جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,547 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نگاهش از چشمانِ عسلیِ مادرش سوی پدرش چرخید و او را که با دستانی از آرنج قرار گرفته روی میز و انگشتانی مقابلِ صورت به هم پیوند خورده دید، لبخندش یک طرفه و کمرنگ بر لبانش سر تکان داد و پس از صاف کردنِ صدایش گفت:
- همه چی خوبه بابا؛ فقط در رابطه با مرخصیِ نامور... .
همایون تای ابرویی بالا پراند، چشم از چشمانِ لیام زیر انداخت و ریشه‌ی حرفش را با تیشه‌ای از جدیتی کمرنگ زده و خود ادامه داد:
- موافقی، درسته؟
لیام پاسخ مثبت داد و پس از مکثی کوتاه که نفسی تازه کرد و لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برده کششی کمرنگ از دو سو بخشید، دنباله‌ی پاسخِ مثبتش به پدرش را گرفت:
- دلیلی برای مخالفت نمی‌بینم و از اولش هم موافق بودم نیازی به پرسیدنِ نظرم نبود.
همایون در سکوت لبی تر کرد و زن کمی خم شده رو به جلو، از پارچ برای خود لیوانی آب ریخت. همان دم مهربان هم خسته از ایستادن بالای پله‌ها و گوش کردن به حرف‌های آن‌ها پله‌ها را یکی- یکی و آرام پایین آمد و بدونِ نگاهی به آن‌ها راهش را مستقیم به سمتِ در گرفت. توجهِ لیام که به او جلب شد، تای ابرویی بالا انداخته، خیره به او که با جلو رفتنش به پله‌های کم ارتفاعِ دیگر رسیده بود، لب باز کرد:
- مادرجون!
مهربان که صدای او را شنید پس از رد کردنِ اولین پله در جای ایستاد و نگاهِ همایون و همسرش هم نشسته بر قامتش، به سمتشان چرخید. مکثی به خرج داد و چشمی میانِ هرسه گرداند، سپس لبانش را با لرزی نامحسوس کششی بسیار محو بخشیده، همانطور که لبه‌ی شنلِ بافت و خاکستری‌اش روی شومیزِ سُرمه‌ای را با انگشتانِ شست و اشاره‌ی یک دست گرفته بود و قدری پایین می‌کشید، منتظر لیام را نگریست که پرسید:
- جایی میری؟
حتی لحظه‌ای هم نگاهش نثارِ همایون نشد. فقط خیره ماند به چشمانِ لیام از آن فاصله و چون ملایم سری به نشانه‌ی تایید تکان داد با همان لبخندِ یک طرفه و محو، گفت:
- میرم توی حیاط یه هوایی بخورم عزیزم.
لیام تنها لبخندی نثارش کرد و او هم بی‌درنگ پله‌ها را پایین رفته، خود را به در رساند و وقتی دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ آن را در مشت حبس کرد، پایین و در را به سوی خود کشید. همزمان با خروجِ او از سالن و دری که محکم پشتِ سرش بسته شد، لیام لبه‌ی میز را با هردو دست گرفته و پس از فشاری ریز از روی صندلی برخاسته، پدر و مادرش را مخاطب قرار داد:
- منم میرم به اتاقم؛ شب بخیر!
دو «شب بخیر» را همزمان شنید و نگاهِ مادرش تا بالا رفتنش از پله‌ها او را بدرقه کرد؛ اما نگاهِ همایون... جا مانده بود به روی جای خالیِ مهربان که حال با خروجش از سالن واردِ حیاط شده بود. تارِ موهای سفید و کوتاهش به دستِ نسیم روی گونه‌ی نسبتاً چروکیده‌اش می‌لغزیدند، دستش را بالا آورد و موهایش را پشتِ گوش زد. قدمی با کفش‌های مشکی، مخمل و پاشنه بلندش به جلو برداشته، سرکی به سمتِ راست کشید تا نامور را نشسته بر صندلی پشتِ میز و غرق در فکر دید. بازوانش را در آغوش گرفت، مسیرِ گام‌هایش را به سوی او کج کرد و چون روی چمن‌ها گام‌های بلند برداشت، به نامور رسید و با صدا زدنِ کوتاهش او را متوجه‌ی خود کرد. نگاهِ نامور با پلک زدنی تیک مانند چرخیده به سوی او، لبانِ باریکش که یک طرفه و کمرنگ کشیده شدند دستش را از شقیقه پایین انداخت، تکیه از صندلی گرفت و چون صاف نشست، حالتِ متمایل به سمتِ چپِ نشستنش را هم درهم شکست.
برقی به چشمانِ مشکیِ مهربان با دیدنِ لبخندِ کمرنگِ او نشست که خودش هم لبخند زده، رسیده به صندلیِ سمتِ چپ آن را کوتاه عقب کشید سپس بر رویش جای گرفت. نامور که نگاهش می‌کرد، دید که مهربان با دیدنِ جلوی بازِ پیراهنِ او و رکابیِ تنش که ردی هم از باندِ پیچیده دورِ شانه‌اش را نشان می‌داد، نچی کرد و دستش را جلو برد و بند کرده به یقه‌ی پیراهن کمی به کنار کشید و با لحنی مادرانه لب باز کرد:
- یه لباسِ گرم پوشیدنت به جایی برنمی‌خوره پسر؛ چرا نمی‌تونی دو روز خودت رو سالم نگه داری؟
نامور با شنیدنِ حرفِ او تک خنده‌ای کرد و چون دمی نگاه چرخانده به شاخه‌های رقصانِ درختی خیره شد، نفسی عمیق کشید، مهربان دستش را روی میز گذاشت و نامور با بر هم فشردنِ نرمِ لبانش و چانه جمع کردنی کوتاه و کمرنگ شانه بالا انداخت:
- شاید به آدرنالینِ بالا علاقه دارم!
پس از حرفش نگاه سوی مهربان و لبخندِ مهربانش چرخانده، چشمکی کوتاه برایش زد. در عمقِ سیاهیِ دیدگانِ مهربان، حسرتی نشست که لبخندش را تلخ کرد. نگاهش به رنگِ سبزِ چشمانِ نامور خیره، آهی آمد سی*ن*ه‌سوز که قلبش را سوزاند؛ اما به رهایی از میانِ شکافِ باریکِ لبانش نرسید. پلکی آهسته زد، نگاهش مغموم شد و حس کرد آتشی خاموش نشدنی از قلبش تا دیدگانش زبانه کشید. آبِ دهانش را سخت فرو داد و لبخندش با به مراتب کمرنگ شدنش به محوی رسید و سپس گفت:
- این دو روزِ آخرِ هفته رو کجا می‌خوای بری مادر؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
لبخندِ نامور هم از بین رفت. خودش هم به گونه‌ای می‌دانست و نمی‌دانست؛ فقط ترجیح می‌داد به اندازه‌ی دو روز هم که شده مشامش آزاد باشد از رایحه‌ی شومِ این عمارت که برای بقیه هیچ، اما برای او چیزی به جز احساساتِ منفی نداشت. کمی با چشمانی که زیر افتاده بودند نقطه‌ای نامعلوم از روی میزِ چوبیِ مقابلش را زیرِ نظر گرفت و دست به سی*ن*ه شده، به جوابی که در ذهنش رسید هردو تای ابروانش را بالا انداخت، سپس دوباره چشم به روی چشمانِ مهربان متمرکز کرد و گفت:
- واقعیتش رو بخوای دقیق نمی‌دونم! به دور بودنِ کوتاه مدت از اینجا نیاز دارم، هرچند تا زمانی که همایون زنده‌ست این اسارت تموم نمیشه؛ فقط از کالیدورِ اون میام به زندانِ عمارتش!
مهربان لبانش را بر هم نهاد، نفسش را از راهِ بینی خارج کرد و اندک که سر به زیر افکند، پیشانی ماساژ داده با انگشتانِ شست و اشاره‌اش و زمزمه کرد:
- تا وقتی وسطِ این جهنم وایسادی من هرروز از ترسِ خاکستر شدنت می‌میرم و زنده میشم.
