و خاکی شدهبود، بالا کشید و نگاهش را به تسبیح درون دستان او که دانهدانهاش را بالا و پایین میکرد دوخت و چقدر این حرکتش او را یاد پدرش انداخت.
- زحمت کشیدین!
همزمان با انگشتی که بهطرف زهره اشاره گرفتهبود، ادامه داد:
آخرین ویرایش توسط مدیر: