جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,296 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
از هم بی‌خبر بودند و جنگلی هم بی‌خبر از نورا که کجا بودنِ او معلوم نبود! برای همین هم زمان ناامید از پیدا شدنِ ردپایی متعلق به نورا ماه را خبر کرد تا درخششِ نورش را نثارِ آن‌هایی کند که می‌شد به نجات پیدا کردنشان امید داشت. مثلا آوای نجات یافته‌ای که کنارِ مسیح محتاط و آرام قدم برمی‌داشت؛ اما افسارِ نگاهش را خود به دست نداشت. نگاهی که هر دم عجین شده با نگرانی و اضطراب دور تا دورِ تاریکیِ فضا و میانِ درختان به امیدِ پیدا شدنِ نشانی از آرام و نورا گشت می‌زد و هیجانی هم پیچکِ سیاه شده دورِ قلبِ از رمق افتاده‌اش که امشب بیش از حدِ توان اضطراب را متحمل شده بود، برای چشمانِ مسیح این پریشانیِ خود را به نمایش گذاشته بود.
مسیح که سرش چرخیده به سوی آوا و نظاره‌گرِ نگاهِ چرخانِ او در اطراف بود و عجیب به فکر فرو رفته با ابروانی نزدیک به هم مشخص نبود چه چیزی تا این اندازه مغزش را درگیر کرده؛ اما هرچه که بود انگار آشفتگیِ آوا دنبالِ شریک می‌گشت و چه کسی از مسیح که کنارش قدم برمی‌داشت برای این شراکت بهتر؟
سایه‌ی تاریکی افتاده بر رُخِ هردو مسیح پلکی کوتاه زد، رو از آوا گرفت و همزمان با محکم بیرون راندنِ نفسِ سنگینش که سی*ن*ه سبک ساخت، رو بالا گرفت و این شراکت را با ماه هم سهیم شد. آوا باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و قلبش مظلومانه ناامید شد انگار که هرچند برای تظاهر سرعتِ تپش‌هایش را حفظ کرد تا او از گشتن دست نکشد؛ اما چه فایده که جریانِ این احساسِ بد همان بغضی شد در گلوی او که با سنگین کردنش وادارش کرد لب به دندان گزیده و مقابلِ مسیح خودش را برای نشکستن کنترل کند.
لبش را زیرِ دندان فشرد، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و چشمانش که باز هم قصدِ پُر شدن کردند مردمک‌هایش با تزلزل در اطراف چرخیدند و در دل برای بارِ هزارم با خود تکرار کرد که ناامیدی در رابطه با پیدا کردنِ خواهرانش معنا نداشت! یک جنگل که هیچ، حتی اگر مجبور می‌شد یک جهان را به دنبالشان می‌گشت و همین حرف‌ها کورسوی امیدی به قلبش تاباند تا از میانِ ترکِ ناامیدی‌اش نوری از امید بیرون زد هرچند که کارِ خودش را کرد و گرمای قطره‌ای از اشک را بی‌پلک زدن روی گونه‌ی برجسته و سرمازده‌ی این دختر فرود آورد. جای شکرش باقی بود که حداقل موفق شد بغض را پیش از غده شدن در گلو آب کند و نفسِ عمیقی که کشید، دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را محکم به ردِ اشک کشید.
نفسش لرزان، یک لحظه غفلت از شدتِ پریشانی کفاف می‌داد برای بی‌توجهی به چاله‌ی کوچک و کم عمقِ مقابلش که چون حواسش به آن نبود به بر هم خوردنِ تعادلش کمک می‌کرد، حینی که زمینِ زیرِ پایش برخلافِ قبل انگار ثانیه‌ای کوتاه خالی شد نفسش در سی*ن*ه محبوس و چشمانش درشت هینی کشید و دستش را که پیش برد بی‌اختیار بازوی پوشیده با آستینِ تا آرنج بالا رفته‌ی پیراهنِ مشکیِ مسیح را گرفت و او را که در جا متوقف کرد تا نگاه هم به سویش سوق داد، چاله را رد کرد. نفسش برگشت، همراه با آن گویی ضربان‌های قلبش هم.
کم در این شب استرس کشیده بود که یک جنگل و پدیده‌های طبیعی‌اش هم دست از سرش برنمی‌داشتند؟ هردو که کمی جلوتر از چاله متوقف شدند، مسیح رو به سوی آوا که به اندازه‌ی تک گامی عقب افتاده بود چرخید و باز شدنِ آهسته‌ی حلقه‌ی دستِ او از دورِ بازویش را حس کرد. آوا که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش ناخودآگاه تند می‌جنبید نگاهِ مسیح را به خود بی‌پاسخ گذاشت و فقط سر به زیر افکنده دستی به موهایش کشید و به ستوه آمده از این شبی که پایان نداشت، بهانه‌گیر برای سریع‌تر پیدا کردنِ آرام و نورا چون بی‌قراری که قرارش را پشتِ سر در نقطه‌ای نامعلوم جا گذاشته بود، نفسش را محکم فوت کرد.
مسیح زبانی روی لبانش کشید و چشم چرخانده روی اجزای صورتِ اویی که رنگ از رخسارش فراری شده و اگر نفس‌های زنده‌اش با تپش‌های محکم و کوبنده‌ی قلبی که انگار بیرون از سی*ن*ه‌اش می‌زیست شاهد نبودند می‌شد او را میتی ایستاده بر پا خواند. در کنارِ اینکه قصدِ آرام کردنش را داشت؛ اما جدیتی کمرنگ بخشیده به لحنش و سپس گفت:
- اگه بخوای خواهرهات رو پیدا کنی با این هر پنج دقیقه یه بار ناامید شدنت فقط وقت رو تلف می‌کنی، اضطراب هم یه حدی داره!
آوا که دستانش را پایین انداخت، رو به سوی مسیح بالا کشاند و اندکی ابرو درهم پیچیده از گفته‌ی او ابتدا کم لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرد، سپس سری به طرفین ریز تکان داده و خیره به چشمانِ آبیِ او با آن مردمک‌های گشاد شده پاسخ داد:
- تو اصلا نمی‌تونی من رو درک کنی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
مسیح تک قدم فاصله‌ی میانشان را با پیش رفتنش پُر کرده، دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و کششی نه به منظورِ لبخند یک طرفه و محو بخشیده به لبانِ باریکش و شانه‌هایش را که کوتاه بالا پراند، سری هم اندک کج تکان داد و خونسرد گفت:
- درک کردن نیاز نداره. من تورو به چشمِ کسی می‌بینم برای عزیزهاش نگرانه؛ اما متاسفانه توی پنهون کردنِ ضعفِ خودش بی‌استعداده!
و تای ابرو بالا پراندنی هم ضمیمه‌ی حرفش کرده، آوا که کلمه‌ی «ضعف» را شنید، ابروانش را تیک مانند سوی پیشانی راهی کرد و کششِ لبانش یک طرفه، تیک مانند و عصبی برای لحظه‌ای کوتاه نگاه از مسیح ربود و لبان و چانه‌اش را که جمع کرد در ذهن برای خود ندایی روی دورِ تکرار گذاشت که دعوتش می‌کرد به داشتنِ آرامش و چون رو به سوی مسیح برگرداند فقط برای فرار از بحثی که شروعِ دوباره‌اش را نمی‌خواست و پیدا کردنِ خواهرانش را اولویت گذاشته بود، گفت:
- ضعف؟ بی‌خیال، الان به هیچ وجه توی موقعیتی نیستم که بتونم دوباره با تو بحث کنم.
لبخندِ مسیح معنادار، کمرنگ و یک طرفه بر لبانش، آوا که رو چرخانده به روبه‌رو و این بار بی‌توجه به مسیحی که همراهی‌اش را فقط مته بر اعصاب و روانِ خود می‌دید جلو رفت تا او با چشمانش قامتش را دنبال کند؛ اما... در ذهنِ مسیح چه می‌گذشت؟ پشتِ این لبخندِ معناداری که کششِ لبانش را باعث شده بود نیمچه شناختی از این دختری که همراهی‌اش پذیرفته به چشم می‌آمد. همان شناختی که می‌گفت آوا را با درک کردن نمی‌شد به خود آورد، آوا قدرتی را بیدار داشت که به او برای پیدا کردنِ خانواده‌اش قوت بخشد؛ اما چون اضطراب این قدرت را به بند می‌کشید باید با حرف‌های سنگین و گفتن از ضعفش زنجیرِ اسارتِ این قدرت را پاره می‌کرد.
قصدِ مسیح شروعِ بحثی تازه نبود، او فقط می‌خواست آوا را به خودش بازگرداند تا بدونِ تزلزلِ پیشین بتواند این بار ناامیدی را در نطفه خفه کرده و خود از نو آغاز کند. آوا که چند قدمی پیش رفت و خبری از مسیح نشد، دمی در جا ایستاده و رو به عقب که چرخاند، یک تای ابرو پیشکشِ پیشانی کرد و جدی پرسید:
- میای یا بهتره برم؟
لبخندِ مسیح با همان طرحِ سابق پابرجا و چون روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش سوی او چرخید، گام‌هایش را بلند برداشت و آوا هم رو گرفته این بار او جلو افتاد. سیاهیِ شب گذشته از سایه‌ای که بر رُخِ مسیح و آوا انداخته بود، احاطه‌گرِ دو نفرِ دیگر هم همان حوالی شده که کاسته شده از سرعتِ قدم‌هایشان اما رو به فزونی رفته قدرتِ قفلِ دستانشان، هنوز هم نامور به اندازه‌ی نیم گام جلو بود و آرام هم عقب. هردو چشم در فضا می‌چرخاندند و سکوت تا حدی وهم انگیز شده انگار که حتی توان داشت صوتِ نفس کشیدنی کوتاه را از فاصله‌های دور به گوش برساند، نامور بود که اسلحه در دستش کنارِ تن، چرخی به آن میانِ انگشتانش داد، چشم ریز کرد و نگاهش دقیق و موشکافانه اطراف را زیرِ نظر گرفت.
سکوت سنگین بود...آنقدر که فقط ریز صدایی از فشرده و شکسته شدنِ شاخه‌ای کفِ کفشِ مسیح به هنگامِ راه رفتنش که دمی هم نگاهِ او و آوا را به هم کوک زد، کافی بود برای گوش‌های تیز شده‌ی آرام و نامور که درجا ایستادند. ضربانِ قلبِ آرام روی هزار و نگاهش چرخان، سر به سمتِ نامور و نیم‌رُخِ او کج کرده تا او هم شنیدنِ صدایی را تایید کند و از شکِ چهره‌ی او همین را هم فهمید.
نامور که نگاهی به آرام انداخت و فهمید این شنیدنِ صدا دو طرفه بوده، رو چرخانده به سمتِ منبعِ آن که البته چندان فاصله‌ای هم با آن‌ها نداشت، آهسته همراه با آرام و بی‌صدا پیش رفت تا با سرک کشیدنش از میانِ دو درخت به کمکِ چشمانی ریز شده و ابروانی درهم پیچیده قامتِ دو نفر را شکار کرد. اسلحه را در دست محکم گرفت و برای بالا آوردنش آماده شد؛ اما طولی نکشید که از میانِ سایه آشناییِ قامتِ مسیح را به دام انداخت هرچند که آوا را چندان نشناخت اما پیدا کردنِ مسیح به خودیِ خود پوئنِ مثبتی به حساب می‌آمد که گره‌ی ابروانِ نامور را از هم گشود، لب زد و نامِ مسیح را بی‌صدا ادا کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
این بین آرام هم قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و همچون او که آوا و مسیح را به دامِ چشمانش انداخت، با دیدنِ آوا انگار روحی تازه در جانش دمید، لبانش فاصله گرفته از هم و برقی افتاده به چشمانِ عسلی‌اش چون با درخششِ تک ستاره‌ای در شبِ مردمک‌هایش حلقه‌ی انگشتانش دورِ دستِ نامور رو به سستی رفت، دستِ او رها کرد و لبانش کشیده شده از دو طرف به تک خنده‌ای شوق‌زده رسید که تحیرِ اندکی را هم چاشنیِ خود کرده و بعد گفت:
- اون آواست!
نگاهِ نامور را سوی خود کشاند؛ اما چشمانِ خودش خیره به آوا بدونِ پلک زدن، از میانِ دو درخت گذشت تا این بار با قدری بلند کردنِ صدایش نامِ آوا را بر لب راند و نگاهِ او را به سمتِ خود هدایت کرد. صدای آرام نگاهِ مسیح را هم متوجه‌ی او کرد و آوا که با دیدنِ آرام انگار جانی تازه گرفت، لبخندش پررنگ لبانش را به بازی گرفت و حیرتی پُر شوق رنگِ پریده‌ی چهره‌اش را به او بازگرداند.
هماهنگ جلو رفتنشان نهایتاً ختم شد به آغوشی خواهرانه طوری که انگار هزاران سال از آخرین دیدارشان می‌گذشت و آوا به قدری آرام را در آغوشِ خود فشرد و عطرش را با پلک بر هم نهادنی نفس کشید که گویی از گم کردنِ دوباره‌اش می‌ترسید. خونِ زندگی در رگ‌های شب جریان یافت، باد ملایم‌تر شد و این سو مسیحی بود که محویِ لبخندش به چشم نمی‌آمد به علاوه‌ی نامور که با گذر از میانِ درختان و برداشتنِ گام‌هایی آهسته؛ اما بلند خودش را به مسیح رساند. پیش از اینکه با حضورش او را متوجه‌ی خود کند دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده و لبخندی کمرنگ از رضایت نشانده بر لبانش خیره به نیم‌رُخِ مسیح با نیمچه شیطنتی گفت:
- واو! مثلِ اینکه سربلند از این عملیات اومدی بیرون. انتظارش رو نداشتم پسر؛ سوپرایزم کردی.
