جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,635 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نام رمان: کالیدور
ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی
نام نویسنده: معصومه
عضو گپ نظارت : (۱)S.O.W
خلاصه:

زنی ناجیِ شش زندگی از کالیدور می‌شود! دستِ یاریِ او شش زمین خورده را بلند می‌کند و یکی از این شش نفر مردِ جوانی به نامِ ناموَر است که سال‌هاست اسیرِ دستِ شیطانی شده و مجبور به زندگی در زندانِ اوست! به یاریِ این زن از اسارت رهایی می‌یابد و به دنبالِ مقصدِ تازه‌ای در زندگی‌اش می‌رود؛ جایی فراتر از سرابی که کلِ عمرش را در آن گذرانده بود و در این راه با افرادِ تازه و رازهای تازه‌ای روبه‌رو می‌شود... اما کالیدور قوانینی داشت زیرِ پا له نشدنی! اولین قانون اخطار می‌داد کسی از آن خارج نمی‌شد مگر آنکه نبضِ حیاتش ترمز می‌کرد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,069
6,799
مدال‌ها
6
1731982019172.png "باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
مقدمه:
زندگی‌ای زیرِ سنگینیِ سایه‌ی دروغ و سرنوشتی که اجازه‌ی سر از مُهر برداشتنِ رازهایش را نمی‌داد...
کبک‌هایی می‌ساخت سر در برف فرو برده، تا بی‌خبر بمانند از دنیای سردِ بیرون از برف؛ جایی که آفتاب نقشی نداشت، سایه‌ی دروغ سقف بود و بی‌رحمی ستون‌های آن!
جایی حوالیِ زندگی‌های تهی، در پستوی ناامیدی و نقطه‌ی مقابلِ آرامش!
سایه‌ی دروغ بر سرهای زیادی سنگینی می‌کرد؛ اما شاید چون ماه پشتِ ابری خفته بود، به وقتِ بیداری‌اش سرها از برف بیرون می‌کشید!​
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
خاکیِ جاده گرما گرفته از نورِ محبت آمیزِ آفتابِ صبحگاه، درختان با برگ‌های سبز نفسی تازه می‌کردند و در این پهنه‌ی آبی که سقفِ همگان بود، لکه‌ای ابر هم دیده نمی‌شد. هوای خنکِ صبح جاری شده در رگ‌های زمین، از همانجا جوشید تا به عمارتی رسید که دیوارهای سفید دورش را حصار بسته بودند. نورِ آفتاب برق انداخته به کاشی‌های کرم رنگِ مسیری مستقیم و نسبتاً عریض که میان دو فضای سبز قرار داشت و چمن‌های سبز و تازه با دستِ نوازشِ نسیمِ صبح ریز تکانی می‌خوردند، از نمای سفیدِ عمارت تا درِ مشکی و اصلیِ آن کشیده می‌شد.
شکوهِ عمارت را گذشته از بزرگیِ آن می‌شد در عظمتِ نمای آن دید که مقابلِ درِ چوبی و قهوه‌ای روشنش دو ستونِ سفید و استوانه‌ای قد علم کرده بودند و سقفِ کوچکی هم بنا شده بر دو ستون، از در به جلو چند پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع به پایین و مسیرِ کاشی‌کاری می‌خورد. مقابلِ این ورودی ماشینی مشکی خاموش پارک شده و نورِ خورشید برقی شده بر سقفِ آن، کنارِ ماشین کاشی‌ها مُهرِ کفش‌های مردانه و مشکی رنگی را بر جسمِ خود پذیرا می‌شدند. مردی قدم زنان کنارِ ماشین مسیری رفت و برگشتی را با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارِ مشکی و پارچه‌ای طی می‌کرد و انتظار می‌کشید.
قامتِ این جوان پوشیده با کت و شلوارِ مشکی که زیرِ کت پیراهنِ سفید به تن داشت و کراواتی همرنگِ کت و شلوار هم آویزان از یقه‌اش، خنکای نسیمی که می‌وزید را میانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشن و پُر پشتش حس کرده، سرش زیر افتاده بود و چشمانِ سبزش فقط به دیدنِ کاشی‌های زیرِ پایش مشغول بودند. سکوتِ اطرافش با صدای آوازِ پرنده‌ای زرد و کوچک که همان حوالی بر لبه‌ی دیوارِ حصار کشیده دورِ عمارت نشست، بغض شکاند و چون جایگاهش را صدای آواز از او گرفت عقب کشید. ماندند گوش‌هایی که صدای پرنده را می‌شنیدند، نفسِ صبح را حس می‌کردند و چشمانی که رغبتی برای بالا آمدن نداشتند؛ اما از سنگینیِ نگاهی که از بالا او را زیرِ نظر گرفته بود غافل نبودند!
این مرد در حیاط به این بزرگی تنها نبود...سنگینیِ نگاهی افکارش را آزرده خاطر می‌کرد؛ اما بی‌محل به آن فقط آهسته چشم از کاشی‌ها گرفت و رو که بلند کرد این بار چشم در فضای حیاط چرخاند. نگاهی که او را زیرِ نظر گرفته بود همرنگِ چشمانِ خودش با مردمک‌هایی ریز شده، درحالی که روی پیراهنِ آبی روشنِ تنش ژاکت آبی تیره و یقه گردی به تن داشت، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مخمل و کبریتی‌اش، دستِ راستش هم مقابلِ سی*ن*ه به صورتِ خمیده قرار داشت و دسته‌ی ماگِ سفیدی پُر شده از گرمای قهوه درونش هم میانِ حلقه‌ای از انگشتانش حبس بود.
سرش اندک بالا؛ اما چشمانش زیر افتاده و نگاهش با بی‌حسی و خنثی خیره به قامتِ جوان بود و حرکتِ او را دنبال می‌کرد. مردِ جوان از زیرِ نظر بودنش توسطِ اوی حاضر در تراس که پشتِ نرده‌ی سفید درست در میانه‌ی نمای عمارت ایستاده بود، خبر داشت ولی گویی به عمد پاسخِ نگاهش را نمی‌داد. تنها با چند تار از موهایی که روی پیشانی‌اش سقوط کردند، نگاهش را دوخت به برگ‌های درختان که رنگِ چشمانش را داشتند. سبزی و طراوت از وجودِ برگ‌ها و درختان ساطع می‌شد؛ ولی چشمانِ این پسر؟ فاقدِ احساس و حتی تازگی!
این نگاه نکردنِ عمدی را با حسِ سنگین‌تر شدنِ نگاهِ فرد که به رویش بود بالاخره درهم شکسته، وقتی دمی کوتاه پلک بر هم فشرد و به قدم‌هایش توقف بخشید ایستاده در سمتِ چپِ مسیر و سرش را هم گردانده به همان سمت، رو بالا گرفت و از تلفیقِ این دو جفت چشمِ همرنگ جنگلی پدید آمد بی‌نور، خالی از احساس و پوشیده شده با ابرهای سیاهی که آسمانش را در بر گرفتند. جنگلی که از ترکیبِ این دو چشم پدید آمد ترسناک بود و خالی با روحی مُرده که انگار میانِ درختانِ به هم پیوسته‌اش صمیمیتی برای رنگ بخشیدن به این بی‌روحی وجود نداشت.
نگاهِ مردِ ایستاده در تراس سخت و نگاهِ جوان سخت‌تر، لبانِ باریکش بر هم نفسش از راهِ بینی رهایی جسته و با چشمانش حرف زد. در اعماقِ چشمانِ او فریادی با اکو در همان جنگل پیچید و پیچید تا تجمعِ پرندگان را بر هم ریخت و با متفرق کردنشان، همه را از زمین تا اوجِ آسمان بالا فرستاد. مردمک‌های ریز شده‌ی چشمانِ سختِ پسر چاله‌هایی بودند که با سرسبزیِ دورشان عوام فریبی می‌کردند ولی این درباره چشمانِ مرد صدق نمی‌کرد. در ژرفای دیدگانِ او گورستانی سوت و کور مخفی بود و درونِ هر قبری که از آنجا گورستان می‌ساخت انگار رازی کفن پیچ، دفن شده بود!
درِ قهوه‌ای رنگی که باز شد، نگاهِ پسر را با پلک زدنی تیک مانند پایین کشید درحالی که نگاهِ مرد ثابت ماند و فقط اندکی از سختی‌اش کاست. چشمانِ پسر پایین آمده و در گردیِ مردمک‌هایش دری را دید که باز شد و پس از آن قامتِ پسرِ جوان و لبخند بر لبی از سالن خارج شده، در را پشتِ سرش بست.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
پسر که کت و شلوارِ سُرمه‌ای به تن داشت و دو دکمه‌ی میانِ کتی که بر روی پیراهنِ سفید پوشیده و کراواتِ خط دارِ آبی- سفید هم روی تختِ سی*ن*ه‌اش قرار داشت، بسته بود، دسته‌های عینک آفتابی را از هم باز کرده و همزمان با بالا آوردنش همانطور که پله‌ها را یکی-یکی رد می‌کرد و عینک را بر روی چشمانِ سبز-عسلی‌اش می‌گذاشت، خطاب به مردِ جوانی که نگاهش می‌کرد گفت:
- بابتِ تأخیرم معذرت می‌خوام ناموَر. الان می‌تونیم بریم!
مردِ جوان که نامور خطاب شده بود بدونِ حواله کردنِ نگاهی سوی مردِ ایستاده در تراس یا پسر که درِ عقبِ ماشین را از سمتِ راست به سرعت باز کرد و پس از قرار دادنِ کیفِ سامسونت و مشکی‌اش روی صندلی خودش هم سوار شد و در را بست، به سمتِ درِ راننده گام برداشت و چون نگاهی حواله‌ی حیاط کرد، درِ سمتِ راننده را گشوده، همزمان با سوار شدنش زیرلب خنثی گفت:
- مشکلی نیست!
با جای‌گیری‌اش روی صندلی در را محکم بست و از آیینه‌ی بالا نگاهی انداخته به پسر که دستی به موهای طلایی‌اش کشید و لبخندش را هنوز بر چهره داشت، با بالا آوردنِ دستش آیینه را کمی راست تر از رُخِ او کج و پس از نفسِ عمیقی که ماشین را روشن کرد، حرکتِ ماشین به سمتِ دری که توسطِ مردی مُسن گشوده شد را فردِ ایستاده در تراس از آن بالا به تماشا نشست. ماشین خارج شده از فضای حیاطِ عمارت به جاده‌ی خاکی راه یافت و درِ باز شده در نتیجه‌ی رفتنش بسته شد. نگاهِ مرد خیره به خاکی کم که از رفتنِ ماشین در هوا بلند شد به ردِ لاستیک‌ها رسیده و بدونِ تغییری در حالتِ اجزای چهره‌اش ماگ را در دستش بالا آورده، لبه‌ی آن را به لبانِ باریکش چسباند و جرعه‌ای از تلخیِ قهوه‌ی درونش را مزه-مزه کرد.
درونِ ماشینی که از میدانِ دیدِ مرد خارج شد سکوتی سنگین میانِ نامور و پسر برقرار بود که نامور حواس جمعِ رانندگی کرده و پسر هم از پشتِ شیشه‌ی تیره‌ی عینک فضای جاده‌ی جنگلی که از آن می‌گذشتند را می‌دید که دو سویش را درختانِ نزدیک به هم احاطه کرده بودند. سکوت که میانشان سنگین شد، پسر چشم از فضا گرفته و نگاه چرخانده سوی نامورِ درحالِ رانندگی که میانِ ابروانِ قهوه‌ای تیره و نیمه پهنش گرهی محو نما داشت و فقط با جدیت رانندگی می‌کرد، زبانی روی لبانش کشیده، این سکوت برایش آزار دهنده شد و چون کمی از رنگِ لبخندش کاست رو به او لب باز کرد:
- بابا می‌گفت برای آخرِ هفته مرخصی می‌خوای؛ پسر می‌خوای بری پیشِ خانواده‌ات؟
نیشخندی آمد، تا لبِ مرزِ لبانِ باریکِ نامور برای کشیدنشان؛ اما خود را کنترل کرد و چون لبانش را نگه داشت، دستِ چپش که ساعتِ بندِ چرمی و مشکی به دورِ مچش بود را بیش از پیش پیچیده به دورِ بدنه‌ی چرمِ فرمان و چون لبانش را با حرکتِ کوتاهِ زبان تر کرد و دمی بر هم کشید، سری به نشانه‌ی تایید تکان و رسمی پاسخ داد:
- چنین درخواستی داشتم و قرار بود نظرِ نهایی نظرِ شما باشه!
لبانِ پسر بی‌توجه به سرمای کلامِ او کشیده شدند و چون بی‌خیالِ نورِ آفتاب عینک را از روی چشمانش برداشت، واضح‌تر توانست چهره‌ی نامور را شکار کند. لبخندش برای ایجادِ صمیمیت میانشان جای گرفته بر لبانِ متوسطش، عینکش را قرار داده بر روی کیفِ سامسونتِ کنارش آرنجِ دستانش را به زانوانش چسباند و اندکی خم شده رو به جلو و گفت:
- از اینکه هنوز هم رسمی حرف می‌زنی ناراضی‌ام... ترجیح میدم همونطور که تو برای من مثلِ یه دوست فقط نامور هستی منم برای تو فقط لیام باشم؛ نظرت چیه؟
نامور اما کلافه دمِ عمیقی گرفت و چون بازدمش در راهِ خروج با به هم چسبیده بودنِ لبانش مواجه و مجبور به فرار از راهِ بینی‌اش شد، دنده را عوض کرده و حال که پس از مدتی از جنگل خارج شده بودند، چرخی ریز به فرمان و به سمتِ راست داده بدونِ گرما بخشیدن به لحنش گفت:
- رئیس و مرئوس بودن رو اینطور به من یاد دادن...متاسفانه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
طعنه‌ای بسیار نامحسوس در کلامش قصدِ نیش زدن داشت؛ اما چون لیام پی به آن نبرد، تنها پس از تک خنده‌ای کوتاه سری تکان داده برای نامور و همانطور صمیمانه جواب داد:
- دنبالِ رئیس و مرئوسی نیستم حقیقتاً و به صمیمیت بیشتر بها میدم؛ تا امروز موندم تا خودت یخت آب شه اما خب...فایده‌ای نداشت!
سرمای وجودِ نامور به عنوانِ راننده به یک کوهِ یخِ شکسته نشدنی شباهت داشت! هرچه گرما می‌گرفت ذوب نمی‌شد، چکش به جان می‌خرید خُرد نمی‌شد؛ دلیلی داشت برای این سردی جدای از رابطه‌ی رئیس و مرئوسی که از آن دم می‌زد و لیام پی به دلیلِ دیگرش نبرد، فقط سکوتِ نامور را به پای بی‌علاقگی‌اش برای این بحث گذاشت و چون فهمید تحمیلِ گرما به چنین سرمایی نتیجه را عوض نمی‌کرد، لبخندش را کمرنگ کرده بر لبانِ روی هم قرار گرفته‌اش با تای ابرو بالا پراندنی دمی چشمانش را در حدقه بالا کشید و نگاهی به چشمانِ نامور در آیینه‌ی بالا انداخت. لیام از رسمی رفتار کردنِ دیگران راضی نبود و ترجیح می‌داد همه با او راحت باشند؛ ولی توانِ متقاعد کردنِ ناموری که هیچ تمایلی به صمیمیت نداشت را در خود نمی‌دید که تنش را عقب کشید و با دم و بازدمِ عمیق و سنگینی تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرد.
نامور اما فقط چشمانش را برای به گوشه کشیده نشدن و ندیدنِ لیام مجاب می‌کرد و لبانش را فشرده بر هم، نفسی از راهِ بینی بیرون فرستاد. فرمان را میانِ انگشتانِ هردو دستش ریز چرخی می‌داد و چشمانش خیره به روبه‌رو ترجیح داد همین سردی را حفظ کند با همان رابطه‌ی رئیس و مرئوسی که میلی به فراتر رفتن و صمیمیت درونش نداشت. دلیلی برای صمیمیت نمی‌دید این ندیدنِ دلیل به نقطه‌ای دیگر هم بازمی‌گشت... شاید همان نگاهی که صبح از تراس او را زیرِ نظر گرفته بود و چون سایه‌ای شوم بر سرش سنگینی می‌کرد و کنار رفتنی نبود! زبانی روی لبانش کشید، فرمان را زیرِ دستش کمی نرم‌تر گرفت و با کلافگیِ پایان ناپذیری ذهنش را آزاد گذاشت و افکارش را به اذنِ خود فراری داد.
زمان در سکوت گذشت...آزاردهنده، سخت، هنوز مسیری باقی مانده بود برای طی شدن تا رسیدن به مقصد. نقطه‌ی مثبت رسیدن به شهر بود که از باقی مانده‌ی مسیر می‌کاست و زمان را کمتر خرج می‌کرد. میانِ این حرکت در خیابان و سکوتی فناناپذیر زنگِ موبایلی در فضای ماشین بلند شد که معادلاتِ سکوت را بر هم زد و تختِ پادشاهی‌اش را ستاند.
صدای زنگ متعلق به موبایلِ نامور در جیبِ شلوارش بود که نگاهِ لیامِ نشسته بر صندلیِ عقب را هم به سوی منبعِ صدا کشاند. دید که نامور بدونِ تغییرِ جهتِ چشمانش دستِ راستش را فرو برده در جیبِ شلوار موبایلش را به دست گرفت و بیرون کشید. نگاهش گره خورد به نامِ تماس گیرنده، اخم از چهره‌اش کنار نرفت و نه تنها دلش پاسخ دادن به تماس را نمی‌خواست، بلکه اگر دستِ خودش بود موبایل را در خیابان پرت می‌کرد و اهمیتی هم به خُرده‌هایش نمی‌داد؛ اما درونِ این ماشین او تنها نبود و هنوز لیامی حضور داشت که متعجب بابتِ پاسخ ندادنِ نامور به تماسش نگاهش می‌کرد.
نامور که با ابروانی درهم پیچیده‌تر رو بالا گرفت، چشمش به چراغِ راهنمایی افتاد که قرمز شدنش دستورِ ایست می‌داد تا پشتِ خطِ عابر پیاده ترمز کرد. همان دم که ماشین از حرکت ایستاد، نامور بی‌میلی‌اش را خفه کرد و بی‌اهمیت به ریز پریدنِ گوشه‌ی لبِ بالایش از نفرت، تماس را با کشیدنِ سرِ انگشتِ شستش بر صفحه وصل کرد، موبایل را از دستِ راست به دست چپ سپرد، آرنجِ دستِ چپش را هم چسبانده به پایینِ شیشه‌ی کنارش موبایل را کنارِ گوشش گرفت و جدی فقط گفت:
- بله؟
صدایی خشک و سرد طبقِ معمول با تهدیدی همیشگی پیچید در گوش‌هایش هرچند که بها نداد و فقط نگاهش به روبه‌رو، زنی را دست در دستِ دختربچه‌ای دید که از روی خطِ عابر پیاده می‌گذشت و شنید:
- بعد از رسوندنِ لیام به شرکت برگرد عمارت؛ باید باهات حرف بزنم!
