- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
- همتا، بابا که نیومده؟ هان؟
همتا لبخندی زد و دست سرد او را فشرد.
- بابا نیست اما یه نفر هست که خوشحالم اومدش.
همزمان دست شهاب را گرفت و با عجله چمدانهای کرمی رنگشان را کشید و به مأمور لباس سبز پوشیده نگاهی کرد.
- آقا... آقا میشه یه لحظه... فقط یه لحظه بره اون طرف گیت؟ خواهش میکنم.
مرد سبز پوش، کلاه نقابدار سبز تیرهاش را از سر برداشت و در حالی که بیسیمش را به لبهای درشت گوشتیاش نزدیک میکرد، نگاهی به چشمان میشی او کرد.
- فقط سریع! هماهنگ کردم. مراقب باشین از پرواز جا نمونین.
همتا ایستاد و دست شهاب را رها کرد.
- برو داداشی! برو ارغوان اومده ببینتت!
شهاب نگاه قدر دانش را به خواهر مهربانی که عقل و درایت از سنش بیشتر بود دوخت. لبخندی به رویش زد و چال گونهاش را به نمایش گذاشت و با ذوق توام با بهت نجوا کرد:
- تو چیکار کردی؟!
همتا دست پشت او گذاشت.
- برو الان وقت این حرفها نیست!
همزمان با رد شدن شهاب از گیت، زهره با دیدنش هیجان زده دست پشت شانهی ارغوان زد و او را به جلو هل داد. گویی زمان متوقف شده بود و دنیا به احترام این عشق پاک همه چیز را از حرکت انداخته بود. در این لحظه تمام وجودش فقط دو چشم شده بود و از میان آن جمعیت و سر و صدای سرسامآور، تنها شهابش را میدید. او این مرد را همه جوره دوست داشت. چگونه توانسته بود او را بلاک کند و پا روی بیقراریاش بگذارد؟ با کم شدن فاصلهی بینشان بغض گلویش را گرفت و چانهاش را به لرزش درآورد. اشک در گوشهی چشمان درشتش لانه کرده بود. زبانش گویی بند آمده بود. مگر نیامده بود حرف بزند؟ پس چرا روزهی سکوت گرفته بود؟ دست خودش نبود گویی کلمات فرار کرده بودند و به زبانش جاری نمیشدند. لحظهای با نگاه به مأموری که با دست بالا آورده، ساعت خیالی را نشان میداد، به خود آمد.
همتا لبخندی زد و دست سرد او را فشرد.
- بابا نیست اما یه نفر هست که خوشحالم اومدش.
همزمان دست شهاب را گرفت و با عجله چمدانهای کرمی رنگشان را کشید و به مأمور لباس سبز پوشیده نگاهی کرد.
- آقا... آقا میشه یه لحظه... فقط یه لحظه بره اون طرف گیت؟ خواهش میکنم.
مرد سبز پوش، کلاه نقابدار سبز تیرهاش را از سر برداشت و در حالی که بیسیمش را به لبهای درشت گوشتیاش نزدیک میکرد، نگاهی به چشمان میشی او کرد.
- فقط سریع! هماهنگ کردم. مراقب باشین از پرواز جا نمونین.
همتا ایستاد و دست شهاب را رها کرد.
- برو داداشی! برو ارغوان اومده ببینتت!
شهاب نگاه قدر دانش را به خواهر مهربانی که عقل و درایت از سنش بیشتر بود دوخت. لبخندی به رویش زد و چال گونهاش را به نمایش گذاشت و با ذوق توام با بهت نجوا کرد:
- تو چیکار کردی؟!
همتا دست پشت او گذاشت.
- برو الان وقت این حرفها نیست!
همزمان با رد شدن شهاب از گیت، زهره با دیدنش هیجان زده دست پشت شانهی ارغوان زد و او را به جلو هل داد. گویی زمان متوقف شده بود و دنیا به احترام این عشق پاک همه چیز را از حرکت انداخته بود. در این لحظه تمام وجودش فقط دو چشم شده بود و از میان آن جمعیت و سر و صدای سرسامآور، تنها شهابش را میدید. او این مرد را همه جوره دوست داشت. چگونه توانسته بود او را بلاک کند و پا روی بیقراریاش بگذارد؟ با کم شدن فاصلهی بینشان بغض گلویش را گرفت و چانهاش را به لرزش درآورد. اشک در گوشهی چشمان درشتش لانه کرده بود. زبانش گویی بند آمده بود. مگر نیامده بود حرف بزند؟ پس چرا روزهی سکوت گرفته بود؟ دست خودش نبود گویی کلمات فرار کرده بودند و به زبانش جاری نمیشدند. لحظهای با نگاه به مأموری که با دست بالا آورده، ساعت خیالی را نشان میداد، به خود آمد.
آخرین ویرایش: