جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,273 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
پشتِ همان میز همایون نشسته بر صندلیِ چرم و نسکافه‌ای درست مقابلِ لیام و سمتِ راستش هم لیدا نشسته، هرسه در سکوت به خوردنِ شامشان مشغول بودند و گوش‌هایشان را میزبانِ نوازش‌های موسیقی می‌کردند. این میان بالاخره لیام بود که سکوت را از میدان به در کرد وقتی که نگاهش را سوی همایونی فرستاد که با رها کردنِ قاشق و چنگالِ نقره‌ای در بشقابِ سفید و خالی شده‌اش نیم نظری گذرا سویش فرستاد، سپس دستش را پیش برد و از جعبه‌ی نقره‌ایِ دستمال کاغذی وسطِ میز بیرون کشید.
- نگفتی... مناسبتِ این شامِ یهویی چی بود بابا؟
شکی بانمک در کلامش بود که ریز کششی کمرنگ به لبانِ باریکِ لیدا بخشید. او در سکوت فقط تکه کاهویی از ظرفِ سالاد سزارِ مقابلش را به چنگال زد و سمتِ دهان برده، چشمانِ عسلی‌اش را هم سوی همایون کشید و همچون لیام منتظرِ پاسخِ او ماند. لیام چشمانِ سبز- عسلی‌اش را خیره نگه داشته به پدرش، دستانی که آستین‌های پیراهنِ لی و آبی تیره‌ی نشسته بر تیشرتِ سفیدش را تا آرنج تا زده بود درهم قفل کرده روی میز و کششِ یک طرفه‌ی لبانش محو و مرموز برای اعتراف گرفتن از پدرش، دید که همایون پس از کشیدنِ دستمال به دورِ لبانِ باریکش و سپس پایین انداختنِ آن لبخندی پوزخند مانند زده و سپس گفت:
- دلیلی بالاتر از دلتنگی برای وقت رو با خانواده‌ام گذروندن وجود نداره.
و چشمانِ سبزش را به دیدگانِ لیام کوک زد که با حفظِ لبخندش، اندکی ابرو از روی گیجی درهم پیچیده، لبانش را هم از دو گوشه پایین کشید و چانه جمع کردنش کمرنگ، شانه‌هایش را هم کوتاه بالا انداخت. لیدا زبانی روی لبانِ باریک و سرخش کشید و با جمع کردن و به گوشه کشیدنشان خود آرام و با طعنه‌ای ریز لب زد:
- بعد از بدبینیِ میگی عزیزم... این فقط یه شناختِ بیش از حده!
لیام یک تای ابرو بالا پراند و همایون که حرفِ او را شنید تک خنده‌ای کوتاه کرده، نگاهی به همسرش انداخت که خنکای لیوانِ پُر شده از لیموناد را حینِ بالا پراندنِ تک ابرویی میانِ انگشتانش حبس کرده و ردِ لبخندی کمرنگ و یک طرفه بر لبانش چشمانِ همایون را نیش می‌زد. همایون لبانش را با زبان تر کرد، دمِ عمیقی گرفته و دستمال را روی میز که نهاد، آرنجِ دستانِ پوشیده با آستین‌های پیراهنِ سفیدی که دکمه‌های سرِ آستینشان را هم بسته بود روی میز قرار داد. انگشتانِ هردو دستش را درهم تنیده و قفلِ دستانش را گرفته مقابلِ چانه‌اش و قدری که رو بالا گرفت، چشم به چهره‌ی لیام دوخت، سپس منظوردار لب باز کرد:
- تو قصد نداری زندگیِ خودت رو بسازی لیام؟
لیام ابتدا بابتِ گیجی از منظورِ او را متوجه نشدنش، ابروانش را سوی پیشانی راند و ثانیه‌ای را به مردمک گرداندن میانِ مردمک‌های پدرش اختصاص داد، همانند مادرش که سنگینیِ نگاهش را پیِ نیم‌رُخِ همایون فرستاد. او اما خیرگیِ نگاهش را از چهره‌ی لیامی که قدری با شک ابرو درهم کشید جدا نکرده و بعد دید که او ریز کششی به لبانش بخشیده قدری چشم ریز کرد و با شک پرسید:
- زندگیِ خودم؟
لیدا که منظورِ همایون را فهمیده بود، لبانش را دمی بر هم کشید و به دهان فرو برد، لیوانش را پایین آورده و قرار داده روی میز، همانطور که دستش را سوی چنگال درونِ ظرفِ سالاد می‌برد صدایش را صاف کرده و خود پاسخِ لیام را داد:
- منظورِ غیرمستقیمِ پدرت توی این سوال خلاصه میشه عزیزم... کسی رو زیرِ سر داری؟
همایون نیم نگاهی به لیدا انداخت که بارِ دیگر تکه کاهویی را آویزه‌ی چنگال کرد و حینِ چرخاندنِ چشمانِ عسلی و براقش سوی لیام، سعی کرد با جمع کردنِ لبانش لبخندش را کنترل کند. این میان لیام که متوجه‌ی آنچه پدر و مادرش می‌خواستند شد، ناخودآگاه رنگی بخشیده به کششِ دو طرفه‌ی لبانِ متوسطش و نگاهِ آن‌ها را میهمانِ دیدنِ تک خنده‌ی خود کرد. سپس تنش را کوتاه عقب کشیده و تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ صندلی دست به سی*ن*ه که شد، پا روی پا انداخته و اندکی هم سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد. ریز شیطنتی را در لحنش به جریان انداخته همراه با تای ابرویی که روانه‌ی پیشانیِ روشن و کوتاهش کرد و بعد گفت:
- حقیقتا داره بهم برمی‌خوره اینکه انقدر با صراحت نشون میدین ازم خسته شدین.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
لیدا کوتاه خندید و همایون هم لبانش را به طرحِ لبخندی مزین کرد. جز او و خودِ لیام هیچکس نمی‌دانست در ذهنِ او چه می‌گذشت! لیدا خبر نداشت؛ اما همایون از همان شبِ میهمانی در چشمانِ لیام دختری چشم عسلی با موهای مشکی را شکار کرد که تمامِ حواسش را در همان مدت زمانِ کوتاهی که برای دیدنش سپری کرد ربوده بود. از همین رو بود که برقِ مرموزِ چشمانِ خیره‌اش به لیام را نه لیدا می‌فهمید و نه حتی خودِ او! سکوتی کوتاه میانشان جریان یافت و نبضِ آرامش را میانِ صوتِ موسیقی پیدا کرده، همان دم لیام هم حالتِ دست به سی*ن*ه‌اش را درهم شکست. تکیه از صندلی گرفته و تنش را که جلو کشید، دستش را پیش برد و لیوانِ پُر شده از دلسترِ لیمویی را در دست حبس کرد. لبه‌ی لیوان را که به لبانش چسباند و جرعه‌ای را هم به دهان فرستاد همایون خیرگیِ نگاهش را حفظ کرده و خونسرد و بی‌مقدمه گفت:
- سکوت علامتِ رضاست، مگه نه پسرم؟ یکی رو توی قلبت حفظ کردی... ازش بگو شاید آشنا باشه!
حرف از آشناییِ آنکه در قلبِ لیام حفظ شده بود به میان آمد که یک آن همان اولین جرعه‌ی دلستر در گلویش پرید و چهره‌اش درهم، به سرفه کردن افتاد برای پس دادنِ آنچه قصدِ از گلو گذراندنش را داشت. رنگِ لبخند که از لبانِ لیدا پاک شد و نگرانی چهره‌اش را بازیچه کرد، به سرعت از روی صندلی برخاسته و با صدا زدنِ نامِ لیام دو گام فاصله را برای رسیدن به او پُر کرد. کنارصندلی‌اش ایستاد و همان دم همایون بود که تاییدِ آنچه در ذهنش می‌گذشت را از همین حالِ لیام گرفت. دستانش را روی میز پایین انداخته و دید که بالاخره سرفه زدن‌های لیام با نفسی که بالا آمد خاتمه یافت. لیام نفس زد و رو که بالا گرفت، لیدا کفِ دستش را قرار داده بینِ شانه‌های او و با نگرانی حالش را پرسید، لیام هم به سر تکان دادنی کوتاه جهتِ نشان دادنِ خوب بودنِ حالش اکتفا کرد. لیدا ابرو درهم کشید و نگاهش را پُر حرص سرزنشگر راهی کرده سوی همایون، از او آرامشی دیوانه کننده دریافت با پلک بر هم نهادنی آهسته و ریز سر تکان دادنش. لیام که نفسش جا آمد و می‌شد گفت به حالتِ عادی برگشت صدایی صاف کرده و ذهنش افتاده به شکِ اینکه ممکن بود پدرش پی به چیزی برده باشد و ابروانش را که به هم نزدیک ساخت خیره به او لب از لب گشود:
- بی‌مقدمه؛ اما منظوردار حرف می‌زنی امشب بابا.