نامور نیم نگاهی گوشه چشمی روانه‌ی لیام که رو گرفته و حال خیابانِ نیمه شلوغ را می‌دید و به انتظارِ زودتر به پایان رسیدنِ اعدادِ تایمر تا سبز شدنِ چراغ بود و زیرپوستی گوش به صدای نامور هم می‌داد، انداخت. لیام هم چون نامور آرنجِ دستِ راستش را چسبانده به پایینِ شیشه و انگشتِ شستش را که گوشه‌ی لبانش کشید چشمانش را سمتِ او چرخاند. اعدادِ تایمر عقب‌-عقب می‌رفتند و رو به پایان بودند، این میان نامور هم که گویی از علتِ احضار شدنش خبر داشت، تنها پشتِ سرش را چسبانده به تکیه‌گاهِ صندلی، پلکی محکم زد و مکثش که کش پیدا کرد، سری کوتاه تکان داده و محکم گفت:
- برمی‌گردم!
بعد هم بی‌حرفِ دیگر موبایل را از گوشش پایین کشید و چون پیشِ چشمانش تماس را قطع کرد، موبایلش را روی داشبورد انداخت. لیام پلکی آهسته زد و در سکوت باز نگاه به سوی خیابان گرداند. تایمر هنوز ادامه داشت منتها رو به پایان بود. پانزده، چهارده، سیزده، دوازده، یازده و...در این ثانیه‌های آخر نامور افکارِ فراری‌اش را بارِ دیگر به دام انداخت و نگاهِ مرد به چشمانش زنده شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نامور در ذهنش گیر کرد میانِ همان جنگلِ تشکیل شده از رنگِ چشمانِ خودش و مرد؛ همانی که نه نور داشت، نه طراوت، نه روح داشت نه زندگی! جنگلی خاموش بود و او سردرگم میانِ درختانش فریاد می‌زد؛ اما این فریاد را جز گوش‌های خودش، گوشِ دیگری شنوا بود؟ نبود! این جنگلِ مسکوتِ چشم فقط نامور و سیاهچاله‌اش را داشت. سیاهچاله‌ای که دام بود و درخشید میانِ رنگِ سبزِ چشمانش، در ذهن از چاله‌ی ریز شده دور شد و آنقدر بالا رفت تا رسید به جنگلِ حصار کشیده دورِ همان چاله و پلکی که ناخواسته پرید و بعد...از آن جنگل فقط طرحِ چشمی باقی ماند که تازه پی به اتمامِ اعدادِ تایمر برده بود!
درست هماهنگ با به خود آمدنِ نامور و پلکی که پرید، تایمر آخرین عدد را هم پشتِ سر گذاشت و ماند صدای بوق‌هایی که یکی پشتِ دیگری زده شدند و اخطار دهنده پیش رفتنِ ماشین را خواستار می‌شدند. نامور دنده را عوض کرد و چون پایش را بر پدالِ گاز اندکی فشرد، همان لحظه دختری با عجله قصدِ رد شدن از روی خطِ عابر را داشت که با دیدنِ جلو آمدنِ ماشینِ نامور چشمانِ عسلی و درشتش درشت تر شدند و همزمان که نامور با دیدنِ او گویی برق از سرش پرید و ناجور ترمز کرد، دختر هم درجا با گفتنِ هینی کشیده و شوکه ایستاد.
ابروانِ نامور بالا پریدند و چشمانش درشت چرخیده روی اجزای چهره‌ی دختر که نفس می‌زد و مژه‌های بلندش به هم نزدیک شده بودند، نگاهِ لیام هم بابتِ این ترمزِ ناگهانی با چشمانی درشت و متعجب کج شده و به دختر افتاده بود. دختر که به خود آمد و دیدی از خطری جانی نجات پیدا کرده، نفسش را آسوده رها کرد تا ریتمِ تنفسش منظم شد. نگاه چرخانده سوی ماشین و چشمش به لیام نیفتاد؛ اما نامور را که در جایگاهِ راننده دید، لبخندی مصلحتی کششی یک طرفه با لرزی نامحسوس به لبانِ گوشتی و کالباسی‌اش بخشید.
لیام که اندکی گردن به چپ کشیده بود تا چهره‌ی دختر را واضح ببیند و کمی هم ابروانش به هم نزدیک بودند، دید که او با نگاهی به نامورِ کلافه که صدای بوق‌ها کلافگی‌اش را رو به فزونی می‌بردند، دستِ چپش را بالا آورد و بندِ کیفِ چرم و قهوه‌ای روشنش را هم فشرده میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ دستِ چپش، حینی که تارِ موهای صاف و مشکیِ دو طرفِ رُخش با همدستیِ نسیم ریز تکانی می‌خوردند، سری بانمک به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و بی‌صدا «ببخشید» بر لب راند.
سر تکان دادنِ ناموری که نفسش را کلافه به بیرون فوت کرد و با انگشتانِ شست و اشاره‌ی دستِ چپش که روی فرمان بود اشاره‌ای برای رفتن کرد را دریافت. لبخندش کم رنگ باخت، رو از نامور گرفت و چون به مسیرِ قبلش برگشت، راهش را از خطِ عابر پیاده امتداد داد تا مسیرش به سمتِ دیگر گره خورد. او که رفت، نامور ماشین را به حرکت انداخت و لیام اما دختر را با چشم دنبال کرد. دید که او در پیاده‌روی سمتِ چپ حرکتش را با همان عجله ادامه داد و رفتن و دور شدن رقم خورد تا لیام نگاه از او جدا کرد.
