جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,553 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
مهربان آهسته پلک بر هم نهاد، انگار که نامور مقابلش باشد سری تکان داد و پس از چند دقیقه‌ای خداحافظی‌ای کوتاه که میانشان رد و بدل شد، مهربان موبایل را پایین آورده و تماس را با لبخندی درخشان بر روی لبانش خاتمه بخشید. این بین پایانِ مکالمه‌ی آن‌ها همزمان شد با قرار گرفتنِ کفِ دستِ همایونِ ایستاده پشتِ در بر روی آن که پس از ثانیه‌ای هم در را به داخل هُل داد و خود میانِ درگاه قامت بست. مهربان که موبایل را پایین آورد به ناگاه چشمش به همایون افتاده و می‌شد ساده‌تر اینطور گفت که لبخند بر لبانش ماسید. همایون که کششی یک طرفه و پوزخند مانند به لبانش بخشیده بود قدم نهاده به داخلِ اتاق دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرد و همان دم که مهربان لبخندش را کنار می‌زد تا چهره‌اش رنگی از کلافگی به خود می‌گرفت، موبایلش را روی صندلیِ از حرکت ایستاده انداخت. همایون هم که با قدم‌هایی آرام جلو می‌آمد خیره به رُخِ او لب از لب گشود:
- پس بالاخره نامور داره برمی‌گرده.
مهربان زبانی روی لبانش کشید، ابروانش را کمرنگ به هم پیچیده و دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم گره کرد، جلو آمدنِ همایون را به تماشا نشست تا نهایتاً مقابلش به فاصله‌ی دو قدمی متوقف شد. نفس گرفت و بعد قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خیرگی‌اش را به چشمانِ سبز و براقِ همایون کش داده، سپس این چنین بر لب راند:
- تلافیِ چی رو داری سرِ این بچه درمیاری همایون؟
پوزخندِ همایون صدادار آنچنان که نیشِ مار شد و مغزِ مهربان را هدف قرار داد، قدمی پیش گذاشت و فاصله را که به تک قدم رساند مردمک گردانده میانِ مردمک‌های مادرش و سپس تیزیِ لحنش را نامحسوس چون بریدنِ سر با پنبه همراه با صدایش سوی گوش‌های او راهی کرد:
- یه جوری طرفداریش رو می‌کنی انگار خودت توی این سرنوشت براش دخیل نیستی مامان. اگه یادت رفته می‌تونم یادت بیارم بخشی از اجبارِ اون ازدواج تو بودی!
ابروانِ مهربان به هم نزدیک تر شدند و حاصلِ این نزدیکی ریز شدنِ چشمانش بود. گویی هم از جواب دادن عاجز بود و هم پاسخی داشت برای گفتن که لبانش از هم جدا افتادند و مکثی را به همراهیِ سکوت میانشان به رقص درآورد. قفلِ دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم شکست آن‌ها را تا کنارِ تنش پایین انداخت و بعد گفت:
- اون دخترعموت بود، خانواده‌اش رو از دست داده بود! تنها چیزی که ازت خواستیم و خواست این بود که پناه و تکیه‌گاهش باشی.
همایون تای ابرویی بالا پراند، تیزیِ چشمانِ ریز شده‌اش را سوی ستاندنِ برق از چشمانِ مهربان راهی کرد. جدیت و تحکمی در لحنش جاری شد زهر مانند، انگار که قصد داشت با سمی به نامِ گذشته و یادآوری‌اش ذهنِ مادرش را مسموم کند:
- به حکمِ یه زندگیِ اجباری اون هم وقتی که من خودم به یه نفرِ دیگه علاقه داشتم؟ قبول کن مامان، تو و بابا از اولش هم غریب نواز بودین. نه فقط درموردِ دخترعموی من و به عبارتی همسرِ سابقم، این حتی درموردِ نامور هم صدق می‌کنه، چون اولویتِ شما هیچوقت من نبودم!
مهربان نفس عمیقی کشید، پلکی زد و رو که از همایون گرداند با در آغوش گرفتنِ بازوانش نگاه به سمتی دیگر دوخت تا نیم‌رُخش پیشِ چشمانِ او قرار گرفت. از بُرندگیِ نگاهِ همایون هیچ کاسته نشد که با همان لحنِ قبل ادامه داد:
- اولویتِ تو و بابا دخترعموی بی‌پناهِ من بود که خانواده‌اش رو از دست داد، اولویتِ این لحظه‌ی تو هم...
پیش از اینکه حرفش کامل شود، مهربان لبانش را بر هم فشرد، پلکی محکم زد و چون تیز رو به سوی همایون چرخاند. نوبتِ خنجرِ نگاهِ او بود تا دریدن را آغاز کند:
- ناموری هستش که توی تمامِ این سال‌ها از هیچ آزاری براش دریغ نکردی با اینکه پسرت بود و از خونِ خودت! یادت بیارم همایون؟ تو حتی بعدِ پرواز زنده بودنِ اون رو هم نمی‌خواستی که اگه من جلوت رو نمی‌گرفتم الان نامور هم وجود نداشت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
نگاهِ مهربان تیز بود؛ اما نه تیزتر از تیغه‌ی چشمانِ همایون! او که حالتِ نگاهش را به همان شکلِ قبل حفظ کرده و فقط قدری رو بالا گرفته در ازایش برای نگریستنِ چشمانِ مادرش دیدگانش را پایین کشیده و خود به حرف آمد:
- برای همین از غریب نوازیت میگم مهربان بانو! من از اون زندگیِ اجباری هیچ یادگاری‌ای ندارم به همین خاطر هم نامور پسرِ من نه، برده‌ی من و خانواده‌ی منه!
مهربان که شکافی میانِ لبانش افتاده بود، سرش را به طرفین تکان داده و مانده در این حجم از بی‌رحمیِ همایون که در تمامِ این سال‌ها حتی عادی هم نمی‌شد چرا که گویی هربار با بُعدِ تازه‌ای از آن روبه‌رو می‌شد، بحث با او را در رابطه با نامور بی‌نتیجه دید وقتی پشیمانی پشتِ سدِ سرسختی و مقاومتِ او در برابرِ قبولِ اشتباهش گیر می‌کرد و بعد آرام گفت:
- تو عوض نمیشی همایون؛ اما مراقب باش بدتر از این نشی!
بعد هم پیشِ چشمانِ او که نگاهش تغییر نکرد، قدمی جلو گذاشت و همزمان با به پهلو شدنش از کنارِ همایون گذشت. از کنارِ او رد شده به قصدِ خروج از اتاق و ورود به حیاط برای به انتظارِ نامور ماندن همانجا، همایون که چشمش هنوز به جای خالیِ او بود با محو شدنِ صوتِ قدم‌هایش خروجش از اتاق و دور شدنش را فهمید. ابروانش را بالا انداخت، دستانش را از پشتِ سرش خارج کرد و چون پلکی محکم زد قصد کرد با چرخیدنش رو به عقب او هم اتاق را ترک کند؛ اما به وقتِ کوتاه چشم چرخاندنش برقِ جسمی طلایی و ظریف بر زمین و مقابلِ صندلیِ گهواره‌ای چشمش را زد. آنچنان که درجا ماند، قصدش برای عقب نشینی تبدیل شد به چند گامی بلند رو به جلو درحالی که شک به چشمانش تزریق شده و نگاهش را هم درگیر کرد. بالاخره که درجا ایستاد پس از خم شدنی کوتاه دستش را هم پیش برد و دستبندی که نورِ تابیده از جانبِ خورشید به آن برقش انداخته بود را برداشت. کمر صاف کرده میانِ گردیِ مردمک‌های ریز شده‌ی چشمانش طرحِ دستبند را جای داد با نامی که در میانش خوش درخشید... یعنی پرواز!
و این نام چون جریانِ برق از مغزش گذر کرد، گره‌ی ابروانش را گشود و میانِ لبانش باریکه فاصله‌ای انداخته، ضربانِ قلبش را حس نکرد. رعدی که در سرش زده شد به یاد آورد شبِ میهمانی را با زنی درونِ حیاط که پس از روانه کردنِ چشمکی برایش و تصویری که خود آن را توهم خواند قامت محو کرد و رفت. رعدِ در سرش پررنگ تر و پُر صداتر آن گاه که بارِ دیگر چشمش به نامِ پرواز وصلِ دستبند افتاد و گوری در گورستانِ چشمانش ترک برداشت! و دستی از این گورِ ترک برداشته بیرون زد و آنچه به توهم بودنش امید داشت را جامه‌ی حقیقت پوشاند... زنی از گذشته‌ی خاک شده‌اش برخاسته بود!
گذرِ زمان، تبادلِ رنگ‌ها بود. از آبیِ آسمانِ صبح و ظهر، به رنگِ نارنجیِ غروب می‌رسید و پس از آن سیاهیِ شب بر بومش می‌نشست. پس زمینه‌ی آسمان که تاریک شد، قلموی زمان قطراتِ ریز و درشتی را با رنگِ سفید و به حکمِ ستاره‌ها بر آن پاشیده، بعد نوبت رسید به طرحِ هلالِ ماه تا نهایتاً با کامل شدنش، طراحیِ زمان جان گرفته و نوری که از جانبِ ستاره‌ها و ماه به قلبِ زمین تابید هم شاهدِ این جانِ جریان یافته در رگ‌های نقاشیِ زمان بود. نورِ به رقص درآمده در شب به سه گوشه زنجیر می‌شد. اولین گوشه اتاقی بود که پرده‌ی نازک و سفید مقابلِ پنجره‌ی بسته‌اش کنار رفته، فضای تاریک و خاموشش را فقط نورِ کمرنگِ ماه یارای روشنایی داشت. در این تاریکی و کنارِ کتابخانه‌ی چوبی میزی از همان جنس و به رنگِ قهوه‌ای روشن هم قرار داشت که پشتِ میز همایون نشسته بر صندلی، دستانش را از آرنج روی میز نهاده و انگشتانش را مقابلِ چانه درهم پیچیده بود. میانِ قفلِ دستانش سرمای دستبندی ظریف را حس می‌کرد، همان دستبندی که صبح به وقتِ دیدنش درونِ اتاقِ مادرش برق از سرش پریده، فقط یک نامِ وصل به آن کفایت می‌کرد برای یادآوریِ توهمی که حال فهمیده بود چندان هم نمی‌توانست برچسبِ خیالات را به آن بچسباند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
زنی از گذشته برخاسته بود، به عمد دستبندش را در عمارت انداخته و خودش را حتی برای چند ثانیه‌ای کوتاه به چشمانِ همایون نشان داد تا بازگشتش را اعلام کند! حتی چشمکی پیروزمندانه هم ضمیمه‌ی هدفش بود و چنان از آن شب تا به این شب مغزِ همایون را فقط با تصویرش به هم ریخته که حال دیدنِ دستبندش هم دلیلی برای فرو ریختنش شده بود. نگاهِ همایون با آن چشمانِ سبز و مردمک‌های گشاد شده به روبه‌رو بود و نقطه‌ای نامعلوم، حوالیِ کوچه پس کوچه‌های ناشناسِ ذهنش پرسه می‌زد و بو برده به اینکه بازگشتِ این زن هیچ قصدی جز زمین زدنش نداشت، به هم ریخته‌تر از پیش محکم پلک بر هم نهاد و با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد. در این بین گوشه‌ی دومی که نورِ ماه بندِ آن بود می‌رسید به اتاقکی کنارِ عمارت که نامور درونش نشسته پشتِ میزِ چوبی بر صندلی و اندکی رو پایین گرفته، در دستش قلمِ نی آغشته به مرکب قرار داشت و هرچند که دقتِ چهره‌اش مشخص می‌کرد حواسش را به کارش داده بود؛ اما چون فکرش از مقصدِ چشمانش دور بود، لبانش را بر هم فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و قلم را هم یک ضرب و محکم روی میز گذاشته و رها کرد.
ابروانش کمرنگ درهم بابتِ دقتِ خرج شده‌ای که بی‌فایده هم بود و نهایتاً ختم شد به آنچه که مقصودش نبود، تنش را روی صندلی عقب کشید و به تکیه‌گاهِ آن تکیه سپرده، دستانش را پیش برد و کاغذِ هدر رفته را که برداشت میانِ دستانش مچاله کرد و بر زمین انداخت. اگر فکرِ همایون درگیر بود با زنی که قانونِ گذشته را زیرِ پا گذاشته و حال به این زمان سفر کرده بود، فکرِ مشغولِ نامور هم حوالیِ خودش پرسه می‌زد و حرف‌هایی که بر صخره از او شنید. حرف‌هایی که برای هزارمین بار در سرش اکو شدند و از وقتِ شنیدنشان مغزش یک دم هم آرام نگرفته بود! نیاز به هوای آزاد داشت، فضای کوچکِ اتاقک به قدری خفه بود که با هوا نرساندن به مغزش همه‌ی افکارِ منفی را یک جا حبس کند و از ذهنِ درگیرش سلولی بسازد با میله‌های نشکن و حکمِ حبسِ ابدی که وادارش می‌کرد با این فکرها بسوزد و بسازد!
اما نقطه‌ی آخری که نه درگیریِ ذهنِ نامور را داشت و نه حتی به هم ریختگیِ همایون، ساختمانی با نمای کرمی بود که از پنجره‌ی سراسری‌اش بخشِ کوچکی از سالن به چشم می‌آمد که دورش را مبل‌های اِل شکل، سفید و چرم گرفته و میانشان هم یک میزِ گرد و شیشه‌ای بود. روی این میز یک کیکِ گرد و سفید قرار داشت و به رویش دو شمع با اعداد دو و نه که نشان می‌داد طبقِ گفته‌ی آوا او شبِ گذشته را برای تولدش قبول نداشت! پشتِ میز و روی مبل نورا نشسته بود که کمر خم کرده، چشمانِ قهوه‌ای روشن و براقش خیره به شمع‌های روی کیک بودند و شعله‌ی فندکِ نقره‌ای که در دست داشت را نزدیک برد برای روشن کردنِ شمع‌ها. نورا به واسطه‌ی خمیدگیِ کمرش رو به جلو لغزشِ موهای صاف و قهوه‌ای روشنش را روی کمر و شانه‌ی پوشیده با بلوزِ یقه خشتی و ارغوانیِ تنش حس می‌کرد. کنجِ لبِ باریک و سرخش را به دندان گزیده، هردو شمع را به نوبت روشن کرد و همان دمی که در گردیِ مردمک‌هایش شعله‌های کوچک و رقصنده‌ی روی شمع‌ها قرار داشتند، صدای قدم‌هایی را شنید که به سمتش برداشته می‌شدند.
این قدم‌ها با صندل‌های سفید و بندی متعلق بودند به آرامی که موهایش را دم اسبی بسته، طره‌ای را کج از گوشه‌ی پیشانیِ بلند و روشنش رها کرده بود که نوکِ این تارها گونه‌اش را قلقلک می‌دادند. آرام بلوزِ یقه قایقیِ سفید به تن داشت همرنگِ شلوارِ دمپایش با آستین‌هایی که تا کفِ دستانش می‌رسیدند. جلو رفته و نورا را دید که فندک را روی میز و کنارِ کیک انداخت، دو جعبه‌ی کادوی کنارِ کیک را هم مرتب گذاشته و همه چیز که به نظرش کامل آمد، با لبانی کشیده شده از دو سو و هیجان‌زده رو به سمتِ آرام چرخاند. لبخندِ او را که همچون خود شکار کرد و کنارش ایستادنش را دید، چشمکی برایش زد و این میان نورا با برداشتنِ موبایلش از روی مبل، دستِ آرام را هم گرفت، خود قدری کنار رفت و با کشیدنِ دستش او را هم پیش کشید تا کنارش نشست. آرام که با حرصی تصنعی ابروانش را به هم نزدیک ساخت نورا بود که با باز کردنِ دوربینِ موبایلش شیطنت به خرج داده و گفت:
- فقط دوربین رو نگاه کن و وقتی خبرت کردم بگو سیب!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
پیش از اینکه آرام حرفی بزند یا حتی فرصتِ نگاه کردن به دوربین را داشته باشد، نورا که موبایلش را تنظیم کرده بود برای عکس گرفتن «سیب» را کشیده ادا کرد و عکسی گرفت که درونش نگاهِ خودش با لبخند به دوربین بود و نگاهِ آرام هم با تعجب به نیم‌رُخِ او، وقتی نورا موبایل را پایین آورد آرام تازه هضم کرده این عکس گرفتنِ سریعش را، با حرص لبانش را بر هم فشرد و چانه که جمع کرد نیشگونی نسبتاً محکم از بازوی نورا گرفت که آخِ دردمندش را از زبانش برآورد و نگاهش را سوی خود چرخاند. این بین آوا بود که پله‌ها را پایین آمد به سمتِ آن‌ها قدم برداشته همانطور که لبخندی بر لبانِ باریک و برجسته‌اش یادگاری کاشت. او که بافتِ یقه ایستاده و سرخی به تن داشت با شلوارِ جذب و مشکی هم به پایش حینِ جلو رفتنش شنید که آرام خطاب به نورا گفت:
- اول آمادگی میدی بعد کارِ خودت رو می‌کنی؟ مسخره کردی من رو مگه نه؟
و نورا هم با خنده سری تکان داد، نامحسوس که تنش را روی مبل و در جهتِ دوری از آرام به کنار کشید در تلاش برای کنترلِ خنده‌اش هرچند که موفق نبود گفت:
- نه عزیزم چه مسخره‌ای؟ فقط به لطفت پروفایلِ جدیدم جور شد!
ابروانِ آرام بالا پریدند، چون اندک فاصله‌ی نورا با خودش را پُر کرد هیچکدام متوجه‌ی سر رسیدنِ آوا نشدند، آرام هم با تاکید و بلند نامِ نورا را بر زبان راند و دست پیش برد تا موبایلش را برای حذف کردنِ عکس بگیرد؛ اما با خنده‌ی بلندِ او و عقب کشیدنش بی‌نتیجه ماند و تماشاگرِ این حالِ خوشِ آن‌ها آوایی بود که بازوانش را در آغوش گرفته، برقِ چشمانش را به این تصویرِ خواهرانه‌ی آن‌ها دوخته بود. برقِ چشمانش تهِ دلش هم نشسته و حسِ شیرینی از این آرامشِ جاری میانشان در رگ‌هایش جوشید... شیرین به اندازه‌ی همان لبخندی که جامه‌ی لبانش شده بود.
سکوتِ شب به خنده‌های آن‌ها باخت داد و نرسیده به خطِ پایان عقب کشید تا اگر بنای درخششِ شب ماه نه و آرامش و شادیِ این سه خواهر بود، پیروزِ این میدان خوشیِ آن‌ها باشد!
