جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,621 بازدید, 105 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالیدور] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نگاهش همچون صخره‌ای که به رویش ایستاده سرد و سخت بود آنچنان که از سرمای چشمانش استخوانی می‌سوخت.
پشتِ سرِ او هم با چند قدمی فاصله، ناموری ایستاده بود که حال پالتوی یقه ایستاده و مشکی‌اش را به تن داشت و هنوز ردِ خاک روی شلوارِ جینِ مشکی و بوت‌های همرنگش به چشم می‌آمد. کنجِ ابرویش ریز زخمی نشسته و خودش رو بالا گرفته در آن تاریکی همایون را می‌دید که رو به دریا ایستاده و این اجازه‌ی دیدنِ پلک‌هایی که بر هم نهاد را نمی‌داد. همایون چشم بسته، قدری رو بالا گرفت و با دمی عمیق گویی سی*ن*ه از عطرِ دریا سنگین می‌کرد، عطری که شوم بود؛ اما به مشامِ او خوش می‌نشست. سبک کردنِ سی*ن*ه‌اش هماهنگ با پس فرستادنِ این عطر به هوای اطراف، همانطور چشم بسته و رو بالا گرفته لب باز کرد و بالاخره روح از تنِ سکوتی که زبانش را به بند کشیده بود بیرون کشید:
- بیست و هشت سال گذشته؛ اما گوری که توی دریا کنده بودم شکافته نشد، از این گور اونی که باید برنگشت، خواسته‌ی منم برنگشتنش بود ولی می‌دونم تو از دریا و گوری که درونشه متنفری!
متنفر بود... نامور از این دریا و گوری که همایون درونش کنده متنفر بود و آوردنش درست پیشِ این دریا فقط این معنی را می‌داد که پایانِ شکنجه‌ی جسم، آغازِ شکنجه‌ی روان بود! آنچنان که صوتِ برخوردِ امواجِ دریا به صخره گوش‌هایش را پُر کرده، هرچند هوای آزاد بود و فضای اطراف نه در و دیواری داشت نه سقف که با شباهتش به تنگنا نفس‌هایش را خفه کند؛ اما حس کرد هوایی که به ریه‌هایش کشید را هیچ جوره نمی‌توانست آزاد کند. چشمانِ نامور بدونِ اینکه او اهمیتی برای سوختنشان بابتِ پلک نزدنش و بادی که می‌وزید قائل شود، زومِ قامتِ مردی بود که اسماً شاید سنگینیِ واژه‌ی «پدر» را برای شانه‌هایش می‌پذیرفت؛ اما نامور هیچ خاطره‌ی پدرانه‌ای از او در ذهن نداشت!
- نیاوردمت اینجا به حکمِ شکنجه، لااقل این بار نه! آوردمت که ردپای گذشته رو از اینجا تا آینده دنبال کنی.
نفسِ نامور هنوز بالا نمی‌آمد، دستانش را کنارِ تن مشت کرده و لغزشِ تاری از موهایش که مابقیِ تارها را ترک گفت بر پیشانی‌اش احساس کرد. درونِ نامور پُر بود از تکه‌های شکسته‌ی خودش، از چشمانِ ابر شده‌اش بارانِ خستگی می‌بارید و گاه فکر می‌کرد... چرا هنوز داشت ادامه می‌داد؟ او در زندگیِ پدرش جایی نداشت... فرزندش بود و نبود! همایون فرزندِ خودش را همچون برده‌ای برای خانواده‌اش می‌دید، همان خانواده‌ای که لیدا و لیام را شامل می‌شد... نه او و مادرش را! چشمانِ سبزش خیره به همایون، دید که رو پایین گرفت و پلک از هم گشود، روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخیده و در همان حال آرام ادامه داد:
- می‌تونی من رو توی ذهنت بی‌رحم‌ترین پدری که می‌شناسی تعریف کنی، اصلا می‌تونی من رو به عنوانِ پدرت نبینی؛ اما نامور...
به سوی او که چرخید، این بار چشمانِ همرنگشان به هم گره خورد. باز هم همان جنگلِ همیشگی پدید آمد که روح را در وجودش کشته و ریشه‌ی درختانش را با قساوت از خاک درآورده بودند. و این جنگل از همیشه ویران‌تر بود در این شب، خاموش‌تر، ساکت‌تر!
- فرق هست بینِ علاقه‌ای که هیچ به تو و مادرت نداشتم با عشقی برای لیدا و لیام خرج کردم! هر اندازه تو از من به عنوانِ پدرت متنفر باشی، لیام من رو پدرش می‌دونه، من رو بابا صدا می‌زنه و این خانواده‌ای بود که من از اول می‌خواستم!
گلوی نامور ناخودآگاه سنگین شد، آنقدر که فرو دادنِ آبِ دهانش هم این سنگینی را پایین نفرستاد. همایون قدم به قدم جلو آمد و هرچند که از بندِ کلمات به هم این مفهوم را به گوشِ نامور رساند که لااقل این بار قصدِ آزارش را نداشت و شکنجه‌ی روانش را نمی‌خواست؛ اما حرف‌هایی که بر زبان آورد کم از شلاق نداشتند! همین اعترافش به بی‌علاقگی نسبت به نامور و مادرش بس بود برای خُرد شدنِ همان تکه‌های شکسته‌ی درونِ نامور که ایستادنِ او را مقابلِ خود دید. خیره به چشمانِ اویی ماند که دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش، جسمی را که لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید. دستش را تا چشمانِ نامور بالا آورد و زنجیرِ ظریفِ گردنبندی قابِ عکسی را به دست داشت. گردنبندی که قدری ابروانِ نامور را به هم نزدیک ساخت و وقتی چشمانش را دوباره سوی چشمانِ همایون سوق داد، شنید که گفت:
- مادرت بی‌نهایت تورو دوست داشت نامور. به حدِ بی‌علاقگیِ من به تو علاقه داشت. هرقدر من پدر نبودم برات، مادرانه‌های اون می‌تونست جبرانش کنه؛ اما... متاسفم که حالا باید توی همین دریا به دنبالِ احساسی که از دست دادی باشی!
نامور پلکی تیک مانند زد، مشتش را گشود و دستش را که بالا آورد، نفسش بالاخره بیرون آمد. قابِ گردنبند را لمس کرده و آن را که به دست گرفت همایون با رها کردنِ زنجیرش گردنبند را به دستِ او سپرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
همایون او را از نقطه ضعفش می‌زد چرا که خوب می‌دانست نامور را شنیدنِ حرفی از مادری که فقط تا وقتِ یک سالگی داشت و حتی تصویری از او در ذهن نه، می‌توانست رام کند. نگاهِ نامور به گردنبند و قابِ آن را که باز کرد، در دو طرفش دو عکسِ کودکی یک ساله را دید که به عبارتی... خودش بود!
- اون پُر از آرزو بود برای تو، زندگی کردنت رو می‌خواست برای اینکه دستت به ستاره‌ی رویاهات برسه و با چیدنش زندگیت رو بسازی. آرزوهاش رو پوچ نکن نامور، نمی‌خوام شانسِ دیدنِ زندگی کردنِ تورو هم ازش بگیرم!
و دیده‌ی نامورِ سر به زیر افکنده به هردو عکس تار شد چرا که سوزشِ چشمانش را گرمایی که کاسه‌شان را پُر کرد به یغما برد. لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و همایون هم شاهد شد برای قطره اشکی که از چشمِ او روی عکسِ سمتِ چپ چکید. همایون رو بالا گرفت، قدمی به کنار برداشت و بعد گذر کرده از کنارِ نامور، چند قدمی بیش دور نشده بود که همان دم نامور رو بالا گرفته و همزمان با چرخیدنش به سوی او درحالی که این بار برقِ نم‌زده‌ی چشمانش پیدا بود و خود هیچ اصراری نداشت به پنهان کردنش، خیره به قامتِ همایون صدایش را با خشی اندک راهیِ گوش‌های او کرد تا درجا ایستاد:
- هیچوقت تلاش نکردی حتی برای یه ثانیه هم پدرِ من باشی بابا؟
ضعیف «بابا» را ادا کرد، نامور این روزها جای خالیِ یک خانواده را حتی بیش از پیش در زندگیِ خود احساس می‌کرد! همایون ایستاده بود؛ اما به سوی نامور نچرخید! فقط نگاهش را به روبه‌روی خود دوخته و جنگلی که غرقِ تاریکی و خاموشی بود. فقط نگاه کرد، فقط شنید، این کمترین کاری بود که برای نامور از دستش برمی‌آمد:
- انقدر محتاجِ محبتت بودم که از همون یه ثانیه پشیمونت نکنم!
و همایون فقط سکوت کرد. سکوتش چنگ زد به گوش‌های نامور و نفسِ عمیقی که کشید پس از مکثی که خرجِ شنیدنِ حرف‌های او کرد بدونِ بر زبان راندنِ کلمه‌ای به سمتِ جنگل گام برداشت و تنها صدای اندکِ قدم برداشتن‌هایش را برای نامور گذاشت. و او قامتِ همایون را درحالِ دور شدن آنقدر به تماشا نشست تا ختم شد به گم شدنش در تاریکی و خود ماند و تنهایی! تنهایی که یارِ همیشگی‌اش بود حال انگار به دشمنِ خونی‌اش تبدیل شده و قصدِ جانش را با ناله‌ای که از امواجِ دریا برمی‌خاست کرده بود. نامور رو پایین گرفت، چشمش به گردنبند در دستش افتاد و عکس‌های خودش را که دید، بارِ دیگر انگار جهانی را بر سی*ن*ه‌اش آوار کردند که سنگینی‌اش نفس‌هایش را به بند کشید. آبِ دهانی سخت از گلو گذراند، انگشتانش را جمع کرد و گردنبند را که بست این بار رو به سمتِ چپ چرخاند تا در قلبِ آسمانِ تیره ماه را دید و بعد...
به سمتِ لبه‌ی صخره آرام قدم برداشت، انگار کسی او را می‌کشید و وادارش می‌کرد به قدم برداشتن، گویی باد نیروی تازه‌ای گرفته بود که در هدایتِ تنِ نامور به سمتِ صخره موفق می‌شد. طولی نکشید که قدم‌هایش او را لبه‌ی صخره متوقف کردند و رو که پایین گرفت رسید به دریایی که در ذهنش چون گورستانی فریبنده بود! زیباییِ دریا این حقیقت را که قبرِ مادرش آنجا بود کتمان می‌کرد؟ تنش سردتر شد از این فکر که نگاه به گورِ مادرش دوخته بود. گردنبند را در دست و میانِ انگشتانِ سردش فشرد، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده و بدونِ دویدن نفس می‌زد. نامور را حقیقتِ کشنده‌ی دریا این چنین خشک کرده بود که انگار حتی واهمه داشت از نگریستنِ امواجش! و چه تلخ بود سستیِ زانوانش از دردِ این حقیقتی که قبلا هم می‌دانست؛ اما برای هزارمین بار چون پتک بر سرش فرود آمد آنچنان که دردِ ریزِ شانه‌ی زخمی‌اش را هم نفهمید و فقط سوار بر قایقی در ذهنِ خود بر صحرایی که سرابِ دریا بودنش را می‌دید پارو می‌زد و از حرکت نکردنِ قایق می‌نالید غافل از اینکه دریا سرابِ همیشگی‌اش بود. افکارِ نامور در این لحظه انگار پاسخگوی هیچ یک از سوالاتش نبودند که فقط از سستیِ زانوانش فرمان گرفته و لبه‌ی صخره بر روی دو زانو فرود آمد. نگاهش خیره به پریشانیِ دریا، قطره‌ای نصیبِ چشمش شد که پس از آن هم بدونِ خواستِ خودش و حتی پلک زدنی با عنوانِ محرک روی سرمای گونه‌اش سقوط کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نامور از دریا نفرت داشت... از این صخره و واقعیتش و بیزار بود! و این بیزاری آن دم خود را نشان داد که به تلافیِ دو روز شکنجه‌ای که زورِ درآوردنِ صدایش را حتی برای ناله‌ای دردمند و کم جان نداشت، از دردِ آنچه می‌کشید صدای فریادش را چنان به عرش رساند که لرزی به تنِ درخشانِ ستاره‌ها افتاد و امواجِ پریشانِ دریا هم هراسان‌تر شدند! فریادِ نامور را فقط هلالِ درخشنده‌ی ماه شنوا بود و تنهایی‌اش را شاهد! ماهی که در گوشه‌ی دیگر از پشتِ پنجره‌ای سراسری درخشید، همانجا که آرام مقابلِ مبلِ اِل شکل، چرم و سفید اندکی کمر خم کرده رو به میزِ گرد و شیشه‌ایِ مقابلش، لب به دندان گزید، سُر خوردنِ طره موهای مشکی و صافی که دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند روی شانه‌های پوشیده با بلوزِ آستین کلوش و یقه گردِ آبی روشنی که به تن داشت حس کرده، مشغولِ گذاشتنِ دو شمعی که عددهای دو و نه بودند کنارِ هم به روی کیکِ گرد و کوچکِ روی میز بود. شمع‌ها را که روی کیک جا داد، لبش را از حصارِ دندان رهانید، لبخندی روی لبانِ گوشتی‌اش جای داد و برقِ چشمانِ عسلی‌اش پیدا، در همان حال هم دستش را پیش برده موبایلش را از میز چنگ زد.
کمر صاف کرد، نفسش را بیرون فرستاد و به سمتِ چپ که گام برداشت، قدری از رنگِ لبخندش کاسته بابتِ نورایی که برخلافِ گفته‌اش هنوز سر و کله‌اش پیدا نشده بود، صفحه‌ی موبایل را روشن کرده و شماره‌ی او را گرفته موبایل را به گوشش چسباند. گوش سپرد به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس و از شفافیتِ شیشه حیاط را نگریست و بعد هلالِ ماه را این بار در شبِ مردمک‌های خود جای داد. منتظرِ پاسخ گفتنِ نورایی بود که درونِ خانه‌ای شلوغ از حضورِ میهمانان نشسته بر کاناپه‌ی مشکی و نگاهش را میانِ جمعیت چرخانده، کلافگی‌اش همچنان پابرجا بود طوری که انگار میلی به حضور در میهمانی نداشت؛ اما در عین حال آمادگیِ حرف زدن با آوا را هم نه! زنگ خوردنِ موبایلش در دستش را که فهمید، پلکی زد و رو پایین گرفت، موبایل را بالا آورده و چون بر صفحه‌ی روشنِ آن چشمش به نامِ آرام درحالِ تماس افتاد، نفسش را فوت کرد و با کشیدنِ فلشِ قرمز رنگ تماس را خاتمه بخشید. این بار بوق‌های حاصل از قطع شدنِ تماس بودند که در گوش‌های آرام زنگ زدند، موبایل را پایین آورد و گرفته پیشِ چشمانش نگاهی به تماسِ قطع شده انداخت. زبانی روی لبانش کشید، پلکی محکم زد و نفسش را که پس از باد کردنِ گونه‌هایش محکم بیرون فرستاد، کلافه با خود زمزمه کرد:
- این حجم از لجبازی نوبره نورا!
و آوایی هم بود که پایین آمده از پله‌های مشکی و براق، گرچه صدای قدم برداشتن‌هایش با صندل‌های مشکیِ همرنگِ شلوارِ دمپایش به گوش می‌رسید؛ اما آرامِ به فکر فرو رفته که مانده بود در چگونه پیاده کردنِ نورا از خرِ شیطان وقتی که او به هیچ صراطی مستقیم نبود، متوجه‌ی او نشد. آوا اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، آرام را ایستاده رو به پنجره دید و انگار کلافگیِ او را از همان فاصله هم حس کرد، دردِ او را از نبودِ نورا فهمید و بازوانِ پوشیده با بلوزِ یقه قایقی و خاکستریِ تنش را در آغوش گرفته، کششی کمرنگ و تلخ بخشیده به لبانِ باریک و برجسته‌اش و جلوتر که رفت پس از پلک زدنی آهسته گفت:
- نمیاد، نه؟
آرام که صدای او را شنید، ابروانش را سوی پیشانیِ بلندش راهی کرده، روی پاشنه‌ی صندل‌های سفید و همرنگِ شلوارش که به عقب چرخید، نگاهش با باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش به تلخیِ لبخند و چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌ی آوا افتاد. آوا که جلو آمد و آرام فهمید او در تلاش بود تا آهش را در سی*ن*ه خفه کند. کامل به عقب چرخیده و سوی او کششی به مراتب داده به لبانش به سمتِ آوا رفت و کنارِ او که ایستاد با همه‌ی خوش قلبی‌اش برای از بین بردنِ تلخیِ لبخندِ او دستش را پیچیده به دورِ شانه‌های ظریفِ آوا و نگاه که قفلِ صورتش که به سمتش می‌چرخید کرد، با همان لبخندش گفت:
- لجبازیِ نورا رو درستش می‌کنم تو به این‌ها کار نداشته باش؛ تو امشب من رو داری!
موفق بود در زدودنِ تلخی از لبخندِ او و چون شیرینی جایش را گرفت، آرام قدری سر خم کرده و بوسه‌ای نشانده روی شانه‌ی او، همراهش تا میز جلو رفت. مقابلِ میز که ایستادند آرام دستش را باز کرده از دورِ شانه‌های آوا و قدری خم شده فندکِ نقره‌ای را از کنارِ کیک و روی میز برداشت. فندک زده و دو شمعی که با کنارِ هم قرار گرفتنشان عددِ بیست و نه را ساخته بودند روشن کرد. لبخندِ آوا پررنگ و دندان نما شده، آرام شعله‌ی فندک را خاموش کرد و قدمی به کنار رفت تا آوا این بار مقابلِ کیک ایستاد. آرام زبانی روی لبانش کشید، لبخندش را رنگ بخشیده و انگشتانش را که به هم پیوند زد، نگاه دوخته به نیم‌رُخِ آوا و بعد گفت:
- بعد از آرزو کردنت شمع‌ها رو فوت کن که امیدوارم این سال رو بدونِ ترس شروع و بدونِ ترس هم تموم کنی!
و آوا نگاهی به او انداخت و دوباره چشمانش را سوی کیکِ روی میز کشاند. لبانش را بر هم فشرد دمی کوتاه به دهان فرو برد و دمی عمیق گرفته، پلک بر هم نهاد و در دل آرزویش را با خود زمزمه کرد. آرزویی که چون رازی در دلش ماند برای خود و خدای خود، پیشِ برقِ نگاهِ محبت آمیزِ آرام قدری کمر خم و لبانش را غنچه کرده، دمی که گرفته بود را چون نسیمی سوی شعله‌های کوچکِ شمع‌ها فرستاد و با خاموشی‌شان شروعی برای آوای بیست و نه ساله در این شب رقم خورد!
***
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
از ردِ خونِ نشسته بر زمین بود که اشکِ آسمان درآمده، می‌بارید و گونه‌ی زمین را تر می‌کرد؛ اما این ردِ خون پاک نمی‌شد! صداهایی اکو مانند در فضا می‌پیچید و شبیه بود به فریادهای دو نفر. زمینِ نم گرفته جامه‌ی عزا به تن کرد، سایه‌ی ابرهای تیره به رویش افتاد و اطاعت کرده از فرمانِ گریانِ آسمان و عزادار شد. رعدی قلبِ آسمان را شکافت؛ اما جان از این فریادها گرفت؟ نه! از آسمان که گذشت، وصل شدن به زمین دو نفری را نشسته بر آن نشان می‌داد، یک مرد و یک زن که فریادهایشان گوش از زمین و زمان کر کرده بود، رعد و برقی دیگر زد و تصویری درونِ ماشین پدید آمد که مرد آشفته حال پشتِ فرمان بود و هرچه پدالِ گاز را می‌فشرد انگار بر سرعتش افزوده نمی‌شد که نمی‌شد! نگاهش با چشمانی که طرحِ دریایی طوفان‌زده و خروشان را به نمایش می‌گذاشتند دوخته شده به روبه‌رو و قطراتِ ریز و درشتِ باران که هر ثانیه بیش از پیش بر شیشه‌ی جلو می‌نشستند و به کمکِ برف پاک کن پاک می‌شدند. رعد و برقِ دیگری زد آن گاه که نگاهِ مرد تا آیینه‌ی بالا کشیده شد و زنی را گریان نشسته بر صندلیِ عقب دید و خود باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ باریکش و آشفتگیِ چشمانش نصیبِ موهای طلایی‌اش هم شده بود.
و عمقِ ترس همانجایی بود که زن دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش را چسبانده به هم و قرار داده روی شاهرگِ کودکی که خونین و بیهوش سر بر پاهایش نهاده بود، هق زد و بینی‌اش را بالا کشید. هرچه انگشتانش را در همان حالت نگه داشت نبضی حس نکرد و جان از تنش چنان فراری که رنگِ رُخش حتی از سفیدی هم بی‌رنگ‌تر شد. تنش یخ بسته و خود حبسِ حصاری زمستانی، چشمانِ اشک بارش که درشت شدند سر به زیر افکنده و صورتِ خونینِ کودک را دید، آبِ دهانش را وحشت‌زده فرو و سری تکان داده به طرفین کمی بیشتر انگشتانش را روی شاهرگِ او فشرد بلکه با امیدی واهی شاید نبضِ زنده‌اش را حس کند و... نه، خبری از نبض نبود! حتی خبری از نفس هم نبود. رعد و برقی دوباره زد، زن چشمانش را که از وحشت درشت شده بودند بالا آورده همراهِ سرش و خیره به چشمانِ مرد از آیینه‌ی بالا خش‌دار و فریاد مانند گفت:
- نبض نداره!
و قلبی که در سی*ن*ه‌ی مرد از کار افتاد، در سی*ن*ه‌ی مسیح تند و محکم شروع به تپیدن کرد که یک آن عرق کرده و وحشت‌زده پلک از هم گشوده و به ضرب در جایش که روی کاناپه‌ی مخمل و مشکی بود، نیم خیز شده و نفس زنان و غرقِ آشوب گریزان از تله‌ای که کابوس برایش پهن کرده بود، چشم میانِ تاریکیِ فضایی چرخاند که اندک نورِ ساطع شده از تلویزیونِ روشن با صدایی تا آخر کم شده آن را تا حدی قابلِ دید می‌کرد. در نهایتِ این چشم چرخاندن که به صفحه‌ی تلویزیون رسید گویی به ناگاه آتشی برافروخته در جانش فروکش کرد هرچند هنوز گرمای قطراتِ عرق روی صورت و شقیقه‌هایش با سرمای بادِ شب هنگامی که از پنجره‌ی بازِ پشتِ سرش به داخل می‌رسید دست به یکی کرده و تعادل دمای بدنش را بر هم ریخته بود. گر گرفته‌ی کابوس، نفس‌هایش قدری آرام‌تر شدند وقتی این اطمینان وزنه‌ی بند شده به مغزش شد که حال در عالمِ واقعیت به سر می‌برد و از سرزمینِ تاریکِ خیال زنده بیرون آمده بود. لغزیدنِ قطره‌ای عرق روی شقیقه‌اش به سمتِ پایین را حس کرد، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و پلک بر هم نهاده، دستِ راستش را که بالا آورد کفِ دستش را محکم به صورتش کشید.
پنجره‌ی باز شده بود جولانگاهِ باد آنچنان که سرمازده پرده‌ی شیریِ مقابلش را به داخل هُل می‌داد و سرمای خود را تقدیمِ جسمِ گرمازده‌ی مسیحِ از خواب پریده کرد که دستش را پایین انداخت، چشم باز کرد و پاهای پوشیده با شلوارِ ذغالی‌اش را هم آویزان کرده از لبه‌ی کاناپه همزمان که کفِ پاهای برهنه‌اش سرمای کاشی‌ها را لمس کردند نگاهی حواله‌ی میزِ شیشه‌ایِ مقابلش کرد. میزی که به رویش یک جاسیگاری با سیگاری خاموش شده درونش قرار داشت به علاوه‌ی بطریِ شیشه‌ای و کریستالیِ خالی شده از نوشیدنی بلعکسِ لیوانِ کنارش. دستانش را به زانوانش گرفت، نفسش را محکم فوت کرد و چون از جا برخاست به سمتِ چپ و سوی آشپزخانه قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
نورِ منعکس شده از تلویزیون تا حدی نمایان کرد خُرده‌های شکسته‌ی لیوانی که دو شب پیش بر زمین انداخت و حال به روزی افتاده بود که حتی حوصله‌ی جمع کردنِ شیشه‌ها را نداشت. خودش را رسانده پشتِ کانتر و متوقف که شد دستش را به دسته‌ی پارچِ آبِ روی آن بند کرد و با برداشتنش برای خود از پارچ درونِ لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ایِ کنارش آب ریخت که فقط صوتِ ریخته شدنِ آب درونِ لیوان توانست سکوت را بشکند.
به قدری همه‌ی جانش به یکباره به عرق نشسته بود که تیشرتِ خاکستری هم به تنش چسبیده، حتی اهمیتی نمی‌داد به ریز لرزی که بابتِ گرمای جسمش و خنکای فضا به تنِ خسته‌اش می‌افتاد. هربار که کابوسش را مرور می‌کرد مغزش پریشان‌تر می‌شد، فریادِ زن را در سرش بلندتر می‌شنید آنگاه که از عمقِ وحشت صدا بلند کرد و به گوش رساند «نبض نداره». پلکی محکم زد، خنکای لیوانِ پُر شده از آب را حبس کرده میانِ انگشتانش، لحظه‌ای بعد سعی کرد با فراری دادنِ کابوس از سرش بر خود تسلط پیدا کند. لیوان را از روی کانتر برداشت، بالا آورد و لبه‌ی آن را که به لبانِ خشکش چسباند، گذشته از سوزشِ حدقه‌هایش که حتی با پلک زدن‌های مداوم هم خاموش نمی‌شد، لیوانِ آب را لاجرعه سر کشید و خنکای باریکه‌ای از آب را هم جاری شده از کنجِ لبانش حس کرد. لیوان را که پایین آورد، با ساعدش خیسیِ لبانش را گرفته و نفسی عمیق که کشید دستانش را به لبه‌ی کانتر گرفته و سر به زیر افکند تا آبِ خنک شاید طیِ جریانی به مغزِ آتش گرفته‌اش هم برسد!
دردِ سرش همسو با دردمندیِ شقیقه‌های پُر نبضش، آرام نمی‌گرفت و انگار به طورِ جدی با پتکی بر سرش محکم کوبیده بودند. چشم بسته و خودش را به خاموشی و سکوتِ اطرافش سپرد، آرامش طلبید برای جاری شدن در رگ‌هایش بلکه شوکِ کابوسی که از سر گذرانده بود را خنثی کند. آبِ دهانش را از گلو گذراند، به مغزش التماس کرد از فرصت طلبی به وقتِ حکومتِ سیاهی پشتِ پلک‌های بسته‌اش استفاده نکند شاید برای دقیقه‌ای کوتاه هم که شده فریادِ کمک خواهِ خیالش را از تهِ چاهِ واقعیتی که در این لحظه زندگی می‌کرد نشنود، آرامش می‌خواست تا به این فریاد بی‌اهمیت باشد و به فکرِ درگیرش آرامبخشی تزریق کند بلکه لااقل بیداری‌اش را همچون خواب با کابوس شریک نشود!
همان دم که او سر به زیر افکنده و پلک بر هم نهاده بود، صدای چرخشِ کلید درونِ قفلِ در و پس از آن باز شدنش به گوشش رسید؛ اما مسیح هیچ واکنشی نشان نداد! ادامه دادن به خلسه‌ی خود را برتری داده به توجهی که شاید باید خرجِ این باز شدنِ در می‌کرد، فهمید قامتی به داخل راه یافت و پس از ورودِ او بود که در هم به دستش بسته شد. بالاخره چشم باز کرد، رو بالا گرفته و چون می‌دانست چه کسی به داخل راه یافته، صدایش را قدری خش‌دار به گوش رساند:
- واقعا داری باعث میشی خودم رو که کلیدِ خونه رو بهت دادم لعنت کنم نامور! نصفه شب هم وقتِ اومدنه؟
و لحنش شاید ریز نمکی داشت؛ اما از احوالاتِ گرفته‌ی ناموری که شب را بدتر از او به پریشانی گذراند حتی لبخندی کمرنگ و یک طرفه هم برنیامد. فقط قدم برداشت به سمتِ کاناپه و چون بیداریِ مسیحِ همیشه خواب را ربط داد به کابوس دیدنش انگار که عادت کرده بود به این بدخوابی‌های گاه و بی‌گاهِ او لبانش را با زبان تر کرده و همزمان با دمی عمیق گرفتنش که سی*ن*ه سنگین کرد خونسرد گفت:
- باز که نصف شبی به جای خواب، بیداری!