نامور نگاهی روانه‌ی نمای عمارت از کنار و مکث کرد. چند تار از موهایش لغزیدیدند و چون به دستِ نسیم از مابقی سوا شدند بر پیشانیِ روشنش لغزیدند و او خنثی و خونسرد لب زد:
- خاکستر شدن وسطِ این جهنم بهتر از هرروز سوختن و نمردن بینِ شعله‌هاشه مهربان بانو!
مهربان رو بالا گرفت، کوتاه لب به دندان گزید و دلش ریخته از حرفِ او «خدانکنه»ای زیرلب گفت. نگاهش مغموم شد و نامور که در سکوتی نه چندان طولانی با پلک زدنی آهسته دوباره سر به سمتِ مهربان گرداند، ادامه داد:
- نگران نباش، من خودم رو یه طوری از این اسارت نجات میدم!
و لبخندی کمرنگ بر چهره پاشید که مهربان با دریافتش لبخندی محو با ردی از دلهره زد. نامور که لبخندِ او را گرفت، راضی، سرش را بالا برد و چشم به قرصِ ماه میانِ درخشندگیِ ستارگانِ اطرافش دوخت.
ماه با سیاهیِ مردمک‌های چشمانِ نامور درآمیخته بود. انعکاسِ هلالِ درخشانش چون برقی میانِ دیدگانِ او به چشم می‌آمد. مکثی میانِ حرف‌هایشان متولد شد که هردو را به فکر فرو برد و نگاهِ مهربان را به نیم‌رُخِ نامور گره زد. نامور با دم و بازدمی عمیق سر به زیر افکند، قفلِ دستانش را شکست و دستِ راستش قرار گرفته بر میز با سرِ انگشتِ اشاره‌ی دستش که به صورتِ اندک خمیده‌ای روی سطحِ چوبیِ میز قرار داشت بر روی میز ضرب گرفت و آهنگِ این ضرب شد صوتِ ریزی که برای این دو نفرِ غرقِ فکر تنها سمفونی بود؛ البته با تفریقِ صدای کمرنگِ باد که لابه‌لای هوای اطراف پرسه می‌زد و به گوشه- گوشه‌ی این شب سرک می‌کشید! مهربان که لبانش را کوتاه به دهان کشید، تنش را هم عقب برد و تکیه سپرده به صندلی، بندِ متصلِ نگاهش به نیمی از چهره‌ی نامور را قطع نکرد و در آخر این نامور بود که رو بالا گرفته و به سمتش چرخانده، شمشیرِ زبان از غلاف کشید تا به جنگ با این سکوتِ سنگین و مکثِ درحالِ طولانی شدن رفت. لبخندی کمرنگ که بر لبانِ باریکش نشاند با اشاره‌ی کوتاهِ سر به عمارت لب زد:
- برو داخل، هوا سرده؛ بیشتر از این هم نگرانِ من نباش، خب؟
مهربان لبانش را از یک گوشه کشید و چون آهسته و نرم پلکی کوتاه زد، سری به نشانه‌ی تایید برای نامور تکان داد. از جا برخاست، تک قدمی سوی نامور که نگاهش می‌کرد برداشت و کم که کمر خم کرد، دستش را به پشتِ سرِ نامور رساند و با انگشتانش موهای او را لمس کرد. سرش را پیش کشید و خودش هم سر به زیر انداخته لبانش را به تارِ موهای او چسباند و پس از بوسه‌ای کوتاه که صاف ایستاد، لبخندش را رو به چشمانِ نامور پررنگ کرد. لبخندِ او نصیبش شد، آرامش گرفت و به عقب که چرخید دستانش را بند کرده به لبه‌ی شنلِ بافت روی شانه‌هایش سوی عمارت گام برداشت و برداشت تا در نهایت از میدانِ دیدِ نامور محو شد. او که رفت این مردِ جوان ماند و ماه، ستارگان، باد و درختان! تنها همنشین‌هایی که از تنها گذاشتنش سر باز نمی‌زدند و بودنشان را ثابت می‌کردند.
از همنشینی و درد و دل با این پدیده های زبان بسته چه حاصل؟ به حرفِ مهربان، این سرمای شب هنگام را بیش از این تحمل کردن بدونِ لباسی گرم قطعا نتایجِ خوبی در پی نخواهد داشت. نتایجش بماند، گوشِ نامور پُر از این سازِ نیِ بینوای باد که می‌نواخت و گوش برای شنیدن نداشت، از جای برخاست و همزمان که روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب می‌چرخید با خود بی‌قید و آرام گفت:
- وقتِ رفتنه انگار.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
سوی اتاقک چرخید تا به عنوانِ آخرین نفر حیاطِ این عمارت را با پدیده‌های طبیعی‌اش تنها بگذارد. باد نوازنده باشد و بی‌خیالِ آدمی، درختی هم شنونده! دیوارهای حصار کشیده باشند و گوش شوند برای این موسیقی. درِ اتاقک هم به دستِ نامور بسته شد و حیاط خالی مانده، نوری اما از پنجره‌های عمارت کمرنگ به بیرون می‌رسید. همراه با مهربان ورود به عمارت و گذشتن از پله‌ها برای رفتن به طبقه‌ی بالا، می‌رسید به زمانی که او درِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ای که کنارِ دری دیگر قرار داشت را پس از ورودش به اتاقِ خود بست و ماند اتاقِ کناری‌اش. اتاقی که درونِ آن همایون پشت به پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق که باد ملایم پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش را آرام به داخل هُل می‌داد کنارِ کتابخانه‌ی چوبی ایستاده، سر به زیر افکنده و با نگاهی خنثی و ابروانی محو نزدیک به هم، کتابی را ورق می‌زد. هوای اتاق خنک و نفسش تازه، زمانی که با دمی عمیق رو بالا گرفت، زنی را دید که مقابلِ میز آرایشِ مشکی روی پاشنه‌ی پا به عقب چرخید و کشِ موهای بلوطی‌اش که گرد بالای سرش بسته بود و چند تار صاف دو طرفِ صورتش را قاب گرفته بودند، به دست گرفت و آرام موهایش را حبسِ کش آزاد ساخت.
کشِ مو را تا مچ پایین برد و موهایش پخش روی شانه‌های ظریفِ پوشیده با ربدوشامبرِ ارغوانی که به تن داشت، رایحه‌ی هلویی از موهایش هوای اتاق را معطر کرد و او به سمتِ تختِ دو نفره گام برداشت. همایون نیم‌رُخِ اویی که به سمتِ تخت می‌رفت را از نظر گذراند و تای ابرویی بالا پرانده به سمتِ پیشانی، طرحِ لبخندی محو لبانش را به بازی گرفت که چینِ محوی کنجِ چشمانش را هم باعث شد. کتاب را بست میانِ دو کتاب درونِ قفسه جای داد و خودش هم با نیم چرخی سوی تخت رفت که همان دم زن هم دستی به موهایش کشیده، بر لبه‌ی تخت نشست و خیره به قابِ عکسِ روی دیوار که نقاشیِ ماهرانه‌ای از طبیعت بود و یک کلبه‌ی چوبی، زبانی روی لبانِ بی‌رنگش کشید و سپس لب باز کرد:
- مادرت یه جا سرمون رو به باد میده همایون!
همایون که به پیش رفت و سوی دیگر روی لبه‌ی تخت نشست، رو به سوی زن گرداند و از پشتِ سر او را نگریسته، متعجب از کلامِ ناگهانی و بی‌مقدمه‌ی او در رابطه با مادرش، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و ابروانش را کمرنگ به هم نزدیک ساخته، مشکوک پرسید:
- چی شده یه دفعه‌ای مادرم به نظرت خطرناک اومد لیدا؟
لیدا دمی آهسته مژه‌های بلند و مشکی‌اش را بر هم نهاد تا پرده‌ای از تاریکی را مقابلِ عسلیِ چشمانش پایین انداخت، لبانِ باریکش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چون نفسش را از راهِ بینی خارج کرد، پس از لرزشِ ریز پلک‌هایش و از هم گشودنشان روی تخت به سمتِ همایون که همچنان نگاهش می‌کرد چرخید و لحنش جدی، پاسخگوی پرسشِ او شد:
- یعنی خودت متوجه نشدی؟ مادرت رسماً اعلامِ جنگ کرده، الان داغی عزیزم؛ ولی منتظرِ روزی هم باش که همین مادرت تشتِ رسواییت رو از روی بوم بندازه پایین.