بازگشتی به عقب رقم خورد... از عمارت چه خبر؟ درونِ حیاطی که به لطفِ دو چراغِ پایه بلند و مشکی اندکی روشنایی یافته بود درِ اتاقکِ نامور به دستِ او گشوده شده و همان دمی که خودش هم قامت از میانِ درگاه گذراند تا چمن‌های سبز کفِ پوتین‌های مشکی‌اش فشرده شدند، لیامی بود که بیرون زده از عمارت و راه یافته به حیاط حینی که نسیمِ ملایم و شب هنگام میانِ تارِ موهای طلایی‌اش چرخ می‌زد و لبه‌های پیراهنِ خاکی رنگ که روی تیشرتِ سفید به تن داشت، دکمه‌هایش را باز گذاشته و آستین‌هایش را هم تا آرنج تا زده بود به عقب کشیده می‌شدند سوی اتاقکِ نامور پیش می‌آمد، گویی برای ملاقات با او آمده بود. نامور که در را پشتِ سرش با ریز صدایی بست، رو بالا گرفت و همزمان شد با قامت بستنِ لیام میانِ گردیِ گشاد شده‌ی مردمک‌هایش. جلو آمدنِ اویی که نزدیک بود به میزِ چوبی و دو صندلیِ مقابلِ هم جلوی اتاقک را دید، مانده در چراییِ اینجا بودنش، ابروانش را بالا پراند و شکافی باریک هم میانِ لبانش افتاد.
سایه بر رُخِ هردو افتاده و شکارِ لبخندِ کمرنگِ لیام سخت؛ اما غیرممکن نبود! او که همزمان با نفسی عمیق قدمی دیگر با کفش‌های اسپرتِ مشکی و همرنگِ شلوارِ جینِ پایش پیش آمده و با صدایی که قدری بالا برد نامور را مخاطب قرار داد:
- یه بلا به دور گفتن ازم برمیاد... البته اگه بخوای! بابا می‌گفت با چند نفر درگیر شدی.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و اشاره‌اش به زخمِ ابرو و کنجِ لبانِ نامور بود. اویی که چندان به این ملاقات و صمیمیت میانِ خودش و لیام رضایت نداشت؛ اما چون نمی‌توانست در برابرِ برخوردِ او سرد باشد، کششی به لبانِ روی هم قرار گرفته‌اش بخشید که با جمع شدنِ کمرنگِ چانه‌اش هم همراه شد، سپس سری تکان داده به نشانه‌ی تایید برای ادعای دروغینِ همایون و پوزخندش را که در خود خفه کرد، با دست به میز و صندلی‌ها اشاره کرده و از لیام نشستنش را خواستار شد. خنکای باد نیمچه تازیانه‌ای بود که روی بخشِ اندکی از تختِ سی*ن*ه‌اش به واسطه‌ی باز بودنِ دو دکمه‌ی بالاییِ پیراهنِ طوسی‌اش که آستین‌هایش را هم تا آرنج بالا داده بود می‌نشست. لیام با دریافتِ اشاره‌ی اویی که جلو می‌آمد، دستش را بند کرده به لبه‌ی صندلی و با عقب کشیدنش روی چمن‌ها خود به رویش جای گرفت. نامور هم جلو رفته و صندلیِ مقابلش را که عقب کشید بر رویش نشسته و خیره شده به چشمانِ سبز- عسلیِ لیام و سپس سکوت شکست:
- قصد بلا به دور گفتن بود یا ابرازِ دلتنگی برای دست فرمونِ بی‌نظیرم؟
کششِ لبانِ لیام پررنگ شد تا جایی که خطِ پایانش تک خنده‌ای آرام بود و بعد که آهسته سری نه به نشانه‌ی تایید تکان داد، لبانِ متوسط و کشیده شده‌اش از دو سو را بر هم زده و پاسخ داد:
- نه مثلِ اینکه این بار خوش موقعی رو برای ایجادِ اون صمیمیتی که مخالفش بودی انتخاب کردم؛ به نظر میاد حالت خوبه.
حالِ خوب با نامور غریبه بود... او که خودش را دربندِ این عمارتِ نفرین شده می‌دید و حال پس از دو روز دوباره بر سرِ پله‌ی اولش ایستاده بود! یعنی همان جوانِ راننده‌ای که هیچ نسبتی با این پسرِ مقابلش نداشت، نه حتی برادریِ خونی هم میانشان نبود. و شاید بذرِ این فاصله را میانشان همایونی کاشت که همین صبح با صراحت به مهربان گفت نامور فرزندش نه و درواقع برده‌ی خود و خانواده‌اش بود!
- خوب... تا خوب چی به نظر بیاد!
لیام ابروانِ قهوه‌ای رنگش را سوی پیشانیِ کوتاهش فرستاد، نفسی گرفت و دمی کوتاه چشمانش را زیر انداخته دستش را پیش برده و لیوانِ شیشه‌ای نسبتاً عریضی که کنارِ یک بطریِ شیشه‌ای و خالی شده از نوشیدنیِ درونش قرار داشت را از لبه گرفته و همزمان که سوی خود می‌کشید، کمی ابروانش را به آغوشِ هم فرستاده و گفت:
- انگار درگیری داشتی با چند نفر، حقیقتاً انتظارش رو نداشتم از اونجا که یه مقدار...
این بار نامور بود که کششِ لبانش یک طرفه و پوزخندگونه، سری تکان داد و دنباله‌ی حرفِ لیامی که چشمانش را بالا کشیده در حدقه، با انگشتانش هم سقفی بر سرِ لیوان به کمکِ گرفتنِ لبه‌اش ساخته بود گرفت:
- بیشتر از یه مقدار آروم به نظر می‌رسم.
لیام کوتاه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که چند تار از موهایش تا روی پیشانیِ کوتاهش پایین افتادند. تنش را روی صندلی عقب کشیده و تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ آن که پا روی پای انداخت، در عوضِ سکوتِ رقصان بر زبانِ نامور خود به حرف آمد با نیمچه کششی یک طرفه بر لبانش:
- هنوز هم به همون رابطه‌ی رئیس و مرئوسی پایبندی یا می‌تونم یخت رو آب کنم؟
لبخند روی لبانِ نامور کمرنگ و تک خنده‌اش بی‌صدا، همانندِ لیام به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرد با این تفاوت که پایی روی پای دیگر نینداخت. اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و در همان حال که خنکای ملایمِ نسیم را میانِ تارِ موهای قهوه‌ای رنگش حس می‌کرد آرام گفت:
- اینجا فقط من یکم سرسختم؟
لیام کوتاه خندید، شانه‌هایش را بالا انداخته و پس از آن که لبانش را با زبان تر کرد بر لب راند:
- سرسختی از اون جهت که من از اول به همه گفتم باهام راحت باشن و علاقه‌ای به شنیدنِ “شما” موقعِ خطاب شدنم ندارم؛ اما فقط تو موندی مثلِ یه سدِ نشکن و نفوذناپذیر! اینکه چی پشتِ چشم‌هات یخ بسته و این سردی رو ازت می‌رسونه آدم رو کنجکاو می‌کنه در عینِ اینکه به چشم دیدم آدمِ خونگرمی هستی.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
سوالاتِ ذهنِ او برای نامور جالب بود. آنچه پشتِ چشمانش یخ بسته رازی بیست و هشت ساله که چکشِ کلامِ لیام در صددِ ترک انداختن بر این یخ بود تا عیان شود هر آن دستِ رازی که پشتِ این سطحِ یخ بسته کمک می‌خواست و محکوم به حبسی ابدی بود. شناختِ لیام از نامور تا حدی خوب بود و او بی‌خبر از رابطه‌ی خونی‌شان در رابطه با او کنجکاو شده بود. و دیوارِ این فاصله را همایون تمامِ این سال‌ها میانِ دو برادری بنا کرد که می‌توانستند کنارِ هم باشند!
