جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,525 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
باید آرامشش را حفظ می‌کرد و بقچه‌ی بحث باز نشده را همان‌جا می‌بست. گل را به‌سمت او گرفت و با مهربانی نجوا کرد:
- پس فکر کنین برای عیادت اومدم. کسالتش چیه که تب کرده؟ اگه حالش خوب نیست ببریمش بیمارستان! من خودم پرستارم اگه می‌دونستم وسایلم رو اورده بودم که... .
زهره نگاهش را به روی صورت او چرخاند؛ چال گونه‌هایش حتی با یک لبخند کوچک هم روی گونه‌هایش نمایش داده میشد و عجیب شبیه شهاب بود. کلافه دستی به دور لبش کشید و میان کلامش پرید.
- از دست پدر و برادر شما تب کرده! هضم حرف‌ها و نامردی پدر و برادرتون براش سنگین بود. لطفاً تنهاش بذارین! بذارین تک‌تکتون رو فراموش کنه! نبودین این چند روز که ببینن چه حالی داشت! چیزی از ارغوان نمونده، ته مونده‌ش رو بذارین برای منه خاک بر سر! پیر شد این دختر از دست خاندان شما!
همتا حال این دختر را درک می‌کرد. خودش هم همین‌طور برای داشتن حال خوب شهاب جوش و جلا میزد. خودش هم همیشه در تلاش بود حال شهاب را خوب کند و خوشحال ببینتش. خودش هم از آزار رسیدن به او بیزار بود و هر مانعی که سد آرامش و خوشی او میشد را برمی‌داشت. دست روی شانه‌ی او گذاشت و با اطمینانی که در چشمانش موج میزد به او نگریست.
- حال شهاب خوب نیست. باید برای عملش بره کانادا، لطفاً نذارین دیر بشه! اصلاً اون گذشته‌ی لعنتی به شهاب ربطی نداره؛ شماها خیلی چیزها‌ راجع به شهاب نمی‌دونین. شهاب تومور داره و‌ باید هر چه زودتر عمل کنه!
- چی؟
صدای《 چی》 لرزان و بی‌حال و پربغض ارغوان، هر دو را به‌سمت راهرو کشاند. از سر و صدای مکالمه‌ی آن دو بیدار شده بود و آمده بود تا آب پاکی را روی دست این دختر بریزد، اما در چند قدمی رسیدنش در سالن، حرف‌های آخر همتا را شنیده بود و حالش را از اینی که بود بدتر کرده بود. دست لرزانش را به کناره‌ی دیوار گرفت و روی زمین با بی‌حالی فرو نشست. هر دو سراسیمه وارد خانه شدند. همتا سبد گل را روی زمین رها کرد و دست سرد او را در دست گرفت و دو انگشت اشاره و سبابه‌اش را روی نبض مچ دست او گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- چقدر نبضش کنده! چیزی خورده؟ حتماً فشارش پایینه! چقدرم داغه.
زهره دستی به سر ارغوان کشید و عرق سرد نشسته بر کنار پیشانی‌ داغ او را پاک کرد و نگاه غمگینش را به او دوخت.
- تازه‌ تبش پایین اومده بود. از وقتی اون حرف‌ها رو‌ شنید و بعدش هم که فهمید آقاشهاب بوده که نامه‌ها رو می‌فرستاده، یه دفعه اینجوری شد.
ارغوان نگاه تب‌دار و بی‌حالش را به چشمان میشی نگران او که با خط چشم نازکی آرایش شده بود دوخت.
- مگه من... من چقدر جون دارم که این همه آدم مهم زندگیم رو از دست بدم. چرا شهاب اینجوری کرد؟
و با یادآوری حرف‌های آخر همتا با دست لرزانش که بند دو انگشت او بود، دست او را در دست گرفت و لبان رنگ پریده‌اش را به‌حرکت درآورد.
- گفتی... گفتی شهاب چی شده؟
همتا روی زانو نشست و قطره‌ اشکی که با یادآوری بیماری برادرش درون دریای چشمانش جوشید را با سرانگشت گرفت و صدای بغض‌آلودش را سر داد.
- شهاب مریضه، تومور داره. فردا میره کانادا. باور کن که دیگه دروغ و پنهان‌کاری وسط نیست!
همزمان هول‌‌زده و با شتاب در حالی که فین‌فین می‌کرد، کیف چرم نسکافه‌ای‌اش را که از روی شانه به روی زمین افتاده بود برداشت و با باز کردن زیپش دست در جیب کوچک درونش کرد و کارت مطب دکترشمس را که با حاشیه‌ی آبی و قرمز کادر بندی شده بود به‌طرف او گرفت.
- اگه... اگه باورت نمیشه، برو پیش دکترش باهاش حرف بزن. اصلاً... اصلاً اگه بخوای پرونده پزشکیش رو هم برات میارم که ببینی.
دوباره کیفش را بالا آورد و پاکت نامه سفیدی را از آن بیرون کشید.
- این رو شهاب دیروز می‌خواست بهت بده، اما... اما جواب ندادی. اون نمی‌دونه که من امروز اومدم پیشت.
همزمان صدای زنگ لایت موبایلش بلند شد. دست در کیفش کرد و آن را بیرون آورد، نام یوسف را که دید متوجه طولانی شدن ملاقاتش شد. از روی موکت قهوه‌ای رنگ بلند شد و در حالی که به‌طرف درب قدم برمی‌داشت با بغض و صدای لرزانش نجوا کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- نذار دیر بشه! نذار آرزوهات بمیرن و خاطره بشن! من... من می‌دونم شهاب رو دوست داری. من... من حس می‌کنم شهاب هم تو رو دوست داره چون... چون تا حالا برای هیچ‌ک.س نجنگیده‌‌. هیچ‌ک.س اندازه‌ی تو براش مهم نبودی! کافیه... کافیه یه فرصت برای شنیدن حرف‌هاش بدی و نامه رو بخونی و از توی تلگرام از بلاکی درش بیاری... .
نیم رخش را به‌سمت او کرد و آخرین قدمش را به‌سمت درب برداشت. مکثی کرد و نفس صدادارش را بیرون داد.
- اون... اون دوست داره، اما خودش هم نمی‌دونه. دکترشمس میگه بود و نبود شهاب... .
برایش حرف زدن سخت بود، آن هم حرف از بودن و نبودن برادرش. او تنها پناهش را داشت از دست می‌داد و برای بودنش به هر طریقی داشت دست و پا میزد و به دنبال امید و زندگی دوباره‌ی او بود. شاید ارغوان می‌توانست با عشق بی‌نهایت و خالصانه‌اش او را نجات دهد و به زندگی برگرداند. مگر چیزی به اسم معجزه‌ی عشق و دل رحمی خدا برای دو عاشق وجود ندارد؟ شاید معجزه‌ی زندگی شهاب، ارغوان و عشق پاکش بود.
طاقت نیاورد و با بلند شدن هق‌هقی که در گلویش خفه شده بود صدای گریه‌اش اوج گرفت و حرفش نیمه تمام ماند. دیگر طاقت ماندن و حرف زدن را نداشت. انگار خودش هم از آنچه می‌گفت واهمه داشت. اگر شهاب زنده نمی‌ماند او با دل این دختر چه کرده بود؟ هوای آنجا داشت خفه‌اش می‌کرد. می‌خواست فرار کند. پا تند کرد و با پوشیدن کفش‌هایش تنها صدای تق‌تقشان در حیاط پیچید.
***
بالاخره آن تب لعنتی پایین‌ آمده بود و تن گر گرفته‌ی او را رها کرده و حالش را رو به بهبودی داده بود. هر چه خواسته بود بعد از رفتن همتا نامه را بخواند یا پیش دکترشمس برود زهره نگذاشته بود و با دادن داروهایش او را خواب کرده بود. چشمان ملتهب و بی‌حالش را که هاله‌ای قرمز دور پلک‌هایش را احاطه کرده بود با چند بار باز و بسته کردن باز کرد. دستی به صورتش کشید. نه دیگر داغی چند ساعت پیش را نداشت. باید یک دوشی می‌گرفت. تن نحیفش از گرمای بیش از حدش عرق کرده بود و چسبندگی خاصی را به روی لباس‌هایش حس می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
برای اویی که همیشه تمیز و شسته و رفته بود، حالا برایش حالت انزجار داشت. اما چیز مهم‌تر از تمیزی در سرش جولان می‌داد؛ آن هم خواندن نامه‌ای از طرف شهاب بود. یادش آمد که در لحظه‌ی خواب و بیداری، زهره آن را در کشوی میز تحریرش گذاشته بود. از روی تخت چوبی عسلی‌رنگش به طرف میز هم‌رنگش نیم‌خیز شد و با باز کردن درب کشو، اولین پاکت نامه را که در کنار نامه‌های باز شده بود، با دستی لرزان برداشت. از استرس ناخن‌هایش را در کف دست مشت شده‌اش فرو کرد و نفس صداداری کشید. این نامه با نامه‌های دیگر فرق داشت. این بار نامه از طرف کسی بود که می‌دانست نام و نشانش کیست و به چه قصدی برایش فرستاده است؛ علی‌الخصوص که دست و دلش برای صاحبش می‌لرزید. نامه را با هیجان پشت و رو کرد؛ این بار چیزی نوشته نشده بود. آن را به بینی نزدیک کرد، عطر آشنای شهاب حتی از لای کاغذ مهر شده هم به مشامش می‌رسید. با دست لرزان آن را با احتیاط باز کرد. با باز شدن کاغذ، عطر شهاب بینی‌اش را نوازش داد. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش جان گرفت. با نزدیک کردن کاغذ به صورتش، چند باری نفس عمیقی کشید. هر کَس او را با آن نفس کشیدن و بو کردن آن هم بر سر یک کاغذ می‌دید، قطعاً فکر می‌کرد دخترک دیوانه شده است. از همین الان دلش برایش تنگ شده بود. بغض آشنای لانه کرده در گلویش سر باز کرد و اشک جمع شده در چشمش را به روی گونه‌ غلتاند. دو دل شده بود، زخمی که از سوی شهاب بر دلش نشسته بود، آن دودلی را مانند خوره به جانش انداخته بود. نه! هنوز اطمینان نداشت، باید شهاب و حرف‌هایی که همتا میزد برایش‌ ثابت میشد، طاقت یک زخم دیگر را آن هم از سوی شهابی که پدرش آنگونه کرده بود، نداشت. پس به سرعت لای کاغذ را باز کرد. دقیقاً همان بود؛ دست خطش همان دست خط نامه‌های قبلش بود. نفس صدادارش را با فوت بیرون داد و چشم به متن نامه دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
《به نام خداوند جان
سلام امیدوارم این نامه رو زود بخونی و اونقدر ازم متنفر نشده باشی که مثل برنامه‌ها که بلاک کردی، اینجا هم ندیده‌م بگیری. شاید وقتی این نامه رو می‌خونی من دیگه نباشم؛ یعنی یا ایران نباشم یا زنده!》
تنش با این جمله یخ کرد‌ و عرق سردی پشت شانه‌اش نشست. اگر اتفاقی برای شهاب می‌افتاد چگونه به نبود او فکر می‌کرد و با آن کنار می‌آمد؟ نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. به‌سرعت نگاه خیره‌اش را روی کلمات چرخاند و با دست دیگرش به جان پوست لبش افتاد.
《ارغوان تو برای من خیلی عزیزی! از کجا و چه‌جوریش رو خودم هم هنوز نفهمیدم. اما نمی‌خوام دِینی گردنم باشه یا ازم دلخور باشی.‌ من از گذشته‌ای که تازه ازش باخبر شدی، بیشتر از تو خبر نداشتم. آقاجونم همه‌چیز رو برام کامل نگفته بود. آقاجونم بهم گفته بود که قبلاً با پدر مرحومت شریک بوده و سرش کلاه گذاشته و تنها چیزی که گفت این بود که ورشکستگی بابات تقصیر اون بوده، اما نگفت که در این بین مسبب مرگ مادرت و اون آتیش‌سوزی هم خودش بوده! نگفت که کینه قدیمیش اون رو به اینجا رسونده! نگفت که یه روزی دو تا رفیق، هواخواه یه دختر میشن که اون هم نرگس‌خانم خدابیامرز، مادر توئه. حتی نگفت که با هم فامیل هستیم. راستش فامیل اولیه ما فردوس بود، حتی نگفت که چرا فامیلیمون رو عوض کرده، هر بار می‌پرسیدیم از جواب دادن طفره می‌رفت. من همه‌ی این‌ها رو تازه توی بیمارستان دوباره از زبون خودش و خاتون شنیدم. تازه فهمیدم که به‌خاطره رقابتی که با حسن‌آقا و کینه‌ی قدیمیش داشته، برای اینکه حسن‌آقا نفهمه پرویزخان همون رفیق قدیمیشه، فامیلیش رو عوض می‌کنه. ارغوان باورت برام مهمه! باورم کن! باور کن که من فقط یه نویسنده‌ای بودم برای ادای دینی که بهم گفته شده بود. حتی اگه ببینی متوجه میشی که دست خط نامه‌ها از یه جایی عوض شده و اوایل آقاجون خودش برات نامه می‌نوشته. امیدوارم من رو ببخشی و توی دلت از من کینه‌ای نداشته باشی‌. این آهنگ که برات فرستادم همیشه از من یه یادگاری بمونه‌ و بدون خیلی از حرف‌های توی دلم رو میگه.》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
《خوشبختیت آرزوی قلبیمه! دلم می‌خواست خودم کنارت باشم، اما نشد. اگه زنده می‌موندم و امیدی به موندنم بود باید بهت بگم که حسی که ازت همیشه گرفتم و تو دلم لونه کرد و تازه فهمیدم، اینه که تو شبیه کوچه‌هایی هستی که آخرش به دریا می‌رسه، همونقدر آروم و خواستنی. اولش ترس سن و سال و بزرگ‌تر بودنم رو داشتم، واسه همین از نزدیک شدن و علاقه‌مند شدنم می‌ترسیدم اما مهربونی و خانومی تو، دنیام رو زیر و رو کرد. دلم می‌خواد از من یه خاطره‌ی خوب توی ذهنت بمونه! ارغوان می‌خوام بدونی كه ديوونه نشدم؛ من تصميمات مهمم رو گرفتم و با اينكه یه‌سری آدم‌های مهم زندگیم مثل تو رو رنجوندم، اما ترک كردنتون با وضعتی که دارم بهترين و محبت‌آمیزترین كاری بود كه می‌تونستم در حقتون انجام بدم. امیدوارم دیگه ازم دلگیر نباشی.
دوست دارت شهاب.》
از اشک جمع شده در چشمان ملتهبش کلمات به تاری افتاده بودند‌. نفهمید چگونه اشک‌هایش مانند سیل به روی گونه‌اش سرازیر شدند و فین‌فینش راه افتاده بود. سر بلند کرد و با چشمان اشک‌آلود به زهره که مات و مبهوت نگاه نگرانش را به او دوخته بود نگریست. آنقدر غرق در نامه و جملات نوشته شده‌ی او بود که حتی متوجه ورود زهره با آن صدای قیژ دربش نشده بود. نامه را بدون حرفی با دست لرزان به‌طرف او گرفت و با دادن نامه، گوشی‌اش را از کنار بالشت سفیدی که با توپ‌های یاسی رنگ پوشیده شده بود برداشت و یک راست وارد تلگرام شد. وارد لیست بلاک شده‌های مخاطبینش شد و روی نام شهاب دست کشید. آن روز آنقدر عصبانی بود که با دیدن سلام شهاب منتظر باقی جملاتش نماند و درجا بلاکش کرده بود‌. او را از بلاکی درآورد و چشم به صفحه‌اش دوخت. با آمدن آهنگ به‌سرعت روی دایره دانلود زد و با دانلود شدنش آهنگ را پلی کرد. چشم‌هایش را بست تا به تک‌تک جملات خواننده گوش دهد. شهاب گفته بود حرف‌هایی دارد که با این اهنگ بازگو کرده است؛ پس باید با جان و دل می‌شنید.
همین قدر خسته و تنها بدون حتی دلداری
مسیرو با خودم بردم یه جا که پا نمی‌ذاری
خودم رفتم، دلم پیشت همه گفتن چه بی‌احساس
ولی هیشیکی نمی‌فهمه چه رازا پشت این اشکاست
تو دور از من، من از تو دور، از این بدتر نمیشد که
نه من چشماتو بوسیدم نه دستامون یکی شد که
بی‌پناهی نکشیدی قدر آغوشو بفهمی
دل تنگت منو می‌خواد ولی قهری ولی قهری
من این گوشه دنیا چه می‌دونی چه سخته
تو اون گوشه‌ی دنیا پر از راه نرفته
پر پرواز کی شد مشکی چشمای پاکت
که اینجور گوشه گیره خلوتم کرد سرد و ساکت
بی‌پناهی نکشیدی قدر آغوشو بفهمی
دل تنگت منو می‌خواد ولی قهری ولی قهری
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
***
از روی تخت چوبی‌ عسلی‌اش با صدای تیک و تاک برخورد چوب و فنر بلند شد. سرش سنگین بود. اگر یک دوش آب گرم می‌گرفت حالش خیلی بهتر میشد. لبه‌ی تخت نشست و کش قهوه‌ای رنگ موی دم اسبی‌اش را باز کرد. نفسی گرفت و تن دردمندش را به کمد همرنگ تختش رساند. حوله‌ی لباسی یاسی رنگش را از داخل برداشت و با خارج شدن از اتاقش راهی حمام در سالن شد. وقتی از مطب بیرون آمده بودند حالش از آنی که بود بدتر شده بود‌. دکترشمس چیزهایی خوبی به او نگفته بود. همتا راست می‌گفت، شهاب واقعاً تومور داشت؛ آن هم از نوع بدخیم، اما با درجه پایین‌تر از مادرش. دلش گرفته بود. هیچ فکرش را نمی‌کرد روزی شهاب را بخواهد اینگونه از دست بدهد؛ آن هم شهابی که حالا ابراز دوست داشتن کرده بود، اما ناامید بود و داشت دوباره از او فاصله می‌گرفت. باید کاری می‌کرد. نه! او دلش نمی‌آمد شهاب را تنها بگذارد. مگر جز شهاب دیگر کسی را داشت که ادامه زندگی‌اش وابسته به او باشد؟!
***
دوش آب گرم حالش را جا آورده بود‌ و لپ‌هایش حسابی‌ گل انداخته بود. تصمیمش را گرفته بود تا دیر نشده باید کاری می‌کرد. موهایش را که از نازکی با مالش حوله روی سرش خشک شده بود با کش بالای سر دم اسبی بست و برای آماده شدن جلوی آینه ایستاد.
***
با خواندن پیامک همتا سر از گوشی درآورد و به دختر بچه‌ گل فروشی که در حال فروش گل رزی به ماشین جلویشان بود خیره شد. همتا گفته بود که دکترشمس اطلاع داده به دلیل جراحی سختی که در پیش دارند تصمیم کمیسیون پزشکی تغییر کرده و با همکاری دوستش در آلمان پیشنهاد جراحی را به آلمان تغییر داده است و تمام برنامه‌ها و هماهنگی‌های لازم را به کمک همکار و دوست قدیمی‌اش پروفسور سماعی در آلمان انجام داده‌ است. زهره نگاه از ثانیه‌شمار بالای چراغ راهنمایی رانندگی گرفت و به ارغوان دوخت.
- نمی‌خوای بگی می‌خوای چیکار کنی؟
بدون توجه به سوال او سر از شیشه بیرون برد و با تکان دادن دستش، تن صدایش را میان آن بوق و گاز موتور جلویی سر داد.
- دختر خانم. دختر خانم بیا اینجا!
