- Aug
- 784
- 3,794
- مدالها
- 2
پشتِ همان میز همایون نشسته بر صندلیِ چرم و نسکافهای درست مقابلِ لیام و سمتِ راستش هم لیدا نشسته، هرسه در سکوت به خوردنِ شامشان مشغول بودند و گوشهایشان را میزبانِ نوازشهای موسیقی میکردند. این میان بالاخره لیام بود که سکوت را از میدان به در کرد وقتی که نگاهش را سوی همایونی فرستاد که با رها کردنِ قاشق و چنگالِ نقرهای در بشقابِ سفید و خالی شدهاش نیم نظری گذرا سویش فرستاد، سپس دستش را پیش برد و از جعبهی نقرهایِ دستمال کاغذی وسطِ میز بیرون کشید.
- نگفتی... مناسبتِ این شامِ یهویی چی بود بابا؟
شکی بانمک در کلامش بود که ریز کششی کمرنگ به لبانِ باریکِ لیدا بخشید. او در سکوت فقط تکه کاهویی از ظرفِ سالاد سزارِ مقابلش را به چنگال زد و سمتِ دهان برده، چشمانِ عسلیاش را هم سوی همایون کشید و همچون لیام منتظرِ پاسخِ او ماند. لیام چشمانِ سبز- عسلیاش را خیره نگه داشته به پدرش، دستانی که آستینهای پیراهنِ لی و آبی تیرهی نشسته بر تیشرتِ سفیدش را تا آرنج تا زده بود درهم قفل کرده روی میز و کششِ یک طرفهی لبانش محو و مرموز برای اعتراف گرفتن از پدرش، دید که همایون پس از کشیدنِ دستمال به دورِ لبانِ باریکش و سپس پایین انداختنِ آن لبخندی پوزخند مانند زده و سپس گفت:
- دلیلی بالاتر از دلتنگی برای وقت رو با خانوادهام گذروندن وجود نداره.
و چشمانِ سبزش را به دیدگانِ لیام کوک زد که با حفظِ لبخندش، اندکی ابرو از روی گیجی درهم پیچیده، لبانش را هم از دو گوشه پایین کشید و چانه جمع کردنش کمرنگ، شانههایش را هم کوتاه بالا انداخت. لیدا زبانی روی لبانِ باریک و سرخش کشید و با جمع کردن و به گوشه کشیدنشان خود آرام و با طعنهای ریز لب زد:
- بعد از بدبینیِ میگی عزیزم... این فقط یه شناختِ بیش از حده!
لیام یک تای ابرو بالا پراند و همایون که حرفِ او را شنید تک خندهای کوتاه کرده، نگاهی به همسرش انداخت که خنکای لیوانِ پُر شده از لیموناد را حینِ بالا پراندنِ تک ابرویی میانِ انگشتانش حبس کرده و ردِ لبخندی کمرنگ و یک طرفه بر لبانش چشمانِ همایون را نیش میزد. همایون لبانش را با زبان تر کرد، دمِ عمیقی گرفته و دستمال را روی میز که نهاد، آرنجِ دستانِ پوشیده با آستینهای پیراهنِ سفیدی که دکمههای سرِ آستینشان را هم بسته بود روی میز قرار داد. انگشتانِ هردو دستش را درهم تنیده و قفلِ دستانش را گرفته مقابلِ چانهاش و قدری که رو بالا گرفت، چشم به چهرهی لیام دوخت، سپس منظوردار لب باز کرد:
- تو قصد نداری زندگیِ خودت رو بسازی لیام؟
لیام ابتدا بابتِ گیجی از منظورِ او را متوجه نشدنش، ابروانش را سوی پیشانی راند و ثانیهای را به مردمک گرداندن میانِ مردمکهای پدرش اختصاص داد، همانند مادرش که سنگینیِ نگاهش را پیِ نیمرُخِ همایون فرستاد. او اما خیرگیِ نگاهش را از چهرهی لیامی که قدری با شک ابرو درهم کشید جدا نکرده و بعد دید که او ریز کششی به لبانش بخشیده قدری چشم ریز کرد و با شک پرسید:
- زندگیِ خودم؟
لیدا که منظورِ همایون را فهمیده بود، لبانش را دمی بر هم کشید و به دهان فرو برد، لیوانش را پایین آورده و قرار داده روی میز، همانطور که دستش را سوی چنگال درونِ ظرفِ سالاد میبرد صدایش را صاف کرده و خود پاسخِ لیام را داد:
- منظورِ غیرمستقیمِ پدرت توی این سوال خلاصه میشه عزیزم... کسی رو زیرِ سر داری؟
همایون نیم نگاهی به لیدا انداخت که بارِ دیگر تکه کاهویی را آویزهی چنگال کرد و حینِ چرخاندنِ چشمانِ عسلی و براقش سوی لیام، سعی کرد با جمع کردنِ لبانش لبخندش را کنترل کند. این میان لیام که متوجهی آنچه پدر و مادرش میخواستند شد، ناخودآگاه رنگی بخشیده به کششِ دو طرفهی لبانِ متوسطش و نگاهِ آنها را میهمانِ دیدنِ تک خندهی خود کرد. سپس تنش را کوتاه عقب کشیده و تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی دست به سی*ن*ه که شد، پا روی پا انداخته و اندکی هم سر به سمتِ شانهی راست کج کرد. ریز شیطنتی را در لحنش به جریان انداخته همراه با تای ابرویی که روانهی پیشانیِ روشن و کوتاهش کرد و بعد گفت:
- حقیقتا داره بهم برمیخوره اینکه انقدر با صراحت نشون میدین ازم خسته شدین.
- نگفتی... مناسبتِ این شامِ یهویی چی بود بابا؟
شکی بانمک در کلامش بود که ریز کششی کمرنگ به لبانِ باریکِ لیدا بخشید. او در سکوت فقط تکه کاهویی از ظرفِ سالاد سزارِ مقابلش را به چنگال زد و سمتِ دهان برده، چشمانِ عسلیاش را هم سوی همایون کشید و همچون لیام منتظرِ پاسخِ او ماند. لیام چشمانِ سبز- عسلیاش را خیره نگه داشته به پدرش، دستانی که آستینهای پیراهنِ لی و آبی تیرهی نشسته بر تیشرتِ سفیدش را تا آرنج تا زده بود درهم قفل کرده روی میز و کششِ یک طرفهی لبانش محو و مرموز برای اعتراف گرفتن از پدرش، دید که همایون پس از کشیدنِ دستمال به دورِ لبانِ باریکش و سپس پایین انداختنِ آن لبخندی پوزخند مانند زده و سپس گفت:
- دلیلی بالاتر از دلتنگی برای وقت رو با خانوادهام گذروندن وجود نداره.
و چشمانِ سبزش را به دیدگانِ لیام کوک زد که با حفظِ لبخندش، اندکی ابرو از روی گیجی درهم پیچیده، لبانش را هم از دو گوشه پایین کشید و چانه جمع کردنش کمرنگ، شانههایش را هم کوتاه بالا انداخت. لیدا زبانی روی لبانِ باریک و سرخش کشید و با جمع کردن و به گوشه کشیدنشان خود آرام و با طعنهای ریز لب زد:
- بعد از بدبینیِ میگی عزیزم... این فقط یه شناختِ بیش از حده!
لیام یک تای ابرو بالا پراند و همایون که حرفِ او را شنید تک خندهای کوتاه کرده، نگاهی به همسرش انداخت که خنکای لیوانِ پُر شده از لیموناد را حینِ بالا پراندنِ تک ابرویی میانِ انگشتانش حبس کرده و ردِ لبخندی کمرنگ و یک طرفه بر لبانش چشمانِ همایون را نیش میزد. همایون لبانش را با زبان تر کرد، دمِ عمیقی گرفته و دستمال را روی میز که نهاد، آرنجِ دستانِ پوشیده با آستینهای پیراهنِ سفیدی که دکمههای سرِ آستینشان را هم بسته بود روی میز قرار داد. انگشتانِ هردو دستش را درهم تنیده و قفلِ دستانش را گرفته مقابلِ چانهاش و قدری که رو بالا گرفت، چشم به چهرهی لیام دوخت، سپس منظوردار لب باز کرد:
- تو قصد نداری زندگیِ خودت رو بسازی لیام؟
لیام ابتدا بابتِ گیجی از منظورِ او را متوجه نشدنش، ابروانش را سوی پیشانی راند و ثانیهای را به مردمک گرداندن میانِ مردمکهای پدرش اختصاص داد، همانند مادرش که سنگینیِ نگاهش را پیِ نیمرُخِ همایون فرستاد. او اما خیرگیِ نگاهش را از چهرهی لیامی که قدری با شک ابرو درهم کشید جدا نکرده و بعد دید که او ریز کششی به لبانش بخشیده قدری چشم ریز کرد و با شک پرسید:
- زندگیِ خودم؟
لیدا که منظورِ همایون را فهمیده بود، لبانش را دمی بر هم کشید و به دهان فرو برد، لیوانش را پایین آورده و قرار داده روی میز، همانطور که دستش را سوی چنگال درونِ ظرفِ سالاد میبرد صدایش را صاف کرده و خود پاسخِ لیام را داد:
- منظورِ غیرمستقیمِ پدرت توی این سوال خلاصه میشه عزیزم... کسی رو زیرِ سر داری؟
همایون نیم نگاهی به لیدا انداخت که بارِ دیگر تکه کاهویی را آویزهی چنگال کرد و حینِ چرخاندنِ چشمانِ عسلی و براقش سوی لیام، سعی کرد با جمع کردنِ لبانش لبخندش را کنترل کند. این میان لیام که متوجهی آنچه پدر و مادرش میخواستند شد، ناخودآگاه رنگی بخشیده به کششِ دو طرفهی لبانِ متوسطش و نگاهِ آنها را میهمانِ دیدنِ تک خندهی خود کرد. سپس تنش را کوتاه عقب کشیده و تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی دست به سی*ن*ه که شد، پا روی پا انداخته و اندکی هم سر به سمتِ شانهی راست کج کرد. ریز شیطنتی را در لحنش به جریان انداخته همراه با تای ابرویی که روانهی پیشانیِ روشن و کوتاهش کرد و بعد گفت:
- حقیقتا داره بهم برمیخوره اینکه انقدر با صراحت نشون میدین ازم خسته شدین.