جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,561 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
بغضی در گلویش با مرورِ هرچه امشب از سرشان گذشت نشسته و حالش بی‌تعریف، چانه‌اش را به لرز انداخت و حتی از آبِ دهانش برنیامد که سقوط آزادِ این بغض را باعث شود.
انگار پریشانی و بدحالی در این شب فقط مختص به او نبود، وقتی درِ خانه‌ای باز شده و در سالنِ تاریکش قامتِ مردانه‌ای سایه‌وار به داخل راه یافت. در را که پشتِ سرش بست، دمی را کوتاه ایستاد، سر به سمتِ پنجره‌ای که پرده‌ی شیری و نازک از مقابلش کنار رفته و نورِ ماه را تا حدی به داخل راه داده بود چرخاند. نگاهِ آبی‌اش افتاده به آسمانِ شب، همچون آوا این شبِ شومی که گذشت را مرور کرد و حرف‌هایشان نشسته بر دورِ تکرار، پلکی آهسته زد و رو که گرفت به سمتِ کانتر گام برداشت. کتش را انداخته روی کانتر و نگاهش گره خورده به بطریِ شیشه‌ای و کریستالی که نوشیدنیِ طلایی رنگِ درونش از نیمه هم کمتر شده بود، در سکوتی که حوالی‌اش پرسه می‌زد بطری را به دست گرفت، اندکی کج کرده به سمتِ لیوانِ شیشه‌ای و نیمه عریضِ کنارش صدای ریخته شدنِ نوشیدنی درونِ لیوان به گوشش رسید. لیوان که تا نیمه پُر شد و بطری خالی، بطری را به جای اولش بازگرداند و با برداشتنِ لیوان جرعه‌ای از نوشیدنی را که همچون زهرمار بود برایش بی‌توجه به سوزشِ گلو مزه_مزه کرد. چراییِ خوش نبودنِ حالِ مسیح رازی بود در صندوقچه‌ی اسرارِ سرنوشت، راضی به فاش شدن هم نبود.
سر چرخانده به سمتِ انتهای کانتر چشمش در تاریکی به قابِ عکسی چوبی و قهوه‌ای روشن افتاد که عکسِ درونش با پخش شدنِ صدای خنده‌ی کودکانه‌ای در سرش تهِ دلش را در یک آن تهی کرد. از درون فرو ریخت این مسیحی که تا این لحظه طبقِ افکارِ آرام، خودش را خونسرد نشان می‌داد.
پررنگ شدنِ صدای خنده در سرش آنقدر که فشرده شدنِ لیوان در دستش را باعث شد تا جایی که رنگ از سرِ انگشتانش دوید و فرار کرد. گلویش بی‌اختیار سنگین شد و لبانش را فشرده بر هم لحظه‌ای از فشارِ وارده به اعصابش رو از قابِ عکس گرفت، پلک بر هم نهاد و فشرد، چانه قفل کرد و نفسش تنگ یک آن با فریادی حنجره‌سوز تک گامی عقب رفت و لیوان را محکم بر زمین انداخت. صوتِ شکسته شدنِ لیوان پیچیده در دلِ سکوتِ اطراف و صدای شکسته شدنِ مسیح هم ماند برای خودش! نفس زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش دردناک و تند جنبیده، سی*ن*ه‌اش از آتشِ دردی که متحمل می‌شد سوخت که در نهایت تسلیمِ بغض شد و اعصابش آرام گرفت. دندان‌هایش را فشرده بر هم و نم برق انداخته به دیدگانش آنقدر عقب_عقب رفت تا کنارِ کاناپه‌ی مخمل و مشکی تکیه سپرده به دسته‌ی آن با زانوانی جمع شده بر زمین نشست.
دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش، نگاهش خیره به تکه‌های شکسته‌ی لیوان بر زمین و ردِ قطره‌های نوشیدنیِ پخش شده بر رویش، نفهمید چه زمانی از لرزِ چانه دلِ اشکی آب شد و بی پلک زدن بر گونه‌اش سقوط کرد. هرچه که بود باز هم فقط شنید... فقط شنید همان صدای خنده‌ی کودکانه و تمام نشدنی را که انگار محکوم بود به تا ابد گوش دادنش نه به حکمِ آرامش و دلنشین برایش؛ این خنده‌ها قصدِ اعدامش را داشتند. مسیح محکوم شده بود به شکنجه‌ای بی‌پایان، تا آخر عمر مُردن و زنده شدن. نفس از دست دادن و به زندگی برگشتن که اگر تازیانه‌ی صدها ضربه شلاق را متحمل می‌شد راضی بود تا این چنین محکومیتی!
این شب به پایان می‌رسید، گذشته از آشفتگیِ آوا و پریشانیِ مسیح، رسیده به ناموری که به سمتِ عمارت حرکت می‌کرد و فاصله‌اش کم با آن، مقابلِ در که چشمش به ماشینی مشکی رنگ افتاد ابروانش را از روی شک درهم پیچید و چشمانش ریز شدند. با فاصله از آن ماشین را نگه داشت و درحالی بود که این تصویر نقش بسته در قابِ مردمک‌های چشمانی برق افتاده متعلق به مردی ایستاده در تراس که دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده، در نگاهش جدیت و خونسردی پرسه می‌زد با بُرندگیِ خاصی که نثارِ قامتِ از ماشین پیاده شده‌ی نامور شد وقتی که درِ ماشین را محکم بست. این انتهای شب خبرهای خوشی نداشت، وقتی چند نفری هم سیاهپوش از ماشینِ روبه‌رویی پیاده شدند و نگاهِ نامور که به آن‌ها افتاد یک تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، یک آن در مغزش رعدی زده شد که سرش را به سمتِ چپ و عمارت کج کرد. کج کردنِ سرش کفایت می‌کرد برای هرچند محو و در سایه شکار کردنِ قامتی که گویا انتظارش را می‌کشید. این لحظه همان تلفیق دو چشمِ سبز بود با جنگلی که از ترکیبشان پدید می‌آمد... بی‌روح، پژمرده، خالی و تاریک! و نامور که گویا هر آنچه درحالِ رخ دادن بود را فقط با همین نگاه فهمید، پوزخندش محو و بی‌صدا رو به سمتِ مقابل چرخاند و زمزمه کرد:
- چرا تعجب نکردم؟
پایان این شب ختم شد به ضربه‌ای محکم از طریقِ چوب در دستِ فردی پشتِ سرش تا با رقم خوردنِ بیهوشی‌اش و افتادنِ جسمش بر زمین مردی همچنان ایستاده در تراس و خونسرد و بی‌حس این صحنه را به تماشا بنشیند. مردی با نامِ همایون!

