هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
برترین[تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
خانم مروانی چند دقیقهی دیگر در اتاقم ماند و برایم از حسابها و روند ساخت پروژه سخنرانی کرد.
این زن آنقدر منضبط و بانظم بود که اگر در این شرکت حضور نداشت، همهچیز برهم میریخت و آشفته میشد.
با صدای درب شیشهای اتاقم، نگاهم را از خانم مروانی گرفتم و به آدمی که پشت درب اتاقم حضور داشت، چشم دوختم.
همین یکی را کم داشتم، انگار هیچک.س جزء شرکت نمیتوانست مرا در جای دیگری پیدا کند!
گرهی کوری میان اَبروانم نشست و من اصلاً، حوصلهی همصحبت شدن با آن آدم را نداشتم.
خانم مروانی رَد نگاهم را دنبال کرد و سپس چشمهایش را به عطرین دوخت.
او هم خیلی خوب میدانست من از دیدن چه کسی بیزارم و از دیدن چه کسی مسرور...
- بگم بره؟
برگههای قرارداد را از روی میز برداشتم و مرتبشان کردم، اگر الان عطرین را نادیده میگرفتم معلوم نبود باز سر از کجا درمیآورد!
قراردادهای امضا شده را به خانم مروانی دادم و گفتم:
- نه، بگو بیاد داخل.
خانم مروانی«چشم» آرامی گفت و باقدمهای بلند و پرصلابت از اتاقم خارج شد، خودش رفته بود اما صدای پاشنههای کفشش هنوز هم در مغزم میپیچید.
به محضِ خروج خانم مروانی، عطرین به داخل اتاقم آمد و همانطور که حالم را میپرسید، بهسمت مبلهای چرم کنار میزم رهسپار شد.
- سلام خوبی چهخبرا؟
معترضانه، جهت سخانش را تعویض کرد و ادامه داد:
- آقا داوین ستارهی سهیل شدی، دیگه پیدات نیست.
همانطور که درب خودکار سیه رنگم را باز و بسته میکردم، گفتم:
- کم پیدا نشدم، دور آدمای سمّیِ اطرافم رو خط کشیدم.
شال خاکستری رنگ از سرش پایین افتاده بود. موهای لَخت و طلایی رنگش، تا روی شانههایش امتداد داشت. برای یک لحظه، گیسوان فر و آشفتهی مهرو به یادم آمد.
سری تکان دادم و به عطرین چشم سپردم، مثل همیشه خوشپوش و آرایش کرده بود.
نزدیکترین مبل به من را انتخاب کرد و نشست، همانطور که کیف مروارید شدهاش را کنارش میگذاشت، لب برچید و پرسید:
- منظورت منم! دور منم خط کشیدی؟
خودکارم را روی میز پرت کردم و لپتاپم را از داخل کشوی میز شکلاتی رنگم، بیرون کشیدم.
صددرصد داشت جزء یکی از آدمهای سمّیِ زندگیام میشد چون مورد تایید بابا بود، کسی که مرا مجاب میکرد با عطرین ازدواج کنم کسی نبود جزء بابا، قطعأ این ازدواج برایش حسابی پرمنفعت بود!
بحث را پیچاندم و پرسیدم:
- کار داشتی اینهمه راه اومدی اینجا؟
از رفتار خشک و نابهجای من شوکه شد، اما بهنظرم رفتارِ من حسابی بهجا و درست بود.
- هم باهات کار داشتم، هم اومدم که ببینمت چون...
اندکی خودش را جلو کشید و دستان ظریفش را لبهی میزم قرار داد، با لوندی مختص به خودش ادامه داد:
- دلم برات تنگ شده بود.
داخل لپتاپ به نمای کلی پروژهام، خیره ماندم و بدون آنکه ذرّهای دلتنگیِ او برایم مهم باشد، گفتم:
- حالا کارت چیه که این وقت صبح اومدی اینجا؟
عطرین دستی روی بارانی کوتاه کِرمی رنگش کشید و تا عبوس بودن مرا دید، لبهایش را آویزان و خودش را عقب کشید:
- از تو بیاحساستر ندیدم...
لبهای ژلزدهاش بهیکباره خندید و با شادمانی، به نگاه چپ شدهی من خیره شد:
- اما هرچی بیاحساستر، جذابتر...
او چه در خیالاتش درهم میبافت؟ فکر میکرد چون پدرم برای این ازدواج مشتاق است، من علاقهی شدیدی نسبت به او دارم؟
فکر میکرد این علاقه دوطرفهاست؟
او دختر زیبایی بود، شاید آرزوی هر پسری بود اما حتی او در گوشهترین قسمت عقل و قلبم جایی نداشت.
از زمانی که پروانه رفت و دانیال را آنگونه وقیحانه بهدست مرگ سپرد، من از عشق و عاشقی بیزار شده بودم. از تمام همجنسهای پروانه متنفر شده بودم و این تنفر همچنان همراهِ من مانده بود.
درسته، هیچ آدمی شبیه بههم نیست.
در این دنیای به این عظمت هم آدمِ خوب هست و هم بد، اما نمیدانم چرا این دل چرکم رامِ عشق نمیشد!
اگر دو سال قبل عطرین را میدیدم شاید خیلی زود وا میدادم اما الان... من هیچ میلی برای عشق و عاشقی نداشتم. چشیدن این احساس تلخ را نمیخواستم.
- فهمیدی چی گفتم؟
یقه اسکیِ بافت خاکستری رنگم را از پوستِ گردنم دور کردم تا اندکی تنفس برایم راحتتر شود.
فضای اتاق به اندازهی کافی گرم بود. کاش این بافت لعنتی را برتن نمیکردم.
بیحوصله گفتم:
- چی گفتی؟
مژههای بلند و ریمل زدهاش را روی هم فشرد و باز هم خودش را جلو کشید.
- دوستم یه مهمونی کوچولو تو باغ بیرون از تهران گرفته، اومدم ازت خواهش کنم باهام بیای...
لب گزید و معصومانه ادامه داد:
- من تنهام، هیچک.س نیست همراهیم کنه.
از روی صندلی برخاستم و درب لپتاپم را بستم.
- محبور نیستی بری.
او نیز به تبعیت از من برخاست، تا من بهسمت پنجرهی عظیمِ اتاقم قدم برداشتم او هم پشتِ سر من، گام برداشت.
- عه داوین، پسر بدی نشو دیگه بیا بریم... بهت قول میدم خوش بگذره...
آسمان غبارآلود تهران، میان دانههای ریز باران گم شده بود. این چند روز تهران، میهمان قطرات ریز و درشت باران بود اما، آسمانش هنوز آلوده و سرشار از سوختههای بنزین بود.
صدای عطرین اینبار، پرتمنّاتر از قبل شد:
- میای دیگه!
کنارم ایستاده بود و عطر شیرینش مدام زیر بینیام میجهید، رایحهی عطرش را هیچ دوست نداشتم.
کار را بهانه کردم و گفتم:
- امشب کار دارم، نمیتونم بیام.
بهسمتش چرخیدم و بهنیمرخش خیره ماندم، قوس بینی عمل کردهاش اولین چیزی بود که توجهام را جلب کرد.
دلم نمیخواست دلش را بشکنم اما از طرفی، دلم نمیخواست هرسری سَر موضوعی پاپیچ من شود.
بیاحتیاط، ادامه دادم:
- برای خوشگذرونیهات دنبال من نیا، منو تو هیچ صنمی باهم نداریم عطرین... من نمیخوام با رفتار و حرفام بیشتر از این اذیت و ناراحتت کنم.
عطرین، مردمکهای عسلی رنگش را به چشمهایم دوخت و اینبار، دیگر رَد شادی در چهرهاش نبود.
بیمقدمه چینی پرسید:
- با اون دختره چی؟ با اون چه صنمی داری؟
کدام دختره را میگفت! منظور او چه بود؟
سخنی که درسرم میپیچید را به زبان آوردم:
- کدوم دختره؟
خودش را بیشتر از قبل به من نزدیک کرده و درواقع، به من چسبید.
- همون دختری که اومده خونهی بابابزرگت، اون کیه!؟
خبرها چه زود میپیچید، او ازکجا فهمیده بود مهرو در خانهی آقابزرگ میماند؟ اصلاً چرا در این وسط مهرو را به من نسبت میداد!
- از هر کی بهت اطلاعات داده بپرس.
پشت میز کارم برگشتم و دیگر مهلت سخنرانی به عطرین را ندادم:
- شب بهت خوش بگذره.
مشغولِ کار و نقشهکشی درون سیستم لپتاپم شدم، عطرین تا سکوت و کلافگی مرا دید دیگر سؤال پیچم نکرد، میدانستم عطرین به هر دختری که اطرافم میپلکد، حساس هست و من این را نمیخواستم.
عطرین در این میان بهخاطر جهل خانوادهها خودش را اذیت میکرد. من نه تنها او، بلکه علاقهای به هیچ دخترِ دیگری نداشتم.
عطرین کیف مروارید دوزی شدهاش را از روی مبل برداشت و شالش را روی سرش تنظیم کرد.
- اگه خواستی بیای، بهم خبر بده.
انگار حرفهای من هیچ درسرش رخنه نمیکرد! او مثل همیشه، هیچوقت از دستم ناراحت نمیشد و این به ضرر خودش بود.
حرفی نزدم و همچنان خودم را با لپتاپم مشغول کردم و بازهم صدای عطرین، سوهان روحم شد.
- دینا درست و حسابی بهم نگفت اون دختره کیه، ولی میدونم هیچ حسی بینتون نیست؛ خیالم از این جهت راحته.
بازهم چیزی نگفتم و تنها گرهی میان اَبروانم سفتتر از قبل شد، او دچار خود درگیری مزمن شده بود؟
عطرین با اینکه دلش نمیخواست از کنارم برود اما بلأخره، از اتاقم بیرون رفت.
به محض خروج او از اتاقم، نفسِ عمیقی از اعماق سی*ن*هام بیرون فرستادم و به گیسوان آشفتهام چنگی زدم.
سیگاری از پاکت بیرون کشاندم و جانش را با فندک نقرهای رنگم سوزاندم، دلم حالا تنها همین را میخواست.
گوشیام را از جیب شلوارم بیرون کشاندم و در مخاطبینم، بهدنبال اسم سهراب گشتم.
هرچهقدر که بردیا مانع از رفتن به پارتیهای شبانهام میشد سهراب خودش پارتیکن بود. بردیا بچه مثبت و سهراب همانند خودم، اهل الکل و خوشگذرونیهای شبانه بود.
بعد از چندبوق صدای خوابآلود و گرفتهاش در گوشهایم پیچید:
- هوم!
بدون سخنرانیهای اضافه، حرف اصلیام را به زبانم جاری کردم.
- امشب میخوام تا خرخره تو نوشیدنی غرق بشم، برنامه بچین.
تا این را گفتم، بهسرعت این تماس کوتاه را قطع کردم. دو روز تا مراسم دانیال مانده بود و من سرگشته و حیرانتر از روزهای قبل میشدم.
جزء غرق شدن در الکل، هیچ چیزی حواسم را پرت نمیکرد.
در این یکهفته، از چرخیدن داخل خیابانهای بزرگ و پرتردّد تهران خسته شده بودم، صبحها زود از خانه بیرون میرفتم و عصرها، تا وقتی هوا تاریک میشد در خیابانها میچرخیدم.
در این شهر بزرگ، چندجایی به دنبال کار گشتم اما یا شرایطها خیلی فضایی و عجیب بودند یا آنکارها، زیادی برایم سخت و دشوار بودند. ترسی که پاشا به جانم انداخته بود و نگاه هرزِ بعضی از صاحبِ کارها، دیگر بماند.
روی تخت نشستم و با مالش پلکهایم، سعی کردم ردِپای خواب را از چشمهایم دور کنم. هنوز آن سوتیِ وحشتناکم که آن روز مقابل داوین و دینا، به زبانم آمده بود مدام در سرم میچرخید.
دختر خوب، دانشگاه شریف!
تنها دانشگاهی که در تهران میشناختم، همین دانشگاه بود و من چارهی دیگری برای فرار از آن مخمصه نداشتم. قطعاً با این سوتیهای بیشمار، یک روز تمام واقعیتها را فاش میکردم.
پتو را کنار زدم و به لباسهای گلگلی و محبوبم، اندکی نظم و سامان بخشیدم، جنگل آمازون موهایم که بماند.
امروز برای این خانواده روزِ خیلی مهمی بود، روزی که شاید دردِ قلبشان، بیشتر از روزهای قبل میشد، روزی که میدانستم حال هیچ کدام از آدمهای این خانه خوب نبود. مراسم دومین سالگرد دانیال امروز، در این خانه برگزار میشد و آنطوری که دینا میگفت، تمام کله گندههای تهران امشب به این خانه میآمدند.
ایستادم و با گامهای بلند بهسمت درب حمام شتافتم، باید چند دقیقهای زیر آب سرد میایستادم و اندکی جان نمورم را برای امروز آماده میکردم.
بعد از اینکه دوش مختصری گرفتم، حولهی تنپوشِ سپید رنگ را برتن کردم و کمربند بلندش را دور کمرم، محکم گره زدم.
کلاهِ حوله را روی گیسوان نمناکم کشیدم و از حمام بیرون آمدم. با اینکه فضای اتاق گرم بود اما سرمای آب هنوز هم درون وجودم میغلتید. حوله را دور تنم محکمتر کردم و با یک دست آزادم، با کلاهِ همان حوله تا حدامکان موهایم را خشک کردم.
مقابل کمد ایستادم و به لباسهای رنگارنگم خیره ماندم، برای امشب باید چه چیزی میپوشیدم! اصلاً این لباسهای متفاوت و رنگین برای امشب مناسب بود! کاش با همان پول اندکی که برایم باقی مانده بود، یک دست لباس درست و حسابی برای خودم میگرفتم! بهسمت تختم برگشتم و ملحفهی سپید رنگ را از روی تخت برداشتم، آن را همانند چادر روی سرم انداختم و بهسمت درب اتاق رفتم. لای درب اتاق را باز کردم و بادقّت به راهروی مقابلم خیره ماندم، تا آدمی در راهرو ندیدم از همانجا، دینا را صدا زدم:
- دینا.
چند لحظهای منتظر ماندم اما پاسخی از جانب او نشنیدم، مردّد مانده بودم و نمیدانستم اصلاً باید چه میکردم!
یک قدم از اتاق بیرون رفتم، خودم را بهسمت اتاق دینا متمایل کردم و دوتقّه به درب اتاقش کوبیدم، با تمام سرعت به اتاقم بازگشتم و مجدد از لای درب اتاق، به راهرو خیره ماندم. شانس نداشتم، میترسیدم باز با آن اجل معلق روبهرو شوم.
بعد از چند لحظه، دینا بیرون آمد و من تا قامت بلند او را دیدم، صدایش زدم:
- منم دینا، یه لحظه میای! کارت دارم.
دینا لبخندی زد و بیمخالفت به سمت اتاقم آمد.
اندکی کنار رفتم تا او داخل اتاق شود.
کُت مشکی رنگِ زیبایی بهتن داشت و شلوارش نیز، جین ذغالی رنگ بود. نمیدانستم این وقتِ صبح کجا میرفت!
تا مرا ملحفهپیچی شده دید، لبخندی ملیح روی لبهایش نشست و گفت:
- دختر تو چرا خودتو کادوپیچ کردی؟
شرمسار خندیدم و ملحفه را از دورم باز کردم.
- راستش... برای امشب لباس مناسبی پیدا نکردم، نمیدونم باید چی بپوشم میخواستم اگه میشه... اگه وقت داری یهسر بریم همین پاساژ نزدیک خونه...
حرفم را بُرید و با اینکه میدانستم امروز حسابی مشغله داشت، پاسخم را داد:
- من دارم میرم بهشت زهرا، اگه باهام بیای برگشتنی از هرجا که دوست داری میتونیم برات لباس بخریم.
لبخندی زدم و همانطور که با حولهام، نمِ موهایم را میگرفتم گفتم:
- زحمت نباشه؟ میدونم امشب کلی کار...
این دختر گویی نمیگذاشت من حرفهایم را بهانتها برسانم، همیشه سخنانم را قطع میکرد.
- زحمت یعنی چی؟ من که کاری ندارم اتفاقاً خیلی خوشحال شدم تعارف معارف رو کنار گذاشتی چون اگه بهم نمیگفتی...
گیسوان کوتاهش را، با آن کش مشکی رنگی که دور مچ دستهایش بود، بست و ادامه داد:
- میکشتمت دختر.
دنداننما خندیدم و ازش تشکر کردم، اگر او در این خانه نبود بیشک من تا حالا روانی میشدم.
همانطور که دینا از اتاقم بیرون میرفت، گفت:
- الان سشوار میارم موهاتو خشک کنیم، اینجوری تو این سرما بیرون بری مریض میشی.
همان لبخندِ قبل را روی لبهایم حفظ کردم و پر از قدردانی زمزمه کردم:
- باشه، خیلی ممنون.
دینا تا از اتاقم بیرون رفت، بهسرعت حوله را از تنم جدا کردم و یک بارانی خاکستری رنگ و شلوار جین روشنی هم پوشیدم، لباسهایم هیچ بههم نمیآمدند.
دینا سشوارش را برایم آورد و کمکم کرد تا موهای بلند و فر خوردهام را خشک کنم، چند دقیقهای طول کشید اما حالا گیسوانم دیگر خیس و فر نبود، صافتر از حد معمول شده بود و انگار، دینا در سشوار کشیدن حسابی مهارت داشت!
- تو چه موهای بلندی داشتی بلا، زیر اون فرفریهات قایم شده بود.
بلندیِ موهایم تا انتهای کمرم میرسید و دیگر گیسوانم، وز و برهم ریخته نبود. چهرهام با این موها، حسابی تغییر کرده بود.
تا از روی صندلی برخاستم، دینا سشوارش را خاموش کرد.
- موی بلند دست و پا گیره، اما چه کنم که مامان و بابام نمیذارن موهامو کوتاه کنم.
یعنی الان هم موهایم را دوست داشتند! الان هم برای فریفری موهایم ذوق میکردند! از زمانی که مامان دستش را لابهلای گیسوانم نبرده بود احساس میکردم موهایم دیگر مثل قبل زیبا و شاداب نیست.
دینا همانطور که سیم سشوارش را جمع میکرد، پاسخم را داد:
- تموم احساس یه دختر داخل تارِ موهاش خلاصه میشه، از وقتی دانیال رفت من نذاشتم موهام بلندتر از این بشه، دانیال هیچوقت دوست نداشت موهامو...
با بغضی که گلوی دینا را خفه میکرد، دینا سخنانش را به پایان رساند و سعی کرد حالش را با یک لبخند نمادین، خوب جلوه دهد و موفق هم بود.
- بجنب دختر، من داخل حیاط منتظرت میمونم.
من هم با یک لبخند جوابش را دادم و گفتم:
- باشه، بازم ممنون.
تا دینا از اتاق بیرون رفت، موهایم را بافتم و انتهای آن را با یک کِش مشکی رنگ محکم کردم، شال سیه رنگم را روی موهای مرتبم انداختم و بعد از چپاندن پولهایم داخل جیب شلوارم، از اتاق خارج شدم. کیف دستی نداشتم و چه از این ضایعتر!
پلهها را دوتا یکی پایین رفتم و به شلوغیِ خانه خیره ماندم، چند زن غریبه مشغول تمیز کردن خانه بودند و گیتی خانم آن وسط مدام اینور و آنور میرفت، این خانه هیچوقت تا این اندازه شلوغ نبود.
تا به سالن رسیدم، به گیتی خانم سلام کردم و بعد از بهپا کردن کتانیهایم، با سرعت بهسمت حیاط شتافتم. امروز اندکی آفتاب در آسمان دیده میشد و دیگر مثل روزهای قبل، هوا زیادی سرد نبود.
دینا را کنار درب حیاط دیدم، در آغوشش جمع شده بود و مدام به کتانیهای سیه رنگش نگاه میکرد، حسابی تو فکر بود.
- من آمادم، ببخشید اگه زیادی منتظر موندی.
دینا تا صدای مرا شنید، بازهم لبخند زد و از کشش افکارش بیرون آمد:
- مشکلی نداره، الان باید دوتایی منتظر داوین بمونیم.
به اسم داوین آلرژی پیدا کرده بودم، من عجب شانس معیوبی داشتم! نمیشد او خودش را یک امروز سربهنیست میکرد!
کاش میتوانستم به همان اتاق، برگردم چون اصلاً طاقت دیدن آن مرد مغرور و مستبد را نداشتم.
گویی دینا افکارم را خواند و سعی کرد این افکار مشوشم را آرام کند:
- امروز اذیتت نمیکنه، مطمئنم اصلاً حال روبهراهی نداره!
همانند اگزوز خاور خندیدم و سعی کردم مثلاً، احترام داوین را حفظ کنم.
- نهبابا مشکلی نیست، کاری بههم دیگه نداریم.
کاری به همدیگر نداشتیم! زهی خیال باطل... من و او همانند کارد و پنیر بودیم.
با صدای بوق ماشینی که از بیرون آمد، دینا درب سیه رنگ را باز کرد و سپس مرا مخاطب خودش قرار داد:
- بالأخره اومد، بیا بریم.
بهمحض سوار شدن در ماشین مدل بالای داوین، عطر سردِ و رایحهی تند سیگارش زیر بینیام جهید و نگاهم، ناخودآگاه به نیمرخ صورتش گره خورد، موهایش را مرتب به بالا شانه زده بود و تهریشهایش اندکی بلندتر از چند روز قبل دیده میشد. هودیِ مشکی رنگی بهتن داشت که آستینهای آن را اندکی بالا داده بود.
صدای دینا مرا از عالم هپروت بیرون کشاند.
- خودت به من میگی زود آماده شو اونوقت خودت دیر میای؟
دینا، داوین را هدف قرار داده بود و من نمیدانستم اصلاً در این بین، باید به داوین سلام میدادم یا نه!
داوین با حرکت ماهرانهای، فرمان ماشینش را چرخاند و نیمنگاهی به خواهرش که درست کنارش روی صندلی نشسته بود، انداخت و کوتاه گفت:
- جایی کار داشتم.
در طول مسیر دیگر سخنی در ماشین میان دینا و داوین، رد و بدل نشد و انگار حال هیچک.س خوب نبود!
درد آنها خیلی بزرگ بود و درد قلب من با آن ترسِ عظیم لعنتی همراه بود، ترسی که ذرّه ذرّه قلبم را میسوزاند.
دلم میخواست به غزل زنگ بزنم و از احوال پاشا بپرسم اما، دلم طاقت شنیدن صدایش را نداشت؛ اگر میگفت پاشا تمام کرده است چه!
در این یک هفته بیخبری، یعنی در اصفهان چه خبری شده بود! چه اتفاقی افتاده بود که دلم آنقدر بیتاب شده بود!
تا نفسی عمیق، از میان لبهایم بیرون پرید برای لحظهای، نگاه عصیان آن مرد از آینهی ماشین به چهرهام گره خورد، سرشار از دستپاچگی بهسرعت سرم را بهسمت پنجرهی ماشین چرخاندم و به شهر شلوغ تهران خیره ماندم. هیچ خوشم نمیآمد با آن مرد چشم در چشم شوم، آن نگاه عیاش و بیبند و بارش مرا میترساند.
بعد از یک ساعت و خوردهای، در ترافیک ماندن و عبور از خیابانهای بهشدت شلوغ تهران، بالأخره داوین کمی آنطرفتر از آرامستان، ماشینش را پارک کرد و دینا و من، سریع از ماشین پیاده شدیم.
بههمراه دینا، با قدمهای بلند بهسمت ورودی آرامستان حرکت کردیم و داوین هم دنبالمان گام برمیداشت.
از صدای کششِ کفشهای داوین روی آسفالتهای نمزده، معلوم بود که خودش دوست داشت از ما فاصله داشته باشد، شاید هم تنها از من!
تا وارد آرامستان شدیم، زیر لب فاتحهای خواندم و به همراه دینا بهسمت قبر دانیال گام برداشتیم، بهسمت همان مردی که حالا زیر خاک آرامیده بود و من هیچ شناختی از آن مرد نداشتم.
بعد از اندکی قدم برداشتن میان قبرهای سپید و سیه رنگ، دینا خم شد و کنار قبری روی زمین نشست. کمی خودم را کنار کشیدم تا سنگ آن قبر را ببینم. دیدمش...
چهرهی مردی جوان و زیبا، روی سنگ قبری سیه رنگ حک شده بود و آن شعر جانگدازِ زیر عکسش بد قلب آدم را میسوزاند. او اصلاٌ چرا، به زندگی خودش پایان داده بود؟
صدای هقهقهای ریز دینا مرا به خودم بازگرداند.
- دلم برات... برات تنگ شده... دانیال... کاش همش یه... کابوس بود.
از تمام وجودش اشک میریخت و آن دستهگلی که مابین راه، خریده بود را روی سنگ قبر سرد برادرش گذاشت.
- داداش... دوساله... دوساله نیستی بیانصاف... نمیگی من از نبودنت چی میکشم؟
اشکهای روان چشمان دینا، قصد بند آمدن نداشت و نگاه من نیز از این صحنهی جگرسوز اشکآلود شده بود.
نمیدانستم باید چه میکردم؟ دینا را آرام میکردم یا میگذاشتم اینگونه با بردارش سخن بگوید؟ اصلاً نمیدانستم در این موقعیت باید چهگونه عمل میکردم.
