جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,273 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
برقی از سرِ آوا پرید و همراه با آن پرنده بود که بارِ دیگر بال گشود، لبه‌ی پنجره را ترک و پرواز آغاز کرد. پرنده رفت و آوا ماند مقابلِ همایون ایستاده با چشمانی درشت شده، درحالی که هراس جای خون در رگ‌هایش می‌جوشید. حتی پلک زدن را هم بر خود حرام کرد و حالش بی‌تعریف، اگر باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش هم نبود که به طور کل باید به خفگی سلام می‌گفت. و نورِ درخشانِ آفتاب بود که گذشت از بیشتر نشان دادنِ آوای ترسیده درحالی که شروعِ شومِ این صبحگاه به مذاقش خوش نیامده بود. از صفحاتِ کتابِ زمین ورق زد تا تصویرِ کالیدورِ همایون جابه‌جا شد با قابِ عکسِ شهری آلوده، نه به دود؛ بلکه به خاموشی در عینِ شلوغی!
آرامشِ شهرِ شلوغ در سرِ مسیح پرسه می‌زد که کفش‌های مشکی‌اش با هر قدم برداشتنش بر کاشی‌های پیاده‌رو بوسه می‌زدند. دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، نگاهش را با آن چشمانِ آبی و برق افتاده از نورِ خورشید که مردمک‌هایشان هم ریز شده بود به روبه‌رو دوخته، میانِ آدمیان گشت می‌زد و در عالمِ خودش. گویی تصویرِ همه پیشِ چشمانش تار شده و نقطه‌ی تمرکز و شفافِ ذهنش فقط خودش بود. دامِ افکارش طناب نبود که با دندان پاره شود، فلز نبود که به زورِ آتش ذوب شود... یک تله‌ی ناگسستنی بود که به هیچ نیرویی باخت نمی‌داد! نسیمی ملایم به سمتش می‌وزید، لبه‌های پیراهنِ آبی روشن که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده بود به عقب کشیده می‌شدند این میان تارِ موهای آشفته و طلایی‌اش هم فریب خورده‌ی ملایمتِ نسیم پس از سقوط آزادی ناگهانی خود را بر پیشانیِ کوتاه و روشنش می‌یافتند.
چه زنجیری بود بند شده به پای افکارش! قلم می‌کرد قدمی را که در جهتِ دوری از مغز برمی‌داشتند و محکومشان می‌کرد به آزاری ابدی؛ این میان مسیح مجرم شناخته شده‌ای بی‌گناه بود زیرِ سنگینیِ سایه‌ی احساساتِ منفی‌اش کمر خم کرده، تسلیم شده و خودش را به جریانِ آن‌ها سپرد. در پستوی افکارش می‌دید سرک کشیدنِ کابوسی را که شب قبل نه و قبل‌ترش چون جریانِ طوفانیِ دریایی آشوبش ساخت. تن داده به این طوفان، موج‌ها را به آغوش کشید.
در سرش زنی با فریاد و وحشت زده می‌گفت «نبض نداره!» و آنقدر صدای خود را برای مسیح روی دورِ تکرار می‌گذاشت تا با احساسِ سردردی بی‌امان، دمی کوتاه پلک بر هم فشرده و سر به زیر بیندازد چرا که گوشه‌ای از مغزِ دردمندش به ناگاه تیر کشید. دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقره‌ای به مچش وصل بود از جیبِ شلوار بیرون آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش شد.
تنه‌ای کوتاه از جانبِ یک رهگذرِ عجول دمی تنش را به عقب هدایت کرد و باعث شد تا با بالا پراندنِ ابروانش رو بالا گرفته و دستش را پایین بیندازد. صدای معذرت خواهی گفتنِ کسی را شنید و نیم نگاهی که گذرا به عقب انداخت پسرِ جوانی را دید که به سرعت رو گرفت و رفت. لبان باریکش را بر هم نهاد و فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و رو گرفته دوباره مقابلش را به تماشا نشست. قدمی دیگر جلو رفت و این بار که چشم چرخاند توجهش جلبِ تصویری از پسربچه‌ای ایستاده مقابلِ ویترینِ مغازه‌ای شد که جعبه‌ای کوچک و کارتنی را در دستانِ کوچکش حبس کرده و درونِ جعبه هم فال‌هایی با رنگ‌های محتلف به چشم می‌آمدند. قدری ابروانش را به هم نزدیک کرد و قدمی دیگر رو به جلو برداشت و دقیق‌تر که نگریست روی پسربچه را نه به مقابلش و بلکه به سمتِ راست و جلوتر دید.
مسیرِ نگاهِ او را قدم به قدم با چشمانش دنبال کرد تا رسید به جلوتر و پیرمردِ بادکنک فروشی که لبخند بر لب به کودکانِ دیگر بادکنک‌های رنگارنگش را می‌فروخت. علتِ این خیرگیِ نگاهِ اویی که حسرت زده جعبه را قدری بیشتر با انگشتانش فشرد فهمید. بهانه‌ای کودکانه به اندازه‌ی حسرت برای داشتنِ یک رنگ بادکنک... بزرگترین حسرتِ کوچکی بود که می‌شد تجربه کرد! مسیح نگاه میانِ پسربچه و پیرمرد گردش داد، نفسِ عمیقی کشید و چون دستِ دیگرش را هم از جیبِ شلوار خارج کرد، قدومی را بلند رو به جلو برداشته و اخمِ کمرنگ را از چهره باز کرد. از مقابلِ پسربچه‌ای که با لباس‌های کهنه و کفش‌های کهنه‌تر و خاکی که گذشت خودش را به پیرمرد رساند. سخت بود زیرِ پا گذاشتنِ افکارِ خودش و ساختنِ بنایی از دغدغه‌ی نو؛ اما هرچه که بود لبخندی کمرنگ از کنجِ لبانش را ضمیمه‌ی چهره کرده قدری صدایش بالا برد و خطاب به پیرمرد که بادکنکی را دستِ دختربچه‌ای می‌داد گفت:
- عموجون!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
پیرمرد که صدای مسیح را شنید، سر به سمتش چرخاند و تک گامِ آخر جلو آمدنِ اویی که سر به زیر افکنده بود و حال آرام بالا می‌آورد را دید. مسیح رو بالا کشاند و این بار نه از روی دقت و بلکه به خاطرِ تیغِ آفتاب ابرو درهم کشیده و چشم ریز کرد. زبانی روی لبانش کشیده و خیره به چشمانِ میشیِ پیرمرد با آن چین و چروک‌های دور و برشان و کلاهِ بافتِ قهوه‌ای تیره‌ای که بر سر داشت، ادامه داد:
- چندتا بادکنک سهمِ ما نمیشه؟ رنگ‌هاش هم به سلیقه‌ی خودت.
پیرمرد مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند، کششی به مراتب لبانِ باریکِ حبسِ ریشِ سفیدِ حصار کشیده‌اش را بازیچه کرد و چون اندک کج شدنِ سرِ مسیح به سمتِ شانه‌ی چپ و انتظارِ او را دید درحالی که حبسِ مشتِ راستش هزینه‌ی بادکنک‌ها بود، خود لبانش را با زبان تر کرد سری به نشانه‌ی تایید آهسته تکان داده و با رو گرفتنش از مسیح، سر بالا گرفته و به بادکنک‌های رنگی چشم دوخت. مشغولِ سوا کردنِ چند بادکنک از مابقی خطاب به مسیح بانمک و به شوخی گفت:
- از سنت گذشته ها پسر!
مسیح کوتاه خندید و متوجه‌ی نگاهِ زیرچشمی و گذرای پیرمرد هم شد؛ اما سکوت کرد و فقط کش آمدنِ بیشترِ لبانِ او را دید با چین افتادنِ کنجِ چشمانش را. نگاهِ پسربچه هنوز خیره بود به بادکنک‌ها، حتی فروختنِ فال‌هایش را هم فراموش کرده بود. حواسش آنقدر پرتِ حسرتش که حبس بود میانِ انگشتانِ پیرمرد و معلق در دستِ باد که قدم‌های مسیح به سمتش را متوجه نشد. او هم خریداری بود که از دلِ این پسربچه خبر نداشت... مگر کسی هم بود که خبر داشته باشد؟ در ذهن پسربچه که این چنین بود؛ اما در واقعیت خبر نداشت مسیح حتی بدونِ نگاه کردن به برقِ چشمانِ درشت و مشکی‌اش و فقط با دنبال کردنِ جاده‌ی چشمانش به مقصدِ قلبِ کوچکش رسید. اینکه چه در ذهنِ طوفان‌زده‌ی مسیح در گذر بود مخفی بماند پشتِ موج‌های خروشانِ دریای چشمانش، خود را که به پسربچه رساند مقابلش ایستاد. اما حتی ایستادنِ مسیح هم نگاهِ پسربچه را به سویش نکشاند! بی‌خیالِ قامتش از حنجره خواهش کرد تا صدا از انفرادی آزاد ساخته و به گوش‌های پسربچه برساند:
- نمی‌دونم این رنگ‌ها رو دوست داری یا نه؛ اما امیدوارم از اینکه از دور نگاه کنی بهتر باشه!
صدایش پلک زدنِ تیک مانندِ پسربچه را باعث شد که سر به مسیح چرخاند و ابروانش را به سمتِ پیشانیِ کوتاهش راهی کرد. پیش از اینکه او قصدی برای رو بالا گرفتن داشته باشد، مسیح با لبخندی جای گرفته بر لبانش آرام روی زانوانش نشست. دستِ چپش را از آرنج قرار داده روی زانو و دستِ راستش هم که نخ‌های بادکنک‌ها در آن حبس بود را جلو برد و نگاهِ پسربچه را به سمتشان کشید. پسرک چشم از دستِ او بالا کشاند تا در آخر رسید به چهار بادکنک به رنگ‌های قرمز، آبی، سبز و زرد. شوقی ناباورانه میانِ برقِ چشمانش رقصید، لبخندی را هم نقش داد بر لبانِ کوچکش و به ضرب سر پایین گرفته با همان لبانِ خندان همچون چشمانش به علاوه‌ی ذوقِ کودکانه‌اش پرسید:
- این‌ها برای منه؟
مسیح لبخندش را حفظ کرده و از دو گوشه که لبانش را پایین کشید کمرنگ چانه جمع کرد و ریز سری به طرفین تکان داده، سپس با شیطنت و محبتی قابلِ حس پاسخ داد:
- اگه بخوای؛ اگه نخوای هم که مجبور میشم بدمشون دستِ باد چون بودن با من رو نمی‌خوان!
پسرک با اشتیاق از بابتِ حسرتی که به لطفِ یک غریبه حال پیشِ چشمانش رنگِ واقعیت گرفته بود، جعبه را محکم با دستِ راست گرفته برای نیفتادنش، دستِ چپش را هم جدا کرد و پیش برد. رو بالا گرفته و خیره شده به بادکنک‌ها در همان حین نخ‌هایشان را هم از دستِ مسیح گرفت. او خیره شد به بادکنک‌ها و مسیح چشم دوخت به روی بالا گرفته‌ی او و شوقِ رقصنده‌ی نگاهش. انگار که تهِ دلش آرام گرفته از خوشحال کردنِ پسربچه پس از او چشم به جعبه‌ی در دستش دوخت. این بار دستِ راستش جلو برد و خود یک فال را از میانِ مابقی که برداشت، مبلغی را هم حتی بیش از هزینه‌ی اصلی برای پسرک در جعبه گذاشته و حینی که قصدِ برخاستن داشت بارِ دیگر خود بر زبان آورد:
- این فال رو هم به نشونه‌ی تشکرت از خودم می‌برم، پولش هم توی جعبه‌ست. تو هم یه کاری برای من می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
پسرک رو پایین گرفت و ابروانش را بالا انداخت. نگاهِ سوالی‌اش بانمک و جعبه را که قدری محکم‌تر از قبل گرفت، لب بر هم زده و گفت:
- چه کاری؟
و در نگاهِ مسیح حسی درخشید که هرچند برقِ این درخشش چشمانِ پسر را زد؛ اما پی به چه بودنش نبرد و فقط نگریست مسیحی را که خبر نداشت در عمقِ سیاهیِ چشمانِ خودش دیدگانِ آبیِ آغشته به شوقِ پسربچه‌ای دیگر را می‌دید گم شده لابه‌لای خاطراتش... چنان گم‌گشتگی‌ای که از همیشه زنده‌تر در ذهن نگهش داشته بود!
- من حالم اصلا خوب نیست؛ هر آرزوی خوبی که بلدی رو از تهِ دلت برام داشته باش، خب؟
پسرک بانمک و آرام سر کج کرده به سمتِ چپ و خیره به برخاستنِ مسیح از روی زانوانش، سوالی که در مغزش می‌گشت را با آرام رو بالا گرفتنش خطاب به او پرسید:
- مریض شدی؟
شاید سادگیِ کودکانه‌ای بود که باعث می‌شد تا حالِ بد را در بیماری‌های جسمی خلاصه کند نه حتی حسرت زدگیِ خودش برای بادکنک! لبخندِ مسیح کمرنگ، همچنان که در دیدگانِ او به دنبالِ پسرکِ خاطراتش می‌دوید دستش را جلو برده و چون با دست کشیدن به موهای پسر اندکی برهمشان ریخت و صوتِ خنده‌ی شیرین و کوتاهش را شنید گفت:
- مریض شدم، هیچ دارویی براش نیست جز آرزوی تو!
دستش را عقب کشید و پسربچه با لبخندی شیرین رو بالا گرفته خیره به دیدگانِ مسیح که برای دیدنش قدری سر خم کرده بود برایش به نشانه‌ی تایید سر تکان داده و این بار او بر لب راند:
- آرزو می‌کنم حالت زود خوب شه!
قلبِ پاکی داشت این کودک و مسیح محتاج به همین آرزو از اعماقِ پاکِ قلبش، پایانِ دیدارشان را با چشمکی که حواله‌ی پسرک کرد رقم زد. و او که رو گرفت و راهِ رفتن را هم در پیش، پسرکِ شوق‌زده که یک فالش هم فروش رفته بود حتی از یاد برد که مسیح هزینه‌ای از او برای فال نپرسید! زمان دقیقه‌ای را به دقیقه‌ی دیگر در یک روندِ پیوسته کوک زد. از بند شدنِ دقایق به هم همین بس که با ورقِ تازه‌ای از کتابِ زمین صفحه‌ای نو به نمایش درآمد با تصویرِ آشنایی از آرام. او که درونِ سالن و مقابلِ میز ایستاده نورِ آفتاب گذشته از پنجره‌ی سراسری و نیمی از رُخش را با روشناییِ خود آشنا کرده بود. قدری سر به زیر افکنده و چشمانِ عسلی‌اش را به صفحه‌ی روشنِ موبایل در دستش دوخته بود. در صفحه‌ی مخاطبینِ چیده شده بر اساسِ حروفِ الفبایش اولین نامی که به چشم دید «آوا» بود و کلیکش بر روی نامِ او هماهنگ شد با پایین آمدنِ نورای خواب آلود درحالی که به تازگی دیارِ خواب را ترک کرده بود.
نورا خمیازه کشان دستانِ پوشیده با آستین‌های بافتِ سفیدی که تا کفِ دستانش می‌رسیدند را به دو طرف کشید. تکانی به سرش داده به طرفین برای به اصطلاح قلنج شکاندنش، چشمانِ همچنان خمارش را با آن پلک‌های سنگین که باز کرد، همزمان با پایین آوردنِ دستانش بی‌صدا سوی آرام قدم برداشت.
ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخته و به هم ریختگیِ موهای صاف، بلند و قهوه‌ای روشنش به علاوه‌ی چتری‌هایی که پیشانی‌اش را پوشانده بودند رُخش را بانمک شکل داده، همزمان با جلو رفتنش بالاخره صدایش را خش‌دار به گوش‌های آرام رساند:
- آوا نیست؟
آرام که با شنیدنِ ناگهانیِ صدای او پشتِ سرش شانه‌هایش را شوک زده بالا پراند، رو به عقب چرخانده و مانده در چراییِ در دسترس نبودنِ موبایلِ آوا، چشمانِ درشت شده‌اش با قلبی کوبنده به چهره‌ی نورا افتادند. با دیدنِ او نفسش را محکم بیرون فرستاد، چشم غره‌ی پررنگش به معنای تشری برای این ناگهانی آمدنِ او لبانِ گوشتی‌اش را که بر هم فشرد نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت. سپس دوباره رو گردانده و چشمانش را دوخته به صفحه‌ی موبایل از دستش دررفته چندمین قصدش برای تماس با آوا بود و فقط بارِ دیگر شماره‌ی او را گرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
دل نگرانی‌اش از بی‌خبر رفتنِ اول وقتِ آوا بود که حتی لب به صبحانه هم نزد، در این لحظه هم که هرچه با او تماس می‌گرفت در دسترس نبود. بارِ دیگر بر روی نامِ آوا کلیک کرده و پیشِ چشمانِ نورا که تک ابرویی بالا پرانده بود، موبایل را به گوشش چسبانده و خیره به پنجره گفت:
- آوا صبحِ زود بی‌خبر معلوم نیست کجا رفته، الان هم که در دسترس نیست... اینه که نگرانم می‌کنه!
ابروانِ نورا بارِ دیگر از روی شک به آغوشِ هم پیوستند، قدمی رو به جلو برداشت و خیره به آرام که تیشرتِ سفید و ساده‌ای به تن داشت با شلوارِ جذب و مشکیِ همرنگ با صندل‌هایش، خودش هم مشکوک شده به این حالِ آوا و دل نگرانِ او، فقط دید که آرام با شنیدنِ دوباره‌ی در دسترس نبودنِ موبایل او «اه» پررنگ و کلافه‌ای بر لب رانده موبایلش را پایین آورد.
اما آوا کجا بود؟ در مسیری خاکی و جنگلی میانِ دو فضایی که درختان جامه‌ی سرسبزی و طراوتِ بهار را به تن داشتند به سمتِ ماشینش قدم برمی‌داشت درحالی که چشمانش کاسه‌ی اشک شده بودند و لبریز برای قطره‌قطره بیرون زدن. برقِ دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش از اشک پیدا، میانِ لبانش شکافی باریک افتاده و رنگ از رُخش پریده روبه‌رویش را تماماً تار می‌دید، طوری که با ندیدنش هیچ فرقی نداشت! بی‌حال بود و بی‌وزن... شبیه به پری سبک بال که بر روی زمین در دستِ باد به هر سو می‌لغزید!
رسیده به ماشین و دستش را که دراز کرد، دستگیره‌ی درِ راننده را به دست گرفته و در را که گشود به سوی خود کشید. با باز شدنِ در یک ضرب تنش را روی صندلی فرود آورد و در را آنقدر محکم بست که اگر مقاومتی نداشت قطعا تا الان چندین بار می‌شکست! نگاهش به روبه‌رو و مسیرِ جاده، چنان برقی از اشک به چشمانش نشسته بود که رنگِ سرخ بر سفیدیِ بومِ حدقه‌هایش ناجور خودنمایی می‌کرد. مژه‌های مشکی و بلندش نم داشتند و در مغزش ندانست برای چند هزارمین بار حرف‌هایی که از معامله‌ی تازه میانِ خودش و همایون رد و بدل شد را مرور می‌کرد. انگار هنوز در هضم و باورِ اینکه چه رُخ داده و چه معامله‌ی تازه‌ای را با شرایطی جدید پذیرفته، مانده بود! دستانش را روی بدنه‌ی چرمِ فرمان نهاده و پلک‌هایش ریز لرزی که به خود گرفتند، دیده‌اش به جاده تار شده و سنگینیِ بغضش هم در دادگاهِ گلو شاهد که غبارِ غم بارِ دیگر کلِ قلبش را پوشانده بود. اگر نسیمی از جانبِ یک مرورِ دوباره راهیِ قلبش می‌شد هم این غبار برنمی‌خاست و ماندگار می‌شد، آوا گیر کرده بود در حرف‌های رد و بدل شده میانشان آنقدر که فشرده شدنِ فرمان میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش رقم خورد تا رنگشان به سمتِ سفیدی فرار کند.
هرچه مقاومت به خرج داد فایده‌ای نداشت که در نهایت با جمع شدنِ صورتش از زورِ غم، شیشه‌ی بغض در گلویش چنان شکست که از زخمِ خُرده‌های آن به روی چشمانش قطراتِ اشکش دوباره راهِ فرار یافته و بر گونه‌ی برجسته و بی‌رنگش سقوط کردند. بغضش پُر صدا شکست، صدای هق زدنش در فضای ماشین می‌پیچید و شانه‌هایش که لرزیدند سرش را خم کرده و جلو برده پیشانی به فرمان چسباند. از انتهایی‌ترین نقطه‌ی قلبش سطلِ پُر شده از اشک را بالا می‌آورد و صخره‌ی چشمانش می‌شدند نقطه‌ی سقوطِ تک به تک این قطرات. و اگر این جنگل رنگِ بهار را به خود می‌دید حالِ آوا زمستانی‌تر از زمستان بود، بورانی در قلبش بپا و یخبندانی هم کلِ وجودش را به اسارت کشیده، مانده بود در چگونه گذراندنِ این زمستانِ تا رسیدن به بهاری نو برای اینکه توان داشته باشد زیر سایه‌ی محبتِ آفتابِ بهاری به این زندگی ادامه دهد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
آوا تنها بود در این جنگل! نه همایون اهمیتی به گریه‌های او می‌داد و نه حتی کسی بود برای یاری دادنش... در حدی حالش بد بود که حتی سراغی از موبایلِ قرار گرفته‌اش بر روی داشبورد نمی‌گرفت و خبر نداشت آرام برای چندمین بار تماس می‌گرفت و بی‌جواب می‌ماند. آرام که بی‌قرار سر و تهِ سالن را با قدم‌هایش متر می‌کرد و از بی‌پاسخ ماندنِ تماس‌هایش بود که مدام یک سرِ موبایل را به کفِ دستش می‌کوبید و نفسش را فوت می‌کرد، در نهایتِ ناامیدی کنارِ او هم نورا بود که این بار تماس گرفته با آوا و یک دستش را هم کشیده به پشتِ گردنش، ابروانِ باریکش را فراخوانده به یک هم آغوشیِ سخت به واسطه‌ی دلشوره برای خواهرش، چون نصیبِ او هم فقط کلامی با محتوای در دسترس نبودنِ موبایلِ آوا شد، کلافه و نگران لبانش را جمع کرد، موبایل را از گوشش پایین کشید و تماس را هم خاتمه بخشید. دو خواهر نگرانِ آوا و او بود که زمان را پیوند زده به دلهره‌ی آن‌ها و عذابِ خود، به هر سختی‌ای که بود ماشین را روشن کرده و به راه افتاد؛ اما... چه به راه افتادنی؟
هنوز صدای گریه‌اش را ماشین می‌شنید، حتی با اینکه از فضای جنگل بیرون زده و از آن حالتِ غیرقابلِ دسترس هم خارج شده بود اما اهمیتی به ویبره‌های پشتِ همِ موبایلش نمی‌داد. حتی با وجودِ اشک ریختن‌هایش چشمانش هنوز تار بودند و حاصلِ نم گرفتگیِ مژه‌های بلندش شده بود درهم پیچیدگیِ گه گاهشان. بینی‌اش را بالا کشید، ردِ اشک‌ها روی گونه‌اش تا چانه به چشم می‌آمدند و بعضاً خشک شده بودند. شانه‌هایش هنوز ریز لرزی داشتند و صورتش خیس از گریه، آنچنان که از پسِ پرده‌ی تاری که مقابلِ چشمانش افتاده بود حتی به سختی مقابلش را می‌دید. امیدواری ساخته بود برای نورا و آرام که تماس می‌گرفتند و دیگر خبری از دسترس نبودنش نبود؛ اما این زنگ خوردن و پاسخ ندادنش عجیب ذوق از امیدواری‌شان کور می‌کرد که تا به خیالشان قولِ آسودگی می‌دادند باز هم همان آش بود و همان کاسه!
آوا به شهر رسیده بود، روبه‌رویش را سخت می‌دید و حتی رانندگی‌اش هم با آن پایی که پدالِ گاز را می‌فشرد چندان با تعادل به نظر نمی‌رسید. شبیهِ از جان سیر شده‌ای بود که می‌خواست به هر قیمتی امروز یادگارِ خود را از روی زمین پاک کند تا کار به عملی شدنِ معامله‌ی دومش با همایون نرسد! آوا حالِ نرمالی نداشت، چشمانش به قدری سرخ بودند که گویی تیغه‌ای به رگ‌هایشان کشیده شده و خون از درونشان جاری کرده بود.
حتی نفس هم که می‌کشید انگار هوا از زندانِ ریه‌هایش فرار می‌کرد، چیزی شبیه به اینکه حتی اکسیژنِ اطرافش هم مرگ را درونش بو کشیده و قصدِ جان سپردن نداشت! آوا لبانِ نم گرفته‌اش که قطره اشکی هم رویشان می‌لغزید بر هم فشرد به دهان فرو برده و شوریِ تک قطره‌ای را زیر زبان مزه‌مزه کرد. قصدِ خودکشی داشت؛ اما همین که جانِ دیگری را هم نمی‌گرفت تا اینجا معجزه بود!
در این شهری که به چشمانِ تار از اشکِ آوا سخت می‌آمد کناره‌ی پیاده‌رو زنی ایستاده که موبایلش را به گوش چسبانده و مشغولِ حرف زدن با مخاطبی پشتِ خط بود، کنارش هم پسربچه‌ای ایستاده و دستش را سست گرفته با دستِ کوچکش با کتانی‌های آبی روشنش بر زمین ضرب گرفته بود. لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برده و چشمانِ قهوه‌ای رنگش را در خیابان می‌چرخاند. حوصله‌اش سررفته از بابتِ انتظار کشیدن برای پایان یافتنِ مکالمه‌ی مادرش با مخاطبِ پشتِ خط به هوای وادار کردنِ او برای پیش آمدن و رد کردنِ خیابان نگاهی بالا کشاند و نیم‌رُخِ اخم آلودِ مادرش را دید که با مخاطبش مشغولِ بحث بود. همان دم نزدیک به آن‌ها آشنایی به چشم می‌آمد به نامِ مسیح درحالی که دستانش را هنوز در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده، نگاهش را به روبه‌رو دوخته و جلو می‌آمد.
پسرک یک آن رو پایین گرفت، دستِ مادرش را رها کرد و خود به سمتِ خیابان گام برداشت که به چشمِ مسیح هم آمد؛ اما بخشِ ناامیدکننده آنجا بود که ماشینی به سرعت پیش می‌آمد و تعلق داشت به از جان سیر شده‌ای به نامِ آوا درحالی که حالِ روحیِ مناسبی نداشت و درونش با خود جنگ داشت! ماشینِ آوا که نزدیک تر شد، زن عصبی موبایلش را پایین آورده و تماسش را که پایان بخشید تازه پی برده به نبودِ پسرش نگاهش رنگ شوک و نگرانی به خود گرفته نگاه در اطراف چرخاند تا رسید به پسربچه‌ای که نزدیک بود به میانه‌ی خیابان و البته توجهِ مسیح را جلب کرده بود. مسیح ابرو درهم پیچاند، نگرانی طوفانِ دریای چشمانش شد و چون نگاه میانِ پسربچه و ماشینِ آوا که پیش می‌آمد رد و بدل کرد به قدم‌هایش در جهتِ نزدیکی به کودک سرعت بخشید و همان دم صدای فریادِ زن درحالی که به سمتِ خیابان می‌رفت به گوش رسید و نامِ فرزندش را ادا کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
یک لحظه بود! رسیدنِ مسیح به پسربچه و گرفتنِ شانه‌های او با عقب کشیدنش، آوایی که یک دم تازه به خود آمده و از پس زمینه‌ی تارِ چشمانش تصویرِ کودک را دیده، قلبش شوکه محکم به سی*ن*ه کوفت و نفسش درجا گیر کرده چشمانش که درشت شدند یک آن به سرعت پا بر روی پدالِ ترمز فشرد و ماشین را نگه داشت هرچند که با اقدامِ به موقعِ مسیح پسربچه عقب کشیده شده و جانِ سالم به در برده بود. آوا شوکه و مات نفس زنان به روبه‌رو خیره شده و زن با دو خودش را رسانده به پسرش، مسیح که کودک را رها کرد او به آغوشِ مادرش راه یافت و این میان آوا بود که حتی پلک هم نمی‌زد. ماشین‌های مختلف از گوشه و کنارِ خیابان رد می‌شدند؛ اما در این بخش انگار زمان همچون آوا توقف کرده بود. مسیح نفس می‌زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید، ابروانش را درهم پیچیده و نگاه که از آغوشِ مادر و پسر جدا کرد سر به سمتِ راستش چرخاند تا از شیشه‌ی جلو تصویرِ آشنای چهره‌ی آوا را شکار کرد. مردمک‌های چشمانش ریز شده بودند و دید که آوا بالاخره به خود آمده، به سرعت دستش را بندِ دستگیره و سپس در را هم به روی خود باز کرد. یک ضرب از روی صندلی برخاست و از ماشین که پیاده شد نیم نگاهی کوتاه میانِ مسیح و مادری که از روی زمین بلند می‌شد گرداند.