***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
بر روی کاشی‌های کرم رنگ و غبار گرفته، ردی از کفش‌های مشکی و مردانه‌ای پیدا می‌شد که مقصدش روبه‌رو بود و قدم‌هایش یکی پس از دیگری به سمتِ انتهای این راهرو برداشته می‌شدند. راهرویی که دو طرفش را خاک پوشانده همراه با خُرده شیشه‌هایی و دیوارهای سفیدش هم ترک‌های ریز و درشتی برداشته بودند. نورِ زردی که این راهروی سرد را گرفته بود، کم سو بود و هر از گاهی رو به خاموشی رفته، سپس دوباره روشن می‌شد. صدای قدم‌های دو نفری که باهم همراه بودند در سکوت پیچیده و چون بازتابشِ نور عمل می‌کرد که پس از برخورد به دیوارها اکووار دوباره به گوش‌های آن‌ها بازمی‌گشت. این راهرو، تنگ و نیمه تاریک خود شبیه به ویرانه‌ای به نظر می‌رسید؛ با این حساب... مقصدِ گام‌های این دو کجا بود؟
مقصدِ گام‌های این دو نفر انتهای راهرو بود و اتاقی کوچک که تاریکی‌اش را تنها پنجره‌ای کوچک بالای دیوار درحالی که مقابلش را میله گرفته بود، اندک با کمکِ پرتوهای طلایی و یاری دهنده‌ی آفتابِ بهاری زدوده و فضا را قابلِ دید می‌کرد. در این اتاق پنکه سقفیِ متصل به سقف هم می‌چرخید و در پسِ زمینه‌ی تارِ تصویرش از پایین، قامتی مردانه به چشم می‌آمد که سر به زیر افکنده و دستانش با زنجیر به میله‌ی افقیِ بالای سرش بسته بودند. این مردی که رکابیِ تنش شده بود بومِ سفیدی برای خودنماییِ سرخیِ خون، نفس می‌زد و تنها صدای سرفه‌های خشک و گه گاهش در فضا می‌پیچید. نای سر پا ماندن نداشت و کوفتگیِ تنش هر آن ممکن بود بدونِ توجه به حصارِ زنجیر دورِ مچِ دستانش تنش را راهیِ زمین کند. گوشه‌ی لبانِ باریکش زخمی، موهای قهوه‌ای رنگش به هم ریخته و صورتش براق از نمِ عرق، خنکایی که از سوی چرخشِ پنکه سقفی دریافت می‌کرد برای تنش شبیه به تازیانه‌هایی بود که شکنجه‌اش را ادامه‌دار می‌کرد. از شانه‌ی زخمی‌اش رودی سرخ و گرم جاری بود و نشان از زخمی که خوب نشده؛ سر باز کرده بود، چشمانِ سبزش تار می‌دیدند و هم تنش، هم پلک‌ها و هم سرش سنگین بودند.
به جنازه‌ای بدلش کرده بودند که از دارِ دنیا و حیاتِ جاری در رگ‌ها فقط یک تپشِ قلبِ زنده داشت و نبضی که هنوز ناامید نشده، تا آخرین ثانیه‌ها به کوفتن ادامه می‌داد. کفِ بوت‌های مشکی‌اش بر زمینِ خاکستری بودند و همچون شلوارِ همرنگش تا حدی خاکی شده، روی جامه‌ی خاکستریِ این زمین هم بذرِ لکه‌هایی ریز و درشت از خون پاشیده شده بود. هوای آلوده به خونِ اتاق مشامش را آزرده و نفسش را تنگ می‌کرد، مچِ دستانش از فشارِ زنجیر به درد افتاده و زخمِ شانه‌اش در بدترین حالتِ ممکن طوری می‌سوخت که انگار قصد داشت در همین لحظه نفس‌هایش را خاکستر کند. پایینِ چشمانش ردی کمرنگ از سیاهی نشسته و صورتش درهم به سختی دردی که از تمامِ تنش ساطع شده بود را کنترل می‌کرد مبادا ناله‌ی دردمندش آزاد شود. بدنش کوفته بود، گویی با یک ماشین سنگین بی‌توجه به له شدنش از رویش رد شده بودند و به سختی ریشه‌ی قوت را در پاهایش سفت و سخت نگه داشته بود که مبادا با خشکیدنش، تنش را به طورِ کل پژمرده کند! خراشِ ریزی کنجِ ابروی نیمه پهن، قهوه‌ای و پررنگش نقش انداخته و به خودیِ خود جهنمی که سپری کرده بود را پیشِ هر دیده‌ای به نمایش می‌گذاشت.
اتاق گرما نداشت... زخمِ تازه شده‌اش را می‌آزرد و ترکیبش با گرمای قطراتِ عرقی که از شقیقه و گردنش با رگ‌هایی برجسته به پایین می‌غلتیدند اصلا جالب نبود! در این تنهایی هم به خود اجازه‌ی ابرازِ درد نمی‌داد، انگار جرم بود اگر صدای خش‌دارش را به بهانه‌ی درد ثانیه‌ای از سلولِ حنجره رهایی می‌بخشید! افکارش رج به رج به اندازه‌ی مغزِ پُر دردش بافته می‌شدند برای تبدیل شدنشان به جامه‌ای گرمابخش تا شاید از سرمای زمستانی که حبسِ بهار را هم برایش می‌کشید آزاد شود؛ اما حتی هر فکری که به روی فکرِ دیگر بافته می‌شد هم توان نداشت این مغزِ منجمدِ حبسِ جمجمه‌ی زمستانی‌اش را گرم کند. مثلِ اینکه دفترِ ذهنش باز شده خود سطر به سطر در هر یک از صفحاتِ آن برای خودش می‌نوشت؛ اما حتی این نوشته‌ها از چشمانِ بی‌برق و خاموشش هم خوانده نمی‌شدند! این چه نفرینِ شومی بود که از ثانیه‌ی چشم باز کردنش به روی زندگی اسیرش کرده و اینطور که پیدا بود تا آخرین ثانیه از باز بودنشان هم خیالِ رهایی نداشت؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
راویِ این روایتِ شومِ او نزدیک بود. جایی حوالی‌اش که با قلقلک دادنِ مشامش باعثِ سخت رو بالا گرفتنش شد که طوری به گردنِ خشکیده‌اش فشار وارد کرد و ثانیه‌ای نفسش رفت و به وقتِ برگشتنش که چشمانش را تا درِ مقابلش بالا گرفت، چند تار از موهای صاف و قهوه‌ای رنگش هم روی پیشانی‌اش سقوط کردند. در با صدای قیژ مانندی آرام رو به داخل کشیده و در آخر باز که شد، قامتی آشنا میانِ مردمک‌هایش نقش بست.
قامتی آشنا که از سرسبزیِ چشمانش مشخص بود به چه کسی تعلق داشت، همان چشمانی که به هنگامِ تلفیق شدنشان با دیدگانِ او جنگلی بی‌روح و مُرده پدید آمد، خالی از نورِ درخشنده‌ی خورشید! مرد که با تک گامی بلند درگاه را پشتِ سر گذاشت و داخل آمد، یکی از افرادش هم میانِ درگاه قامت بسته و این بین او بود که با اندک سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی چپ بدونِ جدا کردنِ خیرگیِ چشمانش از نگاهِ بی‌رمقِ اوی اسیر شده، دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و قدم به قدم جلو می‌آمد. زبانی روی لبانش کشید، از قدم برداشتن گذشت و رسید به سکوتِ سنگینی که با پتکِ صدایش به آن ترک انداخت:
- دو روز رو به شکنجه گذروندی نامور؛ اما حتی ذره‌ای پشیمونی توی چشم‌هات نمی‌بینم که نشون بده از این خواسته یا ناخواسته نقشه‌های من رو به هم زدنت ناراضی‌ای!
قدمی دیگر جلو رفت، چشمانش را از زخمِ کنجِ لبانِ او تا خراشِ گوشه‌ی ابرویش بالا کشید و سکوت به خرج داد در این میان فقط صدای تک سرفه‌ی خشکِ نامور این سکوت را مسموم کرد. او که چشمانش را بی‌رمق روی چشمانِ همایون ثابت نگه داشت، هیچ بروز نداده از دردی که گوشه به گوشه‌ی تنش تار تنیده بود صدایش را هرچند خش‌دار و تا حدی ضعیف؛ اما به گوشِ او رساند:
- از همون دو روز پیش هم گفتم پشیمون نیستم... و اگه باز هم به اون جاده برگردم دوباره کمکشون می‌کنم!
بعد هم پلک بر هم نهاد و ثانیه‌ای فشرد، سرِ سنگین بر تنش که تاب نیاورد و زیر افتاد همایون قدمی دیگر نزدیکش شده و فقط ریز سری به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داد. نامور رو به مرگ به نظر می‌رسید؛ اما کوتاه نمی‌آمد و همچنان قرار نبود اظهارِ ندامت کند و همین بود که زبانِ همایون را در دهان چرخاند به گفتن از اولین ویژگی‌هایی که در وجودِ او می‌دید:
- احمقِ کله‌شقی هستی نامور! خودت رو فدای کی می‌کنی پسر؟ فدای چی؟ فدای شبیهِ من نشدنت؟
پوزخندی صدادار لبانِ خشک و باریکِ نامور را به بازی گرفت تا با رو بالا گرفتن و پلک از هم گشودنش نگاهش را به دروازه‌ی دیدگانِ همایون رساند. همچون تلخیِ زهرمار بود این نگاه؛ اما اهمیتی هم داشت برای همایون که فقط دست به سی*ن*ه شده نگاهش می‌کرد و آنچه او از سر می‌گذراند برایش مهم نبود؟ نه!
- اگه برای شبیهِ تو نشدنم فدا شدنم لازمه این کار هم می‌کنم... بابا!
واژه‌ی «بابا» را پُر تاکید گفت، منظوردار و به قصدِ طعنه. طعنه‌اش اما آزردگیِ همایون را در پی نداشت. او که لبانِ باریکش تیک مانند از یک سو کشیده شدند، سر به زیر افکنده و صوتِ تک خنده‌ی کوتاهش پیچیده در فضا تلفیق شده با صدای گام‌هایی که به سمتِ نامور برمی‌داشت، به فاصله‌ی یک قدمی با او ایستاده و نگاهش را پس از بالا آوردنِ سرش خونسرد به چشمانِ او دوخته و گفت:
- واقعیت توی همون کلمه‌ی آخرت جا مونده نامور. من و تو هرچقدر هم از این واقعیت فرار کنیم این حقیقت که خونِ من توی رگ‌های تو می‌جوشه عوض شدنی نیست، مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نامور نیمه جان مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند، نفسش سردی زده به جانِ خشکی و پوسته- پوسته شده‌ی لبش کمی دستانش را به وقتِ رو به فزونی رفتنِ سستیِ پاهایش مشت کرد تا با خرج کردنِ نیرویی فشار مانند بتواند سر پا ماندنش را هرچند سخت حفظ کند.
- تو هیچوقت من رو پسرِ خودت ندونستی و نمی‌دونی؛ اونوقت الان که قصدت جز به هم ریختنم نیست پسرتم؟
راست می‌گفت... همایون هیچ گاه او را پسرِ خود ندانسته و حتی نمی‌دانست، فقط قصدِ آزارش را داشت و برای همین هم از جریانِ خونی مشترک در رگ‌هایشان دم می‌زد تا نامور را به این باور برساند که نسبتِ پدر و پسری‌شان دلیلِ محکمی بود برای اینکه او هم روزی شبیهِ پدرش خواهد شد! همایون لبانش را بر هم فشرد، سکوت خرج کرد و تک قدمی رو به عقب برداشته، همان دم اندکی رو به نیم‌رُخ از سمتِ شانه‌ی چپ چرخاند و خطاب به مردِ ایستاده میانِ درگاه دستور داد:
- دست‌هاش رو باز کن!
مرد با اطاعتِ امر کردنش که خلاصه شد در سری تکان دادنش حینِ چرخیدنِ همایون روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب، جلو رفت و کنارِ ناموری که نگاهش به قامتِ همایون بود ایستاده و مشغولِ باز کردنِ دستانش شد. همایون چند قدمی رو به جلو برداشت و به نزدیکیِ در رسیدن و ایستادنش همزمان شد با تنی که از نامور محکم بر روی دو زانو فرود آمده و او که صورتش از درد درهم شد، با فشردنِ لبانش بر هم ناله‌ای که قصدِ برخاستن از گلویش را داشت در نطفه خفه کرد. سرفه کرده و کفِ دستانش را فشرده بر زمین، این میان مردی بود که صوتِ انداختنِ زنجیرها بر زمین را در اتاق پخش کرد، بعد هم پالتوی مشکیِ نامور را که از روی زمین برداشت بر شانه‌های اوی سر به زیر انداخته و همایون بود که باز هم سکوت شکست منتها این بار خطاب به نامور:
- خبر می‌کنم بیان برای بستنِ زخم‌هات و مداواشون، بعدش باید باهم یه جایی بریم!
همان دم که نامور رو بالا گرفت و پلک از هم گشود، همایون با جلوتر رفتنش قامت از قابِ درگاه عبور داده و به این ترتیب پیشِ چشمانِ ناموری که ابروانش را اندک به هم نزدیک ساخته بود از اتاق خارج شد. نامور هیچ در خواندنِ ذهنِ او موفق نبود و همایون هم هیچ گاه از نقشه‌های ذهنش به کسی نمی‌گفت؛ اما هرچه که بود می‌دانست از اینجا به بعدِ زندگی‌اش روی دورِ تکراری، تکراری می‌افتاد بدونِ رنگِ خوشی پاشیدن به این بومِ تمامِ سیاه، انگار که واقعا بالاتر از سیاهی رنگی نبود!
اما نامور بابتِ چه تمامِ این دو روز را به شکنجه گذراند؟ همه چیز بندِ شبِ میهمانی بود. همان شبی که او و مسیح را به سمتِ جاده‌ی خاکی هدایت کرد و چون با دو ماشین روبه‌رو شدند با نشانه‌هایی شبیه به درگیری به کمکِ سه خواهری رفتند که شریکِ آن شبِ شوم بودند! سه خواهری که در این صبح از شیشه‌ی شفاف و سراسریِ بخشی کوچک از خانه‌شان نورِ خورشید گرم و محبت آمیز به داخل راه یافته و روی کاناپه‌ی اِل شکل، چرم و سفید هم افتاده بود. این بخشِ کوچک اما خالی از حضورشان بود چرا که هرسه به طبقه‌ی بالا وصل بودند و آوا دست به سی*ن*ه ایستاده میانِ درگاهِ اتاقِ نورا درحالی که شانه‌ی چپ و پوشیده با بافتِ سفید و مشکیِ یقه هفتِ تنش که آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند به درگاه چسبانده بود. چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را به نورایی دوخته که ایستاده مقابلِ میز آرایشِ چوبی و قهوه‌ای روشن لوازمِ آرایشش روی میز نامرتب پخش و پلا بودند و خود مشغولِ ریمل کشیدن به مژه‌های بلندش بود، در عینِ حال طوری هم برخورد می‌کرد که انگار اصلا آوایی در آنجا حضور نداشت هرچند که از قابِ آیینه قامتِ او را می‌دید.
نگاهش که گذرا به او در آیینه افتاد، با بی‌محلی پلکی آهسته زد، رو گرفت و لبانِ براقش با برقِ لب را دمی بر هم فشرد، ریمل را به جایش بازگرداند و آن را که بست همانطور روی میز انداخت. زیرِ سنگینیِ نگاهِ خواهرِ بزرگترش روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش چرخیده به سمتِ راست و تختِ تک نفره‌اش با دست جلو بردنی مقنعه‌ی مشکی را از روی تخت برداشته و مشغولِ به سر کردنش شد. آوا که لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرد نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده و واقف به لجبازی‌های طولانی مدتِ نورا که به این زودی‌ها انگار دلش صاف نمی‌شد، قفلِ دستانش را شکست، تکیه از درگاه گرفت و قدمی رو به جلو برداشت. در همان حال نورا هم مقنعه را بر سر و موهای قهوه‌ای روشن و بلندی که بافته بود مرتب کرده، چتری‌های صاف و اندکش هم روی پیشانیِ کوتاه و روشنش به چشم می‌آمدند. مانتوی آبی روشنی که به تن داشت را هم مرتب کرده و کوله‌ی مشکی‌اش را که از روی تخت چنگ زد و بر روی شانه انداخته، بی‌توجه به جلو آمدنِ آوا با به پهلو شدنی از کنارش در سکوت گذشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
او که از اتاق خارج شد حینِ گذرش از مقابلِ دو اتاقِ دیگر که متعلق به آوا و آرام بود و درِ اتاقِ آرام هم باز، خطاب به او که درونِ اتاقش پشتِ میزِ سفید بر صندلیِ چرخ‌دار و مشکی نشسته بود خداحافظیِ بلندبالایی را ادا کرد و بعد هم با عجله پله‌های مشکی و براق را رو به پایین پیمود. آرام که صدای او را شنید سر به سمتِ چپ چرخاند و از درِ بازِ اتاق که قامتِ درحالِ گذرِ او را دید با نیم چرخشی به صندلی از جا برخاست و سوی در رفت. در اتاقِ نورا که از حضورِ خودش خالی بود، آوا دست به کمر ایستاده، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را در فضای نامرتب و به عبارتی شلخته‌ی آن می‌چرخاند و از دیوارهای پوشیده با انواع و اقسامِ عکس‌های با قاب و بدونِ قاب هم گذشت تا با پایین انداختن دستانش از کمر راهِ خروج از اتاق را در پیش گرفت. این بین آرام که میانِ درگاهِ اتاقش ایستاده بود حین بر لب راندنِ با لبخندِ خداحافظی‌اش خطاب به نورا برایش دست تکان داد و متقابلاً به همان شکل با لبخند هم پاسخش را گرفت تا نورا پس از به پا کردنِ کتانی‌های سفیدش کمرِ خمیده‌اش را صاف کرده در را به روی خود گشود و لحظه‌ای بعد هم به کل از سالن خارج شد.
آوا که قدم‌هایش را آهسته رو به جلو برمی‌داشت با رسیدنش به اتاقِ آرام و دیدنِ اوی ایستاده میانِ درگاه، بارِ دیگر دست به سی*ن*ه شده اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و بعد همزمان با فرارِ آهی سی*ن*ه‌سوز که شانه‌هایش را هم زیر انداخت، گفت:
- هنوز هم باهام قهره.
آرام که تای ابروی مشکی‌اش را سوی پیشانیِ بلندش راهی کرد، درحالی که همانندِ نورا موهای مشکی‌اش را بافته بود این بافت را روی شانه‌ی برهنه‌اش به واسطه‌ی یقه‌ی کجِ بلوزِ کرم رنگی که به تن داشت رها کرده، طره‌ای از موهای صافش دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند.
چشمانِ عسلی‌اش را که سوی آوا سوق داد او هم با دریافتِ نگاهِ آرام رو به سویش گرداند و دید که با زبانی کشیدن روی لبانِ گوشتی‌اش همزمان که قدمی عقب کشید با اینکه همه‌ی تلاشش را کرد لحنش سرمازده نباشد؛ اما انگار چندان هم موفق نبود که آوا دلخوری را از لحنِ او فهمید:
- نورا یکم لجبازه دیگه خودت که می‌شناسیش.
