- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
به خود آمدنش خلاصه شد در لحظهای که توپ با جهتِ اشتباهِ پاس دادنِ یکی از بچهها روی آسفالتِ گرمازدهی کوچه رفت و رفت تا با برخوردش به نوکِ پوتینِ مشکی و بندیِ نامورِ ایستاده کنارِ موتور ساکن شد. یکی از بچهها به دنبالِ توپ آمد و نامور که همزمان با پایین آوردنِ سرش و دیدنِ توپ بازدمش را بیرون فرستاد، لبانش بر هم کششی محو به آنها داد، سپس چشمانش را در حدقه بالا کشید و ابروانش را هم بدرقه کرده تا پیشانی که خطوطِ کمرنگش پشتِ تارِ موهای لغزانش به چشم آمدند پایش را جلو برد و چون توپ را با یک روپاییِ کوتاه بالا انداخت، با یک دست گرفت، رنگ بخشیده به لبخندش توپ را در هوا به سمتِ پسرک انداخت و او هم با هردو دست توپ را گرفته، دید که نامور چشمکی برایش زد و بعد با لبخندی تشکرآمیز سری برای او تکان داد.
نگاهِ نامور جدا شده از بچهها و بازیِ آنها کج شد به سمتِ چپ تا رسید به درِ مشکیِ خانهای که پشتش ساختمانی با نمای سفید حبس میکشید. مقصدِ او این ساختمان، همراه با قرار دادنِ کلاه روی موتوری که ساک به رویش قرار داشت دستههایش را به دست گرفت و تا در با خود جلو کشید، نورِ آفتاب با چرخشی رسیده به پنجرهی بازِ همین ساختمان که نسیم آرام و با طمأنینه پردهی نازک و شیریِ مقابلش را به داخل هُل میداد. این خنکای نسبی رسیده به قامتِ مردانهای دراز شده روی کاناپهی مخمل و مشکی درحالی که دستِ راستش چسبیده به دستهی کاناپه زیرِ سرش بود و دستِ چپش هم قرار گرفته روی شکم، روزنامهای صورتش را پوشانده و بلند قدیاش پاهای پوشیده با شلوارِ دودیاش را از طرفِ دیگرِ کاناپه و دستهی آن اویزان کرده بود.
سی*ن*هاش آهسته میجنبید و خود حبسِ خوابی آرام را میکشید شاید تا حدی هم سبک! جامهی میزِ شیشهای و مستطیل شکلِ مقابلِ کاناپه شده بود یک جعبهی پیتزای خالی شده و سسهای قرمزِ تک نفره و تمام شده درونش با قوطیِ خالیِ نوشابه و بطریِ کریستالیِ پُر شده از نوشیدنیِ طلایی رنگ با لیوانِ شیشهای و نسبتاً عریضِ کنارش که هنوز تا نیمه در خود نوشیدنی داشت. فضای خانه با تلویزیونِ روشن و صدایی که تا ته کم شده بود به علاوهی آشپزخانهای که در سمتِ چپِ سالن بود و سینکش از ظرفهای نشُسته عاجزانه یاری میطلبید، شلخته و بینظم به نظر میرسید. خانهای که چندی بعد میزبانِ حضورِ نامور شد، زمانی که کلیدی در قفلِ در چرخید و آن را رو به داخل کشیده، قامت از میانِ درگاه عبور داد و واردِ سالن شدنش پیش از اینکه نگاهش را به سمتِ قامتِ مرد سوق دهد، سوی شلختگیها و بینظمیهایش کشید.
واردِ سالن شدنش همراه شد با بستنِ در پشتِ سرش که قدمی هم پیش گذاشت و این بار چشمش به مردِ خوابیده بر کاناپه افتاد. ساک به دست که جلو رفت از سمتِ راستِ میز عبور کرد تا خود را به همان کاناپه رساند و ایستاده کنارش بسیار کم کمر خم کرده دستش را پیش برد و روزنامه را از روی صورتِ مرد برداشت که به همین ترتیب با نمایان شدنِ رُخِ او بیداریاش از خوابِ سبکش را هم رقم زد.
روزنامه را بر شکمِ او که لبهی تیشرتِ آبی تیرهاش قدری کج بالا رفته بود نهاد، نفسِ مرد سنگین به ریههایش کشیده شد و چون با مکث و رخوت پلک از هم گشود و چشمانش را نیمه باز نگه داشت، ابرو درهم کشیده با دیدنِ نامور چهرهاش هم درهم شد و چون دست از زیرِ سر بیرون کشید، تنش را هم با کرختی عقب کشیده روی کاناپه نیمخیز شد. دید که نامور پس از «صبح بخیر» گفتنی طعنه آمیز از کنارش رد شد. مرد با سرِ انگشتانش مالشی به چشمانِ خسته و آبیاش داده، چون نفسش را محکم فوت کرد دستش را محکم به پا کوفت و سپس با صدایی خشدار گفت:
- لعنت به اونی که به تو کلید داد نامور!
نامور با رسیدن به درگاهِ آشپزخانه حینِ عبور از آن دستش را بالا آورد و ساک را قرار داده روی کانتر همانطور که نگاهش به روبهرو بود و روی کاشیهای کرمیِ آشپزخانه به سمتِ یخچالِ طوسی میرفت با خونسردی گفت:
- روزنامهی برعکس به زبونِ خودته که میفهمی چی میگه و میخونی مسیح؟
نگاهِ نامور جدا شده از بچهها و بازیِ آنها کج شد به سمتِ چپ تا رسید به درِ مشکیِ خانهای که پشتش ساختمانی با نمای سفید حبس میکشید. مقصدِ او این ساختمان، همراه با قرار دادنِ کلاه روی موتوری که ساک به رویش قرار داشت دستههایش را به دست گرفت و تا در با خود جلو کشید، نورِ آفتاب با چرخشی رسیده به پنجرهی بازِ همین ساختمان که نسیم آرام و با طمأنینه پردهی نازک و شیریِ مقابلش را به داخل هُل میداد. این خنکای نسبی رسیده به قامتِ مردانهای دراز شده روی کاناپهی مخمل و مشکی درحالی که دستِ راستش چسبیده به دستهی کاناپه زیرِ سرش بود و دستِ چپش هم قرار گرفته روی شکم، روزنامهای صورتش را پوشانده و بلند قدیاش پاهای پوشیده با شلوارِ دودیاش را از طرفِ دیگرِ کاناپه و دستهی آن اویزان کرده بود.
سی*ن*هاش آهسته میجنبید و خود حبسِ خوابی آرام را میکشید شاید تا حدی هم سبک! جامهی میزِ شیشهای و مستطیل شکلِ مقابلِ کاناپه شده بود یک جعبهی پیتزای خالی شده و سسهای قرمزِ تک نفره و تمام شده درونش با قوطیِ خالیِ نوشابه و بطریِ کریستالیِ پُر شده از نوشیدنیِ طلایی رنگ با لیوانِ شیشهای و نسبتاً عریضِ کنارش که هنوز تا نیمه در خود نوشیدنی داشت. فضای خانه با تلویزیونِ روشن و صدایی که تا ته کم شده بود به علاوهی آشپزخانهای که در سمتِ چپِ سالن بود و سینکش از ظرفهای نشُسته عاجزانه یاری میطلبید، شلخته و بینظم به نظر میرسید. خانهای که چندی بعد میزبانِ حضورِ نامور شد، زمانی که کلیدی در قفلِ در چرخید و آن را رو به داخل کشیده، قامت از میانِ درگاه عبور داد و واردِ سالن شدنش پیش از اینکه نگاهش را به سمتِ قامتِ مرد سوق دهد، سوی شلختگیها و بینظمیهایش کشید.
واردِ سالن شدنش همراه شد با بستنِ در پشتِ سرش که قدمی هم پیش گذاشت و این بار چشمش به مردِ خوابیده بر کاناپه افتاد. ساک به دست که جلو رفت از سمتِ راستِ میز عبور کرد تا خود را به همان کاناپه رساند و ایستاده کنارش بسیار کم کمر خم کرده دستش را پیش برد و روزنامه را از روی صورتِ مرد برداشت که به همین ترتیب با نمایان شدنِ رُخِ او بیداریاش از خوابِ سبکش را هم رقم زد.
روزنامه را بر شکمِ او که لبهی تیشرتِ آبی تیرهاش قدری کج بالا رفته بود نهاد، نفسِ مرد سنگین به ریههایش کشیده شد و چون با مکث و رخوت پلک از هم گشود و چشمانش را نیمه باز نگه داشت، ابرو درهم کشیده با دیدنِ نامور چهرهاش هم درهم شد و چون دست از زیرِ سر بیرون کشید، تنش را هم با کرختی عقب کشیده روی کاناپه نیمخیز شد. دید که نامور پس از «صبح بخیر» گفتنی طعنه آمیز از کنارش رد شد. مرد با سرِ انگشتانش مالشی به چشمانِ خسته و آبیاش داده، چون نفسش را محکم فوت کرد دستش را محکم به پا کوفت و سپس با صدایی خشدار گفت:
- لعنت به اونی که به تو کلید داد نامور!
نامور با رسیدن به درگاهِ آشپزخانه حینِ عبور از آن دستش را بالا آورد و ساک را قرار داده روی کانتر همانطور که نگاهش به روبهرو بود و روی کاشیهای کرمیِ آشپزخانه به سمتِ یخچالِ طوسی میرفت با خونسردی گفت:
- روزنامهی برعکس به زبونِ خودته که میفهمی چی میگه و میخونی مسیح؟