- Aug
- 806
- 3,965
- مدالها
- 2
مهربان آهسته پلک بر هم نهاد، انگار که نامور مقابلش باشد سری تکان داد و پس از چند دقیقهای خداحافظیای کوتاه که میانشان رد و بدل شد، مهربان موبایل را پایین آورده و تماس را با لبخندی درخشان بر روی لبانش خاتمه بخشید. این بین پایانِ مکالمهی آنها همزمان شد با قرار گرفتنِ کفِ دستِ همایونِ ایستاده پشتِ در بر روی آن که پس از ثانیهای هم در را به داخل هُل داد و خود میانِ درگاه قامت بست. مهربان که موبایل را پایین آورد به ناگاه چشمش به همایون افتاده و میشد سادهتر اینطور گفت که لبخند بر لبانش ماسید. همایون که کششی یک طرفه و پوزخند مانند به لبانش بخشیده بود قدم نهاده به داخلِ اتاق دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرد و همان دم که مهربان لبخندش را کنار میزد تا چهرهاش رنگی از کلافگی به خود میگرفت، موبایلش را روی صندلیِ از حرکت ایستاده انداخت. همایون هم که با قدمهایی آرام جلو میآمد خیره به رُخِ او لب از لب گشود:
- پس بالاخره نامور داره برمیگرده.
مهربان زبانی روی لبانش کشید، ابروانش را کمرنگ به هم پیچیده و دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم گره کرد، جلو آمدنِ همایون را به تماشا نشست تا نهایتاً مقابلش به فاصلهی دو قدمی متوقف شد. نفس گرفت و بعد قدری سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و خیرگیاش را به چشمانِ سبز و براقِ همایون کش داده، سپس این چنین بر لب راند:
- تلافیِ چی رو داری سرِ این بچه درمیاری همایون؟
پوزخندِ همایون صدادار آنچنان که نیشِ مار شد و مغزِ مهربان را هدف قرار داد، قدمی پیش گذاشت و فاصله را که به تک قدم رساند مردمک گردانده میانِ مردمکهای مادرش و سپس تیزیِ لحنش را نامحسوس چون بریدنِ سر با پنبه همراه با صدایش سوی گوشهای او راهی کرد:
- یه جوری طرفداریش رو میکنی انگار خودت توی این سرنوشت براش دخیل نیستی مامان. اگه یادت رفته میتونم یادت بیارم بخشی از اجبارِ اون ازدواج تو بودی!
ابروانِ مهربان به هم نزدیک تر شدند و حاصلِ این نزدیکی ریز شدنِ چشمانش بود. گویی هم از جواب دادن عاجز بود و هم پاسخی داشت برای گفتن که لبانش از هم جدا افتادند و مکثی را به همراهیِ سکوت میانشان به رقص درآورد. قفلِ دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم شکست آنها را تا کنارِ تنش پایین انداخت و بعد گفت:
- اون دخترعموت بود، خانوادهاش رو از دست داده بود! تنها چیزی که ازت خواستیم و خواست این بود که پناه و تکیهگاهش باشی.
همایون تای ابرویی بالا پراند، تیزیِ چشمانِ ریز شدهاش را سوی ستاندنِ برق از چشمانِ مهربان راهی کرد. جدیت و تحکمی در لحنش جاری شد زهر مانند، انگار که قصد داشت با سمی به نامِ گذشته و یادآوریاش ذهنِ مادرش را مسموم کند:
- به حکمِ یه زندگیِ اجباری اون هم وقتی که من خودم به یه نفرِ دیگه علاقه داشتم؟ قبول کن مامان، تو و بابا از اولش هم غریب نواز بودین. نه فقط درموردِ دخترعموی من و به عبارتی همسرِ سابقم، این حتی درموردِ نامور هم صدق میکنه، چون اولویتِ شما هیچوقت من نبودم!
مهربان نفس عمیقی کشید، پلکی زد و رو که از همایون گرداند با در آغوش گرفتنِ بازوانش نگاه به سمتی دیگر دوخت تا نیمرُخش پیشِ چشمانِ او قرار گرفت. از بُرندگیِ نگاهِ همایون هیچ کاسته نشد که با همان لحنِ قبل ادامه داد:
- اولویتِ تو و بابا دخترعموی بیپناهِ من بود که خانوادهاش رو از دست داد، اولویتِ این لحظهی تو هم...