نیشخندِ همایون آنچنان محو که شکار نشد، فقط تنش را آهسته عقب کشید و تکیه داده به صندلی که از لبه بر تکیه‌گاهش کتِ مشکی‌اش را انداخته بود، پاسخِ لیام را این چنین بر لب راند:
- فقط می‌خواستم بهتر بشناسمت!
و قصدِ او شناخت نبود چرا که به عنوانِ یک پدر بیش از هرکسی لیام را می‌شناخت همین هم برای قلقلک دادنِ شکِ لیدا کفایت می‌کرد که نگاهش را با اخمی پررنگ و چشمانی ریز شده به همایون دوخت. پاسخِ نگاهش را اما نگرفت و فقط در سکوت نفسِ عمیقی کشید.
شب ادامه داشت... همانندِ ستاره‌ی دنباله‌داری که به سرعتِ نور یک نظر برای شیفتگیِ زمین دلبری کرد و بعد هم پایانِ عاشقانه‌اش ترکِ آسمان بود تا زمین را از دیدنِ زیباییِ خود محروم کند! شبی که حاکم بود بر جاده‌ای که شیبِ دو طرفش را درختانِ بلند قامت و سبز پوشانده بودند؛ اما حکمِ تیرگیِ آسمان برای آن‌ها هم بریده شد که محکوم شدند شب را به زیرِ سایه گذراندن. بهار می‌درخشید با روزهایی متعادل و شب‌هایی اندک سرد که باد را میانِ شاخه‌های درختان با پوششِ برگ‌های سبز می‌رقصاند. جاده‌ای که تنها نورِ درونش را چراغ‌های ماشینی متوقف شده کناره‌ی راستش تشکیل می‌داد. درِ سمتِ راننده‌ی ماشین که باز و ماشین هم خاموش شد قامتی مردانه از روی صندلی برخاست و بیرون زده از ماشین در را محکم بست. به دنبالِ اویی که برقِ چشمانِ آبی‌اش در تاریکیِ شب به راحتی شکار می‌شد و خنکای باد را میانِ موهای آشفته و طلایی‌اش حس می‌کرد درِ سمتِ شاگرد هم گشوده شد تا این بار سرنشینِ بعدی از ماشین پیاده شود. سرنشینی که سرِ انگشتانش را مشغول کرده با حسِ لمسِ سرمای در، همانطور چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را در فضا می‌چرخاند بی‌توجه به شالِ نازک و ارغوانی که آهسته از روی موهای طلایی‌اش عقب رفت و بعد دورِ گردنش افتاد.
چند تار از موهایش را باد با ملایمتِ خود سوی رُخش کج کرده و کشید، این میان چشمانِ او مدام با گیجی و تعجب در فضای جاده چرخ‌چرخ می‌زدند و نمی‌فهمید... چرا به اینجا آمده بودند؟ زبانی روی خشکیِ لبانِ باریک و برجسته‌اش کشید، دمی عمیق را به سی*ن*ه راه داد و همانجا نگه داشته، سر به سمتِ چپ چرخاند و همزمان با بستنِ در چشمش به مسیح افتاد که همچنان کنارِ آن ایستاده بود. قدمی با کتانی‌های سفید و همرنگِ شلوارِ دمپایش پیش گذاشت خیره به مسیح که رو به جلو قدم برداشتن را آغاز کرد پرسید:
- برای چی اومدیم اینجا؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
مسیح کنارِ کاپوت ایستاد، دستش را روی سطحِ خنکِ آن گذاشته و سر که به عقب چرخاند رخسارِ آوا را حبسِ سایه شکارِ چشمانِ شکارچی‌اش کرد. سپس سکوت به تاراج برد و جواب داد:
- بی‌مقصدی دختر؛ خونه که نمیری، توقعی هم نمیشه داشت من به خونه‌ام دعوتت کنم، جای دیگه‌ای هم که مد نظرت نیست. نهایتش گفتم امشب اینجا وقتمون رو با شمردنِ ستاره‌ها تلف کنیم تا طلوعِ آفتاب. شاید جالب باشه بدونی من آدمِ شب بیداری‌ام!