مسیح که رو بالا گرفته بود، لبانش را کوتاه بر هم فشرد، ابروانش را بالا پرانده و نگاهش به روبه‌رو و آشپزخانه، پاسخِ ناموری که روی کاناپه و مقابلِ تلویزیون نشست را این چنین داد:
- دارم کم‌کم به این فکر می‌افتم که بهتره شب‌ها برای خودم یه سرگرمی بتراشم و قیدِ خوابیدن رو بزنم، مغزم روزها آروم‌تره!
نامور که لبانش را بر هم فشرد، کمرنگ چانه جمع کرد و یک تای ابرو تیک مانند بالا پرانده سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد که همان دم مسیح هم حینِ چرخشش به عقب با حرکتِ کلماتی تازه بر جاده‌ی زبانش همراه شد:
- حالا چی شده تو نصفه شبی اومدی این...
رو که به عقب چرخاند، در لحظه با دیدنِ زخمِ کنجِ ابرو و لبانِ او به کمکِ نورِ تلویزیون ابروانِ قهوه‌ای رنگش را درهم کشیده از شک و نگرانی برای نامور، مردمک بر اجزای چهره‌ی او چرخاند و چون قدمی به سویش برداشت، ادامه‌ی حرفش را این چنین بر زبان راند:
- تو چرا این شکلی شدی؟
نامور بازدمش را سنگین‌تر از دمی که گرفته بود بیرون فرستاده، تنش را قدری عقب کشید و حینِ جلو آمدنِ مسیح به سمتِ خودش به تکیه‌گاهِ کاناپه تکیه سپرده و سپس با اشاره‌ی سر به آن خطاب به مسیح گفت:
- بشین میگم!
مسیح کمی به گام‌هایش سرعت بخشید، این میان زمان هم سرعت گرفت برای گذر از این نیمه شب تا بر گردنِ آسمانِ روز گردنبندی بیندازد که مرواریدِ درخشانش خورشید بود و گرمای نوری که به زمین می‌رساند. پرده‌ی شب از مقابلِ پنجره‌ی آسمان کنار رفت تا رنگِ آبی روشنی حاکم شد و ابرها زنجیرِ این گردنبند شدند وقتی نقشی از آن‌ها دو طرفِ آفتاب پیدا شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
رنگی از جانبِ این نور پاشیده شد به حیاطی با کاشی‌کاریِ کرم رنگ و ساختمانی با نمای کرمی درونش که سمتِ چپِ حیاط بخشِ مربعی و کوچکی جدا از کاشی‌ها قرار داشت و نقاشیِ باغچه‌ای کوچک بود که درونش تک درختی قامت بسته و زیرِ سایه‌ی شاخ و برگ‌های سبزش گل‌هایی ریز و رنگی شاداب از جامه‌ی بهار که به تنِ زمین شده بود، منظره‌ی زیبایی را ساخته بودند. گذشته از باغچه و حیاط، این ساختمان خانه‌ی سه خواهری بود که همراهِ هم زندگی می‌کردند و حال درونِ سالنِ خانه و همان بخشِ کوچکی که پنجره‌ی سراسری هم آنجا قرار داشت و شمشیرِ نور از میانِ شفافیتش گذشته و به داخل رسیده بود، آرام درحالی که یک دست زیرِ سر نهاده و پتوی نازک و خط دارِ کرم قهوه‌ای تا روی کمرش بود به خواب رفته روی مبلِ اِل شکلِ چرم و سفید، نظمِ نفس‌ها و پلک‌های بسته‌اش خبر می‌دادند از عمقِ خوابی که درحالِ سپری کردنش بود.
صدای قدم‌هایی کمرنگ در فضا می‌پیچید چرا که صاحبِ این قدم‌ها آوا بود و محتاط به پیش می‌رفت مبادا آرام را بیدار کند. خودش را رسانده به محلِ خوابِ او، از کنارِ دیوارِ سفید که سر برآورد چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش به آرام گره خوردند. از آرامشِ خوابِ او بود که گویی رودی زلال و شیرین در رگ‌هایش به جریان افتاده، لبخند کششی پُر آرامش به لبانش بخشید و پس از نفسی عمیق که قدمی آرام جلو رفت، ایستاده کنارِ مبل کمر خم کرد، دستانش را پیش برد و لبه‌ی پتو را که گرفت آهسته آن را از روی کمر تا شانه‌ی او بالا کشید. سرش را هم پیش برد و لبانش را به حکمِ بوسه‌ای کوتاه چسبانده به شقیقه‌ی او آهسته تارِ موهایی که روی صورت و مقابلِ لبانش افتاده بودند را با سرِ انگشتانِ ظریفش کنار زد و بعد دستش را عقب کشید. کمر صاف کرد و به وقتِ ایستادنش تارهایی جلو آمده از موهای طلاییِ خودش را هم به هدایتِ دستش که پشتِ گوش راند، این بار رو به عقب چرخاند تا چشمش به سه درِ اتاق کنارِ هم در طبقه‌ی بالا برخورد کرد. لبخندش به مراتب چنان کمرنگ و کمرنگ تر شد تا همزمان با نشستنِ آهی سی*ن*ه‌سوز در سی*ن*ه‌ی سنگین شده‌اش از روی لبانش به سمتِ دیاری نامعلوم پر کشید.
نگاهش روی درِ بسته‌ی اتاقی ساکن شد که به نورا تعلق داشت. او که درونِ اتاق به پهلوی چپ دراز کشیده بر تخت و موبایلش را هم گرفته در دست، بی‌هدف در هر برنامه‌ای ریز سرکی می‌کشید و بعد بیرون می‌زد. دستِ چپش خمیده چسبیده به بالش و زیرِ سرش قرار گرفته، با دستِ راست هم موبایلش را گرفته بود و سرِ انگشتِ شستش را بر روی صفحه حرکت می‌داد. چشمانش روی صفحه‌ی گوشی چرخ‌چرخ می‌زدند، موهای بلند، صاف و قهوه‌ای روشنش هم روی سفیدیِ بالش پخش شده، لبانِ باریکش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داد. مشخص بود خودش از این قهر و لجبازی با آوا کلافه شده بود؛ اما قصدِ عقب کشیدن نداشت و همچنان پافشاری می‌کرد. اصرارِ کاذب داشت به ادامه‌ی این لجبازی، هرچند که خودش هم می‌دانست آوا با بی‌محلی‌هایش قطعا تاکنون درسی که باید را گرفته؛ ولی غروری زمین نزدنی داشت که خود علاقه‌ای به شکستنش نداشت! و اگر نورا کوتاه نمی‌آمد آوا بود که به هر دری می‌زد برای بخشیده شدنش چرا که در برابرِ خواهرانش غرورِ کاذب به کارش نمی‌آمد وقتی خودش مقصرِ هرآنچه رُخ داد بود.
آوایی که پشتِ درِ اتاقِ نورا ایستاد، کوتاه لب به دندان گزید از اضطرابی که در وجودش جریان یافت بابتِ واکنشِ او، در دل خدا- خدا کرد نورا بیدار باشد و خودش را سپرده به همان خدا، دستش را مردد پیش برد. دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در را حبس کرده میانِ گرمای انگشتانش برای اینکه تردید را از میدان به در کند، نفسش را آرام بیرون داد، دستگیره را محکم‌تر گرفت و بالاخره که آن را پایین کشید، در را هم آهسته رو به داخل هُل داد که این باز شدنِ در تای ابروی نورا را بالا پراند. آوا قامت از درگاه گذراند و نگاهش افتاده به نورا که پشت به خودش موبایل به دست روی تخت دراز کشیده بود، پیش از اینکه نورا رو به سمتش بچرخاند، آوا قدمی پیش گذاشته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ سپس آرام و مظلوم صدا زد:
- نورا؟
و نورا که چه کسی بودنِ شخصِ وارد شده به اتاق را فهمید بی‌خیالِ رو چرخاندن شد، چشمانش را در حدقه بالا کشید مژه‌های بلندش را بر هم نهاد و یک آن موبایلش را رها کرد که با صفحه بر تشکِ تخت فرود آمد. بدونِ توجه به او خودش را به خواب زد و بی‌محلی را از سر گرفت. آوا که لجبازیِ او را ادامه‌دار دید، کلافه و درمانده نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و شانه‌هایش زیر افتادند. پاهایش عقب رفتن می‌خواستند و قلبش با هر تپشِ محکم قصدِ رو به جلو کشاندنش را داشت مبادا راهِ آمده را بازگردد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
پوستِ لبش را کشید، خطِ زخمی ریز که بر لبش افتاد و طعمِ خونی که در دهانش پیچید را نادیده گرفته، آهسته و قدم به قدم جلو رفت و پس از چند ثانیه‌ای کوتاه بر لبه‌ی تخت کنارِ او نشست. نورا نشستنِ او را کنارِ خود متوجه شد؛ اما واکنشی نشان نداد و همچنان بی‌محل ماند نسبت به او. آوا خیره شده به نورا، از صحرای گلویش که بارانی را سخت گذراند، دستِ راستش را کنارِ تن چون ستون قرار داد، لبانش را با زبان تر کرد و ابتدا ماند بابتِ اینکه از کجا شروع کند و در لغتنامه‌ی مغزش به دنبالِ کلماتِ مناسب گشت.
ورق زد و از هر صفحه‌ای که کلمه‌ای را سوا کرد مجموعه‌ی این کلمات را کنارِ هم به صف کشید و با نفس حبس کردنش در سی*ن*ه بالاخره لب باز کرد:
- از وقتِ رفتنِ مامان بود که توی جای خالیش من رو گذاشت! هیچوقت یادم نمیره... یه نیمه شبِ پاییزی بود و بارون می‌بارید، در عوضِ بخشیدنِ یه خواهرِ کوچیکتر بهمون، سایه‌ی مامان بالای سرمون رو از دست دادیم. از اون شب به بعد من مامان رو توی چشم‌های تو پیدا می‌کردم نورا! هروقت ناامید می‌شدم، خسته می‌شدم و کم می‌آوردم، به برقِ چشم‌های تو نگاه می‌کردم و با همه‌ی بچگیِ خودم اون وقتی که تو به دنیا اومدی به مامان می‌رسیدم.
چشمانِ نورا هنوز بسته بود؛ اما ریز لرزی از جانبِ پلک‌هایش به چشم می‌آمد که دور ماند از چشمانِ آوا. او که با یادِ مادرشان سی*ن*ه‌اش سنگین شده از دردی تازه، زخمی بخیه خورده در قلبش از نو شکافته شد و انگشتانش را روی تشکِ تخت به سمتِ کفِ دست جمع کرد. سخت کششی تلخ، کمرنگ و یک طرفه بخشیده به لبانش و سخت تر ادامه داد:
- اولین قدم‌های تورو من شمردم... خودم کمکت می‌کردم راه بری! حتی یادمه دست‌هام رو برات باز کرده بودم و انتظارت رو می‌کشیدم تا با اولین قدم‌هات جلو بیای و بتونم بغلت کنم. هر قدمی که برمی‌داشتی می‌شمردم، دقیقا سر پنجمین قدم بود که تعادلت رو از دست دادی و قبل از زمین خوردنت دوییدم سمتت و نذاشتم بیفتی زمین.
سنگینیِ سی*ن*ه‌اش به گلویش هم سرایت کرد از آنجا که علاوه بر سختیِ حرف زدن، حال باید دشواریِ نفس کشیدن را هم تحمل می‌کرد. در ذهنش گذشته را پخش کرد، درست همان وقتِ برداشته شدنِ اولین گام‌های نورا و ذوق و شوقِ خودش در عالمِ کودکی را هم زنده کرد. او مرور می‌کرد و نورا بود که از لرزشِ پلک‌هایش پناه برد به از هم گشودنشان و بالاخره که چشم باز کرد، نگاهش به دیوارِ سفیدِ مقابلش گره خورد. این بار صدای آوا را که شنید میزبانِ لرز بود از غمی که حمل می‌کرد:
- انقدر وقتی زمین خوردین من رو صدا زدین، ناامید بودین من رو خواستین، گریه کردین روی شونه‌ی من بود که وقتی به خودم اومدم دیدم بیشتر از اینکه خواهرتون باشم مادرتونم! به عنوانِ بدلِ یه مادر میگم که هرکاری کردم برای محافظت از شما بود و زندگیتون! تو و آرام همه‌ی زندگیِ منین نورا، پشیمونم از اشتباهِ به قولِ تو حماقت بارم؛ اما می‌خوام این رو بدونی که چون توی اون شرایط چاره‌ای نداشتم مجبور شدم دستِ اشتباهی رو بگیرم بی‌خبر از اینکه از چاله درنیومده قراره با سر برم تهِ چاه. من رو ببخش!
تهِ دلِ نورا نرم شد، انگار دلخوری‌اش رنگ باخت و توانست در این لحظه بدونِ دخالتِ لجبازی به حرف‌های آوا فکر کند. به اینکه بیش از خواهرشان بودن، مادرشان بود مخصوصا برای خودش که از همان ثانیه‌ی اولِ چشم به جهان گشودنش محروم شد از مِهرِ مادری! نفسش را سخت بیرون داد، سنگینیِ نگاهِ برق افتاده و امیدوارِ آوا را به روی خود حس می‌کرد و چون تاب نیاورد لحظه‌ای طولانی پلک بر هم نهاد، سپس گشوده و رو به عقب که چرخاند، جوانه‌ی امیدِ بیرون زده از شکافِ قلبِ آوا را تبدیل به نهالی سبز کرد که کششی هم یک طرفه، تیک مانند و ناباور به لبانش بخشید. چرخیده به سمتِ او که لبخندی کمرنگ بر لبانِ باریکش جای داد، درجا نیم خیز شد و پتوی نازک و کرمی را از روی خود که کنار زد تنش را کشیده به سمتِ آوا روی تخت و قصدش خزیدن در آغوشِ او، بالاخره روزه‌ی سکوت شکست:
- چه کنم که مظلومیتت نمی‌ذاره این لجبازی رو ادامه بدم. حالا بغلم کن شاید ببخشم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
آوا کوتاه خندید و دستش را که پیش برد آن را حلقه کرده به دورِ شانه‌های ظریف و پوشیده با بافتِ سفیدِ نورا که آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند، شقیقه‌ی او را به شانه‌ی خود چسبانده لبخندِ نورا را هم تا رسیدن به تک خنده‌ای پررنگ کرد. بوسه‌ای روی لطافتِ موهای او نشاند و بعد هم چانه به سرش چسبانده، نورا هم در آغوشش پلک بر هم نهاد و بالاخره این صبح هم رنگِ آشتی را از سوی این دو خواهر دید. این قابِ دو نفره اما نفرِ سومشان را کم داشت و او هم آرامی بود که بیدار شده از خواب درحالی که چشمانِ عسلی‌اش هنوز خمار بودند، دست به سی*ن*ه و لبخند بر لب از سمتِ شانه‌ی چپ تکیه سپرده به درگاه و نگاهش را به آن‌ها سپرده بود. لب از لب که گشود صدایش سکوت را بر هم زد تا به گوشِ آوا و نورا رسید و آن‌ها را متوجه‌ی حضورش کرد:
- اصلا جای خالیِ من رو حس نمی‌کنین، مگه نه؟
آوا سر به سمتش چرخاند و نورا که پلک از هم گشوده بود، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را در حدقه بالا کشیده تا مقصدی که آرامِ ایستاده میانِ درگاه بود، آوا سری برای او تکان داد و با دست علامت داد که به سمتشان برود؛ اما نورا پشتِ چشمی نازک کرده و بعد به شوخی خطاب به آرامی که قفلِ دستانش را شکست، تکیه از درگاه گرفت و قدم جلو گذاشت گفت:
- مزاحمی دیگه عزیزم؛ از این واضح‌تر بگیم؟
آوا خندید، آرام جلو آمد و نشسته سمتِ دیگرِ تخت، او هم قدری کج شده به سمتِ راست و شقیقه‌اش را به شانه‌ی دیگرِ آوا که تکیه داد، حلقه‌ی دستِ او را دورِ شانه‌هایش حس کرد و با خنده که نگاهش را به چشمانِ نورا دوخت دستش را پیش برد، ریز ضربه‌ای به نوکِ بینیِ او زد و این بار او پشتِ چشم نازک کرد:
- از پذیرفتنِ نظرِ اطفال معذوریم!
آوا بلند خندید و نورا که یک تای ابرو بالا پراند، با حرص یک دستش را پیش برده و نیشگونی محکم از بازوی آرام گرفت که ناله‌ی دردمندِ او را همراه با درهم شدنِ چهره‌اش درآورد. آرام دستِ دیگرش را قرار داده روی بازوی دستی که موردِ هجومِ نورا قرار گرفته بود و مشغولِ نوازشش، آمد خیره به چهره‌ی پیروزمندانه‌ی او حرفی بزند البته منهای ناسزاهایی که از چشمانش سوی او روانه کرد که آوا ریز فشاری داده به شانه‌های هردو و سپس خودش لب باز کرد:
- الان اصلا وقتِ تلافی‌هاتون نیست دخترها، چون می‌خوام بگم من امشب یه جشنِ تولدِ سه نفره می‌خوام مثلِ هرسال و دیشب رو اصلا به عنوانِ شبِ تولد قبول ندارم!
آرام خندید و نگاهی به نورا انداخت که او هم با دریافتِ نگاهش چشمانش را کوک زده به عسلِ دیدگانِ او، چشمکی برایش زد و سپس در ادامه‌ی حرفِ آوا بود که گفت:
- من که امشب رو هستم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
صدای خنده‌شان تنها سمفونیِ فضا شده و آوا بود که پس از فشردنِ آن‌ها در آغوشش بوسه‌ای بر موهای هردو نشاند، نفسی گرفت تا عطرِ خواهرانش مشامش را پُر کرد. روزِ تازه آغاز شده میزبانِ لبخندهای این سه نفر، زاویه‌ی نور در این لحظه تغییر یافت تا رسید به ساختمانی با نمای سفید و نقطه‌ی درخششِ صبح همانجا چشمک زد. خانه‌ای که هنوز پنجره‌اش باز بود و نسیمِ ملایمِ بهاری و صبحگاه پرده‌ی شیری رنگش را به داخل هُل می‌داد. در سالنِ این خانه نامور هنوز نشسته بر کاناپه‌ی مخمل و مشکی، اندکی کمر خم کرده و دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده، با ابروانی بالا پریده قامتِ مسیح را دنبال کرد که حینِ دور زدنِ میز برای کنارش نشستن قدری تنش را به سمتِ راست کج کرده و موبایلش را که در دست داشت روی میز انداخت. پس از آن به عمد دستش را جلو برده و وقتی به کاناپه رسید با دستش ضربه‌ای نسبتاً محکم زده به شانه‌ی زخمیِ او، همان دم نامور نفسش رفته، پلک بر هم فشرد و صورتش جمع شده ناله‌ی دردمندی که پیشِ همایون از ابرازش سر باز زد را ضعیف آزاد کرد.
ابرو به هم پیوند داد، چهره‌اش درهم و دستِ دیگرش را که بالا آورد روی شانه‌اش گذاشت. حینِ نشستنِ مسیح کنارش زیرلب با حرص ناسزایی نثارش کرده و مسیح بی‌محل کرد. فقط خیره شده به نیم‌رُخِ او که آرام پلک از هم می‌گشود و شانه‌اش را ماساژ می‌داد تا دردش آرام گیرد با همان خونسردی که در چهره‌اش بود لحنش را بازیچه کرد و گفت:
- بعد وقتی میگم معضلِ خیرخواهیت بهت برمی‌خوره.
نفسِ از دست رفته‌ی نامور بازگشت، دستش را آهسته از شانه‌اش پایین انداخت و تنش را که عقب کشید کمی از درهم بودنِ چهره‌اش کاست؛ اما دستش را همچنان بندِ شانه نگه داشت. آبِ دهانی فرو داده و با حسِ کمرنگ شدنِ دردی که ضربه‌ی مسیح به شانه‌اش باعثش شده بود صدایش را به گوشِ او رساند:
- تلاشت برای اظهارِ ندامتم قابلِ تحسینه؛ اما همونطور که به همایون گفتم، به تو هم میگم... پشیمون نیستم!
کششی یک طرفه لبانِ مسیح را با ردی شبیه به نیشخند درآمیخت. با شناختی که از نامور داشت انتظارش جز این هم نبود؛ اما دلسوزی‌اش برای این دوستِ شبیه به برادرش از آن جهت که چوبِ فداکاری و خیرخواهی‌اش را می‌خورد. زبانی روی لبانش کشید همانند تنش رو به جلو و چون همانند استایلِ قبلِ نامور دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ ذغالی‌اش گذاشت، نگاهش را به صفحه‌ی روشنِ تلویزیون دوخت و بعد با سری ریز و آهسته تکان دادنش به طرفین همزمان که بازدمِ سنگینش را آزاد می‌کرد گفت:
- رفیقِ ساده و بنده‌ی احساساتِ من! توی دنیایی که جز بدی ازش ندیدی خوب بودن برات فایده‌ای نداره از من به تو نصیحت.
نامور درک کرده حسِ دلسوزیِ او را، ریز کششی محو به لبانش بخشید و اندکی که سر به زیر افکند چشمانش را به گوشه کشیده، نگاهش به خُرده شیشه‌های روی زمین افتاد. لرزی کم به ابروانش افتاد برای به هم نزدیک کردنشان و بعد لب باز کرد:
- حتی حوصله‌ی جمع کردنِ خُرده‌های شکسته‌ی شیشه رو نداری؟
این بار پوزخندی بود که لبانِ مسیح را به اسارتِ خود درآورد از این تغییرِ بحثِ نامور. سر چرخانده به سمتِ او و چون هماهنگ شد با رو گرداندنِ نامور به سویش، یک تای ابرو بالا پرانده کششِ یک طرفه‌ی لبانش را حفظ کرد و پاسخ داد:
- از وضعِ خونه مشخص نیست؟
تک خنده‌ی نامور کوتاه و بی‌صدا، کمرنگ چانه جمع کرد و حینِ سر چرخاندنش به سمتِ تلویزیون که آهسته سری به نشانه‌ی تایید تکان داد گفت:
- سوالِ مسخره‌ای بود!
میزِ بر هم ریخته‌ی مقابلش با آشپزخانه‌ای که شلوغی‌اش بیداد می‌کرد و سینکش هم پُر بود از ظرف‌های نشُسته به خودیِ خود پاسخِ نامور را می‌داد، دیگر خُرده شیشه‌های جمع نشده که جای خود داشتند! سر تکان دادنِ نامور به طرفین این بار به نشانه‌ای از تاسف دمی عمیق گرفت و سی*ن*ه که سنگین کرد، رو پایین گرفته، دستش را پیش برد و موبایلِ مسیح را از روی میز برداشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
810
3,965
مدال‌ها
2
از بی‌شارژیِ موبایلش بود که برای خبر دادن از خودش به مهربان ناچار به گرفتنِ موبایلِ مسیح شد. پیشِ چشمانِ او که از روی کاناپه برخاست صفحه‌ی موبایلش را روشن کرده با دانستنِ رمزش که آن را زد مشغولِ شماره‌گیری شد. موبایل را به گوشش چسبانده و در انتظارِ اتصالِ تماس گوش سپرده به بوق‌های انتظار، مخاطبِ او مهربان بود در اتاقش درونِ عمارت نشسته بر صندلیِ گهواره‌ای مقابلِ پنجره‌ی باز و نور رسیده به صورتش درحالی که پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش از دو طرف کشیده شده بود. مهربانی که سر به سمتِ راست و پنجره کج کرده درحالی که به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده بود و آرام تکان می‌خورد، موبایلی را همراه با دستبندِ طلا در دستش گرفته و روی پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش گذاشته بود.
شنلِ بافت و خاکستری روی شانه‌های پوشیده با شومیزِ همرنگِ تنش قرار داشت، نفس‌هایش منظم بودند؛ اما پریشانیِ چشمانش با این نظم همخوانی نداشت. برقی به چشمانِ مشکی‌اش افتاده از نورِ خورشید، نسیمی که می‌وزید تارِ موهای کوتاه و سفیدش را روی گونه‌ی چروکیده‌اش می‌کشید و پلکی که آهسته بر هم نهاد، دمی چشمانش را بسته نگه داشت. لبانِ باریکش بر هم در خاموشیِ خودش غرق بود و قلبش با نگرانی برای نامور دست به یقه، هرچه از همایون سراغش را می‌گرفت به جایی نمی‌رسید و هرچه با خودِ او هم تماس می‌گرفت خاموش بودنِ موبایلش بی‌جواب ماندنش را باعث می‌شد. آشوبِ درونش شکلِ گردباد به خود گرفته و همه‌ی وجودش را می‌بلعید. صدای زنگِ موبایل زیرِ دستش به گوشش رسید تا از هم فاصله گرفتنِ مژه‌هایش همراه با تیک مانند بالا پریدنِ ابروانِ باریکش را سبب شد. رو پایین گرفت، دستبند را روی رانِ پایش رها کرد و موبایل را که بالا آورد چشمش به شماره‌ای ناشناس نقش بسته بر صفحه و درحالِ تماس افتاد. ابروانش به جای خود بازگشته؛ اما کمرنگ درهم پیچیدند، تماس را وصل کرده و موبایل را که به گوشش چسباند با صدایی ضعیف و کمی خسته گفت:
- بفرمایید؟
نامور که صدای او را ضعیف و با خستگی شنید، پی برده به نگرانیِ دو روزه‌ی او برای خودش و چون تهِ قلبش ریز آرامشی جریان یافت از حداقل به فکرش بودنِ او، حینی که پشت به مسیح ایستاده و سنگینیِ نگاهِ او را به روی قامتِ خود حس می‌کرد، دستِ آزادش را فرو برده در جیبِ پالتوی تنش و چون نگاهش را مستقیم به روبه‌رو دوخت با آرامشی همیشگی در لحنش خطاب به او گفت:
- شماره رو نمی‌شناسی؛ اما صدا رو چرا. پس بذار مثلِ همیشه بگم صبحِ مهربان بانوی من بخیر!
و واقعا صبحِ مهربان را با صدای خود به خیر کرد، آنچنان که ناباور از شنیدنِ صدای نامور و شوق یافته بابت خبر گرفتن از او، نگاهش خیره به دیوارِ مقابلش، کششی تیک مانند و دو طرفه که لبانش را به بازی گرفت، یک ضرب از جا برخاست تا دستبند هم از روی پایش سُر خورده و بر زمین سقوط کرد؛ اما در این لحظه اصلا دستبند اهمیتی برای مهربان نداشت! او فقط گرفتار شده با حیرتی پُر شوق از شنیدنِ صدای او با همان «مهربان بانو» گفتن‌های همیشگی‌اش نفسش را در این لحظه حبسِ سی*ن*ه نگه داشته و لب بر هم زد:
- نامور... خودتی؟ حالت خوبه؟ کجا بودی این دو روز پسر مُردم از دلشوره که من.
سایه‌ی قدم‌هایی از زیرِ درِ نیمه بازِ اتاق مشخص شد؛ اما باز هم به چشمِ مهربان که مشتاقانه فقط انتظارِ حرفی دیگر از نامور را می‌کشید نیامد. قدم‌هایی که قامتی را پشتِ درِ اتاق متوقف کردند و در نهایت از فاصله‌ی در با درگاه مردی به چشم آمد که با اندک سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی چپ نگاهش را با چشمانِ سبزش به داخلِ اتاق دوخت. درحالی که اخمی نداشت ولی ردی محو از جدیت بر چهره‌اش خودنمایی می‌کرد. مهربان صدای نامور را شنید و نفسِ محبوس راه آمده بر جاده‌ی آسودگی از سی*ن*ه‌اش آزاد شد:
- حالم خوبه، نگرانِ من نباش امروز برمی‌گردم برات توضیح میدم؛ خب؟
 
بالا پایین