- این برمی‌گرده به جدیتِ کاریِ من نه چشم‌های یخ بسته‌ام!
لیام تای ابرویی بالا پراند، نگاهش را به چشمانِ نامور همانطور حفظ کرد و این بین هردو بی‌خبر بودند از مهربانی که تکیه داده به دیوارِ سفیدِ عمارت و دست به سی*ن*ه اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، لغزشِ موهای کوتاه و سفیدش را روی گونه‌اش احساس می‌کرد و نفسش را شبیهِ آه به ریه‌هایش کشید. قفلِ دستانش درهم را مقابلِ سی*ن*ه محکم‌تر کرده و نگاهش خیره به روبه‌رو، چهره‌اش پژمرده و در اعماقِ سیاهچاله‌های دیدگانش، گویی افکارش با نامور مشترک بودند... که شاید از او و لیام برادرهای خوبی به عمل می‌آمد؛ اما اکنون؟ میانشان فرسنگ‌ها فاصله بود، دیواری به قدمتِ بیست و هفت سال از زمانی که لیام اولین نفسش را در هوای این دنیا گرفت! این زن پریشان بود، به قدری که حتی دستبندِ پرواز را هم فراموش کرده و خبر نداشت به دستِ همایون رسیده و او را با واقعیتی تازه از این لحظاتش آشنا کرده بود.
همایونی که هنوز درونِ اتاقِ تاریکش پشتِ میز نشسته، دستبند را در دستش حبس کرده و با انگشتِ کوچکِ دستِ راستش پشتِ دستِ چپش ضرب گرفته بود. نگاهش با پلک زدن‌هایی گه گاه و چشمانی ریز شده خیره به مقابلش تمامِ وقت را از صبح به فکر کردن گذرانده و حتی قطره آبی هم از گلو پایین نفرستاده بود. مدام شبِ میهمانی را مرور می‌کرد و در ذهن به دنبالِ چاره‌اندیشی بود برای زمین زدنِ زنی که از گذشته بر پُلِ زمانِ حال قدم می‌گذاشت درحالی که باید همانجا جا می‌ماند! فکر می‌کرد و همه را از فکرش می‌گذراند... ناگهان دو چیز با رعدی در سرش به نمایش درآمد! جرقه‌ای که در مغزِ دردمندش زده شد پلک زدنِ سریعش را هم در پی داشت، شبیه به اینکه انگار به نقطه‌ای مشترک رسیده بود پس از مرورِ هزارباره‌ی میهمانی از لحظه‌ی آغاز تا ثانیه‌ی پایانش! این دو چیز یکی ختم می‌شد به نگاه‌های لیام که مخاطبش دختری با چشمانِ عسلی بود یعنی آرام، و همان دختر که بعد به حیاط رفت و تا پایانِ میهمانی بازنگشت و در اتاقکِ نامور وقت را با او گذراند. به عبارتی... این مرد شبِ میهمانی تماماً نامور را زیرِ نظر داشت؟ آرام و نامور زیرِ ذره‌بینِ دقیقِ خودش نبودند؛ اما میهمانانی را از افرادش داشت برای خبر گرفتن، آنگاه که در ذهنش خودی درونِ سالنِ عمارت پدید آمد با مردی که لحظه‌ای کنارش ایستاده و دمِ گوشش حرفی گفت و بعد با سر تکان دادنِ خودش اذنِ رفتن را به او داد.
در سرِ همایون چه می‌گذشت؟ جرقه‌ی مغزش آتش‌زا، یک آن از این جرقه چنان انفجاری به عمل آمد که برای ثانیه‌ای مغزش سوت کشید. ابروانش همچنان درهم و در ذهن مشغولِ ترسیمِ آنچه به دنبالش بود، دستانش را پایین انداخت، تنش را آهسته عقب کشید و نگاهش همچنان خیره به مقابلش، دستبندِ در دستش را محکم‌تر حبس کرد و فشرد. حتی حواسش پرتِ باز شدنِ درِ اتاق و اندک نوری که از راهرو به داخل دمید نشد که پس از گشوده شدنِ در قامتِ لیدا از میانِ درگاه گذر کرده و راه یافته به اتاق، مشکوک و متعجب از در تاریکی نشستنِ همایون ابروانِ باریکش درهم کشید، دستش را روی کلیدِ برق نشاند و چراغ را که روشن کرد، نوری سفید تاریکیِ اتاق را بلعید. این نور چشمانِ عادت کرده به تاریکیِ همایون را زد که لحظه‌ای محکم پلک بر هم فشرد و شنید صدای لیدا را که با شک پرسید:
- چرا توی تاریکی نشستی همایون؟ نه وقتِ شام هم خبری ازت بود نه وقتِ ناهار.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
همایون اما پلک از هم گشود، نیم نگاهی حواله‌ی لیدا کرده و چون از روی صندلی برخاست، دستبند را حبسِ مشتش آنچنان فشرد که رنگ از دستش فراری شد. پیشِ چشمانِ متعجبِ لیدا که از کارهایش سر درنمی‌آورد، به سرعت موبایلش را از روی میز برداشته و همزمان با کشاندنِ قدم‌هایش سوی درِ اتاق او را به سرعت و با ریز جدیتی در کلامش مخاطب قرار داد:
- چیزی نیست.
بعد هم به پهلو شده و ابتدا قامت از کنارِ اویی که با چشم دنبالش کرد و سپس از میانِ درگاه عبور داد تا به راهرو راه یافت. لیدا که به دنبالِ او روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به عقب چرخید، ابروانش را بیشتر به هم نزدیک ساخت، باریکه شکافی افتاده میان لبانِ باریکش چشمانِ عسلی‌اش را به دنبالِ او که خودش را به تراس رساند، فرستاد. مانده در چراییِ این احوالاتِ پریشانِ او و بدبین به آنچه در سرش می‌گذشت، فقط دید که همایون درِ تراس را از دو طرف به روی خود گشوده و واردِ آن شد. همایون قصدِ زمین خوردن نداشت؛ او فقط زمین می‌زد و کوتاه نمی‌آمد، کار را به جایی می‌رساند که انفجارِ مغزش خانمان از مابقی هم بسوزاند و... این خانه سوخته‌ای که همایون شماره‌اش را گرفت و خود ایستاده پشتِ نرده‌ی سفید و موبایل را به گوشش چسباند چه کسی بود؟ در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی دیدگانِ سبزِ او تصویرِ درخشانِ ماه قاب گرفته شد و نورِ این ماه از گوشه‌ای که مقصودِ او بود درخشید. یعنی همان خانه‌ای که میزبانِ صدای خنده‌هایی ظریف و هماهنگ بود و متعلق به سه خواهر به نام‌های آوا، آرام و نورا!
آوایی که شمع‌های روی کیک را فوت کرده و بارِ دیگر این بار همراهِ با هردو خواهرش بیست و نه سالگی‌اش را آغاز کرده، حال جعبه کادویی که از جانبِ آرام بود را به دست داشت. جعبه مستطیل شکل و نیمه بلند که وقتی گره‌ی پاپیون شکلِ روبانِ آبی به دورش را گشود و درِ آن را باز کرد، با نقشِ پررنگِ لبخند بر لبانش و برقِ چشمانِ درخشانش طرحِ دستبندی ظریف و نقره را شکار کرد که ستاره‌هایی کوچک به موازاتِ هم از زنجیرش آویزان بودند. لبخندش پررنگ تر و دندان نما شده، سرش را بالا گرفت و بعد که رو به سمتِ آرامِ نشسته کنارش چرخاند، اویی که شوقِ واکنش و پسندیدنِ کادویش را داشت محکم و خواهرانه در آغوش گرفته و تبریکِ دوباره‌اش را برای تولدش پذیرا شد. بوسه‌ای را نثارِ گونه‌ی او کرد، هردو آهسته عقب کشیدند و وقتی کادوی آرام را روی میز گذاشت، این بار دستش را سوی جعبه‌ای مخمل و سُرمه‌ای رنگ دراز کرده با روبانی آبی که کادوی نورا برایش بود، گره‌ی روبان را گشوده و درِ جعبه را که باز کرد چشمش به ساعتی با بندِ کرمی و باریک افتاد که دورِ صفحه‌ی گِردش نگین‌هایی ریز می‌درخشیدند.
این بار رو به سمتِ نورا چرخاند و با لبخندش دستانش را دورِ تنِ او هم پیچیده، خود چانه بر شانه‌ی او نهاد و متقابلاً او هم همین کار را کرد. نورا پلک بر هم نهاد، به آرامی کمرِ آوا را نوازش کرده و دمی کوتاه که رو پایین گرفت بوسه‌ای را بر شانه‌ی او نشانده، همانندِ آرام بارِ دیگر تولدش را تبریک گفت. این میان هیچکدام خبر از ویبره‌ی موبایلِ آوا روی کاناپه‌ی دیگر نداشتند که نامِ همایون به عنوانِ تماس گیرنده بر صفحه‌اش درخششی دلهره‌آور داشت. نورا و آوا که از آغوشِ هم جدا شدند، همانندِ صبح آوا یک دست حلقه کرده به دورِ شانه‌های آرام و یک دست هم پیچیده به دورِ شانه‌های نورا، خود تنش را عقب کشیده همراه با آن‌ها به تکیه‌گاهِ مبل تکیه سپرد. صدای خنده‌های آن دو در گوش‌هایش چون رودی عسلی شیرین جاری، خود نفسی عمیق کشید و از آرامشِ حضورِ آن‌ها کنارِ خود لذت برد. و چه لذتی بالاتر از حس کردنِ این خانواده‌ی سه نفره که آن را با هیچ معاوضه نمی‌کرد حتی اگر سودِ این معامله دنیایی بود برایش؟
بوسه‌ای بر سرِ هردو کاشت، خود پلک بر هم نهاد و در دل برای بارِ هزارم اعتراف کرد خواهرانش همه‌ی زندگی‌اش بودند! بازوانِ هردو را نوازش کرده و در همان حال با لحنی آرام زمزمه کرد:
- اگه تاوانِ پروانه بودن و دورِ شما گشتن سوختنِ بال‌هامه، من به خاکستر شدنم راضی‌ام!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
و زمزمه‌اش کمرنگ در گوش‌های آرام و نورا پیچید؛ اما چنان آرامشی را برایشان داشت که مثالش هیچ گوشه‌ای از دنیا پیدا نمی‌شد! آن‌ها که نگاهی به هم انداخته و پس از شکارِ لبخندِ یکدیگر آهسته پلک بر هم نهاده، عطرِ مادرانه‌ی خواهرشان را نفس کشیدند. چندی از این آرامش و سکوتِ برقرار شده میانشان نگذشته بود که ویبره‌ی موبایلی را هرسه نفرشان متوجه شدند، آنچنان که هماهنگ پلک از هم گشوده و نگاهی که بینِ هم رد و بدل کردند، آرام کمرنگ ابروانِ مشکی‌اش را به آغوشِ هم فرستاده و بعد گفت:
- موبایلی روی ویبره‌ست؟
آوا که متوجه شد این ویبره متعلق به موبایلِ خودش بود، قدری ابرو به هم نزدیک ساخت، دستانش را آهسته از دورِ شانه‌های آرام و نورا پایین انداخته، هرسه که تکیه از مبل گرفتند، آرام و نورا نگاهی به هم انداختند و آوا همزمان با از جا برخاستنش گفت:
- موبایلِ منه فکر کنم.
از کنارِ میز گذشت، خودش را به مبلی رساند که موبایلش بر روی آن قرار داشت و چون قدری کمر خم کرد دستش را پیش برده و موبایل را برداشت. کمر صاف کرده، چشمش به صفحه‌ی تماس افتاد و فقط نامِ تماس گیرنده کافی بود برای سرد شدنِ یکباره‌ی تنش و درشت شدنِ چشمانش، طوری که قلبش تپیدن را از یاد برد و لبانش از هم جدا افتادند. همه‌ی وجودِ آوا در ثانیه‌ای چنان یخ بست که انگار قالب یخی بود جامه‌ی آدمیزاد به تن کرده! نفسش در سی*ن*ه حبس شد و تپش‌های محکم و وحشتناکِ قلبش را هم می‌فهمید و هم نه! رنگ از رُخش به ناگاه فراری شد، مانده در پاسخ دادن یا بی‌جواب گذاشتن از آنجا که دو اعلانِ تماسِ بی‌پاسخ را هم از جانبِ او داشت، با وحشتی که همه‌ی وجودش را به دام انداخته بود، دمی رو به عقب چرخاند و نگاهی به آرام و نورای مشغولِ صحبت انداخت و لبانش را بر هم فشرده، به دهان فرو برد. استرس امانش را بریده و گویی در صددِ پاره کردنِ بندِ متصل به حیاتِ قلبش هم بود که هربار با شوکی تازه از خود رونمایی می‌کرد.
با همه‌ی تردید در وجودش، با همه‌ی اضطرابِ خروشانی که زیرِ پوستِ سردش غُل می‌زد، رو چرخاند و به زیر افکند، سرِ انگشتِ شستش را بر صفحه کشیده و تماس را که وصل کرد، موبایل را آهسته به گوشش چسباند. قدومی را بلند در جهتِ دوری از آن بخشِ سالن برداشته، همان دم لب باز کرد و ضعیف و سخت «الو» گفت؛ اما پیش از بر زبانش نشستنِ هر کلمه‌ای دیگر شنید که همایون جدی و بدونِ ذره‌ای انعطاف در لحنش گفت:
- بدونِ هیچ حرفی فقط گوش کن آوا! برات یه آدرس و یه ساعت می‌فرستم که بی‌هیچ عذر و بهونه‌ای سرِ تایم میای اونجا، باید باهم حرف بزنیم و خیلی هم مهمه!
و تاکیدش روی مهم بودنِ حرف‌هایش چهار ستونِ بدنِ آوا را لرزاند و مطمئن شد به اینکه خبرهای خوشی انتظارش را نمی‌کشید. آبِ دهانی فرو داد، صدای بوق‌هایی که پایانِ تماس را اعلام می‌کردند شنیده و موبایل را که پایین آورد، پلکش ریز لرزی گرفت، همانندِ نفسی که سخت سی*ن*ه‌اش را ترک گفت! آوایی در وجودش زیرِ آوارِ جنگی که اضطراب بپا کرده بود جا مانده و او که موبایلش را میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش محکم گرفت، آرام پایین آورد و نگاهش به روبه‌رو خیره حتی سنگینیِ نگاه‌های آرام و نورا را هم به روی خود حس نکرد!
***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
راهرویی تنگ و نیمه تاریک نقش بسته در گردیِ گشاد شده‌ی مردمک‌های چشمانی قهوه‌ای سوخته، نفس‌هایی بودند منقطع و نامنظم از شدتِ اضطراب و لبانی باریک و برجسته با شکافی هم میانشان. مردمک‌هایی که در فضای راهرو دچارِ لغزش می‌شدند، به ترک‌های ریز و درشت دیوارهای هردو طرف می‌چسبیدند و با گذشتن از خُرده شیشه‌های پایینِ دیوارها، می‌رسیدند به ادامه‌ی مسیرِ راهرو. این چشمانی که مردمک‌هایی داشتند دو- دو زنان متعلق بودند به آوایی که محلِ قرارش با همایون شده بود اینجا! قلبش تند می‌کوبید و اضطراب ذره‌ذره داشت جانش را در تن آب می‌کرد. دستِ سردش را مردد بالا آورد، نگاه در فضا چرخانده و سرِ انگشتانِ کشیده‌اش که سرمای دیوارِ کنارش را لمس کردند، لبانش را بر هم نهاد و آبِ دهانش را سخت فرو داد. چشمانش را به گوشه کشید، نیم چرخی ریز به سرش داده از آنجا که سنگینیِ حضورِ سیاهپوشی را پشتِ سر حس می‌کرد، با ریز پریدنِ پلکش رو گرفت و دوباره روبه‌رویش را نگریست.
نورِ راهرو از لامپِ کم جانی در فضا پخش شده بود. سوسو می‌زد و گه گاه خاموش و روشن می‌شد، خوفِ فضا آنقدری بود که آوا به سختی و مردد قدم‌هایش را روی کاشی‌های کرمی و غبار گرفته به جلو می‌کشید. پلکی محکم زده و هرچه جلوتر می‌رفت مشت‌های قلبش هم که با قساوت سی*ن*ه‌ی بی‌دفاعش را هدف گرفته بودند محکم‌تر می‌شدند. آنقدر قدرت و سرعتِ این تپش‌ها بالا گرفت که نفسش بند آمده و حسِ انقباضِ روده‌هایش را داشت، چیزی شبیه به یک دلپیچه‌ی بی‌موقع از فرط دلهره‌ای که متحمل می‌شد. جلوتر رفت و از این پیچشِ دل جمع کردنِ صورتش برآمد تا آنجا که در این راهروی دور و دراز از نقشِ دیوارهای دو طرف درهایی فلزی و زنگ زده به موازاتِ هم قرار داشتند. سایه‌ای در تعقیبش بود متعلق به مردی که با هر قدمِ او به سمتش می‌رفت و... این ویرانه کجا بود؟ چیزی شبیه به راهروی یک زندان با سلول‌های مختلف همانی بود که نام می‌گرفت کالیدور!
و مقصدِ آوا اتاقی بود در انتهای این راهرو بدونِ چراغ و نوری اضافه، فرمانِ روشناییِ نسبی‌اش را از از آفتابِ بهاری می‌گرفت که پرتو رد کرده از میانِ دو میله‌ی پنجره‌ای کوچک بالای دیوار، همان دم به گوش رسید آوازِ پرنده‌ای کوچک و زرد رنگ که لبه‌ی پنجره بال‌های باز شده‌اش را بسته و میانِ دو میله ساکن شد. پایینِ این پنجره اما و درست زیرِ میله‌ای افقی همایون ایستاده که رو بالا گرفته و چشمانِ سبزش را بی‌برق و خنثی به پرنده‌ی نشسته بر لبه‌ی پنجره دوخته بود. دستانش را قفل کرده پشتِ سرش، دمی سی*ن*ه سنگین کرده از هوا و نگاهش را همچنان میخِ همان بالا نگه داشته بود. اخمی بر چهره نداشت؛ اما این دلیلی نبود برای اینکه جدیتی هم در چهره‌اش رقصنده نباشد! در مغزِ او چه می‌گذشت؟ آتشی شوم رقاصانه در مغزش نمایشِ مرگ به جا گذاشته و شعله‌های فریبنده‌اش دلبری می‌کردند از مغزی که دلبسته‌ی این آتشِ شوم شده و همپای نقشه‌اش رقاصی می‌کرد.
فضای اتاق خنک به یاریِ بادِ ملایمی که می‌وزید و پنکه سقفیِ چرخانِ متصل به سقف، همایون هم بازدمش را سنگین‌تر از دمی که گرفته بود آزاد ساخت. چند تار از موهای جوگندمی‌اش سوا شده از مابقی و روی پیشانی‌اش سقوط کردند. درست کنارِ زنجیرهایی ایستاده بود که دستانِ نامورِ شکنجه شده را با آن‌ها بست، قامتش بر کفِ خاکستریِ زمینی خودنمایی می‌کرد که بر تنش لکه‌های ریز و درشتِ خون جا مانده بودند؛ به عبارتی این اتاق شکنجه‌گاهِ نامور و حال وقتِ تکرارِ تاریخ بود؟ از شکنجه‌ی جسمِ نامور گذشته، برنامه داشت روانِ آوا را شکنجه دهد؟ این مرد چه در سر داشت که هیچ از آن به زبان نیاوردنش چنین آشوبی را در فضا به جریان می‌انداخت؟
ریز صدایی از باز شدنِ در به دستِ سیاهپوشی که از افرادش بود، به گوش رسیده و اولین نفر آوا بود که با نفسی حبسِ سی*ن*ه قدم به داخل گذاشت. رنگ هم از طوفانِ چهره‌اش فراری و انگار یک نظر افتادنِ چشمانش به قامتِ همایون کفایت می‌کرد برای قرارگیریِ تابلوی ایست بر سرِ راهِ ضربان‌های بی‌امان و دردمندِ قلبش!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
806
3,965
مدال‌ها
2
او که داخل رفت لحظه‌ای بعد صدای بسته شدنِ در چنان ناگهانی به گوشش رسید که شانه‌هایش تیک مانند بالا پریدند و نفسِ محبوسش از سی*ن*ه پا به فرار گذاشته، به ضرب سر به عقب چرخاند. چشمش به درِ بسته افتاد، قلبش درجا فرو ریخت و گویی بر سرش آوار شد، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و بالاخره سکوتِ سنگین را همایون شکست:
- از سرِ وقت اومدنت خوشم میاد!
آوا پلکی تیک مانند زد و چون دوباره تپش‌های سنگینِ قلبش برایش یادآوری شدند، رو به سمتِ همایون گرداند و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش شاهد شد برای بدحالی‌اش. چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش قفلِ قامتِ همایون، او که بالاخره با پلک بر هم نهادنی آهسته رو پایین گرفت و با آرامش روی پاشنه‌ی کفش‌هایش مشکی‌اش به عقب چرخید.
نگاهش که به قامتِ آوا کوک زده شد، دید او را که شالِ نازک و ارغوانی روی موهای طلایی‌اش با فرِ درشت جا خوش کرده، مانتوی جلوباز و همرنگِ شال را روی کراپِ سفید پوشیده با شلوارِ دمپا و سفید همرنگ با کتانی‌هایش. لبخندش یک طرفه و پوزخند مانند کشیده شدند، از استایلِ او که گذشت چشمانش را به دیدگانِ ناآرام و بی‌قرارِ او بند کرد. آوا نگاهی در فضا چرخاند و انگار اکسیژن کم آمده برای ریه‌هایش در آخر که دوباره نگاهش به سمتِ همایون بازگشت خورد ابروانِ بلندش را قدری به هم نزدیک ساخته، سعی کرد لرزِ صدایش را پشتِ جدیتی نیمه جان پنهان کند:
- این بار با من چیکار داری؟
پوزخندِ همایون آتش از مغزِ دردمندش بلند کرد. او که در همان حال سری هم اندک به زیر افکند، نگاه دوخته به تیرگیِ زمین و درحالی که قدمی رو به جلو برمی‌داشت گفت:
- می‌دونی اینجا کجاست آوا؟
آوا سکوت کرد... نمی‌دانست؛ اما زنجیرهای روی زمین و میله‌ای افقی قدری بالای دیوار با لکه‌های ریز و درشتِ خون که زمین را نقاشی کرده بودند خبرهای خوبی را نداشتند! ناخودآگاه بود بارِ دیگر لغزشِ چشمانش در فضای اتاق و حتی لکه‌های خون که حینِ مرورِ دیوار به دیوارش انگار هر ثانیه بیشتر به مرگ نزدیک می‌شد. اکسیژنِ حیات بخش در این اتاق تبدیل شده بود به طنابِ داری نامرئی پیچیده دورِ گردنش و قصدِ خفه کردنش را داشت. چون فقطِ سکوت از زبانِ سنگین و ترسیده‌اش برآمد، همایون ادامه داد و بارِ دیگر نگاهِ آوا را سوی خود کشید:
- یه جوونی به اسمِ نامور، شبِ مهمونی به همراهِ رفیقش توی جنگل به دادِ تو و خواهرهات رسید و شد بانیِ خراب شدنِ نقشه‌های من! و عاقبتش؟ خلاصه میشه توی دو روز شکنجه‌ی مرگبار، همین زنجیرها و همین لکه‌های خونی که روی زمین می‌بینی.
آوا می‌دانست منظورش از رفیق، مسیح بود که خودش را پیدا کرده و نامور هم همانی بود که همراه با آرام آمد. به یاد داشت او را چرا که به وقتِ نجاتِ نورا هم نامور یاری‌اش داد و حال با فکر به شکنجه‌ی دو روزه‌ی او فقط به جرمِ کمک کردنش رعدی در سرش زده شد که باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانش انداخت. چشمانش قدری درشت شدند، ابروانش بالا پریدند و مانده در این حجم از بی‌رحمیِ همایون و گوش سپرد به دنباله‌ی حرف‌های اویی که با جدیت سر بالا گرفت و مقابلش به فاصله‌ی سه گامِ بلند ایستاده، این بار تیزیِ چشمانش باریکه مویی از جسارت را در دلِ آوا پاره کرد و بدونِ مقدمه‌چینی بر لب راند:
- گفتم اینجا بیای که تهِ مخالفت با من رو ببینی، چون... .
در مکثی که بینِ کلامش افتاد، جان از آوا گرفت برای به حرف آمدنِ دوباره و رعدِ بعدی را وقتی به آسمانِ جانِ او زد که خونسرد و با جدیت گفت:
- به مرحله‌ی دومِ قرارداد رسیدیم، شرایط عوض میشه!
 
بالا پایین