پیش از اینکه حرفش کامل شود، مهربان لبانش را بر هم فشرد، پلکی محکم زد و چون تیز رو به سوی همایون چرخاند. نوبتِ خنجرِ نگاهِ او بود تا دریدن را آغاز کند:
- ناموری هستش که توی تمامِ این سالها از هیچ آزاری براش دریغ نکردی با اینکه پسرت بود و از خونِ خودت! یادت بیارم همایون؟ تو حتی بعدِ پرواز زنده بودنِ اون رو هم نمیخواستی که اگه من جلوت رو نمیگرفتم الان نامور هم وجود نداشت!
- پس بالاخره نامور داره برمیگرده.
مهربان زبانی روی لبانش کشید، ابروانش را کمرنگ به هم پیچیده و دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم گره کرد، جلو آمدنِ همایون را به تماشا نشست تا نهایتاً مقابلش به فاصلهی دو قدمی متوقف شد. نفس گرفت و بعد قدری سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و خیرگیاش را به چشمانِ سبز و براقِ همایون کش داده، سپس این چنین بر لب راند:
- تلافیِ چی رو داری سرِ این بچه درمیاری همایون؟
پوزخندِ همایون صدادار آنچنان که نیشِ مار شد و مغزِ مهربان را هدف قرار داد، قدمی پیش گذاشت و فاصله را که به تک قدم رساند مردمک گردانده میانِ مردمکهای مادرش و سپس تیزیِ لحنش را نامحسوس چون بریدنِ سر با پنبه همراه با صدایش سوی گوشهای او راهی کرد:
- یه جوری طرفداریش رو میکنی انگار خودت توی این سرنوشت براش دخیل نیستی مامان. اگه یادت رفته میتونم یادت بیارم بخشی از اجبارِ اون ازدواج تو بودی!
ابروانِ مهربان به هم نزدیک تر شدند و حاصلِ این نزدیکی ریز شدنِ چشمانش بود. گویی هم از جواب دادن عاجز بود و هم پاسخی داشت برای گفتن که لبانش از هم جدا افتادند و مکثی را به همراهیِ سکوت میانشان به رقص درآورد. قفلِ دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم شکست آنها را تا کنارِ تنش پایین انداخت و بعد گفت:
- اون دخترعموت بود، خانوادهاش رو از دست داده بود! تنها چیزی که ازت خواستیم و خواست این بود که پناه و تکیهگاهش باشی.
همایون تای ابرویی بالا پراند، تیزیِ چشمانِ ریز شدهاش را سوی ستاندنِ برق از چشمانِ مهربان راهی کرد. جدیت و تحکمی در لحنش جاری شد زهر مانند، انگار که قصد داشت با سمی به نامِ گذشته و یادآوریاش ذهنِ مادرش را مسموم کند:
- به حکمِ یه زندگیِ اجباری اون هم وقتی که من خودم به یه نفرِ دیگه علاقه داشتم؟ قبول کن مامان، تو و بابا از اولش هم غریب نواز بودین. نه فقط درموردِ دخترعموی من و به عبارتی همسرِ سابقم، این حتی درموردِ نامور هم صدق میکنه، چون اولویتِ شما هیچوقت من نبودم!
مهربان نفس عمیقی کشید، پلکی زد و رو که از همایون گرداند با در آغوش گرفتنِ بازوانش نگاه به سمتی دیگر دوخت تا نیمرُخش پیشِ چشمانِ او قرار گرفت. از بُرندگیِ نگاهِ همایون هیچ کاسته نشد که با همان لحنِ قبل ادامه داد:
- اولویتِ تو و بابا دخترعموی بیپناهِ من بود که خانوادهاش رو از دست داد، اولویتِ این لحظهی تو هم...
پیش از اینکه حرفش کامل شود، مهربان لبانش را بر هم فشرد، پلکی محکم زد و چون تیز رو به سوی همایون چرخاند. نوبتِ خنجرِ نگاهِ او بود تا دریدن را آغاز کند:
- ناموری هستش که توی تمامِ این سالها از هیچ آزاری براش دریغ نکردی با اینکه پسرت بود و از خونِ خودت! یادت بیارم همایون؟ تو حتی بعدِ پرواز زنده بودنِ اون رو هم نمیخواستی که اگه من جلوت رو نمیگرفتم الان نامور هم وجود نداشت!