هردو در این لحظه یکدیگر را شناختند. این دیدارِ اتفاقی یادِ شبِ میهمانی را برایشان زنده می‌کرد، جدا از عمارتِ همایون درونِ جنگل مسیح به کمکِ آوا آمد و همراهش شد برای پیدا کردنِ خواهرانش! مسیحی که در این لحظه مردمک بر اجزای چهره‌ی آوا رقصاند و صورتش را رنگ پریده دید با ردِ اشک‌هایی خشک شده بر گونه و چشمانی نم‌دار که سرخی و برقشان به چشم می‌آمد. طرحِ چشمانِ خیسِ او آشنا بود چرا که هربار دیدگانِ مسیح میزبانِ چشمانش شدند با این برقِ اشک آلود مواجه شدند. درخششِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌ی آوا در این دم از روی گریه‌ی بی‌پایانش بود، از جنس همان اضطرابی که شبِ میهمانی به جان خرید و آنقدر آشنا که مسیح برای تشخیصش حتی نیازی به دیدنِ کلِ صورتش نداشت؛ یک نیم نظر به چشمانش کفایت می‌کرد برای کشفِ هویتِ او!
آوا نفسی لرزان کشید، چشم از دریای طوفان‌زده‌ی دیدگانِ مسیح گرفته و رسیده به زن که پس از تشکر از مسیح دستِ پسرش را گرفته و بی‌خیالِ بحث با آوایی که ظاهرش گویای دیارِ جنگ زده‌ی باطنش بود، فقط اخمی کمرنگ را سراغِ چشمانِ او فرستاده و شرمندگیِ نگاهش را دریافت حینی که با انگشتانش لبه‌ی درِ راننده را از بالا می‌فشرد و لحظه‌ای بعد دیدگانش را زیر افکند.
زن همراه با پسرش دور شد، این میان مسیح ماند که نگاهی به آن‌ها انداخته و بعد دوباره برگشته به سمتِ آوا، قدم‌هایش را آرام سوی او برداشته، بارِ دیگر دستانش را به جیب‌های شلوارش فرستاد و خیره به آوایی که چشمانش را در حدقه پایین کشیده بود، لب باز کرده و گفت:
- عجیب نیست؟ هربار چشم‌هات رو می‌بینم از برقِ اشک بارشونه که تورو می‌شناسم.
آوا پلکی تیک مانند زده و یک دم که چشمانش را بالا کشید، مسیح را ایستاده مقابلِ خود دید. گذشته از آشفتگیِ موهای طلاییِ او که روی پیشانیِ کوتاهش چند تار می‌رقصیدند و آفتاب هم رنگی بیش از پیش بخشیده به تار به تارشان، بارِ دیگر حکم گرفت سوار بر کشتی دل به دریای چشمانِ او بزند. لبانش را با تر کرد و بر هم فشرد، آبِ دهانی فرو داده و بیشتر فشردنِ لبه‌ی در میانِ انگشتانش که سببِ سفید شدنشان شد، صدایش را ضعیف و خش‌دار به گوش رساند:
- حالم خوب نبود، جلوم رو درست نمی‌دیدم!
کششِ یک طرفه و محوی بر لبانِ باریکِ مسیح نقش بسته نه به نشانه‌ی لبخند از آنجا که بیشتر شبیه به نیشخند بود، دستِ راستش را از جیبِ شلوار خارج کرده و اشاره کرده به ماشین سپس با ریز طعنه‌ای انگار که موضعِ او را فهمیده بود گفت:
- قصدِ خودکشی داشتی؛ اما متاسفانه کم مونده بود یه پسربچه رو زیر بگیری، اینطور نیست؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
آوا نفسش را محکم بیرون فرستاده و در خود ندید این لحظه را به بحث کردن با مسیح بگذراند از آنجا که حالِ روبه‌راهی هم نداشت، پلکی آهسته زده و رو به سمتی دیگر چرخاند. مسیح اما وقتی حالِ او را بدتر از آنچه می‌دید فهمید بی‌خیالِ ادامه دادنِ بحث فقط کمی رنگ بخشیده به گره‌ی ابروانش و همزمان که قدمی جلو می‌آمد آوا را مخاطب قرار داد:
- پیاده شو روی صندلیِ شاگرد بشین من جات رانندگی می‌کنم!
ابروانِ آوا که آغوشِ هم را ترک گفتند، نگاهش را سوی مسیح چرخاند که کنارش ایستاده و چون چشمش به او افتاد، مسیح اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و در همان حال که ابروانش را همراه با شانه‌هایش کوتاه بالا انداخت، از آنجا که گیجیِ نگاهِ آوا نصیبش شده بود بی‌قید ادامه داد:
- البته این هم فقط یه پیشنهاد برای کمکه، می‌تونی قبولش نکنی.
و اندکی منتظر ماند و تصمیم گیری را به آوا سپرد. اویی که نه نای بحث کردن با مسیح را داشت برای قیدِ کمکش را زدن و نه حتی گویی تهِ دلش رضایت داشت به کمک او! اما منکرِ این نشد که بدحالی‌اش برای رانندگی و بی‌ثباتیِ حالش قطعا به نتیجه‌ای جبران ناپذیر ختم می‌شد. نگاه در اطراف چرخاند و بعد دوباره به مسیح رسید که این بار کمی رو بالا گرفته و منتظرِ پاسخش مانده بود. دل و دماغِ رانندگی نداشت، روی بازگشتن به خانه را هم. طوری که ترجیح می‌داد حتی اگر شده شب را زیرِ نورِ ماه و در خیابان سپری کند؛ اما به خانه بازنگردد! نگاهش به مسیح و لبانش را که کمرنگ جمع کرد همزمان با فرو راندنِ آبِ دهانش بینی‌اش را بالا و پشتِ انگشتانش را هم نرم به نوکِ بینی‌اش کشید. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، قدمی رو به عقب برداشت و از کنارِ در و مقابلِ مسیح پیشِ خیرگیِ چشمانِ او رد شد تا با دور زدنِ ماشین از مقابل خودش را به درِ سمتِ شاگرد رساند.
