جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,556 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
به خود آمدنش خلاصه شد در لحظه‌ای که توپ با جهتِ اشتباهِ پاس دادنِ یکی از بچه‌ها روی آسفالتِ گرمازده‌ی کوچه رفت و رفت تا با برخوردش به نوکِ پوتینِ مشکی و بندیِ نامورِ ایستاده کنارِ موتور ساکن شد. یکی از بچه‌ها به دنبالِ توپ آمد و نامور که همزمان با پایین آوردنِ سرش و دیدنِ توپ بازدمش را بیرون فرستاد، لبانش بر هم کششی محو به آن‌ها داد، سپس چشمانش را در حدقه بالا کشید و ابروانش را هم بدرقه کرده تا پیشانی که خطوطِ کمرنگش پشتِ تارِ موهای لغزانش به چشم آمدند پایش را جلو برد و چون توپ را با یک روپاییِ کوتاه بالا انداخت، با یک دست گرفت، رنگ بخشیده به لبخندش توپ را در هوا به سمتِ پسرک انداخت و او هم با هردو دست توپ را گرفته، دید که نامور چشمکی برایش زد و بعد با لبخندی تشکرآمیز سری برای او تکان داد.
نگاهِ نامور جدا شده از بچه‌ها و بازیِ آن‌ها کج شد به سمتِ چپ تا رسید به درِ مشکیِ خانه‌ای که پشتش ساختمانی با نمای سفید حبس می‌کشید. مقصدِ او این ساختمان، همراه با قرار دادنِ کلاه روی موتوری که ساک به رویش قرار داشت دسته‌هایش را به دست گرفت و تا در با خود جلو کشید، نورِ آفتاب با چرخشی رسیده به پنجره‌ی بازِ همین ساختمان که نسیم آرام و با طمأنینه پرده‌ی نازک و شیریِ مقابلش را به داخل هُل می‌داد. این خنکای نسبی رسیده به قامتِ مردانه‌ای دراز شده روی کاناپه‌ی مخمل و مشکی درحالی که دستِ راستش چسبیده به دسته‌ی کاناپه زیرِ سرش بود و دستِ چپش هم قرار گرفته روی شکم، روزنامه‌ای صورتش را پوشانده و بلند قدی‌اش پاهای پوشیده با شلوارِ دودی‌اش را از طرفِ دیگرِ کاناپه و دسته‌ی آن اویزان کرده بود.
سی*ن*ه‌اش آهسته می‌جنبید و خود حبسِ خوابی آرام را می‌کشید شاید تا حدی هم سبک! جامه‌ی میزِ شیشه‌ای و مستطیل شکلِ مقابلِ کاناپه شده بود یک جعبه‌ی پیتزای خالی شده و سس‌های قرمزِ تک نفره و تمام شده درونش با قوطیِ خالیِ نوشابه و بطریِ کریستالیِ پُر شده از نوشیدنیِ طلایی رنگ با لیوانِ شیشه‌ای و نسبتاً عریضِ کنارش که هنوز تا نیمه در خود نوشیدنی داشت. فضای خانه با تلویزیونِ روشن و صدایی که تا ته کم شده بود به علاوه‌ی آشپزخانه‌ای که در سمتِ چپِ سالن بود و سینکش از ظرف‌های نشُسته عاجزانه یاری می‌طلبید، شلخته و بی‌نظم به نظر می‌رسید. خانه‌ای که چندی بعد میزبانِ حضورِ نامور شد، زمانی که کلیدی در قفلِ در چرخید و آن را رو به داخل کشیده، قامت از میانِ درگاه عبور داد و واردِ سالن شدنش پیش از اینکه نگاهش را به سمتِ قامتِ مرد سوق دهد، سوی شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌هایش کشید.
واردِ سالن شدنش همراه شد با بستنِ در پشتِ سرش که قدمی هم پیش گذاشت و این بار چشمش به مردِ خوابیده بر کاناپه افتاد. ساک به دست که جلو رفت از سمتِ راستِ میز عبور کرد تا خود را به همان کاناپه رساند و ایستاده کنارش بسیار کم کمر خم کرده دستش را پیش برد و روزنامه را از روی صورتِ مرد برداشت که به همین ترتیب با نمایان شدنِ رُخِ او بیداری‌اش از خوابِ سبکش را هم رقم زد.
روزنامه را بر شکمِ او که لبه‌ی تیشرتِ آبی تیره‌اش قدری کج بالا رفته بود نهاد، نفسِ مرد سنگین به ریه‌هایش کشیده شد و چون با مکث و رخوت پلک از هم گشود و چشمانش را نیمه باز نگه داشت، ابرو درهم کشیده با دیدنِ نامور چهره‌اش هم درهم شد و چون دست از زیرِ سر بیرون کشید، تنش را هم با کرختی عقب کشیده روی کاناپه نیم‌خیز شد. دید که نامور پس از «صبح بخیر» گفتنی طعنه آمیز از کنارش رد شد. مرد با سرِ انگشتانش مالشی به چشمانِ خسته و آبی‌اش داده، چون نفسش را محکم فوت کرد دستش را محکم به پا کوفت و سپس با صدایی خش‌دار گفت:
- لعنت به اونی که به تو کلید داد نامور!
نامور با رسیدن به درگاهِ آشپزخانه حینِ عبور از آن دستش را بالا آورد و ساک را قرار داده روی کانتر همانطور که نگاهش به روبه‌رو بود و روی کاشی‌های کرمیِ آشپزخانه به سمتِ یخچالِ طوسی می‌رفت با خونسردی گفت:
- روزنامه‌ی برعکس به زبونِ خودته که می‌فهمی چی میگه و می‌خونی مسیح؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نگاهِ مسیحی که بالاخره در پراندنِ خواب از سرش و گشودنِ پلک‌هایش موفق شده بود با این حرفِ نامور سوی روزنامه‌ای که روی شکمش قرار داشت کشیده شد، دید که برعکس بود و این یعنی برعکس هم روی صورتش قرار داشت که نامور کنایه می‌زد. گونه‌هایش را باد کرده، نفسش را بارِ دیگر فوت کرد و چون روزنامه را برداشت و آن را چهار تا زد، همانطور روی میز انداخت. از روی کاناپه برخاست و دستی کشیده به موهای طلایی و آشفته‌اش همزمان که سوی درِ سفید رنگِ سرویس بهداشتی که کنارِ اتاقی در مجاورتِ آشپزخانه قرار داشت می‌رفت، با بلند کردنِ اندکِ صدایش گفت:
- از حرف‌های تو بهتر می‌فهمم! حالا چی شده اومدی مزاحمت؟
درِ سرویس را به روی خود گشود و وارد که شد ایستاده پشتِ روشوییِ سنگی و سفید که آیینه‌ای مستطیل شکل هم بالایش به دیوار وصل بود، نگاهی به خود در قابِ آن انداخت. شیرِ آب را باز کرد و در نیمه باز این یعنی منتظرِ شنیدنِ پاسخِ نامور بود. دستانش را برده زیرِ خنکای آبی که با فشار به روشویی راه یافت مشتی از آب پُر کرده، رو پایین گرفت و خنکای آب گرمای پوستش را لگدمال کرد. نفسی گرفت و این بار او بود که صدای نامور را در گوش‌هایش پذیرا شد:
- دو روز استراحته این مزاحمتی که میگی؛ بعدش هم تورو با سطلِ زباله‌ات تنها می‌ذارم دوستِ عزیزم نگران نباش!