دخترک مو فرفری با شنیدن صدای او سر برگرداند و گل‌هایش را سفت چسبید. با گرفتن اسکانس از زن به‌سمت ماشین آن‌ها پا تند کرد. لبان غنچه‌ایی‌اش را با زبان کوچکش تر کرد و در حالی که نفس‌نفس میزد پرسید:
- خانم گل بدم؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
نگاه از چشمان کشیده و زاغ دختر گرفت و در حالی که از داخل کیف پول صورتی رنگش که قبل از صدا کردن دخترک از داخل کیف مشکی‌ رنگش درآورده بود اسکناس مورد نظرش را بیرون آورد و با مهربانی لبخندی چاشنی صورت مهتابی‌اش کرد.
- آره عزیزم، سه تا بده!
دخترک خوشحال، دستی به صورت سبزه‌‌اش کشید و در حالی که از خوشحالی ذوق کرده بود که این سری سر فروش گل‌ها و دست خالی نرفتنش دیگر کتک نخواهد خورد، نگاه مظلومش را به زهره دوخت.
- خاله شما نمی‌خوای؟
زهره پوست لب صورتی رژ زده‌اش را به دندان گرفت و با غیظ جواب داد.
- نه خاله! این بیشعور هم معلوم نیست برای چی خریده! لام تا کامم که حرف نمی‌زنه که می‌خواد چه غلطی بکنه.
ارغوان که از حرص خوردن زهره خنده‌اش گرفته بود، از او رو گرفت و با خنده دست جلو برد و لپ خراش برداشته‌ی دخترک را کشید.
- برو خاله این دوست من قاطی کرده. مراقب خودت باش!
دخترک لبخندی زد و جای خالی دندان افتاده‌‌‌ی گوشه‌ی لبش را به نمایش گذاشت و با شنیدن نامش به‌طرف زنی که چادر رنگی گلدار سورمه‌ای رنگی به کمر بسته بود با ترس و وحشت پا تند کرد.
- حالا میگی می‌خوای چه غلطی کنی یا نه؟
همزمان با سبز شدن چراغ و صدای بوق کشیده‌ی ماشین عقبی پا روی گاز فشرد و نیم نگاهش را بین او و جاده در گردش انداخت. ارغوان گل‌های رز را روی پایش قرار داد و دستی به گلبرک قرمزش کشید.
- بریم فرودگاه! می‌خوام شهاب رو قبل رفتن ببینم.
زهره با لبخند چهارراه را دور زد.
- خب می‌مردی از همون اول بدون دق دادن می‌گفتی؟
سر بلند کرد و با لبخند نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. با تصمیمی که گرفته بود هم آرامش پیدا کرده بود هم کمی استرس در ته توی مغزش جولان می‌داد. می‌خواست تمرکز کند و سکوت بهترین گزینه برای جمع و جور کردن آشفتگی مغزش بود. باید با شهاب قبل رفتنش حرف میزد. باید می‌گفت که او را بخشیده، باید خیلی حرف‌ها به او میزد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
با رسیدن به فرودگاه زهره ماشین را در پارکینگ پارک کرد و با کشیدن ترمز دستی و صدای تیزش از ماشین همراه ارغوان پیاده شد. گوشی‌اش را از داخل کیفش درآورد و تماسی با همتا گرفت. صدای اپراتور خاموش می‌باشد زن، در گوشش پیچید و دلشوره را به جانش انداخت. چرا گوشی‌اش خاموش بود؟ نکند رفته باشند؟ مگر نگفته بود پروازشان ساعت چهار است؟ ده دقیقه‌ای مانده بود. تهران است و ترافیکش. اگر با آن حجم از ترافیک سنگین دود و دم زود می‌رسیدند باید شک می‌کرد که آیا راه را درست آمده‌اند یا نه. با باز شدن درب شیشه‌ای کشویی هوشمند وارد محیط فرودگاه شدند. آنقدر سر و صدا و همهمه بود که صدای زهره‌ای که کنارش ایستاده بود و جمله‌ی《پس کجاند》 را می‌پرسید به زور می‌شنید. نگاهش را بین جمعیت در گردش انداخت. عده‌ای چمدان به دست مقابل گیت‌ ایستاده بودند و عده‌ای دیگر در حال گریه و در آغوش کشیدن یکدیگر و عده‌ای با دسته‌ گل پشت شیشه سالن انتظار به استقبال عزیزانشان منتظر ایستاده بودند. هوا پر بود از بوی عطرهای مختلف و عرق تن خسته‌ی مسافران و این حالش را بد می‌کرد. محیط فرودگاه آنقدر با آن جمعیت شلوغ شده بود که نفس کم می‌آورد. صدای خنده ‌و گریه‌ی حاضرین در هم عجین شده بود و هر از گاهی صدای دیلینگ اعلام پیجر برای مسافران بلند میشد و تمرکزش را بهم میزد. چشم از گریه‌ی دختر و پسری که یکدیگر را در آغوش کشیده بودند گرفت و به‌طرف‌ تابلوی دیجیتال لیست اعلان پروازها قدم برداشت. نام پروازها با ساعتش مانند چشم بر هم زدن تغییر می‌کرد و پرواز دیگری را نشان می‌داد. چرا هر چه چشم می‌دوخت چیزی از پرواز آلمان به چشمش نمی‌آمد؟ زهره دست به کار شد و همان‌طور که در میان هیاهو بلند‌بلند حرف میزد عقب‌عقب قدم برداشت.