لبانِ مسیح بر هم، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخته و قدمی پیش گذاشتنش هماهنگ با سری که ریز و متاسف به طرفین تکان داد، در یک حرکت روی صندلی همراهِ آوا کنارش جای گرفته و هردو درها را از دو طرف محکم بستند. آوا آرنجِ دستِ راستش را چسبانده به پایینِ شیشه، سر به همان سو کج کرده و گونه به پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش چسباند. نیم نگاهِ گذرا و گوشه چشمیِ مسیح به سویش را متوجه نشده و فقط صبر کرد برای به راه افتادنِ ماشین با مقصدی که خودش هم نمی‌دانست کجا بود؛ اما خبر داشت... به هر گوشه‌ای هم که ختم می‌شد قطعا خانه نبود!
ماشینِ آوا این بار به دستِ مسیح راه افتاد تا حرکتِ آن‌ها راهِ دررویی برای گذرِ زمان باشد و خورشید را در قلبِ آسمان جای دهد. همان قلبی که به عاشقانه‌ی شروعِ ظهر باخت داده و نورِ محبتش زمین را گرم کرده بود. از این محبت بی‌نصیب نماند عمارتی با نمای سفید که دورش را هم دیوارهایی به همان رنگ حصار بسته بودند. حیاطِ سبز از دو طرف با مسیری کاشی‌کاری شده، کرمی و نیمه عریض در میانش که چمن‌های دو طرف را از هم سوا می‌کرد. عمارتی طبقِ معمول آرام در این روز که سکوتش پادشاهی می‌کرد و درونِ سالنش کنارِ پله‌های منحنی که این سالن را به طبقه‌ی بالا وصل می‌کرد سمتِ چپِ پله‌ها روی یک صندلیِ چوبی مقابلِ میزِ همجنسش با پایه‌های بلند و گلدانِ شیشه‌ای و قرار گرفته به رویش لیدا نشسته بود. او که پای راستِ پوشیده با شلوارِ دمپایش را روی پای چپ انداخته، تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرده و میانِ حلقه‌ای از انگشتانش هم دسته‌ی فنجانِ سفید و پُر شده از گرمای قهوه‌ای تلخ به چشم می‌آمد.
روی پاهایش یک کتاب قرار داده و مشغولِ خواندنِ خط به خطِ آن در سکوتِ عمارت چشمانِ عسلی‌اش را از کلمه‌ای به سمتِ کلمه‌ی دیگر سوق می‌داد. لبه‌ی فنجان را به لبانش چسبانده و همان دم که جرعه‌ای از قهوه را به گلو راه می‌داد، به گوشش رسید صدای باز شدنِ در و حرف زدنِ دختری جوان که خدمتکار بود. یک تای ابرو سوی پیشانی فرستاد، چشمانش را به گوشه کشید و فنجان را که پایین آورد آهسته روی میز نهاده، همان دم شخصی که در به رویش باز شده بود را با لبخندی بر لبانش دید؛ یعنی همایون! او که بستنِ در را سپرده به دختر و پله‌ها را که بالا آمد لبخندش شاید مرموز، اما پیشِ چشمانِ لیدایی که کتاب را بسته و روی میز می‌گذاشت با آرامش، صدایش را قدری بلند کرده و گفت:
- ظهرِ عزیزدلِ من بخیر.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
لیدا که از روی صندلی بلند شد، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی و همرنگ با بافتِ یقه هفت و مشکی که به تن داشت به سمتش چرخید. یک تای ابرویش را همان نشسته بر پیشانی نگه داشت، دست به سی*ن*ه شده و خیره به برقِ چشمانِ سبزِ همایون که با هر قدم جلو آمدنش به او نزدیک تر می‌شد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و سپس با ریز طعنه‌ای در کلامش به گوش رساند:
- این کبکت که خروس می‌خونه برای نگرانیم کافیه همایون!
همایون که در نهایت به فاصله‌ی یک قدم مقابلِ او ایستاد کوتاه خندیده و دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد. نگاهش خیره به چشمانِ دقیقِ لیدا و لبخندش یک طرفه، هر اندازه کامِ صبح را برای آوا به زهر آلوده کرد خود در این لحظه چنان آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
- اینکه انقدر به من بدبینی آزارم میده عزیزم، این کبکی که میگی جز با دلیلِ تصمیم برای یه شب رو خانوادگی و سه نفره گذروندن دلیلِ دیگه‌ای داره برای آواز خروس رو خوندن؟
لیدا کمی ابرو به هم نزدیک ساخته از پیشنهاد یا به عبارتی تصمیمِ ناگهانیِ او برای سپری کردنِ یک شبِ خانوادگی، آرام پرسید:
- شبِ خانوادگی؟
همایون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، فاصله‌ی یک قدمی را پُر کرد و این بار بدونِ ذره‌ای فاصله ایستاده مقابلِ او که اندکی رو بالا گرفته بابتِ نیمچه اختلافِ قدشان، این بار او بود که پاسخ داد:
- خیلی وقته من و تو و لیام خانوادگی بیرون نرفتیم؛ شام رو بهونه ببین برای علاقه‌ام به وقت گذروندن با شما به وقتِ برگشتنِ لیام از شرکت!
و پیشِ چشمانِ لیدا که کششی ریز و یک طرفه به لبانِ باریکش بخشید، اندکی چانه جمع کرد و ریز سری به معنای تحسین تکان داد دستش را پیش برده و پشتِ سرِ او را نرم گرفت. تارِ موهای بلوطی‌اش را میانِ انگشتانش جای داده، سرِ لیدا را جلو آورد و نهایتاً لبانش را به حکمِ بوسه‌ای با چشم بستنش بر موهای او نهاد. دستش را پایین انداخت، با همان لبخند بر لبانش نیم نگاهی به لیدا انداخته و راهش را پیشِ چشمانِ او سوی پله‌ها کج کرد. رفتارِ همایون با لیدا طبقِ معمولِ هرروزی که از تمامِ این سال‌ها گذشت عاشقانه بود؛ اما هیچکس به اندازه‌ی این زن او را نمی‌شناخت! فقط از پستوی لبخندهایش می‌توانست بوی فاجعه‌ای که در ذهنش می‌گذشت را احساس کند و این را حتی خودِ همایون هم می‌دانست... اویی که به طبقه‌ی بالا رسید و سوی اتاقِ مشترکش با لیدا گام برداشت ولی کنارِ آن درِ نیمه بازِ اتاقِ مهربان به چشم آمد که ناخودآگاه ریز تغییری به مسیرِ گام‌هایش داد. بی‌صدا جلو رفت، پشتِ در ایستاده و نگاهش را از فاصله‌ی در با درگاه به داخل دوخت.
چیزی که به چشمش آمد مهربان بود درحالی که اتاقش را مدام زیر و رو کرده و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. همایون قدری رو بالا گرفت، مهربان همه‌ی اتاقش را به دنبالِ جسمِ مد نظرش می‌گشت. او که ابروانِ باریکش را درهم پیچانده چشمانِ مشکی‌اش را از روی دقت ریز کرده و مدام به این فکر می‌کرد که آخرین بار دیروز دستبندِ طلایی که درونِ حیاط پیدا کرده بود را کجا گذاشته. می‌دانست در دست داشت؛ اما به یاد نمی‌آورد در آخرین لحظه با آن چه کرد یا کجا جایش داد! همانطور که پشتِ میزی با کمرِ اندک خمیده ایستاده، چون از این جست و جو هم نتیجه‌ای عایدش نشد کمر صاف کرده و نگاه به نقطه‌ای نامعلوم بر روی دیوار دوخت. هرچه با خود فکر می‌کرد، با حافظه‌اش کلنجار می‌رفت و مغزش را به کار می‌انداخت انگار آخرین باری که دستبند را به همراه داشت یادش نمی‌آمد.
آنقدر بازگشتِ نامور به عمارت حواسش را پرت کرده بود که حتی به یاد نداشت دستبند را روی پا نهاده و وقتی برخاست افتادنش بر زمین را رقم زد تا در آخر رسید به دستِ اویی که نباید! دستبند پیشِ همایون بود و حکمی برای آغازِ نقشه‌های شومی که در ذهن داشت، او که بی‌خبر آمد پشتِ در ایستاد و بی‌خبر هم رفت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
ظهر بود و دل نگرانی‌های اوج گرفته‌ی دو خواهر به نام‌های آرام و نورا! هردو هنوز سردرگم، کلافه و نگران سر و تهِ سالن را با قدم‌هایشان متر می‌کردند و موبایلِ آوا را هم موردِ هجومِ لشکری از تماس‌ها و پیام‌های بی‌پاسخ قرار داده بودند. سالن در گردابِ سکوت فرو رفته و از این گرداب فقط ندایی شبیه به تیک تاکِ ساعتِ گردِ چسبیده به دیوار شنیده می‌شد. نورا که آخرین تماسش را هم بدونِ به پاسخ رسیدن قطع شده دید، موبایل را از گوشش پایین آورد، روی مبل نشسته و چشم دوخت به آرام که نگران نگاهی به ساعت انداخت و لبانش را بر هم فشرد. آوا سابقه نداشت تا این اندازه نسبت به تماس‌ها و پیام‌های آن‌ها بی‌تفاوت باشد. حتی اگر درگیرِ کار هم بود فقط جوابِ یک پیام را هم می‌داد و حال... زمان رسیده به ظهر و او از خود فقط نگرانی سوی خواهرانش فرستاده بود.
آرام به عقب چرخید، سنگینیِ نگاهِ نورا چشمانِ درشت و عسلی‌اش را سوی چشمانِ قهوه‌ای روشنِ او کشیده و دید که نورا همزمان با محکم بیرون راندنِ نفسش زبانی بر لبانش کشیده و موبایلش را از یک دست به دستِ دیگر سپرد، سپس لب باز کرد:
- کاریش نمیشه کرد آرام؛ بچه که نیست، دیر یا زود سر و کله‌اش پیدا میشه، باید صبر کنیم.
آرام سی*ن*ه با عمیق سنگین و گونه‌هایش را که باد کرد، نفسش را محکم و فوت مانند بیرون فرستاده از شکافِ میانِ لبانش، آرام‌آرام پیش رفت و کنارِ نورا روی مبلِ اِل شکل و چرمِ سفید جای گرفت. سر چرخانده به سمتِ راست و نیم‌رُخِ نورا را که نگریست پس از کوتاه کشیدنِ پوستِ لبِ پایینش گفت:
- آخه قبلا اگه کار هم داشت انقدر ما رو بی‌جواب نمی‌ذاشت نورا.
نورا که دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده بود، نیم نگاهی گذرا به آرام انداخت، بعد رو گرفت و مقابلش را که نگریست کمی فکر کرد. پس از مکثی کوتاه لبانِ باریکش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید و چانه جمع کرد، شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و حینی که ابروانش را کمرنگ درهم پیچیده بود پاسخ داد:
- شاید خیلی درگیره، شاید وقت نمی‌کنه گوشیش رو چک کنه... نمی‌دونم.
و اما از آوا چه خبر؟ ظهر که بی‌خبر از او گذشت... آیا ارمغانِ عصرگاه می‌توانست خبری از او باشد؟ شاید!
آفتاب عصر هنگام سایه‌ی گرم و روشنِ خود را محبت آمیز بر سرِ آدمیان پهن کرد، این میان اما هوا خنک تر از ساعاتی پیش بود آنچنان که نوازشِ ملایمِ باد نصیبِ گونه‌های خیسِ آوا می‌شد. ماشینش پارک شده کنارِ خیابان و در نزدیکیِ پیاده‌رو، شیشه را کامل پایین کشیده، آرنجِ دستِ راستش قرار گرفته پایینِ شیشه و نگاهش با آن چشمان برق افتاده به روبه‌رو بود. به مردمی که می‌گذشتند، رهگذران را از پیشِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش می‌گذراند و حالش هنوز بد؛ چشمه‌ی اشک‌هایش اما انگار خشکی پذیرفته و در دلِ سکوت دیگر به او اجازه‌ی باریدن نمی‌داد. همان ردپای نشسته بر گونه‌هایش کافی، سرش درد می‌کرد همچون چشمانِ سرخ و خسته‌اش. گویی با چکشی به جانِ مغزِ بی‌دفاعش افتاده بودند و او هم فقط باید تحمل می‌کرد. هنوز پاسخی به نگرانیِ آرام و نورا نداده و خود بی‌خبری و دلواپسیِ آن‌ها را درک می‌کرد ولی حتی نایی برای پاسخ دادن به خواهرانش نداشت، دلِ برگشتن را هم! شاید روی نگاه کردن به چشمانشان را هم نداشت که اینگونه خودش را از آن‌ها دریغ می‌کرد.
در این بین جای خالیِ مسیح کنارش و روی صندلیِ راننده به چشم می‌آمد. خبر نداشت از دلیلِ توقفِ او و کجا رفتنش، پرسیدنش از او هم نهایتاً ختم شد به یک جواب که می‌گفت سریع بازمی‌گردد. آوا هم تا قصد کرد از بی‌حوصلگی و خستگی‌اش دم بزند با نبودِ او مواجه شده و خود را به دستانِ سکوت سپرد. او که در هرحال نیتی برای بازگشت به خانه نداشت، تحمل کردنِ توقفِ چند دقیقه‌ای اینجا هم قطعا چیزی نبود. نفسِ عمیقی کشید که لرزان بود و حاصلِ بغضی که دوباره گلویش را می‌فشرد، اما دیگر اشکی برای نشاندن به چشمانش نداشت. دستش را به سرش گرفته و از زورِ بغض ابروانِ باریکش را به آغوشِ هم فرستاد، پلک بر هم نهاده و محکم که فشرد، بینی‌اش را بالا کشیده و خودش را برای نشکستنِ دوباره کنترل کرد تا زمانی که...