مسیح حوله‌ی نرم و سفید را از روی آویزِ کنارِ در برداشته، در را کامل به روی خود گشود و چون از سرویس خارج شد، کفِ برهنه‌ی پاهایش سرمای کاشی‌ها را به جان خریدند. برقِ سرویس را که خاموش کرد، همزمان با کشیدنِ حوله به صورتش برای زدودنِ قطراتِ آب، جلو رفت و این میان نامور که پشتِ کانتر ایستاده گلو با لیوان آبی تر می‌کرد نگاه دوخته به روبه‌رو لیوان را لحظه‌ای بعد پایین آورد. نفسی گرفته، نیم نگاهی به مسیح که جلو می‌آمد انداخت و نمکین گفت:
- توی خونه‌ات یه لیوانِ تر و تمیزِ درست و حسابی هم پیدا نمیشه؛ صبح تا شب چیکار می‌کنی اینجا؟
مسیح با بی‌حوصلگی حوله‌ی نم گرفته را از صورت پایین کشید و چون روی کانتر انداخت، کلافه و خسته راه یافته به آشپزخانه، تکیه‌گاهِ صندلیِ سفید و فلزی را گرفته، عقب کشید و پشتِ میزِ همجنس و همرنگش که روی آن کج نشست، آرنجِ دستِ راست چسبانده به سرمای سطحِ میز و گفت:
- جونِ عزیزت گیر نده نامور حوصله ندارم.
نامور که بطری و لیوان را روی میز رها کرد، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخیده پیش رفت و از سمتِ چپِ مسیح که رأسِ میز بود اولین صندلی را عقب کشید و روی آن که همانندِ او به صورتِ کج نشست و آرنجِ دستِ چپ بر میز نشاند ساعدش به واسطه‌ی بالا بودنِ آستینِ سوئیشرتِ نازک و خاکستری‌اش سرما را لمس کرد و بعد گفت:
- دو روز باید غر زدن‌هام رو تحمل کنی؛ البته...با فاکتور گرفتنِ مهمونیِ شنبه شبِ همایون که ازت می‌خوام همراهیم کنی.
ابروانِ قهوه‌ای روشنِ مسیح به هم کمرنگ گره خوردند و چشمانش زومِ چشمانِ نامور قدری با شک ریز شده، فقط پرسید:
- چه مهمونی‌ای؟
نامور در مکثی کوتاه لب تر کرد و آبِ دهانی که فرو داد شانه‌هایش را کوتاه و تیک ماننده بالا انداخته به نشانه‌ی ندانستنِ هدفِ همایون از این میهمانی پاسخش را داد:
- هدفش از مهمونی رو منم نمی‌دونم؛ اما با من همراهِ افتخاری خواست و می‌دونی که منم به جز تو کسی رو ندارم برای حساب کردن روی همراهیش!
بعد از این حرف لبانش را نرم فشرده بر هم و فرو برده به دهان، کمرنگ چانه جمع کرد و به این شکل با نگاهش از مسیح قبول کردن را خواست. مسیح که تای ابرویی تیک مانند به سمتِ پیشانیِ کوتاهش روانه کرد، در سکوت حرفِ نامور و میهمانیِ همایون را سبک سنگین کرده دمی بعد چون ماند از هدفِ او تنش را روی صندلی عقب کشید و تکیه داده به تکیه‌گاه و سر تکان داده به نشانه‌ی تایید با لبخندی بسیار محو گفت:
- تا حالا یه روانی رو از نزدیک ندیدم؛ باید تجربه‌ی جالبی باشه!
حرفش تک خنده‌ی نامور و رو گرفتنِ کوتاهِ او را در پی داشت که چشم به سمتِ کانتر چرخاند و عمقِ نگاهش ناپیدا، در ذهنش خودش را با علامت سوالی از بهرِ هدفِ همایون تنها گذاشت و این علامت سوال پاک نمی‌شد مگر با رسیدنِ شنبه شب و مستقیم روبه‌رو شدن با میهمانی‌ای که به هیچکس حسِ خوبی نمی‌داد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
فصل اول: سقوط آزاد “اولین انفرادی”
دو روزی که جایگاهِ حکومتِ خورشید و ماه را مدام تعویض کرد به سرعتِ حرکتِ ستاره‌ی دنباله‌داری گذشت و تمامِ این دو روز چگونه چون رودی روان از سمتِ زمان تا به انتهایش جاری شد؟ برای آوا ختم به این در و آن در زدنش از بهرِ جور کردنِ باقی مانده‌ی قرضش بود که لعنت شده‌ی خدا پایان نداشت انگار! اگر قرضِ همایون را می‌داد در دریای بدهیِ دیگری به این و آن دست و پا می‌زد هرچند که به نظر می‌آمد هرکسی از او طلبکار می‌شد؛ اما همایون نه، بهترین اتفاق بود! این 48 ساعت گذشته را آوا فقط با اضطراب گذراند، فقط ثانیه‌ها را التماس می‌کرد که برای یک بار هم شده معجزه‌وار از رد شدن یکی پس از دیگری امتناع کنند و زمان گوش می‌داد به این التماس‌ها؟ نه! زمان جاده‌ی یک طرفه‌ای بود که فقط به مقصدِ جلو و رو به بن بستی نامعلوم پیش می‌رفت، حال چه زمانی به این بن بست می‌رسید معلوم نبود؛ اما تابلوی دور زدن ممنوعش عجیب ذوق از هر مسافری کور می‌کرد.
هرچه زمان می‌گذشت سایه‌ی اتفاقاتِ شوم نزدیک تر می‌شد که این احساسِ بد آوا را بیش از هر وقتی می‌ترساند انگار که پذیرفته بود گیر کرده در دورِ باطلی تمام نشدنی باید هربار از اول سقوط کردنِ خود را به تماشا می‌نشست. این پریشانیِ او را آرام و نورا حس کرده بودند، به زبان نمی‌آوردند؛ ولی از چشمانِ هردو مشخص بود که درگیرِ پیدا کردنِ دلیلی بودند که این حالِ خواهرشان را توجیه کنند و چون از هر آنچه در ذهنِ او می‌گذشت بی‌خبر بودند فقط گیج دورِ خود چرخیدنِ او را می‌دیدند که آرام و قرارش را گویی ربوده بودند. آوا تنها کسی بود که می‌دانست تسویه نکردنِ این بدهی چه عواقبی می‌توانست داشته باشد! ترسش از دامن‌گیرِ خواهرانش شدنِ عواقبِ این اتفاق، انگار دامی که به دورش پهن کرده بودند نه از جنسِ طناب که از جنسِ زنجیری فولادی بود و قفلِ زده شده به آن با هیچ کلیدی باز نمی‌شد مگر به دستِ مردی که عطشِ سیری ناپذیری به دیدنِ شکنجه‌اش داشت و حال او را گیر انداخته در این دام، از دست و پا زدنِ بی‌نتیجه‌اش لذت می‌برد؟
کالیدور گذرگاهی بود که نهایتش به جهنم می‌رسید و حال اعضای تازه‌ای بی‌خبر از آنچه انتظارشان را می‌کشید که شاید سقوط آزاد به اعماقِ شعله‌ی آتش بود قدم درونش می‌گذاشتند و به وقت گیر افتادن باید سوختن را تحمل می‌کردند! این دو روز اگرچه برای آوا پُر از اضطراب و می‌شد گفت متشنج گذشت؛ اما برای نامور و مسیح عادی بود و برای لیام؟ حتی شاید عادی‌تر از همیشه و طبقِ معمول! تنها کسی که زیرِ آوارِ نابودی در این مدت دست و پا زد و فریادِ کمک سر داد و کسی نبود برای شنیدنش آوا بود! اویی که شروعِ میهمانی و رسیدن به شب را نمی‌خواست؛ اما زمانه بی‌رحم‌تر از آن بود که به نخواستنِ آدمی رحم کند و حتی شاید لحظه‌ی موعود زودتر از انچه فکرش را می‌کرد فرا رسید!