همایون لب بر هم فشرد، به بالشِ زرشکیِ پشتِ سرش و چسبیده به تاجِ تخت تکیه سپرد و چون نفسش با کلافگی فراری شد، رو از لیدا گرفت و دمی کوتاه مقابلش را نگریست؛ انگار که داشت به حرفِ او فکر می‌کرد که همین هم بانیِ سنگینیِ نگاهِ او بود که تیز مردمک بر نیم‌رُخش می‌گرداند. لبانش را که جمع کرد و مکثش خاتمه یافته با بالا راندنِ کوتاه و تیک مانندِ ابروانش همراه با شانه‌هایش، نگاه به سوی لیدا چرخاند و آرام گفت:
- چی می‌خوای بگی دقیقا؟
لیدا هم چون او تنش را قدری روی تخت به عقب کشید و کمر چسبانده به بالشی که چسبیده به تاجِ تخت بود، پاهای آویزانش از لبه‌ی تخت را بالا آورد، لبه‌ی پتوی نازک و زرشکی را گرفت و بالا که کشید به دنبالِ حرفِ او قدری دیگر رنگ پاشید بر جدیتِ لحنش:
- بزرگترین اشتباهت بود آوردنِ نامور به این عمارت! گذشته‌ات وسطِ چشم‌هات دفنه همایون؛ نبشِ قبرش هم کارِ مادرت یا همون نامور میشه، فقط ببین کِی گفتم!
همایون اما بی‌خیال نسبت به هشدارِ او که دم از نبشِ قبرِ گورستانِ درونِ چشمانش می‌زد چه حال توسطِ مادرش و چه به دستِ نامور، دست دراز کرد و موبایلش را برداشته از روی عسلیِ کنارِ تخت مقابلش گرفت و چشمانش را به سمتِ صفحه‌ی خاموشِ آن سوق داد. انگشتِ شستش دکمه‌ی پاور را نرم فشرد و چون صفحه‌ی روشنِ موبایل این بار در قابِ چشمانش جای گرفت، بی‌خیالیِ نگاهش چون چشمه‌ای در لحنش هم جوشش گرفت و خیره به موبایل گفت:
- تو نگران نباش! مادرم به خاطرِ نامور هم که شده جرئتِ حرف زدن از گذشته رو پیشِ لیام نداره.
لیدا با کلافگی از این بی‌خیالیِ او که اصلا اهمیتی به موقعیت و هشدارها نمی‌داد، نچی کرد و چشم در حدقه چرخاند. همایون هم مشغول با موبایلش، درحالِ تایپ کردنِ پیامی بود که انگشتانِ شستِ هردو دستش را روی کیبوردِ گوشی به سرعت حرکت می‌داد. در آخر که متنش کامل شد، پیام را ارسال کرد و این ارسال گره خورد با زمانی که نگاهِ همسرش برای لحظه‌ای کوتاه صفحه‌ی پیامِ او را شکار کرد و چون نامِ مخاطبش را «آوا» دید، اخمی کمرنگ ابروانِ باریک و بلندش را به هم پیچش داد و همایون که صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد، نگاه از موبایلی که او روی عسلی می‌گذاشت تا صورتش بالا کشید و مشکوک تر شده پرسید:
- بی‌خبر از من باز داری چیکار می‌کنی همایون؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
همایون فقط بی‌خیال روی تخت دراز کشید و چون پتو را تا شانه‌های خود بالا آورد، به پهلوی چپ چرخید و پشت به او قرار گرفته، خستگیِ تصنعی به لحنش بخشید و گفت:
- چراغ رو خاموش کن و فقط بخواب عزیزم!
دهانِ لیدا باز ماند از این حجمِ بی‌قیدیِ او که پیچشِ ابروانش هم کم آوردند و نهایتاً راضی شدند تا سوی پیشانی راهی شوند. می‌دانست فکری در سرِ همایون پرسه می‌زد، غلط یا درست بودنش بماند؛ اما انگار اُسرای بیشتری برای کالیدورش می‌خواست! آوا نامی در ذهنِ زن ناشناس بود؛ می‌چرخید و در هیچ نقطه‌ای از حافظه‌اش آشنایی پیدا نمی‌کرد. لب بر هم نهاد، نگاهی به همایونِ ظاهراً خواب انداخت و فهمید قفلِ زبانِ او کلیدی داشت به نامِ خودش که تا تن به پرده برداری از حقایقِ افکارش را نمی‌داد این قفل باز نمی‌شد که نمی‌شد!
آوا...این نام با درخششِ ماه درخشید! کجا می‌شد آشنایی را با این نام پیدا کرد که دستی در این کالیدور داشته باشد؟ نزدیکِ این عمارت نبود؛ شاید دور بود... دور به اندازه‌ی همان آوای خوش آهنگ و منظمِ قلبی که کیلومترها از این عمارت فاصله داشت. دور به اندازه‌ای که مخاطبی مجهول ساخته باشد، دور، به اندازه‌ای نزدیک! دور؛ اما نزدیکی‌اش به اندازه‌ی همان فاصله‌ی کمی که میانِ ضربان‌های قلبی آرام می‌افتاد بود که شب برایش پُر آرامش و خوشایند، صاحبِ این قلب دختری بود درونِ ساختمانی با نمای کرم رنگ، داخلِ سالن نشسته روی مبلِ سفید، اِل شکل و چرم عینکی با شیشه‌ی شفاف مقابلِ دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش سر خم کرده و تارِ موهای طلایی‌اش با فرِ درشت روی شانه‌هایش ریز لغزیدند.
آوای نفس‌هایش دست بر ریتمِ کلاویه‌هایی که ضربان‌های قلبش بودند نهاده و خوش می‌نواخت که در سکوت و با لبخندی روی لبانِ باریک و برجسته‌اش، نگاه روی خطوطِ کتابی که در دست داشت می‌چرخاند. پیراهنِ آبی روشن روی کراپِ مشکی به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده، دکمه‌های پیراهن باز و مقابلِ شکم دو طرفِ آن را از پایین به هم گره زده بود.
شب در عمارت بماند در متروکه‌ی رازهایش، برای این دختر گویی هوا حتی تازگی داشت برای نفس کشیدن؛ انگار که تکراری نبود! با آرامش کتاب می‌خواند و کلمه به کلمه از پیشِ چشم عبور می‌داد، سکوتِ خانه و آرامشِ شب خوش در کامِ تمرکزش، کمرِ خمیده‌اش را اندکی عقب کشید تا به تکیه‌گاهِ مبل تکیه سپرد و آرام کتاب را ورق زد و ویبره‌ی ریزِ موبایلش روی میزِ مقابلش را متوجه نشد.
در بینِ این آرامشِ او بود که صدایی ظریف، سکوت را با ادا کردنِ بلندِ نامی خراشید که یک تای ابروی او را بالا انداخت و نگاهش را از جمله‌ای که در حالِ خواندنش بود دزدید. صدایی که در پیِ آن صوتِ قدم‌هایی هم زنجیر شده به گوش رسید که به سمتِ سالن می‌آمد. همین یک صدا کافی بود برای پروازِ تمرکزش که رسماً او را از حال و هوای کتاب بیرون کشید و باعث شد تا با دستی که کتاب را گرفته بود، دو طرفِ بازش یک ضرب به هم بچسباند و نهایتاً کتاب را روی مبل کنارِ پا قرار داد. صدای قدم‌ها نزدیک تر شدند و او که دسته‌ی عینک را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفت عینک را از روی بینی و مقابلِ چشمانش برداشت. دسته‌های عینک را به سمتِ هم جمع کرد و آن را که روی کتاب قرار داد، رو بالا گرفت و دست به سی*ن*ه شد.
از کنارِ دیوارِ سفیدِ بخشِ کوچکی از سالن که او درونش روی مبل نشسته بود، قامتی جلو آمد که متعلق بود به دختری ریز جثه درحالی که موهای صاف و قهوه‌ای روشنش را گرد پشتِ سرش بسته و چتریِ موهایش پیشانیِ کوتاه و روشنش را پوشانده و چند تار هم دو طرفِ صورتش بلندتر از چتری‌ها تا خطِ فکش می‌رسیدند. دختر درحالی که لپ تاپ طوسی را با دستِ چپ گرفته و سیبِ سرخ و گاز زده‌ای هم در دستِ راستش بود، جلو آمده و همین که چشمانِ قهوه‌ای روشنش به دیدگانِ طلبکارِ او گره خوردند، تکه‌ای جویده شده از سیب را به سختی فرو فرستاد و تک سرفه‌ای که کرد، سه انگشتش را مقابلِ لبانِ باریکش گرفت و بعد سری به نشانه‌ی «چیه؟» ریز به طرفین تکان داد. اویی که اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و دختر را با آن نگاهِ بانمک و پرسشگری که داشت، شکار کرد، خونسرد؛ اما طلبکار گفت:
- نورا لازم بود با صدا کردنِ آرام و شکستنِ سکوت تمرکزِ من رو به هم بریزی؟ بهتر نبود بری توی اتاقش؟
نورا اما بامزه ابروانش را به نشانه‌ی «نه» بالا انداخت و چون گازِ دیگری به سیبِ در دستش زد و مشغولِ جویدن شد، جلو آمد و روی مبلی دیگر کنارِ او نشست. تکیه به تکیه‌گاهِ مبل سپرد و راحت که پا با زاویه‌ی نود درجه روی پا انداخت، لپ تاپ را روی پاهایش نهاده سیبِ جویده شده را از گلو گذراند و پس از صاف کردنِ صدایش گفت:
- بَده گفتم جمعمون جمع بشه؟ تمرکزِ تو هم که به یه تارِ مو بنده آوای عزیزم.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نامِ آوا همینجا درخشید! با همان تای ابروی بالا پریده نگاهش طلبکار به صورتِ نورا دوخته شد و چون روی مبل اندک به سمتِ راست مایل شده، گره‌ی دستانش را از هم گشود و آرنجِ دستِ راستش را قرار داده بر لبه‌ی تکیه‌گاهِ مبل و انگشتانِ هردو دستش را به هم گره زد، نورا هم همزمان با حرکت دادنِ سرِ انگشتِ میانی‌اش روی تاچ پد و نگاهی که قفلِ مانیتور شده بود، کم سر به سمتِ راست هدایت کرد و بدونِ پاره کردنِ زنجیرِ نگاهش از مانیتور صدایش را بالا برد و خطاب به آرامِ غایب گفت:
- آرام رفتی توی کما؟ بیا دیگه!
همان لحظه بود که این بار قامتِ دختری دیگر را جلو کشاند با بلوزِ یقه کشیِ سفیدی که به تن داشت و شانه‌هایش آزاد، تارِ موهای مشکی‌اش روی شانه‌هایش می‌لغزیدند و قلقلکی ریز نصیبش می‌کردند. اویی که دسته‌ی ماگِ سفیدی که تا نیمه از قهوه‌ی گرم پُر بود در دست داشت و نگاهش را که سوی نورا چرخاند، لبانِ گوشتی‌اش را بر هم فشرد و سپس همزمان با نشستنش کنارِ او گفت:
- به خدا مُخِل آسایش و آرامشی نورا!
نورا با بی‌خیالی فقط اجزای چهره‌اش را به بازی گرفت و لبانش را که از دو گوشه پایین کشید، ابروانش را بالا انداخت و چانه‌اش کمرنگ جمع زیرلب ادای آرام را درآورد که چشم غره‌ی او را با چشمانِ عسلی‌اش در پی داشت. آرام که کوتاه مژه بر هم زد و قدری خم شد ماگش را روی میزِ گرد و شیشه‌ایِ مقابلش که میانشان بود نهاد، زبانی روی لبانش کشید و سپس با آرنج ضربه‌ای ملایم زده به بازوی نورا و با اشاره‌ی کوتاهِ سر به لپ تاپ پرسید:
- حالا چه خبره خب؟
آوا با دیدنِ آن‌ها کنارِ هم نتوانست لبخندش را قورت دهد و این شد که کششی کمرنگ جان به لبانش بخشید و چون رو از آن‌ها گرفت، نگاه به سمتِ موبایلش روی میز سوق داد و کمی خم شده، دست دراز کرد و آن را از روی میز برداشت تا میانِ سرگرمِ بودنِ آن دو و حرف زدنشان کوتاه چک کند. همین که صفحه‌ی موبایل را پیشِ چشمانش روشن کرد، اعلامیه‌ی پیامی توجهش را جلب کرد و بی‌توجه به نامِ فرستنده چون قفلِ صفحه را گشود و واردِ پیام‌هایش شد پیام را در لحظه باز کرد و یک خطی که آمده بود را خواند. فقط یک خط!
یک خطی که میانِ لبانش فاصله انداخت، چشمانش را درشت کرد و چون به سرعت تکیه از مبل گرفت و از روی آن برخاست، دیگر خبری از موسیقی که آهنگسازش نفس‌هایش بود و نظمِ ضربان‌های قلبش نبود! موسیقی عوض شد، ریتمِ ضربان‌های او هم؛ نامنظم، دلهره‌آور و شوکه که سرما در خونَش به جریان انداختند:
«جهتِ یادآوری؛ فقط دو روز تا تسویه‌ی قرضت فرصت داری!»
خون درونِ رگ‌هایش سرد شد و قلبش چنان دلهره پمپاژ کرد که تپش‌هایش سرعت گرفته و با قدرت به سی*ن*ه‌اش کوفته می‌شد. چشمانش درشت، در ذهن محاسبه کرد و هم زمان از دستش دررفت هم... امروز چندم بود؟ چند شنبه؟ از زمانِ فرصتی که در پیام گفته شده بود چقدر می‌گذشت که حال اخطارِ هنوز نرسیدن به خطِ پایان برایش آمده بود؟ چرتکه‌ای در مغزش آورد و به حساب و کتابی دوباره پرداخت، هرچه بیشتر بی‌توجه به سنگینیِ نگاه‌های آرام و نورا در ذهن با خود به جدل می‌پرداخت بیشتر از دست رفتنِ مهلت را باور می‌کرد.
صدا زدن‌های آرام و نورا که نامش را با شک ادا می‌کردند به گوشش نمی‌رسید؛ فقط چون اسیری در مشتِ همان اضطراب از پشتِ میله‌هایش زل زد به خودی که محکوم به نابودی بود. پلکش ریز پرید، آرام پس از نگاهی به نورا از جا برخاست و چون کمی ابروانش به هم نزدیک بودند، قدمی پیش گذاشته، همین که قصد کرد با نهادنِ دستش روی شانه‌ی آوا حالش را جویا شود او همچون برق گرفته‌ای به سرعت رو به جلو پا تند کرد.
حالاتِ مضطرب و ظاهراً بدونِ دلیلش که نگاهِ دوباره‌ی آرام و نورا به یکدیگر را در پی داشت و نورا که ابروانش را کمرنگ پیچیده درهم، لبانش را به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشیده، شانه بالا انداخت آوا پس از پیچیدن به راست و با سرعت رد کردنِ پله‌های مشکی و براق خود را به اولین اتاقی که در راهروی بالا بود رساند. در را که گشود به ضرب خودش را از درگاه رد کرد، در را پشتِ سر بست و کمر تکیه داده به آن، با فشردنِ لبانش بر هم مشغولِ گرفتنِ شماره‌ی همایون شد. نفس‌هایش تند بودند نامنظم‌تر از ضربان‌های قلبِ بی‌نفسش که دنبالِ هوا می‌گشت، با دستانی لرزان به سختی شماره گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. هر بوقی که به صدا درمی‌آمد باعث می‌شد با کندنِ زوریِ بخشی از پوستِ لبش سعی کند خودش را با زخمی کردنِ لبِ پایینش سرگرم کند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
بوق می‌خورد؛ اما چشمی باز بود برای دیدنِ این تماس که در تاریکیِ اتاق با روشن شدنِ صفحه‌ی موبایلِ روی عسلی نوری کمرنگ به فضا بخشیده بود؟ موبایل روی میز می‌لرزید و بسیار اندک جابه‌جا می‌شد، ولی مشترکِ موردِ نظر در خواب به سر می‌برد و برایش هیچ اضطرابی که آوا متحمل می‌شد مهم نبود! آوایی که چندین بار تماس گرفت، تمامِ طولِ شب نگاهِ خیره‌ی ماه را از پشتِ پنجره‌ی همان اتاقِ در بسته که پرده‌ی نازک و سفید از مقابلش کنار رفته بود به جان خرید و فقط قدم زنان طول و عرضِ اتاق را متر کرد. دمی این سو، دمی آن سو، پاهایش بی‌قرار انگار اگر می‌نشست انتظار سخت تر می‌شد و او فقط زمان را با پیام دادن به همایون و تماس گرفتن با او سپری می‌کرد. تارِ موهای طلایی‌اش مزاحمت ایجاد می‌کردند وقتی هر از گاهی بابتِ سر خم کردنش روی شانه می‌لغزیدند، مجبور به پشتِ گوش راندنشان می‌شد.
تا آن دمی که نگاهِ ماه خسته شد از به تماشا نشستنِ آوا که فقط از زورِ استرس لب زخمی کرد و قدم‌هایش را شمرد برای گذرِ زمان، او عقب نکشید و ادامه داد تا مشخص نشود چندمین اعلانِ تماس و چندمین پیامِ بی‌جواب را برای همایون فرستاد و پس از خفتنِ ماه، وقتِ بیداریِ خورشید فرا رسید. پاهایش خسته بودند، میل به نشستن داشت، پلک‌هایش سنگین بودند؛ اما خواب کجا بود برای قلبِ آشوبش؟ طلوعِ آفتاب را به چشم دید، لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برده بالاخره ناچارا کم آورد و روی صندلیِ استوانه‌ای، بدونِ تکیه‌گاه و چرمِ زرشکی که کنارِ قفسه‌ی کتاب‌ها در سمتِ چپِ اتاق بود نشست. سر به زیر افکنده، دستی میانِ موهایش کشید و چون پاهایش این نشستن را تاب نیاوردند روی کاشی‌های کرم رنگِ اتاق ضرب گرفتنی سریع را برگزیده موبایل را مدام این دست و آن دست فرستاد.
زمان از آغازِ تازه‌ی صبح پیش‌تر رفت. خورشید آمد، جامه‌ی عزای آسمان را گرفت و آبی روشنی بر تنش نشاند که لکه‌ای ابر هم درونش دیده نمی‌شد. خنکای صبح دلپذیر، نسیمی بود که با شوق دستی نوازش‌گر می‌کشید به شاخ و برگ‌های درختان و دلبری می‌کرد. از محبتِ خورشید همین بس که نورش را بوسه زنان نثارِ تنِ رنجورِ زمین کرده، گذشته از راهی خاکی مقابلِ عمارتی با نمای سفید که دیوارهایی همرنگ هم دورش حصار کشیده بودند، سری هم به حیاطِ این عمارت زد.
حیاط با حضورِ صبح درخشان، درختانِ سبزِ دو طرفِ حیاط طراوت و شادابی داشتند و چمن‌ها با دستِ نوازشِ نسیم ریز تکانی می‌خوردند. در اتاقکِ کنارِ عمارت ناموری بود که پس از قرار دادنِ آخرین لباس درونِ ساکِ مشکی درحالی که دو زانو بر زمین نشسته و سوئیشرتِ نازکِ خاکستری را روی تیشرتِ سفید به تن کرده، آستین‌هایش تا ساعد بالا داده و زیپش را تا اندکی پایین‌تر از سی*ن*ه بالا کشیده بود زیپِ ساک را کشید.
دمی عمیق گرفته از هوای طبقِ معمول خفه‌ی اتاقکی که گویا مسموم بود، درحالی که آرنجِ دستِ راستش را روی زانوی پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش نهاده بود رو بالا گرفت تا چند تار از موهای قهوه‌ای روشن و صافش آرام روی پیشانی‌اش سقوط کردند. نگاهش خنثی، چشمانِ سبزش با آن مردمک‌های گشاد شده درونِ فضای اتاقک و تابلوهای خطاطیِ آویزان بر دیوار چرخی زدند. دو روز فاصله از این عمارتِ منحوس کم به نظر می‌رسید؛ اما غنیمت بود و بِه از هیچ. افکارش حوالیِ کوچه‌هایی بی‌نام و نشان در گردش بودند و معلوم نمی‌کرد مقصدش کجا بود. بازدمش را سنگین از سی*ن*ه رهانید، با فشاری از جا برخاست و دسته‌ی ساک به دستش آن را هم از روی زمین برداشت. روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش چرخیده به عقب دست دراز کرد و کلاهِ لبه‌دارِ مشکی را از روی تختِ تک نفره برداشته روی موهایش قرار داد.
مقصدِ چرخش و گام‌هایش که شد درِ بسته‌ی اتاقک، انگار خبرِ قصدش برای خروج از آنجا به ناخودآگاه مهربان درونِ عمارت رسید که همراه با همایون و لیدا و لیام نشسته پشتِ میزِ غذاخوریِ شیشه‌ای و تیره پس از تمام شدنِ سریع و شک برانگیزِ صبحانه‌اش بی‌توجه به آن‌ها صندلیِ چوبی را آرام عقب کشید و سپس برخاست. بلند شدنش نگاهِ لیامی که در سمتِ راستِ میز و کنارِ صندلیِ پدرش در رأس بود را گوشه چشمی به سمتش سوق داد که متعجب بود از زود بلند شدنِ او. همایون اما بی‌اهمیت به صرفِ صبحانه‌اش ادامه داد و این میان لیدا بود که انگشتانش را پیچیده به دورِ بدنه‌ی استوانه‌ای و خنکِ لیوانِ پُر شده از آب پرتقال، همان دم که آن را از روی میز برداشت و به لبانش نزدیک کرد پلک بر هم نهاده خطاب به مهربان با کنایه گفت:
- هوای اطراف مسمومه یا همنشینی با ما براتون سنگین مادرجون؟
لیام نیم نگاهی به مادرش انداخت و همایون یک تای ابرو بالا پرانده با کلافگیِ کمرنگی در نگاهش رو بالا گرفت و آرنجِ دستانش روی میز انگشتانش را مقابلِ چانه درهم پیوند زد. مهربان که با شنیدنِ صدای لیدا از قدم برداشتن باز ماند، سر چرخانده به سوی او که خونسرد جرعه‌ای از آب پرتقال را به گلو راه داد، سپس لبانِ باریکش پوزخندگونه به یک سو کشیده شدند، همانطور که یک دستش بندِ تکیه‌گاهِ صندلی بود، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خونسردتر از او پاسخ داد:
- از اونجا که با زبونِ بی‌زبونی اعتراف می‌کنی حضورِ من رو نمی‌پسندی میرم یه هوایی بخورم که تو هم راحت باشی عزیزم.
لیام گیج از جدالِ پنهانِ میانِ این دو که از زبان تیغه‌ی شمشیر ساخته بودند و هر یک به دنبالِ گردن زدنِ کلامِ دیگری بود نگاه میانشان گردش داد که لیدا هم بدونِ نگاه به مهربان با پلک از هم گشودنش، واضح پوزخندی عصبی زد و چشم دوخته به لیوانِ در دستش که تکانی کوتاه به آن داد، گفت:
- تازگی‌ها هواخوری‌هاتون زیاد شده!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و مهربان که بحث کردن را با این زن بی‌فایده دید فقط سری به نشانه‌ی تاسف ریز به طرفین تکان داد، سپس راهش را با صندل‌های چوبی‌اش به سمتِ چند پله‌ی کوتاهی که مسیر را به درِ اصلی وصل می‌کردند کج کرد. همایون که راه کج کردنِ مهربان را دید گره‌ی انگشتانش را از هم گشوده، پس از نفسِ عمیقی تنش را روی صندلی عقب کشید و به تکیه‌گاهِ آن که تکیه سپرد، صدایش را خطاب به مهربان کمی بلند کرد:
- حالا که میری بیرون به نامور بگو مهمونیِ شنبه شب رو یادش نره و اگه خواست می‌تونه یه همراه افتخاری با خودش بیاره.
و مهربان تنها در سکوت و بدونِ هیچ واکنشی پله‌ها را که رد کرد خود را به در رساند. لیام که از وضعیتِ پیش آمده تعجب کرده بود و سر درنمی‌آورد، همانطور که آرنجِ دستِ چپش روی میز بود و تنش کمی کج روی صندلی قرار داشت نگاه سوی مادرش گرداند و با ابروانی کمرنگ پیچیده درهم مشکوک پرسید:
- بینِ شما مشکلی پیش اومده؟
لیدا که لیوان را روی میز گذاشت رو بالا گرفته و چشمانِ عسلی‌اش را کوک زده به دیدگانِ سبز- عسلیِ لیام همین که لبانش به قصدِ گفتنِ حرفی از هم جدا شدند کار به پادرمیانیِ زبانِ همایون رسید که برای خاتمه دادن به این بحث و دور کردنِ شکِ لیام قدم پیش گذاشته و جدی و خونسرد پاسخ داد:
- چیزی نیست؛ مادرت این روزها یکم حساس شده...
سر به سمتِ همسرش که گوشه چشمی نگاهش می‌کرد چرخاند و با لحنی که تاییدِ او را بخواهد، حرفش را ادامه داد:
- مگه نه عزیزدلم؟
لیدا فقط با جمع کردنِ لبانش چشمانش را در حدقه چرخاند و سکوتش شد پاسخی که نه همایون را تایید کرد و نه رد. هرچند این‌ها لیام را قانع نکرد و او پی برده به اینکه بحثِ پیش آمده میانِ مادر و مادربزرگش چیزی بود فراتر از یک حساسیتِ ساده که پدرش از آن دم می‌زد، نگاهش را که همچنان مشکوک بود از آن‌ها گرفت و زیر انداخت. این میان مهربان بیرون زده از عمارت روی مسیرِ کاشی کاری شده ایستاد که نامور هم با دیدنِ او لبخند کششی از دو سو بخشیده به لبانِ باریکش سویش گام برداشت.
جوابِ لبخندش آینه‌ای بود که روی لبانِ مهربان تقدیمش شده، دمی بعد مقابلِ او این بار روی همان مسیر ایستاد. سرش اندکی خم برای نگریستن به چشمانِ مشکیِ او با آن چین و چروک‌های گوشه‌شان دید رقصِ نرمِ موهای کوتاه و سفیدِ او را به دستِ نسیمی که می‌وزید و لب باز کرد:
- صبحِ مهربان بانوی من بخیر!
لبخندِ مهربان رنگ گرفته از محبتِ او، دستش را پیش برد و چون روی بازوی نامور گذاشت، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و همانطور خیره به چشمانِ سبز و البته.... می‌شد گفت درخشانِ او متقابلاً با مِهری مادرانه گفت:
- صبحِ تو هم بخیر عزیزم؛ این دو روز رو برای خودت و آرامشت بذار، شب‌ها هم لباسِ گرم بپوش ببین چندبار هرروز و هرشب بهت میگم.
نامور کوتاه خندید و گوشه‌ی چشمانش که کمرنگ چین افتاد سری به نشانه‌ی تایید تکان داده برای او نفسی از خنکای نسبیِ هوا گرفت و بانمک گفت:
- دست به گاز نمی‌زنم، مسواک هم می‌زنم... چیزی جا نموند؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
حرفِ او که مهربان را به خنده‌ای کوتاه انداخت، چشم غره‌ای نمکین را هم از سویش دریافت کرد و کششِ دو طرفه‌ی لبانش را پایدار نگه داشت. مهربان آهسته دستش را از بازوی نامور پایین انداخت، چون میانِ حالِ خوشِ صبحگاه و لبخندهای او یادِ حرفِ همایون در سرش زنده شد، شارژِ لبخندش به پایان رسید و آرام- آرام که از روی لبانش محو شد، دمی لبانش را جمع کرد، دست به سی*ن*ه و سر به زیر افکنده قدمی به سوی نامور که با تای ابرویی بالا پریده نگاهش می‌کرد برداشت. سی*ن*ه سنگین کرده از دمی عمیق هدفِ همایون از میهمانی که ترتیب داده بود در ذهنش چون هاله‌ای تار که از پس آن شفافیتِ حقیقت به چشم نمی‌آمد نامعلوم، رو بالا گرفت و پس از لب تر کردنی کوتاه همزمان با حرف زدنش بازدمش را هم از سی*ن*ه آزاد کرد:
- همایون گفت مهمونیِ شنبه شب رو یادت نره و اگه خواستی می‌تونی یه نفر رو به عنوانِ همراه بیاری...
تای ابروی روانه شده به سمتِ پیشانیِ نامور بازگشته به جای خود و این بار گره‌ای کمرنگ با تای دیگر خورده، مردمک میانِ مردمک‌های نگرانِ مهربانی که کششی محو و صاف نه به معنای لبخند به لبانش داده سرش را آرام و متاسف به طرفین تکان می‌داد، گرداند و شنید که پس از خفه کردنِ آهش در سی*ن*ه نگرانی به کلامش جاری کرد و ادامه داد:
- هیچ پیش زمینه‌ای ندارم که بهم کمک کنه بفهمم چی توی سرش می‌گذره؛ اما...تو حواست رو جمع کن نامور، من نمی‌خوام بلایی سرت بیاره!
نامور در مکثی کوتاه پلکی تیک مانند زد و به حرف‌های مهربان فکر کرد. از میهمانی که او می‌گفت خبر داشت ولی اجازه‌ی آوردنِ یک همراه قدری عجیب به نظر می‌رسید و این... گویا این همایون بود که به دنبالِ آغازِ تازه‌ای می‌گشت و از ذهنِ نامور هم دور نماند. نفسی که گرفت، سری ریز به نشانه‌ی تایید برای نگرانیِ نگاهِ مهربان تکان داد و به عبارتی خواست خیالِ او را از بابتِ خود راحت کند؛ هرچند که راحت نمی‌شد وقتی سایه‌ی سنگینِ نگاهی با چشمانِ سبز که برقی مرموز هم داشتند از تراس آن‌ها را زیرِ نظر گرفته بود.
همان همایونی که نرده‌ی سفید را میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ هردو دستش گرفته، اندکی کمر خم کرده و چشمانش میانِ مهربان و نامور در گردش بود. این سنگینیِ حضورش چنان شوم و آشنا بود که در آنی نامور را متوجه‌ی حضورِ خود کرده، همان دمی که به دستِ ملایمِ نسیم چند تار از موهای صاف و جوگندمی‌اش از مابقی سوا شده و روی پیشانی‌اش لغزیدند سر به سمتِ شانه‌ی چپ کرد و بندِ خیرگیِ نگاهش به آن‌ها پاره نشدنی، بالاخره چشمانِ نامور را هم با ابروانی بالا پریده که در حدقه بالا کشید، قفلِ دیدگانِ خود کرد.
عطرِ شومِ حضورش از همان بالا تا مشامِ نامور فقط با یک نگاه جاری شد و چنان کششِ پوزخندگونه‌ی لبانش را برای او به نمایش گذاشت که واقعا وجودِ نقشه‌های تازه در مغزش را برای نامور تایید کرد. نامور اما او را که به انتظارِ دیدنِ دلهره‌اش بود ناکام گذاشته، بدونِ خم به ابرو آوردنی حینی که لبه‌ی کلاهِ روی سرش بر رُخش سایه افکنده بود، رو پایین گرفت تا بارِ دیگر به چهره‌ی مهربان رسید. طرحی از لبخندِ یک طرفه بر لبانش، خاکِ گونه‌ی خالی از ته‌ریش و صافش را کنار زد به حکمِ کندنِ چاله‌ای کمرنگ و او پس از پلک زدنی آهسته بی‌آنکه دیدنِ همایون را به روی خود بیاورد خطاب به مهربان گفت:
- به گوشش برسون همونطور که خودش می‌خواد این دستورش هم به اطاعتِ بی چون و چرای من می‌رسه.
همان دمی که پیشِ چشمانِ همایون روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش پس از خداحافظیِ کوتاهی با مهربان به عقب چرخید، مردِ مسنی از سمتِ دیگرِ حیاط روی چمن‌ها با گام‌هایی بلند پیش می‌آمد و صدای بلندش با ادای نامِ نامور که نگاهِ او را به سمتش هُل داد، تنها پنج گامِ بلند کافی بود برای رسیدن به او که سرِ دو قدمِ باقی مانده ایستاده، از همان فاصله‌ی دو قدمی دستش را از جیبِ شلوارِ مشکی‌اش مشت کرده بیرون کشید. جسمِ فلزیِ درونِ دستش را که سوی نامور به هوا انداخت، او دست بالا آورد آن را در هوا گرفت، مردی که درواقع محمود نام داشت هردو دستش را فرستاده به جیب‌های شلوارش، لبخندی زد و با ابروانِ مشکی‌اش که به موتورِ مشکیِ گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و لحظه‌ای هم چینِ کنجِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش به چشمِ نامور آمد، لب باز کرد و گفت:
- قصدِ پیاده رفتن که نداری؟
نگاهِ نامور با همان جاده‌ی یک طرفه کشیده شده روی لبانش که از نگاهش به مهربان تا این دم پایدار بود، کوتاه و گذرا به موتور افتاد و بعد دوباره به سمتِ محمود بازگشت خورد. سوئیچِ موتور را یک دور در دست بالا انداخته و دوباره گرفته، همان دم نیم چرخی روی پاهایش به سمتِ مهربان پیاده کرد. خیره شده به اوی همچنان دست به سی*ن*ه که غرقِ لبخندهای خالصانه‌ی این صبحش بود و خودش هم با مهربانی لبخند داشت، با انگشتانِ اشاره و شستِ همان دستی که سوئیچ را داشت لبه‌ی کلاه را هم گرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
آن را از روی سر برداشت و چون با شیطنتی آرام روی موهای کوتاه و سفیدِ مهربان نهاد، ملایم گفت:
- اینجور که مشخصه این کلاه بیشتر به تو میاد مهربان بانو، اینطور نیست؟
و چشمکی برایش زد و خنده‌ی کوتاهِ او را دریافت، سپس رو گردانده به سمتِ محمود همزمان با سر تکان دادنش تشکری را کوتاه از او بر لب راند. این بین همایونی بود که با آماده‌ی رفتن شدنِ نامور چشم از او گرفت، کمر صاف کرد و حلقه‌ی انگشتانش به دورِ نرده را هم گشود. روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید، نفسِ عمیقی کشید و دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ همرنگِ کفشش، موبایلش را به دست گرفت و بیرون کشید. پس از روشن کردنِ صفحه و واردِ کردنِ رمز حینی که پشت به نرده و حیاط ایستاده و دستش را به جیبِ شلوار فرستاد، قدم در راهِ بازگشت به راهرو برداشت. واردِ مخاطبینش شده و بدونِ مکث روی نامِ آوا کلیک کرد و موبایل را به گوشش چسباند. همزمان با آهسته قدم برداشتنش منتظرِ پاسخ دادنِ آوایی ماند که هنوز درونِ اتاق نشسته روی صندلی از شدتِ اضطراب یا ناخن می‌جوید یا تند و سریع روی کاشی‌ها ضرب می‌گرفت.
بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلش کافی بود تا لحظه‌ای همچون برق گرفته‌ای از جا پریده، اجازه‌ی رسیدنِ بوقِ اول به بوقِ دوم را ندهد و چون چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش به نامِ همایون درحالِ تماس دوخته شدند، با بالا رفتنِ ابروانش هول کرده و مضطرب تماس را وصل کرد و به گوشش چسباند. لب باز کرد حرفی بزند، وقتی بخرد و دلی را به رحم بیاورد بی‌خبر از اینکه دلی اصلا وجود نداشت برای به رحم آمدن که پیش از حنجره‌ی خودش صدای همایون با لحنی جدی اقدام به دویدن سوی گوش‌هایش را کرد:
- خوب گوش کن ببین چی میگم آوا! کاری ندارم توی این دو روز می‌تونی قرضت رو جور کنی یا نه؛ در هر صورت من شنبه شب یه مهمونی دارم که حضورِ تو و خواهرهات هم الزامیه، متوجهی که؟
ابروانِ آوا متعجب و مشکوک به سمتِ هم کشیده شدند و گیج از حرفِ او، اضطرابش بالا گرفته بابتِ اینکه طبقِ حرفِ همایون مشخص نبود در این دو روز می‌توانست قرضش را پس دهد یا نه، ذهنش گیر کرده در میهمانی که گفته بود چشمانش قدری ریز شدند و گیج لب زد:
- چه مهمونی‌ای؟
همایون با چهره‌ای جدی و خونسرد که سایه‌ای هم کمرنگ روی یک طرفش چتر پهن کرده بود رو بالا گرفت و نگاهش دوخته شده به نقطه‌ای کور پاسخِ آوا را کوتاه بر زبان جاری کرد:
- توضیحِ علتش بمونه به وقتِ اومدنتون؛ اما... یادت نره چی گفتم!
بعد هم موبایل را پایین آورد و گرفته پیشِ چشمانش، درجا پیش از اینکه به آوا مهلتی برای حرف زدن دهد تماس را قطع کرد. ماند آوایی که گوش‌هایش میزبانِ بوق‌های ممتد شدند و چون «الو» گفت و بی‌جواب ماند، با لبانی فاصله افتاده میانشان موبایل را از گوش جدا کرد و پیشِ چشمانش با آن مردمک‌های زلزله‌زده گرفت. قلبش تندتر کوفت، اضطرابش از بین نرفته بیشتر و بیشتر شد و ذهنش مانده در اینکه وقتی هیچ جوره نمی‌توانست در این دو روز باقی مانده‌ی قرضش را تسویه کند، حرف از حضور در چنین میهمانی‌ای همراه با خواهرانش چه معنایی داشت، گلویش کویر بود از اینکه استرس حتی آبِ دهانی هم از آن دریغ کرد.
همان گلوی کویر شده که طناب به چاهِ سی*ن*ه انداخت و چون فریادِ قلب را شنید آن را تا درونِ خود بالا کشاند و این بود که باعث شد تا آوا تپش‌های قلبش را محکم‌تر و بی‌رحم‌تر از هر زمانی در گلویش حس کند. نگاهش زیر افتاده، دستش کنارِ تنش آویزان بود و موبایل از میانِ انگشتانش درحال سُر خوردن که نهایتاً با همه‌ی بی‌رمقی‌اش آن را محکم‌تر گرفت و سعی کرد با چنین افکارِ پریشانی سرِ پا بماند؛ چرا که او همیشه در چشمِ خواهرانش استوار و محکم بود و... ‌.
خواهرانش... آرام و نورا! پس ندادنِ این قرض خودش هیچ، چه بر سرِ آن‌ها می‌آورد؟ چه در سرِ همایون می‌گذشت که برای میهمانی‌اش آرام و نورا را هم احضار کرده بود؟ چنان سطلِ پُر شده‌ای از رنگِ سیاه بر بومِ افکارش پاشیده شد که تا به خود آمد انگار به مغزش کبریت کشیدند و بوی سوختنش آتش از جانش هم بلند کرد. نگاهش مستأصل و عاجز گویی گیر کرده بود میانِ هزاران در که هرکدامشان را به نیتِ فرار و رهایی می‌گشود باز تنها به یک اتاق می‌رسید و فقط دورِ خود چرخیدنی بیهوده بود.
او که لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چون آشفته حال میانِ موهای طلایی‌اش با فرِ درشت پنجه کشید، آبِ دهانی اندک را که به سختی در دهانش جمع شد به سراغِ خارهای صحرای گلویش فرستاد. سپس در همان حال چرخیده به سمتِ در و با گام‌هایی بلند و محکم که خود را به آن رساند دستش را جلو برده، دستگیره‌ی سرد و نقره‌ای را میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش حبس کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
در یک لحظه دستگیره را پایین و در را با فشاری به سوی خود کشید که کافی بود برای شنیدنِ هینی کشیده و ترسیده و افتادنِ چشمانِ درشت شده از شوک و تعجبش به نورایی که تکیه به در داشت و با گشوده شدنش تنش به سرعت از درگاه رد شده، تعادلش بر هم خورده بود. آوا که قلبش شوکِ حضورِ ناگهانیِ نورا پشتِ در را هم تجربه می‌کرد، تپش‌هایش قله‌ی سرعت و قدرت را هم فتح کردند. رو پایین گرفته شوکه چشمش به نورای خمیده بود که کفِ دستش بندِ سطحِ در، به آرامی و با مکث چشمانش را اول بالا کشید و بعد سرش را بالا گرفت.
نامش را که از زبانِ آوا با شک شنید، کششی یک طرفه، تصنعی و مصلحتی به لبانِ باریکش داد. سر که به عقب چرخاند نگاهِ آوا را هم به دنبالِ مقصدِ خود کشید و تازه او را متوجه‌ی آرام کرد که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده، تا چشمانِ خواهرش را کشیده شده به سوی خود دید لبانش را جمع کرد و چشمانِ عسلی‌اش را در حدقه به این سو و آن سو چرخاند.
لو رفتنِ فالگوش ایستادنشان مخصوصا نورا که رسما به در چسبیده بود با این خود را به کوچه‌ی علی چپ زدنِ آرام و لبخندِ مصلحتیِ نورا شیرین برای آوا به نظر آمد و آن دو را پیشِ چشمانش به دختربچه‌هایی خطا کرده مقابلِ مادرشان بدل کرده بود که گویی برای لحظه‌ای استرسی که متحمل می‌شد را از یاد برد، لبانِ باریک و برجسته‌اش بر هم نفسش را سنگین از راهِ بینی بیرون فرستاد و خیره به صاف ایستادنِ نورا که سر به زیر انداخته با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی در خطوطی فرضی می‌کشید، نگاه میانِ هردو چرخاند و با کمرنگ درهم پیچیدنِ ابروانش دقیقا همچون مادری خطا گرفته از آن‌ها ملایم اما تشر زد:
- شما دوتا فالگوش وایساده بودین؟
آرام با پلکی سریع زد، چشم به سوی چشمانِ آوا که دست به سی*ن*ه شد برای انتظارِ شنیدنِ جوابشان برگشت داد و لبانِ گوشتی‌اش را با زبان تر کرده، لب باز کرد حرفی بزند؛ اما پیش از او نورا پیش قدم شد و سریع گفت:
- به جونِ همین آرام فقط یه مهمونی رو شنیدم. اصلا مگه چیزِ دیگه‌ای رو هم گفتی؟
نگاهِ آرام با چشم غره‌ای پررنگ به سمتِ نورا چرخ خورد و نصیبِ او هم که فقط لبخندِ مصلحتی و به عبارتی مسخره‌اش شد، فقط لبانش را جمع کرد و آرام موهای صاف و مشکیِ نشسته بر شانه‌ی راستش که با تیشرتِ خاکستری و ساده پوشیده بود را به عقب راند. آوا نگاهی مشکوک میانِ هردو رد و بدل کرد و قدمی که پیش آمد، بازوی نورا را ملایم گرفته میانِ انگشتانش او را همراه با خود جلو کشید و پس از بستنِ در پشتِ سرشان صدای نورا را شنید:
- حالا این ماجرای مهمونی چیه آوا؟
آوا که بارِ دیگر حبسِ قلعه‌ی بلندبالای اضطراب شد و فکرش درگیر، از شدت این استرسی که لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد گویی روده‌هایش به هم پیچ خورده و منقبض شدند. این انقباض چهره‌اش را درهم کرد، بازوی نورا را که به آرامی رها کرد همانطور که خود جلوتر از آن‌ها به سمتِ پله‌ها گام برداشت، صدایش را قدری بالا برد؛ اما به گوش‌های آن دو ضعیف آمد:
- بیاین میگم بهتون!
و لب به دندان گزید و در ذهن به دنبالِ دروغی گشت تا ذهنِ آرام و نورا را هم به دردِ خود گرفتار نکند و به فکر باشد که تنهایی بارِ این مشکل را به دوش بکشد طوری که در بی‌خبری آن‌ها بتواند مراقبِ خوبی برایشان باشد. خواهرِ بزرگتر بود و مسئولیتش سنگین، این بین که او پله‌ها را با حالی نه چندان جالب پشتِ سر گذاشت آرام و نورا هم پس از نیم نگاهی گذرا به یکدیگر پشتِ سرش به راه افتادند.
شاید آوا، آرام و نورا هرسه پشتِ میله‌های سلولی حبسِ کالیدورِ همایون بودند و خود خبر نداشتند؛ همچون ناموری که حتی پیش‌تر از آن‌ها گرفتارِ این اسارت بود. اویی که با گذشتِ چند ساعت و رد شدنِ صبح تا آمدنِ ظهر مسیرش گره خورده به شهر نگاهِ تیزِ خورشید که پس از برداشتنِ کلاه کاسکتِ مشکی و براق از روی سرش تیغه بر فرقِ سر و موهای قهوه‌ای روشن و پُرپشتش که چند تار از آن‌ها نرم با تارهای دیگر وداع کرده و روی پیشانیِ روشنش سقوط آزادی را پذیرفتند، می‌نشاند. از روی موتور پایین آمد، به واسطه‌ی تیزیِ تیغِ خورشید ابرو درهم کشیده باریکه فاصله‌ای میانِ پلک‌هایش انداخت که ردی محو از سرسبزیِ چشمانش به جا گذاشته بود. سر چرخانده به سمتِ راست و درونِ کوچه چشمش به فوتبال بازی کردنِ بچه‌ها افتاد که با وجودِ گرمای نسبیِ هوا همچنان ادامه می‌دادند و عقب نمی‌کشیدند.
نفسی عمیق ریه‌هایش را با هوای بهاری تازه کرد، نگاهش خیره به بازیِ کودکان آرام-آرام رو به پژمردگی رفت، البته...پژمردگی‌ای که به لبخندی محو و شاید تلخ می‌رسید. در ذهنِ گویی تصاویرِ کودکیِ خود را همزمان با شنیدنِ صدای آن‌ها ورق می‌زد و در سیاهیِ سایه‌ای که بر روی تصاویر افتاده بود چرا هیچ لبخندِ این چنینی را شکار نمی‌کرد؟ شاید پشتِ بانداژِ جسمش و این نگاهِ خیره با لبخندهایی که به چشم می‌دید؛ اما در گذشته‌ی خود هرچه مرور می‌کرد نظیرشان را نمی‌یافت، می‌شد ردی از زندگیِ خاک خورده‌ای را پیدا کرد که سنگینی‌اش بر دل به سنگینی بر سی*ن*ه رسید و گویی تنفسش را کندتر کرد. نگاهش به آن‌ها پلکی آهسته کافی بود برای اینکه دست کشیده از مرورِ گذشته‌ی خود فقط درحالی که دستش را مشت کرده بود خیره بازیِ آن‌ها را تماشا کند.
 
بالا پایین