ناخودآگاهش فعال شد. بلعکسِ نامور که بی‌خیالِ اتفاقِ چند لحظه پیش با همان جدیت و کلافگیِ پاک نشدنی از چهره‌اش راه را ادامه داد، لیام با تصورِ رُخِ دختر و واکنش‌های بانمکِ او با همان لبخندِ مصلحتی، ناخواسته همزمان با چرخشِ سرش به سمتِ شیشه‌ی کنارش در سمتِ راست، لبانش یک طرفه کشیده شدند و تک خنده‌ای بی‌صدا کرد. دنیای این پسر و افکارش، زمین تا آسمان با نامور فاصله داشت؛ فکرِ نامور حوالیِ کجا و فکرِ لیام پرسه‌زنان در کجا! دنیایی فاصله میانِ دغدغه‌هایشان بود و هر آنچه که نامور می‌دانست ولی لیام؟ اینطور که پیدا بود، نه! لیام با افکارِ نامور آشنا نبود، به سردی‌اش هم! او جواهرِ پدرش بود، تا به این سن بدونِ دغدغه‌های اضافی زندگی کرده و حال... چه می‌دانست از دغدغه‌های جوانِ راننده‌ای که زندگی‌اش زیرِ خروارها خاکِ راز مدفون شده بود؟
لیامی که سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را به دو گوشه‌ی لبانش وصل کرد تا ردِ خنده‌اش را پاک کند، جواهرِ پدری بود که درونِ اتاقی با نورِ تمام قرمز، بی‌توجه به آزارِ کمِ چشمانش از این رنگِ نورِ فضای کوچکِ اتاق دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده بود و با گام‌هایی نیمه بلند روی کفِ خاکستریِ اتاق به جلو می‌رفت. این اتاقِ مخفیِ عمارت بود انگار...تا حدی که درِ بسته‌ی پشتِ سرش را هم محضِ احتیاط قفل کرده بود. جلو می‌رفت، سرش کج شده به سمتِ راست، چشمانش میانِ عکس‌هایی که با گیره به طنابی که سر و تهِ آن به زاویه‌های دیوارِ سفید با ترک‌های کمرنگِ بزرگ و کوچک بر رویش وصل بود می‌چرخیدند و در آخر وسطِ راه ایستاده، روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به راست چرخید. مردمک‌های چشمانِ سبزش گشاد شده، نگاه روی تک-تکِ عکس‌های آویخته بر طناب به گردش درآورد و ثابت ماند روی تک عکسی که فقط فضای یک جنگل بود.
در این عکس انسانی وجود نداشت؛ فقط تصویرِ درختان پیوسته به هم بود و تخته سنگی قرار گرفته بر چمن‌ها، نورِ آفتاب و رنگین کمانِ پس از باران در عکس به چشم می‌آمد که روح در عکس جاری می‌کرد. درختانِ این عکس زنده بودند، برخلافِ جنگلِ مُرده‌ای که در چشمانِ این مرد وجود داشت. او که دستِ راستش را از پشتِ سر بیرون کشید، بالا آورد و چون پایین عکس را میانِ انگشتانِ شست و اشاره حبس کرد، عکس را پایین کشید و از گیره جدا ساخت. سر به زیر افکنده، چشم روی اجزای درونِ عکس به گردش درآورد...خنثی، عمیق، بی‌حس! قبری در گورستانِ چشمانش ترک برداشت...چه بلایی بر سرِ این گورستان می‌آمد؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
فاصله‌ای میانِ جنگل و گورستان بود که طی شدنش بند شد به لحظه‌ای که مرد عکس را دو نصف کرد و با قرار دادنِ دو تکه بر روی هم چهار تکه‌ی کوچک ساخت و به همین ترتیب تا ریز کردنِ عکس پیش رفت و نامور هم لیام را به شرکت رساند. فاصله‌ای میانِ این جنگل و گورستان بود... شاید به اندازه‌ی زمانی که تکه‌های پاره شده‌ی عکس از دستانِ مرد بر زمین افتادند و او که رو بالا گرفت بارِ دیگر نگاهی بینِ تمامِ عکس‌های درونِ اتاق گرداند. نامور به دستورِ او درحالِ بازگشت بود و جنگل رو به پایان تا رسیدن به گورستان! این همان مسیری بود که پیموده شدنش در ذهنِ مرد قدم‌های او را به سمتِ در کشاند و چون دستش را به کلیدِ روی در رساند، آن را در قفل چرخی داده، در را باز کرد و پس از آن به سوی خود کشید.
از اتاق خارج شد و بارِ دیگر در را قفل کرد. تکه‌های عکس افتاده بر کفِ خاکستریِ اتاق هرکدام حکمِ قطعه‌های پازلی را گرفته بودند که با به هم چسبیدنشان می‌شد یک تصویرِ کامل را به دست آورد. فاصله‌ی میانِ جنگل و گورستان را زمان طی کرد تا آن وقتی که درِ مشکیِ عمارت به روی ماشینی که نامور راننده‌اش بود گشوده و او واردِ حیاط شده، در همان مسیرِ کاشی‌کاری ماشین را جلو برد و مقابلِ عمارت متوقف کرد. پس از خاموش کردنِ ماشین دستش را بندِ دستگیره و در را باز کرده، کفِ کفشش را بر زمین نشاند و با اندک فشاری از روی صندلی برخاست و در را که از لبه گرفته بود، محکم بست. نگاه در حیاط چرخاند و مردی مسن را دید درحالی که دستش را با لبخند برایش بالا می‌آورد، ریز سر تکان داد و به نشانه‌ی احترام همراه با لبخندِ کمرنگش دستش را برای او بالا آورد.
مرد که در را پشتِ سر نامور بست، او چرخیده روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ عمارت نگاهی به نمای آن انداخت، دمی عمیق گرفت و پس از سی*ن*ه سنگین کردنش بازدمش را نگه داشت و با مکث خارج کرد. به سمتِ پله‌ها رفت و با یکی-یکی و سریع بالا رفتنشان آن‌ها را پشتِ سر گذاشت از میانِ دو ستون که رد شد به درِ اصلی رسید. دستش را بالا آورد، چند تقه‌ی کوتاه به در زد و چندی نگذشت که در به رویش باز شد. خدمتکار که دخترِ جوانی بود با دیدنِ نامور همراه با در کنار آمد و نامور هم بدونِ هیچ حرفی واردِ سالنِ عمارت شد. روی کاشی‌های سفید و براقِ سالن به جلو گام برداشت و پله‌هایی را دید که رو به بالا می‌رفت، بالای پله‌ها دو ستونِ استوانه‌ای و سفید در دو سمت با فاصله‌ای نسبتاً زیاد قرار داشتند و نامور برای دیدار با مرد پله‌های کم ارتفاعِ ابتدایی را رد کرد تا به فضای اصلیِ سالن رسید.