شروعِ میهمانی یعنی برداشتنِ اولین قدم در این گذرگاهِ منتهی به جهنم! شب صاف بود و درخششِ ماه و ستارگانش میانِ تیرگیِ پس زمینه‌ی آسمان دلربا فخر می‌فروختند و نورشان همراه شده با دو چراغِ پایه بلندِ مشکی در دو طرفِ حیاطِ بزرگِ عمارت، خنکای شب هنگامِ هوا به مذاقِ باقیِ میهمانان خوش بود. عده‌ای بیرون از عمارت و درونِ حیاط، عده‌ای هم داخلِ سالن و خودشان را به گرمای آن سپرده بودند. سالنی که همایون با لیوانی پُر شده از نوشیدنیِ طلایی در دستش از درِ بازِ آن عبور کرده و نگاهِ سبزش با مردمک‌هایی گشاد شده به حیاط، لبخندی کمرنگ روی لبانِ باریکش نما داشت و به دنبالِ چهره‌ای آشنا میانِ میهمانانِ حاضر چشم می‌چرخاند. با چشم او را پیدا نکرد؛ اما آشنای مدِ نظرش هم گویی خبرِ انتظارِ او به گوشش رسید که لحظه‌ای بعد از میانِ درگاهِ درِ مشکی و باز عمارت دو نفر هم قدم باهم به حیاط راه یافتند که یکی از آن‌ها همان آشنای چشمانِ همایون بود.
آشنای همایون...ناموری با چشمانِ همرنگِ چشمانِ او که در همان بدوِ ورودش نگاه به قامتش گره زد. نامور که برخلافِ تصورِ همایون برای میهمانی هیچ تیپِ رسمی نداشت و سیاهپوش، پالتوی یقه ایستاده و نیمه بلند را روی بلوزِ جذب و شلوارِ جین با بوت‌هایی به پا، به تن داشت و شانه به شانه‌ی یک نفرِ دیگر که برای همایون آشنا نبود و به نظر همان همراهِ افتخاری می‌آمد که مجوزِ آمدنش را به نامور داده بود، وارد شد. کنارِ نامور مسیح بود که بلعکسِ او با شباهتِ سیاهپوش بودنش، کت و شلوار روی پیراهنی به تن داشت که دو دکمه‌ی بالایش را باز گذاشته، شلوارِ پارچه و کفش‌های مشکی هم به پا داشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
هردو که هماهنگ جلو رفتند، دیدنِ مسیح برای همایون احساسی ناخودآگاه ناخوشایند را به همراه داشت که نفهمید منبعِ جوششِ آن کجا بود و لبخندش را کمرنگ تر کرد. به هرحال با حفظِ ظاهر پیش رفت و چون پله‌های کوتاه و کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت، ظاهراً برای استقبال درحالی که دستی به کتِ مشکی‌اش روی پیراهنِ سفید کشید، جلو رفت و چون هردو با دیدنِ همایون میانه‌ی مسیرِ کاشی‌کاری شده از حرکت ایستادند، این بار سه نگاه به هم کوک زده شد. همایون دستِ آزادش را فرو برده در جیبِ شلوارِ پارچه‌ای مشکی‌اش وزشِ ملایمِ نسیم را میانِ تارِ موهای جوگندمی‌اش حس کرد. لبخندش مصلحتی و کمرنگ بر لبانش نگاه میانِ نامور و مسیح گرداند و مرموز بودنِ چشمانش در برقی خلاصه شد که اولین نفر چشمانِ آبیِ مسیح را زد. همایون رو گردانده به سمتِ نامور؛ اما چشمانش به سمتِ مسیح لب باز کرد و خونسرد پرسید:
- همراهِ افتخاریِ غافلگیرکننده‌ای بود! می‌تونیم آشنا شیم؟
پیش از اینکه نامور حرفی بزند، مسیح کششی یک طرفه و طعنه آمیز بخشیده به لبانش دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقره‌ای به مچش وصل بود پیش برد و به رسمِ ادب گرفته مقابلِ همایون لب باز کرد و پس از صاف کردنِ صدایش از خشِ کمرنگی که داشت گفت:
- مسیح هستم؛ دوستِ عزیزِ نامور، از آشنایی باهاتون... .
مکثی کرد و انگار در ذهنش به دنبال کلمه‌ای گشت که کنایه‌ی مد نظرش را در لفافه‌ی آن پیچیده نثارِ گوش‌های همایون کند و چون به جایی نرسید رضایت داده به کلیشه‌ی همیشگیِ آشنایی‌ها، همین تک کلمه را طوری بیان کرد که از هزاران توهین برای همایون بدتر بود:
- خوشبختم!
چهره‌ی همایون خنثی، نگاهش با سری بالا گرفته خیره به چشمانِ مسیح بود و این حسِ منفی‌اش نسبت به او با حسِ جاری شدنِ طعنه‌ای از صدایش در گوش‌های خود باعث شد تا سکوتش بدتر از کنایه‌ی کلامِ مسیح باشد و نگاهش بُرنده، دست جلو نبردنش سبب شد تا او هم پشیمان از رسمِ ادب را به جا آوردنش تای ابرویی تیک مانند بالا پرانده و نیم چرخی به سمتِ چپ داشته باشد. این نیم چرخ که رسید به دیدنِ رد شدنِ مردی از کنارش لبخندش را رنگ بخشید و چون دستش را این بار سوی یک رهگذرِ غریبه گرفت سلام کرد تا او را متوجه‌ی خود کند. مرد که صدایش را شنید در جا ایستاد و نگاهش متعجب بینِ دستِ مسیح و چشمانِ او در گردش، گیج ماند و چون او دستش را تکانی ریز داد ناچارا با همان گیجی دست جلو برد و با مسیح دست داد. او هم راضی پس از سر تکان دادنی با لبخند رو از مرد گرفت تا او راهی شود. سپس سر به سمتِ همایون چرخاند و پی به تک خنده‌ی بی‌صدای نامور نبرد.
نگاهش خیره به چشمانِ بی‌حسِ همایون بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد بابتِ دست ندادنش چشمکی برایش زد و چون با چند قدمی به پهلو شد و از کنارش گذشت صدایش کم به گوشِ همایون رسید که گفت:
- شب خوش!
و روی مسیرِ کاشی‌کاری شده به جلو رفت تا به سالن راه پیدا کند و این بین رفتنِ او نگاهِ همایون را سوی نامور سوق داد و پیش از اینکه او لب به حرف زدنی بگشاید نامور سر کج کرده به سمتِ راست دست پیش برد و از سینیِ در دستِ خدمتکاری که رد می‌شد، لیوانِ پایه بلندی با نوشیدنی طلایی رنگ درونش برداشته تای ابرویی بالا پراند و بی‌قید گفت:
- همراهِ افتخاری پیشنهادِ خودت بود!