سر چرخاندم و بهدنبال داوین همهجا را دید زدم، کاش حداقل او میآمد و خواهرکش را آرام میکرد.
کمی دورتر به درختی بیبرگ و خشک تکیه داده بود و نگاهش از پشت دود غلیظ سیگارش، گاه به من و گاهی هم به دینا خیره میشد. چرا جلو نمیآمد و کنار برادرش دانیال نمینشست؟
چرابه هقهقهای خواهرش توجه و روی قلب دینا، اندکی مرهم نمیگذاشت؟
صدای هقهق دینا تا اندکی بلندتر شد، کنارش زانو زدم و دستان سردش را میان انگشتهای دستم فشردم.
- دینا، دانیالم راضی نیست داری اینجوری خودتو اذیت میکنی.
لبهایم را برهم فشردم و اندکی سکوت کردم، اگر من جای دینا بودم چه؟ اگر کسی این حرف را برای آرام شدن من میزد چه؟
نه تنها آرام نمیشدم بلکه، درد قلبم چندین برابر میشد، اصلأ من برای تسکن قلب دینا باید چه میگفتم؟
- اصلاً تو خودت نریز، هر چهقدر دوست داری گریه کن تا آروم بشی.
با کف دست، کمرش را نوازش کردم و به هقهقهای بلندش دیگر واکنشی نشان ندادم. گریه، تمام حق او از این مصیبت و دلتنگی بود.
برای دانیال، فاتحه و چند آیتالکرسی خواندم و همانجا کنار دینا نشستم و به دلتنگیهایش گوش سپردم، بماند که خودم پابهپای دینا از جان و دل اشک ریختم. این درد واقعاً سخت بود.
با صدای داوین، با گوشهی شالم اشک چشمهایم را پاک کردم و به چشمان سرخش نگاهی انداختم.
- برید تو ماشین من الان میام.
دینا مخالفت میکرد و من سعی میکردم آن را قانع کنم، نیمساعتی میشد که دینا در این سرما روی زمین نشسته بود و تمام بدنش میلرزید.
- پاشو عزیزم، پاشو بریم.
دینا خم شد و عکس برادرِ به خاک رفتهاش را بوسید، انگار باید به دستورِ داوین گوش میداد و صحنه را برای دیدار دو برادر آماده میکرد!
زیر بازوان دینا را گرفتم و او را از روی زمین بلند کردم، گیسوان پریشانش را زیر شالش مرتب کردم و زمزمه کردم:
- حالت خوبه؟
با همان اشکهای روی صورتش، نیمچه لبخندی زد و حال خوبش را تأیید کرد اما میدانستم، حال خوبش تنها یک تظاهر است.
داوین کنار قبر برادرش ماند و من و دینا، بهسمت ماشین حرکت کردیم.
به همراه دینا اندکی از مسیر را برگشتیم اما، دینا میانهی راه ایستاد.
- ای بابا، سوئیچ ماشین یادمون رفت.
روی یکی از صندلیهای سرد آرامستان نشست و مرا هدف سخنانش قرار داد.
- میشه بری سوئیچ رو از داوین بگیری؟ من پاهام جون نداره.
با اینکه دوست نداشتم با داوین تنها بمانم اما نمیتوانستم روی حرف دینا حرفی بزنم.
نمیتوانستم مخالفتی کنم.
با گامهای بلند از همان مسیری که آمده بودم برگشتم و از پشت بوتههای خشک، به داوین خیره ماندم.
لبهی سکویی که مختص به نشستن بود، نشسته بود و شانههای مردانهاش میلغزیدند.
قیافهاش را نمیدیدم و نمیدانستم چرا در این مابین، دلم هری ریخت!
پاهایم انگار با دو میخ فولادین، روی زمین چسبیده بودند. نمیدانستم تصوّر من اشتباه بود یا واقعاً داوین گریه میکرد. چرا اشک ریختن او مرا میترساند؟ چرا حتی خیال اینکه او گریه میکند تا این حدّ برایم دلهرهآور بود! اصلاً مگر او چیزی از احساسات سرش میشد؟
با شنیدن صدای خدشهدارش، بیشتر از قبل پشت آن بوتهها پنهان شدم.
انگار با دانیال، برادر خفته در خاکش سخن میگفت؟
- به همه میفهمونم تموم کسایی که اذیتت کردن، چهقدر رذل و کثیفن.
او چه میگفت؟ چه نقشهای در سرش داشت!
چرا از این تهدید هولناکش نترسیدم و تنها گویی، خُنکای آبی روی آتش قلبم ریخته شد؟
شاید داوین درپی انتقام بود اما انتقام از که؟ انتقام از چه؟ کاش میتوانستم از داستان تلخ دانیال بیشتر بدانم. کاش میتوانستم آدمهای منفور این ماجرا را بهتر بشناسم.
با چند قدم بلند به عقب برگشتم و انگار من از اول، پشت آن بوتهها کمین نکرده بودم.
میترسیدم حضورِ من و دیدن اشکهای او، غرورش را خرد کند اما مگر چارهی دیگری هم بود؟
با صدای کفشهایم او را متوجهی خود کردم و با گامهای ناهماهنگم، بهسمتش حرکت کردم. لحظهای که سرش را بلند کرد انگار، قلبم زیر پاهایم لگدمال شد.
هنوز یک قطره اشک، روی گونهی گندمگونش حضور داشت و نگاهش دریاچهای از گدازههای خون بود.
اصلاً باورم نمیشد، دیدن اشک ریختن یک مرد برایم دور از انتظار بود؛ آن هم مرد بیاحساسی همانند داوین... .
بغضم گرفت و برای اولین بار دلم برایش، سوخت.
بهسرعت سرش را زیر انداخت و بدون اینکه، اشک نگاهش را پس بزند غرید:
- انگار از دست تو من یهکم آرامش ندارم!
یک قدمِ بلند دیگر بهسویش برداشتم و سعی کردم بغضِ گلویم را پس بزنم اما، مگر آن بغض لعنتی رفتنی بود؟
کنار آرامگاه دانیال، با اندکی فاصله از داوین نشستم و با همان بغض لجبازم، گفتم:
- معلومه آقا دانیال رو خیلی دوست داشتی!
این چه سؤالی بود که من پرسیدم؟ خب مگر میشود برادر، برادرش را دوست نداشته باشد؟ مهرو تو برای دلداری دادن اصلاً آدم مناسبی نیستی.
سرش پایین بود و چند تار، از موهای خرمایی رنگش روی پیشانی بلندش ریخته بودند؛ مثل همیشه با من جنگ نداشت و انگار در این موقعیت، هیچ حوصلهی یکی به دو کردن با من را نداشت.
داوین سخنی نگفت و جوری رفتار کرد که انگار من، از اول در آنجا حضور نداشتم.
میدانستم داوین هیچ از من خوشش نمیآمد اما به رفتنم نیز پافشاری نکرد، من هم از او چندان دل خوشی نداشتم اما کنارش مانده بودم، چرایش را هنوز خودم نمیدانستم.
گیسوان بیرون آمده از زیر شالم را مرتب کردم و لبان خشکیدهام را با زبانم، اندکی التیام بخشیدم.
- مرگ یه عزیز شاید بزرگترین درد آدم باشه اما، چارهای جز صبر و صبوری کردن نیست.
سرش را بالا گرفت و از پشت هالهی خونابهی نگاهش مرا نگریست، دیگر نمیتوانستم احساسی از پشت پلکهایش بخوانم.
پشت گردنش را چنگی آرام زد و درهمان حین گفت:
- عزیزت مرده؟
سرم را به نشانهی نفی تکان دادم و بغض گلویم را بلعیدم؛ کاش یک خدایی نکردهای قبل و بعد پرسشش، به زبان میآورد.
ادامه داد:
- پس با من حرف از صبوری نزن.
مغموم، سرم را زیر انداختم و با ریسهی گره خوردهی شالم بازی کردم.
با دردی که تا مغز استخوانم را میسوزاند، زمزمه کردم:
- شاید تو این دنیا، دردهای دیگهای هم وجود داشته باشه که صبر بخواد، فقط مرگ نیست که تحمل دردها رو یاد آدم میده.
خیرهخیره نگاهم میکرد و من زیر فوران نگاهش، سربهزیر انداخته بودم. کاش میتوانستم درد و ترسی که برایم اتفاق افتاده بود را برایش بازگو کنم.
کاش میتوانستم به او بگویم چه بلای شومی سرم نازل شده اما من نیز چارهای جز صبوری کردن و ریختن کلمات داخل مغزم، بلد نبودم.
ایستادم و در همان حینی که دستم را مقابلش دراز میکردم، گفتم:
- دینا ازم خواست بیام سوئیچ ماشین رو ازتون بگیرم، درضمن...
برای بهزبان آوردن سخن بعدیام آماده نبودم اما میدانستم دانیال، از اوضاع وخیم داوین سخت عذاب میکشید و بهخاطر همین موضوع، با خونسردی ادامه دادم:
- مطمئنم آقا دانیال با شادیِ شما شاد میشه پس تا میتونید صبور باشید.
از من ابراز این کلمات، آن هم به کسی که از او متنفر بودم بعید بود اما خب، دلم برای تنهاییاش حسابی میسوخت و میدانستم او برای دردودل کردن با دیگران زیادی مغرور بود.
تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، همین دلداریهای غریبانهی من به او بود.
سوئیچ را از جیب هودیاش بیرون کشاند و مقابلم ایستاد، دستم هنوز مقابل اندام تنومندش دراز بود و من هرلحظه منتظر بودم سوئیچِ ماشین را کف دستم بگذارد اما، نه مسیرش را گرفت و بیتوجه به من رفت. حیفِ من که دلم برایش سوخت او مگر اصلاً آدم بود؟
همانند جوجه اردکها، پشت سر داوین به راه افتادم. به دینا که هنوز روی صندلی سرد و فلزیِ آرامستان نشسته بود؛ خیره ماندم و بهشدّتِ قدمهایم افزودم. هنوزم نوک بینی و گونههایش بهخاطر سرما و گریههایش سرخِ سرخ بودند.
تا آمدم از داوین سبقت بگیرم، بهناگه سکندری خوردم و هرلحظه منتظرِ وداع با آبرویم بودم، در قدمهایم انگار جانی باقی نمانده بود و چهضایع، مدام مقابل چشمان داوین دست و پا چلفتی دیده میشدم.
پلکهای بستهام را باز کردم و به آسفالت نمناک مقابلم خیره ماندم، تنها اندکی فاصله با کتلت شدن داشتم و انگار، داوین مرا نجات داده بود!
بارانیام مچاله و میان دستهای داوین اسیر مانده بود، تا نگاه خیرهی مرا دید بارانیام را رها کرد و دودستش را داخل جیب هودیاش مخفی کرد.
- سعی نکن دم به دقیقه خودتو بندازی بغل من.
این را گفت و بیتوجه به من و دینایی که بهسمت ما گام برمیداشت، بهسمت خروجیِ آرامستان رهسپار شد.
مرتیکهی خودشیفتهی روانی... .
بعد از رفتن او، صاف ایستادم و با خود درگیر شدم. پچ زدم:
- دخترهی شل دست و پا، همینو میخواستی؟ دو دقیقه سوتی ندی نمیشه؟
دینا بهسمتم آمد و درست مقابلم ایستاد.
- حالت خوبه؟ چیشد یهو؟
میخواستم بگویم اگر برادر روانی شما بگذارد من خوبم اما تمام این نیش و کنایهها، میان حنجرهام باقی ماند.
- پام پیچ خورد، خوبم نگران نباش.
اینبار دینا دستان مرا گرفت و همراه یکدیگر، بهسمت خروجی آرامستان حرکت کردیم. حس ششمم تازه بهکار افتاده بود و احساس میکردم دینا مرا از قصد بهسمت داوین روانه کرده بود یا شاید هم میخواست من آن آدم ناقصالعقل را آرام کنم؟
تا سوار ماشین شدیم، دو دستم را داخل سی*ن*هام جمع کردم و اخم آلود به خیابانهای غبارآلود تهران نگاه کردم. دیگر خورشیدی در آسمان دیده نمیشد و حالا ابرهای قیرگون، خودشان را سپر آفتاب کرده بودند.
دینا در راه اندکی از موضوعات مختلف، با داوین سخن گفت و داوین با جملات کوتاه جوابش را میداد انگار، عبوس بودن او فقط مختص به من نبود!
میانهی راه، دینا از داوین درخواست کرد ماشین را مقابل پاساژی بزرگ متوقف کند و داوین هم همینکار را کرد.
زودتر از دینا، از ماشین پیاده شدم و زیر قطرات ریز باران منتظرش ماندم. به محض پیاده شدن دینا، ماشین داوین بهسرعت ازجا کنده شد و در صدم ثانیه از مقابل دیدگانم گم شد.
زیر لب پچ زدم:
- چه بهتر... بره دیگه برنگرده مرتیکهی بز.
داوین هر لحظه میتوانست بهراحتی مرا برنجاند، نیش و کنایههایش زیادی عمیق و دردناک بودند. برعکس خواهرش، او انگار از دنیای دیگری آمده بود و اصلاٌ شبیه به آدمهای عادی نبود.
خدا خودش عاقبت من و او را بهخیر کند.
- بدو بریم که خیس شدیم.
دودستم را بالای سرم گرفتم تا با اینکار، از خیس شدن صورتم جلوگیری کنم.
آنشب که پاشا در خون خودش غرق شده بود، باران میآمد. هنوز آن لحظات واهی، خیلی خوب در یادم مانده بود.
تازیانههای دردناک آن طغیان، هنوز هم سر و صورتم را میسوزاند. دیگر از آن روز به بعد، من از آسمان بارانی بیزار شده بودم. هرچه که مرا یاد او میانداخت ترسناک بود، حتی دستهایم...
وارد پاساژ بزرگ و لاکچری بالاشهر تهران شدیم، دینا چهفکری پیش خودش کرده بود که مرا به این پاساژ آورده بود؟
در این مکان با پولی که من داشتم حتی یکجفت جوراب خریدن هم میلیونی خرج برمیداشت.
- یه مغازه طبقهبالا هست من بیشتر لباسهام رو از اونجا میگیرم، بیا بریم.
فضای بزرگ پاساژ تماماً سرامیک بود و لامپهای بیشمار و پرنورش، همهجا را روشنتر از حد معمول نشان میداد.
همراه با دینا از پله برقی بالا رفتیم و من، مدام دلم میخواست راه آمده را برگردم، اصلاً مگر همین لباسهای تنم چش بود؟
تا وارد مغازهی بزرگ لباسفروشیِ مدّ نظر دینا شدیم، همراه با هم تمام رگالهای لباسها را دید زدیم، در آن موقعیت بههیچوجه به مدل لباسها نه اما به قیمتهای نجومیِ آنها حسابی توجه میکردم.
یک کت کوتاه مشکی رنگ، که سرآستینهایش با اندکی تور و سرجیبهایش نیز با تور سیهرنگی مزّین شده بود، چشمم را گرفت. درواقع قیمتش با پولهای داخلِ جیبم همخوانی داشت.
بیمحابا مانتو را از داخل رگال بیرون کشیدم و آن را بهسمت دینا گرفتم:
- این چطوره؟
دینا تا مانتوی انتخاب شده را میان دستانم دید، لبخند رضایت بخشی زد و مرا بهسمت اتاق پرو هدایت کرد.
- خیلی قشنگه، مطمئنم وقتی بپوشیش قشنگترم میشه.
حتی نمیتوانستم اندکی لبخند میهمان لبهایم کنم. نمیدانستم چرا در این لحظات دلِ بیتابم اصلاً آرام و قرار نداشت، شاید به چیزی فکر میکردم که انجامش سخت مرا آزرده خاطر میکرد.
باز هم با یک «ممنون» خشک و خالی از تمجید دینا، تشکر کردم و مشغول دیدِ زدن دوختِ مانتوی میان دستم شدم. از یک خیاط این دید زدنها بعید نبود و حالا میفهمیدم دلم چقدر برای لمس پارچه و تبدیل کردن آنها به لباس، تنگ شده است اما خب پاشا همین دلتنگی را نیز برایم لبالب ترس کرده بود.
- اتاق پرو خالی شد برو دختر.
با صدای دینا از دنیای بیرنگ افکارم خارج شدم و بهسمت اتاقک چوبی قدم برداشتم. در چند روزی که برایم تلخ گذشت من رنگ بختم را سیاه میدیدم اما حالا، احساس میکردم روزگارم دیگر هیچ رنگی ندارد.
بعد از چِفت کردن درب اتاقک، مانتوی انتخاب شده را با بارانیِ نشسته برتنم تعویض کردم، پارچهی مشکی رنگش روی اندام ظریفم خوب ایستاده بود و نسبت به قیمتی که داشت، برای من از تمام لباسهای این مغازه مناسبتر بود.
بیخیال دید زدن مانتوی تنم شدم و به چهرهی تکیدهی خودم در آینه خیره ماندم.
این من بودم؟ این همان مهروی همیشگی بود؟
چشمهایم بیفروغتر از همیشه دیده میشد و جنگل این نگاه، طوفانی و قطرات باران پشت پلکهایم کمین کرده بودند. پوست رخسارهام زرد و لبانم خشکیدهتر از حدّ معمول دیده میشد. با این چهرهی بیرمق، لو نرفتنم اندکی مشکوک بود.
- چیشدی مهی؟ پوشیدی؟
از زمانی که دینا مرا مهی صدا میکرد، مستقیماً ذهنم را بهسمت خاطرات گذشته پرت میکرد. به یاد دارم زمانی که غزل مرا اینگونه صدا میزد حسابی از دستش حرص میخوردم و کفری میشدم اما حالا «مهی» گفتنهای دینا را دوست داشتم. به من احساس صمیمت یا مضحکتر بگویم؛ امنیت میداد.
همانطور که چفت درب را باز میکردم، گفتم:
- آره پوشیدم.
بهمحض باز شدن درب اتاقک، دینا بسیار از مانتو و صدالبته از من تعریف کرد و چند تُن هندوانه زیر بغلهایم گذاشت. اگر دینا نبود شاید ماندنم در تهران سخت و طاقتفرسا میشد. کاش وقتی راز بزرگم برملا میشود نیز همینگونه کنارم بماند. من از یکبارِ دیگر تنها شدن میترسم.
از خریدن لباس پشیمان شده بودم و فکر میکردم در این موقعیت بحرانی، پولهایم را حیف و میل کردهام اما خب، دیگر برای تصمیمگیری خیلی دیر شده بود.
بعد از حساب کردن مانتو با آن تراولهای تا شده، بههمراه دینا از میان همهمهی آن مغازه و گرمای بیش از اندازهاش، خارج یا بهتر بگویم نجات پیدا کردیم.
دینا بسیار سعی کرد بهعنوان یک کادو پول مانتو را برایم حساب کند اما، من زیر بار نرفتم چون میدانستم در این روزهای پرمشقّتم جبران کردن این کادو برایم محال بود.
از پلهبرقی پایین رفتیم و من همچنان روی قایق شکستهی افکارم، میان دریایی طوفانی غوطهور بودم.
- یه قهوه رو که میتونم مهمونت کنم؟
اینبار، لبخند کج و معوجی روی لبهایم نشاند و سعی کردم کمی خودم را از آن حال و احوال گرفته، دور کنم.
- اگه بهت بگم من قهوه دوست ندارم؛ دلم یه چای و کیک شکلاتی میخواد، میشم شبیه دخترای پررو؟
دینا، لبهای گلبهی رنگش را به لبخند دلفریبش مزّین کرد و شادمان گفت:
- من بچه پررو دوست دارم، توأم الان دقیقاً شبیه دخترای پررو شدی.
اینبار لبخندِ نشسته روی لبهایم، واقعی بود. کاش دینا هیچگاه از کنارم جُم نمیخورد و مرا در این شهر بزرگ تنها نمیگذاشت.
جوّ را تغییر ندادم و با اعتراضی ساختگی، این بحث را ادامه دادم:
- عه دینو داشتیم؟ حالا من شدم بچه پررو؟
دینا چشمهایش را گرد کرد و هنگام جدا شدن از پله برقی، سکندریِ آرامی خورد.
- دینو؟
سرم را به علامت مثبت به بالا و پایین تکان دادم و دودستم را بههمراه همان کیسهی خرید، میان سی*ن*هام جمع کردم.
- آره دیگه از وقتی من شدم مهی، توأم شدی دینو.
این مدلی حرف زدن، برای هزارمین بار مرا یاد غزل انداخت. غزلی که قرار بود امروز با او سخن بگویم. باید با او حرف میزدم. بیشتر از این نمیتواستم در عالم بیخبری سرگردان باشم و باید از این یک هفته بیخبری، آگاه میشدم.
صدای دینا، تهمایهی خنده داشت و انگار بهزور خودش را کنترل کرده بود.
- از قدیم راست میگفتن چشم در برابر چشم، اسم در برابر اسم.
گیسوانی که بهواسطهی باران وز شده بودند را زیر شالم نهان کردم و با حفظ ظاهر، گفتم:
- آره توأم الان درست گفتی.
با خنده و حسِ شادی که میدانستم برای من ساختگیاست، به کافهی کنار پاساژ رهسپار شدیم. با نگاهم به دینا، احساس میکردم گاهی خندههای او نیز تنها یک فریب است. او هم درد بزرگی در قلبش داشت.
قبل از وارد شدن به کافه، با کلی دستدست کردن بالأخره خواستهام را بهزبان آوردم.
- میگم چیزه...
مِنمِن کنان ادامه دادم:
- میشه یه لحظه گوشیتو... .
درست مثل همیشه، سخنم را قطع کرد و درحالی که موبایلش را از کیف کوچک مشکی رنگش بیرون میکشید، گفت:
- آره چرا نمیشه.
رمزش را زد و آن را میان دستانم جای داد.
- من میرم داخل سفارش میدم.
همانند شمع از خجالت درحال آب شدن بودم، نمیدانستم باید چهگونه از لطفِ بیکرانش سپاسگذاری میکردم.
انگشتهای دستم را دور موبایل مدل بالایش، سفتتر کردم و درهمان حین نجوا کردم:
- واقعاً ممنونم دینو، هرچی دوست داری سفارش بده مهمون من.
سه تراول صدتومانی از جیب بارانیام بیرون کشاندم و آنها را بهسمت دینا دراز کردم، دینا بهیکباره لبخندش را بلعید و چند لحظه به پولهای میان دستم و سپس به چشمهایم، خیره ماند. چرا اینگونه مرا مینگریست؟ نکند از اینکه من کارت بانکی نداشتم متعجب بود؟ یا شاید هم مشکوک شده بود و یا دلش برایم میسوخت؟
- لازم نکرده، از اول قرار بود تو مهمون من باشی بچه پررو.
دینا با چشم و اَبرو به صفحهی نیمه روشن موبایلش اشاره کرد و ادامه داد:
- مهی صفحهی گوشی داره خاموش میشهها.
این را گفت و با همان لبخند قبلش که مرا از هجوم شکهایم نجات میداد، از جسم سرما زدهام فاصله گرفت و به داخل کافهای که مدرن بود و نمای چوبیِ زیبایی داشت، قدم تند کرد.
بهمحض رفتن دینا، بهسرعت شمارهی غزل را از حفظ گرفتم و با اضطرابی که حسابی دلم را به تب و تاب انداخته بود، به صدای بوقی که مغزم را میتراشید گوش سپردم.
آنقدر پوست گوشهی لبم را به دندان کشیده بودم که شوری خون را میشد بهراحتی در دهانم احساس کنم. زانوهایم نیز از حجم زیاد این استرس، مدام تهی و سست میشد.
صدای غزل تا داخل گوشهایم پیچید، اولین قطرهی اشک ناخودآگاه از گوشهی چشمم پایین چکید. دلتتگیهایم دیگر قابل شمارش نبودند.
- الو... .
دست آزادم را زیر شالم بردم و گلویم را لمس کردم، غدّهی حجیم بغض راه تنفسم را مختل کرده بود.
- م... منم.
صدای غزل مثل همیشه از شنیدن نوای دردمند من، متعجب نبود و اینبار تُن آوایش، گرفتهتر از هرلحظه بود.
- خوبی؟
چرا اینگونه بود؟ چرا وقتی میدانست من حال خوشی ندارم حالم را میپرسید؟ نکند برای گفتن حرفهایش مقدمهچینی میکرد؟
نکند... نکند پاشا تسلیم مرگ شده بود؟ نکند اتفاقی هولناکتر افتاده بود؟ نکند گزندی به خانوادهام رسیده بود؟
هزاران سوال، تنها با پرسش کوتاه غزل روی سرم آوار شده بود و ایکاش با صدای گرفتهاش، حالم را نمیپرسید.
هزاران درد، در جایجای بدنم ترکید و هزاران سوز، رگهایم را سوزاند.
حتی دیگر صدای بوقهای ماشینهای گذران، صدای چکّههای باران و رفتن رهگذران از پیادهرو، در مغزم تحلیل و تجزیه نمیشد و تنها صدای غزل بود که برایم مهم شده بود.
اشکهایم دیگر در اختیارِ خودم نبودند، خدا را شاکر بودم که حداقل این اشکها لابهلای قطرات ریز باران، محبوس میماندند.
- اتفاقی... اتفاقی... که... نیافتاده؟
آسمان اَبری بالای سرم درست همانند سقفِ بیرنگ و مبهم آیندهام شده بود. جوّ زمین را احساس نمیکردم و انگار کالبدم میان پوچی، پرسه میزد.
تا صدای نفسهای بریدهبریدهام برخاست، غزل به حرف آمد.
- اتفاقی نیافتاده مهرو، تو اول آروم باش...
آرام که نشدم هیچ، روح و روانم بیشتر از قبل آشفته شد.
حرفهایش روح زخمخوردهام را آرام نمیکرد، کم مانده بود وسط این پیادهرو، جانم را از دست بدهم.
غزل تا سکوتِ دردناک مرا شنید، درنگ را کنار گذاشت و با لحن سرگشتهی صدایش، گفت:
- مهرو تو اول باید آروم بشی که من بتونم حرف بزنم. تو رو خدا منو با حال بدت بیشتر از این اذیت نکن.
عصبی شدم و در این میان، دلم میخواست غزل هرچه زودتر بهحرف آید، آرام کردن دل من هیچ فایدهای نداشت. من دیگر با کلمات و دلداری دادنهای غزل آرام نمیشدم. من دیگر مثل قبل نبودم و پوستم در برابر این مشکلاتِ کمرشکن، کلفت شده بود. چند وقتی میشد که آن مهروی قبلی دیگر وجود نداشت. شاید دنیایم، آن حسهای رنگارنگِ زیبایم دیگر مرده بودند!
صدایم میلغزید اما لحن تندِ کلامم، پر از تحکّم بود.
- غزل میشه الان به فکر من نباشی؟ میشه... میشه فقط بگی چیشده؟
صدای قورت دادن بزاق دهان غزل بلند و سپس صوتِ لرزان صدایش، برخاست.
- راستش، من... منم نمیدونم دقیقاً چه اتفاقی افتاده، گیجم.
لبهی جدول نمناک را برای نشستن انتخاب کردم و هیچ به نمنمک باران و سرمایی که در جانم رخنه کرده بود، اهمیتی ندادم. پاهایم دیگر توان به دوش کشیدن وزن و مغز سنگینم را نداشت؛ باید کمی مینِشستم.
- یعنی چی غزل؟ نگو که پاشا...
بهسرعت میان دلآشوبههایم وقفه انداخت و گفت:
- نه... نترس مهرو. ببین راستش، شنیدم پاشا دیگه تو اون بیمارستان نیست انگاری... یعنی... منتقلش کردن به یه بیمارستان دیگه!
چنگی به موهای پریشانم زدم و هیچ به افتادن شالم توجهای نکردم، در این موقعیت دیگر چیزی برایم مهم نبود.
گیج و گنگ پرسیدم:
- یعنی حالش خوبه؟ یعنی... یعنی بهتر شده؟
صدای غزل محکم و با استقامت نبود، انگار خودش نیز از حال پاشا بیخبر مانده بود!
- حتماً حالش خوبه مهرو نگران نباش... باز من پرس و جو میکنم ببینم چهخبر شده...
غزل اندکی دستدست کرد و سپس با صدای آرام و سرگشتهاش، ادامه داد:
- مهرو نمیخوام حالتو بد کنم اما خب، باید یه چیز دیگه هم بهت بگم.
آن نور اندکی که در دلم ریشه دوانده بود، باز هم جایش را به سیاهیها داد.
استرسهای این روزهای من، بد شکنجهام میداد.
حتی نمیتوانستم کلمهای از میان حنجرهی دردمندم ساطع کنم انگار، جانی برای تکان دادن زبانم نیز نداشتم!
غزل، اینبار پُر از خشم و کینه بود.
- خواهر عوضیِ پاشا انگار از رابطهی نزدیک ما باخبر شده بود، سراغت رو از من میگرفت. اون زنیکه... جلوی در خونتونم رفته بود.
انگار غدّهای بزرگ میان قلبم ترکید و شدت گریههایم بیشتر و بیشتر از قبل شد.
اگر گزندی به من میرسید، مشکلی نداشت. اگر بختم نابود شده بود، مشکلی نداشت.
اگر این رنجها... تمام احساسِ زندگیام شده بود، مشکلی نداشت اما اگر؛ به خانوادهام یا غزل گزندی میرسید، بسیار مشکل داشت. اگر من مسببِ رنج آنها میشدم، تا ابد مشکل داشت.
باز هم زبانم نچرخید و نتوانستم بپرسم چه به روز پدر و مادرم آمده است.
حتی نتوانستم بپرسم، خواهر پاشا با زخمزبانهایش چه بر سر عزیزانم آورده است.
آخ مامان... بابا من میترسم. من خیلی میترسم.
بازهم غزل از سکوت من استفاده کرد و با بغضِ مشهود صدایش، زمزمه کرد:
- حتی پای منم به کلانتری باز شد مهرو اما... خداروشکر که این سیمکارت بهنام خودم نیست، اگرم بود نمیتونستن ردتو بزنن ولی خب... خب...
بازهم اندکی تعلّل را چاشنی صدایش کرد و با کمی کلنجار رفتن با خودش، ادامه داد:
- سعی کن دیگه به من زنگ نزنی مهرو، سعی کن دیگه با من در ارتباط نباشی، نمیخوام تو درسر بیفتی، نمیخوام کسی اذیتت کنه آبجی. همونجایی که هستی، بهترین جاست... اَمنترین جاست.
صدای هقهقهایم، سدّ حنجرهام را شکست و من میان این مردمان متعجب، همانند باران میگریستم. برایم نگاه خیرهی دیگران مهم نبود حتی برایم طرز فکر این آدمها، هیچ اهمیتی نداشت. اگر گریه نمیکردم، از درد متلاشی میشدم. اگر این اشکها پشت چشمهایم میماندند، از غصه میمُردم.
غزل هم پابهپای من گریه میکرد و انگار دیگر حرفی برای آرام کردن من نداشت!
گوشی را از کنار گوشم کنار کشیدم و با انگشت اِشارهی لغزانم، این تماس را قطع کردم.
دیگر کسی کنارم نمانده بود، دیگر من خودم را تا ابد تنها میدیدم. دیگر معلوم نبود چه اتفاقاتی در اصفهان در حال وقوع است! همهچیز آنقدر برایم مبهم و گنگ بهنظر میآمد که دیگر نمیدانستم برای کمک باید به دامان چه کسی چنگ بیاندازم!
تا تماس را قطع کردم، صدای دینا نگاه گریان مرا بهسمت خودش کشاند.
- مهرو... چرا داری گریه میکنی؟ چیشده؟
چند قدم بلندِ میانمان را طی کرد و زیر باران، مقابل جسم لرزانم زانو زد.
- مهرو... بگو چیشده نگرانم.
میان طغیان اشکهایم ،سوزناک خندیدم و با صدای مرتعشم، جواب دینا را دادم:
- من خیلی... خیلی خودخواهم دینا... بهخاطر خودم... قلب دیگران رو شکستم...اذیتشون کردم.
بیمحابا خودش را جلو کشید و مرا در آغوش خوشعطر و گرمش دفن کرد.
- تو مهربونترین دختری هستی که میشناسم مهرو، نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده! نمیدونم چرا بین این همه آدم نشستی و داری گریه میکنی اما... اما اینو خوب میدونم تو یه دختر صبوری.
مرا از خودش جدا کرد و با دو دست لطیف و پرحرارتش، سیلاب گونههایم را کنار زد و ادامه داد:
- امروز خودم شنیدم از صبر و تحمل برای داوین حرف میزدی...
شرمسار خندید و سرش را زیر انداخت، تُن صدایش حالا شرمگین شده بود.
- راستش گوش وایستاده بودم، میدونی مهرو.... من هیچوقت نتونستم داوین رو آروم کنم اما امروز دیدم و شنیدم تو چهقدر قشنگ معنیِ صبر رو یادش دادی.
آغوش او، مرا اندکی آرام کرده بود اما تمامم را نه، مغز و قلبم هنوز درگیر سخنان غزل مانده بود و دلم دوباره گریستن میساخت. ساعتها، روزها فقط گریه میخواستم.
برای ریزش اشکهایم مانعی ساختم تا بیشتر از این خودم را رسوای عالم نکنم، میدانستم بالأخره خودم را با اینکارها برملا خواهم کرد.
گفتم:
- دینا راستش من... من اشتباه کردم.
دینا سرش را بلند کرد و دستانم را بیشتر از قبل، میان انگشتهای ظریف دستش فشرد.
موهای عسلی رنگ کوتاهش روی نگاه تیرهی نمناکش سایه انداخته بود و انگار او حسابی مشتاق بود تا از اشتباه من باخبر بشود.
ادامه دادم:
- کاش میذاشتم داداشت گریه کنه، کاش از صبر و تحمل براش حرف نمیزدم چون... چون گاهی صبر بدتر از درده.
دینا مهربان خندید و انگاری این موقعیت، حسابی برایش سخت و طاقتفرسا شده بود!
او تنها میخواست دل مرا آرام کند اما من، دلم میخواست تمام اشتباهاتم را روی دایره بریزم. حتی اگر میتوانستم، اگر جرئتش را داشتم از پاشا نیز برایش میگفتم.
- ایبابا... بسه دیگه مهی، آبغوره نگیر دختر پاشو بریم اون کیک خوشمزهای که سفارش دادم رو بخوریم. نگاه کن کیکِ شکلاتیه داره صدات میکنه...
صدایش را اندکی زمخت کرد و خودش را جای کیک، گذاشت:
- دِ مهی پاشو بیا دیگه مشتی.
خندیدم و بهکمک دینا از روی جدول کنار خیابان برخاستم، اگر او مرا آرام نمیکرد بیشک خودم را جلوی یک ماشین میانداختم و به زندگی خودم پایان میدادم اما انگار، تا او بود من نیز بودم.
موبایل دینا را برگرداندم و در همان حین شرمسار و بهدروغ گفتم:
- ببخشید صحبت کردنم خیلی طول کشید، راستش احوال بابام مساعد نبود یهکم بههم ریختم. دلتنگیمم که از یهطرف دیگه، اشکمو در آورد... .
دینا گوشی را به داخل کیفش برگرداند و بازهم مرا دلداری داد. مدام سعی میکرد قلب آشفتهام را آرام کند و موفق نیز بود.
اگر موفق نبود که من الان سرپا نبودم، اگر موفق نبود شاید جنون آنی، کار دستم میداد!
وارد فضای گرم کافه شدیم و دینا مرا بهسمت صندلیهای کنج کافه، کشاند.
فضای بزرگ این کافه هم درست همانند نمای بیرونش طرح چوب بود و رایحهی دلانگیز قهوه و عود، فضای اطرافم را عطرآگین کرده بود. تابلوهای نامفهوم سیاه و سفیدهم جایجای دیوارهای این کافه قابل مشاهده بودند.
برای اولینبار حالم از این گرما برهم نخورد زیرا، آنقدر سردم بود که حتی این گرما برایم، گرم نبود.
اعضای یخزدهی بدنم گرمای بیشتری را میخواستند. دیگر جان تضعیف شدهام خیلی زود، خیلی سریع تحلیل میرفت.
لباسهای خیس و شال چروکیدهام را از تن سرما زدهام جدا کردم و لبهی تخت نشستم. گیسوان سیه رنگم دیگر همانند صبح، صاف و مرتب نبود و حالا مثل همیشه درهم تنیده و فِر دیده میشد. شلخته بودم و ایکاش میتوانستم در مراسم امروز شرکت نکنم.
روح و روانم به اندازهی کافی منهدم شده و باید برای آرامشِ از دست رفتهام کاری میکردم؛ باید برای نجات دادن روحِ زخمخوردهام، این حُزنها را تحمل میکردم. درد بزرگ این خانواده نیز، مرا مغمومتر از قبل میکرد.
همانطور که انگشتان دستم را لابهلای گیسوان نمناکم میکشیدم، به قاب عکسِ روی میزِ کنار تختم خیره ماندم.
چهرهی مهربان مامان و بابا مثل همیشه نبود و انگار دیگر آنها، برایم غریب بهنظر میآمدند. شرمگین بودم و میدانستم اگر آنها نفرینم نکرده باشند حداقل دیگر از من بیزار شدهاند، من با آبروی آنها بازی کرده بودم و این همانچیزی بود که بابا از آن هراس داشت.
انتهای گیسوانم را میان مُشت سفت شدهی دستم گرفتم و کبرآگین، غریدم:
- پاشا امیدوارم بری به جهنم، امیدوارم انقدر عذاب بکشی که بمیری.
این حرفها از اعماق دلم نبود اما خب، آنقدر از دست آن عوضی شکار بودم که نمیتوانستم آرزوی سلامتی، برایش داشته باشم زیرا او لایقِ همین تن سالمم نبود.
باصدای تقّههایی که به درب اتاقم خورد، موهای آشفتهام را مرتب کردم و گفتم:
- بفرمائید.
درب باز شد و چهرهی گل انداختهی گیتی خانم مقابل چشمهای آلوده به دردم نقش بست، بهخاطر بالا آمدن از پلهها هنوز هم نفسش به حالت عادی برنگشته بود.
- دخترم، آقا بزرگ کارت داره.