مسیح که نگاه سویش نچرخاند و فقط خیرگی به روبه‌رو را ترجیح داد سبب شد تا نامور با جمع کردن لبانش از بهرِ کنترلِ خنده، چشمانش را همراه با سر در حدقه بالا بگیرد و آسمان را نگاه کند. و تلاشش برای به خنده نیفتادن را لحنِ مسیح با حرصی زیرپوستی که پنهان شده پشتِ پرده‌ی خونسردی بود زیرِ سوال برد:
- تو بهتره حرف نزنی نامور که بعد از تموم شدنِ این معضلِ خیرخواهیت اگه همچنان علاقه‌ای به شب رو صبح کردن توی اون عمارتِ شوم نداشته باشی، باید جات رو برای خوابیدن توی کوچه پهن کنی دوستِ عزیزم.
ریز خنده‌ی نامور بی‌صدا و دور مانده از چشمانِ مسیح که حینِ حرف زدن بر روی «معضلِ خیرخواهی» تاکید کرد، دمِ عمیقی گرفت، لبانش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده، کوتاه صدا صاف کرد و نگاهش را به آرام و آوا داد که با جدا شدنشان از آغوشِ یکدیگر، یک نگاه به چشمانِ هم کافی بود تا با نفسی همزمان یادِ نورای پیدا نشده در ذهنشان زنده شود و لبخندشان مُرده، نگرانی بود که باز به قلب‌هایشان چنگ زد. این بین که آرام کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ مسیح و نامور چرخید و دل‌آشوبه‌اش از نگاهِ آشفته‌اش هویدا، آبِ دهانی فرو داد و مردمک گردانده میانِ مسیحی که نمی‌شناخت و نامور، با رسیدنش به چشمانِ سبزِ او توقف کرد و گفت:
- نورا هنوز معلوم نیست کجاست!
لبخند از روی لبانِ نامور هم پر کشید، آوا بارِ دیگر آشفته حال شد و وضعیت به قدری به هم ریخته بود که نه آرام توانست پیگیرِ ناشناس بودنِ مسیح شود و نه آوا به دنبالِ سررشته‌ی آشناییِ نامور با آرام و یا حتی چه کسی بودنش. آوا میانِ موهایش پنجه کشید و نگاه به مسیح دوخت که دستانش را از جیب‌های شلوارش بیرون کشید، در این بین باز هم خیرخواهیِ نامور طبقِ کلامِ مسیح کارِ خود را کرد و چون او سری تکان داد، نگاهش در گردش میانِ آوا و آرام و سپس با قدمی جلو گذاشتنش گفت:
- خیلی خب...شما با مسیح برگردین طرفِ جاده، من توی جنگل دنبالش می‌گردم!
و سپس با قدم‌های سریعش رد شده از مقابلِ آوا و آرام و نگاهِ مسیح هم که به دنبالِ قامتش کشیده شد، تای ابرویی بالا انداخت، زیرلب طوری که به گوشِ خودش رسید با تر کردنِ لبانش به کمکِ زبان و به قصدِ تمسخرِ خود در موقعیتی نابجا مزه پراند:
- عجب وظیفه‌ی خطیری!
آوا که رفتنِ نامور را با چشم دنبال می‌کرد، تاب نیاورده این نگرانیِ بیش از حد و چون دلواپسی‌اش برای نورا بیشتر شد، همزمان که در مسیرِ رفته‌ی نامور جلو می‌رفت با صدایش او را مخاطب قرار داد تا پیش از کامل رفتن و محو شدنش از پیشِ دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش متوقفش کرد:
- صبر کن، منم میام! نمی‌تونم اینجا بمونم و هیچ کاری نکنم،، همین الانش هم دارم دیوونه میشم.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
نامور که در جا ایستاد، سوی او چرخید و نگاهش افتاده به آوا که جلو می‌آمد و قصدِ همراهی‌اش را داشت، از آنجا که خطرِ چنبره زده به دورِ موقعیتشان را آنقدر می‌دید که برای قبول نکردنِ همراهی‌اش کافی باشد، لب از لب گشوده برای مخالفت و آوا هم چون پی به قصدِ او برای سازِ مخالف زدن برد، تند کلمات را بر زبان جاری کرد:
- میام...نخواه که باهام مخالفت کنی، نمی‌تونم بیکار بشینم و فقط از فکر و خیال روانی بشم.
آوا به چه کسی بودنِ نامور آگاه نبود، فقط او را به عنوانِ همراه و یاری دهنده‌ای کنارِ آرام دیده و در این لحظه هویتِ او هم برایش بی‌اهمیت ترین بود چرا که کلِ مغزش را فکر به نورا پُر کرده و کجا بودنِ او، این شد که فاصله به صفر رساند تا همراهِ ناموری که سری برایش به نشانه‌ی تایید تکان داد پیش برود. این سو اما آرامی هم بود که همچون آوا یک جا نشستن را تاب نمی‌آورد و همین که نامور همراه با آوا قصد کرد قدم در مسیرِ رفتن بردارد تک گامی جلو رفته و صدایش را به گوش رساند:
- منم می‌خوام بیام، تا شما برگردین میمیرم و زنده میشم!
و باز هم پیش از اینکه نامور فرصتِ حرف زدن داشته باشد، مسیح دستانش را خارج کرده از جیب‌های شلوارش و قدمی که رو به جلو برداشت، قلاب انداخته به دریای واژگانِ مغزش، چند کلمه‌ای را صید کرد و به ردیف چیده بر زبان تا گوش‌های آرام با لحنی که تندی و کلافگیِ ته‌نشینی داشت:
- به نظرت بهتر نیست حداقل یه نفر توی این مهلکه جاش در امان باشه تا بقیه با خیالِ راحت به کمکِ یکی دیگه برسن؟
نگاهِ آرام با لبانی دور از افتاده از هم به حدِ باریکه‌ای سوی مسیح چرخ خورد و چون تندیِ اندکِ لحنش سکوتش را باعث شد، این نامور بود که با نگاهی تیز تازیانه زده به مسیحی که دست به کمر شده سر به سویش چرخاند، آبِ دهانی فرو داد و کششی محو و تصنعی بخشیده به لبانش و خطاب به آرام درموردِ مسیح گفت:
- تهِ دلش چیزی نیست، فقط فنِ بیانش وقتِ صحبت با خانم‌ها یکم... .