آوا تای ابرویی بالا پراند، جلوتر آمده و ایستاده سمتِ دیگرِ کاپوت درست به موازاتِ جایگاهِ مسیح و بعد آرام گفت:
- طلوعِ آفتاب؟
مسیح جلوتر آمد، این بار مقابلِ کاپوت ایستاد و بعد هم پیشِ چشمانِ آوا روی آن جای گرفت. کفِ دستانش را دو طرفِ تن ستون کرده و نگاهش خیره به آسمانِ شب با طرحِ درخششِ ستاره‌ها و ماه، کوتاه سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و دنباله‌ی پرسشِ آوا را با پاسخش گرفت:
- وصفِ زیباییِ طلوعِ خورشید رو شنیدم؛ اما شنیدن تا دیدن خیلی تفاوت داره.
آوا هم آهسته قدم‌هایش را پیش کشید، نگاهی به مسیح انداخت و در ذهن بی‌مقصدی‌اش را سپرد به این مقصدِ پُر شده از سکوت و تنهایی، وقت تلف کردن در این جاده و به قولِ مسیح شمردنِ ستاره‌ها را تا فرا رسیدنِ صبحی تازه بِه از این دید که به خانه برگردد. حتی هنوز یک تماس یا یک پیام را هم از جانبِ آرام و نورا پاسخ نگفته بود. حالِ مساعدی نداشت، این از رنگِ پریده و چشمانِ سرخ و خسته و لبانِ کویرش پیدا، کفِ دستانش را به کاپوتِ ماشین چسباند. کنارِ مسیح با فشاری قدری تنش را بالا کشیده و وقتی نشست شانه‌هایش را تا حدی بالا نگه داشته، همچون او چشم به روبه‌رو و آسمان دوخت. سکوتی میانشان به حکمرانی پرداخت؛ اما چند دقیقه‌ای نگذشت که صدای شورشگرِ مسیح این حاکمیت را زیرِ سوال برد:
- توی چشم‌هات یه برقِ اشکی همیشه آشناست برام که تشخیصِ سرچشمه‌اش سخت نیست، قطعا وصل میشه به خواهرهات!
او نگاه سوی آوا سوق نداد اما نگاهی از او را سوی نیم‌رُخِ خود دریافته و گوش سپرد به صدای ظریف و درگیر شده‌اش با خشی کمرنگ:
- همیشه انقدر سریع و خوب آدم‌ها رو می‌شناسی؟
مسیح دمِ عمیقی گرفت و سنگین بازدم پس داد، پلکی آهسته زده و چشمانش را در حدقه کشیده به گوشه، آرام و خنثی گفت:
- وقتی درگیرِ آدم‌ها بشم راحت می‌شناسمشون!
آوا تای ابرویی بالا پراند، آرامشی در وجودش نداشت که شب را به امیدِ آن سپری کند پس ذهنش را به کلماتی سپرد که سوی زبانش جاری می‌شدند و از حرف زدن با مسیح خواست خود را به نقطه‌ای دور از هجومِ منفیِ افکارش برساند وقتی که قلاب در آبِ گِل آلود کلامِ او انداخت و بخشی از جمله‌اش را این چنین صید کرد:
- درگیرِ منی؟
مسیح رو به سویش چرخاند، بارِ دیگر همان برقِ اشک بار و آشنا را در چشمانش به دام انداخته و بلافاصله گفت:
- درگیرِ زندگیتم!
درگیرِ زندگی‌اش بود! سرنوشت به طرز عجیبی از شبِ میهمانی تا این لحظه به هر بهانه‌ای این دو را کنارِ هم قرار داد تا مسیحِ درگیر شده با زندگیِ آوا از شناختش نسبت به او دم بزند. آوایی که آهی را سی*ن*ه‌سوز از سی*ن*ه فراری داد و رو چرخانده به روبه‌رو سنگینیِ نگاهِ مسیح را بر نیم‌رُخش پذیرا شد. غمِ همه‌ی عالم شاید به وسعتِ یک جهان و میلیاردها آدم بارِ دیگر بر دلش سنگینی کرد و از این غم که شانه‌هایش زیر افتادند خیره به تک ستاره‌ای چشمک زن درست کنارِ ماه خسته زمزمه کرد:
- از این شب هم اگه زنده بیام بیرون، زیباییِ طلوع دیگه به چشمم نمیاد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
حتی اگر بازمانده‌ی این شب هم بود باز هم زیباییِ طلوعِ آفتاب به چشمش نمی‌آمد وقتی مغموم و خسته‌تر از خسته، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و اشکی که بارِ دیگر به چشمانِ گزیده شده‌اش نیش زد را نادیده گرفت. گلویش سنگین و نفسش لرزان، مسیح که خیرگی به او را کش داده بود، ابرو درهم کشیده و سعی کرد ذهنِ خودش را از پژواکِ حرف‌هایی این چنین و آشنا در گذشته فراری دهد؛ پس هردو کنارِ هم از افکارشان فرار کردند به بهای تلف شدنِ وقت با شمردنِ ستارگان تا رسیدن به طلوعِ خورشید و لبخند زدنِ صبحی نو به رویشان!