از روی تخت برخاستم و همانند چوب خشک ایستادم، یعنی چهکاری با من داشت که انقدر این قلبم به تبوتاب افتاده بود؟ چرا من با هر تلنگر کوچکی میترسیدم؟
- گیتی خانم نمیدونی... نمیدونی چیکارم داره؟
گیتی خانم لبخندی زد و سعی کرد با این لبخند، آرامشِ درونش را تقدیمم کند.
- نه والا دخترم نمیدونم، الانم داخل اتاقِ زیر پلههاست... منتظرته.
بهاجبار لبخندی نمادین روی لبهایم نشاندم تا کمی عادی جلوه دهم، کم مانده بود فقط مقابلم گیتی خانم زار بزنم.
- چشم، لباسهامو که عوض کردم میرم پیششون.
گیتی خانم لبخند شیرینِ روی لبهایش را حفظ کرد و همانطور که عقبگرد میکرد، بهسرعت از اتاقم بیرون رفت.
باعجله یک مانتوی تیرهی کوتاه برتن کردم و شال طوسی رنگی روی موهای موّاجم انداختم. شانه کردن این موهای فرفری زیادی زمان میبرد و حتی این تارهای پیچدرپیچ، امکان بافته شدن نداشت پس، بیخیال گیسوان ژولیدهام شدم و از اتاق خارج شدم. از پلهها پایین رفتم و به چند دستهگل بزرگی که دومرد غریبه آنها را مقابل ورودی درب خانه تنظیم میکردند، خیره ماندم. بهخاطر باز بودن درب سالن، سرمای استخوان سوزی در سالن میپیچید و خانه آنقدر تمیز شده بود که چشمانِ آدم از برق این تمیزی، آسیب میدید.
بهسمت اتاق زیرپلهها قدم برداشتم و خودم را میهمان چند نفس عمیق و پیدرپی کردم. گویی هیچ اکسیژنی در این اطراف وجود نداشت و بازهم قلبم، با همان استرس لعنتیِ معروف میتپید.
چند تقّهی آرام به درب اتاق چوبیِ مقابلم کوباندم و انگشتان دستم را درهم پیچاندم. مثل همیشه وقتی اضطراب میهمان قلبم میشد من، دلپیچهی شدیدی میگرفتم و ازهمان دوران کودکی این موضوع همیشه همراه من بود.
صدای پرصلابت آقابزرگ، مرا از هجوم شدید استرسهایم بیرون کشاند.
- بیا داخل.
اولین بار بود که وارد این اتاق میشدم، از آن زمانی که به اینخانه آمده بودم همیشه دلم میخواست این اتاق را ببینم. اتاقی که آقابزرگ بیشتر اوقاتش را در این مکان سپری میکرد، واقعاً هم دیدنی بود.
بوی کتاب و چوب تازه همهجا را معطر کرده بود و تنها چیزی که به چشمهایم جلا میبخشید، کتابهای بانظم چیده شده و رنگارنگ بود.
در سرتاسر اتاق آنقدر کتاب دیده میشد که حتی رنگ دیوارها هم قابل تشخیص نبودند. پنجرهی بزرگی پشت میز آقابزرگ قرار داشت که به حیاطِ دلباز پشتی باز میشد و چند گلدان زیبا با گلهای زیباتر، لبهی پنجره قرار داشتند. سلیقهی آقابزرگ بینظیر یا بهتر بگویم، همتا نداشت.
- بیا بشین دخترم.
تازه به خودم آمدم و شرمنده، سربهزیر انداختم
- سلام، چشم.
از روی فرش قرمز رنگی که دستبافت بودنش حسابی آشکار بود، گذشتم و روی تنها صندلیِ چوبیای که مقابل میز آقابزرگ قرار داشت، نشستم.
روی میز گردویی رنگ آقابزرگ، ابزار خطاطی بود و این مرد، با آن نوشتههای معرکه چهقدر هنرمند بود.
صدای آقابزرگ، مثل همیشه پر از رأفت و عطوفت بود.
- انگار کتاب خیلی دوست داری؟
سرم را بلند کردم و بهچشمان تیرهی آقابزرگ، از پشت شیشهی عینکش خیره ماندم.
- شما ورژن مردونهی منید...
سرم را تکان دادم و سعی کردم یکبار، فقط یکبار مثل آدمیزاد سخن بگویم.
- یعنی منم مثل شما عاشق کتاب خوندنم، در واقعاً اینجا الان برام مثل یه بهشت میمونه.
خندید و با خندیدن آقابزرگ نیش من نیز تا بناگوش باز شد، بیخودی تا چند لحظهی پیش خودم را میان مرداب استرس غرق کرده بودم، بیخودی هر لحظه منتظر اتفاقِ هولناکی بودم.
- پس دیگه وقتش شده اینجا رو با یکی شریک بشم.
بیتوجه به موقعیت و مکانی که در آن حضور داشتم؛ خودم را جلو کشیدم و با غنچهی شکفتهی لبخندِ روی لبهایم گفتم:
- واقعاً؟
آقابزرگ خندید و سرش را بهنشانهی تأیید به بالا و پایین تکان داد:
- دینا و داوین هیچوقت مثل تو برای کتاب خوندن ذوق ندارن، بیست و چهار ساعته فقط سرشون تو اون ماس ماسکه.
به پشتیِ صندلی تکیه دادم و سعی کردم کمی خانمتر دیده شوم. دیدن این اتاق رویایی، بیش از اندازه مرا از خود بیخود کرده بود.
- ولی چیزی مثل خوندن کتاب، منو آروم نمیکنه.
آقابزرگ همانطور که کتاب قطور مقابلش را بهسمتم هدایت میکرد، گفت:
- پس این هدیهی من به تو دخترجان.
به جلد یشمی رنگ کتابِ مقابلم خیره شدم و با دیدن نام شاهنامه، گل از گلم شکفت.
- خیلی ممنونم، قطعاً این برای من بهترین هدیهاست.
آقا بزرگ عینکش را از روی چشمان تضعیف شدهاش برداشت و آن را روی میز مقابلش قرار داد، گیسوی سپیدش را نوازش کرد و درهمان حین گفت:
- باهات حرف داشتم دخترجان.
برای شنیدن حرفهای آقابزرگ، سرتاپا گوش شدم تا بهتر بشنوم اما انگار، نه گوشهایم درست عمل میکردند و نه چشمهایم. قلبم که بماند، باز درگیر آن استرس مزاحم همیشگی شده بود.
بیخیال اعضای بیمصرف بدنم شدم و بیمیل نجوا کردم:
- بفرمایید آقابزرگ.
آقابزرگ انگشتان دستش را درهم قفل کرد و سپس حرفهایش را بهزبانش جاری کرد:
- غزل بهمن میگفت دنبال کار میگردی دخترم، حالا کار مناسبی پیدا کردی؟
سرم را به نشانهی نفی تکان دادم و گفتم:
- نه متأسفانه، انگار پیدا کردن کار تو این شهر خیلی سخته!
- خب، پس میتونم پیشنهاد کار بهت بدم؟
آقابزرگ به من پیشنهاد کار میداد؟ او واقعاً بهفکر من بود یا من زیادی خوشبین بودم؟ چرا درعین خوشحالی و رضایت، یک حس کوچک نارضایتی در وجودم زبانه میکشید!
- لطف میکنید... .
- نوهی من یه شرکت معماری داره، ازش خواستم تو رو ببره پیش خودش اینجوری من خیالم از اَمانتم راحتتره.
نوهاش؟ کدام نوهاش؟ چرا حس خوبی نداشتم و ذهنم بهسمت و سوی مسیری میرفت که نباید میرفت؟
- آقا... آقا داوین منظورتونه؟
تا آقابزرگ سوال مرا تأیید کرد، به معنای واقعی پنچر شدم و حسهای ناخوشم دربرابر حسهای خوشایندم، پیروز شدند. همیشه همینگونه بود، هروقت هرچیزی که برخلافِ میلم بود، صدرنشین زندگیام میشد.
من کجا و داوین کجا؟ اصلاً مگر میشد باهم یکجا باشیم و بحث نکنیم! مگر من مریض و ناقصالعقل بودم که از چاله درنیامده، هوس افتادن درچاه را کنم؟
آقابزرگ انگار افکارم را از بّر بود که گفت:
- داوین یهکم خرده شیشه داره اما قلبش مثل شیشهست، اگه یهکم بدخلقه بذار بهپای عقل کمش، تا زمانی که اَمانت من اَمانت اونه هیچ گزندی بهت نمیرسه دخترم من خیالم اینجوری راحتتره.
دلم مخالفت میکرد و عقلم نیز همینطور اما این زبان لعنتیام، نمیدانم از سمت و سوی کدام سازمان جاسوسی کنترل میشد!
- خیلی هم خوبه، من... من مشکلی ندارم.
کاش همین حرف، حناق میشد و در گلویم میماند، این موضوع سرتاسر برایم مشکل بود.
هر روز باید چهرهی عنق و خودشیفتهی داوین را تحمل میکردم، هر روز باید زبان تند و تیزش را برجان میخریدم و دَم نمیزدم. هر روز باید فرار میکردم و از دیدرس آن مرد خارج میشدم. این کار بود یا فرار از زندان!
- امروز که پنجشنبهاست دخترجان پس از شنبه، استخدامی.
خودکار سیه رنگی را از روی میز برداشت و تکّهای کاغذ سپید رنگ، از کشوی میزش بیرون کشاند.
- این شمارهی منه...
مکثی کرد و سپس شمارهی دیگری زیرش یادداشت کرد:
- اینم شمارهی داوینه.
کاغذ دیگری از کشو بیرون کشاند و گفت:
- شماره خودتم بگو دختر جان، لازم میشه.
چهگونه میگفتم من موبایل ندارم؟ چهگونه میگفتم بهخاطر ردگمکنی گوشیام را تکّهتکّه کردهام! میدانستم حتی در فراسوی مغزش هم، مرا اینگونه مکار نمیپنداشت.
انگشتان دستم را درهم پیچاندم و لبخند کجی کُنج لبانم نشاندم.
- چیزه... راستش اومدنی گوشیم رو گم کردم... متأسفانه فعلاً گوشی ندارم.
اَبروان سپید شدهی آقابزرگ که تنها چندتار نامحسوس سیه رنگ داشت، درهم تنیده شد:
- دخترجان پیگیری کردی یا نه؟
بزاق گلویم را سخت پایین دادم و بازهم به دروغ متوسل شدم. اگر میگفتم نه بیشک آقابزرگ خودش پیگیر میشد و این یعنی عمق عمیق فاجعهها.
- چیزه... بله، پیگیری کردم.
دیگر کِش دادن این ماجرا داشت ترسناک تمام میشد، باید جوری بحث را عوض میکردم.
- بازم ازشما ممنونم آقابزرگ، واقعاً غزل حق داشت انقدر از شما تعریف میکرد.
آقا بزرگ خندید و ردیف دندانهای سپیدش را نشانم داد. با هر لبخندش پوست گندمی صورتش پر از خطهای ریز و درشت گذران عمر میشد. تا او میخندید من یاد پدرم میافتادم. یاد قدمهای ضعیف و چرخهای ویلچرش میافتادم.
- اخلاق نکوست که میماند دختر، گرچه رفتار خوبی از من یاد غزل نیست ولی خب، از لطف بیکرانشه.
دلم میخواست از زبان آقابزرگ، از خاطراتِ تلخی که در گذشتهی غزل باقی مانده بود، بیشتر بدانم.
دلم میخواست از گذشتهای که غزل برایم خیلی گنگ و اندک، تعریف کرده بود بهتر بدانم.
دلم میخواست آقابزرگ کمی مرا از حِس مرموز کنجکاویام نجات دهد و از روزهای سپری شده برایم بگوید اما انگار، وقت مناسب این موضوع هنوز فرا نرسیده بود!
از روی صندلی برخاستم و کتاب قطور شاهنامه را میان انگشتان سردِ دستم فشردم. کاغذی که آقابزرگ شمارهها را روی آن یادداشت کرده بود، لای کتاب شاهنامه گذاشتم و این لبخند نمادین روی لبهایم را تا بناگوشم، کِش دادم:
- بازم خیلی ممنون. هم بابت کار هم بابت این هدیهی ارزشمند.
آقابزرگ به کمک عصای محبوبش، از روی صندلی برخاست و لبخند پدرانهاش را تقدیمم کرد:
- قابل تو رو نداشت دخترجان، درضمن دَر این اتاق همیشه به روی تو بازه، هروقت دوست داشتی مطالعه کنی بیا اینجا.
چند قدم به عقب برداشتم و بعد از تکرار تشکرهایم، بالأخره از اتاق آقابزرگ خارج شدم.
بهمحض خروج از اتاق، تازه عمق آن مصیبت به یادم آمد و بدنم، انگار تهی و بیحس شد. نه راه برگشت و مخالفت کردن داشتم، نه تمایلی برای کارکردن در شرکت داوین.
با انگشتان دستم چند ضربهی آرام روی لبانم کوباندم و پچ زدم:
- اِی مار زبونت رو بگزه دختر، دو دقیقه زبونت رو داخل حلقت نگه دار شاید عقل ناقصت یه کاری کرد!
دیگر دیر شده بود. همان زمانی که زبانم موافقت سر داد باید، عقلم را بهکار میانداختم و چارهای میاندیشیدم اما خب، دربرابر آقابزرگ مخالفت کردن گویی برایم یک بیادبی محسوب میشد!
سری تکان دادم و بعد از به آغوش کشیدنِ شاهنامه همانند یک نوزاد، از اتاق آقابزرگ فاصله گرفتم و بهسمت آشپزخانه رهسپار شدم.
دو زن که آنها را نمیشناختم، مشغول چیدن خرما روی دیسهای سپید رنگ بودند و هیچ خبری نیز از گیتی خانم، نبود.
- سلام خسته نباشید، کاری هست من انجام بدم؟
یکی از آنها که هم سن و سال گیتی خانم دیده میشد، سری به نشانهی نفی تکان داد و چشمان خرمایی رنگش را به من دوخت.
- نه دخترم، دیگه کاری نیست.
لبخندی دیگر روی لبهایم نشاندم و از آشپزخانه خارج شدم.
چهقدر از کشش لبهایم خسته شده بودم، چهقدر از تظاهر به آنچه که نبودم، درمانده شده بودم. کاش این تقّلاهایم تمام میشد، کاش میشد دیگر الکی شاد نباشم.
هیچوقت قدر خندههای نشأت گرفته از اعماقِ جانم را ندانستم اما حالا خیلی خوب فهمیدم که گاهی، مسئلههای کوچک آنقدر مقابل آمیزاد قد علم میکنند که انجام آنها تبدیل به یک مصیبتِ بزرگ میشوند. همانند من... همانند حالا... همانند این روزهایم... .
از پلهها بالا رفتم اما، با رسیدنِ صدایی آشنا به گوشهایم، نیمخیز شدم و با دقت به آن صدایی که از نظر من ناهنجار بود، گوش سپردم.
صوتِ تند صدای داوین محتاطانه و آرام بود اما همین آرامش گویی با طوفانی مهیب همراه شده بود!
همیشه مثل جن در این خانه پیدایش میشد و درست، سدّ راه من نیز قرار میگرفت. خانهی به این بزرگی حالا چرا اینجا و چرا این لحظه باید با موبایلش سخن میگفت؟
انگار کائنات دست به دست یکدیگر داده بودند تا من و او، نبرد خونینِ دیگری به راه بیاندازیم!
آوای خشدار و عصبانیِ داوین برخاست:
- امشب اگه نیای بد میبینی!
از پشت گوشی، باز کدام بخت برگشتهای را تهدید میکرد؟ باز چه مرگش شده بود؟
با اینکه چهرهاش را نمیدیدم اما سیمای برافروختهاش مدام مقابل چشمهایم رژه میرفت.
بازهم صوتِ ناپسند صدایش داخل گوشهایم پیچید:
- تو انقدر بیآبرویی که وقتی اینحرفارو میزنی آدم خندهش میگیره، پس لطفاً برای من از آبرو حرف نزن.
تُن تند صدایش اندکی مکث داشت اما بازهم همانند شیری زخم خورده بود:
- من و تو حرفهامونو زدیم، اگه قراره بپیچونی زودتر بهم بگو تا خودم بیام و یه بلایی سرت بیارم.
گویی این مرد با تمام آدمها دعوا داشت و ارث پدرش را از همه میخواست! حالا چرا من در این مابین، ترسیده بودم؟ اصلاً چرا، گاهی اوقات این مرد اینقدر ترسناک میشد!
کاش میفهمیدم آن آدمِ بخت برگشتهایی که از پشت موبایلش، سخنان تند و تیز داوین را تحمل میکرد، که بود!
بازهم صدای داوین مرا از افکارِ انباشته شدهام بیرون کشاند.
- من این حرفها سرم نمیشه اگه تا عصر اینجا نباشی، خودم میام و میکُشمت.
خودم را یک پله بالا کشیدم تا بادقت بیشتری به تهدیدهای داوین گوش بسپارم.
داوین اصلاً آدم نرمال و سالمی نبود و چه بد که آقابزرگ، مرا به او واگذار کرده بود و همین موضوع، مرا میترساند. رسماً، آقابزرگ مرا خوراک شیری درّنده کرده بود.
پوستِ لبم را بهدندان کشیدم و سرم را اندکی جلوتر بردم اما، دیگر هیچ صدایی از جانب داوین شنیده نمیشد. یعنی به تهدیدهایش، به آن تماس ترسناکش پایان داده بود؟
خطرهای احتمالی را بهجان خریدم و اندکی سرم را بالا بردم تا با نگاهم، جواب پرسشهای خودم را بدهم اما بهمحض بلند کردن سرم، با داوین چشمدرچشم شدم.
درست یک قدم با من فاصله داشت و این یعنی، مهرو کارت تمام است.
نگاهش آنقدر سرخ و اَبروانش آنقدر درهم تنیده شده بود که من، نمیدانستم با آدم مقابلم باید چه میکردم؟ رخسارهاش اینگونه غضبناک بود پس بنگر درونش چه جهنمی به راه افتاده بود!
اصلاً من چه بهانهای برای گوش دادن به حرفهایش میآوردم؟
نگاه ترسیدهام را از چشمهای قلدرش جدا کردم و بعد از کلی مکث، زانوی پای راستم را لمس کردم و با دردی نمادین، ناله کردم:
- مهندس این خونه کی بوده؟ موقع ساختن پلهها حتماً یهچیزی مصرف کرده بوده!
اَبروانم را درهم کشیدم و زاریدم:
- آی بازوم.
داوین مقابلم زانو زد و به لودگیهایم چشم سپرد، چرا اینگونه مرا مینگریست؟ چرا انقدر عجیب شده بود؟
- اون بازو نیست زانوعه، درضمن هروقت خواستی دروغ بگی قبلش یهکم فکر کن که سوتی ندی.
داوین نیشخندی کنج لبهایش نشاند و با یک حرکت سر، گیسوانی که روی پیشانیاش سایه انداخته بودند را مرتب کرد، این دلبری کردنش دیگر چه صغیهای بود؟
- این خونه شاهکار مهندسی آقابزرگه، برم ازش بپرسم ببینم وقتی اینجا رو میساخته چی مصرف کرده بوده!
برخاست و همانطور که کلاه هودی مشکی رنگش را روی سرش تنظیم میکرد، از کنارم رد شد. همانند برق گرفتهها سریع ایستادم و ناخواسته قسمتی از هودی ضخیمش را چنگ زدم.
- نه... نرو یعنی... چیزه دیدم اعصابت مثل همیشه خرابه ترجیح دادم منتظر بمونم تا حرف زدنت با گوشی تموم بشه بعد برم داخل اتاق.
بهسمتم چرخید و نگاه سیه رنگش را به چشمهایم دوخت، تا شب بیستارهی چشمهایش روی چشمهای غبارآلودم سایه انداخت، لباسش را رها کردم.
- میتونستی بری پایین منتظر بمونی، میتونستی بری داخل حیاط یا هرجای دیگه منتظر بمونی.
تُن صدایش پایین بود اما انگار آتش خشمش دامن مرا نیز گرفته بود. خودش را جلو کشید و زیر لب، با غیض ادامه داد:
- از حرفای که شنیدی به کسی چیزی نمیگی.
گلویم میسوخت و این سوزش از بغض بود یا فریاد؟ چرا این مرد تمام کارهایش به پاشا شبیه بود؟ چرا در خلقِ بد و استبداد درونش افراط میکرد؟
یک پله بالاتر رفتم تا از او دورتر شوم، این نزدیکیهای بیاندازه قلبم را خرد و دیوانه میکرد.
غریدم:
- این موضوع اصلاً برام مهم نیست که راجبش چیزی به کسی بگم درضمن، اگه حرفای محرمانه برای گفتن داری بهتره بری جای دیگه با گوشیت حرف بزنی.
پشت چشمی برایش نازک کردم و شاهنامه را از دست راستم، بهدست چپم منتقل کردم. دیگر تعلل و ایستادن در اینجا برایم کافی بود باید قبل از ریختن زهر داوین، به اتاقم پناه میبردم.
سلانهسلانه دو پلهی باقی مانده را بالا رفتم و بعد همانند میگمیگ به سمت اتاق شتافتم. دیگر به اندازهی کافی او را تحمل کرده بودم.
دیگر نبرد امروز تا همینجا و همین اندازه کافی بود.
نمیدانستم باید امروز را چگونه سپری میکردم انگار، دلم قصد ایستادن داشت. انگار این دلم دیگر حوصلهی تپیدن و استقامت کردن را نیز نداشت. دوسال پیش در همین لحظات، در افکار دانیال چه میگذشت!
دوسال پیش، دانیال از درون میسوخت و من هیچگاه کنارش نبودم. کاش دو سال پیش بود و من یکبارِ دیگر دانیال را میدیدم. کاش وقتی زجر میکشید کنارش میماندم و نمیگذاشتم جانش را اینگونه فجیعانه بگیرد. کاش یکبار دیگر، دانیال را مینگریستم.
روی اولین پله نشستم و بهجای خالی مهرو، خیره ماندم. این دختر از صبر برایم میگفت اما من چگونه صبر میکردم؟ چگونه این درد را تحمل میکردم؟ مگر من در این دوسال غیر از این کار را انجام داده بودم؟ این دختر از چه صبری برایم میگفت؟
برای امشب برنامهها داشتم، برای بابا نقشهها داشتم. او باید میفهمید هیچگاه ماه پشت اَبر باقی نمیماند، او باید میفهمید پسرش خودکشی کرده و مرگش صرفاً یک تصادف عادی نبوده است.
انگشتان دستم را روی قفسهی سی*ن*هام گذاشتم و کلافه و سرگردان، چندین بار موهایم را چنگ انداختم و سپس صورتم را میان دستانم پوشاندم.
حالِ تکیده و بیمارم قصد آرام شدن نداشت و امروز برایم همانند جهنم میگذشت اما، همانند یک لاکپشت سالخورده.
از روی پله برخاستم و بهسمت راهرو قدم برداشتم. کسی جز خودم نمیتوانست حالم را خوب کند.
فکر کردن به دانیال دو حالت داشت، هم حالم را خوب میکرد و هم زجرم میداد، اصلاً من باید به کدامین ساز احساسات دوگانهام میرقصیدم؟
رنجور بهسمت اتاقی که روزی دانیال، شبهایش را درآنجا سپری میکرد، قدم برداشتم.
دستگیرهی سردِ نقرهای رنگ را پایین کشیدم و درب را اندکی باز کردم. تا قامت مهرو را دیدم، اندکی خودم را عقب کشیدم و تازه یادم آمد چند روزی میشود که مهرو در این اتاق لنگر انداخته است گویی، هیچ حواسم جمع نبود!
مهرو هنوز متوجهی من نشده بود و پشت به من، روی تخت بهسمت پنجرهی نیمهبازِ اتاق، نشسته و گیسوان بلند و فِرش را شانه میکشید. بلندیِ گیسوانش تا روی تشک تخت میرسید و پیچ و تاب درشتش، برای لحظهای نگاهم را ربود.
هروقت موهایش را دیده بودم یا وز بود یا پُف کرده، اینگونه منظم هیچگاه مقابل عموم ظاهر نشده بود. همیشه یا قیافهاش رنگ پریده بود یا آنقدر شلخته میگشت که چشمان آدم از حجم آنهمه بینظمی، میسوخت.
شروع به بافتن موهایش کرد و من، بیصدا مشغول دید زدن پیچ و تاب انگشتان دستش لابهلای گیسوان سیه رنگش شدم.
این دختر نیز همانند پروانه بود، کاش اینجا و در این اتاق نمیماند. کاش میرفت و من دیگر او را نمیدیدم. پوزخندی کُنج لبهایم نشاندم و سپس، با چند تقهی کوتاه مهرو را متوجهی حضور خود کردم.
هول کرد و از روی تخت برخاست، همانطور که شال سیه رنگش را روی سرش میانداخت، گفت:
- بفرمایید.
وارد اتاق شدم و بعد از بستن درب چوبی، وسط اتاق ایستادم و به چشمهای گرد و متعجب مهرو، خیره ماندم.
شالش را مرتب کرد و در همانحین گفت:
- چیزی شده؟ اگه برای تلافیِ حرفم...
میان حرفش پریدم و نگذاشتم بحث را کش بدهد، حوصلهی مظلومنمایی او را نداشتم.
- اومدم یهکم پیانو بزنم.
دیگر سخنی نگفتم و بهسمت پیانو قدم برداشتم. دانیال نوازندگی را بسیار دوست داشت و پیانو را بیشتر، هنوز هم حرکات انگشتان مردانهی دستش روی کلاویههای پیانو یادم میآید.
مهرو حرفی نزد و بهسمت درب اتاق قدم برداشت، دستگیره را پایین کشید و نیمی از درب را باز گذاشت.
تا نگاه خیرهی مرا دید، سر به زیر انداخت.
- اینجوری... اینجوری راحتترم.
نگاهم را از او گرفتم، روی صندلی چوبی نشستم و بیهدف انگشتانم را روی کلاویههای سرد کشیدم.
تکتک این کلیدهای سپید و سیاه رنگ هم سرد بودند انگار، اینها هم فهمیده بودند که دیگر صاحبی ندارند!
انگشتان دستم را میانهی راه متوقف کردم و اینبار هنرمندانه، موسیقیِ مورد علاقهی دانیال را نواختم. از زمانی که دانیال رفت، من علایق او را دنبال کرده بودم. از زمانی که او ناپدید شد من بهجای او، از این پیانو استفاده کردم. کاش میماند و خودش مثل هرشب، با نواختن گیتار و پیانواش مغز ما را میخورد، فقط ای کاش بود.
سرم را بلند کردم و به مهرو که میان چارچوب درب اتاق، ایستاده بود خیره ماندم. کاش برای لحظهای مرا در این اتاق تنها میگذاشت تا این مرد، شیشهی شکستهی درونش را بیرون بریزد. اگر این خرده شیشهها در قلبم میماند مرا بیشتر از پیش، زخمی میکرد.
مهرو تا نگاه خیرهی مرا دید، نهتنها نرفت بلکه سربهزیر انداخت و به گلهای قالی خیره شد.
از نواختن پیانو دست کشیدم تا دلم بیشتر از این شکسته نشود. گوشهی دلم با این کار آرام شده و بقیهی وجودم از این درد، به احتراقش نزدیکتر شده بود.
- انگار خیلی آشفتهای؟
صدای مهرو بود، انگار منتظر بود کارم با پیانو را به اتمام برسانم تا او بتواند نطق کند! با تمسخر، لب زدم:
- نه خیلی خوشحالم، معلوم نیست؟
مهرو دستی روی گونههای لالهگونش کشید و سپس، جنگل تیرهی چشمهایش را به نگاه خیرهام دوخت.
- یهدفعهای اومدی داری پیانو میزنی انگار...
همانطور که از روی صندلی برمیخاستم، میان حرفش وقفه انداختم و خروشیدم:
- به تو مربوطه من دارم چیکار میکنم؟
دو دستش را در هوا تکان داد و مضطرب گفت:
- نه... نه به من مربوط نیست... فقط...
مقابلش ایستادم و به او نگریستم. درنزدیکترین حدّ ممکن... .
عطر آشنای بابونهی موهایش، بازهم زیر بینیام جهید. نمیدانم چرا اما این رایحهی شیرین، از هزاران اُدکلن مارک هم خوشبوتر بود.
سرم را جلوتر بردم و به رخسارهی ترسیدهاش چشم دوختم. یک ریسه از گیسوان فِرش روی صورتش افتاده و حتی انگار مهرو توان کنار کشیدن موهایش را نداشت!
از میان دندانهای چفت شدهام، غریدم:
- انقدر به پر و پای من نپیچ.
بهسرعت از مهرو فاصله گرفتم و شتابان، از راهرو گذر کردم. نمیدانم چرا اما دیگر نمیخواستم حتی اندکی دیگر به او نزدیک شوم، دیگر نمیخواستم بابونهی وجودش زیر بینیام بتازد.
او مرا یاد پروانه میانداخت، پروانه هم آن اوایل همانند مهرو آنقدر معصوم دیده میشد که آدم ناخودآگاه، به مظلومیتش باور میکرد. آنقدر ساده دیده میشد که آدم بیاختیار به سادگیاش ایمان میآورد.
اما چه شد؟ او اینگونه دانیال را به محنت و خاک سپرد. او کارش عاشقی نبود و انگار برای پولِ دانیال دندان تیز کرده بود!
از تمام دخترانی که شبیه به پروانه بودند متنفر نه، میترسیدم.
حرفهای آخر دانیال هنوزهم داخل گوشهایم پرسه میزد:
« اشتباه من، عاشق شدن بود تو این اشتباه رو نکن داوین»
امروز تمام حرفهای دانیال تک به تکش، رج به رجش داخل شیارهای مغزم میچرخید و من تازه، به عمقِ عمیق حرفهایش پی برده بودم.
از پلهها که پایین رفتم مستقیماً به سالن نگریستم، چند آدم روی مبلهای سدری رنگ نشسته بودند و باهمدیگر سخن میگفتند. جز آقابزرگ چهرهی بقیه در دیدرس من نبود.
به قسمت میانی سالن که رسیدم، نگاهم را به بابا دوختم و متعجب گفتم:
- اوه اوه... ببین کی اینجاست!
به آقابزرگ که در رأس چینش مبلمان نشسته بود، نگاهی انداختم و متعجب گفتم:
- باورت میشه پسرت بعد دوسال اومده خونت!
هیستیریک خندیدم و کف دودستم را برهم کوبیدم.
- اشتباه نکنیا آقابزرگ بهخاطر تو نیومده، از آبروش میترسه...
به بابا که پر از کینه مرا مینگریست خیره ماندم و من نیز، همانند یک آدم زخم خورده به او چشم دوختم. او هیچگاه پدر درستی برای من نبود.
ادامه دادم:
- میترسه بقیه شایعهی کشتن پسرش رو باور کنن، بهخاطر همین اومده این...
آقابزرگ با کوبیدن عصایش روی زمین، ادامهی سخنانم را در بطن سی*ن*هی سوختهام دفن کرد و عربده کشید:
- چیزی نشنونم، ساکت باش.
صدای عمو نیز، پشت بندِ آقابزرگ برخاست.
- پسر درست نیست، کراهت داره.
سرم را چرخاندم و به عمو مسعود که از ترکیه به ایران آمده بود، خیره ماندم. کمی سن بالاتر از پدرم بود و شکستهتر از همیشه دیده میشد. او دیگر در این میان چه میگفت؟ آن زمانی که دانیال فوت شد اصلاً او کجا بود که حالا، برای من ادّعای کراهت میکرد؟ بهخاطر مشغلهی کاریاش یک ماه دیرتر به ایران آمد و میان آن همه رنجی که در این خانواده دستبهدست میشد، هیچگاه دستگیر نبود. اصلاً مرگ دانیال برایش مهم بود؟ اصلاً میدانست من در این لحظه چه میکشم؟ کسی از آشوب قلب من باخبر بود؟
تا آمدم حرفی بزنم، یزدان پسر آخرِ عمو مسعود از روی مبل برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد.
- خیلی وقته ندیدمت، چهطوری؟
یزدان انگار میدانست اگر حرفی نزند، اگر سکوت کند من اینبار زهرم را روی پدرش خالی میکنم و درست نیز فکر میکرد.
نگاهم را به چشمان میشی رنگ یزدان سپردم، بیمیل دستش را فشردم و تنها به کلمهی"خوبم" اکتفا کردم.
کنار زن عمو روی مبل دو نفره نشستم و نگاهم را به چهرهی شکسته و سالخوردهاش دوختم، با دیدن لبخند مهربانش، ناخودآگاه لبخند محوی روی لبهایم نشست. شاید درستترین آدم این خانواده او بود!
- حالت خوبه پسرم؟
به چشمان سبز رنگ زنعمو فروغ چشم سپردم و بهدروغ گفتم:
- خوبم.
گرهی روسری ساتن سیه رنگش را روی موهای رنگ شدهاش مرتب کرد و با لبخند مهربانش، زمزمه کرد:
- خداروشکر، تو باید همیشه خوب باشی پسرم.
تا آمدم ازش تشکر کنم، صدای بابا نگاه مرا از چشمان درشت زنعمو گرفت.
- بیا یه لحظه کارت دارم.
بابا بهسمت حیاط رهسپار شد و من نیز، با اشتیاق فراوان از روی مبل برخاستم.
- با بابات درست صحبت کن، احترام بذار.
این صدا، دستور آقابزرگ بود و ای کاش در این میان، آقابزرگ کمی به احوالات تلخ من توجه میکرد. کاش حرفهای مرا باور میکرد و ادّعاهای مرا یک حقیقت میپنداشت.
بیتوجه به دینا و مهرو که از پلهها پایین میآمدند، بهسمت حیاط قدم برداشتم.
بهمحض باز شدن درب حیاط، سوز سرمای اواخر پاییز، حال دگرگونم را جلا داد. گرمای خانه دیگر برایم جانگداز شده بود.
دیگر خبری از برگهای زرد و نارنجی رنگ درختان، روی سنگفرشهای حیاط نبود و انگار تمامش را جمع کرده بودند!
بابا درست مرکز حیاط، عصبی ایستاده بود و سیگار میکشید. چهرهی برافروختهاش هرگاه ممکن بود از خشم، بترکد.
دستانم را داخل جیب هودیام پنهان کردم و بهسمتش قدم برداشتم، دیدنش با آن استرسی که برجان میخرید واقعاً دیدنی بود.
- آمار سیگار کشیدنت داره از من بیشتر میشه.
با صدای طعنهدار من، بابا نگاه سرخ شدهاش را به من دوخت و بهیکباره فوران کرد:
- ای کاش بهجای دانیال، تو میرفتی زیرخاک...شاید الان، اینجوری من پسر رامتری داشتم.
خندیدم و اَبروانم ناخودآگاه از این همه کینه بالا پریدند، هم متعجب بودم و هم از شروع این دوئل، شادمان.
- انگاری کشتن بچههات رو از حرف زدن شروع میکنی و با عملی کردنشون تموم میکنی! حالا بگو ببینم برای مرگِ من چه نقشهای کشیدی؟
سیگارِ میان لبهایش را روی زمین تف کرد و جلوتر آمد، یقهی هودیام را میان دستهایش فشرد و برزخی نگاهم کرد. پوست گندمی صورتش سرخ سرخ دیده میشد.
هیچ واکنشی نشان ندادم و حتی دستانم را از داخل جیب هودیام خارج نکردم.
صدایش دورگه و خشن شده بود.
- من هیچ نقشی تو مرگ پسرم نداشتم، انقدر دمبهدقیقه جلوی بقیه گو*ه نخور.
خندههایم رفتهرفته پرشدتتر میشد و اینبار تکّبر، بهجای خون از قلب دردمندم پمپاژ میشد. بازهم بابا خودش را مثل همیشه تبرئه کرده بود.
- برای تو اینجوری حرف زدن زشته بابا.
باران نمنمک میبارید و آسمان، خاکستری و اَبرآلود دیده میشد. حیاط دلگیرتر از همیشه بود و شاخهی درختان خشکیده، با وزش تند باد وحشیانه تکان میخوردند. هرلحظه منتظر طغیان وحشیانهی آسمانِ خزان بودم.
- اگه یهبار دیگه... فقط یهبار دیگه مرگ دانیال رو گردن من بندازی شاید اینبار، حرفهام رو عملی کنم و یه بلایی سرت بیارم. دیگه باید همینجا تمومش کنی داوین.
بیمقدمهچینی پرسیدم:
- تو به پروانه پول ندادی که دانیال رو ول کنه؟ پول ندادی که بره با یکی دیگه ازدواج کنه؟
کلمهی "نه" را چندین بار فریاد کشید و سپس، بانگ زد:
- من با رابطه اونا مشکلی نداشتم، پروانه خودش گذاشت رفت.
دستهایش را از یقهی مچاله شدهی لباسم جدا کردم و بعد، اندکی هودی ژولیدهام را مرتب کردم.
- آقابزرگ بهم گفت احترام پدرتو نگه دار، الان دارم خیلی احترام میذارم و چیزی بهت نمیگم.
بهسمت عمارت چرخیدم و به اعصاب متزلزل بابا هیچ توجهای نکردم، حرفهای او مرا جریتر از قبل میکرد. تمامش دروغ بود و دروغ... .
همانطور که بهسمت عمارت گام برمیداشتم، بابا را مخاطب خود قرار دادم.
- به آسمون بالای سرت نگاه کن، الان ماهی تو آسمون نیست بابا اما منتظر شب و رفتن اَبرا باش.
از چند پلهی مرمر بالا رفتم و وارد سالن شدم، گرمای سالن بیشتر از حدّ انتظارم شده بود.
بهسمت میانهی سالن قدم برداشتم و نگاهم را به آقابزرگ و سپس به یزدانی دوختم که نگاهش، بد نگاه مرا بهسمت خودش میکشاند.
او چه کسی را اینگونه کنکاش میکرد؟ او با آن نگاه عطشوارش چه کسی را مینگریست؟
رد تیز نگاه یزدان را دنبال کردم و به مهرو رسیدم، مهرویی که سربهزیر انداخته و کنار دینا روی صندلی نشسته بود.