- Aug
- 844
- 4,304
- مدالها
- 2
از هم بیخبر بودند و جنگلی هم بیخبر از نورا که کجا بودنِ او معلوم نبود! برای همین هم زمان ناامید از پیدا شدنِ ردپایی متعلق به نورا ماه را خبر کرد تا درخششِ نورش را نثارِ آنهایی کند که میشد به نجات پیدا کردنشان امید داشت. مثلا آوای نجات یافتهای که کنارِ مسیح محتاط و آرام قدم برمیداشت؛ اما افسارِ نگاهش را خود به دست نداشت. نگاهی که هر دم عجین شده با نگرانی و اضطراب دور تا دورِ تاریکیِ فضا و میانِ درختان به امیدِ پیدا شدنِ نشانی از آرام و نورا گشت میزد و هیجانی هم پیچکِ سیاه شده دورِ قلبِ از رمق افتادهاش که امشب بیش از حدِ توان اضطراب را متحمل شده بود، برای چشمانِ مسیح این پریشانیِ خود را به نمایش گذاشته بود.
مسیح که سرش چرخیده به سوی آوا و نظارهگرِ نگاهِ چرخانِ او در اطراف بود و عجیب به فکر فرو رفته با ابروانی نزدیک به هم مشخص نبود چه چیزی تا این اندازه مغزش را درگیر کرده؛ اما هرچه که بود انگار آشفتگیِ آوا دنبالِ شریک میگشت و چه کسی از مسیح که کنارش قدم برمیداشت برای این شراکت بهتر؟
سایهی تاریکی افتاده بر رُخِ هردو مسیح پلکی کوتاه زد، رو از آوا گرفت و همزمان با محکم بیرون راندنِ نفسِ سنگینش که سی*ن*ه سبک ساخت، رو بالا گرفت و این شراکت را با ماه هم سهیم شد. آوا باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و قلبش مظلومانه ناامید شد انگار که هرچند برای تظاهر سرعتِ تپشهایش را حفظ کرد تا او از گشتن دست نکشد؛ اما چه فایده که جریانِ این احساسِ بد همان بغضی شد در گلوی او که با سنگین کردنش وادارش کرد لب به دندان گزیده و مقابلِ مسیح خودش را برای نشکستن کنترل کند.
لبش را زیرِ دندان فشرد، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و چشمانش که باز هم قصدِ پُر شدن کردند مردمکهایش با تزلزل در اطراف چرخیدند و در دل برای بارِ هزارم با خود تکرار کرد که ناامیدی در رابطه با پیدا کردنِ خواهرانش معنا نداشت! یک جنگل که هیچ، حتی اگر مجبور میشد یک جهان را به دنبالشان میگشت و همین حرفها کورسوی امیدی به قلبش تاباند تا از میانِ ترکِ ناامیدیاش نوری از امید بیرون زد هرچند که کارِ خودش را کرد و گرمای قطرهای از اشک را بیپلک زدن روی گونهی برجسته و سرمازدهی این دختر فرود آورد. جای شکرش باقی بود که حداقل موفق شد بغض را پیش از غده شدن در گلو آب کند و نفسِ عمیقی که کشید، دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را محکم به ردِ اشک کشید.
نفسش لرزان، یک لحظه غفلت از شدتِ پریشانی کفاف میداد برای بیتوجهی به چالهی کوچک و کم عمقِ مقابلش که چون حواسش به آن نبود به بر هم خوردنِ تعادلش کمک میکرد، حینی که زمینِ زیرِ پایش برخلافِ قبل انگار ثانیهای کوتاه خالی شد نفسش در سی*ن*ه محبوس و چشمانش درشت هینی کشید و دستش را که پیش برد بیاختیار بازوی پوشیده با آستینِ تا آرنج بالا رفتهی پیراهنِ مشکیِ مسیح را گرفت و او را که در جا متوقف کرد تا نگاه هم به سویش سوق داد، چاله را رد کرد. نفسش برگشت، همراه با آن گویی ضربانهای قلبش هم.
کم در این شب استرس کشیده بود که یک جنگل و پدیدههای طبیعیاش هم دست از سرش برنمیداشتند؟ هردو که کمی جلوتر از چاله متوقف شدند، مسیح رو به سوی آوا که به اندازهی تک گامی عقب افتاده بود چرخید و باز شدنِ آهستهی حلقهی دستِ او از دورِ بازویش را حس کرد. آوا که قفسهی سی*ن*هاش ناخودآگاه تند میجنبید نگاهِ مسیح را به خود بیپاسخ گذاشت و فقط سر به زیر افکنده دستی به موهایش کشید و به ستوه آمده از این شبی که پایان نداشت، بهانهگیر برای سریعتر پیدا کردنِ آرام و نورا چون بیقراری که قرارش را پشتِ سر در نقطهای نامعلوم جا گذاشته بود، نفسش را محکم فوت کرد.
مسیح زبانی روی لبانش کشید و چشم چرخانده روی اجزای صورتِ اویی که رنگ از رخسارش فراری شده و اگر نفسهای زندهاش با تپشهای محکم و کوبندهی قلبی که انگار بیرون از سی*ن*هاش میزیست شاهد نبودند میشد او را میتی ایستاده بر پا خواند. در کنارِ اینکه قصدِ آرام کردنش را داشت؛ اما جدیتی کمرنگ بخشیده به لحنش و سپس گفت:
- اگه بخوای خواهرهات رو پیدا کنی با این هر پنج دقیقه یه بار ناامید شدنت فقط وقت رو تلف میکنی، اضطراب هم یه حدی داره!