آغازِ گذرِ زمان خلاصه شد در دقیقه‌هایی که یکی پس از دیگری جایگزین می‌شدند تا رسید به روشنایی در حدِ گرگ و میشِ هوا و چیزی نزدیک به طلوع! آن گاه که مسیح و آوا هنوز کنارِ هم بر روی کاپوتِ ماشین نشسته و ریشه‌ی نگاه‌هایشان در قلبِ آسمان خشک شده بود. صبح می‌شد گفت خنک بود و شاید تا حدی سرد، نیمچه بادی ملایم که وزیدن گرفت تارِ موهای طلاییِ آوا با فرِ درشت را روی صورتش به سمتی هدایت می‌کرد. در عینِ حال که چشمانِ هردویشان می‌سوخت؛ اما دست از تماشا برنداشتند و حتی سردی را هم به جان خریدند. زنده بیرون آمدن از باتلاقِ افکارشان می‌ارزید به تمامِ شب را یک جا نشستن و فقط خیره به آسمان ماندن، شاید اگر لبخندِ گرم و نورانیِ خورشید را به چشم می‌دیدند این باور در قلب‌هایشان زنده می‌شد که زندگی هنوز هم جاده‌ای برای پیمودن و ادامه دادن داشت، هرچند امیدِ خاکستر شده‌ی آوا از شروعی دوباره ناامید بود و دروغ نبود اگر می‌گفت خواهانِ این صبحِ تازه نبود.
گرگ و میشِ هوا تا رخ نماییِ آفتاب به چشمانِ دیگری هم آمد. چشمانی درشت و عسلی که تمامِ شب را بیدار گذراندند و حال ایستاده پشتِ میزی که میانِ مبل‌ها قرار داشت، نگاهش را از پشتِ شیشه‌ی سراسری به بیرون دوخته و انتظار می‌کشید درحالی که نگرانی سلول به سلولِ تنش را خفه می‌کرد. آرام موبایل را در دستش فشرد و همان حین حس کرد کنارش ایستادنِ نورای نگران، خسته و خواب آلودی که چشمانِ سرخش نیازش به خواب را فریاد می‌زدند؛ اما همچون آرام فراری شد از آن چرا که نگرانی برای آوا اولویت داشت، سرش را کج کرده و آهسته بر شانه‌ی آرام گذاشت. نگاهِ او هم خیره به شیشه‌ی سراسری و حلقه شدنِ دستِ آرام را دورِ شانه‌های ظریفش را که حس کرد، بوسه‌ی خواهرانه و پُر محبتِ او را بر سرش پذیرا شده و خودش را به نوازش شدنِ بازویش از سوی دستِ او سپرد. انتظار می‌کشیدند برای آوا تا با نیامدنش خبر برساند باید جدی‌تر دنبالش بگردند!
به وقتِ بالا آمدنِ طنازانه‌ی آفتاب و رخ نمایان کردنِ دلبرانه‌اش تا پاشیدنِ رنگی از نوری گرم بر زمین، شب بیدارِ دیگری هم بود که سکوتِ اطرافِ خودش را با حرکت دادنِ ماهرانه‌ی انگشتانش روی کلاویه‌های پیانو به یغما می‌برد. لیام درونِ اتاقِ در بسته‌اش نشسته روی صندلیِ پیانو و تمامِ شب را به نواختن برای خود سپری کرده بود درحالی که گوش‌هایش را صوتِ این موسیقیِ دلنشین نوازش می‌کردند، گذرِ پرتوی آفتاب از شیشه‌ی شفافی که پرده‌ی حریر و سفید مقابلش کنار رفته بود، نگاهش را به سمتِ چپ چرخاند تا او هم به تماشای طلوعِ خورشید نشست. چشمانِ سبز- عسلی‌اش را از پشتِ پنجره به آسمانِ درحالِ روشن شدن دوخت و حرکتِ انگشتانش روی کلاویه‌ها را آهسته خاتمه بخشید تا این بار موسیقیِ سکوت به خوردِ دیوارهای اتاقش رفت.
و آخرین کسی که شب را بیدار گذراند به امیدِ دیدنِ طلوع گوشه‌ی راستِ حیاطِ عمارت و کنارِ آن جایگاهش بود. جایی که درِ اتاقکش را گشوده و به داخل کشیده، لحظه‌ای بعد ردی از پوتین‌هایی مشکی با بندهای باز روی چمن‌ها نشست درحالی که قامتِ نامور با همین تک قدم از میانِ درگاه خارج شد. او که شلوارِ مشکی به پا داشت، پیراهنِ خاکستری هم پوشیده بر رکابیِ سفید و مقابلش را باز گذاشته آستین‌هایش را هم تا ساعد تا زده بود. خروجش از اتاقک رقصِ ملایمِ باد را میانِ موهای قهوه‌ای روشنش در پی داشت با رو به عقب راندنِ آرامِ پیراهنش درحالی که از زیرِ رکابیِ تنش نقشِ بانداژِ شانه‌ی زخمی‌اش هم به چشم می‌آمد.
از اتاقک بیرون زده و رو به جلو آهسته گام برداشت تا پشتِ میزِ چوبی و صندلیِ هم جنسش توقف کرد. دستش را بند کرده به لبه‌ی صندلی و چشمانِ سبزش را قفل کرده به تصویرِ زیبای آفتابِ درحالِ طلوع، ناخودآگاه بود کششِ دو طرفه‌ای که کمرنگ لبانِ باریکش را به بازی گرفت. ردی محو از چالِ گونه‌هایش پیدا و کنجِ چشمانش هم چین افتادند... این میان آغازِ این صبح قدم برداشتن در کالیدوری تازه و نامنتهی بود که در سلول به سلولِ دو طرفش آدمیانی زندانی حبس می‌کشیدند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
نورِ آفتابِ صبحگاهِ بهاری محفلِ رقاصی به راه انداخت و از دلبری‌اش که عاشقانه‌ای فریبانه داشت با نسیمی ملایم، نقشِ درخششی انداخته بود به روی گل‌های ریز و شادابِ رنگی درونِ باغچه‌ای کوچک کنارِ تک درختی سبز و چه بهارِ دوست داشتنی‌ای با زیبایی‌اش عوام فریبی می‌کرد! بخشِ جدا از این باغچه و چسبیده به آن کاشی‌کاری شده، سمتِ دیگرش هم ساختمانی با نمای کرمی جای داشت که گویی از زیرِ درِ بسته‌اش عطرِ نگرانی به بیرون هجوم می‌آورد. منبعِ این نگرانی آرام بود که نشسته بر مبلِ اِل شکلِ چرم و سفید، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جذب و مشکی‌اش نهاده، گوش به تیک تاکِ ساعت دیواری سپرده و مدام موبایلش را این دست و آن دست می‌کرد. زبانی روی لبانِ گوشتی‌اش کشید و آن‌ها را بر هم فشرد، هاله‌ای کمرنگ و سرخ دورِ عسلِ دیدگانش که شبیه بود به جنگلی خونین حصار بسته دورِ برکه‌ای عسلی خبر از خواب نداشتنِ شبِ قبلش می‌دادند. همانندِ او نورا بود که پلک‌های سنگینش خمارِ بی‌خوابی تمنای روی هم افتادن داشتند و او هر ثانیه‌ای که یک قدم از دروازه‌ی هشیاری عبور می‌کرد تا در عالمِ خواب سکونت یابد، باز با یادآوریِ نگرانی‌اش برای آوا بیدار می‌شد و مالشی به چشمانِ خسته‌اش می‌داد بلکه این بارِ سنگین را از روی پلک‌هایش کنار بزند.
آرام لبانش را بر هم فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخته و سر کج کرده دمی از پشتِ پنجره‌ی سراسری که نور از طریقش به داخل دمیده بود بیرون را نگریست. چشمانِ عسلی‌اش را برق انداخته این نوری که آرایشِ زیبای بهار بود، برقِ این چشمان اما به چشم می‌آمد وقتی درخششِ نگاهش را نگرانی رقم زده بود؟ تاب نیاورده بیش از این بی‌خبر ماندن، فقط یک جا نشستن و هی تماس گرفتنِ بیهوده را، با ریز فشاری از جا برخاست و گذشته از مقابلِ نورا که دستش را از چشمانش پایین انداخت، با قدم‌هایی بلند و سریع خودش را به پله‌ها رسانده و پیشِ چشمانِ قهوه‌ای روشن و ریز شده‌ی خواهرِ کوچکش که ابروانِ باریک و همرنگِ چشمانش را درهم پیچید، پله‌ها را برای رسیدن به اتاقش بالا رفت. نورا متعجب شده و سردرگم بابتِ مقصودِ آرام که نمی‌دانست به یکباره چه چیزی این چنین ناگهانی از جا برخاستنش را باعث شد، خودش هم از روی مبل بلند شده و به سمتِ پله‌ها رفت.
