- Aug
- 807
- 3,965
- مدالها
- 2
نگاهش همچون صخرهای که به رویش ایستاده سرد و سخت بود آنچنان که از سرمای چشمانش استخوانی میسوخت.
پشتِ سرِ او هم با چند قدمی فاصله، ناموری ایستاده بود که حال پالتوی یقه ایستاده و مشکیاش را به تن داشت و هنوز ردِ خاک روی شلوارِ جینِ مشکی و بوتهای همرنگش به چشم میآمد. کنجِ ابرویش ریز زخمی نشسته و خودش رو بالا گرفته در آن تاریکی همایون را میدید که رو به دریا ایستاده و این اجازهی دیدنِ پلکهایی که بر هم نهاد را نمیداد. همایون چشم بسته، قدری رو بالا گرفت و با دمی عمیق گویی سی*ن*ه از عطرِ دریا سنگین میکرد، عطری که شوم بود؛ اما به مشامِ او خوش مینشست. سبک کردنِ سی*ن*هاش هماهنگ با پس فرستادنِ این عطر به هوای اطراف، همانطور چشم بسته و رو بالا گرفته لب باز کرد و بالاخره روح از تنِ سکوتی که زبانش را به بند کشیده بود بیرون کشید:
- بیست و هشت سال گذشته؛ اما گوری که توی دریا کنده بودم شکافته نشد، از این گور اونی که باید برنگشت، خواستهی منم برنگشتنش بود ولی میدونم تو از دریا و گوری که درونشه متنفری!
متنفر بود... نامور از این دریا و گوری که همایون درونش کنده متنفر بود و آوردنش درست پیشِ این دریا فقط این معنی را میداد که پایانِ شکنجهی جسم، آغازِ شکنجهی روان بود! آنچنان که صوتِ برخوردِ امواجِ دریا به صخره گوشهایش را پُر کرده، هرچند هوای آزاد بود و فضای اطراف نه در و دیواری داشت نه سقف که با شباهتش به تنگنا نفسهایش را خفه کند؛ اما حس کرد هوایی که به ریههایش کشید را هیچ جوره نمیتوانست آزاد کند. چشمانِ نامور بدونِ اینکه او اهمیتی برای سوختنشان بابتِ پلک نزدنش و بادی که میوزید قائل شود، زومِ قامتِ مردی بود که اسماً شاید سنگینیِ واژهی «پدر» را برای شانههایش میپذیرفت؛ اما نامور هیچ خاطرهی پدرانهای از او در ذهن نداشت!
- نیاوردمت اینجا به حکمِ شکنجه، لااقل این بار نه! آوردمت که ردپای گذشته رو از اینجا تا آینده دنبال کنی.
نفسِ نامور هنوز بالا نمیآمد، دستانش را کنارِ تن مشت کرده و لغزشِ تاری از موهایش که مابقیِ تارها را ترک گفت بر پیشانیاش احساس کرد. درونِ نامور پُر بود از تکههای شکستهی خودش، از چشمانِ ابر شدهاش بارانِ خستگی میبارید و گاه فکر میکرد... چرا هنوز داشت ادامه میداد؟ او در زندگیِ پدرش جایی نداشت... فرزندش بود و نبود! همایون فرزندِ خودش را همچون بردهای برای خانوادهاش میدید، همان خانوادهای که لیدا و لیام را شامل میشد... نه او و مادرش را! چشمانِ سبزش خیره به همایون، دید که رو پایین گرفت و پلک از هم گشود، روی پاشنهی کفشهای مشکیاش به عقب چرخیده و در همان حال آرام ادامه داد:
- میتونی من رو توی ذهنت بیرحمترین پدری که میشناسی تعریف کنی، اصلا میتونی من رو به عنوانِ پدرت نبینی؛ اما نامور...
به سوی او که چرخید، این بار چشمانِ همرنگشان به هم گره خورد. باز هم همان جنگلِ همیشگی پدید آمد که روح را در وجودش کشته و ریشهی درختانش را با قساوت از خاک درآورده بودند. و این جنگل از همیشه ویرانتر بود در این شب، خاموشتر، ساکتتر!
