جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,556 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
او جلو رفت و مسیح خیره به قامتِ درحالِ دور شدنش سوئیچ را یک دور بالا انداخت و باز هم که در دست گرفت گامی در مسیرش برداشت و با لحنی اخطاردهنده گفت:
- فکر نکن حواسم نیست داری خونه‌ام چتر می‌اندازی نامور!
نامور با کنترل خنده‌اش لحظه‌ای رو به عقب چرخاند و چون مسیح را هم گام با خود پشتِ سرش دید که جلو می‌آمد همزمان با رسیدنش به مسیرِ کاشی‌کاری لب باز کرد و پاسخ داد:
- یه سطلِ زباله این حرف‌ها رو نداره!
مسیح سکوت کرد و فقط نفسِ عمیق و سنگینش ماند، جلوتر رفت تا این بار کنارِ نامور پیش رفت و هردو به سمتِ ماشینی رفتند که نامور فردا باید برای از سر گرفتنِ کارش با همان هم برمی‌گشت. رفتنِ مسیح و نامور حیاط را خالی گذاشت و فقط ماند دستبندی که هنوز زیرِ نورِ ماه ریز درخششی داشت و...کسی به وجودِ آن پی نبرده بود! دستبندی که در میانِ رقصِ ملایمِ چمن‌ها با نسیم پنهان بود و تنها لایه‌ای از درخششِ نورِ ماه را بر خود داشت که با بالا رفتن از نردبانِ این نورِ هرچند کم، توهمی از نزدیکی به ماه و دست یافتن به وجودِ دست نیافتنی‌اش برای چشمی که آرزویش را داشت پدید می‌آمد.
از این زمان گذشته اگر گریزی ریز به عقب رقم می‌خورد برای تعویضِ موقعیت ماه این بار در جاده‌ای خاکی نگاهش را ساکن نگه می‌داشت که تقریبا خالی بود و در سمتِ چپش درختان پیوسته کنارِ هم قرار داشتند. گذشته از تصویری که دلهره‌ی این پیوستگیِ درختان کنارِ هم در آن تاریکی می‌ساخت ماشینی بود که ردِ لاستیک‌هایش مانده به روی خاکیِ جاده و نورِ چراغ‌هایش افتاده بر زمین برای بازگشت به خانه ناچار به طیِ کردنِ مسیرِ آمده بود که از قضا در شب کمی خوف برانگیز می‌شد.
حرکتِ ماشین روی سنگ ریزه‌ها و صدایی که از فشرده شدنشان تولید می‌شد به علاوه‌ی صوتِ جغدی که کجا بودنش در آن تاریکی پیدا نبود استرس‌زا برای قلبی که از شروعِ امشب تا همین لحظه فقط مسمومیتِ زهرِ دلهره تجربه می‌کرد، در دل لعنتی فرستاده به اینکه جزو آخرین نفرات از میهمانی خارج شدند کمی فرمان را محکم‌تر میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش که مِن بابِ اضطراب به عرق نشسته بودند فشرد. آبِ دهانی فرو داد و این دخترِ مضطرب فقط آوایی بود که آوارِ این شب را فرو ریخته بر سرش حس می‌کرد و حتی نمی‌دانست با کدام نیرو پشتِ فرمان نشسته بود.
کنارِ او روی صندلیِ شاگرد آرام و پشتِ سرِ آن‌ها روی صندلیِ عقب هم نورا جای گرفته بود درحالی که موبایل در دست داشت و سرش خم، نورِ صفحه‌ی آن به رُخش منعکس شده و دور بود از اضطرابی که خواهرش متحمل می‌شد. آرام اما از آنجا که درست کنار آوا نشسته بود یک نفس کفایت می‌کرد برای اینکه رایحه‌ی گزنده‌ی دلشوره را از سوی او احساس کند.
می‌پرسید هم پاسخ نمی‌گرفت! این جمله پیچیده در سرِ آرامی که رو چرخانده به چپ و نیم‌رُخِ آوا را که می‌نگریست لب از لب گشوده برای حرف زدنی؛ اما چون در ذهنش این حرف روی دورِ تکرار قرار گرفت و بی‌فایده بودنِ پرسشش را به رُخ کشید، فقط لبانش را بر هم فشرد و سکوت را ترجیح داد. نگاه از آوا ربوده، روبه‌رو و تاریکیِ مسیر که تا حدی با نورِ چراغ‌های جلو روشنی گرفته بود را نگریست.
سکوتِ فضا وهم انگیز، هر از گاهی هم ریز صدایی از برخوردِ شاخه‌های درختان به هم از بهرِ تندخوییِ نسیمِ شب هنگام می‌پیچید و این...‌تازه آغازِ ترسِ امشب بود؛ چرا که همزمان با سر بالا آوردنِ نورا ماشینی از پشتِ سر نزدیک شد. این ماشین آمده به چشمانِ هرسه، ابتدا آسودگی شد عمقِ نفسی که قصدِ ترکِ ریه‌های آوا را داشت؛ اما چون سرعت گرفتنِ ماشینِ پشتِ سر را هم دید که نهایتاً گذری سریع هم از کنارش داشت این آسودگی محکوم به اعدام شد با هوایی که حبسِ سی*ن*ه‌اش را کشید.
نگاهی که هرسه خواهر به ماشینِ درحالِ حرکت انداختند و حالتِ نورا و آرام با ابروانی پیچیده به هم و چشمانی ریز مشترک، آوا بود که رعدی در سرش زده شد قلبش به جای چپِ سی*ن*ه پله- پله تا گلو بالا آمد. شوکِ اصلی منتهی شد به همان زمانی که ماشینِ مشکی طیِ یک حرکتِ ناگهانی درست مقابلشان به صورتِ کج ترمز کرد تا نگاهِ هرسه‌ی آن‌ها رنگِ حیرت و شوک گرفت و آوا ناگهانی و با فاصله ترمز گرفت.
ترمزِ ناگهانی و یکباره تکان سختی به تنِ این سه خواهر داد و نگاه‌ها با چشمانی درشت و لبانی فاصله افتاده از هم میانِ یکدیگر چرخیده، قلب‌هایی داشتند گریزان از سی*ن*ه و دلشوره‌ای که بارِ سنگینی‌اش میانِ هرسه تقسیم شد. دلشوره‌ای که برای اوج گرفتنش فقط شمارشِ معکوسِ ثانیه‌ها لازم بود با همان نگاهی خیره به مردی سیاهپوش که از ماشین پیاده شد و کلامی که از صدای نورا برخاست:
- اینجا چه خبره؟
اینجا چه خبر بود؟ شمارشِ معکوسِ ثانیه‌ها رسیده به آخرین ثانیه‌ی حیاتی، سر از تنِ این تک ثانیه بی‌رحمانه جدا شد وقتی دو قامتِ سیاهپوشِ دیگر هم از ماشین پیاده شدند و...اسلحه‌ی آماده‌ی شلیک در دستانِ مردی که اولین نفر پیاده شد شاید چه خبر بودن را فاش می‌کرد؛ این شب بوی خون می‌خواست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
از این لحظه بماند به یادگار، سه نگاهِ هراس‌زده و شوکه با مردی که درست مقابلِ ماشین ایستاده و برقِ دیدگانِ مشکی‌اش تنها عضوِ پیدای صورتش بابتِ نقابِ پارچه‌ای و مشکی بر چهره‌اش، خنجرِ چشمانش قلبِ آوایی که بیش از آرام و نورا حبسِ دامِ شوک را می‌کشید درید. امضای این یادگاری را اسلحه‌ای که مرد بالا آورد و چشمانِ هرسه را درشت کرد بر عهده گرفت که ثانیه‌ای بعد از نقشِ این لحظه‌ها فقط صدای شلیکی به گوش رسید که سکوتِ اطراف را شکست و جیغی که از حنجره‌ی کدام یک برخاست هم ماند!
موجی به دریای طوفان‌زده‌ی زمان افتاد و تا حدی جلو رفت که به ساحل زد. این ساحلِ خونینِ امشب که حکمِ طوفانِ دریایش را فقط یک نفر می‌توانست صادر کند؛ آن هم همایون! از آن پریشانی فقط رقصِ ریزِ شاخه‌های درختانِ سبز ماند، فقط صدای جغدی که هنوز از چشم دور بود...از آن ثانیه‌ها جاده‌ای خاکی ماند با دو ماشینِ مقابلِ هم البته یکی به صورتِ کج که درهایش بسته و دیگری باز بود. دو ماشینی که حال خالی بودند از سرنشینان!
این سکوتِ تق و لق و وهم انگیزِ جاده را صوتِ حرکتِ ماشینی بر سطحِ جاده شکست که سنگ ریزه‌ها زیرِ فشارِ لاستیک‌های درحالِ چرخشش فشرده می‌شدند و صدای ناله‌شان به گوش می‌رسید. ماشینی مشکی که نورِ زرد رنگِ چراغ‌هایش روبه‌رو و جاده را تا حدی قابلِ دید کرده، فرمانش میانِ انگشتانِ هردو دستِ مردی می‌لغزید. مردی که شیشه‌ی کنار را پایین کشیده برای عوض شدنِ هوای ماشین، چشمانِ آبی‌اش قفلِ مقابل و مسیری که در پیش گرفته، بود و لبانِ باریکش هیچ طرحی از خنده یا حسِ خاصی نداشتند.
خنثی به فضا نگاه می‌کرد همچون ناموری که روی صندلیِ شاگرد کنارش نشسته آرنج به پایینِ شیشه‌ی کامل بالا تکیه داده و پشتِ دستش را به لبانش چسبانده بود. تنها تفاوتِ حالتِ چهره‌اش با مسیحِ پشتِ فرمان محویِ پیچشِ ابروانش بود که نمایی از غرقِ فکر بودنش را نشان می‌داد. هرکدام در باتلاقِ حال و هوای خود فرو رفته بودند و گویا هیچکدام قصدِ برداشتنِ باری از سنگینیِ روی شانه‌های سکوت نداشتند!
طولانی شدنِ این هیچ نگفتنشان داشت آزاردهنده می‌شد؛ چرا که هیچ دیالوگی میانشان رد و بدل نمی‌شد و باید گوش‌هایشان را محکوم به شنیدنِ فریادهای درهم و برهمِ افکارشان می‌کردند. آزارِ این سکوت اولین نفر متوجه‌ی مسیح شد که چون نفسش از پسِ لبانِ بر هم قرار گرفته‌اش برنیامد دست به دامانِ بینی‌اش شد و به کمکِ آن رهایی جست، پلکی آهسته زد، ریز چرخی به فرمان به سمتِ راست داده و چشمانش را از گوشه سوی نامور کشانده بالاخره لب باز کرد:
- نمی‌دونم تو هم حس کردی یا نه؛ اما به نظرِ من خوشحالیِ امشبِ همایون فقط بال‌هاش رو کم داشت. حالا می‌شنوم نظرِ تورو درباره‌ی اینکه چی می‌تونه توی سرش باشه!
بلافاصله پس از این حرف دوباره چشمانش را به جلو هُل داد و نامور اما بدونِ جدا کردنِ مسیرِ دیدگانِ سبزش از روبه‌رو پشتِ دستش را از لبانِ باریکش جدا کرد، تای ابرویی رو به بالا فراری داد و همزمان با بالا بردنِ ریزِ شانه‌هایش و در همان حال نگه داشتنشان، کمرنگ چانه هم جمع کرد. خودش هم به چشم دیده بود برقِ مرموزِ چشمانِ همایون را که می‌شد گفت مقصدِ شکش نسبت به اهداف او را به سوی آوای مضطربِ امشب تغییر می‌داد. زبانی روی لبانش کشید و پاسخ داد:
- هرچی که هست به قولِ خودت یکی از مهمون‌ها امشب راضی نبود از اومدنش؛ خوشبختانه یا متأسفانه انگار برای اولین بار هدفش من نیستم.
و کششِ کمرنگ، یک طرفه و پوزخندگونه‌ی لبانِ مسیح را ندید وقتی که او بدونِ سر گرداندن به سمتش فقط ابروانش را بالا پراند و در تکمیلِ حرف‌های نامور با شناختی که غیرمستقیم از همایون پیدا کرده بود گفت:
- و این دقیقا عجیبِ ماجراست!
نامور حرفِ او را شنید که بالاخره با پلک زدنی آهسته رو به سویش کج کرد و نیم‌رُخِ خونسردش شکارِ چشمانش شد. مسیح اما نگاهِ خیره‌ی او را بی‌جواب گذاشت و فقط طرحِ لبخندِ یک طرفه‌اش را به کل از بین برد. این بی‌جواب ماندن چرخشِ سرِ نامور را به همان جهتِ قبل در پی داشت و نگاهش را به کمی جلوتر که به واسطه‌ی نورِ چراغ‌ها تا حدی دیده می‌شد کوک زد. نگاهی که همزمان با مسیح رنگِ شک گرفته، چشمانش را ریز کرد و ابروانش را که کمرنگ به آغوشِ یکدیگر فرستاد، ثانیه‌ای بعد این مسیح بود که حالاتِ او را بر چهره‌ی خود پیاده کرد. تصویری جا مانده از دو ماشین مقابلِ هم که مشخص بود یکی راهِ دیگری را سد کرده و حتی درهای بازِ یکی از ماشین‌ها شک برانگیزتر هم بود. در این لحظه بود که نامور لب از لب گشوده و مشکوک گفت:
- اینجا چه خبر بوده؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و این کلامش محرکی شد برای مسیح که در جهتِ مخالفِ دو ماشینی که کناره‌ی چپِ توقف کرده بودند، ترمز کند. متوقف شدنِ ماشین باز شدنِ درهایش را به طورِ همزمان از دو طرف در پی داشت که پس از آن هم مسیح و نامور هردو از ماشین پیاده شدند. نیم نگاهی گذرا به یکدیگر انداخته، روی خاکیِ جاده‌ای که ردی از کفِ کفش‌هایشان را بر خود پذیرا می‌شد پیش رفتند. چون نامور کمی گام‌هایش را بلند برداشت از مسیح جلوتر افتاد و او نگاهش مشکوک تر از نامور در گردش میانِ دو ماشین، آهسته‌تر جلو می‌رفت. نامور که با یاریِ نورِ همچنان منعکسِ ماشینی که مسیح راننده‌اش بود و خاموش نشدنش دلیلی بود برای روشنی بخشیدنش، توانست ردپاهایی را درهم بر هم زمین به دامِ چشمانش بیندازد که در نهایت منتهی می‌شدند به درختانِ درهم پیوسته‌ی سمتِ چپِ جاده.
همان درختانی که معماریِ نیمی از ترسِ جاده را در آن تاریکی بر عهده داشتند و حتی هنوز هم صوتِ ریزِ برخوردِ شاخه‌هایشان چون نجواهایی دلهره‌آور به گوش می‌رسید. نگاهِ نامور از ردِ ردپاها جلو رفت، به درختان رسید و پس از آنکه احتمالی در ذهنش جامه‌ی یقین به تن کرد رو گردانده به عقب و سوی مسیح که دستانش را به پهلوهایش بند کرده بود، آرام لب زد:
- درگیری بوده؟
چشمانِ مسیح برای لحظه‌ای کوتاه جدا شده از چشمانِ نامور و رسیده به مقصدِ سابقِ دیدگانِ او یعنی همان درختان، چانه‌اش را محو جمع کرده، دمی عمیق از راهِ بینی گرفت ابروانش را بالا انداخت و لحظه‌ای کوتاه دستانش را از پهلوهایش جدا و سپس دوباره به آن‌ها وصل کرد تا بالاخره تاییدش را همزمان که بازدمش را آزاد می‌کرد، بر لب راند:
- اینطور که پیداست!
این لحظه آغازِ تازه‌ی امشب بود که آسمانش با همه‌ی پاکی و صافیِ دل، غرقِ تشویش حفظِ ظاهر کرد و درخششِ بیشتر از ماه طلبید برای یاری رساندنش! ماه اما گویا ساز به دست نوای مخالفت با آسمان را می‌نواخت و نور کج کرده تا بارِ دیگر نمای سفیدِ عمارتی را روشنی بخشید که تا ساعتی قبل میهمانی درونش برپا بود و حال آرامش چنان درونش ساکن که انگار اصلا جماعتی اینجا نبودند و خبری از یک میهمانیِ شبانه نبود! نورِ ماه گذشت از برقی که خود به دستبندی هنوز جای گرفته بر چمن‌ها بخشید، از شفافیتِ پنجره‌ای گذشت تا به تاریکیِ اتاقی راه یافت که زنی آشنا درونش با صندل‌های چوبی‌اش رفت و برگشتی مسیری ثابت را می‌پیمود. دست به سی*ن*ه و سر به زیر، فقط گه گاه سر به سمتِ چپ می‌چرخاند و گذشته از صندلیِ گهواره‌ای و چوبیِ مقابلِ پنجره می‌رسید به پرده‌ی سفید و نازکی که از دو طرف به کنار کشیده شده و راه داده بود به ماه برای کم کردن از عمقِ این تاریکیِ حاکم بر اتاق.
سکوتِ برقرار شده در عمارت نشانی به او داده از پایان یافتنِ میهمانی‌ای که از همان ثانیه‌ی آغازین انتظارِ پایانش را می‌کشید، لبانِ باریکش را با زبان تر کرد و رو گرفته از پنجره سر به سمتِ درِ بسته‌ی اتاق چرخاند. این بار قدم‌های رفت و برگشتی‌اش مقصدی تازه یافتند و با بلند برداشته شدنشان که راهش را به در نزدیک کردند، لحظه‌ای بعد دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ در بود که میانِ انگشتانِ ظریف و چروکیده‌اش اسیر شد. دستگیره را پایین و در را به سوی خود کشیده، آهسته از میانِ درگاه با تک گامی بلند خارج شد.
نگاهی کوتاه در راهرو گرداند و تردید هنوز پایدار در وجودش، در را آهسته و بی‌صدا پشتِ سر بست. قدم‌هایش را محتاط و کوتاه کشانده به سمتِ درِ بسته‌ای سمتِ راستِ اتاقِ خود، نگاهی در اطراف گرداند و پشتِ در که ایستاد برای اطمینان یافتن از پایانِ میهمانی انگشتانِ دستِ راستش را اندکی خم کرده به سمتِ کفِ دست سه تقه‌ی کوتاه را به در وارد کرد.
صاحبِ اتاقی که این زن یا به عبارتی مهربان برای دیدنش آمده بود پشت به در ایستاده، کتش را که از تن خارج کرد روی لبه‌ی انتهاییِ تخت انداخت. فاش کننده‌ی هویتش سری بود که به نیم‌رُخ از سمتِ شانه‌ی چپ چرخید با چشمانی سبز- عسلی که به گوشه کشیده شدند و موهای طلایی که چند تار با طنازی بر پیشانیِ کوتاهش لغزیدند. صاحبِ این اتاق لیام بود که دستِ چپش را بالا گرفته و مشغولِ باز کردنِ ساعتِ نقره‌ای و استیلش از دست بود و صدای در را که شنید تک گامی رو به عقب برداشت و کمی هم بیشتر به همان عقب چرخید.
تای ابرویی بالا انداخته با گفتنِ «بفرمایید»ای کوتاه اجازه‌ی ورود را به مهربان داد. مهربان که دستگیره را پایین کشید در را رو به داخل هُل داد و لبخندی کمرنگ بر چهره‌ی همیشه مهربان چون نامش نشانده، واردِ اتاق شد. لیام که او را دید کششی بخشیده به لبانش، ساعت را به طورِ کامل از دورِ مچ گشود و انداخته روی کت، قدمی سوی مهربانی که جلو می‌آمد برداشت. مهربان در را پشتِ سرش بسته و با لحنی آرام پرسید:
- مزاحمت که نشدم عزیزم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
لیام با آرامش سری به طرفین و به نشانه‌ی منفی تکان داده مقابلِ مهربان با دو گام فاصله میانشان ایستاد و پیش از اینکه خود حرفی بزند مهربان با اشاره‌ی چشمانش به پشتِ سر پرسشی را دوباره را زنجیر به سوالِ قبلی کرد:
- مهمونی تموم شد مادر؟
لیام سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و این بار نوبتِ او بود که سومین پرسش را به دوتای پیشین بند کند:
- شما چرا نیومدی مادرجون؟
مهربان نفسش را سنگین بیرون داده از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش، بازوانِ نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و نیمچه کششِ دو طرفه‌ی لبانش تصنعی؛ اما مصنوعی بودنش را پشتِ پرده‌ای پنهان کرد تا دیدِ لیام به آن کور شد، سپس گفت:
- حقیقتش حوصله‌ی چندانی نداشتم، سرم هم یکم درد می‌کرد گفتم نباشم بهتره کامِ مهمونی تلخ نشه!
لیام که بهانه‌ی او را قبول کرد دوباره سری تکان داد و نفسِ عمیقی کشیده همراه با زبانی روی لبانِ متوسطش و بعد گفت:
- متوجه شدم؛ الان می‌خوای بری هواخوری توی حیاط حتما، هوم؟
طعنه‌ی نمکینِ لحنش با آن چشمکی که ضمیمه‌اش شد مهربان را متوجه کرده به اینکه اشاره داشت به هواخوری‌های زیاد شده‌ی این اواخرش که درواقع بهانه‌ای برای دیدار با نامور بودند، پررنگ شدنِ کششِ لبانش ختم شد به تک خنده‌ای که چینِ کنجِ چشمانش را پررنگ تر نشانِ لیام داد. او که از خنده‌ی مادربزرگش خودش هم به خنده‌ای کوتاه رسید و نهایتاً این مهربان بود که پس از پلک زدنی آهسته پاسخِ او را بر زبان جاری کرد:
- آره مادر. پیریه و مشکلاتش بالاخره، یکم هوای آزاد برام خوبه!
قدمی از فاصله‌ی میانشان را که پُر کرد، دستش را پیش برد، چانه‌ی صاف و بدونِ ته‌ریشِ لیام را حبس کرده میانِ انگشتانِ شست و اشاره، خود رو بالا گرفت؛ اما از او سر خم کردن خواست تا لبانش مُهرِ بوسه‌ای پُر محبت را بر پیشانی‌اش جای دهند. گرمای ردِ بوسه‌اش جا مانده بر پیشانیِ لیامی که لبخندش را همچنان بر لب داشت، آرام دستش را از چانه‌ی او کمی بالا کشید، ریز نوازشی بخشیده به گونه‌اش و بعد مادرانه لب زد:
- شبت بخیر عزیزم!
دستش را پایین انداخت و چرخیده روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب «شب بخیر» گفتنِ متقابلِ لیام را شنید و لحظه‌ای که در را به روی خود گشود کوتاه به عقب برگشت لبخندی کمرنگ را بخشیده به چشمانِ لیام و پس از باز کردنِ در ثانیه‌ای بعد از اتاق خارج شد. در پیشِ نگاهِ لیام بسته شد و جای خالیِ مهربان مانده برایش، دمی عمیق گرفت و با نیم چرخی کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش دو دکمه‌ی بالا پیراهنِ آبی روشنِ تنش را باز کرد، ردی از تختِ سی*ن*ه‌اش کمرنگ پیدا و هوای آزاد از طریقِ پنجره‌ی همچنان بازِ اتاق خفگی‌اش را رو به زوال برده خود در اتاقی که تاریکی‌اش به لطفِ نورِ آباژورِ کنارِ تخت و ماه از پشتِ پنجره تا حدی زدوده و روشن شده بود، بر لبه‌ی پایینیِ تخت و مقابلِ آیینه قدیِ چسبیده به دیوار نشست. دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ سُرمه‌ای و انگشتانش را درهم پیچیده، چشمانی که مردمک‌هایشان به خاطرِ کمبودِ نور گشاد شده بودند را دوخته به تصویرِ منعکس شده‌ی خودش در آیینه، امشب را در سر مرور کرد.
فکری از کوچه پس کوچه‌های پیچیده‌ی مغزش گذشت که مربوط می‌شد به دخترِ آشنای ذهنش. دختری که به طرزِ باور نکردنی‌ای از یک خطرِ تصادف گذشته و حال به میهمانیِ پدرش راه یافته بود. بازیِ سرنوشت هم عجیب، روزی فکرش را هم نمی‌کرد دختری که اتفاقی حینِ گذر از خیابان او را دید و شیرینیِ نگاهش را همیشگی به کامِ ذهنش نشاند در یک شب جزو آشناهای پدرش از آب درآید! هرچند فکرِ آشنا بودنِ آرامی که حتی از نامش هم بی‌خبر بود لبخندِ کمرنگ و ناخوداگاهش را باعث شد تا با گشودنِ گره‌ی انگشتانش دستِ راستش را بالا آورده و اندکی سر خم کرده دستش را به پشتِ گردن بکشد. ذهنش پُر شده بود از دختری که نمی‌شناخت؛ اما یک نگاه به عسلیِ چشمانش حسی را در قلبش بیدار کرد که تا پیش از آن از وجودش آگاه نبود و حتی هنوز هم گیر کرده بود در چه نام نهادنش!
ناخودآگاه بود مرورِ آخرین تصویری که از او ایستاده مقابلِ پدرش دید و لبخندِ یک طرفه و هرچند تصنعی‌اش را رو به او شکار کرد. صیادِ حتی ثانیه‌های کوتاهِ دیدنِ آن دختر بود که در نظرش آمد... زیبای میانِ جمعی از میهمانان قطعا او بود! نفسش را محکم فوت کرد دستش را از گردن پایین انداخت و آرام که از جا برخاست راه به سمتِ کمدی که در زاویه‌ی دیوار، کنارِ پنجره و سمتِ راست قرار داشت کج کرد. گذشته از او، درونِ حیاط مهربانی بود که بیرون زده از اتاقکِ خاموش و خالیِ نامور از حضورش، نگاهش رنگی از نگرانی را به خود گرفته، سرمای نسبیِ شب هنگام را فقط به بافتِ خاکستری و نیمه بلندی که روی بلوزِ آبی تیره به تن داشت سپرده بود بلکه گرمایی را برایش باعث شوند به همراهِ بازوانی که بارِ دیگر حبسِ آغوشش شدند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
موهای کوتاه و سفیدش به دستِ نسیم به جلو کشیده شده و از دو طرف لغزیده بر صورتش، به میز و دو صندلیِ چوبیِ مقابلِ اتاقک که رسید دمی توقف کرد و سر به عقب چرخاند. نگاهی کوتاه و گذرا حواله‌ی اتاقک کرد و رو که برگرداند، درحالی که دو طرفِ بافتی که دکمه‌هایش را نبسته بود ریز تکانی می‌خوردند این بار قدم‌رو رفتن در حیاط را برگزید.
از مسیرِ کاشی‌کاری شده گذشت اما نگاهش به درِ مشکی و بسته چنان بود که گویی انتظارِ بازگشتِ نامور را به این شکل می‌کشید و دلواپسش بود. نفسش را آه مانند از سی*ن*ه رهانید، صوتِ قدم‌هایی که بر روی مسیرِ کاشی‌کاری برمی‌داشت سکوت را به یغما برده و این بار سوی دیگرِ حیاط رفت برای قدم برداشتن و انتظار کشیدن! میانِ این رفت و آمدهایش برقِ جسمی در لحظه چشمانش را گرفت. جسمی که کنارش ایستاد و با دیدنش قدری از روی شک ابروانِ باریک و مشکی‌اش را به هم نزدیک کرد. زانو خم کرده و آرام روی دو زانو نشست، دستش را پیش برد، سرمای زنجیرِ ظریفی را با سرِ انگشتانش لمس کرد و از روی چمن‌ها برداشت. جسمی که در دست گرفت دستبندِ ظریف و طلایی بود که نامِ میانش جای گرفته بر پشتِ انگشتانش دستش را آرام چرخاند، نامِ وصل به دستبند به چشمش آمد و...به معنای واقعیِ کلمه برق از سرش پراند!
نگاهش عجین شده با رنگی از شوک و حیرت گره‌ی کمرنگِ ابروانش را گشوده چشمانِ مشکی‌اش درشت شدند و باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد. حتی از سوزشِ چشمانش هم پلک نزد و نفسش گیر کرده در ریه‌ها جانِ بی‌جانی در رگ‌هایش به سختی جریان یافت تا توانست آهسته روی پاهایش بایستد. راه‌های هوایی و تنفسی‌اش بسته نبودند؛ اما حس می‌کرد اکسیژن را از اطرافش ربودند. لب لرزاند و بی‌صدا حرفی را لب زد نامفهوم و دمی بعد سرش را به ضرب بالا گرفت و نگاه به نقطه‌ای نامعلوم دوخت. قلبش می‌زد و او حس نمی‌کرد انگار که اصلا قلبی در سی*ن*ه نداشت! حتی آبِ دهانش هم خشکید همچون گلوی کویر شده‌اش، پلک‌هایش هم ریز لرزیدند.
دلشوره‌ی او همراه با شوکی که از سر گذراند جرقه‌ای بود در دل زمان، زاویه دیدِ روایت را به گوشه‌ای دیگر وصله پینه زد که دقایق را مشترک با مهربان می‌گذراند. تیک تاکِ زمان بندِ ساعت و دور از گوش‌هایی که در جنگلی پُر درخت سرگردان می‌چرخید، نفسی از نفس‌ها جا مانده در سی*ن*ه‌ی خفه‌ی اویی که با وجودِ پاشنه‌ی بلندِ کفش‌هایش سخت می‌توانست بر دویدن تمرکز کند و لق می‌زد. در تاریکیِ جنگل دل آشوبه‌ای هجوم برده به قلبِ این دختری که سردرگم و بی‌دانستن و یا حتی داشتنِ مقصدی سخت می‌دوید، ضربان‌های قلبش چون مشت‌هایی که بی‌مکث به سی*ن*ه‌اش کوفته می‌شدند هر یک قدمی که جلو می‌رفت سر به عقب می‌چرخاند و با دیدی نه چندان واضح پشتِ سرش را می‌نگریست برای اطمینان از نبودنِ کسی به دنبالش.
این دختری که موهای مشکی و دم اسبی بسته‌اش به هم ریخته بودند و گرما و سرما باهم نفوذ کرده به جانش، نفس-نفس می‌زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از دویدنِ زیاد با هر دم و بازدم درد می‌گرفت. میانه‌ی راه و بینِ چند درختی که با تنه‌های باریک اطرافش را پُر کرده بودند و شاخ و برگ‌هایشان چون سقفی از تارهای تنیده شده بالای سرش به چشم می‌آمدند که تکه- تکه نقشِ آسمانِ شب را به دیده هدیه می‌کردند، از دردِ پاها و خستگی که رمقش را به ته کشاند با بند کردنِ دستش به تنه‌ی درختی در جا ایستاد.
دستِ دیگرش را از روی کتِ چرم و سفیدی که جلویش را بسته بود گرفته به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش چسبانده ضربانِ قلبش را کفِ دست حس کرد و پلک بر هم نهاده، ثانیه‌ای بعد همان دستش برای یاری رساندن به سرپا ماندنش بندِ درخت شد و رنگِ پریده از رخسارش چهره‌اش را همچون عروسِ هلالی شکلِ آسمان مهتابی کرده بود. آبِ دهانی اندک را به سختی از گلوی خشکیده‌اش فرو راند و پلک از هم گشوده، پُر از دلهره و تشویش نگاه این سو و آن سوی تاریکی گرداند و قلبش را درحالِ شکافتنِ سی*ن*ه‌اش احساس کرد، این درحالی بود که نفسش به تازگی داشت جا می‌آمد.
شانه چسبانده به تنه‌ی درخت و محتاط حتی برای شنیده نشدنِ صدای نفس‌هایش، اگر راه داشت خودش را از نفس کشیدن هم محروم می‌کرد. قدمی را به مانندِ نامش آرام رو به جلو برداشت و در این رقصِ تاریکی پیشِ دیدگانِ عسلی و از برقِ شوق افتاده‌اش که حال برقی از نمِ اشک را بر خود می‌نشاندند مانده در اینکه باید به کجا می‌رفت و چطور خواهرانش را پیدا می‌کرد، بغضی که دلشوره به جانِ گلویش انداخته بود را سخت فرو داد و راهش را از سر گرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
آشوبِ لحظاتِ آرام یک سو و تنها نبودنش سوی دیگر، زمانی که او با جلو رفتنش از بینِ چند درخت سخت گذشت قامتِ سیاهپوشی هم بود که فاصله‌ی دو درخت را برای رد شدنِ خود مناسب دید و این درحالی بود که اسلحه‌اش را در دستانش بالا آورده روبه‌رو را نشانه گرفته بود.
این سیاهپوشی که در همان حوالی پرسه می‌زد هدفی به جز آرام می‌توانست داشته باشد؟ طوری که تیزیِ بُرنده‌ی دیدگانِ مشکی‌اش نشان می‌دادند، نه! چشمانی که مدام این طرف و آن طرف چرخ می‌خوردند و انگشتی لغزان بود بر روی ماشه، آماده‌ی کشیدنش به عقب تا شلیکِ گلوله‌ای دلیلی شود برای جانی که دستورِ بی‌جان کردنش را داشت! دلهره‌ی آرام را شاید همین بودنی که نزدیکی‌اش می‌آمد بیشتر و بیشتر کرده بود که گرمای اشک بیش از پیش کاسه‌ی چشمانش را پُر کرده، در سمتِ چپ و به فاصله‌ی پنج درخت با سیاهپوش تکیه سپرده به تنه‌ی باریکِ درختی، اندکی سر از سمتِ شانه کج کرده و نگاهی از گوشه چشم به پشتِ سر انداخت ولی به خاطرِ فاصله و وجودِ درختان کسی را ندید.
قلبش خواستارِ هوا بود، ریه‌هایش او را به مرزِ خفگی رسانده بودند و پلکش که ریز پرید بغضِ سنگین شده‌اش التماسش را کرد برای شکستن؛ اما همان دمی که دل به حالِ بغضِ زندانی‌اش می‌سوزاند صدای فشرده شدنِ شاخه‌ای نازک باعث شد تا هردو دستش را فشرده به لبانش و پلک بر هم قرار دهد. اضطراب بیش از پیش به قلبش چنگ انداخت و جریانِ خون در رگ‌هایش رسیده به بن بستی نفسگیر از نقطه‌ای به بعد مجوز جاری شدنِ دلهره را صادر کرد که در رگ‌هایش جوشید. اما صوتِ فشرده شدنِ این شاخه‌ی نازک از درخت که بر زمین فرود آمده بود از سوی سیاهپوشی که حواسش به سمتِ منبعِ صدا در جهتِ مخالفِ ایستادنِ آرام رفت نبود! این صدا منبعِ دیگری داشت پنهان شده پشتِ تنه‌ی درختی و نیمی از قامت و چهره‌اش پیدا سیاهپوش بود اما نه به سبکِ افرادی که حمله کرده بودند!
اویی که به عمد شاخه‌ای را کفِ بوتِ مشکی‌اش به منظورِ پرت کردنِ حواسِ سیاهپوش به سمتی دیگر فشرد، کفِ کفشش همراه با تنی که به تنه‌ی درخت چسبیده بود را آهسته عقب کشید. این عقب کشیدن تا جایی پیش رفت که برای دور شدن از سیاهپوشی که اسلحه به دست با هر قدم نزدیک تر می‌شد گذری از میانِ دو درختِ دیگر داشت. این میان فاصله‌ی سیاهپوشِ مسلح تا حدی از آرامِ مضطربی که دستانِ یخ کرده‌اش را از روی دهانش پایین می‌انداخت بیشتر می‌شد و او که با گذرِ ثانیه‌ها خبری از مردِ مسلح را ندید و نشنید، با تردید و مضطرب آبِ دهانش را محکم از گلو گذراند و سر چرخانده به سمتِ راست، دو سه گامی رو به عقب برداشت و فاصله‌ی لبانش را با بر هم نهادنشان از بین برد تا فقط بینی‌اش راهِ عبور و مرورِ راحت ترِ هوا باشد.
عقب-عقب رفت، با همه‌ی اضطرابی که داشت و قلبی که دیواره‌های چپِ سی*ن*ه‌اش را با تپش‌های محکمش لگدمال می‌کرد، آنقدر این ثانیه‌ها طوفانی برایش گذشتند که در لحظه‌ای با گرفته شدنِ مچِ دست و عقب کشیده شدنِ تنش، خود را حبسِ گردبادی دید و ترس از فرقِ سر تا نوکِ پایش ریزش کرد و آوار شده بر سرش، لب از لب گشود تا صدایی جیغ مانند از حنجره آزاد کند؛ اما حبس شدنش در آغوشی با دستی که دورِ شانه‌هایش پیچید، پیش از هر واکنش نشان دادنی نفسش را حبس کرد تا از جیغِ مورد نظرش برای ابرازِ ترس و شوک با چشمانی درشت شده فقط هینی کشیده باقی بماند.
دستانش دستور گرفته از ضمیرِ ناخودآگاه و بالا که آمدند دورِ ساعدِ دستی که پیچکش شده بود پیچیدند و سرش کج به سمتِ چپ این حضورِ آشنا اما زبان به سقفِ دهانش چسباند که حتی از فریادی هم سر باز زد. هیجانی در قلبش سرریز شده که منفی بودنش چیره می‌شد بر مثبت بودنش هرچند که این حضورِ آشنا بی‌خطرترین بود برایش. صدایی آشناتر از حضورش که گرمای نفس‌هایش را چسبانده به لاله‌ی گوشِ این دخترِ ترسیده‌ای که ساعدش را میانِ حلقه‌ی انگشتانِ هردو دستش محکم می‌فشرد و حسِ شناختنِ این صدا و لحن وقتی که پچ می‌زد قلبِ او را تا حدی آسوده کرد:
- هی، منم!
آرام این صدا را می‌شناخت، همین امشب نیمی بیش از زمانِ میهمانی را با صاحبِ این صدا گذراند و در این لحظه با تمامِ وحشتی که از سر رد کرده بود فقط یک آشنا می‌توانست این چنین نفسِ از دست رفته‌اش را بازگرداند تا جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به سبب پیدا شدنِ ردی از آرامش، آرام و قرار گرفتند و منظم شدند، این بین ولی نمی‌شد از تپش‌هایی که هنوز هم قدرت و سرعت داشتند غافل شد! چشمانِ عسلی و درشت شده‌اش چرخیده بر اجزای نیم‌رُخِ نامور در تاریکی و چون فقط صدای او کفایت می‌کرد از بهرِ شناختنش، لبانِ خشک شده‌اش را بر هم زد و همچون خودِ او پچ مانند لب زد:
- نامور؟
نامور زبانی روی لبانِ باریکش کشید، همراه با پلک زدنی آهسته سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، کوتاه چشم در فضا چرخاند و لحظه‌ای بعد دمِ گوشِ آرام برای آرامشِ خاطرِ او گفت:
- نامور!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نامور و آشنا بودنش نفسی از نفس‌های جا مانده‌ی آرام را حیات بخشید و چون عمیق؛ اما اندک مرتعش از میانِ لبانش خارج شد، ناخودآگاه حلقه‌ی انگشتانِ هردو دستش به دورِ ساعدِ نامور محکم‌تر شدند و پلک‌هایش را آهسته بر هم نهاد. نامور که فهمید تا حدودی توانسته آرامشِ از دست رفته‌ی او را بازگرداند همزمان با قدمی به کنار برداشتنش که آرام را هم با خود همراه کرد، دمِ گوشِ او با همان صدای اندک و پچ مانند لب زد:
- با هر قدمِ من همراه شو آرام، باشه؟ نترس من اینجام تا کمکت کنم.
آرام مژه از هم فاصله داد، چشم به نیم‌رُخِ نامور دوخت و چون فاصله‌ی لبانش را از بین برد همزمان حس کرد ضربان‌های تند و قدرتمندِ قلبش را و آبِ دهانی از گلو گذرانده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. نامور راضی از اعتمادِ او به خود، کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید، سر چرخانده به جهتِ مخالفِ آرام و چشمانش را که به گوشه کشید نگاهی در تاریکی میانِ درختان چرخ داد. قدمی دیگر به کنار آمد و آرام خیره به او با دلهره‌ای همچنان حاضر در قلبِ ناآرامَش که فقط کمی رنگ باخته بود، شانه‌هایش را قدری جمع کرد. آرام همراهِ نامور بود، با تک به تکِ گام‌هایش پیش می‌رفت و این بین هدفِ نامور از چشم چرخاندن‌هایش در فضا گشتن به دنبالِ فردی بود که سردرگمش کرد.
سیاهپوشی که نامور او را به دنبالِ ردِ قدم‌هایی اشتباه فرستاد، رسیده به جای خالیِ نامور و چشمش افتاده به شاخه‌ی شکسته درحالی که اثری از شخصِ زنده‌ای آنجا نبود، اسلحه‌اش را در دست پایین آورد. کوتاه نفس زده، رو بالا گرفت و با نگاهی در اطراف به دنبالِ غریبه‌ای همین حوالی گشت. شب بود و تاریکی به عمقِ سیاهیِ دیدگانِ این مرد و درختان پیوسته پیچیده درهم دیدش را مختل می‌کردند.
غریبه‌ای آشنا همان حوالی کمین کرده بود، غریبه‌ای که جای خالی‌اش مانده برای مرد و حسِ حضورش می‌رسید به همان قدم‌هایی که محتاط و آهسته پیش می‌آمد درحالی که در دستش چاقوی ضامن‌دار و نقره‌ای بود که برقِ تیغه‌اش را از تک ستاره‌ای چشمک زن کنارِ ماه به ارث برده، حتی صدای نفس‌هایش را هم به زنجیرِ اسارت کشیده بود تا سیاهپوش را به حضورش آگاه نکند. گام‌هایش بلند، لبانش چفتِ هم و سکوتِ شب دلهره‌آور همراه با گذرِ زمان، نزدیک تر شدنش به سیاهپوش در یک لحظه انگار همه‌ی اتفاقات را برایش از سر گذراند، همان لحظه‌ای که مردِ سیاهپوش یک دم به عقب چرخید و اسلحه‌اش را که بالا گرفت بدونِ فوتِ وقت رو به اویی که در فاصله‌ی سه قدمی‌اش بود شلیک کرد؛ اما با جا خالی کردنِ به موقعِ او که قدمی به کنار برداشت، مقصدِ گلوله شد تنه‌ی درختی کمی جلوتر و...
یک لحظه، فقط یک لحظه بود با ضربه‌ای که غیرمنتظره از سوی آرنجِ این غریبه‌ی آشنا به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی مرد وارد شد تا با تک قدمی عقب راندنش تنش را چسبانده به تنه‌ی درخت و چهره‌اش از این دردِ ناگهانی زیرِ نقابِ پارچه‌ای که فقط چشمانش را به نمایش می‌گذاشت درهم، اجازه‌ی نفس گرفتن هم به او داده نشد وقتی تیغه‌ی چاقو محکم در بازویش فرو رفت و برقِ دقایقی پیشش حال آغشته به سرخیِ خونی بود که فریادِ دردآلودش را هم به همراه داشت و اسلحه را از دستش بر زمین نشاند.
اسلحه‌ی افتاده بر زمینش سهمِ دستانی شد که با قدمی فاصله گرفتن از او کمر خم کرده، آن را برداشت و نفس زنان که صاف ایستاد، چشمانِ سبزش به خودیِ خود هویتش را فریاد زدند! نامور بود، او خیره به چهره‌ی درهم شده از دردِ مردِ سیاهپوش و پلک‌هایی که به هم نزدیک ساخته بود اسلحه را قدری بالا گرفته و لغزشِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه را ختم کرد به فشردنش و پس از آن صدای دو شلیکِ پشتِ هم که در سکوتِ فضا منعکس شد هماهنگ با فریادِ پُر دردِ مردی که روی پاهای خونینش از ساق بر زمین فرود آمد. نامور نگاهی انداخته به اویی که هردو پایش را همچون دستش به خون نشانده بود برای عقب نگه داشتنش، خود گامی رو به عقب برداشت و نگاهِ مردی که قطره‌ی عرق از کنجِ چشمانش رو به پایین خزید تیز و درنده به او افتاد.
نامور با گامی دیگر تنش را به طورِ کل به عقب چرخاند و مسیرِ آمده را برای برگشت برگزید. در سمتِ راست و میانِ درختان پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی قامتِ دختری پنهان بود که کفِ دستش را نهاده روی تنه‌ی درخت و ضربانِ قلبش در هر دقیقه‌ای که می‌گذشت روی هزار، انگشتانش را آرام به سمتِ کفِ دست روی تنه‌ی درخت جمع می‌کرد و حتی نمی‌توانست گلوی خشکش را با فرو دادنِ آبِ دهانی تر کند. رنگِ رخسارش پریده و لبانش خشک، حالش در بی‌تعریف ترین حالتِ ممکن، نیم‌رُخش را از پسِ تنه‌ی درخت پیدا گذاشته و لحظاتی که با اضطراب گذراند در نهایت نامور را دید از دور که با قدم‌هایی سرعت گرفته از میانِ دو درخت رد شد تا به سمتش آمد.
چندمین بار بود در این شب که دلهره جانِ این دختر را گرفت و بعد دوباره از نو او را زنده کرد؟ نمی‌دانست؛ فقط در میانِ این آشفتگی آسودگیِ خاطری کمرنگ به قلبِ از پا افتاده‌اش رسید که چون بغض را به جانِ گلویش انداخت، لبانش را برای جلوگیری از لرزششان فشرده بر هم، قدمی به کنار آمد تا سپرِ درخت از مقابلش کنار رفت. دستِ چپش همچنان بندِ تنه‌ی درخت، دستِ راستش را که بالا آورد پشتِ دست به لبانش چسباند و بالاخره سخت توانست آبِ دهانی فرو دهد بلکه این بغضِ از سرِ ترسی که به جانِ گلوی دردمندش افتاده بود عقب نشینی کند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نامور که قدمی دیگر جلو آمد و شاخه‌ای را کفِ بوتِ مشکی‌اش فشرد بی‌توجه به ریز صدای آن اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و چشمانش را که ریز کرد در تاریکی آرام را تشخیص داد و با به چشمش آمدنِ ترسِ او سرعتش را بیشتر کرد تا نهایتاً به فاصله‌ی یک قدم مقابلِ او ایستاد. آرام که اندک رو بالا گرفت برای دیدنِ او پیش از اینکه نامور حرفی بزند خود بود که اضطراب چیره شده بر همان نیمچه آسودگیِ تهِ قلبش، دستِ چپش را که از درخت جدا کرد با دلشوره‌ای پایان نیافتنی که در این شب که قصد داشت جانش را به لب برساند، تند گفت:
- من... من باید خواهرهام رو پیدا کنم نامور! درگیری شد از هم جدا شدیم؛ اما من باید پیداشون کنم، من به جز اون‌ها هیشکی رو ندارم، اگه پیداشون نکنم میمیرم نامور.
اضطرابِ او هویدا از چشمانِ پُر شده و لرزِ ریزِ لبانش با نفس‌هایی که گه گاه حینِ حرف زدن بریده می‌شدند، نامور بود که زبانی روی لبانش کشید و چون همان تک قدم فاصله را پیش گذاشت با درکِ ترسِ آرام بابتِ از دست دادنِ خواهرانی که گویا به جز هم هیچکس را نداشتند، سوخته دلی در چپِ سی*ن*ه‌اش محکم تپید که دستانش را پیش برده با گرفتنِ ملایمِ بازوهای ظریفِ آرام در دستانش، اندکی سر خم کرده و خیره به چشمانِ او و لرزی که افتاده به جانِ مردمک‌هایش با برقی از اشک که هر دم پررنگ تر می‌شد و در آخر رسید به گرمای قطره‌ای که روی سرمای گونه‌اش به پایین غلتید، لب باز کرد و با اطمینان برای کم کردنِ پریشانیِ او حینی که لرزِ ریزِ جسمش را هم حس می‌کرد گفت:
- خیلی خب، من رو ببین! پیداشون می‌کنیم آرام، پیداشون می‌کنم باشه؟ نلرز اینطوری...قول میدم امشب باهم برمی‌گردین.
بغضِ آرام سنگین‌تر شد و مظلومیتی از چهره‌اش پیدا که چنگ زد به قلبِ مهربان و دلسوزِ نامور، دستانش را از بازوانِ او جدا کرد، دستِ راستش را مقابلش گرفته و مهربان‌تر از قلبی که در سی*ن*ه داشت برای آرامش بخشیدن به آرامی که نقطه‌ی مقابلِ نامش شده بود با این حجم از پریشانی، ادامه داد:
- دستم رو بگیر و قدم‌هام رو تعقیب کن. به من اعتماد کن آرام، من قولی نمیدم که نتونم پاش بمونم!
و نگاهِ آرام که با ارتعاشی نامحسوس از جانبِ پلک‌هایش میانِ چشمانِ نامور و دستِ او مقابلش به گردش درآمد، به یاد آورد او همان کسی بود که با حبسِ آغوشش امنیتی ساخت و به عمد حواسِ مردِ سیاهپوش را سویی دیگر معطوف کرد تا از او دور بماند. و شاید اگر یک جهان و میلیاردها آدم برای آرام در این لحظه خطرناک به حساب می‌آمدند، این مرد و روشنیِ قلبش که سیاهیِ شب را به تمسخر می‌گرفت بی‌خطرترین بود برای او! نامور امن بود، اطمینانی که در چشمانش می‌درخشید بی‌نهایت صادقانه بود که بالاخره اعتماد را در نگاهِ آشفته‌ی آرام بیدار کرد و دستش بالا آمده، شکستگیِ یخی که کلِ تنش را محاصره کرده بود به گرمای دستِ نامور سپرد.
قفلِ دستانشان شد پیوندِ مسالمت آمیزِ سرما و گرما که قلبِ این سرما آب شده از گرما تا به جانِ یخبندان شده‌ی آرام رسید و لرزِ نامحسوسِ تنش را از بین برد. کششِ لبانِ نامور یک طرفه و محو از اعتمادِ آرام به قولی که داده بود، قدمی به جلو برداشت و آرام هم با نیم چرخی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش با نامور همراه شد. به وقتِ تیره‌تر شدنِ این شبِ از نیمه گذشته که فقط ماه را داشت برای راهنمایی و ستارگان هم لشکری بودند از همراهانش، بادی ملایم میانِ فضای جنگل رقصید و تکانی ریز به آبِ برکه‌ای کوچک که دورش را درختان با فاصله دایره شکل حصار بسته بودند داد.
از برکه گذشته و این شاخه‌های درختانِ سبز بودند که در همراهی با باد شاخه به شاخه‌ی دیگر می‌زدند و محفلی داشتند اگرچه دلهره‌آور؛ اما زیبا! صدای جغدی که پیش‌تر حوالیِ جاده حضورش را اعلام کرده و کجا بودنش را مخفی، اینجا نزدیک به گوش می‌رسید و در میانِ تاریکی نقشی از پریشانیِ دختری مضطرب بر آبِ برکه منعکس شد که نفس‌هایش بریده و این بی‌مقصدی نمی‌دانست داشت او را به کدام سو راهی می‌کرد. سفیدپوش بودنش در این شب به چشم آمده و تند گام برداشتنش با وجودِ پاشنه‌ی بلندِ کفش‌هایش سخت، نگاهی در اطراف می‌چرخاند به امیدِ دیدنِ آشناهایی.
آشناهایی که او برای چشمانش می‌خواست آرام و نورایی بودند که از کجا بودنشان خبر نداشت و هر راهی را در این جنگل می‌پیمود تا اینجا برای رسیدن به آن‌ها بود و حتی نجاتِ خودش هم نه. کنارِ برکه ایستاد، تصویرِ پریشانی‌اش نقش بسته بر زلالیِ آبِ آن که چند برگِ سبز و کوچک به رویش افتاده و با ملایمتِ باد ریز تکانی می‌خوردند، سر به این سو و آن سو گرداند و نفس زد. قلبش طوری بی‌امان می‌کوبید که درد به سی*ن*ه‌اش انداخته و باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش، با هر چشم چرخاندنِ پریشانش سرابِ آرام و نورا را می‌دید.
قلبش سنگین؛ گلویش اما سنگین‌تر و نگران و می‌شد گفت وحشت زده که به موهایش چنگ زد، مغموم و ترسیده حینی که در دل با سرزنش خطاب به خود مقصر بودنش را ادا می‌کرد، آبِ دهان فرو فرستاد تا بغضی که در گلویش سنگینی می‌کرد بی‌وقت نشکند. دستش را از موهایش تا پشتِ گردنِ یخ بسته‌اش پایین کشید، طوفان‌زده و نابود که چرخی دورِ خود زد فریادی که از دلش برآمد گوش‌هایش را کر کرد وقتی بارِ دیگر فقط به یک کلام گفت که «همه‌اش تقصیرِ منه!» و اکوی این فریاد را آنقدر در سرش شنید که با پُر شدنِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش از گرمای اشک و دیدی که تار شد، قطره‌ای طلبید تا با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش روی برجستگیِ گونه‌اش به سمتِ چانه پایین رفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
چانه‌اش لرزید و این لرز به جانِ لبانش هم افتاد که دستش را از پشتِ گردن پایین آورده نفسش گرفت و سی*ن*ه‌اش که سوخت، تاب نیاورد ضعفِ پیچیده در پاهایش را که در آخر او را روی زمین و چمن‌های سبز فرود آورد. آنقدر پریشانی و آشفتگی در رگ‌هایش جوشید و جریان گرفت که بی‌خیالِ هرچیزی شکستن خواست و بغضش پُر صدا در گلوی سنگین و به درد افتاده‌اش ترک برداشت. آوا در این یک شب به اندازه‌ی یک عمر وحشت را لمس کرد حوالیِ قلبی که با هر تپش درد را به وجودش پمپاژ می‌کرد. همایون چه بر سرِ این دختر آورده بود؟ به تنِ کابوس‌هایش درونِ میهمانی که در بیداری می‌دید جامه‌ی حقیقت پوشانده بود و حال...این آوای شکسته را در ناکجاآبادی از جنگل باقی گذاشته که وصفِ حالش حتی بد را کم می‌شمرد!
او که بینی‌اش را بالا کشید و هرچه بغضش پُر صدا شکست گریه‌اش را به خفگی سپرد، نفسِ لرزانی از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش بیرون فرستاد که یخبندان بود و لرزی ریز و دوباره به جانِ لبانش انداخت. دستی لرزان و کوتاه به زیرِ بینی‌اش کشید، گردشِ باد در میانِ تار به تارِ موهای طلایی‌اش را حس کرد و مژه‌های نم‌دارش را که دمی بر هم زد، پی برده به اینکه نشستن، گریه کردن و خود را مقصر خواندن قرار نبود در این لحظه خواهرانش را به او برگرداند، به تندی از جا برخاست. لبانش را بر هم نهاده، آبِ دهانی اندک از خشکیِ گلو گذراند و نفسش تنگ نگاهی در اطراف با عجله چرخاند و قصدِ گام برداشتن کرد که یک دم با شنیدنِ صوتِ ضعیفی از قدم‌هایی که نزدیک بودند و به سمتِ مخفیگاهش برداشته می‌شدند، نفس حبسِ خفگیِ سی*ن*ه‌اش شد و نگاهش دو- دو زنان به گردش درآمد. قلبش در یک دقیقه انگار بی‌نهایت بار تپید و چون یخبندانِ جسمش شدیدتر شد، با پلک زدنی سریع چشمانش را تا زمینِ زیرِ پایش زیر انداخته به دنبالِ جسمی به درد بخور تا رسید به سنگِ گرد و خاکستریِ نسبتاً بزرگ که علی‌رغمِ سنگین به نظر آمدن برای دستش بهترین سلاحِ دفاعی به نظر می‌آمد.
لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چون کمر خم کرد، دستش را پیش برده با گرفتنِ سنگ در دستش بی‌توجه به ضعفی که یک آن کلِ جانش را سست کرد، سنگ را برداشت و کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید. صدای قدم‌ها به واسطه‌ی نزدیک تر شدنِ صاحبشان نزدیک تر شده؛ اما منبعشان تقریبا نامشخص برای آوای هول کرده و ترسیده که قدرتِ تشخیصش هم تا حدی از کار افتاده بود، او با قدم به قدم عقب رفتنی نگاه در کلِ فضایی که درونش حاضر بود به رقص درآورد، سنگ را بیشتر میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش فشرد طوری که رنگ از سرِ انگشتانش رفت و به سفیدی نزدیک شدند.
لب به دندان گزیده از استرسی جاری در جانش حسِ حضوری واضح شد درست پشتِ سرش آن گاه که صدای قدم‌ها خاموش شد. پلکِ آوا پرید، زمان روی دورِ تندی از اضطراب نشست و در نهایت این دختر بود که با همه‌ی ترسی که متحمل می‌شد یک دم به عقب چرخید و دستش را همراهِ سنگ پیش برده برای کوبیدن به سرِ شخصی که در خیالش سیاهپوشِ افتاده به دنبالش بود، ناگهان مواجه شد با غریبه‌ای که به خاطرِ این واکنشِ تهاجمیِ او سرش را طی یک حرکتِ سریع عقب کشید، دستش را بالا آورد و مچِ ظریفِ آوا را که میانِ حلقه‌ای از انگشتانش حبس کرد او را متوقف کرد وقتی صدایش را اندک خش‌دار به گوش رساند:
- هی دختر مواظب باش!
آوا که صدای او را شنید و چشمانش درشت شده به رخِ او که بلعکسِ سیاهپوش‌های دیگر نقاب نداشت افتاد، چشمانِ نم‌دارش سوخته از بادی که می‌وزید و در گردش میانِ مردمک‌های اویی که رو جلو آورد، برقِ چشمانِ آبی‌اش را هم شناخت و هم نشناخت! در حالتِ عادی شاید زودتر پی به آشناییِ او برای خود می‌برد؛ اما در این دم با اضطرابی که از سر می‌گذراند مغز و حافظه‌اش خاموش برای یادآوری، لبانش را از هم فاصله داده به تلافی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و با شک پرسید:
- تو کی هستی؟
برقِ چشمانِ آبی‌اش بس نبود برای شناختنش؟ چشمانش برای احرازِ هویتش کفایت می‌کردند تا پرده از روی نامش کنار رفته و درخششی به اسمِ مسیح ببخشد! مسیح که همچنان مچِ دستِ آوا را برای مهار کردنش و محافظت کردن از خود گرفته در دستش، به واسطه‌ی اختلافِ قدی‌شان اندکی رو پایین گرفته به جبرانِ رو بالا گرفتنِ آوا برای خیرگی به چشمانش، تصویری از چهره‌ی او که در تاریکی نقشِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش شد جرقه‌ای به جانِ حافظه‌اش افتاد تا پس از گر گرفتنی کوتاه و به تکاپو واداشتنِ مغزش، تصویری از او را در میهمانیِ امشبِ همایون ترسیم کرد که میهمانِ ناراضی بود و گرفتار شده در دایره‌ی اجبار! شکی که همچون آوا ابروانِ قهوه‌ای روشنِ او را هم کمرنگ بازیچه کرد، مردمک گردانده روی تک به تکِ اجزای چهره‌ی او و بالاخره لب باز کرد:
- این پریشونیِ آشنا رو چند ساعتِ پیش توی مهمونی از چشم‌هات شکار نکردم؟
مغزِ خاموش شده‌ی آوا که بالاخره انگار چشم باز کرد و بیدار شد از انتهای حافظه‌اش یادِ دیدنِ مسیح را در میهمانی بالا کشید. اویی که بینِ جمعیتِ میهمانان تنها کسی بود که پریشانیِ آوا به چشمش آمده و کنجکاوش کرد تا به بهانه‌ی لیوانی آب آوردن برای کم کردن از التهابِ وجودش جویای علتِ این حالش شود. همین شناختن بس بود برای گشوده شدنِ همان گره‌ی کمرنگِ ابروانِ باریک و بلندِ آوا که فشارِ انگشتانش دورِ سنگ را کم و کمتر کرد تا پیشِ چشمانِ مسیح با پایین آوردنِ آهسته‌ی دستش و باز شدنِ انگشتانِ او از دورِ مچش، سنگ را کنارِ کفش‌هایشان روی زمین انداخت. نفسش را محکم فوت کرد، دستی میانِ موهای طلایی‌اش کشید و بعد خیره به مسیح کمی تندخو و طلبکار پرسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ توی مهمونی هم فقط تو بودی که به حالِ من شک کردی و زیرِ نظرم داشتی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
بوی شک از سوی آوا به سمتِ مشامِ مسیح روانه شد که چون خیره به او دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد، بدونِ تغییری در اجزای صورتش فقط یک تای ابرو بالا پراند و همچون آوا ریز طلبکاری‌ای را مخفی کرده در لحنش و اینطور به زبان آورد:
- این سوالِ منم هست؛ اما به عنوان جواب...دیدنِ اثراتِ درگیری توی جاده کافیه برای از بین بردنِ شکت نسبت بهم یا نیاز داری از اجدادم برای قسم خوردن مایه بذارم؟
نمکِ ریزی همراه با شیطنت ته‌نشینِ کلامش بود که آوای آشوب زده گذشته از آن و در این لحظه نمکِ مسیح بی‌اهمیت ترین برای او که از نگرانی جانش را رو به بالا آمدن می‌دید، بذرِ گره‌ای دوباره را میانِ ابروانش کاشت و نفسش را محکم فوت کرده، مسیح اما از آنجا که بی‌خبر بود از علتِ اصلیِ بر هم ریختگیِ او این نمک را در بد موقعیتی کش داد:
- بی‌خیال دختر، نگران نباش؛ از فرشته‌ی مرگ به فرشته‌ی نجات تغییرِ درجه داشتم. بنابراین حضورم اینجا فقط ختم میشه به اینکه می‌خوام کمکت کنم پس تا باهام صاف و صادق نباشی این مورد امکان‌پذیر نیست!
اعصابِ آوا را در موقعیتِ اشتباهی پیدا کرده بود تا با لحنِ حرف زدنش به بازی بگیرد. او که عصبی چشمانش را تیز به چشمانِ مسیحی دوخت که سرش را اندکی بالا گرفته و خونسرد به انتظارِ شنیدنِ حرف‌هایش بود. از خونسردیِ او شعله‌ای کلِ وجودِ آوا را داغ کرد که بهانه‌ای بود برای تمامِ عصبانیتی که مقابلِ همایون قدرتِ ابرازش را نداشت!
- تنها چیزی که الان و توی این موقعیت برای من بی‌اهمیت ترینه صاف و صادق بودن با توئه که بهتره بگم کمکت رو هم نخواستم! چی باعث شده فکر کنی قابلِ اعتمادی؟
آوا هنوز به مسیح شک داشت و حتی از فکرش هم می‌گذشت که ممکن بود خودش یکی از اعضای فاجعه‌ی امشب باشد. این شک محفوظ در صندوقچه‌ی نگاهش، یک نگاه به چشمانش کافی بود برای باز شدنِ این صندوقچه و فاش شدنِ رازی که گنجِ درونش بود. این شکِ پایان نیافته پوزخندِ صدادارِ مسیح را باعث شد که نگاه در اطراف چرخاند و بعد دوباره رسیده به چهره‌ی آوا، قدمِ عقب رفته‌ی او را پیش کشید و بدونِ از بین بردنِ خونسردی‌اش البته منهای اعصابی که کم- کم از سوی او هم داشت متشنج می‌شد جدیتی به کلامش بخشید و گفت:
- این دقیقا همون نقطه‌ی تضادی نیست که کنار اومدنمون رو باهم غیرممکن می‌کنه؟ هردومون رو برگردوندی سرِ خونه‌ی اول! دیدنِ ردپاهای درگیری توی جاده برای کشوندنِ من به اینجا کافی بوده و البته... نیازی نمی‌بینم به ثابت کردنِ خودم و تلف کردنِ وقتم اینجا که شاید من رو هم به کشتن بده!
مشکلِ میانِ آن‌ها یک چیز بود که کنار آمدنشان را برخلافِ نامور و آرام می‌شد گفت غیرممکن می‌کرد و آن هم عدمِ درکِ دیگری! آوا در این موقعیت و با وجودِ اتفاقاتِ پیش آمده برای بی‌اعتمادی‌اش حق داشت؛ اما مسیح با بی‌حوصلگی‌اش نمی‌توانست قدرتِ درکِ او را داشته باشد که بخواهد همینطور با ادامه دادنِ این بحث میانشان خودش و نیتِ درستش را ثابت کند. اضطراب را از چشمانِ در گردشِ آوایی که انگار بالاخره قدری از آتشِ وجودش فروکش کرد خواند؛ باریکه فاصله‌ای افتادن را میانِ لبانِ او به تماشا نشست و چون خودِ آوا به وضوح گفت کمکش را نمی‌خواست، مسیح هم دلیلی نمی‌دید برای اجبار به کمک خواستن و بی‌حوصله‌تر از آنکه خود بخواهد آوا را درک کند، روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید تا آوا با درکِ موقعیت و از طرفی فهمیدنِ اینکه تند رفته، اولین نفر در راهِ حلِ مشکلشان قدم برداشت و مسیح که تک گامی پیش رفت، او برای پیدا کردنِ خواهرانش هم که شده غرور و عصبانیت را زیرِ پا له کرد و صدایش را با لرزی نامحسوس به گوش‌های مسیح رساند تا ایستادنش را باعث شد.
- درگیری که پیش اومد باعثِ جدا شدنِ من از خواهرهام شد و الان...هرسه تامون توی این جنگل سرگردونیم! هر اتفاقی که افتاده و داره می‌افته تقصیر من و اشتباهِ منه. باید خواهرهام رو پیدا کنم وگرنه حتی اگه امشب گلوله من رو نکشه ندیدنِ اون‌ها جونم رو می‌گیره، اون‌ها همه چیزِ منن!
مسیح با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد و نگاهش خیره به روبه‌رو، آرام بازدم پس داد و طیِ یک حرکتِ کوتاه که به عقب چرخید، نگاهش به آوا افتاد که زبانی کشیده روی لبانش و چون نفسش را با ارتعاشی اندک راهی کرد، کوتاه لب به دندان گزید و بعد خیره به چشمانِ مسیح گفت:
- این نهایتِ صاف و صادق بودنِ من بود برای پس گرفتنِ حرفم که بگم تا ابد ممنونت میشم اگه امشب کمکم کنی اون‌ها رو پیدا کنم. اگه به خاطرِ اشتباهِ من و تقصیری که گردنمه اتفاقی براشون بیفته من نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که زندگی هنوز هم به دردِ ادامه دادن می‌خوره!
بینی‌اش را بالا کشید، نگاهش را روی چهره‌ی مسیح رقصاند و در دل امیدوار بود حرف‌هایش تاثیرگذار باشند. اینطور که به نظر آمد، تاثیرگذار هم بودند وقتی این بار مسیح لبانِ باریکش را فشرده بر هم نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته، نگاهِ آوا را در این لحظه شبیه به دختربچه‌ای بغض کرده دید که می‌خواست دلجویی کند و برخلافِ تمامِ حرف‌هایش خواهانِ کمکش بود. از این رو سری ریز تکان داده به طرفین نه به نشانه‌ی نفی، سپس با خود زمزمه کرد:
- واقعا دخترِ عجیبی هستی! توی یه ثانیه ویرون می‌کنی و ثانیه‌ی بعدش می‌خوای از نو بسازی، این مدلیش رو دیگه ندیده بودم.
زمزمه‌اش ضعیف بود برای به گوشِ آوا رسیدن. او که اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و مسیح با جلو آمدنش حینی که قصدِ گذر از کنارِ او را داشت با کلامی آوا را هم با خود کشاند:
- همراهم بیا، می‌گردیم هرطور شده پیداشون می‌کنیم.
نگاهِ آوا به ردِ قدم‌های او، لبخندی محو کشش به لبانش بخشیده بابتِ قدردانی از اویی که تنهایش نگذاشت، به گفته‌ی خودِ مسیح همراهش شد و این راه آغاز شده برای چهار نفر، دو نفرِ اول یعنی نامور و آرام که هنوز قفلِ دست نشکسته و به فاصله‌ی تک گامی نیمه بلند نامور جلوتر بود، هردو از کنارِ درختان رد می‌شدند و سایه‌بانشان شاخ و برگ‌هایی درهم پیچیده از درختان، نگاهشان مدام در اطراف می‌چرخید. گام‌هایشان را محتاط و بی‌صدا برمی‌داشتند همانند آوا و مسیح که هم گام بودند و شانه به شانه‌ی هم در سکوت پیش می‌رفتند. این چهار نفر آشناهای وصل شده به یکدیگر بودند، جایِ خالی نورا میانشان به چشم می‌آمد و...به راستی نورا کجا بود؟
 
بالا پایین