جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,449 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- همتا، بابا که نیومده؟ هان؟
همتا لبخندی زد و دست سرد او را فشرد.
- بابا نیست اما یه نفر هست که خوشحالم اومدش.
همزمان دست شهاب را گرفت و با عجله چمدان‌های کرمی رنگشان را کشید و به مأمور لباس سبز پوشیده نگاهی کرد.
- آقا... آقا میشه یه لحظه... فقط یه لحظه بره اون‌ طرف گیت؟ خواهش می‌کنم.
مرد سبز پوش، کلاه نقاب‌دار سبز تیره‌اش را از سر برداشت و در حالی که بیسیمش را به لب‌های درشت گوشتی‌اش نزدیک می‌کرد، نگاهی به چشمان میشی او کرد.
- فقط سریع! هماهنگ کردم. مراقب باشین از پرواز جا نمونین.
همتا ایستاد و دست شهاب را رها کرد.
- برو داداشی! برو ارغوان اومده ببینتت!
شهاب نگاه قدر دانش را به خواهر مهربانی که عقل و درایت از سنش بیشتر بود دوخت. لبخندی به رویش زد و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت و با ذوق توام با بهت نجوا کرد:
- تو چیکار کردی؟!
همتا دست پشت او گذاشت.
- برو الان وقت این حرف‌ها نیست!
همزمان با رد شدن شهاب از گیت، زهره با دیدنش هیجان زده دست پشت شانه‌ی ارغوان زد و او را به جلو هل داد.‌ گویی زمان متوقف شده بود و دنیا به احترام این عشق پاک همه چیز را از حرکت انداخته بود. در این لحظه تمام وجودش فقط دو چشم شده بود و از میان آن جمعیت و سر و صدای سرسام‌آور، تنها شهابش را می‌دید. او این مرد را همه جوره دوست داشت. چگونه توانسته بود او را بلاک کند و پا روی بی‌قراری‌اش بگذارد؟ با کم شدن فاصله‌ی بینشان بغض گلویش را گرفت و چانه‌اش را به لرزش درآورد. اشک در گوشه‌ی چشمان درشتش لانه کرده بود. زبانش گویی بند آمده بود. مگر نیامده بود حرف بزند؟ پس چرا روزه‌ی سکوت گرفته بود؟ دست خودش نبود گویی کلمات فرار کرده بودند و به زبانش جاری نمی‌شدند. لحظه‌ای با نگاه به مأموری که با دست بالا آورده‌، ساعت خیالی را نشان می‌داد، به خود آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
الان وقت آن همه تعلل کردن و احساساتی شدن نبود. استرس همکلام شدن با او و گفتن آن حرف‌ها زبانش را به لکنت انداخته بود.
- س... سلام.
شهاب نگاهش را به لب‌های براق اما لرزان او دوخت. چرا ساکت ماند؟ باورش نمیشد، دخترکی که چند وقتی اسیر بلاکی و جواب ندادنش بود، حالا جلویش ایستاده است. سکوت شهاب را که دید نفسی گرفت و بر خود مسلط شد. لبانش را با زبانش تر کرد و چشم از موی سپید کنار شقیقه او گرفت.
- من... من نامه رو خوندم. آهنگ رو هم گوش دادم... .
سر پایین انداخت و برگ سبز و شاداب گل را به بازی گرفت.
- من بخشیدمت!
آمدن ناگهانی و بخشیده شدنش، احساسات سرکوب شده‌اش را به بازی گرفت. به جلو قدم برداشت. این دختر چه با خودش داشت که آرامش را هر بار با دیدنش به وجود او می‌پاشید و احساساتی را در او شعله‌ور می‌کرد؟ دستی به عرق سرد روی پیشانی‌اش کشید.
- ممنون که اومدی. حلالم کن اگه برنگشتم!
ارغوان تصمیمش را گرفته بود. این تصمیم برخلاف تصمیمات دیگرش عجولانه و بی‌فکر نبود؛ او کنار این مرد بودن را در هر شرایط و احوالی می‌خواست. او شهاب را همه‌جوره و برای حتی ثانیه‌ای می‌خواست. می‌خواست تا در کنارش باشد؛ حتی اگر قرار بود چند سالی بیشتر زنده نباشد. به قول زهره عاشق بودنش هم مانند دست پختش به مادرش رفته بود. با دستان لرزان گل‌ها را به‌طرف شهاب گرفت و سر در گودی گردن فرو برد.
- من... من می‌خوام... من می‌خوام که‌‌‌... .
صدای دیلینگ پیجر که مسافران به پرواز دبی را برای آخرین بار فرا می‌خواند هول زده‌اش کرد و با سر بلند کردن ناگهانی‌اش تند‌تند کلمات را ادا کرد‌‌.
- شهاب من می‌خوام کنارت بمونم، همه‌جوره و توی هر شرایطی! با من ازدواج می‌کنی؟
از حرف او چنان یکه خورد که برای لحظه‌ای چشمان عسلی بهت زده‌اش را به او دوخت و پلک زدن را فراموش کرد. این دختر چه می‌گفت؟ انگار پاک عقلش را از دست داده بود! در جایی که ثانیه‌ای از زنده و مردن او معلوم نبود، حرف از آینده و زندگی زناشویی و ساختن زندگی حتی برای ثانیه‌ایی می‌زد؟!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
دهان باز کرد حرف بزند، اما ارغوان مهلت را از او گرفت و به جلو قدم برداشت و چشمان زیبای قهوه‌ایی‌اش را به عسلی چشمان او دوخت.
- من... من می‌خوام کنارت باشم، امید دارم که‌ خوب میشی و عملت موفقیت‌آمیزه! من... من عاشقتم شهاب! بحث امروز و دیروز نیست؛ خیلی وقته که... .
با بالا پریدن یک‌باره‌ی ابروهای مشکی او، لب گزید و سر به زیر انداخت. هر چه برای گفتن آن حرف‌ها عجله به خرج داده بود، اما برای دختر با شرم و حیایی چون او، گفتن و ابراز این حرف‌ها چنان سخت بود که در آن لحظه هزار بار جان داده بود و صد بار از داخل، زبانش را گاز گرفته بود. آنقدر ناخن‌هایش را در کف دستانش فرو کرده بود که درد را در کف دستانش به خوبی حس ‌می‌کرد. اما این بار باید می‌جنگید وگرنه تا آخر عمر حسرت این عشق ناب و نچشیده‌ی رویایی‌اش را می‌خورد. نفسی گرفت و سر بلند کرد و خیره به دستان مشت شده‌ی او شد.
- دلم... دلم می‌خواد کنارم باشی، حتی برای یه ثانیه!
میان دو راهی گیر کرده بود. گوش‌هایش خواهان شنیدن حرف‌های عاشقانه‌ی بیشتر او بودند و قلبش، بی‌قراری و تالاپ و تولوپ بی‌امانش را شروع کرده بود و دلش را به لرزش انداخته بود، اما مغزش حضور هر لحظه‌ی مهمان ناخوانده‌اش را یادآوری می‌کرد. چرا دروغ می‌گفت او هم دلش گیر افتاده بود؛ همانند پدرش گیر دو چشم قهوه‌ایی و خال بالای‌ لبش با آن لبخند تو دل برو و دلکش افتاده بود. اما اگر باز نمی‌گشت چه؟ قطعاً این دختر نابود میشد. نه! او این را نمی‌خواست! خودخواهی بود اگر برای آرام کردن دل بی‌قرارش و داشتن این دختر، عمر و جوانی او را هدر دهد. او آسایش و خوشبختی‌اش را می‌خواست و این آغاز جنگ بین دل و عقلش بود. کلافه دستی بین موهای خوش حالتی که به یک طرف آرایش شده بود کشید و ترکیبشان را بهم زد.
- ارغوان من... من معلوم نیست که خوب بشم یا نه. عمرت به پای من هدر میره عزیز من.