ریز مکثی به خرج داد، با اشاره‌ی چشمانش به مسیح ابروانش را تیک مانند سوی پیشانی راند و سپس نمکین ادامه داد:
- افتضاحه!
آرام همچنان سکوت کرده و آوا که با تای ابرو بالا راندنی چشمانش را سوی مسیح سوق داد و او سری تکان داده، خیره به چشمانِ آرام لبخندی مسخره بر لبانش جای داد و با اشاره‌ی کوتاه و تیک مانندِ سر به نامور تایید کرد:
- همونی که گفت!
و زمزمه‌ی زیرلبیِ آوا که کسی چیزی از آنچه گفت نفهمید؛ اما نگاهِ مسیح را گوشه چشمی تقدیمش کرد، طوری که می‌خواست متوجه‌ی آنچه بر لب رانده بود شود و نشد:
- نشون داده!
لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و نگاهِ گوشه چشمیِ مسیح را بی‌جواب گذاشت، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش چرخید و نامور هم برای اطمینانِ آرام ریز سری با آرامش و آهسته برایش تکان داده، پس از آن با آوا همراه شد برای مسیری که گشتن به دنبالِ نورا بود. آرام هم با هدایتِ مسیح که دست از کمر جدا کرده و درختان را نشانه گرفته بود، به سختی نگاه از مسیرِ رفته‌ی آن‌ها جدا کرد و با دمی عمیق این بار همراهِ مسیح شد برای برگشتن به سمتِ جاده.
اما دومین بار بود در این شب که این سوال مطرح می‌شد...نورا کجا بود؟ نورِ ماه در پیِ نورا و ردی از کجا بودنش در جنگل چرخ- چرخ می‌زد؛ اما همچنان خبری از او نبود. نهایتِ این گشتن ختم می‌شد به افتادنِ این نورِ اندک از لابه‌لای شاخه‌های درهم پیوسته‌ی درختان که با کمکِ بادِ ملایم و شب هنگام ریز تکان می‌خوردند بر قامتِ سیاهپوشِ مسلحی که اسلحه‌اش را بالا گرفته، فقط شنیدنِ صوتِ نفسی را همان حوالی می‌طلبید برای قطع کردنش! ردِ قدم‌هایش سهمگین بر تنِ زمین چون ردِ شلاقی باقی می‌ماند و نگاهش تیز و بُرنده با چشمانی که به خودیِ خود و با تیزی‌شان می‌توانستند گردن بزنند، نگاه این سو و آن سو میانِ درختان به دنبالِ زنده‌ای چرخ می‌داد.
دخترکی از زیر دستش جسته و فرار کردنش به کدام سو نامعلوم بود؛ اما هر اندازه ک ماه ناتوان شد برای پیدا کردنِ نورا، ریز نگاهی گذرا به پشتِ سرِ این مرد کافی بود تا لحظه‌ای قامتِ دخترانه‌ای آشنا شکار شود که به تندی هم پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی پناه گرفت. نفس‌هایش تند، قلبش رو به مرگ از شدتِ بالای قدرت و سرعتِ تپش‌هایش، آبِ دهانی از گلو گذراند و مردمک‌هایش متزلزل بودند.
موهای قهوه‌ای روشن، صاف و بلندش پریشان شده و چند تار به قطراتِ عرقی که صورت و گردنش را براق کرده بودند چسبیده، از خنکای بادی که به جسمِ عرق کرده‌اش تازیانه می‌زد لرز گرفته بود. کمرش را چسبانده به تنه‌ی درخت و کفِ دستِ راستش را بند کرده به قلبِ آشوبش، طوری که انگار در نقطه به نقطه‌ی تنش تپش‌های قلبش را حس می‌کرد همراه با نبضِ شقیقه‌ای دردمند، به سختی نفس زدنش را کنترل کرده بود مبادا یک نفس، نفسش را قطع کند. لبانش را که دیگر اثری از رژِ سرخ و مات به رویشان نمانده بود فشرده بر هم، به دهان فرو برد، با احتیاط گامی به کنار برداشت و همان دم سیاهپوش طیِ حرکتی ناگهانی و دلهره‌آور به ضرب به عقب چرخید.
نورا نفس خفه کرده بود؛ اما حسِ حضورش رازِ بودنش در آنجا را فاش می‌کرد. صدای قدم‌های سیاهپوش میانِ سکوت در گوش‌هایش زنگ می‌زد، آنقدر که کم- کم انگار به ناقوسِ مرگ تبدیل شده و به صدا درآمده در سرش، قلبِ بی‌قرار و ترسیده‌اش را دیوانه‌تر کرد تا از کنترلش خارج شد و فقط با آخرین قدرت و سرعتی که داشت تپید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
آشوب به جانِ جنگلِ تازه آرام شده افتاد وقتی سیاهپوش به سمتِ راست چرخید و نشانه‌گیری‌اش با چشمانی ریز شده آنچنان دقیق که فشرده شدنِ ماشه زیرِ فشارِ انگشتِ اشاره‌اش با رهاییِ گلوله، آن را چون وزشِ بادی سریع از کنارِ رُخِ نورا عبور داد تا به درختِ مقابلش برخورد کرد.
ریشه‌ی قلب در سی*ن*ه‌ی نورا خشکید، نفسش بند آمد و چشمانِ قهوه‌ای روشنش درشت شده، لبانش از هم جدا افتادند و شوک چهره‌ی رنگ پریده‌اش را بازیچه کرده انگار ثانیه‌ها متوقف شدند. زمان قفل کرده بود، نورا تصور می‌کرد قلبش از کار افتاده چرا که آنقدر در دریای ترس شناور بود که تپش‌های تند و وحشتناکش را حس نکند. حتی نمی‌توانست به گردنِ خشکش چرخی دهد تا با دیدنِ سیاهپوش فاصله‌ی او را از خود بسنجد، هرچند... حسِ سرمایی که از جانبِ اسلحه پشتِ سرِ نورا قرار گرفت و کلِ تنش را قالب یخ بست خود فاصله‌ی از بین رفته را فریاد می‌زد!
پلکِ نورا پرید، سایه‌ی مرگ را افتاده بر سرِ خود دید و انگار زمان با شمارشی معکوس به عمد اعداد را به عقب می‌برد تا لانه‌ی وحشت در قلبش را به خانه‌ای ابدی تبدیل کند و این قلبی بود که چنان نفسگیر و نفس بُریده می‌تپید انگار هر آن احتمال ایستادنش وجود داشت و می‌خواست در آخرین ثانیه‌های حیات تا آنجا که می‌توانست با ضربان‌هایش نفس بگیرد. گلوی نورا خشک و خودش آماده برای مرگ، از شدتِ ترس بغضی سنگین به گلوی دردمندش نشست. پلک بر هم نهاد و فشرد؛ اما...‌آنگاه که انگشتِ اشاره‌ی سیاهپوش ماشه را به عقب هُل داد صدای شلیکی برخاست که گویی جانِ نورا را به او بخشید هرچند که بلندای فریادِ دردمندِ سیاهپوش را به عرشِ آسمان رساند.
کنارِ رفتنِ اسلحه را از پشتِ سرش متوجه شد، پلک از هم گشود با چشمانی درشت و چون رو به عقب چرخید، سیاهپوش را دید که از دردِ پا کمر خم کرده؛ اما بدونِ کم آوردن روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و با همه‌ی دردِ بیدار شده در نگاهش اسلحه‌اش را که بالا آورد این بار گلوله‌ای را سوی منبعِ شلیک روانه ساخت که به مقصد هم نرسید. کمرش همچنان تا حدی خم و او در تلاش برای صاف ایستادن تا وزنِ خود را از پای تیر خورده‌اش ربوده و نصیبِ پای سالمش کند، نگاه در تاریکی به دنبالِ کسی که نقشه‌اش را بر هم ریخت گرداند.
صدای شلیکِ دیگری این بار از حنجره‌ی همان اسلحه‌ای که صاحبش در آن تاریکی مشخص نبود کجا بود، برخاست و گلوله‌ای بر زمین مقابلِ پای مرد نشست. مرد بارِ دیگر اسلحه‌اش را بالا آورد اما یک دم با برخوردِ محکمِ جسمی به سرش از پشتِ سر، آنچه به فکرِ عملی کردنش بود پرید و پس از ثانیه‌ای سقوطِ جسمش بر زمین را نورایی که تک گامی رو به عقب برداشت نظاره‌گر شد. نگاهِ نورا خیره به سیاهپوشِ بیهوش شده بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از ترس و وحشت جنبان، شنید صدای ظریفی که نامش را با نگرانی و بلند ادا کرد تا بالاخره موقعیت و اتفاقاتِ افتاده را هضم کرده، رو بالا گرفت و در تاریکی به دنبال صدا گشت و همزمان سنگی هم که در دست داشت از کفِ دستِ عرق کرده‌اش سُر خورد و بر زمین کنارِ پایش فرود آمد.
نفسش برگشت؛ اما تنش از همه‌ی آنچه در این دقایق و حتی در این شب متحمل شده بود، ریز لرزی گرفت و در پسِ ذهنش آنقدر همه چیز را مرور کرد که حتی ایستادنِ آوا کنارش و جلو آمدنِ نامور را به دنبالش متوجه نشد. قلبش زنده شد؛ اما وجودش هنوز غرقِ آشوب نبض می‌زد، شبیهِ کسی که یک دم پرت شده به درونِ دریا و پس از دست و پا زدن‌های فراوان بالاخره موفق شد خودش را به روی آب برساند. آوا حالش را جویا شد و او که شنید فقط توانست سر تکان دهد و بالاخره نجات یافتنش را باور کرد، شانه‌هایش حبسِ آغوشِ خواهرِ بزرگترش شدند تا سرمای شوکی که گذرانده بود را با گرمای حضورِ خود به یغما برده و با چسباندنِ شقیقه‌ی نورا به شانه‌ی خودش نفسی گرفت و موهایش را میزبانِ بوسه‌ای خواهرانه کرده، اضطرابِ نگاهش از آسودگی‌ای که یکباره به نفسش افتاد رنگ باخت و در دل فقط خدا را برای پیدا کردنِ نورا و نجات دادنش شکر کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
نامور که نگاهی به مردِ بیهوش شده انداخت و پس از آن رو بالا گرفت، رسید به آوا و نورا و چون از سلامتِ او هم مطمئن شد پس از چشم چرخاندنی کوتاه در اطراف تک گامی رو به عقب برداشت، آن دو را حینی که ابروانش کمرنگ به هم پیچیده بودند مخاطب قرار داد و گفت:
- خب خانم‌ها... بهتره زودتر از اینجا بریم!
آوا سری به نشانه‌ی تایید برای نامور تکان داد، قدمی پیش رفت و نورا را هم با خود همراه کرده، لحظه‌ای بعد این قسمت از جنگل از حضورِ هرسه نفر خالی شد تا رسیدنِ آن‌ها به جاده‌ای که کناره‌اش آرام قدم زنان از فرطِ استرس مدام مسیری رفت و برگشتی و تکراری را می‌پیمود و ناخن به دندان گرفته، ثانیه‌ها را برای برگشتنِ آن‌ها شمارش می‌کرد و از دلهره درحالِ دیوانه شدن بود.
مسیح اما بلعکسِ او تکیه داده به بدنه‌ی ماشینشان که درهایش هنوز هم باز بود، پای راستش به صورتِ کج قرار گرفته مقابلِ پای چپ درحالی که نوکِ کفشِ مشکی‌اش خاکیِ جاده را لمس می‌کرد، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوار و نگاهِ آبی‌اش خنثی خیره به کناره‌ی راستِ جاده و درختانِ پیوسته کنارِ هم، سیگاری را میانِ دو انگشتِ اشاره و میانیِ دستِ راستش که ساعتِ استیل و نقره‌ای دورِ مچش بود گرفته و دودش را به بیرون هدایت می‌کرد. دریای چشمانش متلاطم از موجِ افکاری که به ساحلی ناشناس می‌زدند، ذهنش در عینِ خاموشی بیدار بود و سیگار را جدا کرده از لبانِ باریکش به تماشای رقصِ دودی که آهسته بالا می‌رفت نشست.
نسیمی خنک وزیده و تارِ موهای آشفته و طلایی‌اش را که به بازی گرفت، چند تار را جدا کرده و روی پیشانی‌اش انداخت. در هر نفسش عطرِ گزنده‌ی سیگار پیچیده و فکرش مشغول، حتی نگاهی که از سوی آرام حواله‌اش شد را بی‌پاسخ گذاشت. آرام که دمی را دست به سی*ن*ه درجا ایستاده طرفِ دیگرِ ماشین و نگاهش افتاده به مسیح، در ذهنش میانِ عالمی از افکارِ چون کلاف در هم تنیده گره‌ای زده شد از عجیب بودنِ مسیح. او را بیش از حد آرام دید، بی‌حوصله و شاید خسته... شکلِ معمایی در ذهنش شد که برای به جواب رسیدن باید از دروازه‌ای باز نشدنی عبور می‌کرد.