در انتهای این سالن راه پله‌ای به صورتِ منحنی به سمتِ چپ کشیده می‌شد و به بالا می‌رسید. فضای خالیِ سمتِ چپِ راه پله را یک میزِ گردِ چوبی و یک گلدانِ شیشه‌ای بر رویش با دو صندلیِ چوبی کنارِ هم پُر می‌کردند. سمتِ راستِ سالن چیدمانِ مبل‌های سلطنتی به صورتِ دایره و میزِ شیشه‌ای و گردی که میانشان بود و فرشِ کوچکی هم زیرِ میز و سمتِ چپ منتهی به آشپزخانه می‌شد. نامور که قدم در سالن گذاشت و نگاهی اجمالی در آن به گردش درآورد، زبانی روی لبانش کشید و آن‌ها را بر هم فشرده، واکنشِ پوزخند مانندش را در خود خفه کرد و منتظر ماند تا زمانی که مرد با پایان دادن به انتظارش از پله‌ها پایین آمد و صدای گام‌هایش دلیلی شد برای چرخیدنِ نگاهش به سوی او.
نامور که چشمش به قامتِ او افتاد، بدونِ تغییری در حالتِ اجزای صورتش دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و نگاهش کرد. مرد آخرین پله را پشتِ سر گذاشت و قدم‌هایش را بلند برداشته به سوی نامور، برخلافِ صبح و نگاهِ خاموشش، لبخندی یک طرفه و مرموز کششی به لبانِ باریکش بخشید و خود را رسانده به او که تلاشی برای پنهان کردنِ نفرتِ چشمانش نمی‌کرد و ثانیه‌ای بعد مقابلش ایستاد. جنگل و گورستان مقابلِ هم بودند این بار، بدونِ ذره‌ای فاصله! نامور مردمک گردانده میانِ مردمک‌های چشمانِ همرنگِ خودش و بالاخره لب باز کرد تا سکوتِ میانشان را با پنجه‌های جدیتِ لحنش درید:
- با من کاری داشتین؟
لحنش سنگین و بازدمی هم همزمان با سخن گفتنش آزاد شد. این بین مرد هم بدونِ از بینِ بردنِ کششِ یک طرفه‌ی لبانش که گویی عجیب مرموز و خودش هم خواب‌های تازه‌ای دیده بود، نگاهی روانه‌ی ردِ محوِ اخم بر چهره‌ی نامور کرد و چون نفسی گرفت، سری تکان و پاسخ داد:
- لیام درباره‌ی مسئله‌ی مرخصیت باهات حرفی زد؟
نامور پلکی با مکث زد و سرش را تکان داده به نشانه‌ی تایید، متوجه شد که مرد انتظارِ کلامش را می‌کشید و در نهایت گفت:
- حرف زد...به نظر ناراضی نبود، بازم من منتظرِ جوابِ اصلی‌ام.
با این مرد حرف زدن هم سخت بود. نه که بحثِ ترسی در میان باشد؛ پای نفرتِ نگاهی در این بین بود! مرد این نفرت را از چشمانِ نامور می‌خواند و به روی خود نمی‌آورد. نفرتِ یک جوانِ راننده برایش سود یا ضرری داشت که مهم باشد؟ اینطور که پیدا بود، نه! در نهایت لبانش را کوتاه جمع کرد و تای ابروی مشکی‌اش را که به سمتِ پیشانی بالا پراند، پلکی آهسته زد و زمانی کوتاه را به افکارش اختصاص داده، پس از مکثی که نامور را در خواندنِ ذهنش ناکام گذاشت، بالاخره گفت:
- برگردوندنِ لیام از شرکت رو بسپر به محمود؛ بهت یه آوانس برای استراحت میدم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
هرچه نامور تلاش کرد بدونِ واکنش باشد با شنیدنِ واژه‌ی «آوانس» این تلاش دود شد و لبانش پیشِ چشمانِ مرد یک طرفه و پوزخند مانند کشیده شدند. همان دم نشانی از کفش‌های پاشنه بلند، مشکی و مخملِ زنانه‌ای که پله‌ها را پایین می‌آمد و دستی با چروک‌های کمرنگ روی نرده‌ی مشکی و براق که به پایین سُر می‌خورد، مشخص شد. توجهِ نامور و مرد به سوی او معطوف نشد و این نامور بود که تنها با ردِ کمرنگی از پوزخندش لب باز کرد:
- نیازی به این بذل و بخشش ندارم، کارِ خودم رو خودم انجام میدم.
زنی از پله‌ها پایین می‌آمد که اندکی سرش را کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست برای بهتر دیدنِ فضا، موهایش سفید و کوتاه تا کمی پایین‌تر از گوش‌هایش، شنلِ خاکستری و بافت را به روی شومیزِ سُرمه‌ای به تن داشت و شلوارِ دمپا و مشکی هم به پایش، چشمانِ مشکی‌اش در سالن به نامور و مرد مقابلِ او رسید و دلهره‌ای به جانش تزریق شد. لبِ باریکش را گزیده، آبِ دهانی فرو داد و دو پله مانده به پایان یافتنِ پله‌ها متوقف شد و کمی نرده را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش فشرد. نامور اما هنوز متوجه‌ی حضورِ او نشده، فقط مرد را دید که قدمی نزدیکش شد و چون با نیشخندی مرموز دستش را بالا آورده، بر شانه‌اش گذاشت، نگاهش دمی گوشه چشمی به دستِ مرد روی شانه‌اش افتاد و دوباره سوی چشمانِ او بازگشت خورد. دلهره‌ی زنِ ایستاده بر پله‌ها بیشتر شد و طوری قلبش را به بازی گرفت که نفسش را به ریه‌هایش گره زد و همانجا نگه داشت.
فضای سی*ن*ه‌اش تنگ و دستِ آزادش بندِ لبه‌ی شنل شده، تک پله‌ای را آهسته پایین آمد و سنگینیِ نگاهش به روی قامتِ مرد، او با خونسردی شانه‌ی نامور را فشرد که دردی در رگ‌هایش جاری کرد؛ اما به روی خود نیاورد و چشمان همچنان سرد و سختش خیره به مرد بدونِ خم به ابرو آوردنی، مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند. زن پله‌ی آخر را هم بی‌طاقت رد کرد و چون بر روی کاشی‌ها ایستاد، پوستِ نازکِ لبش را محکم کشید و خطِ زخمی ریز با سوزشش خون را در بزاقِ این زن حل کرد. مرد با ادامه‌ی ارتباطِ چشمی‌اش با نامور، لب از لب گشود و گفت:
- کارِ تو دستور گرفتن از من و خانواده‌ی منه نامور، اینطور نیست؟
کلمه‌ی «خانواده» به نامور دهان کجی می‌کرد. او که دندان بر هم فشرد و باز هم چیزی از دردش بروز نداد. زن که جلوتر آمد نگاهِ نامور سوی او چرخید و چون نگرانیِ چشمانش را به دام انداخت و خواهشی را کمرنگ در نگاهِ او خواند که می‌خواست مخالفت نکند، پلک بر هم نهاد و با دمی عمیق که سری تکان داد، چشمانش را باز کرد و لب زد:
- مشکلی نیست...می‌سپارم به محمود!
فشارِ دستِ مرد به آرامی از روی شانه‌اش کم شد و نفسِ زن بالا آمد تا آسوده رها شد زمانی که او دستش را از شانه‌ی نامور پایین انداخت. نامور قدمی عقب رفت و مرد به او اذنِ رفتن داد که با چرخشی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب راهِ آمده را برگشت. زن جلو آمد و صدای گام برداشتن‌هایش رسیده به گوشِ مرد که تازه پی به حضورِ شخصی دیگر هم برده بود، دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مخمل و کبریتی‌اش سرش را کمی به راست چرخاند و نیم‌رُخش پیشِ چشمانِ زن قرار گرفته، دید که او جلو آمد و همزمان با خروجِ نامور از سالن که کنارش ایستاد، بازویش را گرفته و او را چرخانده به سوی خود که سمتِ راستش ایستاده بود، با کلافگی نگاهش کرد. زن اخمی نشانده بر چهره پیشانی چین انداخت و با لحنی عصبی تشر زد:
- تو جونِ این بچه رو بگیری آروم میشی؟
مرد کلافه چشمانش را در حدقه بالا فرستاد و چون پلک بر هم نهاد، نفسش را با همان کلافگی فوت کرده، دمی پلک‌هایش را بر هم فشرد و سپس که باز کرد گفت:
- الان وقتی ندارم که برای حرف‌های تکراریِ تو خرج کنم مهربان بانو!
مهربان لبانش را فشرده بر هم و کمرنگ که چانه جمع کرد، سری به نشانه‌ی تاسف ریز به طرفین تکان داد و مرد که خبر داشت چه چیزی انتظارِ گوش‌هایش را می‌کشید حتی انتظاری هم به نگاهش نبخشید فقط ماند تا حرفِ او را شنیده و سپس دور شود.
- بی‌مروتی همایون! کاش بفهمم این بی‌رحمی و سنگدلی رو از کی به ارث بردی.
همایون پوزخندی زد و چون بی‌خیال گامی رو به عقب برداشت، رو از مهربان گرفت و به سمتِ پله‌ها رفت. گوشش پُر بود از این حرف‌ها و بدهکار نبود! این همان چیزی بود که مهربان را متاسف می‌کرد و باعث می‌شد تا با سر کج کردنش به سمتِ چپ بالا رفتنِ او را از پله‌ها نظاره‌گر شود. مهربانی که بازوانِ لاغرش را در آغوش گرفت، مژه‌های کوتاهش را بر هم زد و چون باز هم حرف‌هایش افاقه نکردند، رو زیر انداخت و مسیر به سمتی دیگر کشاند.
سرش پایین به سمتِ دیگر چرخید و این بار نگاهش سُر خورده از پله‌ها رسید به دری که نامور از آن خارج شد و نگاهش ناخودآگاه رنگِ دلسوزی گرفت و ماند در آخر و عاقبت این دورِ باطلی که پیشِ چشم می‌دید. دورِ باطلی که یک اسیر داشت به نامور! او که سوئیچ را سپرده به دستِ مردِ مسن و محمود نام دستی نرم به شانه‌اش زد و هردو که مسیر کج کردند، خود به سمتِ راستِ حیاط گام برداشت و مسیرِ کاشی‌کاری را پشتِ سر گذاشته، روی چمن‌ها به سمتِ اتاقکی چسبیده به عمارت پیش می‌رفت.
آفتاب پابرجا، نسیم دلبرانه می‌رقصید و نفسی تازه که به جانِ چمن‌ها و درختانِ سبز می‌داد دستی میانِ موهای قهوه‌ای رنگ نامور هم می‌کشید و او بالاخره به اتاقک رسید. مقابلِ اتاقک یک میز و دو صندلیِ چوبی قرار داشت و نامور با گذر از کنارِ آن‌ها ایستاده مقابلِ درِ چوبیِ اتاقک، دستش را در جیبِ شلوار فرو برد و چون سرمای فلزِ کلید را لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید. کلید به قفلِ در رسید، درونش چرخید و در که باز شد فضایی کوچک از اتاقک پیشِ چشمانِ نامور قرار گرفت. اتاقکی دیوارهایش را قاب‌های کوچک و بزرگِ خوشنویسی پوشیده، یک میزِ کوچک در سمتِ چپش قرار داشت و تختِ تک نفره‌ای هم سمتِ راستش. کنارِ میز دری دیگر قرار داشت و پشتِ آن یک پنجره‌ی کوچک، روی میز کاغذ و قلم نی بود و مرکب... کاغذهایی بودند مچاله شده در همان حوالی و کاغذهای سالم هم نامرتب پخش بر زمین.
کفِ زمین را فرشِ کوچکی پوشانده و نامور که واردِ اتاق شد، در را پشتِ سرش محکم بست. جلوتر رفت، کنارِ تخت ایستاد و کت را که از تن بیرون کشید، روی تخت پرت کرده، مشغولِ باز کردنِ کراوات شد. طولی نکشید که کراوات هم روی کت افتاد و او این بار با دکمه‌های بسته‌ی سرِ آستین‌هایش و پس از آن دکمه‌های جلوی پیراهن مشغول شد. پیراهن را از تن بیرون کشید و حال با نیم تنه‌ای که تا قدری پایین‌تر از سی*ن*ه بانداژ و شانه‌ی چپش هم باندپیچی شده بود، ایستاد و این... همان دلیلِ اصلیِ دردِ شانه‌اش به هنگامِ فشرده شدن توسطِ مرد بود! گورستانی در پسِ جنگلِ چشمانِ نامور قرار داشت... گویا سرِ این رشته درازتر از این‌حرف‌ها بود!