- تو بمون و نگاه کن! من میرم از اطلاعات بپرسم.
با کش و قوس و به پهلو شدن از میان جمعیت گذشت و به باجه‌ مورد نظرش که رسید پشت پیشخوان سفید رنگ ایستاد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
سر از شیشه‌ی مابینشان پایین آورد و به زن چشم آهویی چشم دوخت و با هن‌هن لب زد.
- خانم... خانم ببخشید چرا پرواز آلمان توی لیست‌های پرواز نیست؟ نکنه رفته؟
زن میکروفن سیاهش را پایین‌تر آورد و نگاهش را به چشمان مشکی منتظر او دوخت و با صدای ظریف و تو دماغی‌اش جواب داد:
- امروز برای این‌ ساعت، پرواز به دبی داریم و احتمالاً مسافر شما از این طریق میره آلمان که الان هم پرواز تأخیر داشته و مسافرها توی گیت چکینگن.
دستی به شقیقه‌اش کشید. ارغوان نباید دوباره امیدش را از دست می‌داد. باید با شهاب حرف میزد، این آخرین خواسته‌اش بود. ناگهان فکری به سرش زد. از استرس مانتوی خردلی‌اش را چنگ زد و میان پنجه‌هایش فشرد. با هیجان و اضطراب لب به دندان گرفت و در حالی که با انگشت دست دیگرش روی پیشخوان ضرب گرفته بود، نگاه از مقنعه سورمه‌ای رنگی که حالت کلاه روی سر داشت و با سه نوار طلایی به طرف دیگر سر وصل شده بود گرفت.
- میشه... میشه نام یه فامیلی رو پیج کنین؟ لطفاً.
زن با همکار مرد جوان ریش و سیبل‌دار بغل دستی‌اش پچ آرامی زد و نگاهی به ساعت دیجیتال مربع شکل مچ دستش کرد. پرواز یک ربع دیگر با تأخیر انجام میشد، اما نگاه منتظر و دلواپس دختر دلش را به رحم آورد. لب‌های نازک و صورتی رنگش را به حرکت درآورد.
- زود فامیلیش رو بگو اگه از گیت رد نشده باشند می‌تونی ببینیشون.
زهره نفس صدادارش را بیرون داد‌.
- شهاب... شهاب جهان آرا.
با اتمام جمله‌اش چشم به دهان او که سر در میکروفن ریز هلالی شکل جلویش با صدای کشیده و نازک تودماغی نام شهاب را اعلام کرد دوخت.
- جناب شهاب جهان آرا به اطلاعات. جناب شهاب جهان آرا به اطلاعات.
با صدای پیجر کمی از همهمه کاسته شد و بیشتر سرها به‌طرف پیجر چرخانده شد. شهاب و همتا با بردن نامش دست از کشیدن چمدان و قدم برداشتن کشیدند. نفس صدادارش را بیرون داد و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین