- Aug
- 784
- 3,794
- مدالها
- 2
برقی از سرِ آوا پرید و همراه با آن پرنده بود که بارِ دیگر بال گشود، لبهی پنجره را ترک و پرواز آغاز کرد. پرنده رفت و آوا ماند مقابلِ همایون ایستاده با چشمانی درشت شده، درحالی که هراس جای خون در رگهایش میجوشید. حتی پلک زدن را هم بر خود حرام کرد و حالش بیتعریف، اگر باریکه فاصلهی میانِ لبانش هم نبود که به طور کل باید به خفگی سلام میگفت. و نورِ درخشانِ آفتاب بود که گذشت از بیشتر نشان دادنِ آوای ترسیده درحالی که شروعِ شومِ این صبحگاه به مذاقش خوش نیامده بود. از صفحاتِ کتابِ زمین ورق زد تا تصویرِ کالیدورِ همایون جابهجا شد با قابِ عکسِ شهری آلوده، نه به دود؛ بلکه به خاموشی در عینِ شلوغی!
آرامشِ شهرِ شلوغ در سرِ مسیح پرسه میزد که کفشهای مشکیاش با هر قدم برداشتنش بر کاشیهای پیادهرو بوسه میزدند. دستانش را در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، نگاهش را با آن چشمانِ آبی و برق افتاده از نورِ خورشید که مردمکهایشان هم ریز شده بود به روبهرو دوخته، میانِ آدمیان گشت میزد و در عالمِ خودش. گویی تصویرِ همه پیشِ چشمانش تار شده و نقطهی تمرکز و شفافِ ذهنش فقط خودش بود. دامِ افکارش طناب نبود که با دندان پاره شود، فلز نبود که به زورِ آتش ذوب شود... یک تلهی ناگسستنی بود که به هیچ نیرویی باخت نمیداد! نسیمی ملایم به سمتش میوزید، لبههای پیراهنِ آبی روشن که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستینهایش را هم تا آرنج تا زده بود به عقب کشیده میشدند این میان تارِ موهای آشفته و طلاییاش هم فریب خوردهی ملایمتِ نسیم پس از سقوط آزادی ناگهانی خود را بر پیشانیِ کوتاه و روشنش مییافتند.
چه زنجیری بود بند شده به پای افکارش! قلم میکرد قدمی را که در جهتِ دوری از مغز برمیداشتند و محکومشان میکرد به آزاری ابدی؛ این میان مسیح مجرم شناخته شدهای بیگناه بود زیرِ سنگینیِ سایهی احساساتِ منفیاش کمر خم کرده، تسلیم شده و خودش را به جریانِ آنها سپرد. در پستوی افکارش میدید سرک کشیدنِ کابوسی را که شب قبل نه و قبلترش چون جریانِ طوفانیِ دریایی آشوبش ساخت. تن داده به این طوفان، موجها را به آغوش کشید.
در سرش زنی با فریاد و وحشت زده میگفت «نبض نداره!» و آنقدر صدای خود را برای مسیح روی دورِ تکرار میگذاشت تا با احساسِ سردردی بیامان، دمی کوتاه پلک بر هم فشرده و سر به زیر بیندازد چرا که گوشهای از مغزِ دردمندش به ناگاه تیر کشید. دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقرهای به مچش وصل بود از جیبِ شلوار بیرون آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش شد.
تنهای کوتاه از جانبِ یک رهگذرِ عجول دمی تنش را به عقب هدایت کرد و باعث شد تا با بالا پراندنِ ابروانش رو بالا گرفته و دستش را پایین بیندازد. صدای معذرت خواهی گفتنِ کسی را شنید و نیم نگاهی که گذرا به عقب انداخت پسرِ جوانی را دید که به سرعت رو گرفت و رفت. لبان باریکش را بر هم نهاد و فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و رو گرفته دوباره مقابلش را به تماشا نشست. قدمی دیگر جلو رفت و این بار که چشم چرخاند توجهش جلبِ تصویری از پسربچهای ایستاده مقابلِ ویترینِ مغازهای شد که جعبهای کوچک و کارتنی را در دستانِ کوچکش حبس کرده و درونِ جعبه هم فالهایی با رنگهای محتلف به چشم میآمدند. قدری ابروانش را به هم نزدیک کرد و قدمی دیگر رو به جلو برداشت و دقیقتر که نگریست روی پسربچه را نه به مقابلش و بلکه به سمتِ راست و جلوتر دید.
مسیرِ نگاهِ او را قدم به قدم با چشمانش دنبال کرد تا رسید به جلوتر و پیرمردِ بادکنک فروشی که لبخند بر لب به کودکانِ دیگر بادکنکهای رنگارنگش را میفروخت. علتِ این خیرگیِ نگاهِ اویی که حسرت زده جعبه را قدری بیشتر با انگشتانش فشرد فهمید. بهانهای کودکانه به اندازهی حسرت برای داشتنِ یک رنگ بادکنک... بزرگترین حسرتِ کوچکی بود که میشد تجربه کرد! مسیح نگاه میانِ پسربچه و پیرمرد گردش داد، نفسِ عمیقی کشید و چون دستِ دیگرش را هم از جیبِ شلوار خارج کرد، قدومی را بلند رو به جلو برداشته و اخمِ کمرنگ را از چهره باز کرد. از مقابلِ پسربچهای که با لباسهای کهنه و کفشهای کهنهتر و خاکی که گذشت خودش را به پیرمرد رساند. سخت بود زیرِ پا گذاشتنِ افکارِ خودش و ساختنِ بنایی از دغدغهی نو؛ اما هرچه که بود لبخندی کمرنگ از کنجِ لبانش را ضمیمهی چهره کرده قدری صدایش بالا برد و خطاب به پیرمرد که بادکنکی را دستِ دختربچهای میداد گفت:
- عموجون!
آرامشِ شهرِ شلوغ در سرِ مسیح پرسه میزد که کفشهای مشکیاش با هر قدم برداشتنش بر کاشیهای پیادهرو بوسه میزدند. دستانش را در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، نگاهش را با آن چشمانِ آبی و برق افتاده از نورِ خورشید که مردمکهایشان هم ریز شده بود به روبهرو دوخته، میانِ آدمیان گشت میزد و در عالمِ خودش. گویی تصویرِ همه پیشِ چشمانش تار شده و نقطهی تمرکز و شفافِ ذهنش فقط خودش بود. دامِ افکارش طناب نبود که با دندان پاره شود، فلز نبود که به زورِ آتش ذوب شود... یک تلهی ناگسستنی بود که به هیچ نیرویی باخت نمیداد! نسیمی ملایم به سمتش میوزید، لبههای پیراهنِ آبی روشن که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستینهایش را هم تا آرنج تا زده بود به عقب کشیده میشدند این میان تارِ موهای آشفته و طلاییاش هم فریب خوردهی ملایمتِ نسیم پس از سقوط آزادی ناگهانی خود را بر پیشانیِ کوتاه و روشنش مییافتند.
چه زنجیری بود بند شده به پای افکارش! قلم میکرد قدمی را که در جهتِ دوری از مغز برمیداشتند و محکومشان میکرد به آزاری ابدی؛ این میان مسیح مجرم شناخته شدهای بیگناه بود زیرِ سنگینیِ سایهی احساساتِ منفیاش کمر خم کرده، تسلیم شده و خودش را به جریانِ آنها سپرد. در پستوی افکارش میدید سرک کشیدنِ کابوسی را که شب قبل نه و قبلترش چون جریانِ طوفانیِ دریایی آشوبش ساخت. تن داده به این طوفان، موجها را به آغوش کشید.
در سرش زنی با فریاد و وحشت زده میگفت «نبض نداره!» و آنقدر صدای خود را برای مسیح روی دورِ تکرار میگذاشت تا با احساسِ سردردی بیامان، دمی کوتاه پلک بر هم فشرده و سر به زیر بیندازد چرا که گوشهای از مغزِ دردمندش به ناگاه تیر کشید. دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقرهای به مچش وصل بود از جیبِ شلوار بیرون آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش شد.
تنهای کوتاه از جانبِ یک رهگذرِ عجول دمی تنش را به عقب هدایت کرد و باعث شد تا با بالا پراندنِ ابروانش رو بالا گرفته و دستش را پایین بیندازد. صدای معذرت خواهی گفتنِ کسی را شنید و نیم نگاهی که گذرا به عقب انداخت پسرِ جوانی را دید که به سرعت رو گرفت و رفت. لبان باریکش را بر هم نهاد و فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و رو گرفته دوباره مقابلش را به تماشا نشست. قدمی دیگر جلو رفت و این بار که چشم چرخاند توجهش جلبِ تصویری از پسربچهای ایستاده مقابلِ ویترینِ مغازهای شد که جعبهای کوچک و کارتنی را در دستانِ کوچکش حبس کرده و درونِ جعبه هم فالهایی با رنگهای محتلف به چشم میآمدند. قدری ابروانش را به هم نزدیک کرد و قدمی دیگر رو به جلو برداشت و دقیقتر که نگریست روی پسربچه را نه به مقابلش و بلکه به سمتِ راست و جلوتر دید.
مسیرِ نگاهِ او را قدم به قدم با چشمانش دنبال کرد تا رسید به جلوتر و پیرمردِ بادکنک فروشی که لبخند بر لب به کودکانِ دیگر بادکنکهای رنگارنگش را میفروخت. علتِ این خیرگیِ نگاهِ اویی که حسرت زده جعبه را قدری بیشتر با انگشتانش فشرد فهمید. بهانهای کودکانه به اندازهی حسرت برای داشتنِ یک رنگ بادکنک... بزرگترین حسرتِ کوچکی بود که میشد تجربه کرد! مسیح نگاه میانِ پسربچه و پیرمرد گردش داد، نفسِ عمیقی کشید و چون دستِ دیگرش را هم از جیبِ شلوار خارج کرد، قدومی را بلند رو به جلو برداشته و اخمِ کمرنگ را از چهره باز کرد. از مقابلِ پسربچهای که با لباسهای کهنه و کفشهای کهنهتر و خاکی که گذشت خودش را به پیرمرد رساند. سخت بود زیرِ پا گذاشتنِ افکارِ خودش و ساختنِ بنایی از دغدغهی نو؛ اما هرچه که بود لبخندی کمرنگ از کنجِ لبانش را ضمیمهی چهره کرده قدری صدایش بالا برد و خطاب به پیرمرد که بادکنکی را دستِ دختربچهای میداد گفت:
- عموجون!