بعد هم با خونسردی لیوانش را پیش برد و لبه‌اش را کوتاه زده به لبه‌ی لیوانِ در دستِ همایون پس از تکانی ریز به لیوان بی‌توجه به چشمانِ او که با تیزی‌شان گردن می‌زدند، رو گرفت و از سمتِ دیگرش گذشت تا خودش هم به سالن راه یابد. این بین همایون تنها باقی مانده میانِ مسیر بود که چون رفتنِ مسیح و نامور را دید، لبانش به یک سو کشیده شدند و پس از تک خنده‌ای پوزخندگونه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش چرخیده به عقب، راهِ رفته‌ی او تا ورود به سالن را با چشم دنبال کرد و مرموز با خود لب زد:
- پدر و پسر حرفِ هم رو خوب می‌فهمیم نامور؛ اما از این غیرقابلِ پیش بینی بودنت واقعا متنفرم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
با خود خطاب به ناموری حرف می‌زد که واردِ سالن شده بی‌توجه به جمعیتِ درونش تنها سوی پله‌هایی که به راهروی بالا می‌رسیدند گام برداشت و فقط برای مسیح که گوشه‌ی سالن ایستاده بود سری تکان داده، رفتن را ترجیح داد. در بینِ رفتنِ او با گام‌هایی بلند به سمتِ پله‌ها نیم‌رُخش برای دیگری هم آشنا بود. نیم‌رُخِ نامور آشناییِ محوی در چشمانِ دختری داشت که سمتِ چپِ سالن و گوشه دست به سی*ن*ه ایستاده، کمر به سفیدیِ دیوار چسبانده و دمی نگاهش به نیم‌رُخِ او حینِ رفتنش گره خورد. این دختر با چشمانِ عسلی و موهای صافِ مشکی که دم اسبی بسته، چند تار از موهایش به صورتِ کج از یک طرفِ پیشانی بر چهره‌اش افتاده بودند، قدری چشم ریز و فکر کرد... هویتش آشنا که همان دخترِ عجولِ درونِ خیابان بود؛ اما آشنایی‌اش با نامور آنقدر کوتاه و گذرا بود که حتی اگر فقط دو روز گذشته باشد حق داشت برای به یاد آوردنِ مشکلِ او و یا حتی کلا به یاد نیاوردنش!
از فکرِ آشناییِ نامور بیرون آمدنش زمانی بود که دمِ عمیقی گرفته، رایحه‌ی شیرینِ عطرِ خود را با دمی عمیق به مشام کشید. او که اورال لیمویی به تن داشت که یقه‌اش آزاد تا روی بازوانِ ظریفش، دو بندِ باریک روی سرشانه‌هایش داشت و کفش‌های پاشنه بلند و همرنگِ اورال هم که زیرِ دمپای شلوارش پنهان بودند به پا، سر کج کرد و از سمتِ چپِ خود چشمانِ مزین به خطِ چشمِ کوتاه و باریکش را از طریقِ پنجره به حیاط دوخت. این دختر یعنی آرام که واقعا ناآشنایی به اهلِ این میهمانی باعثِ خستگی‌اش شده بود، کنجی خزیدن را برگزیده و در تنهاییِ خود حبس بود، بلعکسِ نورا که زیاد در سالن می‌چرخید و از کنارِ هرکسی هم که می‌گذشت بدونِ خوش و بشی هرچند کوتاه و حتی آشنا شدنی ریز رد نمی‌شد. نورایی که موهای بلند، صاف و قهوه‌ای روشنش را با چتری‌های اندک روی پیشانیِ کوتاهش مانندِ آرام دم اسبی بسته، لیوانِ پایه بلندی که از شربتِ آلبالو پُر شده بود به دست سوی آرام با کفش‌های پاشنه بلندِ مشکی و بندی گام برمی‌داشت.
رسیده به آرام کنارِ او ایستاد و وقتی نگاهش را به پنجره دید دستش را به کناری دراز کرده و آهسته ضربه‌ای به بازویش که زد، پلک زدنِ تیک مانندِ او را در پی داشت و لحظه‌ای بعد هم رو به سویش چرخاند. نگاهِ آرام که به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ نورا کوک زده شد او لبخندی نشانده روی لبانِ پوشیده با رژِ سرخ و ماتش، حینی که دستی به کت و شلوارِ زرشکی و مخملِ تنش می‌کشید شیطنت در کلامش را سوی گوش‌های آرام فرستاد:
- دنبالِ کی می‌گردی اون بیرون شیطون؟
لبانِ آرام را که به کششی دو طرفه از بهرِ خنده وادار کرد، خودش هم تکیه داده به دیوار کنارِ او سر به سمتش کج کرد و آرام پس از تک خنده‌ای کوتاه ریز شانه بالا انداخته و گفت:
- چه می‌دونم...هیشکی رو اینجا نمی‌شناسیم نورا، دقیقا برای چی اومدیم؟
نورا هم به تقلید از او شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا پرانده، لبانش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید، محو چانه جمع کرد و چون نگاهی میانِ جمعیت به گردش درآورد لب باز کرد:
- والا برو این رو از خواهرِ بزرگترت بپرس که میگه دوستِ قدیمیِ بابا دعوتمون کرده. موندم دوستِ قدیمیِ بابا بعدِ این همه مدت تازه یادِ ما افتاده؟
کارِ آوا از گوشه‌ای لنگ می‌زد. بهانه آوردنش برای دعوت شدن به این میهمانی یک طرف، اضطرابی که داشت هم یک طرفِ دیگر به گونه‌ای خود رازِ دل فاش می‌کرد که درونش گردبادی میانِ طوفانِ قلبش می‌چرخید و هر ثانیه یک تپشِ محکم نتیجه‌اش می‌شد خسارتِ بیشتر به احوالاتش! تمامِ این‌ها از ذهنِ آرام گذشت و چون باز هم ماند از هدفِ او و دلیلش برای استرسی که می‌کشید، تنها دمی سنگین از هوای عمارت که گویی خفه بود گرفت و بارِ دیگر مقصدِ نگاهش پس از مژه بر هم زدنی کوتاه سوی پنجره تغییر کرد. نورا که بی‌حوصلگیِ او را دید و فهمید که در نتیجه‌ی آشنا نبودن با افرادِ حاضر این کنجِ عزلت نشینی را ترجیح می‌داد، بلعکسِ آرام خودش را به جریانِ میهمانی سپرد و پس از نوشیدنِ جرعه‌ای از شربت آلبالو، نگاه چرخاند و با چشمانِ قهوه‌ای روشن و براقش میانِ جمع به دنبالِ آوا گشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
آوا کجا بود؟ سوی دیگرِ سالن و پایینِ پله‌هایی که منتهی می‌شد به درِ اصلی و به واسطه‌ی باز بودنش خنکای شب هنگامِ هوای بهاری به داخل می‌رسید، مضطرب ایستاده، با پاشنه‌ی کفش‌های سفیدش روی کاشی‌های همرنگِ کفش‌ها ضرب گرفته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و از میانِ درگاه به حیاط چشم دوخت. آوای سفیدپوش که کت را روی تاپِ سفید به تن کرده و شلوارِ دمپا و همرنگش هم به پا داشت فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش مردمک‌هایش ریز می‌لرزیدند.
گلویش کویر، حس می‌کرد اگر ثانیه‌ای دیگر خشکیِ دهانش ادامه پیدا می‌کرد تیغِ خار به گلویش فرو می‌رفت. قدمی جلو رفت، قامتِ همایون را درونِ مردمک‌های چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش جای داده و مردد مانده بود برای رفتن یا نرفتن؛ این تردید بود که او را ایستاده در جایش نگه داشته و وقتی بالاخره دید که او با چرخشی کوتاه به سمتِ در آمد، اضطرابِ قلبش بالا گرفت و با فشردنِ لبانش بر هم سعی کرد آرام باشد.
بالاخره آبِ دهانی هرچند اندک را فرو داد و تهِ منتظر ماندنش رسید به رد شدنِ قامتِ همایون از درگاه که در وهله‌ی اول و همان بدوِ ورود سرراست چشمانش به آوا رسیدند. پلکی محکم زد، نگاهش جدی با نیشخندی محو گرفته شده از آوا آمد از کنارش رد شده و سوی پله‌ها روانه شود که او پیروزِ میدانِ جنگ با تردیدش، سکوت را جایز ندیده، نگران برای هر آنچه می‌توانست رخ دهد و هر آنچه که در ذهنِ ناخوانای این مرد می‌گذشت، زبانی روی لبانش کشید و با تک قدمی به کنار راهِ همایون را سد کرد. همایون خونسرد و بی‌خیال، طوری که مشخص بود اضطرابِ بی‌حدِ آوا پشیزی برایش ارزش ندارد خیره به روبه‌رو لب باز کرد:
- فقط می‌شنوم اگه بگی قرضت رو جور کردی، در غیر این صورت وقتِ من در برابرِ حرف‌هات با ارزش‌تره!
فقط می‌شنید اگر حرفش جور کردنِ قرضش بود؟ حال اگر نمادِ تضاد را میانِ آنچه همایون می‌خواست و آنچه خود به دنبالش بود می‌گذاشت نتیجه‌ی آخر چه می‌شد؟ وحشتِ این میهمانی از همان روزِ اولی که دعوتش را شنید در وجودش می‌جوشید و حال چون نتوانسته بود بدهی‌اش را صاف کند این نگرانی همه‌ی جانش را می‌سوزاند که چشم روی نیم‌رُخِ همایون متمرکز کرده، لرزِ صدای ظریفش نامحسوس بود؛ اما از گوش‌های این مرد دور نماند:
- به وقتِ بیشتری نیاز دارم همایون لطفا! خودت هم می‌دونی این بدهی بیشتر از اینه که توی سه سال اون هم با وضعیتِ فعلیِ من تسویه شه.
نگاهِ همایون طیِ نیم چرخی کوتاه برگشته به سمتش، چون چشمانِ آوا را شکارِ دامِ نابود نشدنیِ چشمانِ سبزِ خود و برقِ بُرنده‌شان کرد پس از نیم نگاهی گذرا به جمع سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و مرموز، طوری که آوا را وحشت زده‌تر کرد گفت:
- این قرار رو با تاییدِ خودت گذاشتیم آوا؛ پس لطفا به جای زهر کردنِ لحظات با التماس از مهمونی لذت ببر!
آوا کلافه از خونسردی و آرامشِ دیوانه کننده‌ی او که گویی قصد داشت با هر کلمه‌اش روانش را بر هم بریزد، حینی که همایون گامی دیگر رو به جلو برداشت به خود آمد و با عجله و هول کرده دست جلو برده، بازوی دستِ چپِ او که در جیبِ شلوارش بود را حبس کرده میانِ انگشتانش او را که وادار به توقف کرد خیره به نیم‌رُخش ادامه داد:
- جای من نیستی، وحشتی که توی این دو روز تا رسیدن به این مهمونیِ لعنتی تحمل کردم رو نمی‌تونم توصیف کنم! خواهش می‌کنم ازت، حتی اگه یه فرصت هم بهم نمیدی با آرام و نورا کاری نداشته باش! خواهرهای من هیچی از معامله‌ام با تو و حتی دلیلِ مهمونیِ امشب نمی‌دونن؛ می‌خوای جونم رو بگیر ولی سمتِ اون‌ها نرو!
به معنای واقعی ترسیده بود، نه برای خودش، برای خواهرانش! برای آرام و نورایی که به قولِ خودش هیچ دخلی به این معامله‌ی سیاه و بدهی‌اش نداشتند و حال دعوت شدنشان به چنین میهمانیِ شومی چه دلیلی می‌توانست داشته باشد به جز پایان رسیدنِ مهلتِ قراردادی که در نهایت ذکر می‌کرد در صورت عدمِ تسویه‌ی بدهی عواقبِ هر اتفاقی که پیش می‌آمد و مسئولیتِ تمامشان با آوایی بود که از دارِ دنیا فقط همین دو خواهر را داشت؟ نگاهش به همایون، امیدی تهِ قلبش از خاکِ ناامیدی جوانه زد و انتظار داشت بارانِ التماسش نازل شده بر سرِ این جوانه، درختی از لطفِ همایون را پرورش دهد؛ اما...آوای بیچاره!
چه خیالِ باطلی! درست زمانی که بارانِ التماس را از ابرِ کلامش سوی دریای خشکیده‌ی لحنِ این مرد فرستاد، او خنثی و بدونِ هیچ نگاهی به او، تیشه به دست ریشه‌ی جوانه‌ی امیدش را از خاک چنان بیرون کشید که تیزیِ تیغه‌اش قلبِ آوا را هم خراشید! و پیوندِ همه‌ی این انفاقات باهم خلاصه شد در لحظه‌ای که همایون بازویش را آزاد کرده از حصارِ انگشتانِ آوا، بی‌توجه به مات بردگیِ او و در سکوت قدم پیش گذاشت برای بالا رفتن از پله‌ها.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
عمرِ امیدِ این دختر به تارِ مویی باریک بند بود که همایون بی‌امان همان را هم درید تا دیگر هیچ اثری از آن روی چهره‌ی آوا باقی نماند. اویی که هنوز ایستاده در جا ماتِ جای خالیِ همایون بود پلکش ریز لرزید. تهِ دلش در یک لحظه خالی شد، فهمید ناخواسته راهِ جهنمی را در پیش گرفته که معلوم نبود شعله‌هایش تا کجا قصدِ سوزاندن داشتند! تا پایانِ این میهمانی قلبی برای این دختر نمی‌ماند وقتی احساس می‌کرد اضطرابِ میلیاردها آدم روی کره‌ی زمین را یک تنه در این چند ساعت متحمل شده و می‌شد! لبانش را که بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و شانه‌هایش که با ناامیدی زیر افتادند، دستش را بالا آورده و رد کرده از پشتِ موهای طلایی‌اش بندِ گرمای گردن کرد.
سرش نبض می‌زد، قلبش بدتر از آن، گویی صدای آژیرِ خطری را از پسِ هر دقیقه‌ای که می‌گذشت بیشتر می‌شنید. پژمردگیِ او به چشمانِ آشنایی آمد، زمانی که با همان دستِ بند شده به گردن پله‌ها را نیمه جان و خسته بالا آمد و جدای از آرام و نورای سرگرم که یکی به خلوتِ خود پناه برده و دیگری گرمِ صحبت با یکی از میهمانان بود، نگاهِ آبیِ مردی به قامتِ او گره خورد و اضطراب، خستگی و ناامیدی‌اش را شکار کرد!
این نگاهِ برق افتاده از نورِ سفیدِ لوستر که تمامِ سالن را گرفته بود و از بینِ تمامِ حاضران نقطه‌ی تمرکزش آوا بود، به مسیح تعلق داشت که در سمتِ راست گوشه‌ی بالا تکیه داده به دیوار دست فرو برده در جیب‌های شلوارش ایستاده، ابروانش را کمرنگ به هم پیچش داده و حال و روزِ نابسامانِ آوا را می‌نگریست. آوا که نیمه جانیِ پاهایش را تاب نیاورد و چون اگر کمی بیشتر به راه رفتن ادامه می‌داد در نهایت ختم به زمین خوردنش می‌شد رسیده به میز غذاخوریِ شیشه‌ای و تیره دست به تکیه‌گاهِ یکی از صندلی‌های انتهای میز گرفت و چون آن را میانِ همهمه‌ی سالن روی کاشی‌ها عقب کشید نشست. پلک بر هم نهاد، آبِ دهان از گلو گذراند و بغضی در گلویش به زنجیرِ اسارت کشیده شده، همانطور که آرنجِ دستِ چپ بر میز نهاده بود، در لحظه چشمش به آرام و نورا افتاد و بغض سنگین‌تر شد.
هرگز خودش را نمی‌بخشید اگر اشتباهِ معامله‌اش با مردی چون همایون دامن‌گیرِ خواهرانش می‌شد! تلخیِ این فکر که در کامش نشست لب به دندان گزید و چانه کنترل کرد مبادا لرزیدنش بدحالی‌اش را بیش از این افشا کند. نفسش تنگ، گرمایی انتهای چشمانش جوشید و زورِ بغض که بیشتر شد بیشتر هم لب به دندان گزید. حالِ او تماماً زیرِ نگاهِ مسیح بود و چون فقط او بود که فهمید آشوبی در رگ‌های این دختر جریان داشت، تکیه از دیوار ربوده دستانش را جیبِ شلوار خارج کرد و در حدِ سه گام رو به جلو برداشت.
پشتِ کانترِ چوبی که ایستاد قدری کج شده و کمر خم کرده، آرنجش را روی کانتر نهاد، لبانش را مزین کرده به لبخندی کمرنگ با نگاهی در گردش میانِ خدمه‌ی درونِ آشپزخانه با «ببخشید» گفتنی کوتاه و آرام نگاه یک خدمتکار در همان نزدیکی را سوی خود کشاند. دختر که چشمش به مسیح افتاد، دو گام رو به جلو آمده، لبخندی کمرنگ و محترمانه روی لبانِ باریکش نشاند و منتظرِ حرفِ مسیح شد که گفت:
- یه لیوان آب لطف می‌کنید؟
برخوردِ محترمانه و لحنِ بدونِ دستور و آرامَش همانی بود که لبخندِ دختر را اندکی رنگ بخشید، سری تکان داد و پس از گفتنِ «البته» تا او مشغولِ آوردنِ لیوان آبی برای مسیح شد نگاهِ او هم باز به سوی آوا چرخید و پس از او رفت تا به همایون رسید که ایستاده پایینِ پله‌ها کنارِ همسرش با لبخند نگاه میانِ حاضران می‌چرخاند و گه گاهی با زبانِ بدن خوش و بش می‌کرد و یا خوشامد می‌گفت. دمی با مکث نگاهش را روی همایون و همسرش ثابت نگه داشت و زمانی که لیوان روی کانتر قرار گرفت با تای ابرو بالا راندنی نگاه به عقب کشید تا رسید به لیوانِ پُر شده از خنکای آب مقابلش. تشکری بر لب راند، لیوان را از روی کانتر برداشت و این بار رفته به سوی آوای پریشان و سر به زیر افکنده که پیشانی با سرِ انگشتانِ شست و اشاره ماساژ می‌داد همانطور که صندلیِ او را دور می‌زد زمانی که مقابلش ایستاد لیوان را روی میز گذاشت تا نگاهِ آوا به سمتش آمد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
تک گامی رو به عقب برداشت، مقابلِ آوا صندلیِ دیگری آن سوی میز را گرفته و عقب که کشید، او هم جای گرفته روی صندلی و دید که چشمانِ آوا پس از وارسیِ کوتاهِ لیوان آب به سمتِ خودش کشیده شدند و لب باز کرد برای برطرف شدنِ کنجکاویِ او و گفت:
- پریشونی توی همچین مهمونیِ بزرگی؟ شبیه به یه مهمونِ دعوت شده نیستی، بیشتر به کسی می‌خوری که به اجبار آوردنش.
و منتظرِ تایید حرفش خیره‌ی آوا ماند و او که بینی‌اش را آرام بالا کشید، دمی مژه‌های مشکی، بلند و نم گرفته‌اش را بر هم زد سپس صدای گرفته‌اش با ردی از همان پریشانی که مسیح می‌گفت روانه‌ی گوش‌های او شد:
- لازمه بگم؟
مسیح که پی برد سوالش بجا نبوده ابروانش را کوتاه و تیک مانند سوی پیشانیِ کوتاهش روانه کرد و همین که به جای اصلی‌شان باز گرداند، لبانش بر هم با طرحِ لبخندی بسیار محو و تصنعی که چانه جمع کرد، پلک بست و سر تکان داده به نشانه‌ی تایید و گفت:
- سوءتفاهم نشه، قصدِ جسارت نداشتم فقط برام سوال شد.
آوا سری تکان داد و پس از دیدنِ دوباره‌ی لیوان تشکری زیرلبی کرد که سخت به گوش‌های مسیح رسید و بعد با برداشتنِ لیوان جرعه‌ای از خنکای آب را سوی گلوی کویر شده‌اش فرستاد. تشنگیِ گلویش را دیگر حتی آب هم سیراب نمی‌کرد، بر سرِ این صحرای اضطراب فقط باید بارانِ آرامش می‌بارید برای سبزه‌زار کردنش و برای قلبِ پُر شده از آشوبِ این دختر کجاست چنین بارانی؟ این باران یک خیال بود، توهم، حتی اگر موقت چنان زنجیرِ ارتعاش را به نفسش وصل کرد که سنگین از ریه‌هایش بیرون جست و مسیح را هم متوجه کرد. آوا به وضوح آشفته حالی‌اش را نشان می‌داد و این...چیزی نبود که برای کسی عیان نباشد، اگر دقت می‌کردند!
یک نفر در این میهمانی به عنوانِ یکی از نفراتِ اصلی کم بود و آن هم لیامی که طبقه‌ی بالا درونِ اتاقش که نورِ آباژورِ کنارِ تخت تا حدی روشنایی‌اش را باعث شده بود، پس از بستنِ دکمه‌های سر آستینِ پیراهنِ آبی روشنش میانِ خنکای اتاق با وجودِ باز بودنِ پنجره‌ی سمتِ راست و پرده‌ی حریر و سفید که ملایم رو به داخل کشیده می‌شد، خم شده با دستی که ساعت مچیِ نقره‌ای و استیل بندِ مچش بود کتِ سرمه‌ای رنگ را برداشته از روی تخت و انتهای آن مقابلِ آیینه قدیِ چسبیده به دیوار و جلوی تخت ایستاد. نگاهش با آن چشمانِ سبز- عسلی یک دور روی قامتِ خودش بالا و پایین شد و کت را که به تن کرد مشغولِ مرتب کردنِ آن و بستنِ دو دکمه‌ی میانی‌اش، اندکی سر به زیر افکند که فرود آمدنِ چند تار از موهای صاف و طلایی‌اش را هم روی پیشانیِ کوتاهش در پی داشت.
بازدمش که سنگین از میانِ لبانِ متوسطش بیرون آمد، سر کج کرد و چون به درِ قهوه‌ای روشن و بسته‌ی اتاق رسید روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش نیم چرخی زده به سمتِ آن و گام برداشت تا با دست جلو بردنش و گرفتنِ دستگیره میانِ حبسِ انگشتانش در را گشوده و در یک لحظه قامت از میانِ درگاه عبور دهد. در را پشتِ سرش بست و صدای این بسته شدن محو رسیده به گوش‌های ناموری که درونِ تراس پشتِ نرده‌ی سفید ایستاده، آرنج‌هایش را به نرده چسبانده و کمرش اندک خم پشتِ سرش درِ از دو طرف بازِ تراس قرار داشت با تاریکیِ راهرویی که شاید اندکی نورِ ماه به یاری‌اش می‌آمد. او که لیوانِ نوشیدنی‌اش را در دست از لبه گرفته، خنکای ملایمِ نسیم را نوازشگر میانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشن و صافش حس کرد، چشمانِ سبزش خیره به نقطه‌ای دور و نامعلوم لیوان را بالا آورد و جرعه‌ای از نوشیدنیِ درونش را به گلو هُل داد.
سوزشِ گلو خاموش پیشِ خیرگیِ نگاهِ او که جز مقصدِ نامشخصِ چشمانش حواس پرتِ هیچ گوشه‌ای نمی‌کرد، غرق در افکاری انگار تهی که در انتها به سیاهیِ گودالی عمیق می‌رسیدند، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد و بازدم رها ساخت. پلکی آرام زد بی‌خبر از سنگینیِ نگاهی بر نیم‌رُخش! منبعِ این سنگینی به کجا می‌رسید؟ شاید با تار کردنِ تصویرِ نامور برای نشان دادنِ این منبع می‌رسید به قامتِ زنی ایستاده در سمتِ چپِ حیاط که لبه‌ی گردِ کلاهِ مشکی‌اش به صورتِ کج نیمی از صورتش را پوشانده بود، یک دست خمیده مقابلِ جسم نگه داشته و آرنجِ دستِ دیگرش جای گرفته بر مچِ دستِ خمیده‌اش، پای راست به صورتِ کج مقابلِ پای چپ گرفته و نوکِ پوتینِ مخمل و مشکی‌اش را به چمن‌ها چسبانده بود. منبعِ این سنگینیِ سایه‌وار که نامور پی به آن نبرد اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و در همان حالتِ کج که رو بالا گرفت نمایان شد نیمی از چهره‌اش هرچند زیرِ سایه و این... انعکاسِ نقشِ ماه بود که بر قهوه‌ایِ چشمش درخشید؛ درخششی با جنسِ خاص!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
برقِ ماه که پرده کشید بر دیده‌ی او، درونِ عمارت و رسیده به سالن پرده برداری کرد از روی چشمانِ لیامی که پله‌ها را رد کرده رو به پایین و لبخند نشانده بر لبانش با میهمانان محترمانه و آرام سلام و خوشامد می‌گفت و دست می‌داد. این بین که پدر و مادرش هم به او پیوستند نورایی که تا دمی پیش مشغولِ صحبت با دختری جوان بود یک لحظه چشم چرخاند و نگاهش به لیام افتاد. باقی مانده‌ی حرفش گیر کرده در گلو، مکث و سکوت پیشه کردنش با نگاهی که حوالیِ لیام پرسه می‌زد باعث شد تا دخترِ مقابلش از سرِ ندانستن و متعجب کمرنگ ابرو درهم بکشد؛ اما نورا نگاهش به لیام و لبخندِ پررنگِ او، فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش در نهایت کششی محو که به آن‌ها داد و تای ابرویی بالا انداخته، پلکی زد و بی‌توجه به دختر با لحنی که شیطنت درونش به جوشش افتاده بود، زمزمه کرد:
- آوا می‌گفت دعوت شدیم به مهمونیِ نیمه‌ی گمشده‌ی من، انقدر پیچوندن نداشت!
سپس لبخندش که از حرفِ خود دو طرفه شد و به تک خنده‌ای کوتاه رسید، کوتاه لب به دندان گزید، دمی سر به سمتِ چپ چرخاند و پس از قرار دادنِ لیوانِ خالی‌اش روی میزِ پایه بلند و چوبی بدونِ توجه به دختر ریز تکانی به موهای بلند، صاف و قهوه‌ای روشنش داد، دستی به کتِ تنش کشید و اطمینان یافته از آراستگی‌اش قدم‌هایش را بلند به سوی لیام برداشت؛ اما لیامی که او برای آشنایی به سراغش می‌رفت همین که دست از دستِ مردی میانسال با لبخند جدا کرد، سر به سمتِ چپ گرداند و نگاهش نه به نورایی که مقصدِ گام‌هایش خودش بود، گره خورد به دختری که آرام و ساکت کنجی از سالن ایستاده و به تماشای حیاط نشسته بود. تای ابرویش تیک مانند و کوتاه بالا رفت، کمی که تنش را عقب کشید نگاهش همچنان قفلِ نیم‌رُخی آشنا که اینطور به نظر می‌آمد محال بود از حافظه‌اش پاک شود، مشغولِ واکاویِ او نفسی در سی*ن*ه‌اش به بند کشیده شد و طرحِ لبخندش تا حدی کمرنگ.
طرحِ این چهره را از یاد نمی‌برد وقتی جرقه‌ای در حافظه‌اش زده شد و نهایتش رسیده به دو روز پیش و دختری که درونِ خیابان کم مانده بود به خاطرِ عجله‌اش با آن‌ها تصادف کند، یادآور شد چهره‌ی نمکینِ او با لبخندِ تصنعی و چشمانِ عسلی‌اش که چون شیرینیِ خاصی داشتند توجهش را جلب کردند. این نگاه در ضمیرِ ناخودآگاهِ لیام ثبت شده بود وقتی کششِ لبانش همان کمرنگ باقی ماندند و اطراف رنگ باخته، نگاهش ماتِ دختری به نامِ آرام شد که گویا امشب از بینِ مابقی پیشِ چشمانش می‌درخشید!
آرامِ کنجِ عزلت گزیده‌ی امشب با نگاهی که همچنان خیره بود به حیاط و میهمانانی که بیرون سرگرم بودند، نه خبر داشت از سنگینیِ نگاهِ لیام به رویش و نه حتی اهمیت می‌داد که احساسش کند. فقط پلکی آهسته زد، نفسِ عمیقی کشید و چون با فشاری تکیه از دیوار ربود همچنان دست به سی*ن*ه ایستاد. لبانش را بر هم فشرد، نگاهی میانِ میهمانان گرداند و آوا را گذرا از پیشِ چشمانِ عسلی‌اش رد کرد بی‌آنکه متوجه شود. کلافه و خسته از زمانی که نمی‌گذشت، میهمانی‌ای که تمام نمی‌شد و او هم با آشنا نبودن با اعضایش هر لحظه بیش از پیش می‌رسید به سکوت و تنهاییِ خود، ترجیح داد لااقل برای رد کردنِ راحت ترِ زمان با وجودِ خنکای شب هنگامِ هوا به حیاط پناه ببرد بلکه میانِ هوای آزاد با شمارشِ زنجیره‌ی ستارگانِ وصلِ گردنبندِ ماه زمان را از سر بگذراند. این بود که تا او قدمی به جلو گذاشت، لیام اندکی محو ابرو درهم کشیده، لبخندش کمرنگ و یک طرفه پابرجا با چشمانش قامتِ او را دنبال کرد و این دنبال کردنِ او را چشمانِ تیزِ همایون شکار کردند.
نیم گامی عقب رفتنِ لیام هماهنگ شد با آرام که پله‌ها را یکی-یکی و آهسته پشتِ سر گذاشت و رسیدنش به درِ اصلی که باز بود، همراه بود با پلک زدنِ کوتاه و آرامِ لیام به علاوه‌ی همان کششِ یک طرفه و نقش بسته بر لبانش. او همزمان با مرتب کردنِ کتِ تنش نگاهش را گذرا از آرام دزدید؛ اما به این معنی نبود که زیرچشمی گه گاهی حواس پرتش نمی‌کرد. آرام زیرِ سنگینیِ خیره‌ی او کتِ سفید و چرمش را از دختری جوان که جزوِ خدمه بود گرفته و پس از سر تکان دادنی تشکرآمیز مشغولِ پوشیدنِ کت شد. این میان اوی مشغول که دستِ راستش را از آستینِ کت رد کرد گویی بالاخره حواسش را به درجه‌ای رساند که متوجه‌ی خیرگیِ نگاهی به روی خود شود. تای ابروی بالا رانده به سمتِ پیشانیِ بلندش و این ابروی بالا پریده که پشتِ موهای صاف و کج افتاده کنجِ پیشانی‌اش پناه گرفت، هماهنگ با بیرون آوردنِ موهایش از یقه‌ی کت سر چرخاند؛ ولی منبعِ این سنگینی به چشمش نیامد چرا که تصویرِ لیام میانِ شلوغیِ جمعیت برایش محو شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
لبانش را بر هم فشرد، نفس از راهِ بینی خارج ساخت و سری تکان داده به طرفین با چرخشی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ در رفت و صدای قدم برداشتن‌هایش میانِ صحبت‌های میهمانان گم شد تا زمانی که خروجش از سالن رقم خورده مسیرش به حیاط کشیده شد. زمانی که او از فاصله‌ی میانِ دو ستونِ استوانه‌ایِ سفید به سمتِ پله‌های کوتاه و کم ارتفاع جلو رفت، این نورا بود که رسیده به لیامی که با لبخندی لب بسته از فاصله با یکی از میهمانان خوش و بش می‌کرد، دمی کوتاه نگاهی گذرا به سر تا پای او انداخت و لبخندی سرخیِ لبانش را شیرین کرده، اندکی بانمک خود را به سمتِ راست کج کرد، دستش را بالا آورد و کنارِ سر نگه داشته انگشتانش را که ریز تکانی داد «سلام»ای را کمی کشیده ادا کرد. نگاهِ لیام برگشت خورده به سمتِ او با شنیدنِ صدایش، اندکی کمرنگ ابرو درهم پیچاند از ناآشناییِ نورا و برایش سری تکان داد. نورا که دستش را پایین آورد مقابلِ بدن قفل کرده به دستِ دیگرش و تا حدی شیطنت بار گفت:
- فکر می‌کنم تا این لحظه از مهمونی فقط افتخارِ آشنایی نصیبِ ما نشده؛ شما اینطور فکر نمی‌کنی جناب؟
لیام تک خنده‌ای کرده، این بار سر تکان دادنش جنبه‌ی تایید داشت که چون لبخندِ نورا را هم دندان نما کرد، خود تیک مانند شانه بالا پرانده و کمی چشم ریز کرده با تکانِ ریزِ سرش به طرفین گفت:
- البته با فاکتور گرفتنِ مهمون‌های بیرون از سالن!
نورا لب به دندان گزید، لحظه‌ای رو چرخاند و نگاهش که از درِ باز به حیاط افتاد، لحظه‌ای بعد دوباره رو به سوی لیام کج کردنش هماهنگ شد با لغزشی از جانبِ نوکِ موهای قهوه‌ای روشن، صاف، بلند و دم اسبی بسته‌اش روی کمر. سپس سرش را بالا گرفته برای دیدنِ لیام درحالی که به واسطه‌ی پاشنه‌ی کفش‌هایش تا نزدیکیِ شانه‌های او می‌رسید دستش را پیش برد. چشمکی پیشِ چشمانِ لیام زد و بعد گفت:
- از اونجا که روشناییِ محفلِ امشب رو بودنِ من رقم زده، فکر می‌کنم اسمم مشخص باشه... .
مکثی در کلامش به خرج داد و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های چشمانِ سبز- عسلیِ لیام، این مکث را وقتی درهم شکست که زبان به گفتنِ نامش گشود:
- نورام من!
لبخندِ لیام پابرجا، فقط خود کمی به آن رنگ بخشید و دستش را که همچون نورا جلو برد، ظرافتِ دستِ او حبس شده میانِ انگشتانش آرام که قفلِ این دستان را تکان دادند لیام محترمانه گفت:
- گذشته از روشناییِ امشب، نمی‌تونم معنیِ اسمم رو با این شب و مهمونی تطبیق بدم و شاعرانه خودم رو معرفی کنم؛ اما در هرصورت... .
قفلِ این دستان آهسته رو به شکستن رفت زمانی که انگشتانِ هردو به نرمی سست شدند و سر کج کردنِ لیام به سمتِ شانه‌ی چپش کوتاه لغزیدنِ نوکِ چند تار از موهای طلایی‌اش را بر روی پیشانیِ کوتاه و روشنش در پی داشت که زنجیرِ کلامِ بعدی‌اش قفل شده به قبلی و به دنبالش روی مسیرِ زبان کشیده شد:
- لیام هستم!
و این آشنایی ورقِ تازه‌ای از زندگیِ این دختر به حساب می‌آمد که مردمک‌هایش روی اجزای چهره‌ی لیام چرخیدند و گرفتنِ دمِ عمیقش از هوای سالن، رایحه‌ی عطرِ او را به مشامش راه داد و قلبی را واردِ عمل کرد که با کنار گذاشتنِ آرامش خود را به دستِ هیجان سپرده بود. زبانی روی لبانش کشید، بازدمش را محکم بیرون فرستاد و احساسِ گرمایی زیرِ پوستش لغزیده کناری ایستاد و مشغولِ باد زدنِ آهسته‌ی خود با یک دست شد. خنکای چندانی نمی‌گرفت از این باد زدن؛ اما هرچه که بود از هیچ بهتر بود! نگاه در سالنِ چرخاند و از آنجا که کنارِ لیام ایستاده بود، دمی نگاهِ گوشه چشمیِ او را برای نیم‌رُخِ خود خرید و چون نگاهش به این سو و آن سو چرخ می‌خورد محروم ماند از دیدنِ طرحِ لبخندِ یک طرفه و کمرنگش.
فقط در نهایت بینِ جمعیت موفق به شکارِ آوایی شد که از ابتدای میهمانی سرگردان گوشه به گوشه‌ی سالن را متر می‌کرد و خواهرانش را از درکِ خود عاجز گذاشته بود. اویی که همچنان نشسته بر صندلی، آرنجش چسبیده به میز و انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش میانِ تارِ موهای طلایی‌اش، نگاه به نقطه‌ای کور و در جهتِ مخالفِ نورا دوخته بود.
 
بالا پایین