***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
سکوتِ شب زوزه می‌کشید. ماه به درخششِ ستارگانش لبخند می‌زد و نسیمی خنک با شاخ و برگ‌های درختان می‌رقصید. تیرگیِ آسمان نقش گرفته با لکه‌های ریز و درشتِ ستاره‌ها و ماه بدونِ ابر بودنش خبرهای خوبی از آرامشِ شب می‌داد. در حیاطِ عمارت نوری منعکس از پنجره‌ها به بیرون، همراه با دو چراغِ مشکی و پایه بلندِ دو طرفِ درِ اصلی روشنایی به حیاط بخشیده بودند. بیرون نسبتاً سرد بود؛ این را نامور که درِ اتاق را گشود و دمی بعد با پیراهنِ مشکی که روی رکابیِ سفید پوشیده و مقابلش باز، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود، قدمی از میانِ درگاه بیرون گذاشت، احساس می‌کرد. نسیم چرخی زده میانِ تارِ موهایش و خنکایی چسبانده به گردنش، او درِ اتاقک را بست و با پوتین‌های مشکی که بندهایشان را باز گذاشته بود روی چمن‌های سبز قدم گذاشت.
فضای کوچکِ اتاقک خفه بود و نیاز داشت به نفسی تازه کردن با هوای بهاریِ فروردین ماه. مردمک‌های چشمانش گشاد شده، نگاهی در حیاطِ خالی و خاموش که به جز خودش هیچکس را نداشت، چرخاند. هر گامی که رو به جلو می‌رفت، چمن‌ها را کفِ پوتین‌هایش می‌فشرد و نهایتاً به همان میز و دو صندلیِ چوبی مقابلِ اتاقک رسید. دستش را پیش برد، تکیه‌گاهِ صندلیِ سمتِ راست را گرفت و آن را عقب کشید. حینی که لبه‌های پیراهنش از دو طرف به واسطه‌ی نسیم تکان خورده و به عقب هُل داده می‌شدند، روی صندلی مایل به سمتِ چپ نشست، آرنجِ دستِ راستش را نهاده بر میز به تکیه‌گاهِ آن تکیه سپرده و پا روی پا انداخت.
انگشتانِ شست و اشاره‌اش با اندک فاصله‌ای وصلِ شقیقه، چشمانِ سبزش را به سفیدیِ نمای عمارت دوخت و با پایی که بر زمین گذاشته بود، روی چمن‌ها ریز ضرب گرفت. با دمِ عمیقی سی*ن*ه سنگین کرد، پلکی زد و مانعِ جاری شدنِ ردی از افکارش به چشمانش شده، فقط عمارتی را نگریست که درونش برخلافِ بیرون گرم بود؛ گرم از صمیمیتی میانِ خانواده‌ی سه نفره که پشتِ میزِ غذاخوریِ شیشه‌ای و مستطیل شکل، درحالی که همایون رأس میز بر روی صندلیِ چرم و نسکافه‌ای و سمتِ راستش لیام و سمتِ چپش هم زنی نشسته بود، جای گرفته و مشغولِ صرفِ شام بودند. گرمای صمیمیت را صدای خنده‌های آنان می‌ساخت و مهربان نامی بود که ایستاده بالای پله‌ها قصدِ پیوستن به این سه نفر را نداشت!
او که دستِ راستش قرار گرفته بر سرمای نرده‌ی مشکی، صدای خنده‌ها را می‌شنید و تنها با بر هم فشردنِ لبانش بر هم پلک‌هایش را بست. دیدش به آن‌ها که سمتِ راستِ سالن با اندکی فاصله از آشپزخانه بودند، کور بود و فقط می‌توانست شنونده باشد. در مسیری که دیدِ او به آن کور بود، دخترِ جوانی که فرمِ خدمتکار به تن داشت از آشپزخانه با پارچِ آب و لیوان بیرون آمد و قدم‌هایش را برداشته به سوی آن‌ها لیام که چشم از پدرش گرفت و نگاهش به دختر افتاد، کششی کمرنگ از دو سو به لبانش بخشید و سپس او را مخاطب قرار داد:
- دستت درد نکنه؛ جداً شامِ خوبی بود، مثلِ همیشه!
دختر که از انتهای میز گذشت و خودش را رسانده به جایی میانِ لیام و همایون، با حفظِ لبخندش اندکی خم شد و پارچِ آب و سه لیوان را که وسطِ میزِ شیشه‌ای و تیره قرار داد، لب باز کرد:
- نظرِ لطفتونه، نوشِ جونتون!
دختر کمر صاف کرد و تک قدمی رو به عقب برداشته، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را کوتاه میانِ همایون و زن گرداند، سپس لبانِ متوسطش را با زبان تر کرد و لبخندش پابرجا، با آرامش پرسید:
- با من امری ندارین؟
زن لبخندی روی لبانِ باریک و سرخش نشاند و چون پلکی آهسته زد، همایون هم به تبعیت از او همزمان که دستمال کاغذیِ تا شده را از کنارِ بشقابش برمی‌داشت و دورِ لبانش می‌کشید، کمرنگ لبخندی زد و سر تکان داده برای دختر و گفت:
- نه، فعلا می‌تونی بری.
دختر سرش را تکان داد و چون پس از گامی به کنار برداشتن، مسیرش را از پشتِ صندلیِ لیام کشید و با کفش‌های مشکیِ پاشنه متوسطش گام برداشته بر کاشی‌های سفید سوی آشپزخانه رفت، لیام رفتنِ او را کوتاه با چشمانِ سبز- عسلی‌اش دنبال کرد. پس از آن رو گردانده به سوی مادرش که چنگالش را فرو برده در تکه کاهویی و بعد به دهان گذاشت، پیش از حرفی به زبان آوردنش صدای پدرش را شنید:
- اوضاعِ شرکت خوبه؟
 
بالا پایین