آوایی که خواهرانش از نگرانی برای او کلِ شب را تا خودِ صبح فقط به شمارشِ دقایق سپری کردند ماشینش متوقف شده مقابلِ درِ سفیدِ خانه و پس از این توقف درهای سمتِ راننده و شاگردش همزمان گشوده شدند. پیاده شده‌ی صندلیِ راننده مسیح بود که قدمی عقب رفت و چون در را با سرِ انگشتانش هُل داد محکم بست. جلو رفته و حینی که ملایمتِ نسیم لبه‌های پیراهنِ آبی روشنِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش را به عقب می‌فرستادند، مقابلِ کاپوت ایستاد همانندِ آوایی که اضطراب قلبش را به بند کشیده و شروعِ صبح رنگ پریدگی‌اش را بیشتر به رُخ می‌کشید. قلبِ آوا تند می‌تپید و از پژمردگیِ دیروزش تا این لحظه نگاهِ خاموشش شاهد بود با رنگِ رخساری فراری درحالی که پس از نگاهی پُر دلشوره و نگران بابتِ آنچه از این به بعد اتفاق می‌افتاد به خانه مقابلِ مسیح ایستاد. گره خوردنِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش به دیدگانِ آبی و براقِ او با مردمک‌های ریز شده هماهنگ شد با دستی که او بالا آورد، کششی کمرنگ که به لبانش بخشیده و سوئیچِ ماشین را در هوا به سویش انداخت. این حرکتِ او پلکِ آوا را پراند و باعث شد تا دستش را با عجله بالا آورده و سوئیچ را میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش بگیرد.
مسیح دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد، خیره به اویی پس از نیمچه لبخندی تصنعی و تیک مانند «ممنون» زمزمه کرد و بعد قصد کرده برای چرخیدن روی پاشنه‌ی کتانی‌های سفید و همرنگِ شلوارِ دمپایش به سمتِ خانه، پیش از اینکه اولین قدم را سوی در بردارد مسیح که قدری رو بالا گرفت صدایش را به گوشش رساند:
- یه نصیحت از من به تو مو طلایی!
ابروانِ آوا که ریز بالا پریدند، باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش افتاده دوباره وادار به چرخشی کوتاه و با مکث شد این بار به سوی مسیح. بماند که از احوالاتِ نابسامانِ قلبش بی‌خبر بود و یک دم بند می‌شد به استرسی از جانبِ روبه‌رویی با آرام و نورا و دمی دیگر باید با فکر به آینده این قلبِ زخمی محکم‌تر می‌تپید. مردمک گردانده میانِ مردمک‌های مسیح، حینی که نسیم چند تار از موهای طلایی‌اش را با درخششی که زیرِ نور داشتند روی گونه‌های برجسته‌اش می‌لغزاند دید که مسیح پلکی آهسته زد، دمی از خنکای هوای صبح عمیق گرفته و سپس آرام و ملایم؛ اما با جدیتی زیرپوستی و نامحسوس گفت:
- اون ریشه‌ای باش که تیشه رو وقتی می‌خواد از جا درش بیاره می‌شکنه، نه ریشه‌ای که خودش تیشه‌ی خودشه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
حرفش را آوا در ذهن سبک سنگین کرد، نگاهِ مسیح خیره به رقصِ تارِ موهای او روی گونه‌هایش سرِ بالا گرفته‌اش را اندکی پایین آورد و با چشمانش از او پرسید... متوجه شده بود؟ و آوا هم با فکر به منظورِ کلامِ او که دم می‌زد باید قوی‌تر از مشکلاتش خاکستر می‌زدود و برمی‌خاست نه که به دفن شدن زیرِ خاکستر رضایت دهد، با چشمانش پاسخ داد؛ اما چه پاسخِ در تضادی بود با اصلِ زندگی‌اش! اگر خودش ریشه بود و همایون تیشه، این ریشه به نسیمی از سوی نفس‌های سردِ تیشه می‌لرزید... با این حال پلکی آهسته زد، سری ریز تکان داده و مکثش را با ضعفِ صدایی که از تهِ چاه و خش‌دار بیرون می‌آمد درهم شکست:
- یادم می‌مونه!