قدم‌هایی بلند با احتیاط از میانه‌ی خیابان برداشته شدند با نگاهی تیز و دقیق از جانبِ چشمانی آبی به اطراف، او که با موفقیت توانست خیابان و ماشین‌ها را پشتِ سر بگذارد خودش را به ماشینِ آوا رسانده و آن را از انتها دور زد. آوا پلک از هم گشود، آرام که سرش را از روی دستش برداشت همان دم دستی از قابِ شیشه گذر کرده با لیوانی یک بار مصرف و شفافِ پُر شده از آب هویج بستنی. درونِ لیوان هم یک قاشق کوچک و یک نی قرار داشت و آوا که با همان درهم پیچیدگیِ ابروانش مسیرِ لیوان و دست را با چشمانش دنبال کرد، شکِ چشمانش رسیده به مسیح که با کمری اندک خمیده ایستاده بود، خاموش شد. مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند، یک پلک زدن هرچند کوتاه لحظه‌ای مژه‌های مشکی و بلندش را به هم نزدیک ساخته و چشم که میانِ لیوان و چشمانِ مسیح به گردش درآورد، شنید که او به آرامی گفت:
- از زیرِ غذا خوردن که دررفتی، به نظرم تا قندت نیفتاده این یکی رو پس نزن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,794
مدال‌ها
2
آوا بینی‌اش را بالا و زبانی روی لبانِ خشکش کشید. آبِ دهانی از گلو گذرانده و سری که آهسته به طرفین تکان داد و معنایش شد رد کردنِ خواسته‌ی مسیح و حتی لیوانِ در دستِ او، مسیح کلافه نچی کرده و دمی نگاه به سمتی دیگر چرخاند. نورِ آفتاب چشمانش را می‌زد و دریای آرام گرفته پس از طوفانش را با ریز کردنِ مردمک‌هایش بیشتر به رخ می‌کشید. نفسی گرفته و چون دوباره رو به سمتِ آوا چرخاند و او را خیره به مقابل دید، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و سپس ادامه داد:
- اگه جوابِ خواهرهات رو نمیدی لااقل طوری ادامه بده که بتونی پیششون برگردی.
نگاهِ آوا با ریز ارتعاشی از جانبِ پلک‌هایش گوشه چشمی به مسیح افتاد و تکانِ لیوان را در دستِ او دید که خواهانِ گرفته شدنش بود. هیچ میلی نه به خوردنِ غذا داشت و نه به هیچ چیزِ دیگر؛ اما از آنجا که از صبح حتی قطره آبی هم از گلو نگذرانده بود به قولِ مسیح اگر با همین روند پیش می‌رفت بدونِ جواب دادن به آرام و نورا قطع به یقین خودش را هم به آن‌ها بازنمی‌گرداند! تردید و بی‌میلی را در وجودش به کشتن داده و چون سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد، لبانش را بر هم فشرد و دستش را بالا آورد. پافشاریِ مسیح آن گاه پرچمِ پیروزیِ خود را بالا آورد که انگشتانِ کشیده و ظریفِ آوا به دورِ بدنه‌ی خنکِ لیوان پیچیدند و بالاخره آن را از دستِ مسیح گرفت. سخت ضعفِ معده‌اش را از گرسنگی نادیده گرفته و بی‌میلی‌اش را پس زد تا توانست نی را میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش جای دهد.
مسیح که کوتاه آمدنِ او را دید، رضایتش از چشمانش پیدا و دستش را همچون تنش عقب کشیده، صاف ایستاد. آوا که اندکی از شیرینی و خنکای آب هویج را به دهانش راه داد تازه حس کرد هنوز زنده بود! انگار قدری از انرژیِ از دست رفته‌اش مُهر بازگشت به تنش را خورده و او نی را از لبانش جدا کرده، لیوان را هم قدری پایین آورد. بازدمش را سنگین از ریه‌هایش بیرون فرستاد و مسیح هم که کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش چرخید کنارِ درِ شاگرد تکیه به درِ عقبِ ماشین از سمتِ راست سپرده و دست به سی*ن*ه ایستاد. پای راستش را به صورتِ کج مقابلِ پای چپش گرفته و نوکِ کفشش هم زمین را لمس می‌کرد. لبه‌های پیراهنِ آبی روشنی که روی تیشرتِ سفید به تن داشت به دستِ ملایمتِ باد تکان می‌خوردند و او آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده، در مسیرِ پیروی از پیراهنش موهای طلایی و آشفته‌اش بودند که چند تارشان به میزبانیِ پیشانیِ کوتاه و روشنش رفته و روی آن ریز می‌لغزیدند.
آوا نیم نگاهی گوشه چشمی پیِ او فرستاد؛ اما از شکار کردنِ قامتش باز ماند. در دلِ ممنون‌دارِ او بود که تا اینجا یاری‌اش داده و تنهایش نگذاشته بود، وگرنه با آن حالِ زارِ خودش قطعا به بازگشت نمی‌رسید و یا حتی نشستن در این لحظه! مسیح فقط نگاه به روبه‌رو و پیاده‌رو دوخته، رهگذران را دنبال می‌کرد و در سکوت دست به دستِ افکارش داده بود. این میدانِ ذهن شده بود جولانگاهِ افکارِ بر هم ریخته‌اش تا به کمکِ معجزه‌ای بعید بتواند شکستشان دهد و سر و سامانی به مغزش دهد. کمک کردن به آوا را قبول کرد، تا اینجا همراهش بوده و تنهایش نگذاشت، حال خودش را مسئول می‌دید برای ادامه دادنِ این راه با او تا رسیدن به مقصدی که مدِ نظرش بود!
مسیح آنقدر کنارِ آوا ماند تا عصر و حتی غروب هم از این روز دل کندند و شب به حاکمیتِ ماه آغاز شد. لشکر ستارگانی هم به دورش حصار بسته و یاری دهنده‌اش بودند برای روشنایی بخشیدن به زمینی که این روزها حتی روزهایش هم در عینِ روشنایی تاریک بود! سیاهیِ آسمانِ شب و طرحِ هلالِ خندانِ ماه پیدا از شفافیتِ شیشه‌ی سراسریِ رستورانی با فضای کرم- قهوه‌ای درحالی که نور از لوسترِ کریستالی بر کاشی‌های کرمی با خطوطِ قهوه‌ای برق می‌انداخت، پشتِ میزی مربعی، شیشه‌ای و تیره در گوشه‌ی سالن چهار صندلی قرار داشت که سه صندلی را خانواده‌ی همایون و خودش پُر کرده بودند. ریز صدایی از حرف زدن‌های مردمی که پشتِ هر میز جای گرفته و مشغولِ صرفِ شام بودند تلفیق شده با صوتِ موسیقیِ ملایمی در فضا می‌پیچید. صوتِ موسیقی از پیانویی بلند می‌شد که در گوشه‌ی دیگرِ سالن و بر روی صندلی‌اش مردی نوازنده نشسته و انگشتانش را ماهرانه روی کلاویه‌ها حرکت می‌داد و خودش هم چشم بسته، گویی برای نواختن به دیدن نیازی نداشت و دستانش نه، این قلبش بود که می‌نواخت!
 
بالا پایین