چنان چشم از دستان او گرفت و میخ حرکت لبان او شد که تیک و تاک مهره‌های گردنش را به وضوح شنید. می‌خواست باورش شود کلماتی که از دهان او خارج شدند از همین مرد بوده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
گفته بود عزیز اوست؟! همین یک کلمه کار را از پا پس کشیدن، از ریشه خراب کرد. چه چلچلراغی شد در دل خاموش او. خون در رگ‌هایش جریان یافت و لبخندی ناخودآگاه گوشه‌ی لبانش را کش داد و گونه‌های رنگ پریده‌اش رنگ گرفت. قوت قلبی پیدا کرده بود که خودش هم باورش‌ نمیشد ارغوانی که آنگونه با او برای داشتنش می‌جنگد، خود او باشد.
- من مطمئنم خوب میشی اگه... .
مردمک خیره مرد محبوبش را که روی چشمان خود دید، با شرم سر به زیر انداخت. حرارت نگاه شهاب، عرق شرم را به تیره‌ی کمرش نشاند و بدنش را گر گرفت. هنوز هم شرم دخترانه‌اش او را از همه‌چیز زیباتر نشان می‌داد؛ خصوصاً با گلگون شدن گونه‌های برجسته‌‌اش؛ حجب و حیایش از مادرش هم بیشتر بود. عاشقیتش به فروغ رفته بود یا مادرش؟ هر چه که بود عاشقی کردن را خوب بلد بود. نفسی گرفت و با دست لرزان، شال سبز دور گردنش را بازتر کرد و آب دهان خشک شده‌اش را با بالا و پایین شدن سیبک گلویش قورت داد.
- اگه... اگه دلت با منه... من..‌. من منتظرت می‌مونم. من عاشقی رو از مادرم یاد گرفتم، فهمیدم دل که میدی باید پای همه‌چیزش بمونی.
کور از خدا چه می‌خواست دو چشم بینا؟! ارغوان با ابراز عشقش، کار او را آسان کرده بود. اگر قبول می‌کرد؛ ارغوان زیبارویش چشمِ دلِ خاموش و کور شده‌ی ناامید این روزهایش میشد. آن دختر آنقدر با حرف‌هایش دلبری کرده بود که دل بر عقلش غلبه کرد. او این دختر را با آن زبان عاشق و جثه‌ی ریزه میز بودنش می‌خواست. نفهمید چه شد ناخودآگاه دست جلو برد و گل‌ها را از دست او گرفت و به بینی نزدیک کرد. این بوی گل با تمام بوهایی که به مشامش رسیده بود فرق داشت. نفهمید چه شد، گل رز کوچک‌تری را از شاخه جدا کرد و دست جلو برد و میان تره‌ای از موی ابریشمی و لَخت او جا داد. نفس گرم و گر گرفته‌ی دخترک روی دستش فرو نشست و لرزی را در خود احساس کرد. با کار شهاب به یک‌باره نفس در سی*ن*ه‌‌اش حبس شد. تپش قلب بی‌امانش بیشتر شده بود. چشمانش میخ او بود و دهانش نیمه باز مانده بود. گوش‌هایش تنها یک جمله شنیدند و چشمانش مات تند قدم برداشتن او به‌سمت گیت شدند.
- برام دعا کن زود برگردم! منتظرم باش باهات در تماسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
***
بعد از دو ساعت انتظار در فرودگاه دبی سوار هواپیما به مقصد آلمان شدند که بالاخره با گذشت شش ساعت به فرودگاه ویلی برانت رسیدند. بعد از رد شدن از گیت خروجی و چک کردن پاسپورت‌ها از محوطه فرودگاه با عبور از درب هوشمند بیرون آمدند. هوا کاملاً تاریک شده بود و کمی رو به سردی می‌رفت. شهاب کت اسپرت مشکی‌‌ایی که در هواپیما درآورده بود و روی آرنج دست انداخته بود را دوباره تن کرد و با کشیدن چمدان‌ها لب زد:
- باهاش هماهنگ کردی؟
همتا چشم از سقف مستطیل شکل آینه مانند خاکی رنگ گرفت و سر در کیفش فرو برد و سیم کارت بین‌المللی شهاب را از داخلش درآورد و با سیم کارت قبلی جابه‌جا کرد.
- آره ساعت پرواز رو هم بهش گفتم الاناست که بیاد.
از نسیم خنکی که به تنش خورد، لرزی به بدنش افتاد و کمی در خود جمع شد. لبه‌های پافر یشمی‌اش را روی هم کشید و دستان سردش را در جیب‌هایش فرو کرد.
- به نظرت خبر داره؟
سوال همتا اول از همه یاد ارغوان را به‌خاطرش آورد و با نقش بستن چهره او لبخندی روی لبانش نشست؛ چرا دروغ می‌گفت خیالش از بابت او راحت شده بود و حالا به خود برای فکر کردن به او اجازه‌ی کامل داده بود. سر بلند کرد و نفسی گرفت. هوای اینجا حتی از لواسان هم تمیزتر و پاک‌تر بود. با زدن نور لامپ‌های چهارتایی دایره‌ای شکلی که روی شیشه‌های سقف بالاسرشان نصب شده بود به‌سرعت چشمانش را بست و انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌هایش که سردرد، شاخه‌های دردمندش را به آن قسمت هم رسانده بود فشار داد و شروع به‌ ماساژ دادن دورانی کرد.
- این قصه‌ی قدیمی رو قطعاً دایی هادی هم می‌دونسته حالا چرا با هم رفت و آمد نداشتن رو نمی‌دونم بر چه اساسی بوده، اما کینه‌ی بابا رو بعید می‌دونم. بابک هم چیزی راجع بهش نگفت. یادته که سر فوت مادربزرگ، بابک گفت حسابمون رو از باباهامون جدا کنیم و کاری به اون‌ها نداشته باشیم. واسه همین حدس میزنم که یه چیزهایی بدونه.
همتا به یاد مادرش لبخندی زد.
- چقدر هم مامان رو دوست داشت تا وقتی ایران بود همش دور مامان تاب می‌خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
شهاب خمیازه‌ای کشید و دستی به چشمان خسته‌ و قرمزش کشید و به‌سمت او رو برگرداند.
- آره. همتا یادته سر مراسم خاکسپاری دایی هادی، بابک به مامان گفت که رفته سراغ برادر بی‌نام و نشون و بعدش هم از آقاجون تشکر کرد بابت آدرس؟ یادته مامان گفت دیدیش؟ گفت آره اما به خاطره وصیت باباش فقط خبر فوت رو داده و گفته سر خاک نیاد؛ اون هم قبول کرده؟ اون روز هر چی ازش پرسیدم گفت نپرس! مادرت اگه بخواد برات تعریف می‌کنه؛ اما مامان همیشه طفره رفت. چطور من نفهمیدم و پیگیری نکردم؟!
همتا با بالا و پایین کردن سر حرف او را تأیید کرد. درست بود که او کوچک بود اما به خوبی آن خاطرات را یادش بود. لب گزید و نفس صدادارش را با فوت بیرون داد.
- شهاب خودمونیم ها چقدر در حق دایی گمشده و نپرسیدنمون بی‌وفایی کردیم! شاید اگه پیگیری بیشتری می‌کردیم می‌تونستیم جلوی آقاجون و اتفاقی که برای دایی و نرگس خانم افتاد رو بگیریم.
همزمان سر در گودی گردن فرو برد و ادامه داد.
- البته خب تقصیر مامان هم بود که همیشه تو گوشمون فرو کرد که دایی حسن گم شده. ما تا همین دیروز حتی نمی‌دونستیم اسم داییمون حسن بوده!
شهاب که مغزش حسابی داغ کرده بود و از کنجکاوی نکردن خودش کفری شده بود، دلش دوباره به حال ارغوان کوچک و تنهایش سوخت و در دل لعنتی به خود فرستاد. چقدر دلش هوای او را کرده بود؛ باید در اولین فرصت با او تماسی می‌گرفت تا دلش آرام گیرد. دلش نمی‌خواست دیگر ارغوان را تنها بگذارد. کاش آن تومور لعنتی فرصت جبرانی برایش بگذارد. همزمان با روشن کردن گوشی و پیچیدن صدای زنگ آرامش، همتا گوشی را به‌طرف شهاب گرفت. شهاب با دیدن شماره‌ی بابک لبخندی زد و تماس را برقرار کرد.
- الو... .
بابک روبه‌روی ساختمان فرودگاه میان دو ماشین پارک کرد و با دیدن آن‌ها جلوی درب، چراغ‌های جلوی ماشینش را روشن کرد.
- سلام شهاب جان خوبی؟ یکم طرف چپت رو نگاه کنی من رو می‌بینی!
شهاب لبخندی زد و نگاهش را به همان سمت انداخت. با دیدن نور چشمک زن جلوی ماشین با قدم‌هایش همتا را هم به دنبال خود کشاند و به‌طرف ماشین سیاه رنگ خارجی بابک پا تند کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
***
ساعت از یک شب گذشته بود از خوشحالی خوابش نمی‌برد. بعد از فرودگاه و بدرقه کردنشان آنقدر حس خوبی داشت که دوباره به یاد قدیم‌ها با زهره به کافه رفته بودند و حسابی با هم گپ‌های دخترانه زده بودند. آن اعتراف و شنیدن حرف‌های شهاب، حس و حالش را عوض کرده بود. انگار مانند پرنده‌ای در قفس بود که حالا آزاد شده بود و پر و بال درآورده بود؛ می‌خواست پرواز کند به‌سوی آن خوشبختی که در رویاهایش با شهاب ساخته بود. این دفعه‌ی دهم بود که به گوشی زل زده بود و منتظر بود. خودش هم می‌دانست انتظار بی‌جایی دارد که شهاب پیامی دهد، اما دلش منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد. غلتی زد و به پهلوی دیگرش شد و پشت به دیوار سفید رنگ کرد.
- چرا نمی‌خوابی؟
با سوال زهره سر از گوشی بیرون آورد و نفسش را بیرون داد.
- خوابم نمی‌بره؛ یعنی... .
زهره که حسابی او را از بر بود، چشم از ترک‌های ریز سقف گرفت و به‌سمتش غلتید و میان کلامش پرید.
- یعنی منتظر خبری از شهابی!
ارغوان لبخندی زد و سرش را بالا و پایین کرد و پتوی بهارخواب راه‌راه مشکی و سفید را تا گردن بالا کشید.
- زندگی تو و شهاب برام عین فیلم شده؛ والا من هم همش منتظر آنچه در آینده خواهید دیدم.
آمد که جواب زهره را دهد که ویبره کوتاه گوشی مانع شد. به‌سرعت گوشی را از روی پتو بالا آورد و خیره به پیام شهاب شد.
《مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم》
لبخندی زد و به‌سرعت شروع به نوشتن کرد.
《مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان، به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد》
چشمان ارغوان از خوشحالی در آن تاریکی که کور سوی نور تیر چراغ برق از بیرون روشنایی داده بود، چنان برق میزد که کاملاً پیدا بود. زهره با دیدن چشمان خندان و لبخند او، ناخودآگاه نیشش باز شد و با حال خوب، نفس آسوده‌ای کشید و کم‌کم چشمانش با تار دیدن ارغوان که هنوز در حال نوشتن بود، گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
***
چند روزی بود که از آخرین تماسش با همتا می‌گذشت. شهاب فردای آن روز با یک سردرد وحشتناک و حال بد، اورژانسی و زودتر از روز عمل، به اتاق عمل رفته بود و فرصتی برای حرف زدن ایجاد نشده بود. وقتی از همتا خبر عمل اورژانسی را شنید، آرام و قرار از جانش رخت بست و مانند مرغ سر کنده این طرف و آن طرف می‌رفت. از استرس آنقدر پوست لب‌های نازکش را کنده بود که هر طرفش را زخمی و خونی کرده بود. آسیه‌خانم وقتی تمام ماجرا را از زبان دخترش زهره شنیده بود، با مأموریت رفتن همسر وکیلش به همراه موکل خود برای دیدن زمین‌های از دست رفته‌اش در شمال، فرصت را غنیمت شمرده و با دخترکش چند روزی را آمده بود تا کنار آن‌ها باشد. درب شیشه‌ای قابلمه‌ی قیمه‌اش را گذاشت و با بو کشیدن و بلند شدن عطر هلش، دل از آن کند و با سینی چایی که از قبل ریخته بود، با رد شدن از کنار میز ناهارخوری چوبی وارد سالن شد. از میان دو مبل تک نفره فیلی رنگ گذشت و سینی استیل دور طلایی را روی میز چوبی وسط سالن گذاشت و نگاهش را به چهره‌ی نگران ارغوان که خیره به موبایل درون دستش بود، دوخت.
- دختر کندی اون لبت رو! چقدر عجولی! بدتر از زهره‌ای که! صبر کن! مگه نگفته خودش زنگ میزنه؟ آدم میره یه دست بخیه بزنه از ضعف و بی‌حالی تا چند روز جون نداره، اون که دیگه رفته سرش رو عمل کنه.
زهره آخرین پیام را به استاد پیانویی که این روزها کلاس پیانو رفتن را شروع کرده بود داد و سر بلند کرد. خود را از روی مبل دو نفره جلو کشید و لیوان شیشه‌ای، چایی خوش رنگ را از درون سینی برداشت.
- وای مامان خوب‌ شد اومدی. این ارغوان آدم رو دیوونه می‌کنه! حالا تا شهاب زنگ بزنه، این روانی میشه؛ باید بریم بستریش کنیم!
ارغوان نگاه از آسیه‌خانم گرفت و تکیه‌ی چانه‌اش را از روی میز برداشت و چشم غره‌ای نثارش کرد.
- آخه خاله جون چند روزه همتا هم خبری نداده.
آسیه‌خانم تکیه‌اش را از روی مبل تک نفره برداشت و به‌سمت میز دست دراز کرد و لیوان چایی برداشته را به دستش داد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- می‌دونم عزیزم! حالا فعلاً چاییت رو بخور. بعدش برو دو رکعت نماز بخون؛ بلکه دلت آروم بگیره! برای اون بنده خدا هم دعا کن تا بالاخره زنگ بزنن. تو فقط باید دعا کنی و منتظر باشی نه که بشینی خودخوری کنی!
گرمای لیوان حال انگشتان یخ کرده و بی‌حس از استرسش را بهتر کرد. راست می‌گفت، مادرش همیشه چادر و سجاده‌اش در مواقع گیر و گرفتاری بیشتر پهن بود. چرا بساط ذکر و نماز مادرش را دوباره راه نیندازد؟ به موبایل روی میز خیره شد و بی‌اختیار قلپی از چایی‌اش را نوشید. از روی زمین بلند شد و با خم شدن، لیوان را روی میز رها کرد. با کج شدن از مابین دو مبل رد شد و با ده قدم رفته به‌سمت دستشویی برای وضو گرفتن روانه شود. با باز کردن شیر آب و صدای شر‌شر ریزی که از برخورد آن به سنگ سفید روشویی ایجاد شده بود، افکار پریشانش بهم ریخت. نفسی گرفت و مشت پر آبش را به صورت ملتهبش پاشید که همزمان صدای زنگ لایت موبایلش به گوشش خورد. زهره که از او هول‌تر بود و ادای خونسرد بودن را درآورده بود، سراسیمه خودش را به‌سمت موبایل او، روی میز کشید. ارغوان با شتاب با لنگه‌ی دمپایی آبی رنگی که یکی هنوز به پایش بود و هول‌هولکی دیگری را درآورده بود، لنگان‌لنگان به‌سمتش خیز برداشت و گوشی را از دستش قاپید. با دیدن شماره همتا بدون معطلی تماس را برقرار کرد و‌ با هن‌هن نفسش را بیرون داد.
- س... سلام.
صدای ضعیف و گریان همتا قلب پرکوبشش را بیشتر به تکاپو انداخت. دست در هوا مانده‌ی زهره را در مشتش فشرد و لب گزید و با بغض نجوا کرد:
- چی... چی شده؟
انگار جان کند تا همین یک سوال را بپرسد. صدای سر و صدای پیجر و شلوغی بیمارستان به گوشش می‌خورد اما صدای همتا که باید در گوشش طنین انداز شود به سکوت مطلق تبدیل شده بود. چرا همتا به بازی‌اش گرفته بود؟ زنگ زده بود تا سکوت کند؟ آه از آن صدای خش‌خش بی‌موقع پیچیده در گوشی. گوشی را به دست دیگرش داد و دست زهره را رها کرد و با دست عرق کرده چنگی به تی‌شرت توسی رنگش زد و با صدای لرزان نجوا کرد:
- تو رو خدا حرف بزن! شهاب حالش خوبه؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
عرق سردی روی گردن و سی*ن*ه‌اش نشست و نفس‌هایش سنگین شد. صدای مردی که نام همتا را نجوا می‌کرد با آن فین‌فین بی‌موقع‌اش روی اعصاب نداشته‌ی این لحظه‌اش یورتمه می‌رفت. ناخودآگاه دهان باز کرد و تن صدایش را بالا برد.
- دِ حرف بزن تو رو خدا!
همتا بی‌قرار بود؛ بی‌قرار تک برادری که حکم مادر و پدر را برایش داشت. حالش خراب بود اما دق دادن این دختر آن هم آن سر دنیا روا نبود. اما مگر خودش چقدر سن داشت که بتواند این موضوع را هضم کند؟ تحمل و بار کشیدنش این لحظه برای شانه‌های نازپرورده‌ی نحیف او سخت بود. کاش حداقل خاتون یا یوسف کنارش بودند! زبانش را که انگار وزنه‌ای سنگین به آن آویزان شده بود با قورت دادن بزاق جمع شده در دهانش تکان داد و با صدای گرفته‌ی تودماغی حاصل از گریه‌ی بیش از حدش، بریده‌بریده نجوا کرد:
- شه... شهاب..‌. رفت... .
آخر دوام‌ نیاورد و جمله‌اش را با های‌های گریه نیمه تمام گذاشت. با آن جمله‌ی نصفه و نیمه نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و رنگ از چهره‌اش رخت بست. پاهایش سست شد. حس کرد خانه‌شان دارد دور سرش می‌چرخد. چقدر سخت بود پرسیدن‌ این سوالی که جانش به جان تک‌تک حروفش بند بود. گویی حرکات لب‌هایش از آن او نبودند. لب‌های لرزانش را به حرکت درآورد و با چشمان وق زده‌ی نمناکش به مادر و دختر روبه‌رویش خیره شد.
- مُ... مر... مرد؟!
صدای 《بده به من گوشی رو‌》ی مردی با گریه‌ی همزمان همتا دلش را بیشتر زیر و رو کرد. با دستان لرزان گوشی را محکم‌تر گرفت. آخرین توان را در خود جمع کرد و به زبان لال شده‌اش داد و زار زد.
- تو... تو... رو ..‌ خدا یکی... بگه چی شده؟
بابک گوشی را از همتا گرفت و او را روی صندلی فلزی نشاند. بعد از سال‌ها می‌خواست اولین مکالمه را با دختر عمویش داشته باشد، اما به جای احوالپرسی باید آن خبر دلخراش را می‌داد. صدای بغض‌آلودش را در گوشی انداخت و چشم به چهره‌ی گریان همتا دوخت.
- الو ارغوان. گوش کن شهاب زنده است. شنیدی؟
 
بالا پایین