آوا که دستانش را پایین انداخت، رو به سوی مسیح بالا کشاند و اندکی ابرو درهم پیچیده از گفتهی او ابتدا کم لبانِ باریک و برجستهاش را بر هم فشرد، سپس سری به طرفین ریز تکان داده و خیره به چشمانِ آبیِ او با آن مردمکهای گشاد شده پاسخ داد:
- تو اصلا نمیتونی من رو درک کنی!
مسیح که سرش چرخیده به سوی آوا و نظارهگرِ نگاهِ چرخانِ او در اطراف بود و عجیب به فکر فرو رفته با ابروانی نزدیک به هم مشخص نبود چه چیزی تا این اندازه مغزش را درگیر کرده؛ اما هرچه که بود انگار آشفتگیِ آوا دنبالِ شریک میگشت و چه کسی از مسیح که کنارش قدم برمیداشت برای این شراکت بهتر؟
سایهی تاریکی افتاده بر رُخِ هردو مسیح پلکی کوتاه زد، رو از آوا گرفت و همزمان با محکم بیرون راندنِ نفسِ سنگینش که سی*ن*ه سبک ساخت، رو بالا گرفت و این شراکت را با ماه هم سهیم شد. آوا باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و قلبش مظلومانه ناامید شد انگار که هرچند برای تظاهر سرعتِ تپشهایش را حفظ کرد تا او از گشتن دست نکشد؛ اما چه فایده که جریانِ این احساسِ بد همان بغضی شد در گلوی او که با سنگین کردنش وادارش کرد لب به دندان گزیده و مقابلِ مسیح خودش را برای نشکستن کنترل کند.
لبش را زیرِ دندان فشرد، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و چشمانش که باز هم قصدِ پُر شدن کردند مردمکهایش با تزلزل در اطراف چرخیدند و در دل برای بارِ هزارم با خود تکرار کرد که ناامیدی در رابطه با پیدا کردنِ خواهرانش معنا نداشت! یک جنگل که هیچ، حتی اگر مجبور میشد یک جهان را به دنبالشان میگشت و همین حرفها کورسوی امیدی به قلبش تاباند تا از میانِ ترکِ ناامیدیاش نوری از امید بیرون زد هرچند که کارِ خودش را کرد و گرمای قطرهای از اشک را بیپلک زدن روی گونهی برجسته و سرمازدهی این دختر فرود آورد. جای شکرش باقی بود که حداقل موفق شد بغض را پیش از غده شدن در گلو آب کند و نفسِ عمیقی که کشید، دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را محکم به ردِ اشک کشید.
نفسش لرزان، یک لحظه غفلت از شدتِ پریشانی کفاف میداد برای بیتوجهی به چالهی کوچک و کم عمقِ مقابلش که چون حواسش به آن نبود به بر هم خوردنِ تعادلش کمک میکرد، حینی که زمینِ زیرِ پایش برخلافِ قبل انگار ثانیهای کوتاه خالی شد نفسش در سی*ن*ه محبوس و چشمانش درشت هینی کشید و دستش را که پیش برد بیاختیار بازوی پوشیده با آستینِ تا آرنج بالا رفتهی پیراهنِ مشکیِ مسیح را گرفت و او را که در جا متوقف کرد تا نگاه هم به سویش سوق داد، چاله را رد کرد. نفسش برگشت، همراه با آن گویی ضربانهای قلبش هم.
کم در این شب استرس کشیده بود که یک جنگل و پدیدههای طبیعیاش هم دست از سرش برنمیداشتند؟ هردو که کمی جلوتر از چاله متوقف شدند، مسیح رو به سوی آوا که به اندازهی تک گامی عقب افتاده بود چرخید و باز شدنِ آهستهی حلقهی دستِ او از دورِ بازویش را حس کرد. آوا که قفسهی سی*ن*هاش ناخودآگاه تند میجنبید نگاهِ مسیح را به خود بیپاسخ گذاشت و فقط سر به زیر افکنده دستی به موهایش کشید و به ستوه آمده از این شبی که پایان نداشت، بهانهگیر برای سریعتر پیدا کردنِ آرام و نورا چون بیقراری که قرارش را پشتِ سر در نقطهای نامعلوم جا گذاشته بود، نفسش را محکم فوت کرد.
مسیح زبانی روی لبانش کشید و چشم چرخانده روی اجزای صورتِ اویی که رنگ از رخسارش فراری شده و اگر نفسهای زندهاش با تپشهای محکم و کوبندهی قلبی که انگار بیرون از سی*ن*هاش میزیست شاهد نبودند میشد او را میتی ایستاده بر پا خواند. در کنارِ اینکه قصدِ آرام کردنش را داشت؛ اما جدیتی کمرنگ بخشیده به لحنش و سپس گفت:
- اگه بخوای خواهرهات رو پیدا کنی با این هر پنج دقیقه یه بار ناامید شدنت فقط وقت رو تلف میکنی، اضطراب هم یه حدی داره!
آوا که دستانش را پایین انداخت، رو به سوی مسیح بالا کشاند و اندکی ابرو درهم پیچیده از گفتهی او ابتدا کم لبانِ باریک و برجستهاش را بر هم فشرد، سپس سری به طرفین ریز تکان داده و خیره به چشمانِ آبیِ او با آن مردمکهای گشاد شده پاسخ داد:
- تو اصلا نمیتونی من رو درک کنی!