خاکیِ جاده گرما گرفته از نورِ محبت آمیزِ آفتابِ صبحگاه، درختان با برگهای سبز نفسی تازه میکردند و در این پهنهی آبی که سقفِ همگان بود، لکهای ابر هم دیده نمیشد. هوای خنکِ صبح جاری شده در رگهای زمین، از همانجا جوشید تا به عمارتی رسید که دیوارهای سفید دورش را حصار بسته بودند. نورِ آفتاب برق انداخته به کاشیهای کرم رنگِ مسیری مستقیم و نسبتاً عریض که میان دو فضای سبز قرار داشت و چمنهای سبز و تازه با دستِ نوازشِ نسیمِ صبح ریز تکانی میخوردند، از نمای سفیدِ عمارت تا درِ مشکی و اصلیِ آن کشیده میشد.
شکوهِ عمارت را گذشته از بزرگیِ آن میشد در عظمتِ نمای آن دید که مقابلِ درِ چوبی و قهوهای روشنش دو ستونِ سفید و استوانهای قد علم کرده بودند و سقفِ کوچکی هم بنا شده بر دو ستون، از در به جلو چند پلهی کوتاه و کم ارتفاع به پایین و مسیرِ کاشیکاری میخورد. مقابلِ این ورودی ماشینی مشکی خاموش پارک شده و نورِ خورشید برقی شده بر سقفِ آن، کنارِ ماشین کاشیها مُهرِ کفشهای مردانه و مشکی رنگی را بر جسمِ خود پذیرا میشدند. مردی قدم زنان کنارِ ماشین مسیری رفت و برگشتی را با دستانی فرو رفته در جیبهای شلوارِ مشکی و پارچهای طی میکرد و انتظار میکشید.
قامتِ این جوان پوشیده با کت و شلوارِ مشکی که زیرِ کت پیراهنِ سفید به تن داشت و کراواتی همرنگِ کت و شلوار هم آویزان از یقهاش، خنکای نسیمی که میوزید را میانِ تارِ موهای قهوهای روشن و پُر پشتش حس کرده، سرش زیر افتاده بود و چشمانِ سبزش فقط به دیدنِ کاشیهای زیرِ پایش مشغول بودند. سکوتِ اطرافش با صدای آوازِ پرندهای زرد و کوچک که همان حوالی بر لبهی دیوارِ حصار کشیده دورِ عمارت نشست، بغض شکاند و چون جایگاهش را صدای آواز از او گرفت عقب کشید. ماندند گوشهایی که صدای پرنده را میشنیدند، نفسِ صبح را حس میکردند و چشمانی که رغبتی برای بالا آمدن نداشتند؛ اما از سنگینیِ نگاهی که از بالا او را زیرِ نظر گرفته بود غافل نبودند!
این مرد در حیاط به این بزرگی تنها نبود...سنگینیِ نگاهی افکارش را آزرده خاطر میکرد؛ اما بیمحل به آن فقط آهسته چشم از کاشیها گرفت و رو که بلند کرد این بار چشم در فضای حیاط چرخاند. نگاهی که او را زیرِ نظر گرفته بود همرنگِ چشمانِ خودش با مردمکهایی ریز شده، درحالی که روی پیراهنِ آبی روشنِ تنش ژاکت آبی تیره و یقه گردی به تن داشت، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مخمل و کبریتیاش، دستِ راستش هم مقابلِ سی*ن*ه به صورتِ خمیده قرار داشت و دستهی ماگِ سفیدی پُر شده از گرمای قهوه درونش هم میانِ حلقهای از انگشتانش حبس بود.
سرش اندک بالا؛ اما چشمانش زیر افتاده و نگاهش با بیحسی و خنثی خیره به قامتِ جوان بود و حرکتِ او را دنبال میکرد. مردِ جوان از زیرِ نظر بودنش توسطِ اوی حاضر در تراس که پشتِ نردهی سفید درست در میانهی نمای عمارت ایستاده بود، خبر داشت ولی گویی به عمد پاسخِ نگاهش را نمیداد. تنها با چند تار از موهایی که روی پیشانیاش سقوط کردند، نگاهش را دوخت به برگهای درختان که رنگِ چشمانش را داشتند. سبزی و طراوت از وجودِ برگها و درختان ساطع میشد؛ ولی چشمانِ این پسر؟ فاقدِ احساس و حتی تازگی!
این نگاه نکردنِ عمدی را با حسِ سنگینتر شدنِ نگاهِ فرد که به رویش بود بالاخره درهم شکسته، وقتی دمی کوتاه پلک بر هم فشرد و به قدمهایش توقف بخشید ایستاده در سمتِ چپِ مسیر و سرش را هم گردانده به همان سمت، رو بالا گرفت و از تلفیقِ این دو جفت چشمِ همرنگ جنگلی پدید آمد بینور، خالی از احساس و پوشیده شده با ابرهای سیاهی که آسمانش را در بر گرفتند. جنگلی که از ترکیبِ این دو چشم پدید آمد ترسناک بود و خالی با روحی مُرده که انگار میانِ درختانِ به هم پیوستهاش صمیمیتی برای رنگ بخشیدن به این بیروحی وجود نداشت.
نگاهِ مردِ ایستاده در تراس سخت و نگاهِ جوان سختتر، لبانِ باریکش بر هم نفسش از راهِ بینی رهایی جسته و با چشمانش حرف زد. در اعماقِ چشمانِ او فریادی با اکو در همان جنگل پیچید و پیچید تا تجمعِ پرندگان را بر هم ریخت و با متفرق کردنشان، همه را از زمین تا اوجِ آسمان بالا فرستاد. مردمکهای ریز شدهی چشمانِ سختِ پسر چالههایی بودند که با سرسبزیِ دورشان عوام فریبی میکردند ولی این درباره چشمانِ مرد صدق نمیکرد. در ژرفای دیدگانِ او گورستانی سوت و کور مخفی بود و درونِ هر قبری که از آنجا گورستان میساخت انگار رازی کفن پیچ، دفن شده بود!
درِ قهوهای رنگی که باز شد، نگاهِ پسر را با پلک زدنی تیک مانند پایین کشید درحالی که نگاهِ مرد ثابت ماند و فقط اندکی از سختیاش کاست. چشمانِ پسر پایین آمده و در گردیِ مردمکهایش دری را دید که باز شد و پس از آن قامتِ پسرِ جوان و لبخند بر لبی از سالن خارج شده، در را پشتِ سرش بست.