بعد هم رو گرفت و با چرخیدنش روی پاشنه‌ی صندل‌های سفیدش به عقب رو به داخلِ اتاق گام برداشت. دوباره رفته به سمتِ صندلیِ مشکی و چرخ‌دارش پشتِ میز و روی آن که نشست با چرخاندنش به سمتِ میز نگاهش مستقیم به صفحه‌ی لپ تاپِ طوسی مقابلش دوخته شد درحالی که کنارِ لپ تاپ یک ماگِ سفید و پُر شده از قهوه با کیکِ کروسان قرار داشت. آرام که عینکش را از سمتِ دیگرِ لپ تاپ روی میز برداشت و بر چشمانِ عسلی‌اش نهاد، پا روی پای پوشیده با شلوارِ دمپا و آبی رنگش نهاده، نگاهش را به کلمه‌های تایپ شده بر صفحه‌ی لپ تاپ دوخت. آوا دلخوریِ او را هم پایدار همچون نورا فهمید لبانش را با زبان تر کرده به سمتِ اتاق آرام چرخید و سپس داخل رفت. کوتاه لب به دندان گزیده و نگاه گرفته از پنجره‌ی بازِ کنارِ او که پرده‌ی سفید و نازکِ مقابلش به دستِ نسیمِ ملایم رو به داخل کشیده می‌شد، با رسیدنش به میز دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده لبانش را بر هم فشرده به دهان فرو برد. کنارِ میز که ایستاد تکیه به دیوار سپرد و خیره به اوی درگیر که انگشتانش را روی دکمه‌های کیبورد حرکت می‌داد، آبِ دهانی از گلو گذرانده و بعد برای باز کردنِ سرِ بحثِ میانشان بود که با لحنی آرام گفت:
- داری روی کتابت کار می‌کنی؟
آرام لحظه‌ای کوتاه مژه‌های مشکی و بلندش را بر هم نهاد، در همان حین چشمانِ عسلی‌اش را با آن مردمک‌های ریز شده کشانده به سمتِ آوا که اندکی چانه جمع می‌کرد، برای پنهان کردنِ دلخوری‌اش از او بود که کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید سپس سری هم به نشانه‌ی تایید تکان داد. رو که از او گرفت دوباره مانیتورِ لپ تاپ که تصویرش بر شیشه‌ی عینکش منعکس شده بود را مقصد قرار داده، آوا هم که چون در مجادله‌ی درونی با خودش ندید که بخواهد بدونِ حرف زدنی با آرام بحث را خاتمه بخشد، همانطور که سرش اندکی به سمتِ شانه‌ی چپ کج شده بود، قدری شانه‌هایش را بالا انداخته و به همان شکل هم نگه داشته، سپس بالاخره جملاتش را با اصلِ مطلب آشنا کرد:
- مثلِ نورا واضح دلخوریت رو نشون نمیدی؛ اما از بعضی رفتارهات می‌تونم بفهمم که تو هم ناراحتی.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
آرام که پلکی آهسته زد، لحظه‌ای مکث به خرج داد، نوشتنش را متوقف کرده و چون دیدگانش را به سوی آوا کشاند دید که او شانه‌هایش را به جای اولشان بازگرداند و منتظر نگاهش کرد درحالی که چند تار از موهای طلایی‌اش با فرِ درشت روی پیشانی‌اش می‌لغزیدند. آرام دست از نوشتن کشید، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد و به کمکِ پس دادنش به هوا سبکی‌اش را هم رقم زده، تنش را روی صندلی قدری عقب کشید تا به تکیه‌گاهِ آن تکیه سپرد، سپس خیره به چشمانِ خواهرش بود که همچون نامش گفت:
- نباید باشم؟
آوا با فشردنِ لبانش بر هم و کمرنگ جمع کردنشان، آهی که دوباره قصدِ دود بلند کردن از سی*ن*ه‌اش را داشت هم همانجا به وصلت با خفگی رساند. فقط نگاهش را شرمنده دوخته به چشمانِ خواهرش و دید که این بار آرام بود که سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و سپس با همان لحنِ قبل ادامه داد:
- حساسیتت رو درک می‌کنم، می‌دونم تو بیشتر از خواهرِ ما بودن، مادرمونی و مراقبمون؛ اما آوا بزرگترین اشتباهِ تو اینه که مسئولیتِ همه چی رو خودت می‌خوای گردن بگیری، نگاه نمی‌کنی به اینکه من و نورا هم دیگه اون دختربچه‌های گذشته نیستیم و می‌تونیم شرایط رو درک کنیم. قبول! توی بد موقعیتی بودی که عمراً نمی‌تونستی دستِ کمکِ اون آدم رو پس بزنی و نگفتی به ما که یه وقت من و نورا درگیر نشیم، ولی حداقل روزی که به مهمونی دعوت شدیم بهمون می‌گفتی، یا حتی یه ساعت قبلِ مهمونی...شاید کاری از دستمون برنمی‌اومد؛ اما حقمون بود که بدونیم، اینطور نیست؟
آوا به تک-تکِ جملاتِ او گوش سپرده و در خود ندید برای حرف‌هایی که می‌دانست منطقی هم بودند توجیهی بیاورد چرا که از بابتِ پنهانکاریِ او در شبِ میهمانی چیزی نمانده بود تا هم خودش و هم خواهرانش جانشان را به واسطه‌ی معامله‌ی او با همایون از دست بدهند! فقط سری تکان داد و گوشِ شنوا شد برای ادامه‌ی حرف‌های آرام:
- من بیست و هفت سالمه آوا، نورا بیست و سه سالشه با این احوالات قدرتِ درکمون به اون حدی رسیده که بتونیم تو و شرایطت رو بفهمیم، بهترین گزینه حرف زدن با اختیارِ خودت بود نه اینکه تا اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد مجبور شدی به ما بگی پشتِ پرده‌ی اینکه یه شب بعدِ مهمونی‌ای که مثلا از طرفِ آشناهای قدیمیِ بابا بوده چرا سه تا آدمکُش افتادن دنبالِ ما.
آوا که برای حرف‌های منطقیِ او پاسخی نداشت، همچون دختربچه‌ای خطا کرده و پشیمان که چشمانش شده بودند شکنجه‌گاهِ خودش و شلاقِ سرزنش را بر تنش تحمل می‌کرد، این بار اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست با قدری خم کردنِ کمرش و سپس با مظلومیت انگار که او خواهرِ کوچکترشان بود گفت:
- همه‌ی حرف‌هات جز حقیقت نیستن آرام، برای همین هم جز عذرخواهی نمی‌تونم بگم...معذرت می‌خوام؛ قول میدم از این به بعد هرچی شد رو باهاتون درمیون بذارم!
لبخندِ کنجِ لبانِ آرام پررنگ شد و چون تنش را روی صندلی جلو کشید، تکیه ربوده از تکیه‌گاهِ آن دستانش را جلو برد و با برداشتنِ کروسانِ روی میز و کنارِ ماگ آن را از دو طرف گرفت، نصف کرد و این نصف شدن که بخشی از شکلاتِ درونِ هردو تکه را نشان داد، آرام نصفی از آن را سوی آوا گرفت. آوا با دیدنِ این حرکتِ او و چشمکی که روانه‌اش کرد، کششی از دو سو بخشیده به لبانش تا با نمایان شدنِ برجستگیِ گونه‌هایش، قفلِ دستانش را پشتِ سرش درهم شکست، دستِ راستش را پیش برد و نصف کیک را از دستِ آرام گرفت. و شاید از محبتِ خورشید بود که در این صبح حداقل لبخند به وصالِ لبانِ این دو خواهر رسید!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
از پنجره‌ی بازِ اتاقِ آرام که گذشت، نسیمِ آرامش‌بخشِ صبحگاه به پنجره‌ی بازِ دیگری رسید که پرده‌ی سفید و حریرِ مقابلش هم آرام رو به داخل کشیده می‌شد. درونِ این اتاق صوتِ موسیقیِ ملایمی از جانبِ حرکتِ انگشتانی روی کلاویه‌های پیانویی قرار گرفته در زاویه‌ی اتاق شنیده می‌شد. اتاقی که هوایش آغشته بود به عطرِ پسرِ جوانی به نامِ لیام که بر روی صندلیِ پیانو نشسته و سرش اندکی پایین، انگشتانش را روی کلاویه‌ها حرکت می‌داد و گوش‌های صبح را به شنیدنِ موسیقیِ آرام و دلنشینی دعوت کرده، این میان خودش هم بود که چشم بسته با ریتمِ موسیقی همخوانی می‌کرد. گرچه صدای خودش ضعیف بود؛ اما صدای پیانو قابلیتِ گذر از درِ بازِ اتاقش را تا حدی داشت تا به گوشِ مهربانی رسید که پشت به درِ چوبی و از دو طرفِ بازِ تراس و مقابلِ نرده‌ی سفید ایستاده، نفسش را پُر از لرز و نگرانی از هوای صبح پُر می‌کرد انگار که اکسیژنِ رسیده به ریه‌هایش آلوده به سمی بود که اگر در رگ‌هایش جریان می‌گرفت بی‌برو برگرد جانش را هم می‌ستاند! آوای پیانو از اتاقِ لیام محو رسیده به گوش‌هایش و خود غرقِ دلهره از بابتِ نامور که تمامِ این دو روز را بی‌خبرش گذاشته بود، نوازشِ دستِ نسیم را میانِ تار به تارِ موهای کوتاه و سفیدش حس می‌کرد.
نامور نه خود تماس می‌گرفت و نه تماسِ کسی را جواب می‌داد که مهربان هم با این خاطره‌ی خوش نداشتنش از بی‌پاسخ ماندن‌هایش بی‌قرار شده بود، چشمانِ مشکی‌اش را با آن چین و چروک‌های دور و برشان درحالی که دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم پیچیده بود به حیاط دوخته و با مکث پلک می‌زد. جانش رو به تحلیل بود از نگرانی بابتِ بی‌خبر ماندنش، نامور خوب می‌دانست او تا چه اندازه دل نگرانش است و هرگز این چنین با بی‌خبر گذاشتن از خودش آزارش نمی‌داد. مهربان این را می‌دانست و واهمه داشت از فکر کردن به احتمالِ دومی که احتمالا واقعیت هم داشت! قلبش از این فکر تند به سی*ن*ه‌اش کوبید و آهسته که پلک بر هم نهاد، حتی پی نبرد به قطع شدنِ نوای موسیقی که به دستِ لیام نواخته می‌شد. لیامی که از اتاقش خارج شده، در دم سر چرخاندنش به سمتِ راست چشمانِ سبز- عسلی‌اش را به درِ بازِ تراس کوک زد. قدری ابروانش را درهم کشید، سرش را کج رو به شانه‌ی چپش جلو برد و سرکی کشیده، شکارِ قامتِ مادربزرگش در تراس سخت نبود و چون انگار آشفته حالیِ او را از همین فاصله هم حس کرد به سمتِ تراس قدم برداشت.
مهربان اما با هر دم و بازدمش گویی یک دور مرگ را به سی*ن*ه می‌کشید و بعد پس می‌زد. شبیه به کسی که خواهانِ مُردن بود؛ اما به ثانیه‌های آخرش که می‌رسید دست و پا می‌زد برای زنده ماندن! آنقدر در خود، فکر و خیال و نگرانی‌اش غرق بود که حتی سنگینیِ نگاهی به روی خود و ورودِ دیگری به تراس را حس نکرد. این دیگری درواقع لیام که پیراهنِ چهارخانه‌ی قرمز و مشکی را روی تیشرتِ سفید به تن داشت درحالی که آستین‌هایش را تا آرنج تا زده، دکمه‌هایش را هم باز گذاشته و تکان دادنِ لبه‌هایش را هم به نسیمِ پُر شوق سپرده بود. آرام و بی‌صدا که جلو آمد ایستاده کنارِ مهربان و نگاهش را دوخته به نیم‌رُخِ اویی که چشمانش همچنان بسته بودند، در خود ندید با این حسِ پریشانی از سوی او لبخند بر لبانِ متوسطش جای دهد، پس فقط صدایش را به گوش رساند:
- حس کردنِ آشفتگیت حتی از صد فرسخی هم سخت نیست مهربان بانو! چی اینجوری پریشونت کرده؟
و مهربان در این لحظه صدای او را شنید؛ اما حتی بابتِ حضورش شوکه هم نشد! فقط در لحظه به این فکر کرد نامور هم او را با لفظِ «بانو» خطاب می‌کرد و حال دو روزی می‌شد که محروم بود از مهربان بانو گفتن‌های او! مهربانی که بغضِ از سرِ دل آشوبه‌اش را در گلو به زنجیر کشید، آهش را در سی*ن*ه به حکمِ اعدام حلق آویز کرد و پلک که از هم گشود همزمان با سر چرخاندنش به سمتِ راست برای دیدنِ لیام که منتظر نگاهش می‌کرد لبخندی بسیار و محو، تصنعی و یک طرفه را جای داده روی لبانِ باریکش و سپس گفت:
- چیزی نیست مادر، گه گاهی دلم می‌گیره که وقتی هوای آزاد بهم می‌خوره خوب میشم.
به خیالِ خود لرزِ صدایش برای لیام نامحسوس بود؛ اما نفهمید که او در ثانیه با حسِ ارتعاشی که کلامش را درگیر کرد پی به سنگینیِ بغضی در گلویش برد حتی آنقدر که نتوانست فقط به یک دلگیریِ کوچک ربطش دهد.
- اما چشم‌ها و لرزِ صدات این رو نمیگن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
همه‌ی وجودِ مهربان آشوب بود، سرزمینِ درونش جنگ زده و شکست خورده در نبرد با اضطراب آنچنان که این بار نگذشت از بیرون فرستادنِ آهِ سی*ن*ه‌سوزش و لیام را بیش از پیش به آشفتگیِ درونش آگاه کرد. این میان در مشتِ راستش که حبسِ قفلِ دستِ چپش بود، سرمای جسمی فلزی را حبس کرده و چنان می‌فشرد که کفِ دستش به عرق نشسته، سرمای جسمِ فلزی و ظریف را به گرما مبدل کرده بود. در دلش غوغا بپا و بخشی از آشوبش هم به همان جسمِ در مشتش برمی‌گشت که شبِ میهمانی میانِ چمن‌های حیاط پیدا کرده و آن هم چیزی نبود به جز یک دستبندِ ظریف و طلا که در میانه‌اش نامی می‌درخشید... یعنی پرواز!
لیام بی‌پاسخ ماندنِ خود را که دید، میل به تنهاییِ مادربزرگش را درک کرده و با چرخشی به عقب نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته و او را به حالِ خود گذاشت. مهربان که رفتنِ او را فهمید، رو پایین گرفته دستِ راستش را آرام آزاد کرد و پیشِ چشمانش که مشتش را گشود، در یک آن پرتویی از نورِ خورشید برق انداخت به نامِ وصلِ دستبند و درخشیدنِ دوباره‌اش بارِ دیگر چشم از مهربان کور کرد که در هضمِ نگرانی و خاموش کردنِ غوغای درونش به خاطرِ حقیقتی تازه که پی به آن برده بود مانده، سکوت را با کلماتش معامله کرد و به ذهنِ خسته‌اش وعده‌ی ساعاتی رهایی داد، هرچند که این رهایی موکول می‌شد به وقتِ خبر گرفتنش از نامور!
این بی‌خبری تا چه زمانی ادامه پیدا می‌کرد را حتی خودِ نامور هم نمی‌دانست چرا که همه چیز زیرِ سرِ همایون بود و زندانِ نامور هم ساختِ دستانِ او، جز با دستان و حتی به فرمانِ زبانِ خودش این میله‌ها تن به شکستن نمی‌دادند! پس اگر زمان از صبح تا ظهری پیش رفت که آفتاب درست در قلبِ آسمان ریشه زد و به زمین نور دواند؛ اما باز هم خبری از نامور نشد، یعنی همایون هنوز قصدی برای آرامشِ خاطر دادن به قلبِ مادرش نداشت. زمانی که گذشت از خورشید تاجِ حاکمیت ساخت، بر سرِ آسمانِ آبی نهاد که بعضاً لکه‌هایی از سفیدیِ ابرها پراکنده درونش دیده می‌شد. نورِ خورشید گذر کرده از شفافیتِ شیشه‌ای که پرده‌ی مقابلش از دو سو کنار رفته و فضای کلاسی را روشن می‌کرد که به جز صدای مردی ایستاده پشت به تخته و مشغولِ حرف زدن هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. در گوشه‌ای‌ترین بخشِ کلاس نورا نشسته بر صندلیِ چوبی و تک نفره با میزی کوچک وصل به آن، آرنجِ دستِ راستی که آستینِ مانتوی آبی روشنش را تا ساعد بالا داده ساعتِ نقره‌ای و ظریفش با صفحه‌ی گرد را بسته شده به دورِ مچش نشان می‌داد، روی میز و چانه‌اش را هم بر کفِ دستش گذاشته بود.
چشمانِ قهوه‌ای روشنش را به روبه‌رو دوخته و ظاهراً به صحبت‌های استاد گوش می‌کرد؛ اما فکرش این سمت و سو نبود که موبایلش را در دستِ دیگرش آرام روی میز می‌چرخاند. مابقیِ دانشجوها هم بعضی گوش می‌کردند و بعضی دیگر هم مشغولِ کارِ دیگری بودند و این میان موبایلِ نورا که میانِ انگشتانش روی ویبره رفت، او یک تای ابروی باریکش را بالا پرانده طوری که پنهان شد پشتِ چتری‌های نشسته بر پیشانیِ کوتاهش، با پلک زدنی رو پایین گرفت. موبایلش را در دست بالا آورد، صفحه‌ی روشن شده را که رو به خاموشی دید پیش از حکومتِ تاریکی بر صفحه رمزِ موبایل را زد. اعلانِ پیامی که بالای صفحه‌ی موبایل دید اندکی ابروانش را درهم کشید، وارد پیام‌ها شد و چون جدیدترین و آخرین پیامی که آمده بود را گشود، چشمش به کلماتی افتاد که از سمتِ آرام تایپ شده و بر صفحه نقش بسته بود:
«امشب تولدِ آواست، حواست که هست؟»
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نورا لبانش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی محکم خارج ساخته و با فشردنِ دکمه‌ی پاور صفحه را به خاموشی دعوت کرد. همان دم دختری که روی صندلیِ کنارش نشسته بود، چشمانِ میشی‌اش را به گوشه کشیده و کلافگیِ نورا را شکار کرد و دید که انگار از درون با خود سرِ جنگ داشت! نورایی که به نظر می‌آمد همین بی‌محلی‌اش را برای آوا تنبیهِ کافی نمی‌دید و قصدِ ادامه دادنِ این مجازات را برایش داشت. دخترِ نشسته کنارش قدری ابروانِ باریک و مشکی‌اش را به هم نزدیک ساخت، ابتدا نگاهی به روبه‌رو انداخته و بعد هم دوباره رسیده به نورای غرقِ فکر، دستِ راستش را پیش برد و لحظه‌ای بعد مشتش را نرم به بازوی او کوفت تا از دریای خیالات نجاتش دهد. موفق هم بود وقتی پلک زدنِ تیک مانندِ نورا او را از دریای افکارش به یک آن سوی ساحلِ واقعیت روانه کرده و با «هوم»ای کوتاه و تو گلویی از میانِ لبانِ بسته‌اش علتِ این حرکتِ دختر را جویا شد. نگاهش را دوخته به چشمانِ میشیِ او و دید که پس از بستنِ یک چشمش سری ریز به طرفین و پرسشی برایش تکان داد تا پاسخ بگیرد.
و همان لحظه‌ای که نورا قصد کرد حرفی از حالش بزند حال خوب یا بد، استادی بود که پس از نگاهی به ساعت مچی‌اش، تک قدمی عقب کشید و حرف‌های نورا را به بعد موکول کرد:
- خسته نباشید!
از این لحظه تا زمان خروجِ نورا از کلاس چند دقیقه‌ای بیش زمان نبرد که او قامت گذرانده از میانِ درگاه درحالی که با یک دست بندِ کوله‌اش را روی شانه گرفته بود، کفِ کتانی‌های سفیدش را روی کاشی‌های کرمی با چرخشی به سمتِ راست می‌نشاند. دختری که کنارِ او نشسته بود هم پشتِ سرش با عجله خارج شده از کلاس، صدایش را قدری بلند و نامِ او را ادا کرد تا نورا اندکی از سرعتِ قدم‌هایش کاست و منتظرش ماند. دختر رسیده به او و ایستاده کنارش نگاهش را به سوی خود گردش داد، این بار همراهِ هم در راهرو قدم برداشتند و دختر بود که با شک پرسید:
- نورا تو امروز چته؟ کلِ تایمِ کلاس توی فکر بودی!
نورا قدری لبانش را جمع کرد و کمرنگ از یک سو کشید، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و کلافگی‌اش بیشتر آمده به دیدگانِ میشیِ دختر که تای ابرو سوی پیشانی‌اش بالا پراند، آبِ دهانی از گلو گذراند و پس از نزدیک شدنِ قدری بیشترش به نورا از ریشه‌ی شکش جوانه‌ای بیرون زد و سپس حدسش را به زبان آورد:
- ببینم... نکنه با آرام و آوا قهری؟
اینطور که به نظر می‌آمد سابقه‌ی نورا در چنین مسئله‌ای درخشان بود که اولینِ حدسِ رسیده به ذهنِ دختر هم واقعیت بود منتها واقعیتی که نامِ آرام را از کلامش خط می‌زد و دورِ نامِ آوا خط می‌کشید.
نورا سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد، نگاهِ منتظرِ دختر را به روی نیم‌رُخِ خود پذیرا شده و این بین خبر نداشت از پشتِ سرش که پسرِ جوانی دوان- دوان سعی در رساندنِ خودش به آن‌ها داشت. همراهِ دختر به پله‌هایی کوتاه و کم ارتفاع رسیدند که راهروی کلاس‌ها و سالنِ اصلیِ طبقه را به هم وصل می‌کردند. سالنی که به نسبت در این وقت قدری خلوت تر بود و او حینِ پایین آمدن از پله‌ها خطاب به دختر پاسخ داد:
- با آرام نه؛ ولی با آوا چرا.
این بار هردو تای ابروی دختر به سمتِ پیشانی‌اش پریده، لب باز کرد حرفی زده و جویای علتِ این قهرِ تازه شود؛ اما در لحظه‌ای صدای همان پسرِ جوان که نورا را صدا زد تمرکزِ نگاهشان به یکدیگر را دزدید، پسر از کنارِ نورا به سرعت رد شد و پله‌ها را که سریع و دوتا یکی پایین رفت درونِ سالن و قدری با فاصله از پله‌ها ایستاده مقابلِ اویی که ابروانش را سوی پیشانی هدایت کرده بود. پسر که کششی پررنگ به لبانِ باریکش بخشیده بود نفس زدنش را کنترل کرده و دمی نگاه میانِ نورا و دخترِ کنارش که پله‌ها را پایین می‌آمدند گرداند. سپس دوباره رسیده به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ نورا و همان دمی که آن‌ها پله‌ها را پایین آمدند خیره به او صدایش را قدری خش‌دار به گوش رساند:
- امشب با بچه‌ها برنامه‌ی یه مهمونی رو ترتیب دیدیم؛ میای دیگه؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نورا اندکی ابروانش را به هم نزدیک ساخت، کمرنگ چانه جمع کرد و لبانش را به گوشه کشیده، چشمانش را هم از روی تفکر ریز کرد. پیامِ آرام را در ذهن مرور کرد که قصدِ یادآوریِ تولدِ آوا را داشت و از آنجا که نورا هنوز فرمان را در دستش سوی جاده‌ی لجبازی هدایت می‌کرد، خود مجازات تعیین کرده برای آوا، حالتِ متفکرِ چهره‌اش را زیرِ سنگینیِ نگاهِ دختر و چشمانِ مشکیِ پسر درهم شکست، ریز لبخندی بسیار محو را کنجِ لبانش جای داد و پس از پلک زدنی آهسته سری به نشانه‌ی تایید تکان داده برای پسر و سپس گفت:
- حتما میام، فقط آدرس و ساعت رو برام بفرست.
پسر همچون او سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و نورا که به همراهِ دخترِ کنارش عزمِ رفتن را جزم کرد به سمتِ راست پیچید؛ اما رفتنش زیرِ خیرگیِ نگاهِ پسر بود که قدم‌هایش را با چشمانش دنبال می‌کرد و از این دعوتِ قبول شده‌اش برقی به چشمانش افتاده، کمی جزوه‌ای که لوله‌ای شکل در دست گرفته بود را بالا آورده سر به زیر انداخت، لبانِ کشیده شده‌اش از دو سو را هم فشرده بر هم و به دهان فرو برده، لبه‌ی کاغذهای لوله شده را به چانه‌ی پوشیده با ته‌ریشِ مشکی‌اش چسباند. در همان حال چشمانش را در حدقه بالا کشید تا مقصدِ نگاهش دوباره نورای درحالِ خروج از سالن شد. او که حینِ قدم برداشتنش صدای دختر را به وقتِ دریافتِ ضربه‌ای ملایم از جانبِ آرنجِ او سوی بازویش شنید:
- خبر داری این آرشِ بدبخت ازت خوشش میاد یا داری طفره میری؟
نورا کششی یک طرفه بخشیده به لبانش و همزمان با رو چرخاندنش به روبه‌رو شیطنتی را در لحنش به جریان انداخت، پشتِ چشمی نازک کرده و بعد گفت:
- عزیزم این چیزِ عجیبی نیست که استثنا بخوام بدونم، همه از من خوششون میاد!
دختر هم با لبخند و نگاهی بانمک تای ابرو بالا پرانده، کلمات را عاجز دید برای وصفِ اعتماد به نفسِ نورا و فقط به تک خنده‌ای بسنده کرده با او همراه شد برای خروج از سالن. و زمان در این روز آنچنان بی‌قرار بود که گذری سریع می‌طلبید تا رسیدن به شب! شبی عزادارِ یک طلوعِ از دست رفته که هرچه ماه نور می‌دواند برای مرهم گذاشتن بر زخمش، این داغ را هیچ آبی یارای خاموشی‌اش نبود. ماه می‌درخشید؛ اما فقط در قلبِ آسمان و نورِ بی‌جانش به قدرتِ خورشید بود برای شب را روشنی بخشیدن؟ شاید نه. شب به عزای روز نشسته بود که از نور فرار می‌کرد، غافل از اینکه نبضِ روز هنوز می‌زد و فقط باید از اسارتی که خود برای خود ساخته بود رها می‌شد تا بارِ دیگر لبخندِ خورشید بماند و یک زمینِ داغدیده، شاید سرد می‌شد این آتش و فروکش می‌شد این داغی که تحمل می‌کرد.
شب بود و تنهاییِ دریا زوزه می‌کشید با امواجی هراسان که فراری شده از عمقِ این تنهایی به سختیِ صخره پناه می‌بردند. و صخره چه بی‌رحمانه آغوشِ این امواجِ بی‌پناه را پس می‌زد و هربار محکومشان می‌کرد به زندانِ دریا! دریا در این شب پریشان بود، فرار از تنهایی را می‌خواست و... کدام فرار؟ به صخره می‌زد دست از پا درازتر برمی‌گشت، صوتِ حرکتِ امواجش را دلهره‌آور در گوشِ شب پخش می‌کرد و میانِ بادِ شب هنگامی که می‌وزید سردتر از همیشه می‌شد. دریا پریشان بود، شاید از بهرِ حبس شدن میانِ مردمک‌های چشمانی که دورشان را سرسبزیِ جنگل احاطه کرده بود. مردی ایستاده بر سرِ صخره و دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده، لبه‌های پیراهنِ خاکستری که دکمه‌هایش به جز دو دکمه بالا را بسته، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود ریز تکانی به دستِ باد می‌خوردند و لغزشِ چند تار از موهای جوگندمی‌اش را هم روی پیشانی‌اش حس می‌کرد.
 
بالا پایین