سکوت کرد و هیچ نگفت، فقط مغزش را دوباره متمرکز ساخته بر نگرانی و اضطرابش بارِ دیگر به لعن و نفرینِ ثانیه‌ها نشست که انگار از رد شدن امتناع می‌کردند مگر تا زمانِ رسیدن به آنچه که باید و شاید بالاخره این انتظارِ شکنجه‌آورش پایان یافت وقتی صدای قدم‌هایی را از نزدیک شنید و چون سر به عقب چرخاند، همزمان با او مسیح هم یک تای ابرو بالا پرانده، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و سرش را به نیم‌رُخ کج کرد. اشتباه نشنیده بودند، بالاخره ثانیه‌ها و دقایق شلاق رها کرده کنجی از این شکنجه‌گاه و پرده کشیده از تاریکیِ آن تا نورِ امید به این سلولِ خاموش و تاریک رسید. سرما بی‌جان شد و گرما که کل وجودِ آرام را با خود درآمیخت او به سمتِ درختان چرخید تا در یک لحظه قامتِ آوا، نورا و نامور شکارِ چشمانِ عسلی‌اش شد.
لبخندی روی لبانش شکل گرفت و پررنگ که شد به سمتشان رفت تا شوقش را با آن‌ها سهیم و حالِ نورا را جویا شود. مسیح هم تکیه گرفته از بدنه‌ی ماشین و صاف ایستادنش هماهنگ شد با وقتی که نامور چشم از سه خواهر گرفته و نگاه به سویش سوق داد. لبخندِ محوش با دیدنِ مسیح آرام از بین رفت و غرقِ فکر بودنِ او را متوجه شده، فقط از علتش سردرنیاورد. اما هرچه که بود وقتی مسیح سیگار را در دست پایین انداخت و با له کردنش به عقب چرخید، چشمانش به چشمانِ نامور گره خوردند و پرسشِ او را در رابطه با حالش از چشمانش خوانده، فقط با مکث سری تکان داد که معنایش برای خودشان مشخص بود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
نامور سکوت کرد، در این لحظه اما نورا بود که جدا شده از آغوشِ آرام و چرخیده به سمتِ آوایی که نگرانی‌اش برای خواهرانش پایان یافته؛ اما پریشانی‌اش هنوز رنگِ نشسته بر چهره‌اش بود، چون به اضطرابِ تمامِ این مدتِ او شک کرده و انگار فهمیده بود که آوا نیمچه خبری از آشوبِ امشب داشت، کمرنگ ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخته و خیره به او که آشفته حال نگاهش می‌کرد، گفت:
- تو تمامِ مدت استرسِ این اتفاق رو داشتی آوا مگه نه؟
جرقه‌ای در سرِ آوا زده شد که چون به افکارِ شناور در ذهنش شعله کشید، نگاهش با پلک زدنی تیک مانند دوخته شد به صورتِ نورا درحالی که سنگینیِ سه نگاهِ دیگر را هم به روی خود احساس می‌کرد. تمامِ مدت از همین اتفاق واهمه داشت؟ آری... آوا فکر می‌کرد شاید هر آن اتفاقِ بدی که همایون وعده‌اش را داده بود گریبانشان را در میهمانی بگیرد؛ اما وقتی میهمانی جدا از طوفانِ درونِ خودش با آرامش سپری شد تا به این نیمه شبِ شوم رسید معلوم شد... او از ابتدا هم ترسِ همین اتفاق را داشت فقط چون زبانِ مرموزِ ذهنِ همایون برایش قابل فهم نبود نمی‌توانست چنین چیزی را پیش‌بینی کند!
و آهِ سی*ن*ه‌سوزش و نگاهی که گذرا میانِ حاضران گرداند، محرکی برای اندک جلو رفتنِ زمان شد تا با گذرِ دقایق از پسِ هم این لحظات را به لذتِ دیدنِ آرامشِ ماه دعوت کرد و بعد با به گوش رسیدنِ صدای آوا نگاهِ روایت از تصویرِ ماه پایین کشیده شد.
- سه سال پیش بعد از مرگِ بابا، شرکت ورشکست شد و بدهی پشتِ بدهی بالا اومد. قطره_قطره جمع شدنِ این بدهی‌ها دریا ساخت برای منی که اگه می‌خواستم تسویه‌شون کنم باید کلِ زندگیمون رو به طلبکارها می‌بخشیدم. دنبالِ پول افتادم، حتی به فکرِ قرض کردن افتادم و چون به هر دری زدم با باز شدنش جلوم دیوار سبز شد، از سیمکارتِ بابا شماره‌ی مردی رو پیدا کردم به اسمِ همایونِ ستوده!
آوایی که تکیه سپرده به کاپوتِ ماشین و دستانش را دو طرفِ جسمش به سرمای آن چسبانده، حینِ حرف زدن نگاهش را دوخته به روبه‌رو و انگار از دیدنِ واکنشِ آرام و نورا به حرف‌هایش فراری بود. به سختی دمی عمیق را راهیِ سی*ن*ه‌ی سنگین شده‌اش کرد و این درحالی بود که همه‌ی چشم‌ها به روی او و همه‌ی گوش‌ها تیز شده برای شنیدنِ حرف‌های او بودند. آرام دست به سی*ن*ه سمتِ چپِ ماشین و نورا سمتِ راستِ آن ایستاده، مسیح و نامور هم کنارِ هم و پشتِ سرِ آرام بودند و مسیح همچون آرام دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم پیچیده و نامور اما دست در جیب‌های پالتوی تنش فرو برده و همان دم سر به زیر افکند. آوا لرزان بازدم پس داد و مکثش را صدای ظریفش با ارتعاشی نامحسوس لگدمال کرد:
- ازش کمک خواستم...کمک خواستم و تنها کسی بود که نه نیاورد! بدهی‌ها رو پرداخت کرد؛ اما برام شرط گذاشت و یه مهلتِ سه ساله داد برای برگردوندنِ قرضم بهش. فکر کردم سه سال فرصت برای تسویه‌ی بدهی خیلی بهتر از طلبکارهاییه که همون روز پولشون رو می‌خواستن. با تصورِ اینکه می‌تونم پولش رو توی این مدت جور کنم فرصتش رو قبول کردم و یه گوشه‌ی دیگه‌ی این معامله شرطش بود که اگه به هر دلیلی پولش رو توی این مدت بهش برنگردوندم عواقب و مسئولیتِ هر اتفاقی که بیفته با منه!
نگاهِ آرام با ابروانی اندک به هم نزدیک شده به نیم‌رُخِ پریشانِ آوا بود همچون نورا که لشکر حیرت قلعه‌ی نگاهش را فتح کرده، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد و تای ابرویش تیک مانند سوی پیشانیِ کوتاهش جست زده، پشتِ چتری‌های اندکِ موهایش مخفی ماند. چشم چرخانده روی اجزای صورتِ آوا و مغزش درگیرِ پردازشِ حرف‌های او بود، انگار که هضم نمی‌کرد آوا برای صاف کردنِ بدهی‌ها چنین شرطی را قبول کند بی‌توجه به عواقبِ آن.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
این بین مسیح و نامور هم بودند که نگاهی به هم انداختند و از چشمانِ هم حرف‌های ذهنشان قابلِ خوانش، دیگر چیزی برای به زبان آوردن نداشتند. آوا هم دستِ راستش را جدا کرده از کاپوت و بالا که برد، پشتِ دستش را به گونه کشید و آبِ دهانی سخت فرو داده، در ادامه کوتاه و آرام بر لب راند:
- و نتونستم تسویه کنم!
آرام ساکت بود و صامت... پلک که بر هم نهاد، لبانِ گوشتی‌اش را فشرده بر هم و نفسش را با کلافگی محکم از راهِ بینی خارج کرده، دستِ راستش قفل شکست، بالا آمد و کفِ دستش را با پریشانی به پشتِ گردنش کشید. بلعکسِ او اما نورا بود که چون در نظرش این کارِ آوا حماقتی بیش نبود، لبانش تیک مانند از یک سو کشیده شدند و تک خنده‌اش هیستریک، نتوانست خودش را کنترل کند که تندخویانه آوا را مخاطب قرار داد:
- بعدش هم اینه که ما امشب توی اون جنگلِ لعنتی داشتیم جونمون رو سرِ همچین حماقتی از دست می‌دادیم. آوا بیداری یا خواب؟ اون مرد اصلا معلوم نیست کیه و چیکاره‌ست که امشب چندتا آدمکُش رو دنبالِ ما فرستاده، بعد تو ندونسته خودت رو با احتمالات قانع می‌کنی تا بتونی کمکش رو قبول کنی؟ اگه امشب یکیمون جونش رو از دست می‌داد چی؟
آوا پلک بر هم نهاد و فشرد. خودش را مقصر می‌دانست و نورا را برای تازیانه‌ی حرف‌هایش حق‌دار؛ اما سخت بود تحمل کردنِ چنین تندی از سوی خواهرِ کوچکترش وقتی هرکاری کرده فقط برای محافظت از آن‌ها بود. با این حال تحمل کرد و زیرِ شکنجه‌ی حرف‌های نورا نم پس نداد، فقط شنید صدایی که بلندتر شد و لحنی که تندتر.
- باور نمی‌کنم تو تمومِ این دو روز و تا رسیدن به امشب استرسِ این اتفاق رو داشتی ولی حتی حاضر نشدی با من و آرام در میون بذاری. من رو ببین آوا، آرام رو ببین! ما دیگه اون دختربچه‌های گذشته نیستیم که فرار می‌کنی از گفتنِ هرچی که باید بهمون مبادا یه وقت نفهمیم داستان چیه یا درک نکنیم. فکر نمی‌کنی حقمون بود امشب بدونیم این یه مهمونیِ ساده از طرفِ دوستِ قدیمیِ بابا نه و درواقع نتیجه‌ی معامله‌ی حماقت بارِ تو بود؟
آرام درحالی که خودش از درون فرو ریخته و متلاشی بود و به اندازه‌ی نورا گلایه داشت؛ اما با نگاهش از او آرامش و سکوت خواست، این بین اما مسیح عجیب به نظر می‌رسید که نگاهش خیره به آوا و حالِ پریشانِ او، از نگاهش اینطور پیدا که دلش سوخته برای سکوتِ آوا و احساسِ مسئولیتِ خواهرانه‌اش که او را به اینجا رسانده بود، نتوانست زبان در کام نگه دارد و سعی کرد با آرامش به بحث خاتمه بخشد:
- دخترها می‌خواین یکم آروم باشین؟
و از آنجا که اعصابِ نورا به قدری بر هم ریخته بود که کششِ شنیدنِ حرفی را از جانبِ مسیح نداشت و او را بی‌ربط ترین می‌دید برای دخالت، لحظه‌ای نگاهش را تند و تیز کج کرده به سوی او و جدی و عصبی مخاطب قرارش داد:
- من با شما حرف نزدم!
هردو تای ابروانِ مسیح سوی پیشانی‌اش روانه شدند و سکوت بر زبانش رقصید، این میان اگر چه موقعیت جدی بود؛ اما از نامور برنیامد که خودش را کنترل کند مخصوصا اینکه هرچه با جمع کردنِ لبانش سعی کرد از کشیده شدنشان به دو طرف جلوگیری کند و ممکن نشد، سر به زیر انداخته و ریز و بی‌صدا، کوتاه خندید. مسیح نگاهی به او انداخته و نامور با حسِ سنگینیِ نگاهش که رو بالا گرفت، تیزیِ نگاهِ مسیح را بی‌پاسخ گذاشت و فقط برای فرو خوردنِ خنده‌اش تلاش کرده، رو به سوی دیگر چرخاند. اما با تمامِ این احوالات... هر پنج نفرِ حاضر در جاده‌ای که نورِ چراغِ ماشینِ روشن شده‌ی سه خواهر آن را تا حدی قابلِ دید کرده بود، خبر از حضورِ مخفیانه‌ی ششمین نفر نداشتند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
ششمین نفری که با فاصله از آن‌ها میانِ دو درخت کناره‌ی جاده ایستاده و نگاهش با آن چشمانِ میشی که تنها عضوِ پیدای صورتش بودند مرموز به آن‌ها خیره بود و موبایل را که از جیبِ شلوار بیرون کشید، لحظه‌ای سر به زیر افکنده، شماره‌ای را گرفت و دمی بعد موبایلش را به گوش چسباند. سنگینیِ نگاهش شاید قابلِ حس شد برای ناموری که چون کششِ لبانش را از بین برد، مشکوک شده به حضور و نگاهی، دمی رو به عقب چرخاند ولی با پنهان شدنِ مرد پشتِ درختان و عقب کشیدنش هیچ عایدِ چشمانِ سبزش نشد.
این احساسِ بدش حتی با ندیدنِ شخصی هم از بین نرفت که طرحِ نگاهش همچنان مشکوک باقی ماند، با نفسی عمیق آهسته رو گرفت و دوباره چشم به مسیرِ قبلی دوخت. سکوت برقرار شده، نه نورا حرفی می‌زد، نه آوا دفاع می‌کرد و نه حتی آرام واکنشی نشان می‌داد. همین در سکوت فرو رفتنِ او بود که نگاهِ نامور را به سمتش سوق داد و در آخر سنگینیِ وصل به نگاهش شد کششِ همان طنابِ نامرئی که نگاهِ آرام را به آرامی سویش چرخاند. با دیدنِ نامور هیچ نگفت، فقط نگاه کرد... و شاید همین نگاه کلمات را بر هم ریخته در چشمانش پخش کردند و غیرمستقیم از نامور خواست چون پازلی آن‌ها را کنارِ هم چیده، آنچه در ذهنش بود را متوجه شود. نامور پلکی آهسته زد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و پاسخِ نگاهش در آخر شد سری که آرام ریز به طرفین تکان داد و بعد هم رویی که با نفسی آه مانند از او ربود.
و پایانِ شب نزدیک بود. جایی حوالیِ حرکتِ دو ماشین درونِ جاده پس از زمانی که گذشت درحالی که پشتِ فرمانِ ماشینِ جلویی آرام این بار به عنوانِ راننده نشسته، آوا هم خسته کنارش بود و سرش دردمند، نگاه از آیینه‌ی بالا به صندلیِ عقب انداخت و نورا را دید که حتی از زیرِ بارِ نگاه کردنش هم شانه خالی می‌کرد. غم در دلش انباشته شده و سکوت فقط برآمده از زبانش، برای اینکه بیش از این صدای شکسته شدنِ دلش گوش‌هایش را پُر نکند در دل خود را لایقِ چنین واکنشِ سنگینی دانست و با بغض نگاه گردانده از شیشه‌ی کنار چشم به درختان دوخت. پشتِ سرِ آن‌ها و در تعقیبشان برای احتیاط ماشینی بود که راننده‌اش نامور و کنارش مسیح نشسته روی صندلیِ شاگرد، نامور دستِ چپش را از آرنج چسبانده به پایینِ شیشه و با همان دست هم رانندگی می‌کرد فقط گه گاهی به کمکِ دستِ راست دنده‌ را عوض می‌کرد. مسیح هم شیشه‌ی کنارِ خود را کامل پایین کشیده و دستش را از آرنج بیرون فرستاده از شیشه، نگاهش به مقابل و باز هم با افکارش درگیر شده بود.
سکوتِ حاکم میانشان را چه کسی قدرتِ شکستن داشت به جز خودشان؟ نامور برای ثانیه‌ای کوتاه نگاه از روبه‌رو دزدیده و نثارِ مسیح کرده، نفسی عمیق کشید و هیچ نگفت؛ اما مسیح به حرف آمد و اندکی رو بالا گرفته بدونِ جدا کردنِ چشمانش از ماشینِ مقابل لب باز کرد و خنثی پرسید:
- امشب میای خونه‌ی من؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
844
4,304
مدال‌ها
2
نامور حالِ او را خوب ندید، دلیلش را هم ندانست! نیاز به تنهایی‌اش را درک کرد و بهانه تراشید. انگار مسیح به ناگاه پس از ماجرای جنگل در خلسه‌ی سنگینی فرو رفته و قصدِ بیرون آمدن و نجات پیدا کردن نداشت. بعید می‌دانست پاسخی بگیرد؛ اما حرفش شده ترکیبی از پاسخِ خود و پرسشش برای مسیح که گفت:
- بهتره برگردم عمارت، دیروقت هم هست. اومدنم پیشِ تو چندان فایده‌ای نداره؛ اما... تو خوبی؟
مسیح انگار در دل پوزخند زد ولی هیچ با اجزای چهره‌اش آنچه در دلش می‌گذشت را بروز نداد که فقط سی*ن*ه سنگین ساخته با دمی عمیق گویی که میانِ خفگی دست و پا می‌زد پاسخ داد:
- خوبم.
خوب نبود، این را نامور بهتر از هرکسی درک کرد... منتها تحت فشار گذاشتنِ او را نخواست که فقط به تکان دادنِ سری با معنای تایید اکتفا کرده، به رانندگی ادامه داد. این دو ماشین در امتدادِ هم حرکت کردند و حرکتشان نهایتاً وقتی به ته رسید که آوا، آرام و نورا به خانه رفتند و مسیرِ نامور و مسیح به سویی دیگر کج شد. شبِ از نیمه گذشته و ماهی که این بار نور دوانده به سمتِ ساختمانی با نمای کرمی و حیاطِ نسبتاً بزرگ و کاشی‌کاری به جز بخشی مربعی و کوچک سمتِ چپ که باغچه‌ای بود با تک درختی سبز و گل‌های ریز و رنگی اطرافش. در سکوتِ شب صدای بسته شدنِ درِ ساختمان پیچید که از سمتِ راست چهار پله به بالا داشت با نرده‌ی مشکی و پنجره‌ای سراسری که نمایی از سالن را نشان می‌داد. سالنی که خاموشی‌اش را روشن شدنِ چراغ زیرِ سوال برد و ورودِ سه خواهر را به آن اعلام کرد. واردِ سالن که شدند، آوا سر چرخانده به سمتِ نورا و نامش را برای حرف زدن ادا کرد؛ اما نورا فقط رو گرفت و به سمتِ پله‌های مشکی و براق با گام‌هایی محکم و بلند رفت. لبانِ آوا جدا افتاده از هم، نگاهش به راهِ رفته‌ی نورا خیره و انگار پتکی بر سرش فرود آمد که با ناامیدی شانه زیر انداخت.
آرام که نظاره‌گرِ احوالاتِ آن‌ها بود خودش هم گله‌مند اما به خاطرِ آشفته حالیِ آوا به روی خود نیاورد. کتِ چرم و سفیدش را از تن خارج کرده، صدای بسته شدنِ محکمِ درِ اتاقِ نورا به گوشِ هردو رسید تا آرام با نگاه به چهره‌ی خواهرِ بزرگش لب باز کرد و همچون نامش با همه‌ی به هم ریختگیِ درونی گفت:
- اعصابش به هم ریخته، یکم بهش مهلت بده از عصبانیتش کم شه تا درکت کنه!
آوا نیم نگاهی به او انداخت و بعد به سمتِ مبل‌های اِل شکلِ سفید و چرم که در بخشِ کوچکی از سالن و پشت به پنجره‌ی سراسری قرار داشتند رفت. آرام سری ریز و آهسته به طرفین تکان داد، کشِ موهایش را که به دست گرفت و عقب کشید، سیاهیِ آبشاری متشکل از تار به تارِ موهایش روی شانه‌های برهنه به واسطه‌ی یقه‌ی آزادِ اورال لیمویی که به تن داشت با دو بندِ نازک به روی شانه‌هایش افتاد. نفسی گرفت و خسته از این شبی که همه‌ی رمقشان را گرفت تا گذشت پس از نگاهی به آوا سوی پله‌ها رفت و با بند کردنِ دستش به نرده پله‌ها را یکی_یکی و آرام بالا رفت. در سالن تنها ماند آوایی که روی مبل نشست، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ سفید و همرنگِ کراپ و کتِ تنش نهاده، اندکی کمر خم کرده و انگشتانِ هردو دستش را درهم پیچیده بود.
 
بالا پایین