لبخندِ مسیح قدری رنگ گرفته، دستانش را از جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش که بیرون کشید سرش را قدری کج تکان داده و سپس آرام گفت:
- روز خوش!
و پیشِ چشمانِ آوا که قامتش را دنبال می‌کرد با نیم چرخی روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به راست، قدم برداشتن سوی ابتدای کوچه را آغاز کرده و نگاهِ آوا را هم تا جایی با خود همراه کرد. می‌گفت ریشه‌ای نباشد که خود تیشه‌ی خودش باشد و حال... آوا زندگی‌شان را از خاک بیرون می‌کشید؟ خدا می‌دانست قراردادِ تازه‌اش با همایون چه شرایطی را در خود حمل می‌کرد که این چنین آشفتگی‌اش را باعث شده بود! اگر آسمانِ آبیِ صبح به رویش لبخند می‌زد، زندگیِ تیره و تارش دهان کجی کرده و همه‌ی وجودش را در گردبادِ خود می‌بلعید! اما هرقدر هم که تا این دم قتلِ عامِ دقایق را به راه انداخت و خون از شاهرگِ ثانیه‌ها با تلف کردنشان چکاند بلکه به امیدی واهی نرسد آن زمانی که محکوم بود به چشم در چشم شدن با خواهرانش، حال چه می‌خواست و چه نمی‌خواست باید زیرِ سنگینیِ سایه‌ی شومِ سرنوشت گردن خم می‌کرد و سرِ تعظیم فرود می‌آورد. دوباره سوی در برگشت، قلبش چنان محکم‌تر از پیش کوبید که گویی حصارِ سی*ن*ه‌اش را نه یک دیوارِ محافظتی بلکه میله‌های سرد و فلزیِ زندانی می‌دید که هیچ جوره از آن راهِ خلاصی نداشت!
اولین قدمی که برداشت شاید شروع پیوندِ فاجعه بارِ آسمان و زمین بود طوری که گویی حس کرد پس از این گام زمینِ زیرِ پایش صاعقه‌ای به جانش افتاده و ترک برداشت. اما اگر زمین دهان باز می‌کرد و آوا را تا مرکزِ گردابِ خود پایین می‌کشید او باید به خانه بازمی‌گشت و این بار شروعی را با داستانی تازه رقم می‌زد. دفتری را می‌گشود که بر سفیدیِ صفحاتش قلمِ تصمیماتش حال چه اشتباه و چه درست از اینجا به بعد به نگارشِ زندگی‌شان می‌پرداخت. مقابلِ در ایستاد، کلید را از جیبِ مانتوی جلوباز ارغوانیِ پوشیده بر کراپِ سفیدش بیرون کشیده و به قفلِ در که رساند پس از چرخاندنش در را به روی خود گشوده و به داخل هم هُل داد. نگاهی در حیاط به گردش درآورد، مردد بود برای داخل رفتن درحالی که گام‌هایش مصمم بودند. فریبِ عقب نشینی را می‌خورد و کنار می‌کشید یا که تا خطِ پایانش را یک نفس می‌دوید و امید می‌بست به وقتِ دویدنش محروم می‌شد از دیدنِ آنچه سرِ راهش سبز می‌شد... چه محرومیتِ دلنشینی برای آوا اگر واقعا همینقدر هم ساده همه چیز تمام می‌شد!
درونِ خانه نورا ایستاده مقابلِ درِ بازِ اتاقِ آرام و ناخن به دندان گرفته از اضطراب، او را دید که مانتوی سفید و نیمه بلندی را به تن کرده و شالی همرنگش را هم روی تارِ موهای مشکی و صافش نهاده، سپس با برداشتنِ موبایلش از روی میزی که لپ تاپش به روی آن قرار داشت، سوی در چرخید و قامت از میانِ درگاهش عبور داد. دیگر با این نگرانیِ لبریز شده ادامه دادنش حماقتی در حقِ خود محسوب می‌شد و ترجیح می‌داد اگر قرار نبود آوا خبری دهد، خودش به دنبالِ او بیفتد. پیشِ چشمانِ نورا که پله‌های مشکی و براق را به تندی پایین رفت، ندید او را که ناخن از تله‌ی دندان آزاد کرده و زخمِ چنگی که دلشوره به قلبش کشید را هم تحمل کرد. سپس پشتِ سرِ آرام پله‌ها را پایین رفت و نگران پرسید:
- حالا کجا میری الان آرام؟
 
بالا پایین