- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
او جلو رفت و مسیح خیره به قامتِ درحالِ دور شدنش سوئیچ را یک دور بالا انداخت و باز هم که در دست گرفت گامی در مسیرش برداشت و با لحنی اخطاردهنده گفت:
- فکر نکن حواسم نیست داری خونهام چتر میاندازی نامور!
نامور با کنترل خندهاش لحظهای رو به عقب چرخاند و چون مسیح را هم گام با خود پشتِ سرش دید که جلو میآمد همزمان با رسیدنش به مسیرِ کاشیکاری لب باز کرد و پاسخ داد:
- یه سطلِ زباله این حرفها رو نداره!
مسیح سکوت کرد و فقط نفسِ عمیق و سنگینش ماند، جلوتر رفت تا این بار کنارِ نامور پیش رفت و هردو به سمتِ ماشینی رفتند که نامور فردا باید برای از سر گرفتنِ کارش با همان هم برمیگشت. رفتنِ مسیح و نامور حیاط را خالی گذاشت و فقط ماند دستبندی که هنوز زیرِ نورِ ماه ریز درخششی داشت و...کسی به وجودِ آن پی نبرده بود! دستبندی که در میانِ رقصِ ملایمِ چمنها با نسیم پنهان بود و تنها لایهای از درخششِ نورِ ماه را بر خود داشت که با بالا رفتن از نردبانِ این نورِ هرچند کم، توهمی از نزدیکی به ماه و دست یافتن به وجودِ دست نیافتنیاش برای چشمی که آرزویش را داشت پدید میآمد.
از این زمان گذشته اگر گریزی ریز به عقب رقم میخورد برای تعویضِ موقعیت ماه این بار در جادهای خاکی نگاهش را ساکن نگه میداشت که تقریبا خالی بود و در سمتِ چپش درختان پیوسته کنارِ هم قرار داشتند. گذشته از تصویری که دلهرهی این پیوستگیِ درختان کنارِ هم در آن تاریکی میساخت ماشینی بود که ردِ لاستیکهایش مانده به روی خاکیِ جاده و نورِ چراغهایش افتاده بر زمین برای بازگشت به خانه ناچار به طیِ کردنِ مسیرِ آمده بود که از قضا در شب کمی خوف برانگیز میشد.
حرکتِ ماشین روی سنگ ریزهها و صدایی که از فشرده شدنشان تولید میشد به علاوهی صوتِ جغدی که کجا بودنش در آن تاریکی پیدا نبود استرسزا برای قلبی که از شروعِ امشب تا همین لحظه فقط مسمومیتِ زهرِ دلهره تجربه میکرد، در دل لعنتی فرستاده به اینکه جزو آخرین نفرات از میهمانی خارج شدند کمی فرمان را محکمتر میانِ حلقهای از انگشتانِ ظریف و کشیدهاش که مِن بابِ اضطراب به عرق نشسته بودند فشرد. آبِ دهانی فرو داد و این دخترِ مضطرب فقط آوایی بود که آوارِ این شب را فرو ریخته بر سرش حس میکرد و حتی نمیدانست با کدام نیرو پشتِ فرمان نشسته بود.
کنارِ او روی صندلیِ شاگرد آرام و پشتِ سرِ آنها روی صندلیِ عقب هم نورا جای گرفته بود درحالی که موبایل در دست داشت و سرش خم، نورِ صفحهی آن به رُخش منعکس شده و دور بود از اضطرابی که خواهرش متحمل میشد. آرام اما از آنجا که درست کنار آوا نشسته بود یک نفس کفایت میکرد برای اینکه رایحهی گزندهی دلشوره را از سوی او احساس کند.
میپرسید هم پاسخ نمیگرفت! این جمله پیچیده در سرِ آرامی که رو چرخانده به چپ و نیمرُخِ آوا را که مینگریست لب از لب گشوده برای حرف زدنی؛ اما چون در ذهنش این حرف روی دورِ تکرار قرار گرفت و بیفایده بودنِ پرسشش را به رُخ کشید، فقط لبانش را بر هم فشرد و سکوت را ترجیح داد. نگاه از آوا ربوده، روبهرو و تاریکیِ مسیر که تا حدی با نورِ چراغهای جلو روشنی گرفته بود را نگریست.
سکوتِ فضا وهم انگیز، هر از گاهی هم ریز صدایی از برخوردِ شاخههای درختان به هم از بهرِ تندخوییِ نسیمِ شب هنگام میپیچید و این...تازه آغازِ ترسِ امشب بود؛ چرا که همزمان با سر بالا آوردنِ نورا ماشینی از پشتِ سر نزدیک شد. این ماشین آمده به چشمانِ هرسه، ابتدا آسودگی شد عمقِ نفسی که قصدِ ترکِ ریههای آوا را داشت؛ اما چون سرعت گرفتنِ ماشینِ پشتِ سر را هم دید که نهایتاً گذری سریع هم از کنارش داشت این آسودگی محکوم به اعدام شد با هوایی که حبسِ سی*ن*هاش را کشید.
نگاهی که هرسه خواهر به ماشینِ درحالِ حرکت انداختند و حالتِ نورا و آرام با ابروانی پیچیده به هم و چشمانی ریز مشترک، آوا بود که رعدی در سرش زده شد قلبش به جای چپِ سی*ن*ه پله- پله تا گلو بالا آمد. شوکِ اصلی منتهی شد به همان زمانی که ماشینِ مشکی طیِ یک حرکتِ ناگهانی درست مقابلشان به صورتِ کج ترمز کرد تا نگاهِ هرسهی آنها رنگِ حیرت و شوک گرفت و آوا ناگهانی و با فاصله ترمز گرفت.
ترمزِ ناگهانی و یکباره تکان سختی به تنِ این سه خواهر داد و نگاهها با چشمانی درشت و لبانی فاصله افتاده از هم میانِ یکدیگر چرخیده، قلبهایی داشتند گریزان از سی*ن*ه و دلشورهای که بارِ سنگینیاش میانِ هرسه تقسیم شد. دلشورهای که برای اوج گرفتنش فقط شمارشِ معکوسِ ثانیهها لازم بود با همان نگاهی خیره به مردی سیاهپوش که از ماشین پیاده شد و کلامی که از صدای نورا برخاست:
- اینجا چه خبره؟
اینجا چه خبر بود؟ شمارشِ معکوسِ ثانیهها رسیده به آخرین ثانیهی حیاتی، سر از تنِ این تک ثانیه بیرحمانه جدا شد وقتی دو قامتِ سیاهپوشِ دیگر هم از ماشین پیاده شدند و...اسلحهی آمادهی شلیک در دستانِ مردی که اولین نفر پیاده شد شاید چه خبر بودن را فاش میکرد؛ این شب بوی خون میخواست!
- فکر نکن حواسم نیست داری خونهام چتر میاندازی نامور!
نامور با کنترل خندهاش لحظهای رو به عقب چرخاند و چون مسیح را هم گام با خود پشتِ سرش دید که جلو میآمد همزمان با رسیدنش به مسیرِ کاشیکاری لب باز کرد و پاسخ داد:
- یه سطلِ زباله این حرفها رو نداره!
مسیح سکوت کرد و فقط نفسِ عمیق و سنگینش ماند، جلوتر رفت تا این بار کنارِ نامور پیش رفت و هردو به سمتِ ماشینی رفتند که نامور فردا باید برای از سر گرفتنِ کارش با همان هم برمیگشت. رفتنِ مسیح و نامور حیاط را خالی گذاشت و فقط ماند دستبندی که هنوز زیرِ نورِ ماه ریز درخششی داشت و...کسی به وجودِ آن پی نبرده بود! دستبندی که در میانِ رقصِ ملایمِ چمنها با نسیم پنهان بود و تنها لایهای از درخششِ نورِ ماه را بر خود داشت که با بالا رفتن از نردبانِ این نورِ هرچند کم، توهمی از نزدیکی به ماه و دست یافتن به وجودِ دست نیافتنیاش برای چشمی که آرزویش را داشت پدید میآمد.
از این زمان گذشته اگر گریزی ریز به عقب رقم میخورد برای تعویضِ موقعیت ماه این بار در جادهای خاکی نگاهش را ساکن نگه میداشت که تقریبا خالی بود و در سمتِ چپش درختان پیوسته کنارِ هم قرار داشتند. گذشته از تصویری که دلهرهی این پیوستگیِ درختان کنارِ هم در آن تاریکی میساخت ماشینی بود که ردِ لاستیکهایش مانده به روی خاکیِ جاده و نورِ چراغهایش افتاده بر زمین برای بازگشت به خانه ناچار به طیِ کردنِ مسیرِ آمده بود که از قضا در شب کمی خوف برانگیز میشد.
حرکتِ ماشین روی سنگ ریزهها و صدایی که از فشرده شدنشان تولید میشد به علاوهی صوتِ جغدی که کجا بودنش در آن تاریکی پیدا نبود استرسزا برای قلبی که از شروعِ امشب تا همین لحظه فقط مسمومیتِ زهرِ دلهره تجربه میکرد، در دل لعنتی فرستاده به اینکه جزو آخرین نفرات از میهمانی خارج شدند کمی فرمان را محکمتر میانِ حلقهای از انگشتانِ ظریف و کشیدهاش که مِن بابِ اضطراب به عرق نشسته بودند فشرد. آبِ دهانی فرو داد و این دخترِ مضطرب فقط آوایی بود که آوارِ این شب را فرو ریخته بر سرش حس میکرد و حتی نمیدانست با کدام نیرو پشتِ فرمان نشسته بود.
کنارِ او روی صندلیِ شاگرد آرام و پشتِ سرِ آنها روی صندلیِ عقب هم نورا جای گرفته بود درحالی که موبایل در دست داشت و سرش خم، نورِ صفحهی آن به رُخش منعکس شده و دور بود از اضطرابی که خواهرش متحمل میشد. آرام اما از آنجا که درست کنار آوا نشسته بود یک نفس کفایت میکرد برای اینکه رایحهی گزندهی دلشوره را از سوی او احساس کند.
میپرسید هم پاسخ نمیگرفت! این جمله پیچیده در سرِ آرامی که رو چرخانده به چپ و نیمرُخِ آوا را که مینگریست لب از لب گشوده برای حرف زدنی؛ اما چون در ذهنش این حرف روی دورِ تکرار قرار گرفت و بیفایده بودنِ پرسشش را به رُخ کشید، فقط لبانش را بر هم فشرد و سکوت را ترجیح داد. نگاه از آوا ربوده، روبهرو و تاریکیِ مسیر که تا حدی با نورِ چراغهای جلو روشنی گرفته بود را نگریست.
سکوتِ فضا وهم انگیز، هر از گاهی هم ریز صدایی از برخوردِ شاخههای درختان به هم از بهرِ تندخوییِ نسیمِ شب هنگام میپیچید و این...تازه آغازِ ترسِ امشب بود؛ چرا که همزمان با سر بالا آوردنِ نورا ماشینی از پشتِ سر نزدیک شد. این ماشین آمده به چشمانِ هرسه، ابتدا آسودگی شد عمقِ نفسی که قصدِ ترکِ ریههای آوا را داشت؛ اما چون سرعت گرفتنِ ماشینِ پشتِ سر را هم دید که نهایتاً گذری سریع هم از کنارش داشت این آسودگی محکوم به اعدام شد با هوایی که حبسِ سی*ن*هاش را کشید.
نگاهی که هرسه خواهر به ماشینِ درحالِ حرکت انداختند و حالتِ نورا و آرام با ابروانی پیچیده به هم و چشمانی ریز مشترک، آوا بود که رعدی در سرش زده شد قلبش به جای چپِ سی*ن*ه پله- پله تا گلو بالا آمد. شوکِ اصلی منتهی شد به همان زمانی که ماشینِ مشکی طیِ یک حرکتِ ناگهانی درست مقابلشان به صورتِ کج ترمز کرد تا نگاهِ هرسهی آنها رنگِ حیرت و شوک گرفت و آوا ناگهانی و با فاصله ترمز گرفت.
ترمزِ ناگهانی و یکباره تکان سختی به تنِ این سه خواهر داد و نگاهها با چشمانی درشت و لبانی فاصله افتاده از هم میانِ یکدیگر چرخیده، قلبهایی داشتند گریزان از سی*ن*ه و دلشورهای که بارِ سنگینیاش میانِ هرسه تقسیم شد. دلشورهای که برای اوج گرفتنش فقط شمارشِ معکوسِ ثانیهها لازم بود با همان نگاهی خیره به مردی سیاهپوش که از ماشین پیاده شد و کلامی که از صدای نورا برخاست:
- اینجا چه خبره؟
اینجا چه خبر بود؟ شمارشِ معکوسِ ثانیهها رسیده به آخرین ثانیهی حیاتی، سر از تنِ این تک ثانیه بیرحمانه جدا شد وقتی دو قامتِ سیاهپوشِ دیگر هم از ماشین پیاده شدند و...اسلحهی آمادهی شلیک در دستانِ مردی که اولین نفر پیاده شد شاید چه خبر بودن را فاش میکرد؛ این شب بوی خون میخواست!