- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
نگاهش از چشمانِ عسلیِ مادرش سوی پدرش چرخید و او را که با دستانی از آرنج قرار گرفته روی میز و انگشتانی مقابلِ صورت به هم پیوند خورده دید، لبخندش یک طرفه و کمرنگ بر لبانش سر تکان داد و پس از صاف کردنِ صدایش گفت:
- همه چی خوبه بابا؛ فقط در رابطه با مرخصیِ نامور... .
همایون تای ابرویی بالا پراند، چشم از چشمانِ لیام زیر انداخت و ریشهی حرفش را با تیشهای از جدیتی کمرنگ زده و خود ادامه داد:
- موافقی، درسته؟
لیام پاسخ مثبت داد و پس از مکثی کوتاه که نفسی تازه کرد و لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برده کششی کمرنگ از دو سو بخشید، دنبالهی پاسخِ مثبتش به پدرش را گرفت:
- دلیلی برای مخالفت نمیبینم و از اولش هم موافق بودم نیازی به پرسیدنِ نظرم نبود.
همایون در سکوت لبی تر کرد و زن کمی خم شده رو به جلو، از پارچ برای خود لیوانی آب ریخت. همان دم مهربان هم خسته از ایستادن بالای پلهها و گوش کردن به حرفهای آنها پلهها را یکی- یکی و آرام پایین آمد و بدونِ نگاهی به آنها راهش را مستقیم به سمتِ در گرفت. توجهِ لیام که به او جلب شد، تای ابرویی بالا انداخته، خیره به او که با جلو رفتنش به پلههای کم ارتفاعِ دیگر رسیده بود، لب باز کرد:
- مادرجون!
مهربان که صدای او را شنید پس از رد کردنِ اولین پله در جای ایستاد و نگاهِ همایون و همسرش هم نشسته بر قامتش، به سمتشان چرخید. مکثی به خرج داد و چشمی میانِ هرسه گرداند، سپس لبانش را با لرزی نامحسوس کششی بسیار محو بخشیده، همانطور که لبهی شنلِ بافت و خاکستریاش روی شومیزِ سُرمهای را با انگشتانِ شست و اشارهی یک دست گرفته بود و قدری پایین میکشید، منتظر لیام را نگریست که پرسید:
- جایی میری؟
حتی لحظهای هم نگاهش نثارِ همایون نشد. فقط خیره ماند به چشمانِ لیام از آن فاصله و چون ملایم سری به نشانهی تایید تکان داد با همان لبخندِ یک طرفه و محو، گفت:
- میرم توی حیاط یه هوایی بخورم عزیزم.
لیام تنها لبخندی نثارش کرد و او هم بیدرنگ پلهها را پایین رفته، خود را به در رساند و وقتی دستگیرهی سرد و نقرهایِ آن را در مشت حبس کرد، پایین و در را به سوی خود کشید. همزمان با خروجِ او از سالن و دری که محکم پشتِ سرش بسته شد، لیام لبهی میز را با هردو دست گرفته و پس از فشاری ریز از روی صندلی برخاسته، پدر و مادرش را مخاطب قرار داد:
- منم میرم به اتاقم؛ شب بخیر!
دو «شب بخیر» را همزمان شنید و نگاهِ مادرش تا بالا رفتنش از پلهها او را بدرقه کرد؛ اما نگاهِ همایون... جا مانده بود به روی جای خالیِ مهربان که حال با خروجش از سالن واردِ حیاط شده بود. تارِ موهای سفید و کوتاهش به دستِ نسیم روی گونهی نسبتاً چروکیدهاش میلغزیدند، دستش را بالا آورد و موهایش را پشتِ گوش زد. قدمی با کفشهای مشکی، مخمل و پاشنه بلندش به جلو برداشته، سرکی به سمتِ راست کشید تا نامور را نشسته بر صندلی پشتِ میز و غرق در فکر دید. بازوانش را در آغوش گرفت، مسیرِ گامهایش را به سوی او کج کرد و چون روی چمنها گامهای بلند برداشت، به نامور رسید و با صدا زدنِ کوتاهش او را متوجهی خود کرد. نگاهِ نامور با پلک زدنی تیک مانند چرخیده به سوی او، لبانِ باریکش که یک طرفه و کمرنگ کشیده شدند دستش را از شقیقه پایین انداخت، تکیه از صندلی گرفت و چون صاف نشست، حالتِ متمایل به سمتِ چپِ نشستنش را هم درهم شکست.
برقی به چشمانِ مشکیِ مهربان با دیدنِ لبخندِ کمرنگِ او نشست که خودش هم لبخند زده، رسیده به صندلیِ سمتِ چپ آن را کوتاه عقب کشید سپس بر رویش جای گرفت. نامور که نگاهش میکرد، دید که مهربان با دیدنِ جلوی بازِ پیراهنِ او و رکابیِ تنش که ردی هم از باندِ پیچیده دورِ شانهاش را نشان میداد، نچی کرد و دستش را جلو برد و بند کرده به یقهی پیراهن کمی به کنار کشید و با لحنی مادرانه لب باز کرد:
- یه لباسِ گرم پوشیدنت به جایی برنمیخوره پسر؛ چرا نمیتونی دو روز خودت رو سالم نگه داری؟
نامور با شنیدنِ حرفِ او تک خندهای کرد و چون دمی نگاه چرخانده به شاخههای رقصانِ درختی خیره شد، نفسی عمیق کشید، مهربان دستش را روی میز گذاشت و نامور با بر هم فشردنِ نرمِ لبانش و چانه جمع کردنی کوتاه و کمرنگ شانه بالا انداخت:
- شاید به آدرنالینِ بالا علاقه دارم!
پس از حرفش نگاه سوی مهربان و لبخندِ مهربانش چرخانده، چشمکی کوتاه برایش زد. در عمقِ سیاهیِ دیدگانِ مهربان، حسرتی نشست که لبخندش را تلخ کرد. نگاهش به رنگِ سبزِ چشمانِ نامور خیره، آهی آمد سی*ن*هسوز که قلبش را سوزاند؛ اما به رهایی از میانِ شکافِ باریکِ لبانش نرسید. پلکی آهسته زد، نگاهش مغموم شد و حس کرد آتشی خاموش نشدنی از قلبش تا دیدگانش زبانه کشید. آبِ دهانش را سخت فرو داد و لبخندش با به مراتب کمرنگ شدنش به محوی رسید و سپس گفت:
- این دو روزِ آخرِ هفته رو کجا میخوای بری مادر؟
- همه چی خوبه بابا؛ فقط در رابطه با مرخصیِ نامور... .
همایون تای ابرویی بالا پراند، چشم از چشمانِ لیام زیر انداخت و ریشهی حرفش را با تیشهای از جدیتی کمرنگ زده و خود ادامه داد:
- موافقی، درسته؟
لیام پاسخ مثبت داد و پس از مکثی کوتاه که نفسی تازه کرد و لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برده کششی کمرنگ از دو سو بخشید، دنبالهی پاسخِ مثبتش به پدرش را گرفت:
- دلیلی برای مخالفت نمیبینم و از اولش هم موافق بودم نیازی به پرسیدنِ نظرم نبود.
همایون در سکوت لبی تر کرد و زن کمی خم شده رو به جلو، از پارچ برای خود لیوانی آب ریخت. همان دم مهربان هم خسته از ایستادن بالای پلهها و گوش کردن به حرفهای آنها پلهها را یکی- یکی و آرام پایین آمد و بدونِ نگاهی به آنها راهش را مستقیم به سمتِ در گرفت. توجهِ لیام که به او جلب شد، تای ابرویی بالا انداخته، خیره به او که با جلو رفتنش به پلههای کم ارتفاعِ دیگر رسیده بود، لب باز کرد:
- مادرجون!
مهربان که صدای او را شنید پس از رد کردنِ اولین پله در جای ایستاد و نگاهِ همایون و همسرش هم نشسته بر قامتش، به سمتشان چرخید. مکثی به خرج داد و چشمی میانِ هرسه گرداند، سپس لبانش را با لرزی نامحسوس کششی بسیار محو بخشیده، همانطور که لبهی شنلِ بافت و خاکستریاش روی شومیزِ سُرمهای را با انگشتانِ شست و اشارهی یک دست گرفته بود و قدری پایین میکشید، منتظر لیام را نگریست که پرسید:
- جایی میری؟
حتی لحظهای هم نگاهش نثارِ همایون نشد. فقط خیره ماند به چشمانِ لیام از آن فاصله و چون ملایم سری به نشانهی تایید تکان داد با همان لبخندِ یک طرفه و محو، گفت:
- میرم توی حیاط یه هوایی بخورم عزیزم.
لیام تنها لبخندی نثارش کرد و او هم بیدرنگ پلهها را پایین رفته، خود را به در رساند و وقتی دستگیرهی سرد و نقرهایِ آن را در مشت حبس کرد، پایین و در را به سوی خود کشید. همزمان با خروجِ او از سالن و دری که محکم پشتِ سرش بسته شد، لیام لبهی میز را با هردو دست گرفته و پس از فشاری ریز از روی صندلی برخاسته، پدر و مادرش را مخاطب قرار داد:
- منم میرم به اتاقم؛ شب بخیر!
دو «شب بخیر» را همزمان شنید و نگاهِ مادرش تا بالا رفتنش از پلهها او را بدرقه کرد؛ اما نگاهِ همایون... جا مانده بود به روی جای خالیِ مهربان که حال با خروجش از سالن واردِ حیاط شده بود. تارِ موهای سفید و کوتاهش به دستِ نسیم روی گونهی نسبتاً چروکیدهاش میلغزیدند، دستش را بالا آورد و موهایش را پشتِ گوش زد. قدمی با کفشهای مشکی، مخمل و پاشنه بلندش به جلو برداشته، سرکی به سمتِ راست کشید تا نامور را نشسته بر صندلی پشتِ میز و غرق در فکر دید. بازوانش را در آغوش گرفت، مسیرِ گامهایش را به سوی او کج کرد و چون روی چمنها گامهای بلند برداشت، به نامور رسید و با صدا زدنِ کوتاهش او را متوجهی خود کرد. نگاهِ نامور با پلک زدنی تیک مانند چرخیده به سوی او، لبانِ باریکش که یک طرفه و کمرنگ کشیده شدند دستش را از شقیقه پایین انداخت، تکیه از صندلی گرفت و چون صاف نشست، حالتِ متمایل به سمتِ چپِ نشستنش را هم درهم شکست.
برقی به چشمانِ مشکیِ مهربان با دیدنِ لبخندِ کمرنگِ او نشست که خودش هم لبخند زده، رسیده به صندلیِ سمتِ چپ آن را کوتاه عقب کشید سپس بر رویش جای گرفت. نامور که نگاهش میکرد، دید که مهربان با دیدنِ جلوی بازِ پیراهنِ او و رکابیِ تنش که ردی هم از باندِ پیچیده دورِ شانهاش را نشان میداد، نچی کرد و دستش را جلو برد و بند کرده به یقهی پیراهن کمی به کنار کشید و با لحنی مادرانه لب باز کرد:
- یه لباسِ گرم پوشیدنت به جایی برنمیخوره پسر؛ چرا نمیتونی دو روز خودت رو سالم نگه داری؟
نامور با شنیدنِ حرفِ او تک خندهای کرد و چون دمی نگاه چرخانده به شاخههای رقصانِ درختی خیره شد، نفسی عمیق کشید، مهربان دستش را روی میز گذاشت و نامور با بر هم فشردنِ نرمِ لبانش و چانه جمع کردنی کوتاه و کمرنگ شانه بالا انداخت:
- شاید به آدرنالینِ بالا علاقه دارم!
پس از حرفش نگاه سوی مهربان و لبخندِ مهربانش چرخانده، چشمکی کوتاه برایش زد. در عمقِ سیاهیِ دیدگانِ مهربان، حسرتی نشست که لبخندش را تلخ کرد. نگاهش به رنگِ سبزِ چشمانِ نامور خیره، آهی آمد سی*ن*هسوز که قلبش را سوزاند؛ اما به رهایی از میانِ شکافِ باریکِ لبانش نرسید. پلکی آهسته زد، نگاهش مغموم شد و حس کرد آتشی خاموش نشدنی از قلبش تا دیدگانش زبانه کشید. آبِ دهانش را سخت فرو داد و لبخندش با به مراتب کمرنگ شدنش به محوی رسید و سپس گفت:
- این دو روزِ آخرِ هفته رو کجا میخوای بری مادر؟