- فرق هست بینِ علاقهای که هیچ به تو و مادرت نداشتم با عشقی برای لیدا و لیام خرج کردم! هر اندازه تو از من به عنوانِ پدرت متنفر باشی، لیام من رو پدرش میدونه، من رو بابا صدا میزنه و این خانوادهای بود که من از اول میخواستم!
گلوی نامور ناخودآگاه سنگین شد، آنقدر که فرو دادنِ آبِ دهانش هم این سنگینی را پایین نفرستاد. همایون قدم به قدم جلو آمد و هرچند که از بندِ کلمات به هم این مفهوم را به گوشِ نامور رساند که لااقل این بار قصدِ آزارش را نداشت و شکنجهی روانش را نمیخواست؛ اما حرفهایی که بر زبان آورد کم از شلاق نداشتند! همین اعترافش به بیعلاقگی نسبت به نامور و مادرش بس بود برای خُرد شدنِ همان تکههای شکستهی درونِ نامور که ایستادنِ او را مقابلِ خود دید. خیره به چشمانِ اویی ماند که دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکیاش، جسمی را که لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید. دستش را تا چشمانِ نامور بالا آورد و زنجیرِ ظریفِ گردنبندی قابِ عکسی را به دست داشت. گردنبندی که قدری ابروانِ نامور را به هم نزدیک ساخت و وقتی چشمانش را دوباره سوی چشمانِ همایون سوق داد، شنید که گفت:
- مادرت بینهایت تورو دوست داشت نامور. به حدِ بیعلاقگیِ من به تو علاقه داشت. هرقدر من پدر نبودم برات، مادرانههای اون میتونست جبرانش کنه؛ اما... متاسفم که حالا باید توی همین دریا به دنبالِ احساسی که از دست دادی باشی!
نامور پلکی تیک مانند زد، مشتش را گشود و دستش را که بالا آورد، نفسش بالاخره بیرون آمد. قابِ گردنبند را لمس کرده و آن را که به دست گرفت همایون با رها کردنِ زنجیرش گردنبند را به دستِ او سپرد.
پشتِ سرِ او هم با چند قدمی فاصله، ناموری ایستاده بود که حال پالتوی یقه ایستاده و مشکیاش را به تن داشت و هنوز ردِ خاک روی شلوارِ جینِ مشکی و بوتهای همرنگش به چشم میآمد. کنجِ ابرویش ریز زخمی نشسته و خودش رو بالا گرفته در آن تاریکی همایون را میدید که رو به دریا ایستاده و این اجازهی دیدنِ پلکهایی که بر هم نهاد را نمیداد. همایون چشم بسته، قدری رو بالا گرفت و با دمی عمیق گویی سی*ن*ه از عطرِ دریا سنگین میکرد، عطری که شوم بود؛ اما به مشامِ او خوش مینشست. سبک کردنِ سی*ن*هاش هماهنگ با پس فرستادنِ این عطر به هوای اطراف، همانطور چشم بسته و رو بالا گرفته لب باز کرد و بالاخره روح از تنِ سکوتی که زبانش را به بند کشیده بود بیرون کشید:
- بیست و هشت سال گذشته؛ اما گوری که توی دریا کنده بودم شکافته نشد، از این گور اونی که باید برنگشت، خواستهی منم برنگشتنش بود ولی میدونم تو از دریا و گوری که درونشه متنفری!
متنفر بود... نامور از این دریا و گوری که همایون درونش کنده متنفر بود و آوردنش درست پیشِ این دریا فقط این معنی را میداد که پایانِ شکنجهی جسم، آغازِ شکنجهی روان بود! آنچنان که صوتِ برخوردِ امواجِ دریا به صخره گوشهایش را پُر کرده، هرچند هوای آزاد بود و فضای اطراف نه در و دیواری داشت نه سقف که با شباهتش به تنگنا نفسهایش را خفه کند؛ اما حس کرد هوایی که به ریههایش کشید را هیچ جوره نمیتوانست آزاد کند. چشمانِ نامور بدونِ اینکه او اهمیتی برای سوختنشان بابتِ پلک نزدنش و بادی که میوزید قائل شود، زومِ قامتِ مردی بود که اسماً شاید سنگینیِ واژهی «پدر» را برای شانههایش میپذیرفت؛ اما نامور هیچ خاطرهی پدرانهای از او در ذهن نداشت!
- نیاوردمت اینجا به حکمِ شکنجه، لااقل این بار نه! آوردمت که ردپای گذشته رو از اینجا تا آینده دنبال کنی.
نفسِ نامور هنوز بالا نمیآمد، دستانش را کنارِ تن مشت کرده و لغزشِ تاری از موهایش که مابقیِ تارها را ترک گفت بر پیشانیاش احساس کرد. درونِ نامور پُر بود از تکههای شکستهی خودش، از چشمانِ ابر شدهاش بارانِ خستگی میبارید و گاه فکر میکرد... چرا هنوز داشت ادامه میداد؟ او در زندگیِ پدرش جایی نداشت... فرزندش بود و نبود! همایون فرزندِ خودش را همچون بردهای برای خانوادهاش میدید، همان خانوادهای که لیدا و لیام را شامل میشد... نه او و مادرش را! چشمانِ سبزش خیره به همایون، دید که رو پایین گرفت و پلک از هم گشود، روی پاشنهی کفشهای مشکیاش به عقب چرخیده و در همان حال آرام ادامه داد:
- میتونی من رو توی ذهنت بیرحمترین پدری که میشناسی تعریف کنی، اصلا میتونی من رو به عنوانِ پدرت نبینی؛ اما نامور...
به سوی او که چرخید، این بار چشمانِ همرنگشان به هم گره خورد. باز هم همان جنگلِ همیشگی پدید آمد که روح را در وجودش کشته و ریشهی درختانش را با قساوت از خاک درآورده بودند. و این جنگل از همیشه ویرانتر بود در این شب، خاموشتر، ساکتتر!
- فرق هست بینِ علاقهای که هیچ به تو و مادرت نداشتم با عشقی برای لیدا و لیام خرج کردم! هر اندازه تو از من به عنوانِ پدرت متنفر باشی، لیام من رو پدرش میدونه، من رو بابا صدا میزنه و این خانوادهای بود که من از اول میخواستم!
گلوی نامور ناخودآگاه سنگین شد، آنقدر که فرو دادنِ آبِ دهانش هم این سنگینی را پایین نفرستاد. همایون قدم به قدم جلو آمد و هرچند که از بندِ کلمات به هم این مفهوم را به گوشِ نامور رساند که لااقل این بار قصدِ آزارش را نداشت و شکنجهی روانش را نمیخواست؛ اما حرفهایی که بر زبان آورد کم از شلاق نداشتند! همین اعترافش به بیعلاقگی نسبت به نامور و مادرش بس بود برای خُرد شدنِ همان تکههای شکستهی درونِ نامور که ایستادنِ او را مقابلِ خود دید. خیره به چشمانِ اویی ماند که دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکیاش، جسمی را که لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید. دستش را تا چشمانِ نامور بالا آورد و زنجیرِ ظریفِ گردنبندی قابِ عکسی را به دست داشت. گردنبندی که قدری ابروانِ نامور را به هم نزدیک ساخت و وقتی چشمانش را دوباره سوی چشمانِ همایون سوق داد، شنید که گفت:
- مادرت بینهایت تورو دوست داشت نامور. به حدِ بیعلاقگیِ من به تو علاقه داشت. هرقدر من پدر نبودم برات، مادرانههای اون میتونست جبرانش کنه؛ اما... متاسفم که حالا باید توی همین دریا به دنبالِ احساسی که از دست دادی باشی!
نامور پلکی تیک مانند زد، مشتش را گشود و دستش را که بالا آورد، نفسش بالاخره بیرون آمد. قابِ گردنبند را لمس کرده و آن را که به دست گرفت همایون با رها کردنِ زنجیرش گردنبند را به دستِ او سپرد.